Desire knows no bounds |
Friday, November 30, 2018
دارم روزهای میانسالی رو سپری میکنم. تو این دوران، توجهم بیش از هر چیزی به بدنم و تغییراتش جلب شده. بالا پایین شدن هورمونها. پیاماسهای طولانی و پر درد. تحلیل رفتن قوای جسمی و خستگیهای طولانی. ترس از ورزش نکردن. دردهای مزمن ، یکنواخت، و دائمی. بیحوصلگی و میل زیاد به خواب، بطالت، و هیچ کاری نکردن. حوصلهی آدمها و معاشرت و بچههام رو حتا ندارم. انگار بدنم از حالا رفته نشسته رو یکی از نیمکتای پارک لاله، در سکوت مطلق، داره به پرندهها غذا میده.
|
چه اتفاقی افتاد؟ چه بر سر آن ظرفیت و توانایی اتصال به کتابها و ادراک قابلیتهاشان آمد؟ برای جواب دادن به این سؤال، باید در گذشتهام دنبال تأثیری که کتابها بر من میگذاشتند بگردم و وقتی یادم میآید که با چه اشتیاقی سراغ هر چه که میشد خواند میرفتم و چطور یک بار کتاب غریبی مثل نایتوودِ جونا بارنز، مرا به سوت زدن از سر حیرت و شگفتی واداشت، به نظرم میآید که یکی از لوازم زندگی ادبی، حداقلی از اتصال و وابستگی رمانتیک به خود زندگیست. ولی زندگی این روزها زیاد رمانتیک نیست. مطمئن نیستم هیچوقت بوده باشد اما لااقل در گذشته و پیش از آن که رسانهها با کمارزش کردنِ مفهومِ خلوتِ شخصی، ذاتِ زندگی را دگرگون کنند، نیروی خیال نویسنده و پاسخِ خیال خواننده را حسی از امکانپذیریِ واقعی، شکل میداد و میپروراند. از آنجا که جهانِ بیرون، فاصلهی بیشتری با فرد عادی داشت، به خانه آوردنش نیازمند پرشِ بلندِ خیال بود و وقتی خیال از میان کاغذ و حروف چاپی میگذشت، آدم تکانهی هنر را احساس میکرد؛ همان نیرویی که میتوانست شکل زندگی را تغییر دهد.
حالا این انتظارات ما هستند که تغییر شکل دادهاند. آنچه قبلاً وقیح یا کفرآمیز تلقی میشد (بنابراین چون به خاطر کفرآمیز بودن از گقتمان و تجربهی روزمره بیرون رانده میشد، تقدس هم پیدا میکرد) حالا مصرانه علنی میشود؛ ما خیلی طبیعی و بدیهی انتظار داریم چیزهایی را که قبلاً در تنهایی میخواندیم، در جمع تماشا کنیم. کارهایی که در خلوت میکنیم انگار صرفاً مقدمه و پیشدرآمدیست بر آنچه در جمع، پرده از آن برمیافتد. آنا کارنینای امروز، خودش را جلوی قطار نمیاندازد بلکه همراه ورونسکی، قصهی غمبارش را پیش دکتر فیل یا مجری دیگری در یک برنامهی تلویزیونی میبرد و بعد از اینکه هیتکلیف و کتی تکلیف اختلاف نظرهایشان را در مجلات زرد معلوم کردند، آشتی میکنند و به طرف نزدیکترین کلوپ مرکز شهر راه میافتند. فقط روزهایی که مینویسم --- آرتور کریستال Labels: UnderlineD |
زمانی میرسد که آدم از رمانها بزرگتر میشود و آنها را پشت سر میگذارد؛ لااقل از آن جهت که کلمات، دیگر ژرفاهای تازه ای را دربارهی یک تجربهی زیسته، بر آدم عیان نمیکنند.
