Desire knows no bounds




Saturday, October 27, 2018

مهر اومده، هوا خنک شده، و یه کوه پشتمه. یه کوه واقعی که دلم بهش قرصه و باهاش هیچی سخت نیست، باهاش همه‌چی شدنیه. آقای یونیورس شخصی‌مه.
..
  




با میم داشتیم حرف می‌زدیم. داشتیم ازین سرسره‌ای که توش افتادیم حرف می‌زدیم. از تمام این دوییدن‌ها و وقت نداشتن‌ها و بی‌وقفه کار کردن‌ها. ازین‌که یه شوخی کوچیک چه یه‌هو جدی شد و چه شد مرکز زندگی‌مون و چه روز به روز داره بزرگ‌تر می‌شه و چه روز به روز دوست‌ترش داریم.
..
  




سید، فیت‌ترین آدمیه که می‌تونستم باهاش باشم، می‌تونم باهاش باشم.
هر بار بعد از هر قرار، هر جلسه، هر مهمونی، هر با هم غذا درست کردنی، هر با هم خوابیدنی، بعد از هی با هم زندگی کردن زیر یک سقف، دارم مطمئن‌تر و مطمئن‌تر می‌شم.
..
  



Wednesday, October 17, 2018

روح و روان و تن و بدنم آرومه، خوش‌حاله، و عاشقه.
..
  






یک هفته‌ای می‌شود که در کوچه‌مان مشغول ساختمان‌سازی هستند. صدای ماشین‌ها و جوشکاری و بالا و پایین بردن مصالح و خالی‌کردن شاخه‌های آهن همراه با سروصداهای انسانی امانم را بریده است. امروز صبح که با این صداها همراه با صدای خواندن یکی از بناها بیدار شدم به این فکر کردم که چطور می‌شود همه‌ی این صداها را نوشت. بعد یاد رمان نویی‌ها افتادم و مخصوصا آلن روب-گری‌یه و استفاده‌ی او از حضور اشیاء در کارهایش که در اغلب مواقع بر چیزی دلالت ندارند جز خودشان.


یک دَینی خواننده فارسی‌زبان به گردن «منوچهر بدیعی» دارد، جدا از ترجمه‌های نابش از بعضی کتاب‌ها و حتا آن ترجمه‌ی چاپ نشده‌اش از «اولیس» جویس. این‌جا منظورم تلاش و انتخاب و ترجمه‌ی آثار رمان‌ نویی‌هاست. از ترجمه‌ی «جاده‌ی فلاندر» گرفته تا آثار آلن روب-گری‌یه.  مخصوصا کتاب «آری و نه به رمان نو»؛ که هر چه خواندن رمان‌های این نویسندگان با دشواری و گاه خستگی و ملال همراه است، خواندن این کتاب جذابیت نداشته‌ی همه‌ی آن‌ها را جبران می‌کند.


خواندن کتابچه‌ی «قهوه‌جوش روی میز است» نوشته‌ی «پیر دو بوادِفر» که ترجمه‌ی کامل آن در کتاب آمده امروزم را ساخت. آن‌جا خطاب به روب-گریه‌ می‌نویسد که چطور بعد از جنگ جهانی دوم که فرانسه در اشغال نظامی آلمان هیتلری بود و رمان می‌خواست دوباره جان بگیرد بلکه سلین دیگری پیدا شود او اعلام حضور می‌کند و همه‌ی ویژگی‌های رمان سنتی را زیر پا می‌گذارد و در کتاب‌هایش سعی می‌کند نوعی رفتار را بدون دخالت روان‌شناسی توصیف کند. که البته همه‌ی این‌ها را زیر سر «رولان بارت» می‌داند و از آن به «کودتای رولان بارت» یاد می‌کند؛ و روب-‌گریه را متهم می‌کند که بعد از خواندن مقالات بارت سعی کرده طبق آموخته‌هایش از او رمان بنویسد.


در آخر کتابچه‌اش روب‌-گریه را خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید:
خواندن رمان‌های تو مانند حصبه گرفتن است که به قول «ماک ماهون» هر کس گرفت می‌میرد یا تا آخر عمر ابله می‌ماند.

