Desire knows no bounds |
Sunday, April 29, 2012
دخترم، با آدمهایی که نمیتوانی برایشان قلباً احترام قائل شوی وارد بازی نشو.
از نامههای ویرجینیا گلف به سیلویا پرینت |
Friday, April 20, 2012
میگه فرق من با تو اینه که من آدمِ تماشام. بیرون رو، اطراف رو، دور و برم رو نگاه میکنم، دیدههام رو از فیلتر «خود»م عبور میدم و مینویسم. برا همین این روزها که چیز زیادی نیست دور و برم برای تماشا، حرف خاصی هم ندارم برای زدن. تو اما برعکس منی، نوشتههات از توی خودت میان. از داخل تو عبور میکنن و میریزن بیرون. فرقی نمیکنه کجا باشی و تو چه محیطی. متریال وبلاگ تو، خود تویی.
من؟ محور دنیای خودمم. نمیدونم درست از کِی، اما یه روز چشم باز کردم دیدم خودمم و خودم. هیچکس نبود دور و برم جز من. عادت کردم خودم رو تماشا کنم، خودم رو ببینم، خودم رو معیار و ملاک قرار بدم. شاید این من-محوری مالِ سالها زندگی کردن تو غار خودمه. تو اون کویرِ بیچشماندازِ طولانی. طولانی به اندازهی تمام سالهای جوونیم.
من؟ آدمِ نوشتن از خودمام. نوشتن از چیزهایی که از سر گذروندهم. نوشتن از تجربههام. معمولن در مورد کاری که نکردهم با قاطعیت نظر نمیدم. بدیم اما اینجاست که تقریبن کار زیادی نمونده که نکرده باشم در زندگانی، اینه که تقریبن در مورد همهچی با قاطعیت نظر میدم.
من؟ آدمِ نوشتن از کردههامام. نوشتن از چشیدههام. ازوناییام که همهچیز رو میچِشَم. همهچیز رو تجربه میکنم. «نه»ی زیادی ندارم در زندگی. میچِشَم، اگه دوست نداشتم میذارمش کنار. شاید برای همینه که بخش بزرگی از نوشتههام در مورد غذاهاست، در مورد خوردنیها. درک درست من از چیزها، از آدمها از اشیا از اتفاقها شاید از طریق چشایی صورت میگیره. احساسات عمیق و بیواسطهم گاهی فقط و فقط از طریق حس چشایی نمایونده میشه. من آدمهایی رو که خیلی دوست داشته باشم گاز میگیرم. راستهی پشتِ آدمها، روی کتف دقیقن، و راستهی ساعد، از روی نبض مچ دست به بالا، و اتصال گردن به شانه، حوالیِ سرشانه، از قسمتهای مورد علاقهی منان برای گاز گرفتن. و؟ و ابروها. دوست دارم ابروی آدمی رو که در آغوشم دراز کشیده گاز بگیرم. چشمهای بستهشو آروم ببوسم و ابروشو گاز بگیرم. این کار بهم آرامش میده. به خیالِ خودم حس محبت عمیقم رو منتقل میکنه.
من؟ آدم چشیدنام. از سیخ و ماست گرفته تا سوشی تا سیرابیشیردون تا پاککن تا دُمِ برشتهی مار تا خط قرمز گرهشده دور موها. من خودم رو در وضعیتهای مختلف چشاییم تحلیل میکنم. میدونم این ذائقه اونقدر تربیتشدهست که به این راحتی منو به اشتباه نمیندازه. میدونمتر که به این راحتی نمیتونم به ذائقهی دیگران اطمینان کنم. از این رو، بله، از همین رو با کله میرم توی اتفاقها، و اجازه میدم سر خودم بخوره به سنگ، تا بعد بتونم خودم رو در معرض آنالیزِ خودم قرار بدم. آنالیزِ غریزی و بیواسطه. گاهی هم همراه با دردِ اضافه.
