Desire knows no bounds |
Monday, May 21, 2018
با الف قرار داشتم. قرار بود بیاد بشینه راجع به پروژهی جدید حرف بزنیم. وقتی اومد تازه قهمیدم چههمه دلم براش تنگ شده بود. چند ماهی میشد ندیده بودمش. با هم اینترنتی در ارتباط بودیم، حضوری اما نه. همون الف قدیمی بود، همون مدل لباس پوشیدن همیشگیش و همون ادوکلنش و همون لبخند مشهور کذاییش. فک کنم دو سه دقیقهای بغلش کردم، در حدی که گفت بسه بابا، باشه، منم دوسِت دارم. داره جدیدنا به صورت حرفهای میره ورزش، میدوه. هیکلش خیلی اومده رو فرم و دیگه زیاد لاغر نیست. قدشم که خب همیشه بلند بوده. ریشم گذاشته. خندهشم به راه. مردم براش کلن از فرط دلتنگی. آخرین باری که با هم کار کردیم، شب قبلش با هم دعوامون شده بود. یعنی نمیدونم از چی ناراحت بود که سر ده دقیقه دیر کردن من آنچنان خشمی بروز داد از خودش، که من تو رابطهی ده دوازدهسالهمون ندیده بودم هرگز. فرداش قرار کاری داشتیم و نمیشد کنسلش کرد. رفتم سر قرار. خیلی عادی و دوستانه و مث قبلنا رفتار کرد، من اما سختم بود و بهتزده بودم و همهش منتظر بودم زودتر کارمون تموم شه برم از پیشش. بعد از اونم هر کاری با هم داشتیم با پیک رفع و رجوعش کردیم. دیگه ندیدمش. خیلی بهم برخورده بود. رفیق قدیمیم بود و انتظار چنین برخوردی رو نداشتم ازش. تو این چند ماه یه چندباری هم گفت قرار صبحانه بذاریم قرار شام بذاریم اینا. من تا دم قرار گذاشتن هم پیش رفتم، اما لحظهی آخر پیچوندم. دلم صاف نبود باهاش. نمیدونستم چرا اون رفتارو کرده بود. هنوزم نمیدونم. انیوی، فک کنم خودشم فهمیده بود دارم طفره میرم از دیدنش، لذا ایندفه جلسه رو به پیشنهاد خودش تو دفتر من گذاشتیم. به عنوان میزبان نمیتونستم تنس و سرسنگین باشم. ولی خب، اصن همون لحظه که پایین، پای پلهها دیدمش تمام سرسنگین بودنه به کل از سرم پرید و شدیم همونی که قدیما بودیم. دلم تنگ شده بود براش. الاغ.
حالا اصن نیومده بودم قربونصدقهی الف برما. نشستیم با هم به قهوه و سیگار و گپ و گفت، کلیت ماجرا رو براش توضیح دادم و گفتم چی میخوام و چی نمیخوام. پا شد سیگارشو روشن کرد و یه چرخی تو فضا زد و چند سوال ساده و مستقیم پرسید و چند تا نمونه و مثال و سپس گفت حله. انجامش میدیم. اومده بودم بنویسم چه عاشق آدماییام که با اعتماد به نفس میگن «حله، انجامش میدیم». آدمایی که سوار کارشونن، که سوادشون آپدیت و به روزه، که میتونن با مشتری درست ارتباط بگیرن و مهمتر مهمتر مهمتر از همه با اتیتودشون، شامل بادی لنگویج و سوال و جوابایی که میکنن، به سرعت و با قدرت اون حس اعتماد رو بهت منتقل میکنن. خیالت رو راحت میکنن که کار رو سپردی به دست آدم درستش و نو متر وات، بهترین کار رو بهت تحویل میده. الف ازون معدود آدماست. چه موقع جلسههای قبل از کار، چه حین کار، اتیتودش مهمترین عاملیه که نه تنها اعتماد منو، که اعتماد اعضای تیمم رو هم تو همون برخورد اول میتونه جلب کنه. بچههای تیمم با اینکه نمیشناسنش، میبینم که چه جوری