Labels:

..
  



Thursday, October 11, 2018

هر چی بچه‌ها بزرگ‌تر شده‌ن، عذاب وجدانم کمتر شده. دارم بزرگ شدن‌شون رو تماشا می‌کنم، با دور و بری‌هاشون مقایسه‌شون می‌کنم و «بالاخره» احساس می‌کنم مامان مفیدی بوده‌م براشون. لااقل به زعم خودم. سختی‌های سال‌های پیش، از هر سه‌تامون آدم‌های مستقلی ساخته. این مستقل بودن مهم‌ترین دستاوردیه که با اعتماد به نفس کردیتش رو به خودم می‌دم.

همیشه دلم می‌خواست یه مامان داشته باشم مث خودم. دارم می ‌بینم که زندگی بچه‌هام، در مقایسه با هم سن و سال‌هاشون چه‌قدر سالم‌تر و خوش‌حال‌تره. چه آدمای کم‌عقده‌ای‌ان و من، و ارتباط‌مون چه زبونزد تمام دوستاشونه.

بعد از هزار سال نشستن رو صندلی «مادر بد»، دارم به این نتیجه می‌رسم که اون‌قدرها هم مامان بدی نبوده‌م.
..
  




هم‌زیستی

سید برایم نامه می‌نویسد. سید هر شب برایم نامه می‌نویسد و از در و دیوار حرف می‌زند. بی‌که منتظر پاسخی از من بماند، فردا شب یک ایمیل دیگر می‌فرستد برایم، پس‌فردا شب هم، شب بعد از آن هم. سید، مرا به ایمیل‌هایش معتاد کرده. انگار هر شب می‌نشینم پشت مونیتور، یک اپیزود ده دقیقه‌ای از زندگی‌اش را تماشا می‌کنم بلند می‌شوم می‌روم پی کارم.

گاهی جواب ایمیل‌هایش را می‌دهم. اغلب اوقات نه. یعنی ایمیل‌هایش اصولا جواب دادنی نیست. دارد برایم حرف می‌زند. دارم گوش می‌دهم. می‌داند نشسته‌ام آن طرف اتاق و دارم گوش می‌دهم. همین برایش کافی‌ست. همین‌ها برایمان کافی‌ست.

گاهی، بعضی وقت‌ها، یکی دو شب که ایمیلی از سید دریافت نمی‌کنم، نگران می‌شوم. همین‌جوری که گوشی به دست دارم این‌باکس‌م را چک می‌کنم نگران می‌شوم. نگران که نه. سؤال در سرم می‌چرخد که «کجایی». یکی دو شب بعد، پیدایش می‌شود، توی این‌باکس، می‌نویسد دو روز گذشته را توی قایق سپری کرده، روی دریای سیاه، یا می‌گوید با دوستانش رفته بوده کوهنوردی، و آن بالا، به جز اکسیژن و عظمت و سکوت، به هیچ چیز دیگری دسترسی نداشته. گاهی هم زودتر، دیشب مثلا، خبر می‌دهد دارد می‌رود سفر و سه چهار روزی اینترنت نخواهد داشت، وقتی برگردد اما جبران می‌کند.

سید هیچ‌وقت عکس نمی‌فرستد. عکس‌هایش را برایم می‌نویسد. هر شب ده دقیقه می‌نشینم پشت مونیتور، ایمیل‌ش را می‌خوانم و اپیزودهای زندگی‌اش را تماشا می‌کنم.
..
  




«هر آن‌چه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود.»

Labels:

..
  



Monday, October 8, 2018

امید به زندگی‌م که کاهش پیدا می‌کنه، یا آشپزی می‌کنم، یا گلدون می‌خرم، یا فرش.
امروز فرش خریدم.
..
  