فقط روزهایی که مینویسم --- آرتور کریستال
Labels: UnderlineD |
شده اون آدمی که همیشه دلم میخواست بچهها به عنوان پدر داشته باشن. میبینم حال خوش بچهها رو وقتی با مرد نشستهن سر میز غذا، وقتی به هر دلیلی میخوان باهاش معاشرت کنن، وقتی سر هر موضوعی نظرشو میپرسن، وقتی مشورتهای کاریشونو میارن پیش اون، وقتی ته دلشون دارن روش حساب میکنن.
اولین باره در زندگیم، که اینهمه خیالم راحته. |
از روزی که با همیم، یک سال گذشته. از روزی که با همیم، تو این یک سالِ گذشته، هیچ روزی نبوده که دلم بخواد با هم نباشیم. تقریباً تمام روزهای سال رو با هم گذروندیم و حالا مطمئنم مَرد، شبیهترین آدمه به من.
|
نویسنده و روسپی هر دو بین خودشان و لحظات مشخصی از زندگی فاصله میاندازند تا حرفهشان را پیش ببرند؛ هر دو خودشان را از تجربه میکَنَند تا دیگران را از آن آگاهتر کنند.
فقط روزهایی که مینویسم --- آرتور کریستال Labels: UnderlineD |
Wednesday, November 21, 2018
هیچکس دوست ندارد غم را مزهمزه کند، خوشی و حلوا را چرا
صبح، قبل ازینکه بلند شوم بروم دوش بگیرم یک برش از آن کیک سیب و دارچین جادویی -سلام مرجان- بخورم با یک فنجان چای، گرمکن خاکستریام را بپوشم با کتانیهای سبز و خاکستری، بروم ورزش، به عادت هر روز، هر روز از هر ماهِ سال، نیوز-بلر را -سلام دوباره- باز کردم به وبلاگخوانی. دیدم خانم شین وبلاگش را آپدیت کرده. پستش را خواندم. چند وبلاگ دیگر را هم خواندم. دوباره پست خانم شین را خواندم. جمع کردم پا شدم دوش گرفتم یک برش از آن کیک جادویی سیب و دارچین بریدم برای خودم با یک فنجان چای، نشستم روی کاناپهی نارنجی و خیره شدم به پنجرههای تمام قد روبروم. به حیاط پاییزی و نور قشنگی که پهن شده بود روی زمین. دست به کتاب روی میز نزدم. به موبایلم هم. عصبانی بودم. چای مینوشیدم و خیره شده بودم به منظرهی پرنور پاییزی روبروم و عصبانی بودم. ورزش که رفتم، حین تمام حرکتها و کششها، باز هم عصبانی بودم. مدام کسی داشت توی سرم حرف میزد. مدام کسی داشت قصهی مادری که دخترش را ترک کرده مینوشت. مادرهایی که بچههاشان را ترک میکنند، تمام مادریشان را باید از بیخ و بن برید انداخت دور؟ یاد تمام روزهای گذشته افتادم. روزهای تلخی که حالا دیگر به سختی به یاد میآرمشان. اما جایی، کنج دفتری وسط پستهای وبلاگی جایی، رد پاشان هست. میدانم که هست. روزهایی که آنقدر تلخاند آنقدر دورند که نمیخواهم بگردم دنبالشان. که اصلا دلم میخواهد تمام آن روزها و آن دفترها و آن هزار وبلاگ مخفی را بسوزانم به جای تمامشان با عصبانیت بنویسم حق ندارید مادر بودن مادری که کودکش را، فرزندش را گذاشته و رفته را ببرید زیر علامت سوال. دلم میخواهد برای بار هزارم بنویسم اگر یک چیز و فقط یک چیز از سینمای اصغر فرهادی یاد گرفته باشیم، این بوده که آدمها را اینهمه ساده و کلیشه، قضاوت نکنیم. آدمها، غمها را چال میکنند کنج دلی، کمدی، دفتری وبلاگی جایی، و خوشیهای نازک و ترد و شکنندهشان را، ولو اندک، میگذارند روی میز، میگذارند سر