من؟ معمولن غذاهایی که درست میکنم رو نمیچِشَم. بعد از یه عمر آشپزی، نمک و روغن و ادویه و رب و سس و الخ رو به هوای چشم میریزم تو غذا. یه وقتی اما یکی هم پیدا میشه که به غذاهای کمنمک من عادت نداره و دلش نمک اضافی میخواد. یا مثلن یه عالمسال تو لیوان چاییم سه تا پیمانه شکر ریختهم، میدونم با این مقدار شکر چاییم تازه میشه یه چاییشیرین درستحسابی. اما یه زمانی میرسه تو زندگیم که منِ چاییشیرینخور شکر رو به کل از زندگیم میذارم کنار. یا چه میدونم، بعد از یه عمر سوشی خوردن، دیگه کنجکاو نیستم فلان مدل رو هم امتحان کنم. بلدم خودمو. از روی منو اسم میبرم فلان مدل و فلان مدل و فلان مدل، و هیچ اسم و شمارهی دیگهای حتا وسوسهم هم نمیکنه. یا میدونم اگه وسط روز هوس شیرینپلو با قلقلی کردم، باید برم کدوم رستوران، اگه دلم قزلآلای برشته میخواد با سبزیجات تر و تازه، برم کدوم. اما یه وقتایی هم هست که همین منِ «خیلی واقف به ذائقهی خودِ کلهپاچهدوست» که تا همین پریشبا از عالَمِ کلهپاچه فقط آبشو میخوردم و مغز و زبان و بناگوش، برحسب تصادف یا نمیدونمچی پاچه رو امتحان میکنم و میبینم ای داد، در چه غفلت و خسران و عظیمی داشتهم به سر میبردهم اینهمه سال.
نتیجه؟ نتیجه اینکه هیچچیزی قطعی نیست. از اینرو از اکثر نتایج قطعی بپرهیزید، به ذائقهی خود اطمینان کنید و همهچیز را بچشید. حتا شما را دوست عزیز.
|
دلم میخواهد اساماس بدهم بگویم بیا حرف بزنیم. بعد اما با خودم فکر میکنم که چی، از همان حرفهای بینتیجه. با خودم فکر میکنم درواقع من از هرگونه نتیجهای فرار میکنم این روزها. صرفاً دلم میخواهد نتیجه را بدانم و بعد فرار کنم. بنابراین اساماس نمیدهم و میروم فیلم ببینم. Labels: stranger |
Saturday, April 14, 2012
14 - 2
هنوز روزهای جمعه هیجانزدهام میکند. تمام این سالها از تعطیلات بیزار بودهام و حالا عاشق ظهرهای تعطیلم. هنوز جمعههای این زندگیِ جدید عمیقاً هیجانزدهام میکند. تا ظهر میمانم توی تخت. خانه، خنک و خالیست. بیکه مجبور باشم چیزی به تن کنم، میچرخم توی آشپزخانه. سینی صبحانه درست میکنم برای خودم. دو قطعه فرنچ تست با شیرهی خرما، نان لواش و پنیر و کره و مربای شقاقل، و یک لیوان آبپرتقالِ تازه. سینی به دست میروم مینشینم روی کاناپهی سبز. یکی دو اپیزود کلیفورنیکیشن میبینم. باید بنشینم تا قبل از سهشنبه مجسمههای یونان را بخوانم و بعد اگر فرصت شد طرحهای هندسهی نقوش را بکشم. فرصت نمیشود. عاشق این کتاب عظیمم و لابهلای عکسها و نوشتههایش هربار وقت کم میآورم. یادداشت برمیدارم. همان وسطها کارهای فردا را هم فهرست میکنم. چهقدر کار. دلم