Desire knows no bounds |
Monday, September 30, 2013 Labels: UnderlineD |
Sunday, September 29, 2013
مياد مى شينه همين بغل، همون جورِ راحتِ خودش، جورِ هميشه ش، دل مى ده به دل آدم، حرف و كار و فلان ايراد فنى و پياده روى و صداى جيرجيرك و مهمونى و تئاتر. يه جورى كه انگار اصن درستش همين جوريه.
به نظرم هم كه درستش همين جوريه. |
Friday, September 27, 2013 چاک کلوز، هنرمند، میگوید: «هنگامی که از پیشفرضهاتان خلاص شدید، بیدرنگ همهچیز دگرگون میشود: ناگهان به اثری علاقمند میشوید که پیش از این دوستش نداشتید.» منتقد کمک میکند تا مخاطب به این احساس دست یابد. نقد هنر --- تری بَرِت Labels: UnderlineD |
سوم دبستان بودم. خانهی قیطریه. ظهر از مدرسه برگشته بودم خانه. رفته بودم توی اتاقم. چشمم افتاده بود به یک لیوان تاشوی* قرمز براق، روی تخت. درست همان بود که همیشه خواسته بودم. قند آب شده بود توی دلم. بلند شده بودم بروم آبی به صورتم بزنم. سرمای دم صبح تنم را مورمور کرده بود. برگشته بودم چیزی بپیچم دور خودم. چشمم افتاده بود به مرد، شبیه تندیسی خوشپیکر، هبوط کرده روی تخت. بیهوا یاد لیوان قرمز افتادم. قند آب شد در دلم. *زمان اختراع لیوان تاشوی در دار برمیگردد به سال سوم دبستان. تا قبل از آن لیوان تانشو میبردیم مدرسه. |
Tuesday, September 24, 2013 زنگ زده که برای فردا بهم قوت قلب بده. بعد از اینکه دیالوگهایی که باید بگم رو دوباره یادم میده، میگه اگه احساس میکنی تنهایی، من همچنان میتونم بیام باهات. میگم نه بابا، میرم خودم، تازه فروغ هم گفته باهام میاد. غش۲ میزنه زیر خنده که عالی، چرا به ذهن من نرسیده بود؟ اگه فروغ میاد که دیگه اصلن لازم نیست این حرفایی که گفتم رو بزنی، فروغ رو ببینن همهچی حله. خیالم راحت شد. خدافز. |
Monday, September 23, 2013
ادب مرد؟ به ز دولت٬ تحصیلات٬ محل زندگی٬ شغل٬ حساب بانکی و الخ اوست. به ولای علی
یکنسخه کلی دارد. بروبرگرد هم ندارد: آدمهای هارش و وقیح را از دایره تعاملاتتان حذف کنید. اگر دیدید با کسی نشستوبرخاست میکنید٬ نامهنگاری و کامنتگذاری میکنید٬ همکلام میشوید٬ که در هر لحظه که تشخیص بدهد با فلان ویژگی شما حال نمیکند٬ این قابلیت را دارد که دهانش را باز کرده و هرچه که بلند فکر میکند - و چون هرچه فکر میکند «حتما و لاجرم» درست است- ٬ را بگوید٬ در بُریدن دقیقهای مکث نکنید. [+] |
Sunday, September 22, 2013 باید یاد بگیرم بعضی رؤیاها همینقدر به مویی بند است. باید یاد بگیرم اینهمه دل خوش نکنم به داشتنشان، به نزدیک شدن بهشان. باید یاد بگیرمتر، اینهمه دل نبندم، که امروز، اینجوری.. |