طاقچه، میگذارند جلوی چشم. عیار مادرها، عیار «مادری» به ماندن به پای فرزند نیست. به ماندن نیست. گاهی رفتن، از هزار بار ماندن سختتر است. آدم اما میرود که روانش را و روان فرزندانش را نجات دهد. یا ندهد اصلا حتا. کی گفته مادرها باید قهرمان باشند و زورو باشند و سوپر هیروهای فداکار زندگی فرزندانشان باشند تا بشود بهشان گفت «مادر». کی میتواند بگوید مادری که رفتن را انتخاب میکند، مادرتر است یا نیست؟ جسورتر نیست یا شجاعتر؟ کی سوختن و ساختن شد محک «مادر خوب». کی خوشی کردن و زندگی شخصی خود را داشتن شد کفر ابلیس برای مقام «شامخ» مادری. هاه. مقام شامخ مادری. هنوز هیچکس نیست که «مادری» را از دست خودش، از دست مادرها، از دست زنها، از دست آدمها نجات دهد. کسی نیست که بنویسد مادر، قبل از مادر بودن آدم بوده. کسی نمینویسد از تمام اساماسها و ایمیلهایی که من و دخترک و پسرکم رد و بدل کردیم بعد از ترک خانه، بعد ازینکه من در را بستم پشت سرم آمدم بیرون و یک کوه غم را سالها با خودم حمل کردم توی قلبم، توی تنم، کشاندمش با خودم همهجا. کسی تعریف نمیکند اگر من آن تصمیم را نگرفته بودم، اگر مانده بودم، اگر نزده بودم بیرون، اگر زندگی خودم را نکرده بودم اگر زندگی خودم را نساخته بودم اگر رها نکرده بودم که بتوانم دوباره بایستم و بسازم، حالا، امروز، به جای این دو جفت چشم درشت سرخوش براق، صورتهایی زرد و نگاههایی بیرمق توی اینستاگرامم میدرخشید لابد. کجا خوشینگاری شد رذیلت؟ برای کی باید توضیح داد که چه بهایی پرداختهایم ما، من و دخترک و پسرک، تا بشود من بنشینم اینجا، امروز، روبروی این پنجرههای پرنور تمامقد. به کجا باید شکایت کنم از تمام حرف و حدیثها و کنایههایی که تمام این سالها، زنان دور و برم، از مادر و خاله و عمه گرفته تا خانم شین، نثارم کردهاند. «مادرِ بد». مادری که نمانده، مادری نکرده، رفته دنبال زندگی خودش. حالا که برگشته، حق ندارد بگوید «بدون دخترم هرگز». کی اجازه میدهد خطکش دست بگیرید و کپشنهای آدمها را با متر و معیار خودتان بسنجید. اینستاگرام، ثبتِ لحظه، نقل به مضمون، ناقض ناخوشی نیست. ناقض تمام درها و بیماریها و کدورتها و زشتیها و شلختگیها نیست. ایسنتاگرام اما، ثبت لحظهای در لخظه، خیلی وقتها میشود دفتر خاطرات. از تمام لحظههای کوچک و قشنگی که ساختهایم. که داریم. از حالا به بعد قیمتش را هم بنویسیم پایش؟ آن سال سیاه، در را که بستم، از خانه که زدم بیرون، دنیا روی سرم آوار شد. دنیا روی سرم آوار شده بود و دنیا را روی سر دختر و پسرم آوار کرده بودم. کی بود که بیاید دستم را بگیرد بگوید نترس، تو تنها مادری نیستی که در را بستهای زدهای بیرون. کی آمد بگوید نترس، دنیا تمام نمیشود. آن روز، آن روز و تمام روزهای بعدش، دنبای برای من و برای ما تمام شده بود. اما همین دنیای مجازی، همین خرده لحظههای خوش زندگی، ولو اندک، ولو گذرا، کمکم آرامم کرد. کمکم یادم داد بایستم و بگذارم بچهها تماشایم کنند. بچهها ایستادنم را و زندگی کردنم را و خندیدنم را ببینند. هنوز