صبحا چشممو که باز می‌کنم، تا غلت‌زدن‌ها و کش اومدن‌هام تو تخت تموم شه و بخوام پا شم از جام، اوقاتم تو گوشی رو به کل توی NewsBlur سپری می‌کنم به وبلاگ‌خونی. آیین مورد علاقه‌ی روزانه‌م. امروز اما، نیوزبلر رو که باز کردم، دیدم تمام سابسکریپشن‌هام پریده. رفتم میل‌باکس‌م رو چک کردم و دیدم بله، اکانت پریمیوم‌ام اکسپایرد شده و دیگه به جز ۶۰تا، هیچ فیدی رو بهم نشون نمی‌ده:|

انگار لذت صبحانه‌خوردن رو گرفته باشن ازم، یکی از مهم‌ترین لذت‌های اوقات بی‌حوصلگی و باحوصلگی‌م اکسپایرد شده فلذا از امروز اوقاتی که در  بیمارستان و در ترافیک و در حال انواع انتظار سپری می‌کنم، از قبل هم پرملال‌تر می‌شه.
..
  




مامانم بیمارستان بستریه، لذا منم به عنوان همراه، بیمارستانم. جوی که تو فضای بخش موج می‌زنه، مث یه مه چسبنده می‌شینه رو تن آدم، رو تنِ روح و روان آدم، و تا مدت‌ها مسخ می‌کنه آدمو. فضا سنگینه و ساکنه و پر از ملاله و تو رو مسخ می‌کنه و سنگین می‌کنه و ساکن می‌کنه و ملول. آدم‌ها رو می‌بینم که چه منفعلن. منفعل نه در برابر بیماری، که در برابر اتفاقای زندگی‌شون، که منجر شده به بیماری. آدمای منفعل و مستأصل رو می‌بینم و پر از خشم می‌شم در مواجهه با این‌همه انفعال و استیصال و دلم می‌خواد داد بزنم سرشون که پاشین افسار زندگی‌هاتونو از دست بقیه در بیارین. دلم می‌خ.اد بفرستم‌شون کلاس آگاهی حقوق زنان، آگاهی حقوق بدیهی انسان. ولی چنین کلاس‌هایی وجود نداره و من نمی‌تونم به تنهایی ناجی فلان بخش فلان بیمارستان باشم و بعد یاد گذشته‌ی خودم میفتم و فکر می‌کنم اگه یکی مث خودم رو داشتم که تو اون سال‌ها این چیزا رو بهم می‌گفت، این چیزا رو بهم یاد می‌داد چه همه ممکن بود الان یه آدم دیگه باشم با یه سرگذشت و یه سرنوشت دیگه.

میام خونه و دوش می‌گیرم. مه اما از تنم کنده نمی‌شه. پنجره‌ها رو باز می‌کنم جوراب پشمی باز می‌کنم می‌رم زیر پتو. و سریال می‌بینم. کنده می‌شم از دنیای واقعی و سریال می‌بینم سریال می‌بینم سریال می‌بینم.
..
  



Tuesday, October 2, 2018

اومدم خونه دیدم حال توالت یه جوریه. سطل توالت افتاده بود کف زمین، درش افتاده بود نیم‌متر دورتر از خودش. حوله‌ی دست‌شویی هم به جای این‌که آویزون باشه، افتاده بود رو‌ شیرِ روشویی. انگار سطل و حوله با هم دعواشون شده باشه، سطله درشو برداشته پرت کرده طرف حوله، حوله جاخالی داده پریده رو شیرِ روشویی، تا سطله بیاد به خودش بجنبه من سر رسیده باشم و جفتشون در همون وضعیت فریز شده باشن.
..
  





روزای شلوغی‌ان این روزا، شلوغ و تلخ. تقریباً همه‌ش یا در راه بیمارستانم یا توی بیمارستان. خودم مریض نیستم، اما «همراه»ِ بیمارم و همراه بیمار بودن گاهی از مریض بودن سخت‌تر می‌شه، مثل الان.
شبا اما وقتی میام بیرون، دوباره زندگی روزمره مث یه دوش آب پرفشار خیسم می‌کنه و خلأ و سکون سهمگین بیمارستان رو کم‌رنگ می‌کنه تا فردا صبح، تا دوباره فردا.