بعد از چند دقیقه کار کردن باهاش، گاردها و شک و تردیداشون رو میذارن کنار و بهش اعتماد میکنن و صرفن هر کاری که میگه رو انجام میدن. خیلی کمن آدمایی که اینجوری دربست بشه بهشون اعتماد کرد. مشابه همین اعتماد مطلق رو به تراپیستم دارم. به مانیکوریستم هم، به اطلس. صد جای دیگه تا حالا رفتهم مانیکور پدیکور، یکی از یکی داغونتر. حتا نمیدونستن که مانیکور صرفا سوهان و لاک نیست، فراتر از اونه. کیور کردن دست و پاست. موزیک خوب پخش کردن و بوی ملایم داشتن تو فضا و مبل نرم و مناسب داشتن و ماساژ دادن با روغنهای مختلف و تو حولههای داغ پیچیدن و به دست و پا فرصت نرم شدن و استراحت کردن دادن. نمیفهمم آدما چه جوری حاضرن برن زیر دست کسایی که از سوهان برقی استفاده میکنن یا حولهی لکدار زیر دستشونه یا لاکای خودشون زشت و نوکتیز و بدسلیقهست و مدام دارن یا با موبایل حرف میزنن، یا با همکاراشون. اصن حرف اول رو امبیانس فضایی میزنه که میری توش. چند وقت پیشا یه جلسهی مهم داشتم و نمیرسیدم برم تا فرشته واسه مانیکور، یه آرایشگاهی دم محل کارم بود که تو سرچها دیدم پیشنهاد شده، رفتم اونجا. از همون بدو ورود میدونستم باید برگردما. چیدمان فضاشون، شلوغی و به همریختگیشون، لباس پوشیدن کارکنانشون، رنگ موها یکی از دیگری زردتر و داغونتر، حولهها و ظرف آب مانیکور و مارک لاکها و همهچی داد میزدن برگرد. اما زمان نداشتم و اگه یه درصد هم کارشون خوب از آب درمیومد، آپشن نزدیک محل کارم بودن بزرگترین پوینتشون بود. و دیده بودم چند نفر پیشنهادشون کرده بودن که به طور منظم میرن مانیکور، پس لابد یه چیزی سرشون میشده. اما دریغا. یکی از بدترین تجربههای مانیکورم بود تا حدی که نذاشتم دختره دیگه لاک بزنه و همونجوری پا شدم اومدم بیرون. تا دو هفتهی تمام هم تمام دور ناخونام ریشریش بود بسکه گوشت دورشونو بد و از ته گرفته بود و کارشو بلد نبود. به مدیرش که اعتراض کردم، گفت خانوم با این قیمت اون چیزی که شما میخواین رو بهتون نمیدن خب. گفتم شما اگه کیفیت خوب ارائه بدین، من همون هزینهای که تو فرشته و زعفرانیه میپردازم رو به شما میدم. اما اصولن شما فرهنگ و استایل و سواد این نوع کار رو ندارین. فکر میکنین در همون ساعت اگه تا جایی که میشه گوشتهای دور ناخن رو از ته بگیرین، و به درک که از فردا تمام دور ناخنها ریشریش میشه، یعنی مشتری رو در لحظه خر کردن، یعنی کار درست. دیدم داره بر و بر نگاهم میکنه، به جای اینکه عذرخواهی کنه یا گاردشو بذاره کنار و بخواد کیفیت کارشو ارتقا بده، تازه کسی که کارمند نیست و مدیر اونجاست، لذا دریافتم دارم آب در هاون میکوبم و رفتم و با این که سر کوچهمونه دیگه هرگز پامو نذاشتم اونجا. یکی دیگه از کسانی که دربست بهشون اعتماد دارم نازنینه. بعد از فاحشترین غلطی که مرتکب شدم و تصمیم گرفتم موهامو طوسی کنم و به توصیهی کسانی که مدام موهاشونو رنگهای فانتزی میکردن رفتم جایی که نمیشناختم، بازم از بدو ورود با سر و وضع اون فضا فهمیدم جای غلطیامها، اما