کامنتهای پستهای ایسنتاگرامم را یادم مانده، حرفهایی که مامان میزد، چند رهگذر غریبه که بعدها فهمیدم غریبه نبودند، و دیگران را. که بچهها را رها کردهای رفتهای، عکس از خوشگذرانی هم میگذاری. آن و نالههای مخصوص مامان. لعن و نفرینهایش. خسته شدنش و لایک خالی زدنش. همه را یادم مانده. بچهها اما یاد گرفتند زندگی کنند. یاد گرفتند میشود دوباره از وسط ویرانهها، کمکم شروع کرد به ساختن. هزار سال از مادر بودن من گذشته و به اندازهی هزار سال درشت شنیدهام بابت «مادر»ی که بودهام. حالا اما، حالا که همهچیز گذشته، که همهچیز را دوباره و چندباره، تنهایی، سهتایی، با چنگ و دندان ساختهایم و تسلیم مادرهای کلیشهی عادتهامان نشدهایم، کسی نمیآید مدال افتخار بدهد بهمان. هنوز مامان میگوید «من واقعا نمیدونم چه جوری شانس آورد بچههات اینقدر خوب بار اومدن». شانس؟ هنوز نمیفهمم کسی را که پست مینویسد دربارهی زنی که «هر کاری دلش میخواسته کرده» و حالا چطور به خودش حق میدهد کپشن مادرانه بنویسد. هاه. یکی بیاید ما زنها را از دست ما زنها نجات بدهد. |
Tuesday, November 20, 2018
مرد با خودش صلح و آرامش آورده به خانهام. به زندگیام.
|
Wednesday, November 14, 2018
پنج روز تمام است که یکنواخت باران میبارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد میشود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض میشود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همهی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبحها از جایی که ماشینم را پارک میکنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیادهروی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق میزند تو صورتم، متنفر میشوم. اما وقتی میرسم به اتاق کارم و چای میریزم و کنار پنجرهی طبقهی یازدهم، بغل بخاری میایستم، باران را دوست دارم. با اینکه باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش میشود. تماشای آدمهایی که از این بالا فقط دایرهی چترشان دیده میشود، لذتبخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور میدوند. عصرها دوباره ورق برمیگردد. هفت دقیقه پیادهرویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همهی نفرت آب میشود. لذت تماشای باران از پشت پنجرهی ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش میکنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمیگویم متنفرم. شاید یک روزی اینجا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم میرویم رستوران، ازش خوشم میآید. چون همیشه پول غذا را او حساب میکند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امامموسیکاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را میترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به اینکه از کجا به هرچیز نگاه میکنم. یا اینکه درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچوقت نمیتوانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آنها.