میخواهد چیزی بنویسم از آن شب، نه توی دفتر سیاهه، نه، همینجا، توی همین وبلاگ. نمیشود اما. هنوز نمیتوانم بنویسماش. باید کمی بگذرد. غروب زود از راه میرسد، بیکه دلتنگی بریزد توی جان آدم. زندگی جدید مرا در برابر غروبهای جمعه واکسینه کرده است. دوش میگیرم میروم خانهی دوستم. این هم از اتفاقات عجیب زندگی جدید است. تا همین سال پیش هیچ زنی در زندگی من نبود که غروب جمعه به این سادگی دوش بگیرم بروم پیشش. هیچ «دوستم»ای نبود حتا که «م»ِ آخرش به یک زن برگردد. حالا اما، امسال، چندتا میم دارم برای خودم که میشود غروب روز تعطیل رفت پیششان. سهتایی مینشینیم دور میز، شراب مینوشیم و پنیر فرانسوی و دلمه و کوکوی سبزی و کشک و بادمجان و نان سنگک و زیتون و الخ. حرف میزنیم و من مثل تمام هیجانهای جدید فروکشنکردهی زندگیام با خودم فکر میکنم چه کیفی دارد نشستن و گپ زدن با این زنها، این زنهای عجیب و دوستداشتنی، دور میز. Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, April 13, 2012
1. تو اپیزود شیشم سیزن پنج کلیفورنیکیشن، یه سری فلشبک هست مال زمانی که هنک و کارن دارن تصمیم میگیرن موو کنن به ال.ای. کارن نگرانه که هنک دیگه مث قبل مال اون نباشه، هنک اول مخالفه اما بعد در عمل میبینه که اوهوم، چهقدر محتمله که این اتفاق بیفته. به کارن میگه من از تصمیمم منصرف شدم، بیخیال شیم. کارن اما میگه نه، من برعکس، به نظرم تو اینجا خوشحالتر خواهی بود. ما از پسش برمیایم. من تصمیممو گرفتم. موو میکنیم به ال.ای.
2. “Cities don’t change people. People don’t even change people. We are who we are.”
3. دبستان که میرفتم، عاشق بازی «هفتسنگ» بودم. هفتسنگم خیلی خوب بود. همیشه هفت تا سنگ مرمر و یه توپ ماهوتی داشتم تو جامیزم. یه بار توپ رفت زیر پام، خوردم زمین، بدجور. زانوم صدمه دید. حسابی. آب آورد و دکتر بستهبندیش کرد گفت اگه تا دو هفته دیگه آبه خودبهخود جذب نشه باید با سرنگ بکشیم آبو. از این سرنگا که به گاو میزنن. من؟ داشتم سکته میکردم. هنوز هم از آمپول میترسم. تمام اون دو هفته خداخدا میکردم آبه خودش جذب شه و سر و کارم به اون سرنگ عظیمالجثه نیفته. با خودم عهد کرده بودم اگه جون سالم به در ببرم دیگه لب به هفتسنگ نزنم. دو هفته گذشت و دکتر پامو باز کرد و گفت احتیاجی به سرنگ نیست، اما باید مواظب باشم و مراعات کنم. من؟ دو هفته بعد دوباره مث قبلنا مشغول هفتسنگ بودم.
4. بچه که بودم، بابا که پوکر بازی میکرد، هیچوقت نرفتم بشینم پشت دستش. حس میکردم بازیه خیلی جدی و عصا قورتدادهست. هنوز هم درست حسابی پوکر بلد نیستم. همه از من تعجب میکنن.