دلم می‌خواد یه ماه برم تو اون هتل‌آپارتمان همیشگی‌مون تو نیشانتاشی؛ استانبول. صبحا بیدار شم لباس ورزش بپوشم برم پارک خیابون پایینی بدوئم، برگردم بالا دوش بگیرم لباس عوض کنم کتاب دفترمو بردارم برم «مادو»ی نیشانتاشی، تو آفتاب خنک پاییز، تو پیاده‌رو، به خوردن یکی از خوشمزه‌ترین و مفصل‌ترین صبحانه‌های مورد علاقه‌م، سپس چای سفارش بدم و ساعت‌ها رو به خیابون، زیر آفتاب دلچسب پاییزی، کتاب بخونم و یادداشت بنویسم. 

بیمارستان، مث یه‌ سطل چسب مایع، چسبیده به تمام مغز و روحم.
..
  



Monday, October 1, 2018


لیمونوف رمان پانصد صفحه‌ای‌ست. لیمونوف روسی‌ست. کتاب نیست، آدم است. آدم روسی. لیمونوف- کتاب، تاریخ روسیه است. قصه لیمونوف قصه روسیه است. از وقتی که بیست میلیون در مقابل نازی‌ها جان دادند تا وقتی که استالین جان بیست میلیون را گرفت. امانوئل کارِر نویسنده رمان، فرانسوی‌ست.  مادرش متخصص روسیه است. او را که بچه کوچک بوده گذاشته و رفته به آسیای میانه که آن‌وقت زمان بچه‌گی امانوئل اتحاد جماهیر شوروی بوده و با عکس‌هایی بازگشته. بعدها امانوئل به لیمونوف، تقریبا در صفحه آخر کتاب می‌گوید که به  آسیای میانه  نرفته است اما عکس‌هایش را دیده است. وقتی‌ست که امانوئل از اختتام رمان خود راضی نیست. در واقع از ختم قهرمانش. قهرمانش تنها و بی‌کس است. می‌خواهد که قهرمانش در اوج خاتمه پیدا کند. به قله ختم شود.

چنین می‌شود که از او در صفحه آخر کتاب می‌پرسد: می‌خواهید در این خانه پیر شوید، ادوارد؟ قهرمانانه مانند تورگه‌نیف؟
آن‌وقت است که لیمونوف  می‌پرسد:  آیا آسیای میانه را می‌شناسد؟
امانوئل پاسخ می‌دهد که نه، هرگز نرفته‌ام. اما خیلی زود عکس‌هایی دیده‌ام از آنجا، که مادرم بعد از سفری درازبا خود آورد. وقتی مرا به امان پدرم رها کرد و پدرم با نوازشی ناشیانه تروخشکم کرد- در آن زمان پدرها بلد نبودند، هنوز عادت نکرده بودند. عکس‌ها باعث خواب و خیال من شدند. برایم صورت دوردست مطلق را ریختند.

ادوارد لیمونوف می‌گوید:‌ در آسیای میانه است که حالش خوش است. در شهرهایی مثل سمرقند و بارنائول. شهرهایی لهیده زیر خورشید. غبارآلود، کند، خشن. در سایه مسجدها، زیر دیوارهای بلند، کنگره‌دار، گدایاهایی هستند. گروه‌هایی از گدایان. پیرمردانی رنجور، سوخته، بی‌دندان، اغلب بی‌چشم. قبایی پوشیده و دستاری سیاه و چرک، برابرشان، تکه مخملی گذاشته و منتظرند که شاهی‌ای پرتشان کنی و وقتی پرتشان می‌کنی، شکر نمی‌کنند.
نمی‌دانیم زندگی‌شان چه بوده، می‌دانیم که به گورهایی گم‌نام ختم خواهند شد. سن و سال ندارند، مالی ندارند اگر هم زمانی داشته‌اند، به زحمت اگر نامی برایشان باقی مانده. همه بندها را رها کرده‌اند. ژنده‌پوشان. سلطانند.

امانوئل کارر راضی به نظر می‌آید. 

من با کتاب‌های داستایوفسکی زیاد زاری کرده‌ام. می‌گویند داستایوفسکی همین را می‌خواسته. اشک رحمت است.
در این کتاب دو جا بغض کردم. اینجا و جایی دیگر وقتی کارِر نطقی یا نوشته‌ای از پوتین را آورده است. آخر ماجراییم. جایی که لیمونوف قهرمان ما به مخالفت با پوتین درآمده. بعد از چند سال از زندان آزاد شده.  و هر روز بازداشت می‌شود. هر روز تظاهرات می‌کند.