Labels: UnderlineD |
Tuesday, November 13, 2018
یک صندلی
یک درخت یک کوه یک صخره مقداری آسمان و قدری آفتاب و کمی ابر صندلیم رو «صندلی» صدا میکنم. با صندلی صدا کردنش، اون رو از یه صندلی ساده بودن میکشم بیرون و تبدیلش میکنم به یه اسم خاص. باقی صندلیها رو با اسم اشاره نام میبرم، این یکی اما اسمش «صندلی»ه. صندلیم همین کناره، کنار دستم. یه وقتایی که خسته میشم از وایستادن، میشینم روش، یه وقتایی دستمو میذارم رو پشتیش و بهش تکیه میدم، یه وقتایی پایین پاش میشینم رو زمین چای و پای زردآلوی هانس میخورم، یه وقتاییام میرم میشینم رو کاناپه بزرگه، روبروش، صرفا، بیکه کاری به کار هم داشته باشیم. از وقتی صندلی اومده تو زندگیم، اخلاقم بهتر شده. آروم گرفتهم. دیگه همهش سایتها و پیجهای مختلف رو دنبال صندلی بالا و پایین نمیکنم. دیگه هر جا میرم چشمم دنبال صندلی نیست. صندلیم یه صندلی مناسبه. استایلشو دوست دارم. کمرمو اذیت نمیکنه. به دکور خونهم میاد. ترکیب رنگ پارچهش هم دقیقا همونیه که دلم میخواست. میم میپرسه مبل نمیخری دیگه؟ میگم نه، خوبم الان. مبل لازم ندارم. میم میگه چه عجیب. میگم اوهوم. صندلی صندلیه. صندلی کفش نیست که واسه هر موقعیتی یه مدل مخصوص بخوای استفاده کنی. تازه کفش هم که باشی، هزار جور کفش هم که داشته باشی، یکیشونه که از همه راحتتره. یکیشونه که وقتی میخوای بری سفر، وقتی یه عالمه قراره تو راه و تو فرودگاه و تو هواپیمه و در حال راه رفتن باشی، بهش فکر میکنی و انتخابش میکنی برای همراه بودن. برای همراه بودنِ طولانی باهاش، راحت بودن، سبک بودن، مَچ بودن؛ دیگه صندلی که جای خود داره. |
پروندههامو بستم. جز یکی، باقی پروندههامو بستم و احساس مثبت بودن و موفقیت میکنم. حالا فقط باید کار کنم، کار کنم، کار کنم، و چند روزی برم سفر.
|
سی اُمِ فروردین ِ سه سال قبل...
سی اُمِ فروردین ِ سه سال قبل به سلوچ گفتم بریم قهوه بخوریم. محل کارش نزدیک کافه موسیقی بود. قرار شد همونجا همدیگه رو ببینیم. فکر می کنم وقتی مشغولِ پارک کردن ماشین بودم دیدمش. قبل از اون سی فروردین بعید می دونم ده بار همدیگه رو دیده بودیم. اون روز اما من دنبال آدمی مثل سلوچ می گشتم. کسی که من رو نمی شناسه اما اونقدر می شناسه که بدونه چرا چهارماهه موندم توی تهران و دور خودم می چرخم. وقتی نشستیم واقعا نمیدونستم چطوری براش این دعوت ناگهانی به قهوه رو توضیح بدم. مشخص بود که هم اون گیج شده هم من. نشسته بودیم توی حیاط موزه ی موسیقی که دورش رو نمی دونم چرا نایلون کشیده بودن و اونورمون یک جماعتی از خانم های چادری با بچه و منتهای صدا می خوردن و می بلعیدن و هردومون از این سر و صدا اذیت بودیم. من فکر می کنم که همون اول گفتم که می دونم این دعوت عجیب بود اما واقعیت اینه که چون خیلی همدیگه رو نمی شناسیم تنها کسی هستی که الان می تونم باهاش صحبت کنم. صبحش با مامان رفته بودیم بانک مسکن شعبه ی ولیعصر. مقداری کارهای زمانبر داشتیم و در همون حین من شروع کرده بودم پرسیدنِ چند سوال از بابک در مورد اینکه آیا مضحک نیست که بچه های اول تبدیل به پروژه ی پایلوتِ خانواده می شن؟ چون خودش هم بچه ی اول خونواده ست کمی غر زدیم و خندیدیم و وسطش فاصله افتاد. من و مامان برگشتیم خونه و قرار شد من پلو بگذارم درحالیکه صحبت من و بابک رسیده بود به اندازه ی مذهبی بودن ِ مردم لهستان. بهش تعدادی آمار دادم از اینکه چنددرصد خودشون رو کاتولیک می دونن و چه رفتارهایی دیده م و بدین ترتیب مقدار زیادی هم به لهستان غر زدم و تمام. حوالی ساعت چهار عصر بابک توی هنگ آوت نوشته بود که دوستم داره. با کش و قوس زیادی نوشته بود. من هم نوشته بودم که باید بزنم بیرون و هوا بخورم. همین ها رو به سلوچ گفتم. اول کمی توضیح دادم که بابک کیه. یادمه ازم تعدادی سوال پرسید و بعد یک سوال بود که همیشه به یادم میمونه. پرسید بابک توی ذهن تو چه شکلیه؟ گفتم شبیه یک درخت تنومنده. دوماه طول کشید تا من از ایران برسم به ورشو و بعد تصمیم گرفته بودم قبل از هر تصمیمی بابک رو ببینم و بشینیم رو در رو حرف بزنیم. توی اون دوماه طوری زندگی کرده بودم که برای خودم هم خیلی مشخص نبود که ممکنه چی بشه. یک ماه توی تهران توی روزنامه کار کردم. یک ماه هم سفر کردم و حتی برای ادامه ی کار تراپی رفتم روسیه دوره ببینم. توی اون دو ماه که برای بابک جوابی نداشتم گاهی شد که کلافه بشه و تصور کنه که این کش اومدن ِ تعلیق من معنای بخصوصی داره. تنها معنایی داشت این بود که جایی از زندگیم متوقف شده بودم و دلم می خواست با تمام حواس و توانم بهش نگاه کنم و یک بار براش تصمیم بگیرم. همه ی اینها قشنگه. خیلی دوست داشتنی و برای من شبیه به چیزی ست که توی ذهنم از عشق داشتم و هیچوقت هم میسر نشده بود. در واقع هیچوقت حس نکرده بودم که تمام و یکسره عاشق شده باشم. برای من این داستان اونقدر دوست داشتنیه که هنوز شلواری که باهاش وارد بوداپست شدم یادآورِ لحظه ایه که از ترانزیت فرودگاه ِ بوداپست خارج شدم و بابک رو دیدم. اواخر ماه ژوئن بود. ساعت دوازده ظهر از خونه ی توی ورشو تاکسی گرفتم و با تمام چیزایی که می تونستم بار کنم راهی فرودگاه شدم. توی فرودگاه ساندویچ و قهوه خوردم و متوجه شدم روی آی پادم یک موزیک هست: شاهرخ! برای همین تمام طول پرواز یکی دو ساعته روی لوپ شاهرخ چرخیدم. باقیش ساده بود. پیاده شدم و اندازه ی میدون ونک تا سر حقانی توی باند فرودگاه پیاده رفتم که خب نوش جونم بود لابد چون پرواز ارزون خریده بودم. یکراست رسیدم به چرخ های بار و یک یورو دادم به دستگاه که بهم یک چرخ بده. با مقداری بدبختی چمدون های هم وزن خودم رو انداختم روی چرخ و دیدم که ای بابا، در خروجی ده قدم باهام فاصله داره! کمی ترسیدم. برگشتم عقب. در واقع به همراه چرخ چمدون هام دور بزرگی زدم و پیچیدم توی دستشویی فرودگاه. بی دلیل مقداری جیش کردم و بعد هم ماتیکی که زده بودم رو کمی خوردم. دیگه چاره ای نداشتم. چرخ رو هل دادم ،وسط تعدادی چرخ و آدم دیگه از در رد شدیم و قبل از اینکه بابک رو ببینم پام خورد به چرخ یک خانم دیگه. بعد دیدم وایساده نزدیک یک ستون دست به سینه و کمی هم اخم داره. خیلی نزدیک هم بود. اینقدر که ناچار شدم همونجا وایسم تا خودش بغلم کنه. بابک رو زمستون قبلش برای اولین بار در ورشو دیده بودم. اون بار وقتی دیدمش احساس