Desire knows no bounds




Sunday, September 11, 2022

‌ ‌ هر سفر، یه زندگیِ مشترکِ کوتاهه با هم‌سفرهات. یه زندگی مشترکِ کوتاه با صاحب اقامت‌گاه، با سایر ساکنین اون فضا، و با آدم‌های ثابتی که میان اون‌جا و می‌رن. چون می‌دونی همه‌چیز کوتاهه، بی‌سخت‌گیری خاصی با فضا و آدماش عجین می‌شی و گرم می‌گیری. اون صمیمیت ناگهانی اقتضای هم‌سقفیه، بی‌که قول و قراری به همراه داشته باشه. انگار هزار ساله هم‌دیگه رو می‌شناسین، در حالی که همه می‌دونین مسافرین. سفر یعنی اقامت نکردن، بودن در لحظه، و گذر کردن. همین ناپایداری‌ و غیر قابل پیش‌بینی بودنشه که جذابش می‌کنه. همین که هیچ انتظار عجیبی نداری ازش. می‌دونی دو روز هستی و تموم می‌شه. گیر نمی‌کنی به آدم‌ها و مکان‌ها. گذر می‌کنی. انگار برای چند روز بهت یه بادکنک قرمز براق داده باشن. ریسه می‌بنده چشمات. ولی بادکنکه دیگه، می‌دونی که عمرش کوتاهه. می‌دونی یه روز می‌تِرکه. 

وقتی برمی‌گردی، همون‌قدر که دل‌کندن از این بادکنک قرمز سخته، در عین حال برگشتن به خلوت امن و آشنای خودت دل‌چسبه. برمی‌گردی به جایی که از آنِ خودته، پیش آدمای خودت. قرار می‌گیری. 

من؟ من دوست دارم اغلبِ اوقات در سفر باشم. حالا دیگه خوب می‌دونم که قرارترین قرارها هم بادکنکی بیش نیستن. می‌دونم به هیچ اقامتی نمی‌شه دل بست. دیگه یاد گرفته‌م سبُک باشم و آماده‌ی عبورکردن. بار و بُنه‌ی اضافی برنمی‌تابم. 

تماشای عکس‌های سفر برام مثل مدیتیشنه. سکوت و تماشا و لبخند. تماشای عکس‌های سفر برای من به مثابهِ بازنوازیِ -سلام نیاز- حس‌هاییه که توی اون چند روز داشتی. خوب و بد، تلخ و شیرین. وقتی در سفری، داری حس‌ها رو با دور تند تجربه می‌کنی. حین تماشای عکس‌های سفر اما، به قدرِ کافی فرصت داری تا خاطراتت رو مزه‌مزه کنی. به یاد بیاری. لذت مصاعف ببری. 

عکس‌های هر سفر، پره از مکان‌ها و آدم‌ها و حس‌هایی که لزوماً توی عکس نیستن، اما با تماشای هر کدوم، بر پرده‌ی ذهن‌مون نقش می‌بندن. به یاد آوردن آن‌چه بوده. و گاهی، به یاد آوردن آن‌چه هرگز نبوده.
..
  



Saturday, September 3, 2022

تو این ده سال اخیر مهم‌ترین چیزی که یاد گرفتم این بود که «چگونه دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم و خوشی‌های ساده و کوچک عشق بورزم». سال ۹۱ از جزیره‌ی سرگردانی‌م اومدم بیرون و پرت شدم تو یه ترن‌هوایی پر شتاب، که هیچ مناسباتش رو بلد نبودم. و دقیقاً از همون موقع، شروع کردم زندگی‌مو با آجرهای کوچیک و ساده و دم‌دستی‌م ساختن. ساختن از زیر صفر. یاد گرفتم برای قشنگ بودن، خوش‌حال بودن و خوش زندگی‌کردن لازم نیست لوکس و گرون‌قیمت باشم. می‌تونم با چیزای به ظاهر معمولی و پیش‌پاافتاده، یه ویترین، یه زندگی، یه قصه‌ی قشنگ درست کنم. 

مهارت ترکیب و کمپوزیسیون رو وقتی در اوج محدودیت بودم یاد گرفتم. باید فقط با ابزار اندکی که داشتم، یه نقاشی زیبا خلق می‌کردم. این شد که ناچار به خلاقیت رو آوردم. این شد که یاد گرفتم تو چیزای ساده و معمولی، بضاعت‌های پنهان رو کشف کنم. عاشق این کار شدم. عاشقش موندم هم. عاشق این که با یه گوجه و کدو و پیاز جامونده ته یخچال، بعد از سفر، بتونم یه پاستای خوش‌مزه و خوش‌آب‌ورنگ درست کنم. 

زندگی‌م همیشه پر از سلمون و آووکادو نبوده، اما اغلب اوقات تو قلبم یه آووکادوی سرخوشِ نارنجی روشنه، مثل این لامپ‌های چراغونی. 
-سلام ریسه‌های چشمام-
..
  



