Desire knows no bounds |
Sunday, September 26, 2021 حوالی ۲ بعد از ظهر بود که همه (من و بچههای هیتو) شنیدیم از یکی از طبقات خونه روبرویی داره صدای جیغ میاد. یه زنی جیغ میزد کمک، کمک، به دادم برسین، تو رو خدا، کمک... من با تمام صدایی که داشتم شروع کردم داد زدن که پلاکت چنده؟ خانوم پلاک خونهتو بگو. (حیاط ما جنوبیه، لذا خونه روبرویی یعنی یه کوچه پایینتر از ما) نمیشنید و فقط کمک میخواست. ولی باقی ساکنین خونه که صدای منو شنیدن گمونم دورش کردن از پنجره. من همون لحظه دویدم پایین و شروع کردم دویدن به سمت کوچه پایینی که پلاکو حدس بزنم. کیمیا هم شروع کرد همراه من دویدن و زنگ زدن به ۱۱۰. تو کوچه پایینی از چند نفر پرسیدم صدای جیغ از کدوم خونه داشت میومد؟ پلاک خونه رو گفتن. نکته اینجا بود که همهشون صدای جیغ و کمک رو شنیده بودن بیکه واکنشی نشون بدن. کیمیا به پلیس آدرسو گفت. رفتم حدسی زنگ طبقههه رو زدم. امید نداشتم آیفونو جواب بدن. اما یه خانمی با یه صدای جاافتاده و هراسان جواب داد گفت من مادر خانوادهام، پدرشم اینجاست و دعوای خواهر برادری بوده و همه چی مرتبه. گفتم خانوم یه دختری کمک میخواست میگفت دارن میکشنم و من زنگ زدم پلیس بیاد، دروغ نگین. یه آقایی اومد پای آیفون گفت ما پدر مادرشیم همه چی هم آروم شده، تو چیکارهای اومدی مزاحم شدی؟ صدای یه مرد دیگه هم ازون پشت اومد که الان میرم دم در حالشونو جا میارم. گفتم آقا، دخترتون کمک میخواست و من آدرستونو به پلیس اعلام کردم. اگه راست میگین دخترتون بیاد پایین. شروع کرد داد و بیداد و بد و بیراه که به تو چه و الان میام پدرتو درمیارم و... پلیسی در کار نبود. یه پسره اشاره کرد بدویین برین همین پاسگاه خیابون پایینی خودتون مأمور بیارین، با تلفن نمیان. دقت کنین خودش نرفت بیاره مأمورا رو، به ما گفت برین. دویدیم تا خیابون پایینی و در کانکس نیرو انتظامی رو زدیم. با تأخیر درو باز کردن. سراسیمه بهشون گفتیم ماجرا رو. گفتن تو خیابون دعوا شده؟ گفتم نه، تو آپارتمانن، آقا ممکنه هر لحظه یه بلایی سر دختره بیارن. گفت اگه تو خونهست که ما اجازهی ورود نداریم. داد زدم آقا شما پلیسین، دارن یکیو میکشن، وای میستین تماشا میکنین؟ دو تا پسر جوون سربازطور بودن. با تردید سوار موتور شدن گفتن شما برین ما هم پشت سرتون میایم. دوباره شروع کردیم دویدن به طرف خیابون بالایی. رسیدیم دم خونههه و زنگ درو زدم. کسی جواب نداد. به مأموره گفتم آقا شما بیا زنگ درو بزن، پلیس ببینن جا میزنن. باز با تردید یه جوری که «عجب گیری افتادیم از دست اینا» اومد زنگ آیفونشونو زد. حالا این وسط کیمیا داره مدام ۱۱۰ رو میگیره، هنوز کسی نیومده. منم مدام ۱۲۳ رو، که یه ریز اشغاله و تا شب هم هزار بار زنگ زدم اشغال بود. باباهه اومد آیفونو جواب داد و مأموره با آرامش فراوان شروع کرد آقا گزارش شده دخترتون کمک میخواسته و پدره هم شروع کرد که نه آقا یه دعوای سادهی خواهر برادری بوده و اینا مزاحم