5. بازی مرسوم فامیلی ما «خروس» بوده همیشه. یه جور پوکرِ خفیف، با قابلیت بلوف و خالیبندی و کُریخونی و برد و باختِ سریع و تقلب و شوخی و خنده به مقدار فراوان. بچه که بودم، یادمه وقتای بازی دو حلقه تشکیل میشد. یه حلقه بابابزرگ و داییجان و شوهرخالههای مامانم و آقا آلمانیه و زندایی مامانم و مینوخانوم اینا، یه حلقه مامان بابام و خالههام و پسرداییهای مامانم اینا. جو حلقهی اول همیشه سنگین بود. دست که داده میشد، همه در سکوت میرفتن تو کارتا و سیگار بود که دود میشد و نگاههای ساکت بود که رد و بدل میشد. کُریهای جدی و برد و باختهای سنگین و اسکناسهای نوی تانخورده. انگار اجلاس سران باشه. تو حلقهی مامانم اینا، اسکناسها خوردتر بود و غشغش شوخی و خنده و بلوفهای تمومنشدنی بابا و بازی اوناسیسوار مامان و توپ زدنهای خلخلی و بلوف و تقلب و شوخیهای آنچنانی. از حلقهی اول دود بلند میشد، از حلقهی دوم غش2 خنده. من؟ «خروس» رو با ساعتها پشت دست نشستن یاد گرفتم. پشت دست بابابزرگ و پشت دست بابام.
6. حکم هیچوقت بازی خونوادگی ما نبود. هنوز هم حکم رو سرسری بازی میکنم. یادم نمیمونه حساب خال نگه دارم. بیشتر حواسم پی شوخیه و رد و بدل کردن اطلاعات کارتها با پارتنرم و ازینجور چیزا. یه مدت وارد یه خونوادهای شدم که حکم بازی اصلیشون بود. حیثیتی بازی میکردن. رگ گردن میزد بیرون و اینا. یهجوری خال میکوبوندن زمین که آدم جرأت نمیکرد جیکش دربیاد. اولا خوشم نمیومد ازین که منو با اکراه تو بازی راه میدن. حس میکردم مال اینه که تو اون خونواده اکثرن مردا پای بازی بودن و من چون زنم حال نمیکنن و اینا. بعدنا اما فهمیدم اون حکمبازای حرفهای، زیاد براشون جذابیتی نداره بازیکردن با حریفی که اندازهی خودشون قَدَر نیست. فهمیدم همین چندباری هم که با من بازی کردن، تو رودروایستی بودن طفلیا. بعدنا خیلی با دخترخالهپسرخالههام حکم بازی کردم، شوخیشوخی. اما حکم هیچوقت بازیِ من نشد. حسم از حکم اینه که توش رگ گردن آدما برجسته میشه. خیلی میخوان خودشونو ثابت کنن. سو نات مای تایپ. حکم هیچوقت بازی من نشد.
7. یه بار داشتیم با یه آقایی مونوپولی بازی میکردیم. یه آقای بیزینس-من خیلی پولدار موفق در زندگانی. من بودم و اون آقاهه و دو سه تا بچه تو سنین مختلف. یادمه اون آقاهه تمام اون زمین بنفش گرونا رو خرید. اون زمینایی که معمولن کسی نمیخرتشون. یادمه ماها داشتیم بین خودمون معامله میکردیم فلان کارگاهو با فلان زمین، آقاهه داشت مخالفت میکرد و به بچههه میگفت فلانی داره سرتو کلاه میذاره و به این دلیل و به اون دلیل معامله نکن با اون، من پول بیشتری بهت میدم بیا با من معامله کن. یادمه دختر کوچیکه مهرهش افتاد تو زمینای بنفش گرونِ آقاهه، پول نداشت، آفاهه حاضر نشد از اجارهش بگذره و به دختره گفت یا باید زمیناتو بفروشی یا باید از بازی بیرون. دختره هم به گریه افتاد از پای بازی پا شد رفت تو اتاقش پای کامپیوتر. من؟ نمیفهمیدم آقاهه داره وسط اون بازی با یه مشت بچه چیو به کی ثابت میکنه. داریم بازی میکنیم بابا! دیگه هیچوقت هیچکدوممون با اون بازی نکردیم.
8. بازی قواعد خودشو داره. درست. اما من هیچوقت نفهمیدم آدمایی رو که رگ گردنشون اونجوری میزد بیرون. حتا بودن آدمایی که آخر اسم فامیل میومدن امتیازا رو دوباره جمع میبستن چک کنن ببینن تقلب نکرده باشی. پررنگترین پارامتر بازی برای من فانش بود همیشه. خیلی وقتا تو خیلی اکیپها اما میدیدم اوه2، چه اشتباه میکردم.