Friday, September 20, 2013 هنوز دست و دلم به هیچ کاری نمیره. گیر گردهم تو حال و هوای «شکارچی گوزن». میترسم بازم بشینم ببینمش. آخخخ که این مضمون رفاقت مردانه، همچنان یکی از جذابترین مضامین مورد علاقهی منه. اینهمه واقعی، اینهمه انسانی، اینهمه فاصلهدار، اینهمه عمیق. اسکاچ کهنه. که اصلن یکی از جذابیتهای ویسکی گمونم برای من همین باشه. حس رفاقت مردونه رو تداعی میکنه برام یهجورایی. سنگین، قوی، کمحرف. ازون دسته رفاقتها که یه زن شاید هرگز نتونه تجربهش کنه. از چهارشنبه تا حالا یهسره ویسکیمه. |
Thursday, September 19, 2013 «آیا نه یکی نه بسنده بود که سرنوشتِ مرا بسازد؟ من تنها فریاد زدم نه! من از فرو رفتن تن زدم.» ابراهیم در آتش --- احمد شاملو |
Saturday, September 14, 2013 |
Methocarbamolism
مربی گفت آفرین. بعد از یک ربع که نگاهم کرد و سر تا پایم را بررسی کرد گفت آفرین. رسیده بودم زیر وزن مجاز. در واقع یک هفتهای میشد که مانده بودم زیر وزن مجاز. تمام جلساتم را رفته بودم و حتا تمرینهای سختِ دو را هم نپیچانده بودم. مربی گفت «آفرین، دیگه چربی نداری، حالا میتونیم بریم روی ماهیچهسازی». وی افزود «از بیست روز دیگه هم میتونی برگردی به زندگی عادی، با حفظ ورزش منظم و سنگین البته».
با خودم فکر کردم زندگی عادی؟ ذهنم به کلی از کَره و شات و خورش بادمجان و سیبزمینی سرخکرده تهی شده بود.
مربیهایی که با من دویدهاند --- آیدا وجدی
Labels: las comillas |
Friday, September 13, 2013 You're peaceful. You think you're recovering, when you are getting used to mediocrity. After a crisis, it's important to forget quickly. Like France after the occupation, or after May 68. You're really like France after May 68, my love. The Mother and the Whore, Directed by Jean Eustache Labels: UnderlineD |
Thursday, September 12, 2013
پیچ در پایه و ما گرد جهان، کلن
پایهی این ویدئو پروجکشنه یه پیچ بلنده که باعث میشه پروجکشن اریب وایسته. همیشه هم پیچه به خود بدنه طبعن. پریروزا اومدم فیلم ببینم، دستگاه رو گذاشتم روی میز و روشن کردم و دیدم ا، پایههه نیست. تو کیفش رو نگاه کردم، نبود. زیر میز و دور و بر میز و دم کمد و توی کمد و کف اتاق و زیر فرشا رو نگاه کردم، نبود که نبود. یه چیزی که همیشه به طور طبیعی سر جاش بود، حالا انگار از اساس وجود خارجی نداشته. یه پیچ ساده هم بودا، اما سه ربع طول کشید یه چیزی جایگزینش کنم که بتونه پروجکشن رو اریب نگه داره و تصویر با پرده میزون باشه و الخ. هر چی رو امتحان میکردم چند میلیمتر کم داشت یا زیاد. آخه پایههه کجا رفته بود؟ آیا کنده شده رفته زیر زمین؟ آیا کسی پایه ی پروجکشنش گم شده پاشده اومده از تو این اتاق از تو این کمد از تو این کیف از پروجکشن من پایههه رو کنده برده برا خودش؟ آیا زرافه که داشته پلیاستیشن بازی میکرده زده پایههه رو نابود کرده؟ آیا آقا غفور حین گردگیری و جارو پایههه رو انداخته دور؟ آیا اینجا جن داره؟ بلی، حتمن جن داره. دو روز به تمام موارد بالا فکر کردم، سپس رفتم سراغ فروشگاهی که پروجکشن رو خریده بودم ازش، یه نیمساعتی هم با اون سر و کله زدم، اما پایهی یدک نداشت. منو فرستاد نمایندگی. کلی گشتم نمایندگی رو پیدا کردم. کلی طول کشید پیدام کنن بفرستنم بخش مربوطه. بخش مربوطه با کلی تلاش فهمید چی لازم دارم. سپس کلی طول کشید تا از انبار خودشون و انبار مرکزی استعلام بگیرن و من متوجه بشم که پایههه عجالتن موجود نیست و خداحافظ شما. تمام هفته به پایه فکر کردم. طبعن اون ور آبسسیو من اصلن تمایل نداشت هر بار به شیوهی آزمون و خطا شیب پروجکشن رو تنظیم کنه. بنابراین چند روز به اتصالش به سقف فکر کردم و بعد از اینکه دلایل فراوان پیدا کردم برای انصرافم از این کار، دیدم از لحاظ ذهنی مجبورم برم یه دستگاه دیگه بخرم. رفتم دوباره پیش همون فروشگاهه، گفتم آقا یه دونه پروجکشن جدید بدین. شبیه علامت تعجب متعدد شد. گفت شما که تازه خریدینش. گفتم آره، سالمه، اما دیگه پایه نداره خب. متعددتر شد. گفت به خاطر یه پایه میخواین یه دستگاه دیگه بخرین؟؟ گفتم خب چیکار کنم. همهی راهها رو امتحان کردم. راه دیگهای به ذهنم نمیرسه. چارهی دیگهای ندارم. یه دستگاه برداشت آورد جلوم، گفت ببین فرزندم، این یه پیچ سادهست همهش. کافیه بگردی یه پیچ اینقدی پیدا کنی، یه لاستیک هم بندازی سرش. همین. همین؟ خب بیراه هم نمیگفت. هزینهش یه پیچ بود فقط. هرچند به دلم نمیچسبید یه کار سر هم بندی رو جایگزین پایههه کنم، اما یکی دو میلیون به نفعم میشد. حق داشت تعجب کنه. برگشتم سراغ دستگاه. خیلی خوشمنمیاداماچارهایندارمطور. دستگاهرو پشت و رو کردم ببینم چه پیچی ممکنه بهش بخوره. دیدم سوراخه نیست. کمی دقت کردم دیدم نه، سوراخه هست. و دقتتر کردم دیدم ای داد، اون پایههه که دو هفتهست دارم بهش فکر میکنم و دغدغهی شبانهروزیم شده، خیلی محترم و به شکل پیچیدهای سر جاشه. یعنی همهچی از اول سر جاش بوده، پایههه صرفن به جای اینکه نپیچیده بیرون باشه پیچیده رفته تو، خیلی اصولی و درست. بعد؟ بعد من قشنگ همینم در سایر ابعاد زندگیم. گیر میدم به یه پیچ، دو هفته بهش فکر میکنم، تمام احتمالات عجیب غریب و سورئالی که صرفن از یه ذهن پیچیده برمیاد رو مد نظر قرار میدم. فکر میکنم شک میکنم تعجب میکنم عصبانی میشم غمگین میشم نتیجهگیری میکنم به راه حلهای نجومی دست مییابم، در حالیکه به جای اینهمه هزینه کردن، چارهش یه پیچ ساده بوده. درحالیتر که اصن پیچ طفلی از اساس سر جاش بوده، فقط لازم بوده چشمام رو خوب باز کنم. درست نگاه کنم. همین. دقیقن هر دفعه همین. Labels: آیینهی عبرت |