شدن که یه هو دختره اومد رو تراس و جیغ که کمک، کمک، خانوم تو رو خدا نرین. آقا نرین. نجاتم بدین. دیگه اینجوری که شد مأموره سفت و سخت به باباهه گفت آقا بیاین دم در. (خبری از ۱۱۰ نبود همچنان و این مأمورا که سرباز نیرو انتظامی بودن رو هم خودمون رفته بودیم با التماس و پافشاری آورده بودیم.) باباهه اومد دم در. یه آقای حدودا ۷۰ ساله، با قیافه و لباس معمولی. گفتم آقا دخترتون رو چرا نیاوردین؟ شروع کرد داد و بیداد که تو چه کارهای این وسط مزاحم مردم میشی. از سر و وضعت معلومه چیکارهای. این فقط یه دعوای معمولی خانوادگیه و ازین حرفا. مأموره گفت صدای کمکخواستن و احتمال ضرب و جرح گزارش شده. باباهه گفت نه آقا، دعوای خواهر برادریه که تو همه خونهها هست دیگه. کروناست، بیکاریه، دختر ۳۴ ساله پسر ۳۶ ساله تو خونه باشن پیش میاد دیگه. الانم همه چی مرتبه. گفتم آقا با دعوای ساده که کسی اینجوری کمک نمیخواد از مردم. اگه راست میگی چرا نمیذاری دخترت بیاد پایین؟ شروع کرد به تو چه و همون حرفا باز. مأموره گفت به دخترتون بگین بیاد پایین. باباهه زنگ درو زد که بگو بیاد پایین. دختره اومد پایین. رنگ و روی سفید و دست لرزون و حال خراب. باباهه نگهش داشت که اینم دخترم. دخترم بگو چیز خاصی نبوده و دعواهای همیشگیتون بوده. دختره زد زیر گریه که چیزی نبوده؟ این همه ساله منو کتک میزنه چیزی نبوده؟ سرمو دو بار کوبوند به دیوار یه بار کوبوند به زمین چیزی نبوده؟ دستامو نگاه کن، دست چپش میلرزید و کبود شده بود. گفت انگشتمو شکست، من با این دست کار میکنم، چیزی نبوده؟ باباهه اومد آرومش کنه که دختره رو کشیدم بیرون گفتم بیا بیرون ازین خونه، دیگه نمیتونه کاریت داشته باشه. اومد بیرون نشست لب جدول که شروع کرد ضعف کردن و گفت دارم از حال میرم. تو رو خدا نرین. کمکم کنین. درازش کردیم همونجا به پسرایی که از دور وایستاده بودن نگاهمون میکردن (فقط وایستاده بودن و از دور نگاهمون میکردن) گفتم یکی یه آب قند بیاره لطفا. آب قند بدین. از حال رفته دختره. یه نفر، حتا یه نفر نرفت آب قند بیاره. همهشون پراکنده شدن. دو ثانیه بعد هیشکی تو کوچه نبود. داد زدم بیشرفا یکیتون یه آب برسونه به ما. رو به باباهه داد زدم دخترت داره میمیره، یه کاری بکن. پدره به اون یکی پسرش که تو این فاصله اومده بود پایین گفت برو آب قند بیار. حالا هی من میگفتم مردم یکی یه آب بیاره واسه این، فقط از پشت پنجره نگاهمون میکردن. باورم نمیشد. پدره گفت چیه انقد شلوغش میکنی، رفت بیاره دیگه. از سر کوچه یه آقای مو جوگندمی اومد دو تا رانی آورد گفت خانم فعلاً اینو بهش بده بخوره. کیمیا هم اون وسط رانیه رو گرفت با الکل ضدعفونی کنه. تا الکل بپاشه و درشو باز کنه برادره هم با یه لیوان آب نارنجی رنگ اومد. رانی رو گرفتم جلو دهن دختره. برادره اومد جلو به زور لیوانو برد دم دهن دختره که بیا آب قند بخور. گفتم آقا بذار همین رانی رو بخوره فعلا. یه هو جفتشون داد و هوار که آخه تو چیکارهای