Desire knows no bounds |
Tuesday, May 29, 2018
در کتاب برف بهاری، یوکیو میشیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد مردی بودایی را تعریف میکند که با زن و بچههایش زندگی میکرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم میگیرد خانوادهاش را ول کند و برود. خانوادهاش میمانند و خب طبعاً زندگیشان سختتر میشود. برای امرار معاش مجبور میشوند چند تا از اتاقهای خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانوادهاش نداشته و کار خودش را میکرده. او بعد از چندین و چند سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی میشود. قوی پرطلا بعد از چند سال یادِ زندگی سابق و زن و بچههایش میافتد. میرود دور خانهی قدیمش پرواز میکند. میبیند که آنها فقیر شدهاند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستأجرشان خدمت کنند و وضعیت ناجوری دارند. قوی پرطلایی هم از این وضع ناراحت میشود و میرود لب پنجرهشان مینشیند و یک پر طلا برایشان میگذارد. بعد پرواز میکند و میرود. زن کلی خوشحال میشود، پر را برمیدارد و میفروشد و میزند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره برمیگردد و یک پر طلای دیگر برای خانوادهی قدیمش میگذارد. هر روز داستانشان به همین منوال بوده. بچهها هم یواش یواش با قو دوست میشوند و وقتهایی که قو میآید با هم بازی میکنند. وضع مالی خانواده تکانی میخورد و مردان مستأجر را رد میکنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر میکند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشهای میکشد: سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک میشود، گونی روی سرش میکشد و میاندازدش توی یک بشکه. فردایش میرود سراغ بشکه به قصد اینکه همهی پرهای طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز میکند میبیند پرهای قو همگی سفید شدهاند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده میکند از بشکه میپرد بیرون و از پنجرهی خانه فرار میکند. بالهایش را باز میکند، از زمین دور میشود و اوج میگیرد، در آسمان پرواز میکند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یکدست طلایی میشوند، قو دورتر و دورتر میشود یواش یواش به یک نقطه تبدیل میشود و بعد ناپدید میشود.
نکتهی داستان «ناپدید» شدن است. در مواجهه با ناملایمات و مسائل پست باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتماً میتوانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز میآیم و یک پر طلا برایت میگذارم. یا مثلاً میتوانسته چندتا پر طلا برای خانوادهاش بگذارد تا اموراتشان بگذرد و خیالشان بابت مخارج راحت شود و بعد برود. یا حتی میتوانسته به زن مکار حمله کند و شل و پلش کند، چشم و چارش را دربیاورد. به هر حال او قویی با خصوصیات ماوراءالطبیعیست و همهی این گزینهها برایش ممکن بودند ولی هیچکدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. داستان در مورد بد بودن بخل و تنگنظری و مالپرستی زن نیست، در مورد فضیلت فرار است، ناپدید شدن، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت آدمهاست. امورات پست و نازل همیشه بودهاند، باید ندید، باید رفت. ناپدید شدن --- نیکزاد نورپناه Labels: UnderlineD |
پیشنهاد میکنم قبل از باز کردن دهان چشمهاتو باز کنی. اسم کتاب و نویسنده رو زیر پست گذاشتهم.