9. یه بار تو شمال داشتیم مافیا بازی میکردیم. طولانی شد. یه بیست و چهار ساعتی ادامه پیدا کرد. زندگیمونو میکردیم و مافیا هم بازی میکردیم ضمنش. سر صبحونه، ناهار، شام، لب دریا، اینا. وسط بازی جر و بحث داشتیم که تو مافیایی من شهروندم اون پلیسه و اینا، خیلی جدی؛ بیرونش اما غشغش شوخی و خنده و خوشگذرونی. مث همیشه.
10. یادمه وقتایی که میخوردیم زمین سر زانوهامون زخم میشد برامون میخوندن بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره. قبول کرده بودیم اینو. زمین به آسمون نمیرسید وقتایی که میسوختیم یا میخوردیم زمین. پا میشدیم خودمونو میتکوندیم دست و صورت و اشکامونو میشستیم دوباره روز از نو روزی از نو. خوش بودیم.
|
Sunday, April 8, 2012
ایستادهام پای گاز، به سرخ کردن کوکوها، کوکوی سیبزمینی. با خودم گفتم امروز که خانهام دو سه جور غذا درست کنم لااقل. کوکو برای شام و قورمهسبزی عزیز و بلبلیپلو با مرغ، که همانا عبارتست از یکجور باقالیپلو که به جای باقالی تویش لوبیاچشمبلبلی میریزم با شوید تازه و عطری دارد که مپرس. دخترک دارد همزن را میشورد. عاشق همزدن مایه است، مایهی کیک، مایهی خمیر، مایهی کوکو. خیار و گوجه و پیاز را میگذارم روی تخته، برای خُرد کردن. دخترک مینشیند به درست کردن سالاد. سالاد شیرازی. عاشق خرد کردن چیزهاست به کوچکترین اندازهی ممکن. من؟ ایستادهام پای گاز، بالای سر کوکوها. خورش و مرغ دارند برای خودشان جداجدا قُل میخورند و پلو دارد با عطری خوش دَم میکشد، بیکه کاری به کار من داشته باشند. کوکوها را اما باید بایستم بالای سرشان. شش دانگ. مهرنامه را آوردهام گذاشتهام کنار دستم، ورق میزنم. تصویرم زنیست ایستاده پای گاز، موهایش را گوجه کرده بالای سرش، و کوکو سرخ میکند. توی ذهنم موهای زن قهوهای روشن است، رنگشده، چند درجه روشنتر از موهای من، به جای شلوارک دامن به تن دارد و دو پرده از من چاقتر است. توی سینکاش هم یک سبد سبزیخوردن است، تازه و خیس. باید اعتراف کنم تصویر من از سرخ کردن کوکو یکجورهایی اوج زنانگیست. حالا این یکی را از کجایم درآوردهام خدا میداند دیگر. اما همیشه حسم این بوده زنهایی که پای گاز ایستادهاند کوکو سرخ میکنند یا کتلت یا بادمجان، آخر زنانگیاند. از ترشی درست کردن و مربا پختن بیشتر حتا. مامان که مایهی کتلت درست میکرد آنوقتها، به چشم من مثل شعبدهبازی میآمد. همیشه فکر میکردم بهقاعده درست کردنِ مایهی کتلت یکی از بزرگترین رازهای بشریست. کوکوها را پشت و رو میکنم. جا باز میکنم برای یکی دوتا جدیدتر. یک قاشقِ پر مایه میریزم توی روغن داغ و با لبهی قاشق سعی میکنم گرد شود، گرد و منظم. همانجور رو به گاز با خود فکر میکنم لابد دخترک هم دارد تصویر من را یک جایی ته ذهنش سیو میکند. آیینِ مقدسِ کوکو-سرخکنی. برمیگردم. میبینم سالاد نیمهکاره مانده و دخترک کلهاش توی آیپد است. میپرسم سالاد چی شد؟ بیکه سرش را بالا بیاورد توضیح میدهد که فلان هنرپیشهی محبوبش در فیلم توایلایت شده هفدهمین مرد جذاب جهان و هاهاها، جهت اطلاع من جورج کلونی امسال جزو بیست مرد جذاب جهان نیست اصلاً.