نمیدونم چرا شاخ و دمم نامرئی میشه این موقعها. و خب دوستمون بلایی سر موهام آورد که تا یه هفته از حضور در اجتماع گریزان بودم تا این که یکی نازنین رو بهم معرفی کرد. با نهایت بیاعتمادی رفتم پیشش، اما به محض ورود، فضا و موزیک و لوکیشن و تیپ خود نازنین رو که دیدم، خیالم راحت شد و رفتم تو مود ساموار. ساموار بهش اعتماد کردم و بهترین طوسی ممکن رو بهم داد، با زحمات فراوان البته که دستهگلهای قبلی رو که روی سرم کاشته بودن پاکسازی کنه. سپس اونقدر باهام مدارا کرد تا بالاخره موفق شدیم موهامو به مرحلهای برسونیم که اون سوختههای قبلی همه چیده بشن و بشه موهای سیاهسفید طبیعی خودم. جفتمون نفس راحت کشیدیم و اینکه آرایشگرت با خودت همزمان این حسو داشته باشه که آخیش، از اون چیزاست که تو این صنف کم پیدا میشه. اخیرا سحر مربی جدید ورزشم هم رفته تو این لیست. به دو دلیل، یکی این که مرجان معرفیش کرده. وقتی کسی اکثر سلائقش با تو یکسان باشه، کم پیش میاد آدم اشتباه بهت معرفی کنه. دو اینکه خود سحر استایل یک مربی ورزش قابل اعتماد رو داره. سواد آناتومی داره و ناهنجاریهای بدنت رو تشخیص میده و جوری حرف میزنه و جوری باهات تمرین میکنه که خیالت راحت میشه چند هفته بعد، از دردهای مزمن کمر و گردنت خلاص میشی. (کما اینکه خلاص شدم رسمن، از دردهایی که ماهها خواب و زندگی رو ازم گرفته بودن و من بابتشون جای درست یا پیش آدم درست نرفته بودم.) اینکه آدم توی کاری که داره میکنه، الردی پرنسیب و ظاهر و اعتماد به نفس اون کار رو داشته باشه خیلی مهمه. بارها شده نقاشهایی اومدهن پیش من، که لباس پوشیدنهاشون فاجعه بوده. بابا وقتی تو آرتیستی، حداقلترین لازمهی کارت اینه که کمپوزیسیون و هارمونی بدونی. وقتی اینا رو توی سر و وضعت رعایت نمیکنی و نمیدونی چی بهت میاد چی بهت نمیاد، چه جوری قراره اون کمپوزیسیون رو توی کارات داشته باشی. یا وقتی مدیر یه مجموعهای، باید استایل لباس پوشیدنت، کیف و کفشت، رفتارت، دست دادنت، حرف زدنت همه با پرنسیبهای اجتماعی یه مدیر بخونه. وقتی ظاهرت و رفتار ظاهریت، بیزینس استایل نیست، چهجوری انتظار داری آدما بهت اطمینان کنن و با مجموعهت وارد بیزینس شن. وقتی بدیهیترین فیلما و کتابا رو نمیشناسی و ادبیاتت ادبیات نامرغوبیه، چهجوری پا میشی میای پیش من که برات دوره برگزار کنم. تو هر شغلی، تو قدم اول باید آدم مجهز به ابزار بدیهی اون شغل باشه، ولی اکثر اوقات میبینم آدما اهمیتی به این وجه قضیه نمیدن. الان که فکر میکنم الف، تراپیستم، اطلس، نازنین، آقا لطیف، فرزانه، کاوه، حمید، دوست پیغمبرم، سحر، صالح، بیژن، بامی، رامین و علیرضا از جمله آدماییان که هر کدوم تو فیلد خودشون بسیار باسوادن (به زعم من) و ساموار میتونم کارهامو ارجاع بدم بهشون و نگران نتیجه نباشم. شما هم اگر کسانی رو تو هر حیطهای سراغ دارین که در زمرهی ساموارها میگنجن بهم معرفی کنین لطفا. مخصوصنتر از همه، یک منشی باهوش و دقیق و کارآمد و کارآمد و کارآمد. |
؟