و بد و بیراه. به زور میخواستن آب قنده رو بدن بخوره. دیگه منم نمیدونم توهم زده بودم یا جوگیر شده بودم یا چی، آب قنده رو ریختم تو باغچه. باباهه شروع کرد خانوم تو دیوونهای الان زنگ میزنم پلیس بیاد (حالا پلیس همونجا وایستاده بودا)، که دختره چشاشو باز کرد گفت خودت دیوونهای، اون پسر بیشرفت دیوونهست که هیشکی جلوشو نمیگیره. تو پدری که میذاری اینهمه بلا سرم بیاره الان صدات در نمیاد؟ تو پدری؟ تو بیشرفی. پدره گفت زورم نمیرسه آخه. تو هم عصبانیش کردی دخترم. میدونی که ما هم زورمون بهش نمیرسه. برادرته. حالا این وسط اون یکی برادره هم سر و مر و گنده وایستاده بود اونجاها، برادر دومی که ضارب نبود. گفتم آقا شما دوتایی با مادرش میشین سه نفر زورتون نمیرسه به یه نفر؟ داشت از دست من دیوونه میشد. اگه اون دو تا سربازا نبودن بیشک کار به جای باریک میکشید. دختره هم داشت میلرزید و هی از حال میرفت. هی هم تکرار میکرد تو رو خدا ولم نکنین. بهش گفتم نترس، ما نمیریم، ولت نمیکنیم. تا هوشیاری همین الان شکایت کن. پدره گفت چی میگی بابا، از برادرش که شکایت کنه. دختره گفت برادر؟ هیولاست. ندیدی چه بلایی سرم آورد؟ بازم داری از پسرت حمایت میکنی؟ بهش گفتم ولش کن اینو. بگو شکایت میکنم. هر کمکی خواستی وکیل خواستی هر حمایتی خواستی من هستم. نگران هیچی نباش. فقط جا نزن. بگو شکایت میکنم. باباهه کارد میزدی خونش در نمیومد. دختره گفت شکایت میکنم آقا. مأموره یه برگه در آورد مشخصات و اینا رو بنویسه. یواشکی از دختره پرسیدم مدارکت همراهته؟ گفت آره همهچیمو برداشتهم. تو کیفمه. یه کیف کوچیک ازین بند باریکا رو شونهش بود. گفتم کیفتو بده دست من باشه که یه هو باز باباهه بُراق شد. کیفشو کشید که به کیفش چیکار داری. منم کیفه رو کشیدم که کیف ایشونه، حق نداری بهش دست بزنی. دختره هم گفت آقا نذارین کیفمو بگیره. مأموره هم به باباهه گفت برو عقب وایستا آقا. هیچی، کیفه رو گرفتم دادم کیمیا نگه داره. ۱۱۰ و ۱۲۳ هم که همچنان هیچی. مأموره شکایتو تنظیم کرد و امضا گرفت و برگه رو داد دست دختره. باباهه یورش آورد برگه رو بگیره که من کاغذه رو سریع گرفتم از دست دختره دادم دست کیمیا. تو دلم گفتم الانه که به ما حمله کنن. مأمورا گفتن خب ما دیگه میریم. ما رو میگی، رفتیم رو هوا. آقا واقعاً میخوای ما رو با اینا تنها بذاری؟؟ خب معلومه الان میان دخترشونو دوباره به زور میکشن تو. گفت خانوم ما وظیفهمونو انجام دادیم. شکایت هم تنظیم کردیم. اینا هم حق ندارن بهتون کاری داشته باشن. رو کرد به پدر پسره که برین تو و حق ندارین بیاین بیرون. گفتم آقا لااقل وایستین ما بریم سر کوچه، تا اونجا رو با ما بیاین. گفتن باشه. دختره رو بلند کردیم بریم سر کوچه لااقل، اما نتونست راه بره و وسط کوچه از حال رفت. مجبور شدیم فقط بریم اونور کوچه (روبروی در خونهشون دقیقاً) بشینیم رو زمین. مأمورا هم دیدن دیگه راه نمیتونه بره گفتن زنگ بزنین اورژانس و خدافظ شما. آقا مو