Friday, September 2, 2022

‌ تازه رسیده بودیم شهر، که گوشیم زنگ خورد. دخترکم بود. از فرط هق‌هق نمی‌تونست حرف بزنه. با یه «دیوانه‌ساز*» ملاقات کرده بود. طبق معمولِ این وقتام، اول از همه اون ورِ پروتکتیو و غرّنده‌ی مادرانه‌م زد بیرون که باید از بچه محافظت کنی. بعد از چند دقیقه اما، خودمو آروم کردم و یادم انداختم بچه خودش قراره از حق خودش دفاع کنه تو این زندگی. من می‌تونم بشینم همین عقب و کمکش کنم، اما قرار نیست راه بیفتم جاش بجنگم. خودمم خوب نبودم خیلی. خستگی سفرهای مکرر و بیدارخوابی و پریود و گرمای زیاد رمقی برام نذاشته بود، فیزیکی. سرخوش بودم اما. خوش‌حال و سبُک و سرخوش. واسه همین ازین‌که دیوانه‌ساز بتونه از راه دور اوقاتمو تلخ کنه خوشم نیومد. سریع خودمو جمع و جور کردم و بازی قدیمی‌مونو یاد هردومون آوردم که بیا از وِرد اکسپکتوپاترونوم** استفاده کنیم و نذاریم موفق شه.

اکسپکتوپاترونوماکسپکتوپاترونوماکسپکتوپاترونوم. پوووففف.

می‌دونستی شغل مورد علاقه‌ی بچه، اون وقتا، جادوگری بود؟ می‌دونی کدوم آدما از همه بیشتر ما رو تو زندگی سرکوب کردن و رؤیاهامونو به مسخره گرفتن؟... 

 این عکس منِ چند دقیقه بعد از حرف‌زدنم با دخترکه. خسته و گرمازده، تو یه کافه وسط یه مرکز خرید، غمگین، اما آروم و خوش حال و حتیٰ امیدوار. خوش‌بینیِ دن‌کیشوت‌وارم حتیٰ تو این عکسِ بی‌هوا هم معلومه. 

*بوسه‌ی دیوانه‌ساز 
دیوانه‌سازها احساسات خوب و خاطرات شاد را از وجود مردم می‌مکند. بدتر از آن‌، دیوانه‌سازها می‌توانند روحتان را نابود کنند. همان‌طور که لوپین به هری توضیح می‌دهد: 
-دیوانه‌ساز کلاهش رو پایین میاره تا از آخرین و بدترین اسلحه‌ش استفاده کنه. 
-اون اسلحه چیه؟ 
لوپین با لبخندی کجکی گفت: «بهش می‌گن بوسه‌ی دیوانه‌ساز. این کاریه که دیوانه‌سازها علیه کسی که می‌خوان مطلقاً نابودش کنن انجام می‌دن. شاید زیر کلاهشون یه دهن وجود داشته باشه، چون آرواره‌شون رو جلوی دهن قربانی قرار می‌دن و روحش رو می‌مکن.» […] 
‌-یعنی… می‌کشنمون؟ 
لوپین گفت: «اوه، نه. بدتر. تا موقعی‌ که مغز و قلبت کار کنن، می‌تونی بدون روحت به زندگی ادامه بدی. ولی دیگه هیچ آگاهی‌ای از خودت نداری. هیچ خاطره‌ای نداری… عملاً هیچی نداری. امکان برگشتن به حالت عادی وجود نداره. صرفاً وجود خواهی داشت. به شکل یه پوسته‌ی توخالی. روحت برای همیشه از بین می‌ره…» 

‌**اکسپکتو پاترونوم(expecto patronum)افسون ایجاد سپر مدافع برای مقابله با دیوانه‌سازها. 

 #هری_پاتر #اکسپکتوپاترونوم #اکسپکتو_پاترونوم #دیوانه_ساز #دیوانه_سازها #harrypotter #expectopatronum #dementors
..
  



Thursday, September 1, 2022

من؟ عاشق پنجره‌های قدی بی‌پرده‌م. فکر کن اگه کسی جرأت نمی‌کرد پرده‌های زندگی‌شو بزنه کنار و اگه کسی نمی‌ذاشت توی زندگی‌شو سرک بکشی، دنیا چه‌قدر حوصله‌سربر می‌شد. نه رمانی نه فیلمی نه نقاشی‌ای نه عکسی نه چیزی. جهانِ بی‌قصه. که اصلاً همین اینستاگرام انگار یه پنجره‌ی قدیِ بی‌پرده‌ست، به زندگی آدما. هر کی تصمیم می‌گیره با چه قیافه و سر و وضعی بیاد دم پنجره. بعضیام هستن که اون تو، دارن زندگی‌شونو می‌کنن، هر وقت پیش اومد از جلوی پنجره رد می‌شن، بی‌که گرفتار نگاه‌های پشت پنجره باشن. انگار تو یه آکواریوم زندگی کنی.  

من؟ من عاشق زندگی‌های تمام‌قدِ بی‌پرده‌م. عاشق زندگی رو تا اون‌جا که می‌شه زندگی‌کردن، شیره‌ی حیات رو مَکیدن، با جهانِ بیرون بی‌مرز شدن. 

رفته بودیم لب دریا. آدمی‌زاد به چشم نمی‌خورد. به هوای خودمون دراز کشیده بودیم، لب آب، زیر آفتاب، برهنه و خالی و رها. یه جوری رها که دقایقی طولانی یادم رفته بود دارم کجا زندگی می‌کنم. دروغ چرا، با این‌که تمام مدت چشم‌هام بسته بود اما با هر صدایی ضربان قلبم بالا می‌رفت و بی‌که حاضر باشم ازون خواب قشنگ بیدار شم شش دنگ حواسم جمع می‌شد به این‌که حواست هست داریم کجا زندگی می‌کنیم دیگه؟ حواسم بود. وُ نبود.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025