Desire knows no bounds




Wednesday, February 20, 2019

داشتم اینستاگرامو اسکرول می‌کردم، چشمم افتاد به یه عکس، پرت شدم به یکی از دفعاتی که رفتم رُم. دقیق‌تر بخوام بگم، پرت شدم به اولین باری که رفتم رم. یه سفر عجیب و غریب، وسط سفری که ایتالیا حتی جزو هیچ‌کدوم از استاپ‌هاش نبود. یاد اون روزی افتادم که تمامش رو تو اون موزه و آرت گالری مدرن و پر از نور سپری کردیم. یاد اون ویدئوی عجیب، اون پرفورمنس، اون عکسای معرکه‌ی رو دیوار، اون پنجره‌های قدی رو به باغ، اون سقف بلند، اون روز طولانی. یاد تو افتادم که با اون کت آبی روشن و جین نشسته بودی گف گالری، روی زمین، موهات باز بود، صورتت برنزه، عین ایتالیایی‌های خوش‌تیپ. نشسته بودی کف زمین، منو نگاه می‌کردی و از انعکاس‌م توی نور پروجکشن عکس می‌گرفتی. یه ربع بعدش، اومدم کنارت نشستم. گفتم ببینم عکسامو. گفتی موبایلم از صبح شارژ نداره که، خاموشه.

کوتاه، دیوونه، درخشان.
..
  