جوگندمیه گفت تکونش ندینا. تو این فاصله کیمیا به اورژانس زنگ زده بود و به آقا لطیف هم زنگ زده بود آب قند بیاره. آقا لطیف رسید با لیوان آبقند. دختره هر از گاهی گریه میکرد. یه خرده آب قند میخورد. باز بیحال میخوابید رو زمین. آقاهه گفت این آبقند خالی فایده نداره، بذارین برم براش آبقند بیارم که یه خرده نمک توش باشه. درست هم میگفت. آبقند دومیه رو که خورد یه خرده حالش جا اومد. به آقا لطیف گفتم بشین همینجا تا پلیس بیاد. تو کوچه هیشکی نبود اما آدمای ساختمون روبرویی، یواشکی یه ذره از پردههاشونو زده بودن کنار ما رو تماشا میکردن. یه نفر هم اما نیومد بیرون. حتی یه نفر. عاقبت یه ماشین پلیس از راه رسید. زنگ درو زد باباهه اومد پایین و دوباره همون ماجراها و تعریف و تحریف روایتها شروع شد. پلیسه روایت اونو شنید و اومد از دختره هم پرسید و برگهی شکایت رو دید و بالاخره بیسیم زد اعلام کرد که ضرب و جرح توسط اقوام درجه یک انجام شده و آدرس داد و گزارش پلیس قبلی رو تأیید کرد و باباهه رو فرستاد بالا و تمام. دیدم داره سوار ماشین میشه بره. گفتم آقا چرا دارین میرین؟ گفت کارا انجام شد دیگه. شما هم الان ببرینش اورژانس همین بیمارستان سر کوچه که چیزیش نشده باشه، شنبه هم بره کلانتریِ فلان، شکایتشو رسمی کنه و بعد بره خیابون بغلی فلانجا، همونجا پرونده رو میفرستن، پزشکی قانونی هم تأیید کنه. آدرس هر دو تا جا رو هم داد کیمیا یادداشت کرد. گفتم آقا اگه اینا برگردن پایین چی؟ به رانندهش گفت آژیرو بزن. رانندههه آژیر ماشینو دو سه بار زد. پلیسه گفت خیالتون راحت، دیگه جرأت نمیکنن بیان پایین. سپس رفت. آقا مو جوگندمیه گفت ازینجا تکونش ندینا، اگه با پای خودش بره اورژانس دیگه فایده نداره. میگن با پای خودش اومده و باید بره ثابت کنه. وایستین آمبولانس بیاد. کیمیا برای بار دهم زنگ زد اورژانس، گفتن ساعت سه و پانزده دقیقه آمبولانس راه افتاده و لابد تو ترافیکه و به زودی میرسه. تو این فاصله دختره هی تشکر میکرد که ما ولش نکردیم بریم. گفتم قربونت برم نمیخواد چیزی بگی. ما وظیفهی خودمون دونستیم اینکارو بکنیم. منتظر نشسته بودیم که یه آمبولانس از ته کوچه رد شد ولی پیچید کوچه بغلی. هر چی دست تکون دادیم ما رو ندید. من شروع کردم دنبالش دویدن و صداش کردن، نرسیدم بهش اما. یه تاکسی وسط کوچه وایستاده بود، گفتم آقا یه دیقه منو سوار کنین بریم دنبال آمبولانسه. گفت برو بابا حوصله داری. دنبال دردسرم مگه. و شیشه رو داد بالا. بیشرف. مستأصل مونده بودم وسط کوچه که دیدم آمبولانسه داره میره پیش ما. فهمیده بود رفته بود دور زده بود. من که دیگه بسکه دوییده بودم نفسم بالا نمیومد. پرسنل آمبولانسه پیاده شدن و دختره رو ویزیت کردن و سؤال و جواب و گزارش و اینا، که تازه من نفسزنان رسیدم پیششون. دختره رو بردن تو آمبولانس. تو اون فاصله کیمیا تلفن من و خودشو داده بود به دختره که اگه کمکی شاهدی چیزی خواست بهمون زنگ بزنه. آقا جوگندمیه هم گفت منم دفترم همینجا پلاک فلانه. رو کمک منم حساب کنین. خلاصه همه کاراشو کردن و یه آرامبخش هم به دختره زدن و پرسنل آمبولانس پرسید کسی میاد همراه ایشون؟ دیدم دختره داره نگام میکنه. دلم نیومد ولش کنم. گفت نه خانوم نمیخواد زنگ زدم دوستم میاد تا همینجاشم خیلی محبت بزرگی کردین و اینا، دیدم اما به امید کی ولش کنم. اینجا که هیشکی به داد هیشکی نمیرسه. به کیمیا گفتم تو برگرد من باهاش میرم. سوار آمبولانس شدم راه افتادیم سمت نزدیکترین بیمارستان پلیس. تو اون فاصله از دختره پرسیدم چی شده؟ چند سالته؟ با خجالت گفت ۳۴ سالمه. گفت چون هنوز خونهی مامان بابامم خجالت میکشم. برادرم خیلی عوضیه. مدام به بهانههای مختلف تو این سالها منو میزده. مامان بابام به خاطر آبروشون هی کوتاه اومدن. دیگه هیشکی جلودارش نیست. بردار بزرگهم هم میگه مَرده دیگه، عصبانی میشه دیگه کنترلش دست خودش نیست. گفت این اواخر هی بدتر شد هی بدتر شد. یه کامپیوتر داریم. امروز نوبت من بود واسه استفاده ازش و باید کار میکردم. اومد به زور منو بلند کرد. هر چی گفتم باید کار کنم امروز نوبت منه کارمو نرسونم اخراجم میکنن. به حرفم گوش نداد. دعوامون شد. عصبانی شدم موبایلشو از رو میز انداختم پایین. اونم زد کامپیوتر و تبلت منو انداخت شکوند و شروع کرد زدن من. اول دستمو گرفت انگشتامو برعکس فشار داد که فک کنم یکیشون یه چیزیش شده. دستشو نشون داد. کبود شده بود و ورم کرده بود. گفت بعدشم گردنمو گرفت دو بار سرمو کوبوند به دیوار پرتم کرد رو زمین یه بار هم سرمو کوبوند به زمین. گفت همونجا داشتم جیغ میکشیدم و کمک میخواستم که منو کشوند از اتاق برد بیرون. گفتم مامان بابات چی؟ به دادت نرسیدن؟ گفت نه. همیشه عقب وای میستن. میگن عصبانیه دو دیقه دیگه آروم میشه. میگن چیکارش کنیم آخه. زورمونم که بهش نمیرسه. آرامبخشه اثر کرده بود. نصفهنیمه حرف میزد. دیگه سؤالی نکردم. گذاشتم بخوابه. مهم این بود که مدارکشو تو یه کیف یه وجبیش با خودش آورده بود. کارت ملی و شناسنامه و پاسپورت و دفترچه بیمه و شارژر موبایل و کارت بانکی. بازم آفرین بهش. آمبولانس رسید بیمارستان. کمک کردیم پیاده شد رفت دراز کشید رو تخت دم در. پزشک اورژانس اومد یه سؤال جواب کوتاه کرد وقتی بهش گفتم از تو خونهشون با پلیس آوردیمش بیرون کلی تعجب کرد. گفت تا من ویزیتش میکنم برو فلان جا براش پرونده تشکیل بده. دختره گفت خانم هر جا امضا اثر انگشت خواستن بیارین خودم امضا کنم. بعداً دردسر نشه براتون. لعنت به این کلمهی «دردسر». اون بیشرفها و بیوجدانها نشستهن تو خونههاشون و تنها کاری که کردن تماشاکردن بوده از پشت پردهی یواشکی. اونوقت ما اینجا، مدام باید از «دردسر» دست و دلمون بلرزه. رفتم واسه تشکیل پرونده. گفت اسم بیمار، گفتم فلان. گفت نام خوانوادگی. گفتم نمیدونم. بذارین برم کارت ملیشو بیارم. گفت مگه همراه بیمار نیستین. گفتم نه. نمیشناسمش. صدای کمکخواستنشو شنیدم اومدم خونهشونو پیدا کردم. همهی آدمایی که اونجا بودن جمع شدن دورمون. خانوم واقعاً نمیشناسینش؟ واقعاً همینجوری رفتین کمکش؟ از «دردسر»ش نترسیدین؟ گفتم جواب همه سؤالاتون واقعاً آرهست. شماها هم از دردسر نترسین. اگه میترسین لااقل زنگ بزنین ۱۱۰ و ۱۲۳. با چشای متعجب نگام میکردن. از سر و شکلم و از این که شال سرم نبود تو بیمارستان نیروی انتظامی و با پلیس داشتم حرف میزدم و تمام اینا متعجبترشون میکرد هی. کارت دختره رو از تو کیفش پیدا کردم پروندهشو تشکیل دادم بردم صندوق. اونجا پرسید بیمه دارین. گفتم نمیدونم بذارین برم بپرسم. باز همون سؤالا و پرسیدن ماجرا و دمتون گرم و اینا. دختر صندوقدار یه کتاب از پشت شیشه نشونم داد: حرمسرای قذافی. گفت از صبح دارم میخونمش یه لحظه هم نذاشتمش زمین. گفت پر از خشمم. کاش شماها بیشتر شین تو این جامعه. کاش منم جرأت شما رو داشتم. گفتم اولش با زنگ زدن به ۱۱۰ شروع کن. برای دوستاتم تعریف کن. فقط همینجوری میتونیم بیشتر شیم تو جامعه. برگشتم پرونده و بیمه رو تکمیل کردم بردم صندوق پرداخت کردم دکنر اورژانس چک کرد با دختره صحبت کرد با مأمورای آمبولانس هم حرف زد تو پروندهش نوشت ضرب و جرح توسط اقوام درجه یک. پذیرشش کردن فرستادنش اورژانس. باهاش رفتم اون یکی سر بیمارستان. از وسط پاسگاه پلیس و حراست و انتظامات. منتظر بودم یکی یه حرف بهم بزنه. هیشکی بهم هیچ حرفی نزد، انگار بدون شال بودن طبیعیترین اتفاقه. تو بخش دوباره پرونده و نام و سن و توضیح و اینا. داشتم مشخصاتو میگفتم که یه جا دکتره خودکارشو گذاشت زمین با چشمای گردشده پرسید یعنی شما هیچ نسبتی باهاش ندارین؟ آشناتون نیست؟ همسایهتون؟ گفتم نه. من یه خیابون دیگهم. و برای بار دهم مختصراً توضیح دادم. تکیه داد عقب که خانوم دمت گرم. رو کرد به همکارش که تو این چند سال تا حالا همچین موردی دیده بودی؟ اونم گفت نه. پرسنل اورژانس هم همه دورمون. گفت خانوم از «دردسر»ش نمیترسی؟ اینو که گفت دیگه منفجر شدم. گفتم معلومه که نمیترسم. شماها هم هر کدوم به زعم خودتون وظیفه دارین همینکارو بکنین. گفت آها، شما از این «فمنیست حقوق زنان»یایی. گفتم آقا من هیشکی نیستم. صرفاً یه شهروند سادهم که وظیفه داره خشونت خانگی رو در لحظه گزارش کنه و اگه از دستش برمیاد بره کمک. گفت ای بابا خانوم شما هم دلت خوشهها. عبارت خشونت خانگی به گوش چند نفر خورده مگه. گفتم جامعهی ما پر از خشونت خانگی و بدتر از اون پر از همین «ای بابا»هاست. حالا که به گوشتون خورد، حالا که از وقتی من اینجام لااقل به گوش ۳۰-۴۰ نفر خورده، شب برن واسه خونواده و دوستاشون تعریف کنن می شیم ۱۰۰ نفر. ازین ۱۰۰ نفر ۲ نفر هم به ۱۱۰ زنگ بزنن، من در حد بضاعت خودم، ولو ۵ سانتیمتر، تونستم آگاهیسازی کنم. تو رو خدا شماها هم از دستهی «ای باباها» بیاین بیرون. نتیجهش ایناها، تونستم یه کاری کنم. خلاصه ازشدت خشم رفته بودم بالای منبر و لکچر میدادم. دکتره گفت خانوم شما به درد لیدرشیپی میخوری. گفتم چرا همهتون به چشم یه موجود فضایی به من نگاه میکنین. هر کدوم از شما میتونه یه قدم کوچیک برداره. اون دخترو میبینین بیپناه داره میلرزه؟ ممکنه بچهی هر کدوم از ما باشه. همین امروز دیدم یه نفر آدم باوجدان پیدا نشد کمک کنه بهش. ساکت شده بودن و به فکر فرو رفته بودن. منم در آستانهی ضعف کردن بودم خودم. یه نگاه زیرچشمی کردم دیدم اگه از حال برم لااقل تخت بغلی خالیه. رفتم بالا سر دختره. گفت دوستم تو راهه. تا چند دقیقهی دیگه میرسه. دکتر اومد کامل معاینهش کرد. براش یه سری آزمایش نوشت و سیتی اسکن. پروندهشو تکمیل کرد و گزارش قبلیا رو مهر کرد که ضرب و جرح توسط اقوام درجه ۱. اومدن ببرش آزمایشگاه. دوستش همزمان رسید. دیدم دختر دستوپاداریه. خیالم راحت شد. تلفنمو بهش دادم گفتم هر اتفاقی افتاد هر کمکی خواستین زنگ بزنین. دوسته بعد از کلی تشکر و اینا گفت نگران نباشین، میبرمش خونهی خودم. دیگه نمیذاریم برگرده تو اون خونه. دختره هم گفت دیگه پامو نمیذارم تو اون خونه. شنبه هم میرم دنبال شکایت و پزشک قانونی. هر کاری بتونم میکنم. گفتم آفرین، دمت گرم. با کلی تشکر و دمتون گرمِ مریضا و پرسنل اورژانس و ایستگاه پلیسا بدرقه شدم تا دم در بیمارستان. اسنپ گرفتم برگردم خونه. ضربان قلبم رفته بود بالا. فقط با خودم تکرار میکردم بیوجدانای بیشرف، بیوجدانای بیشرف. بیوجدانمردمانیم ما. |
آلفونس دوده جایی از زیادیِ درد که با کلمات توصیف نمیشوند میگوید. کلمهای نیست که حق مطلب را ادا کند، ضجهای مگر. «آیا کلمات، واقعاً، به درد میخورند؟ اصلاً میشود با کلمات توضیح داد درد چه بر سرِ ما میآورد؟ کلمات فقط وقتی سر میرسند که همه چیز تمام شده است؛ وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده. دروغ و بیجان، کلمات فقط از خاطرات میگویند.» |
Friday, September 24, 2021
اگه ناتوانی آدمها رو تا یه جایی به رسمیت بشناسیم، بار بزرگی از رو دوششون برمیداریم. به جای فرسایش مدام که منجر میشه به مستهلک شدن، بپذیریم فلان آدم از عهدهی فلان کار برنمیاد، بهش بگیم که متوجهم الان از عهدهی این کار نمیتونی بربیای و بهت حق میدم، و شروع کنیم به یک راه حل آلترناتیو فکر کردن؛ به جای اینکه مدام از انجام نشدن کارها توسط آدمها حرص بخوریم حرص بخوریم حرص بخوریم.
قابلیت سرراست حرف زدن از بین رفته؟ یا هنوز هست فقط من دور و برم نمیبینم؟ سرراست حرف زدن ولی نه جوری که اعتماد به نفس طرف مقابلتو از بین ببری یا تحقیرش کنی. سرراست و انسانی با در نظر گرفتن تواناییها و ناتوانی آدما.
|
Monday, September 20, 2021 قراره دربارهی سیب حرف بزنیم. از چگونگی کاشت دانه، آبیاری زمینهای زراعتی، رشد صعودی قیمت زمین، عرق سیب، ترجمهی سیب به انگلیسی و فرانسه، و شهرهایی که توشون سیب به عمل میاد حرف میزنه، از همهچی، به جز «سیب». بابا اومدیم نیم ساعت راجع به سیب حرف بزنیم، نه یک ساعت و چهل و پنج دقیقه راجع به پیرامونش و پیرامون چیزهای دیگر. مستهلک میشه آدم تو حرف زدن باهاش؛ مستهلک.