کردم شاید دوست جدیدی پیدا کرده م. به نظرم دُرُشت و کمی خشن بود. وقتی هم داشت می رفت باهاش رفتم پایین دم تاکسی و اونجا هم که بغلم کرد کمی له شدم. جلوی در ورودی فرودگاه بوداپست نشستیم روی یک نیمکت و سیگار کشیدیم. من از دیدن آفتاب و صدها تاکسی زرد که مثل قوطی کبریت جلوم ردیف شده بودند خوشحال شده بودم ولی واقعا کمی گیج و بسیار خسته و کمی هم مریض بودم. فکر میکنم ازم پرسید که با اتوبوس بریم یا با تاکسی و من گفتم اتوبوس. بعد از یک اتوبوس سواری نسبتا طولانی که حومه ی بوداپست بود سوار مترو شدیم. وقتی از آسانسور ایستگاه مترو بالا اومدیم رسیده بودیم یکی از مرکزی ترین مناطق بوداپست که مجاور خونه ی بابک بود. از آسانسور که بیرون زدیم من سرم رو گرفتم بالا و برای اولین بار بوداپست رو تماشا کردم. پل سبز رو می دیدم روی دانوب و پشت سرش هم تپه های سبز و پر از درخت زیر نور آفتاب ظهر برق می زدن. همون لحظه دوستش داشتم. شهررو. خیلی گرسنه بودم و واقعا بیش از دو هفته بود که یک وعده غذای درست هم نخورده بودم. وقتی چمدون هارو گذاشتیم قرار شد که اول بریم یک چیزی از محل کارش برداره. بهم گفت که آب گرمکن خونه خراب شده و خلاصه ماجرای حموم کمی مالیده! قبلش هم پرسیده بود که ترتیب اتاق رو بهم بزنه یا همونطور که هست بمونه. من نمی دونستم ترتیب اتاق چطوریه. حدس می زدم مشکل و سوالش اینه که تخت هارو چکار کنه. گفتم که هرجوری هستند دست نزنه. دوست داشتم زندگی ش رو همونطور که هست ببینم. نمیخواستم چیزی رو تغییر بده. فرصت کمی داشتم برای اینکه خودش و زندگی ش رو تماشا کنم. باید آخرش جوابی برای هردومون می داشتم. اونطور که یادمه رفتیم خونه وسایل من رو گذاشتیم. من سرما خورده بودم و چند روز آخر در روسیه و لهستان هیچ درست و حسابی غذا نخورده بودم. بهم یک شیشه شراب نشون داد و گفت که حدس زده شاید شراب دوست داشته باشم. خیلی دوست داشتم. پرسید که گرسنه م؟ گفتم خیلی و دلم هم همبرگر می خواست. من کنارش فکر می کردم خیلی کوچولو و ناتوانم. بیشتر از هرچیزی هم محو تماشای ساختمون ها و خونه های زیبا و متنوعِ بوداپست بودم. یهو بهم گفت دستت رو بده. دستم رو بالا آوردم. محکم گرفت و من دلم فشرده شد. دیدم که از اینهمه اطمینانش به حس و حالش خوشحال و دلگرم شدم. رفتیم نشستیم خوشمزه ترین همبرگر زندگی م رو خوردیم. من نتونستم تموم کنم. خیلی حرف نمی زدم. ازم پرسید ناراحتی؟ گفتم یک مقدار آره. سوال بیشتری نکرد. می دونست چرا ناراحتم. من هم دیگه دوست نداشتم در مورد نگرانی ها و ناامیدی م صحبت کنم. اون شب خیلی خوب و زیاد خوابیدم. یک بار توی خواب از سرفه های خودم بیدار شدم. فرداش توی قابلمه و کتری آب گرم کردیم و حموم گرفتیم. جوابم هم که معلومه چی بود. Labels: UnderlineD |
Saturday, November 3, 2018
بعد از ۲۸ سال، خواب بابابزرگ رو دیدم. خوابه اینقدر عجیب و خوب بود که هنوز تو ذهنم مونده. تو خواب با خودم فکر کرده بودم یعنی تمام این مدت بابابزرگ زنده بوده و کسی به من نگفته؟ به قدری خیالم راحت شده بود و یه هو آروم گرفته بودم از فهمیدن اینکه بابابزرگ زندهست، که هنوز که هنوزه تحت تأثیرشم.
|