Saturday, February 16, 2019

برای اولین بار، بابا رو برای تولدش سورپرایز کردم. امسال نمی‌دونم چرا زدنم به برق. از سه ماه پیش کادوی تولد تمام اعضای خانواده رو پیشاپیش خریده‌م. هی هر کی هر چی دلش می‌خواد براش می‌خرم و هی مواظب خوشحال کردن آدمام. کاری که اصولا انجام نمی‌دادم. نمی‌دونم تحت تأثیر دخترکم یا پولانسکی، هر چی که هست آدم بهتری شده‌م نسبت به گذشته‌م و از خودم در شگفتم. رقیق شده‌م قشنگ. رقیق و ملایم. مقدار زیادی آب و نرم‌کننده ریخته‌ن روی تعصب‌هام، روی بخش‌های جزمی روان‌م. داشتم می‌گفتم. از شهرزاد یه کیک توت‌فرنگی گرفتیم برای بابا، دادیم روش رو هم نوشتن، کادوش رو که از قبل خریده بودم و رفتم مهمونی. قرار بود تو اون مهمونی، سورپرایزطور تولد بابا هم برگزار شه. تولد رو که البته فقط من می‌دونستم و خودم. دورهمی‌ش رو اما پسرخاله‌م برگزار کرد و مامانم و خاله اینا هم بودن. بعد از شام بابا همین‌جور که داشت با تلفن حرف می‌زد، رفت تو اتاق، ما میزو خالی کردیم و کیک و شمع و کادو و گل و اینا رو چیدیم رو میز و موزیک تولد رو آماده به پلی کردیم تا پدرجان تلفنش تموم شه. تا تلفنش تموم شه سه بار مجبور شدیم شمعا رو خاموش کنیم که آب نشن. عاقبت اما تلفنش تموم شد از اتاق اومد بیرون. موزیک رو پلی کردیم و شروع کردیم تولد تولد خوندن، بابا هم خیلی خونسرد رفت نشست سر جاش سرشو کرد تو مشقاش. پیش خودش تصور کرده بود تولد یکی از اعضای خانواده‌ست دیگه. پسرک رفت صداش کرد که پدرجون پاشین بیاین رو این یکی مبله بشینین. گفت نه بابا، من که اهل عکس و مکس نیستم، راحتم همین‌جا. پسرک گفت پدرجون این تولده تولد شماست‌ها، بیاین کیک و شمع فوت کنین. یه هو بابا سرشو از تو کاغذاش آورد بالا با چشمای گردشده مبل اون‌طرفی و کیک و بند و بساط رو نگاه کرد، کله‌شو خاروند، گفت ا، تولد منه؟؟ گفت دیدم بانک اس‌ام‌اس زده تولدمو تبریک گفته‌ها، دقت نکردم به تاریخ اما. بعدم خیلی خجالبتی و ای‌بابااین‌چه‌کاری‌بودآخه‌طور پا شد اومد نشست این‌ور. بساط شمع و فوت و کیک و عکس و کادو. بابا هم خجالتی، کاملا سورپرایزشده، دست و پاشو گم کرده بود طفلی. قربونش برم من. خیلی بانمک شده بود رفتارش. عادت نداشت سوژه‌ی این‌جور کارا باشه. منم عادت نداشتم. مامان هم عادت نداره. اصن تو خونواده‌ی ما کسی عادت به سورپرایز کردن نداره. از وقتی بچه‌های من بزرگ شده‌‌ن روال تولدبازی مرسوم شده. وگرنه تا قبل ازون تولد اون‌قدرها بیگ دیلی محسوب نمی‌شد تو خونواده. کلا ابراز محبت کردن هم رسم نبود هیچ‌وقت. من و مامان که همیشه دعوا داشتیم، بعدشم که من زود از ایران رفتم و دیگه هیچ‌وقت زیر یه سقف زندگی نکردیم. اما خیلی جالبه که مامان، هنوز به هر مناسبتی، غراشو به من می‌زنه. انگار نه انگار اون مامان بوده نه من. ولی نو متر وات که تقصیر کی بوده، این بی‌محبتی (محبت کلامی) و این کل‌کل دائمی تو خونواده‌ی ما خیلی غمگینه. فک کنم یکی از چیزهایی که منو همیشه از خونه فراری می‌داد همین بود. یکی دیگه‌ش کنترلر بودن مامان بود و من، توأمان. بچه که بودم حاضر نبودم زیر بار حرف و ایدئولوژی زور برم، لذا همیشه با مامان بابا مشکل داشتم. از نظر اونا بچه‌ی سرکشی بودم و از نظر خودم حقم بود که زندگی خودمو داشته باشم و ازشون یه چیزایی رو پنهان کنم. حالا اما، بعد از این‌همه سال، اونی که غر می‌زنه بازم مامانه. هیچ‌وقت رابطه‌ی قوی عاطفی بین من و خودش نساخته، اما وقتی روابط من با دیگرانو می‌بینه، غر می‌زنه که چرا با اون این‌جور رابطه رو ندارم. یه بار بهش گیلمور گرلز دادم بشینه ببینه. قصدم این بود رابطه‌ی لورلای و مامانش رو شبیه‌سازی کنه به من و خودش، ولی فک کنم فقط رابطه‌ی مامان‌بزرگه با روری رو استخراج کرد از سریال. اونم چی، احتیاجی به استخراج نداشت. هر چی با من بده، عوضش عاشق دخترکه. هیچی دیگه، تیرم خورد به سنگ. اما یه شبایی مث دیشب، رابطه‌ی صمیمی نداشته‌م با خانواده‌م، با مامان و بابا، عکس‌العملاشون تو موقعیت‌های عاطفی، تو این سن و سال، اشک به چشم آدم میاره. زندگی‌های خسته.
..
  



Wednesday, February 13, 2019


راجع به نمایش «بی‌تابستان» امیررضا کوهستانی
خطر لو رفتن داستان هم هست.

