Desire knows no bounds |
Tuesday, January 19, 2021 اعتمادم را به خاطرههایم از دست دادهام. تشخیص خاطرهی جعلی از آنچه به واقع گذشته برایم سخت شده. مدتهاست مغزم خاطرهها را، در هم، «اترنال سانشاین آو د اسپاتلس مایند»وار پاک میکند. خاطرههای تلخ، غمانگیز، سخت، و بیش از همه آنهایی که با به یاد آوردنشان خودم را در معرض تحقیر دیدهام. تحقیر، تحقیر، تحقیر. روانکاوم میگوید کلیدواژهات تحقیر است. همهی ما هر روز از صبح تا شب از تصویر خودمان به تندادن به ج.ا. مدام تحقیر میشویم. میبینیم یا نمیبینیم، تحقیر کلیدواژهی همهی ماست که تن به این بازی دادهایم. تو این تحقیر را اما چندین برابر از چند جا از چند جا از چند سوی مختلف میبینی. نوک تمام پیکانها را برمیگردانی سمت خودت. دست به ویرانگری میزنی. بعد از بیست و پنج سال عکسهایی را دیدم که چشمهایم در آنها هنوز غمگین نیست، برق شیطنت دارد و بارقهی غرور. در عکسها دارم واقعی میخندم، سرخوش و واقعی. و میان کسانی ایستادهام که با هم چهارسال پشت یک نیمکت نشستهایم؛ در یک کلاس در یک مدرسه. کسانی که دوستشان دارم. در آلبوم بعدی چشمهایم متفرعن است. از آنجور تفرعنی که از تنهایی میآید. ایستادهام میان کسانی که سالها دوستشان داشتهام. مستقیم به دوربین زل زدهام جوری که انگار از آدمها متمایز شدهام. من اما متمایز نبودم، داشتم دور میشدم و کسی صدایم را نمیشنید. در آلبومهای بعدی، با جلدی که رویشان با زبانی عجیب و غریب چیزهایی نوشته، خبری از آنها که دوستشان داشتهام نیست. آدمهایی غریبه آدمهایی جدید کنارم ایستادهاند. چشمهایم در عکس ویژگی خاصی ندارند. هنوز چیزی را باور نکردهاند. بعد، در آلبومها و عکسهای بعد، چشمها شروع میکنند به غمگین شدن و لبخندها شروع میکنند به متظاهر شدن و حالت صورتها شروع میکنند به معذب بودن، به راحت نبودن، به آنجا به آن عکسها تعلق نداشتن. در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، تنها شرط پاک کردن خاطرات تحقیرآمیزت چیزی نیست جز اینکه خاطرههای خوب و بد را، در هم و بیترتیب، همه را با یک چوب برانی و با یک دکمه پاک کنی. یا از خاطراتت رنج بکش، یا به این بازی تن بده. حالا، سالها بعد، خاطرههای جعلی را از واقعی باز نمیشناسم. روانکاوم میگوید خاطرههایی ساختهای که خودت را مظلوم و قربانی بدانی؛ متمایز از دیگران، به هر قیمتی. از سین میپرسم «واقعاٌ ما دوستای صمیمی بودیم؟ واقعاً تو صمیمیترین دوستم بودی؟» میگه «عجب خریهها، یادت نیست من و تو و نون چهار سال پیش هم پشت یه نیمکت میشستیم؟» یادم هست و یادم نیست. میترسم سین صمیمیترین دوستم نباشد. میترسم در آن عکسهای قدیمی یک دوست خیالی، زاده و پرداختهی خیال و آرزوهایم، کنارم ایستاده باشد. میترسم تمام آن سالها منزوی و پر از ترسهای سرکوبشده باشم و به زور خودم را به آن جمع -آن «گَنگ، آن اکیپ، آن دسته- منتسب کرده باشم. سین میگوید «یادت رفته جزو شاخهای مدرسه بودی؟ یادت رفته چقد کشتهمرده و طرفدار داشتی؟» یادم مانده، اما میترسم خاطرهام باسمهای باشد از آنچه هیچوقت نبودهام، از آنچه دلم میخواسته. اینها را که بلند بلند برای سین و نون که تعریف میکنم، در نخستین دیدارمان، بعد از بیست و پنج سال، خیال میکنند دارم شوخی میکنم و جدی نمیگیرندم. من اما با دلی نگران منتظر تأییدشان میمانم. تعریفشان از گذشته، از من و از آن جمعی که بودهایم همه گواه بر این است که محبوب و صمیمی بودهام؛ محبوب و پرطرفدار و صمیمی. روانکاوم میگوید طبیعیست بعد از آن سالهای سخت، شروع کنی به محبوبشدن و پرطرفدار بودن. سین اما میگوید «از همون قدیماشم محبوب و پرطرفدار بودی.» چند هفته پیش، قبل از آن دیدار نخستین، پیغام آیکلاود آمد روی مانیتور، که پسوردت را داری اشتباه وارد میکنی. من ملکهی از یاد بردنام، ملکهی از یاد بردن گفتهها، خاطرهها، مسیرها، پسوردها. آیکلاود خواست به دو سؤال مهمی که یک وقتی انتخابشان کردهام پاسخ دهم تا مطمئن شود این منی که دارد میگوید من واقعیام جعلی نباشد. دو سؤال انتخاب کردهام. سؤالهایی که لابد باور داشتهام جوابشان تمام این سالها یادم میماند. نام صمیمیترین دوستت چیست؟ سین. شغل رؤیایی مورد علاقهات چیست؟ نویسندگی. کلید اینتر را میزنم و از امتحان فاتح و سربلند بیرون میآیم. آیکلاود مرا به رسمیت شناخته است. در شگفت میمانم که بعد از بیست و پنج سال، هنوز جواب دادهام سین صمیمیترین دوست من است. از سین میپرسم واقعاً صمیمیترین دوستم بوده؟ اشک در چشمانش جمع میشود و میگوید «عجب خری هستیا.» میپرسم پس چرا هیچکدامتان این همه سال سراغم را نگرفت؟ میگوید «عجب خری هستیا؛ بارها ما رو ریجکت کردی، ما هم از یه جایی به بعد به خواستهت احترام گذاشتیم و دیگه مزاحمت نشدیم.» میگویم تمام این سالها خشمگین بودم که چرا کسی برای ماندنم در جمع اصرار نکرد. میگوید «مث اینکه یادت رفته چه جوری همهمونو ترک کردی و به هیچکدوم از نامهها دیگه جواب ندادی و آخرش پیغام دادی دیگه نمیخوام ببینمتون.» شگفتزده میمانم. پس آن سالها هنوز جعلی نبودهام و هنوز به جمعی تعلق داشتهام و هنوز کسی برایم «صمیمیترین» دوست یوده. از کجا از کدام نقطه چرا رها کردم؟ کجا رفتم؟ به خاطر نمیآورم. به سین میگویم «میدونی تمام این سالها پسوردم اسم تو بوده؟» قطرهای اشک از چشمانش میخزد پایین. حالا دو هفتهای میشود که با خاطرات تبعیدشدهام روبرو شدهام. دیدارهایی شگفتانگیز. پر از حسرت و پر از خنجر و پر از خاطره. دو هفتهای میشود که بعد از بیست و پنج سال از حصر خودخواستهام آمدهام بیرون و جهان را با خودم مهربانتر یافتهام. فکر میکنم کودک درونم چه تنها و ترسیده خودش را سال به سال ویران کرده. |
محبوب و پرطرفدار و صمیمی.بودین
اون هم اینکه25 سال پیش که شما نوشتین صمیمی ترین دوستم سین هست، آی کلود بوده؟