Desire knows no bounds |
Saturday, March 31, 2012
بیا بیا
که نگارت شوم بیا..
جواب میدهد لعنتی. جواب میدهد این فولدر نامجو، برای هممیشهی یک همچین غروبهایی، هممیشهی یک همچین وقتهایی که داری از خودت سَر میروی، که نمیدانی کدام ترانه کدام ملودی میتواند تو را از خودت بکشد بیرون. نامجو؟ نجاتت نمیدهد. رهایت میکند غوطه بخوری در خودت. بعد مثل یک رفیق قدیمی مینشیند کنارت، دستی به نشانهی همدردی حلقه میکند دور شانههات، و سکوت، که یعنی میفهمم. همین.
|
. Labels: یادداشتهای روزانه |
بر شما باد که بعد از ظهر آخرین روزهای تعطیلات را در تخت بگذرانید، سیر و خوشاخلاق، به خواندن نوشتهی درخشان مازیار اسلامی در باب «جدایی نادر از سیمین»، و باقی پرونده، در شمارهی بیستم «مهرنامه».
به درستیکه اگر مثل من تا امروز نخواندهاید، از زیانکارانید.
|
Friday, March 30, 2012
یه بازی جدیدو شروع کردیم. جدید و خطرناک. انگار کن روی محیط یه دایرهایم. دو تا کفشدوزک مثلن، روی نقطهی آ واقع بر محیط دایره، کنارِ هم، خوش و خرم، خوش و خرم و منحصربهفرد، منحصربهفرد به زعم خودمون. این بازیِ جدید اما، ما رو از هم دور میکنه. ما رو از این کنارِ همبودنمون روی نقطهی آ واقع بر محیط دایره دور میکنه. از هم دور میشیم یواشیواش، از اینجایی که الان ایستادیم و اینجور کنار همیم، از این جایی که اینهمه خوبه. از هم دور میشیم یواش2، شک ندارم، از اونور اما اگه خودمونو همینجوری رو محیط دایرههه نگه داریم، داریم از اون طرفِ دایره به هم نزدیک میشیم. این نقطهی امروزمونو بلدم من، امنه، کنارتم. اون نقطه جدیده رو نه اما. نمیدونم اونور دایره که دوباره برسیم به هم، چه خبره. نمیدونم جامو دوست داشته باشم یا نه. نمیدونم جاتو دوست داشته باشی یا نه. کاریش نمیشه کرد اما. بازی مدتیه که شروع شده. دیگه من تو نقطهی آ کنار تو نیستم. هر دومون راه افتادیم. مدتیه. داریم از هم دور میشیم. داریم از یه ورِ دیگه به هم نزدیک میشیم. اگه اهل ریسک نبودم منطقن نباید تن میدادم به این بازی. اهل ریسکم اما. بدتر از اون اهل بازی. هیچی به اندازهی بازی منو هیجانزده نمیکنه. با کله میرم تو دل ماجرا. هر چه بادا باد. تو اما یادمه این فیلمه رو دوست نداشتی. آدمِ امنیت بودی. فکر میکردم آدمِ امنیتای. حالا اما میبینم نه. بازی اگه یر به یر باشه همچین هم بدت نمیاد. پایهای تو هم. حالا دارم فکر میکنم اونچه بیشتر از امنیت به تو آرامش میده، مقابله به مثلئه. من؟ پایهم. بازی.
|
Saturday, March 24, 2012
عید را در ناف خانواده به سر بردیم. رفتیم جنگل، آتش روشن کردیم بیدبید لرزیدیم شات و کباب زدیم برگشتیم چپیدیم زیر لاحاف از فرط سرما. شبها تا صبح با یک مشت شصتوهشتی مافیا بازی کردیم در برخی دستها اولین نفر مُردیم قلیان کشیدیم با تنباکوی کنیاک کلهپاچه زدیم خوابیدیم تا عصر. عصرها به تمام فامیل دوران کودکی رفتیم همه پیر شده بودند بیهیچ تغییر قابل ملاحظهی دیگری و قطاب و باقلوا و هزارجور شیرینی خانگی خوردیم در حد تیم ملی. حالا برگشتهایم به آغوش تهران و در صددیم میانگین معاشرت خود را از شصتوهشت ارتقا بخشیم لااقل.
|
Monday, March 19, 2012
چند فیلمِ آخرِ کار-وای، به ویژه، به پروازهایی اکتشافی میمانند بر روی حیطههای پر خطرِ رابطههای بینِ فردی به این هدف که عکسهایی شفّاف از بنبستهای حسّی را درست از جریانِ زندهی آنها ثبت و ارسال کنند.