بی‌تابستان امیررضا کوهستانی بشدت قابلیت تفسیر شدن دارد. نمایشی مختصر در یک پرده که تا اواسطش فکر می‌کردم صرفاً مجموعه‌ایست از دیالوگهای ضربتی و بعضاً بامزه بین سه شخصیت نمایش، و همین به تدریج ناامیدم می‌کرد، در سالن با خودم می‌گفت انگار صرفاً پوسته‌ایست خوش‌ساخت و هیچ «گوشتی» ندارد. خنده‌های حضار سرِ نمکهای دیالوگ‌ها ناامیدترم هم می‌کرد. نه اینکه بامزه نبودند، اما انتظارم بامزگی نبود. منتها به تدریج دیدم علائمی که اینجا و آنجاکار گذاشته شده‌اند اشاره به روایتی در سطوح زیرین روایت اصلی دارند. پیدا کردن نخی که این علائم را به هم وصل می‌کند مهیج است.
ماجرا در دبستان دولتی دخترانه‌ای می‌گذرد. ناظمْ خانمی‌ست که همسرش هم آنجا بطور غیرقانونی معلم هنر است. در کنار معلمی، روی در و دیوار مدرسه نقاشی می‌کشد. زنش دستمزدش را نمی‌دهد. در نقطه‌ی خوبی از رابطه‌شان نیستند. عفونت آشنای روابطی را می‌بینیم که ته کشیده‌اند؛ زن و شوهری که مثل افعی به هم نیش و کنایه می‌زنند. مردِ نقاش به سفارش زنش روی در و دیوار مدرسه نقاشی می‌کشد. پشت سرش در حیاط مدرسه چرخ و فلکی هست. درست وسط صحنه. گنده. آهنی. معیوب. سه تا نشیمن دارد. اوایلِ داستان، زن و شوهر رویش نشسته‌اند. به همدیگر متلک می‌اندازند. بین متلک‌ها نقاش می‌گوید تصمیمش را گرفته که مدرسه را ول کند و برود شهرستان. به هوای ایمنی بچه‌ها، چرخ و فلک را قفل و زنجیر می‌کنند که نچرخد. چرخ و فلک معیوب با یک نشیمن خالی، زنگ‌زده و ساکن، همان رابطه‌ایست که از کار افتاده و چرخش نمی‌چرخد. حتی اینکه ناظم خبر می‌دهد باردار است هم تحرکی در رابطه‌ی راکدشان ایجاد نمی‌کند.
این وسط زنی هست، مادرِ تیبا. تیبا دختر بچه‌ی هشت ساله‌ایست از شاگردان مدرسه. دیالوگ تند و تیز بین نقاش و مادر تیبا در حیاط مدرسه عادی نیست. نوع به‌خصوصی از علاقه در آن پنهان است. منتها طبق معمول، علاقه پشت لباس طنازی کلامی و شوخی‌هایی که صرفاً فقط "کمی نابجا" هستند پنهان شده. نقاش می‌گوید به زن نمی‌آید دختربچه‌ی مدرسه‌ای داشته باشد و بعد پایش را فراتر می‌گذارد و حدس می‌زند که پدرِ تیبا «از این مرد هیکلی‌هاست». هنوز هیچی نشده نقاش علائم مرضِ عاشقی را نشان می‌دهد، حسادتش فعال شده و رقیب ندیده‌اش را تحقیر می‌کند. ما هم "مرد هیکلی" را در نمایش نمی‌بینم، دلیلی ندارد که روی صحنه باشد. همین است که گفتم نمایشی‌ست مختصر. درستش مختصر و مفید است، روایتی که از هر چیز نالازمی پاکیزه شده.