Saturday, September 7, 2013 وسطهای ساعت کاریست. میخواهم قطع کنم. میگوید بمان. صدایش را میشنوم که به منشی میگوید قرار بعدیاش را یکساعت جابهجا کند. صدای بسته شدن در اتاق میآید. و بعد به روال همیشه دنیا آرام میگیرد. با خودم فکر میکنم بیجهت نبود آن هفت سال عاشقی. بیجهت نیست این دهسالهرفاقت. تکتک کلماتش را انگار برای همین امروز انتخاب کرده، برای حال همین لحظهی من. در را میبندد شروع میکند به حرف زدن. شمرده، آرام و مطمئن. این طرف خط، زنی غمگین و مضطرب ذرهذره آرام میگیرد. میخندم که آخخخخ، چه صدات نوستالوژیه امروز. میخندد که برای تو گذشتهست، برای من همهچی حال استمراریه. میگویم همیشه سه پی چهارم تاٰخیر فاز داری قربونت برم. میخندد. بیحرف. و ته دلم قند آب میشود. یک ساعتی حرف میزنیم. و بعد، در من، هزار کاکلی شاد. با خودم فکر میکنم چه هنوز نوشتن از او رقیقام میکند. جان عشاق سپند رخ خود میدانست وآتش چهره بدین کار برافروخته بود که یعنی یاد ایام.. |
Wednesday, September 4, 2013 گفت همون اوایل که گفتی ژاپن زندگی کردی، خیلی تعجب کردم. باورش سخت بود. بعد دیدم راست میگی، چون اسمایی که به زبون میاری، «کیتانو تاکشی»، «واتانابه کن»، «آندو تادائو»، همه رو جوری تلفط میکنی که فقط یه ژاپنی یا کسی که به فرهنگ ژاپن آشنا باشه اینجوری اسم و فامیلا رو سر و ته تلفظ میکنه. ازون نکتهها که توجه کردن بهش از هیشکی به جز آقای گوینده برنمیاد. |
آنتونیونی: با فیلم «شب» یک جنبهی خاص سازش را نشان میدهم، سازشی که امروزه در اخلاقیات و حتا در سیاست صورت میگیرد. این پرسوناژها این مرتبه به وقوفی دست مییابند، اما در ارتباط برقرار کردن مشکل دارند چون متوجه شدهاند که روبهرو شدن با حقیقت دشوار است، که شجاعت و اراده میطلبد، و متوجه میشوند که رودررویی با حقیقت در چهارچوب شیوهی زندگیای که آنها انتخاب کردهاند غیر ممکن است. سینمای جدایی --- امید روشنضمیر Labels: UnderlineD |
Tuesday, September 3, 2013 میترسم عاشق کسی شوم و تو برگردی سارا قق Labels: UnderlineD |
Sunday, September 1, 2013 صدای باند ضبط میاد. از شدت سرما مچالهم زیر پتو. اصلن هم مایل نیستم از تو تخت بیام بیرون. فکر میکنم این همسایهها هم چه بیملاحظهنها. کلهی صبح «شو ماست گو آن» آخه؟ شو هنوز لود نشده بابا. صداهه بغل گوشمه انگار. دقت میکنم میبینم به۲، داره از تو اتاق دخترک میاد. شو ماست گو آن؟! تا جایی که به خاطر دارم از تو اتاقش صدای زد بازی میومده، یا امینم، یا آدل. قبلنا در خدمت انریکه بودیم و اون پسر موطلاییه. حالا شو ماست گو آن؟! پتو رو میکشم رو سرم. چند دقیقه بعد اما تمامقد از زیر پتو بلند میشم میشینم رو تخت. داره «د وال» گوش میده. نو وی! همسن و سال دخترک که بودم، مدرنتاکینگ گوش میکردم و شریشریلیدی. اون کاست کذایی رو نگه داشتهم هنوز، یادگاری. بعد با یه پسری دوست شدم که شجریان گوش میکرد و شریعتی میخوند. یه روز با ده تا کاست شجریان و چندتا کتاب شریعتی اومدم خونه. صدای شجریان که از اتاقم بلند شد، مامانم با تعجب اومد تو اتاق که داری رادیو گوش میدی؟ بعدن البته ته و توش رو درآورد. یه روبدوشامبر میپیچم دورم میرم تو هال. خونه رو صدای پینکفلوید برداشته. سرمو از لای در میکنم تو اتاقش میگم جدیدنا با کی دوست شدی کرهبز؟ غش۲ میخنده. |