کارر می‌گوید پوتین همان را که روس‌ها می‌خواهند بشنوند تکرار می‌کند: ما حق نداریم به صدو پنجاه میلیون آدم بگوییم که هفتاد سال از زندگی‌شان، زندگی پدرانشان و پدربزگ‌هاشان، همه آنچه باور داشتند، برای آنچه جنگیدند و ایثار کردند، حتی هوایی که نفس کشیدند، همه، گهی بیش نبوده. کمونیسم چیزهای وحشتناکی انجام داده، قبول، اما نازیسم نبوده. این معادل‌سازی روشن‌فکران غربی ننگ‌آور است. کمونیسم چیزی بزرگ بوده، قهرمانانه، زیبا، چیزی که به آدم باور داشته و به او عزت نفس می‌داده. معصوم بوده،  و در دنیای بی‌رحمی که جانشینش شده، هر کس آن را با کودکی‌اش یکی می‌داند و با هر چه که به زاری می‌نشاند وقتی کودکی‌تان رجوع می‌کند و به شما چنگ می‌اندازد.

امانوئل کارر از بهترین نویسندگان فرانسوی‌ست. لیمونوف شاعر و نویسنده و ماجراجوی روسی‌ست. ناسیونالیست است. همراه الکساندر دوگین حزب ناسیونال بلشویک را تأسیس می‌کند. که دیری نمی‌پاید. کارر در رمان از الکساندر دوگین چهره‌ای ترسو و تن‌پرور عرضه می‌کند. نقطه مقابل لیمونوف که جان را در دست دارد. تا  ببازد. ملاقات لیمونوف و  الکساندر دوگین اجتناب‌ناپذیر است و جدایی‌شان. امانوئل می‌گوید که متون دوگین سرد است. انتزاعی‌ست. مانند اغلب متون دست‌راستی‌های اروپایی- راست‌گرایان افراطی. لیمونوف، قصه‌ها و شعرها و کتاب‌هایش از زندگی می‌آید از جان و از خون و از زخم.  و از بغض. از داستایوفسکی بیرون می‌زند. دوگین در نهایت در دفتری می‌نشیند که کرملین پولش را می‌دهد. لیمونوف به زندان می‌افتد. کنار زندانیان عادی. خودش را از آنها می‌داند.

لیمونوف قبل از فروپاشی شوروی به ایالات متحده می‌رود کتاب چاپ می‌کند. در سرما و گرسنگی. در پاریس مدتی معروف می‌شود. سال‌های هشتاد است. فقیر است. با زنان زیبایی عشق می‌ورزد. زنانی روسی. ترکش می‌کنند. بعد از پانزده سال به روسیه بازمی‌گردد. دوران گورباچف و التسین است. در جنگ بالکان به صرب‌ها کمک می‌کند. از چشم غربیان می‌افتد. به روسیه باز می‌گردد. دوران الیگارشی‌ست و مستی‌های التسین و خماری وحقارت. التسین دارایی روسیه را به حراج می‌گذارد، نفت و گاز را.  پوتین سرمی‌رسد.

Labels:

..
  





این دومین مواجهه‌ی من با مرگِ خودخواسته‌ی یک آدم نزدیک است. این یکی از یک جهت تلخ‌تر است: با آدمِ امیدوار و خوش‌بینی طرفیم که می‌خواست تدریجی یک کاری بکند، سال‌ها بود یک گوشه‌ی خودش تأثیری کوچک می‌گذاشت، و حالا زده به سیم آخر. حتا اگر زنده هم بماند، این‌که همچین آدم مقاومی، در ادامه‌ی مقاومتش، دارد خودش را فدا می‌کند، برای من ناامیدکننده است. چند روز پیش به فرید می‌گفتم فرهاد از آن شمع‌های توی تاریکی است، و اگر برود، اگر همین چند شمعِ روشن مانده هم خاموش شوند، ما باید خودمان شمعِ خودمان باشیم. من از جهانِ تاریک‌تر از الآن می‌ترسم، چشم‌هایم به همین تاریکی الآن هم تازگی عادت کرده.

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025