|
Sunday, September 12, 2021 گاهی وقتها زندگی مثل یک لایه عسل غلیظ میماسد روی پوست. یک روزهایی هم شبیه خنکا و طراوت پوست است بعد از برداشتن ماسک خیار. امروز زندگی ماسک خیار بود با کمی عسل پراکنده. ۱۴۰۰/۶/۲۱ |
Saturday, September 11, 2021 میدونی چیه اما؟ زندگیم سرشار و لبریزه. سرشار از آدما و اتفاقا و تجربههای منحصربهفرد. پرم از دوست داشتن و نداشتن و توانایی و ناتوانی. یه وقتایی ته چاه گیر میکنم، قبول؛ بیشتر وقتا اما در پوست خودم نمیگنجم و فکر میکنم خردهقهرمان داستان کوچیک زندگیمم. فکر میکنم مثالیام برای «تونستن» و «شدن».
|
یک اعتراف:
از تمام شدن کرونا میترسم. از عادی شدن زندگی، از بازگشتن به آنچه بود. کرونا از یک جایی به بعد شد «ناتوانی دستهای سیمانی» معاصر. شد دلیل و بهانهای محکمهپسند برای تمام چیزهایی که محقق نمیشود. برای تمام نتوانستنها و نشدنها. نه که کرونا دلیل مهمی برای بسیاری از نتوانستنها و نشدنها و فروریختنها نبود، نه؛ که بود و هست. که تمام جهان آن را از نزدیک، از خیلی نزدیک تجربه کرد، باور کرد. تجربهای سخت و سهمگین که به این زودیها از حافظهی جهان پاک نمیشود. کرونا برای من اما، فراتر از تجربهی یک فاجعه، تبدیل شد به امری شخصی. تبدیل شد به اسطورهی بهانهها. آنقدر حضورش قطعی و بیشائبه بود که حالا مهار شدنش هم میترساندم. برم میگرداند به دورهی مواجهه با کافی نبودنها، کامل نبودنها. و باز از بینقصنبودن همهچیز رنج بردن. و خود را ساییدن. فروپاشی مختصر دائمی. ۱۴۰۰/۶/۲۰
|
ژاپن از دیرباز از قرینهپردازی و تکمیل اثر هنری پرهیز میکند، شاید به این خاطر که قرینهپردازی و تعیین صریح آغازها و انجامها، باعث تضعیف وجه تلویحی، تلقینی و کنایهای اثر میشود. این پرهیز را میتوان برای نمونه در اکراه ژاپنیها دید از داشتن «دست کاملی» از هر چیز، مثلاً شش تا بشقاب همشکل، یا بشقابی با گردی کامل افلاطونی. ... همشکلی در همه چیز، هر چیز که میخواهد باشد، امریست ناخوشایند. ناتمام گذاشتن چیزی آن را جذاب میکند، و به شخص این احساس را میدهد که جا برای پرورش باقیست. ... سابی ریکیو سادهگرایی اجباری کسی نیست که دستش از تجمل کوتاه است، بلکه نتیجهی رد تجملیست که میتوان آن را به آسانی به چنگ آورد، رجحان دادن یک قوری ظاهراً زنگار گرفته است بر یک قوری زرین نو نما، و یک کلبهی ساده بر شکوه یک قصر. یادنامهی شونکین --- جون ئیچیرو تانیزاکی Labels: UnderlineD |
آیا ژاپن به معنای اخص کلمه مدرن است، یا فقط پیشرفته؟... اگر ژاپن نیز به معنای «مدرن» است ویژگی این «مدرنیت» در چیست؟ تاریخ احراز آن در ژاپن چگونه تاریخی است؟ رابطهی «توسعهیافتگی» با مدرنیت چیست؟ در احراز توسعهیافتگی کدام جنبهها و جلوههای فرهنگی قابلیت تبدیل شدن به «سنت» را دارند و کدام باید کنار زده شوند؟ ... تنها راه فهمیدن افسون ژاپن، مثل هر افسون دیگری، تسلیم شدن به آن است. ... محور هستیشناسی ژاپنی مبتنیست بر یک جهانشناسی ذوقشناختی: زشتی و نسبت آن با زیبایی، به جائی و نابهجائی چیزها، گفتارها و کردارها (و نه لزوماً پندارها)، مناسبت و بیمناسبتی پیوندها. یادنامهی شونکین --- جون ئیچیرو تانیزاکی Labels: UnderlineD |
.That's good to know that there is always a room for upgrade
|