[+] |
Sunday, March 18, 2012
الان فقط دلم میخواد بخوابم. احساس میکنم از لای دود و مه اومدهم بیرون. سه شب خواب و بیداری. واقعیت و فانتزی. گیجم. حال خوشی دارم. سال نود دِفِنِتلی سال من بود. تا همین روز آخر، سالِ من بود. الان باید برم بخوابم. بعد اما سر فرصت بنویسم چرا. چرا و چهجوری شد که اینهمه.
:نیشِ باز
|
آدمی هستم شرمنده
که چهل و هفتتا ایمیل شخصیِ جواب نداده دارم از یکم مارچ تا کنون و عمرن تا پسفردا بتونم جواب بدم همچنان خیلی شولوغ و سوررئال بودم این چند روز اخیر اما به زودی به وضعیت نسبتن نرمال و روزانه-میل-جواببدهی سابق بازخواهم گشت خواستم عجالتن بگم روم سیاه |
Saturday, March 17, 2012
از سریِ یادم بمانَدها: بیست و هفت اسفند هزار و سیصد و نود
|
Saturday, March 10, 2012
مثل سیگار کشیدنِ دوباره میماند، بعد از تَرک، بعد از این که با خودت گفته باشی دیگر لب به سیگار نمیزنم. من؟ سیگاری نیستم. نبودهام هیچوقت. فقط حدس میزنم مثل سیگارکشیدنِ دوباره میمانَد، بعد از تَرک، بعد از ماهها. یکجورهایی حق مسلم خودت میدانی، حق هم شاید نه، نمیدانم، میدانی همین است که هست، و گریزی نیست. تلاش بیهوده موقوف. تن میدهی به دودِ لاکردار. حالش را میبری و چشمهایت هم، بله، گاهی.
وقتهایی مثل امشب، دلم میخواهد این اساماس آخری را نخوانم دیگر. حدس میزنم تویش چی نوشته شده. دلم میخواست میشد حدس نزنم. نمیشود. مرد همان «سیگار»یست که بود. توقع بیجا دارم از خودم، از او. تن دادهام. قبول. حالش را میبَرَم؟ نمیدانم. میبرم گاهی. یکوقتهایی هم روز ازنو روزی از نو. گاهی مثل امشب، روز از نو، بیروزی، بیهوا، بیهمهچیز.
یکی هم باید بردارد برایم نویسد تن دادن نیست الاغ، تن دادن نیست این. دل دادن است. Labels: stranger |
Friday, March 9, 2012
بعضی شبها هم هست در زندگانی
که "گفتم کجا، گفتا به خون"ِ کویتیپور پخش میشود وسط مهمانی تولد درواقع و؟ و رفقا با آن رقص چاقو میکنند |
Tuesday, March 6, 2012
- 13 -
باید نوشته باشماش قبلن. دفتری، کاغذی، گوشهای خلاصه. تصویر آن شب هنوز آنقدر پررنگ مانده که نمیشود جایی ننوشته باشماش. تابستان بود. یک شب داغ تابستان. دیروقت. حرف نمیزدیم. موسیقی آرامی پخش میشد، کلاسیک، و هُرهُر کولر، یکنواخت. خانه نیمهتاریک بود. نشسته بودم روی مبل کوتاه بیپشت و بیدسته، همان جلو، موهایم را بسته بودم بالای سرم، تاپ قهوهای سوخته تنم بود با شلوار کتان خاکی، کولهام پایین پایم بود و خمشده بودم بندهای کفشم را ببندم، آلاستار یشمی، منتظر که آژانس سر برسد. آمده بودی نشسته بودی روی مبل، همان پشت، با دستهات ریتم گرفته بودی، روی سرشانههام، و نتهای موسیقی را کشیده بودی روی تنم، نرم و بیفشار. دیروقت بود. ماشین نرسیده بود و موسیقی رفته بود تا طول بکشد و انگشتهات با موسیقی طول کشیده بود. زنگ در را زده بودند، تاکسی آمده بود. من نرفته بودم، مانده بودم تا موسیقی و هُرهُر کولر و ریتم دستهات به سرانجامی برسند با هم. منتظر بودم همهچیز بماند همانجور، در همان نیمهشب دیروقتِ تاریک و داغ تابستان. نشد، نمانده بود اما.
حالا حاضرم شرط ببندم به خاطر نمیآوری آن شب را. حاضرم شرط ببندم نمیدانی آنشبِ خانهی تو را میگویم حتا. من اما از همان سال تا امروز دنبال آن چنددقیقه گشتهام در خانهات، دنبال آن اتصال نرم و ظریف، نرم و ظریف و بیبند، در تمام آلبومهای بعدی که با هم گوش دادیم، تمام شبهای بعد، در تمامِ باهمبودنهامان، دنبال آن انتظار عجیب و خوشایند، خوشایند و ناکام، بعد از آن شبِ طولانی. Labels: stranger |