پینوشت: مامانبزرگ، مامانبزرگِ پدری، به جای سرخ کردن میگفت قرمز کردن. میگفت کلی بادمجان تازه قرمز کردهام، یا اگر صبر کنی دو دقیقهی دیگر کتلتها قرمز میشود. بعد یادم است ماهیتابهاش کوچک بود، کوچک و گود و کمی هم کج و کوله. تفلون نبود. نمیدانم چی بود جنسش. بچه بودم خب. بعد روغن جامد میریخت توی ماهیتابه، با قاشق، نه با کفگیر تفال. روغن جمع میشد وسط ماهیتابه. گوجههای حلقهشده را میگذاشت توی روغن، جلز و ولز، بعد با همان قاشق برشان میگرداند. گوجههای قرمز شده را میچید روی دیس کتلت و بعد؟ عیش مُدام. هنوز هم تصویر آن ماهیتابهی کج و کوله و آن قرمزکردنها با قاشق معمولی یکی از زنانهترین تصاویر من است از دورانِ کودکی؛ اعتراف میکنم نه تنها زنانه، که حتا «ترن آن»!
|
داخلی، نورِ عصر فروردین از میان خطهای قرمز افقی:
روی میز کوچک
دوجور پنیر و پسته و بادامزمینی و بورانی اسفناج و چیپس و زیتون و شراب و زیرسیگاری و بشقاب، بشقاب کوچک قرمز
از ماسک شروع کردیم و رفتیم رسیدیم به بالماسکه و بعد؟ بعد حراج کلیهی لوازم منزل و بغض، بغضی که آمده این بالا، حوالیِ سیبک گلوهایمان، عزیزهایمان، آنها که رفتهاند، آنها که دارند میروند Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
...
نوید، که از فردای آنشب، دیگر نمیشود به چشم یک «گولیه» بهش نگاه کرد، نغمههایی را با پیانو زنده کرد تا خود صبح، که دوست داشتم گاهی بروم همینجوری دستش را ببوسم. و رامین، صدای زندهی تاریخ بود که برای ما میخواند. و عموجان، که تنها در گوشهای نشسته بود و با خود زمزمه میکرد: ایکاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها... ایداد.
|
Saturday, April 7, 2012
یه سری فلشبک هست تو کلیفورنیکیشن، سیزن پنج، اپیزود شیش، مال دورهای که هنک و کارن دارن تصمیم میگیرن موو کنن به ال.ای.