نقاش روی یکی از دیوارهای مدرسه، طرح زن و شوهر و دختری را کشیده بود، سه تایی، دختر دست پدر و مادرش را گرفته و میان‌شان راه می‌رود. بین دختربچه‌های مدرسه شایعه‌ایست که آن دختر تیبا بوده و مردی که دستش را گرفته نقاش. نقش روی دیوار فقط یک روز دوام می‌آورد. به دستور ناظم روز بعد کل دیوار را سفید رنگ می‌کنند. اما رد محوی از آن ترکیب رویایی روی دیوار باقی‌ست. نوعی سایه زیر رنگ سفید. در ساده‌ترین تعریفش، ناخودآگاه مخزنی از امیال سرکوب شده است. این امیال گاه و بی‌گاه از طریق رویا، از طریق زبان، به شکلی معوج در زندگی آگاهانه‌ی آدمیزاد خودی نشان می‌دهند، ردی به جا می‌گذارند. دیوار مدرسه و ردی که پشت سفیدی‌ها مانده گویاترین نماد همین موضوع است.
اما روایتی که پوسته‌ی داستان را می‌سازد چیز دیگریست. دختربچه‌ها از معلم نقاشی‌شان خوش‌شان می‌آید. معلمِ ساختارشکن هم رفتارش غلط‌انداز است، یا حداقل می‌تواند این‌طور فهمیده شود. بعضی شاگردان را در حیاط مدرسه قلم‌دوش می‌کند. اشاراتی خاکستری. ادامه‌ی داستان قابل پیش‌بینی‌ست. تیبا عاشق معلم نقاشی‌اش می‌شود. مریض می‌شود و مدتی مدرسه نمی‌رود. در این حین و بین نقاش و ناظم هم رابطه‌شان شکراب شده، مرد هم از مدسه اخراج شده و رفته سمنان. ظن سوءرفتار معلم نقاشی هم قوی‌تر شده. والدین دانش‌آموزان به مدیر مدرسه شکایت کرده‌اند.
مدتی بعد از اخراجِ نقاش، مادرِ تیبا با دسته گلی می‌آید که از نقاش عذرخواهی کند بابت سوءظن بی‌موردش. اما تیبا هنوز مریض است. در کل داستان تیبا حضور فیزیکی ندارد. متناظر با همین غیابِ تیبا، بی‌تابستان اصولاً داستان سوءظن به معلمِ مرد دبستان دخترانه نیست. همانطور که تیبا واقعاً مترسکی بیش نیست. عشق تیبا به معلم صرفاً لیبیدوی جابجا شده‌ایست، لیبدویی که در اصل مربوط به رابطه‌ی بین نقاش و مادر تیباست. پدیده‌ای شایع. بی‌تابستان داستان رابطه‌های ته کشیده است که آدم‌هایش دنبال لذت ممنوعه‌اند، دنبال تابستانی هستند در زندگیِ بی‌تابستان‌شان. رابطه‌ی مادرِ تیبا و شوهر "هیکلی‌اش" هم به همین منوال است، نسخه‌ی دیگریست از رابطه‌ی ملول و از کارافتاده‌ی ناظم و نقاش. مادر تیبا لابلای صحبت‌هایش با نقاش می‌گوید کم‌سن بوده که با مرد هیکلی ازدواج کرده، می‌گوید از زور بیکاری هر روز زودتر از موعد می‌آمده مدرسه‌ی دخترش و پرسه می‌زده. اینها حرف‌های زنی‌ست که دوست دارد ظاهراً پرمشغله بنظر بیاید و تعلیم و تربیت دخترش برایش مهم است. این اعترافِ ظاهراً سردستی در پی‌اش اعترافی جدی‌تر را فاش می‌کند: نقاش هم حواسش به حضور هر روزه‌ی مادر تیبا بوده.
نشانه‌‌گذاری‌های هم جالبند: در یکی از دیالوگ‌های چرکِ ناظم و نقاش (زن و شوهر) که مشغول دعوای زناشویی هستند، هوای تهران آلوده است، وضعیت هشدار. دودی سفید و سمی به صحنه پاشیده می‌شود. چند صحنه بعدتر ناظمِ بدعنق از صحنه حذف شده، مادر تیبا به جایش می‌آید. نقاش و مادرِ تیبا در مورد "وضع تیبا" حرف می‌زنند و درست در همین لحظه بارش برف شروع می‌شود؛ شستن آلودگی‌ها. ملالِ رابطه‌ی مجاز و منقضی عینِ آلودگی‌ست و هیجانِ چیزِ دست‌نیافتنی و غیرمجاز برف است و پاکیزگی.
فروید از پروتوتایپ زنی می‌گوید که زندگی زناشویی‌اش ملال‌آور است و بی‌هیجان. راضی‌اش نمی‌کند. «با زیاد شدن سنش، مادرْ خودش را جای فرزندانش می‌گذارد، همذات‌پنداری می‌کند و همزمان با آنها تجارب احساسی‌شان را تجربه می‌کند.» با همین ترفند ملال رابطه‌ی زناشویی‌اش را هضم می‌کند. «این همذات‌پنداری احساسی با دخترش براحتی ممکن است از دست در برود، جوری که مادر خودش عاشق مردی بشود که دخترش عاشقش شده.» تیبا در بی‌تابستان کارکردی مشابه دارد. عشق تیبای هشت ساله به معلمش صرفاً میلِ ممنوعه‌ی مادرِ تیباست که "جابجا" شده. در صحنه‌ای مادرِ تیبا از مرد نقاش می‌خواهد که برود سر بالین دختر مریضش. نقاش می‌پرسد اصل موضوع چیست؟ راستش چیست؟ ازش می‌خواهد به تیبا چی بگوید؟ مادر تیبا -طبعاً- جواب نمی‌دهد. چون ابژه‌ی هوس ننامیدنی‌ست. به زبان آورده نمی‌شود، سیری‌ناپذیر است و صرفاً تغییر قیافه می‌دهد. جواب را قبلاً در دیالوگها از قول تیبا شنیده‌ایم: عاشق معلم نقاشی شده. با این حساب غیاب طولانی تیبا در طول نمایش هم معنا می‌دهد، چون تیبا به خودی خود اهمیتی ندارد، مادر تیباست که موضوع داستان است.
تا قبل از آخرین صحنه، منِ مخاطب داشتم از این کنکاش نیمه‌روانکاوانه‌ی تفننی‌ام لذت می‌بردم. کنجکاوی‌ام تیز شده بود. علائم و نشانه‌هایی که در طول (و عرض و عمق) داستان کار گذاشته شده بودند را کشف می‌کردم، کنار هم می‌چیدم. تردید شیرینی داشتم که آخرش را چطور می‌خواهد جمع و جور کند. در عین حال مطلقاً هیچ گونه ضمانتی هم نداشتم که برداشتم درست است و شاید واقعاً باید بچسبم روایت اصلی: مبادا این نمایش چیزی نیست جز داستانِ سو‌ءظن به کودک‌آزاری معلم دبستانی دخترانه؟
تارکوفسکی در فیلم «آینه» از یک هنرپیشه در دو نقش استفاده می‌کند. هم در نقش مادرِ راوی و هم همسرِ راوی. با ابزاری که داشته، مادر و همسررا جایگزین همدیگر می‌کند، مرز بین‌شان را کمرنگ می‌کند. صحنه‌ی آخر بی‌تابستان هم از کلک مشابهی استفاده می‌کند. هنرپیشه‌ی مادرِ تیبا می‌رود در نقش خودِ تیبا، انگار در همدیگر تلفیق می‌شوند. بعد می‌نشیند روی "نشیمنِ سوم" چرخ و فلک. اینطوری سرنشینان چرخ و فلکِ معیوب که قفل و زنجیر هم شده بود "کامل" می‌شوند. روی پرده‌ای ویدیوی ضبط شده‌ای از تیبا هم نشان داده می‌شود که همزمان با مادرش، عیناً همان حرفها را لب می‌زند. کوهستانی دیگر شکی باقی نمی‌گذارد که تیبا از اول مترسکی بوده و عملاً آینه‌ای بوده از امیال ناخودآگاه مادرش. این تأکید را دوست نداشتم. ترجیحم این بود که به این وضوح گفته نشود. سرخوردگی‌ای که از این تأکید زیاد داشتم کمی بعد جبران شد. مرد نقاش کلید قفل و زنجیر چرخ و فلک را در می‌آورد، قفل را باز می‌کند و تازه گره باز می‌شود: انتهای سکون، انتهای بی‌تابستانی، شروع حرکت، شروع تابستان.

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025