کوکو و تصویر مادر ایده آل و سرخ کردن و قرمز کردن و سالاد شیرازی و نیما روزی شش ساعت و خوش تیپ تزین مرد جهان
این ها صرفن عناوین ان و قراره بعدن نوشته شن
رمزگشایی خاصی نکن شون :دی
:::*
|
Friday, April 6, 2012
داخلی، صبح، روشن:
نشستهایم دور میز هرکی به نوعی روی میز: ظرف حلیم و کاسه و بشقاب و نمکدان و عموجان و دستمالکاغذی و ظرف شکر و سیگار و زیرسیگاری و سه جور فندک و دو جور لیوان و ژل فیلان و روغن زیتان و کرهی محلی و بنفشه و ظرف نان صدا از خارج کادر: خاارچچچچ خاااارچ خااارچچچ نان سنگک برشتهی مصدق و نوروظی و ویسکی آه Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
|
داخلی، دمدمای صبح، نیمهتاریک، نور نارنجی:
اونجا که نوید داشت پیانو میزد، که سارا اومد کتاب شعرا رو داد بهمون، شروع کردیم نوبتی شعر خوندن
یا نه
اونجا که دم صبح، نوید همچنان داشت پیانو میزد
فقط نوروظی بود که شعر میخوند
بیکه کتابی جلوش باز باشه
Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
Thursday, April 5, 2012
00 : 00
خیلی سال پیشا، روز آخری که دوبی بودیم، اونوقتایی که دوبی فقط یه سیتیسنتر داشت از مالهای دنیا، رفتیم فروشگاه فیلا، بَرِ میدون جمال عبدالناصر، یه جفت کتونی سورمهای خریدم، فیلا طبعن. بعد رفتیم سیتیسنتر، بابام یه کولهی نایک برام خرید، به سلیقهی خودش، سورمهای طبعن. تصویر این دوتا خرید، با دیتیل یادمه. اون کفش کتونی و اون کولهی سورمهای، شدن راحتترین و رفیقترین کفش و کولهی دنیا.
خیلی سال پیش، سال هشتاد و سه، آخرای تابستون، بعد از اونهمه اتفاقات عجیب و غریب عید، بعد از اون دوران طولانی غارنشینی، بعد از اون بیماری سخت تو تنهایی، اولین روزی که از خونه زدم بیرون، یه روپوش کوتاه مشکی تنم بود، یه جین کهنهی کمرنگ، یه شال، کتونی و کوله سورمهایه. روزهای سختی رو گذرونده بودم. آثار بیماری هنوز توی صورتم مشهود بود. احتیاج داشتم چیزایی تنم کنم که بهم روحیه بدن. اون روپوش و اون کفش و کوله تنها داراییهای مورد علاقهم بودن اون روزا.
خیلی سال گذشته. خیلی لباسها و کفشها و کولهها اومدهن و رفتهن، اما نه اون کتونی فیلا رو تونستم بدم بره، نه کوله سورمهایه رو. کتونیه یه جاهاییش وراومده دیگه، بسکه انداختمش تو ماشین لباسشویی. کولههه هم جیب روشو ورکمایستر مفقود (همسترمون) جویید. تنها یادگاری که از ورکمایستر مونده همین جیب جوییده شدهست و دو تا قفس بزرگ. البته الان که فکرشو میکنم میبینم نه، دو تا چیز دیگه هم هست. سیم مونیتور دسکتاپ، و سیم اون یکی خط تلفنمون. مرحوم به سیمهای خاصی علاقه داشت. سیمهایی که پشت کتابخونههای سنگین بودن و نمیشد به راحتی عوضشون کرد. الان یه دسکتاپ زمینگیر داریم، با یه تلفنی که هرگز زنگ نمیخوره.
این روزا لباس پوشیدنم خیلی عوض شده. چه به نسبت دوران سیتیسنتر، چه به نسبت سال هشتاد و سه، چه حتا به نسبت سال هشتاد و هشت. اما هنوزم که هنوزه، میدونم هیچ کتونیای قد اون فیلاهه راحت نبوده تو پام، قدمو بلند نمیکرده اونهمه. بند هیچ کولهای دیگه مث اون نایک سورمهای اونجوری توش کش نداشت. اونهمه راحت نبود. چه کوههایی باهاش رفتم و انگار نه انگار چیزی رو دوشمه. حالا اما کافیه نیم ساعت یه کیف معمولی بندازم رو شونهی چپم، تا سه روز رگ کذایی غر میزنه.
چند وقت پیشا یه جفت کانورس خریدم نمیدونم دیزاین ویژهی چیچی. خوشگل بود و راحت. با خودم گفتم ایول، چه مث فیلاههست. هیچ کولهای اما تو این سالها دیگه اون کوله نایکه نشد. بعد ازینکه ورکمایستر جوییدش، یتیم شدم از لحاظ کوله. میخوام بگم کفشه و کولههه، رسمن شدن متر و معیار زندگیم. رسمن شدن استاندارد راحتی، ایزوی تعلق خاطر شخصی.
امشب، دیروقت، وقتی نشسته بودیم کنار خیابون سالاد میخوردیم با معجون هندونه-آلبالو، یا وقتی اون موزیک جواد اما باحال پخش میشد تو تونل، یا حتا موقع کمربند ماشین -بله، من تا آخر عمر با کمربندها همین مشکلو خواهم داشت-، تمام مدت یاد کفش و کولههه بودم. به اینکه آخیششش، چه بلدم این جاهه رو، این آدمه رو. که آخیشش، کفش خودم، کولهی خودم. با بند وراومده و ورکمایستر و همهچیش اصن.
|
Tuesday, April 3, 2012
من از آنهام که وسایلم را خوب نگه میدارم. اینجوری که بعد از یکی دو سال، هنوز هم نو به نظر میرسند. بعد از چاهار پنج سال البته دیگر کاری از دستم برنمیآید، رد من میماند روی تنشان. بله، رسم زندگی این است، سلام آقای وونهگات.
یک ساعت مچی داشتم، سیکِی، یادگار رفیقی عزیز و قدیمی. ساعت به جانم بسته بود. دوستش داشتم. زیاد. آن وقتها هنوز ساعت میبستم به دستم. این سیکی مشکی سوگلی ساعتهایم بود. شده بود رفیق گرمابه و گلستان. دو سالی بود که دستم بود، مُدام، انگار اما همان روز اولِ هدیه گرفتناش باشد. شیک و تمیز و مجلسی. یک بار اما یک بندهخدایی به اصرار دو سه روزی از من امانت گرفت ساعت دلبندم را. آدم رودربایستی که منم، دادم رفت، به اکراه، صدایم هم درنیامد. گفتم دو سه روز است، برمیگردد، برمیگردانَد. نشان به آن نشان که دو هفتهای طول کشید. صدایم درنیامد. چشم به راه نشستم تا برگردد. برگشت. وقتی برگشت اما، یک گوشه از بندش ورآمده بود، نامحسوس، خیلی نامحسوس، روی صفحهاش هم خط افتاده بود، نازک، خیلی نازک، به زحمت دیده میشد. از فردا دوباره بستماش به مچ راستم، مثل قدیمها. اما نشد که نشد. نشد چشمم نیفتد به آن ورآمدگی نامحسوس، به آن خط نازک محو، نشد که یادم نیاید رفت و صدایم درنیامد. انگار یکی خودش را جای ساعت من قالب کرده باشد. خلاصه نشد که بشود. کمی بعد عادت ساعت بستن از سرم افتاد. بعدترها ساعت نازنینم را گذاشتم توی جعبه، کنار خودنویس و باقی قضایا.
همهی اینها را گفتم که بگویم اگر مرحوم نادر ابراهیمی هنوز در قید حیات بود، چه بسا یک جمله به آن کتاب دوران نوجوانی ما میافزود: آه هلیا، ساعتها، ساعتهایت را!
|
Sunday, April 1, 2012
1 - 2
دو هفتهی آخر اسفند و این دو هفتهی اول فروردین را انگار در یک تب مُدام گذرانده باشم. تب و هذیان و گاهی هم هشیاری و باز تب. همهاش خیال میکنم این یک ماه را زنی که من نبودم و آیدا نبود جای من زندگی کرده است. امروز لباسهای زمستانی را جمع کردم. پنجرهها را باز گذاشتم کمی سرِ خانه هوا بخورد. یکی دوتا کتاب درسی گذاشتم روی میز. چکمهها را ردیف کردم بروند طبقهی بالای کمد. تبم قطع شده. گیج میزنم هنوز. کمی آشپزی کنم و یکی دو تا کتاب درسی سنگین که ورق بزنم بهتر میشوم. Labels: یادداشتهای روزانه |