Desire knows no bounds |
Tuesday, December 30, 2014
...
نه تو میدانی من تو را به چه نگاهی دیدهام و نه من میدانم تو مرا. آن روز هوا سرد بود و من با مکث زیادی روی تابلوهایی که به دیوار آویخته بودید ترمز میکردم و فکر کردم چقدر از آنچه را تا به حال خواندهام بین این دیوارها نوشتهای. [+] پ.ن. :** پ.نتر. ایندفه که اومدی گالری یه ندایی چیزی بده لااقل! |
با تراپیستم نشستهیم به مرور «آنچه گذشت»، از پارسال تا حالا. میگه تو متخصص ساختن «سیستم»ای، بیکه حواست باشه. بیکه فشاری به خودت بیاری، قادری سیستمهایی بسازی که اعضاش چشماشون برق بزنه. میخندم که بیفشار دکتر؟؟ سیریسلی؟ اگه اینا اسمش فشار نیست چیه پس؟ میخنده که «شور زندگی»ه هانی. ادامه میده طی این چند سال اگه این یه قلم رو -پیچوندن چیزها تو یه زرورق شیک و هیجانانگیز- از شما جماعت آرتیست وبلاگنویس یاد نگرفته باشم که باید در اینجا رو تخته کنم برم پی کارم که. |
Monday, December 29, 2014 |
Sunday, December 28, 2014 سر کار، وسط روز و وسط کار، یکهو دیدم نفسام بالا نمیآید. دیدم دماغم چین خورده و دارم تاب نمیآورم. آمدم خانه. لباسها را نیمکنده لغزیدم زیر پتو. بچهها آمدند به هوای سلام و بغل و بوسه. بوسیدمشان فرستادمشان از اتاق بیرون. دماغم چین خورده بود. خوابیدم. عصرتر، دخترک رفت از شیرینیفروشی همیشگیمان تارت میوه خرید با نانپنجرهای. گفت بیا تارت بخوریم با چای. قلق ماجرا آمده دستش. نشستیم پشت میز گرد، دوتایی، بساط کتابها و دفترهامان پهن، روی میز، به چای و تارت. به چای و تارت و اینستاگرام. دخترک امتحان جبر داشت و من کلی کار ناتمام. آیدای پارسال اگر بود، مانده بود زیر پتو و تن داده بود به دماغ چینخورده و آسمانش باز آمده بود زمین. امروز اما، نشستیم پشت میز گرد، دوتایی، بساط چای و تارت و جبر و استیتمنت به راه، بیکه آسمان بیاید زمین و بیکه سنگ روی سنگ بند نشود و بیکه دنیا به آخر برسد. این آسمان به زمین نیامدن آنقدر هنوز برایم جدید است و عجیب است که از نوشتناش سیر نمیشوم هیچ. انگار دارم با نوشتناش آیدای ترسیدهی پارسال را هی نوازش میکنم. نشسته بودیم دوتایی پشت میز، بساط چای و تارت میوه و درس و مشق جلومان پهن. کمی چای و تکهای تارت و تکهای توتفرنگی. تارتهای این شیرینیفروشی به غایت خوشطعم است. خامه ندارد. یکجور کرم مِلویی دارد که خودش را تحمیل نمیکند به آدم، نرم و ملایم و بهقاعده. ترکیباش با انار و با آناناس و با خرمالو هم عالیست. دخترک اما طبعا فنِ توتفرنگیست. طعم تارت عالیست. با چای ترکیب معرکهای دارد. سرم توی کتاب بود و با چنگال تکهای تارت میگذاشتم دهنم که یکهو غافلگیر شدم. اخمهایم رفت توی هم. اینبار، بر خلاف همیشه، دور تارت یک لایه نسکافه داده بودند، چیزی جز طعم ملوی کرم همیشگی. نسکافه، این وسط، نمیگنجید هیچ. درست وقتی همهچیز نرم و ملایم بود و طعم تارت، بهصلحرسیدهترین طعم جهان بود در دهانم، نسکافه، ناغافل، خواب آرامم را آشفته بود. دلیلی برای بودنش نبود. آن تارت، همیشه بینسکافه عالی و بینقص بود. میشد همان تارت همیشگی باشد با آن یک لایه نسکافهی ناغافل انتظارم را به هم نزند، زد اما. عین آن دو خط چت وایبری گمانم، یا اسمسی که در جوابم داده بود، یادم نیست. خیلی نرم و با پرچم سفید خزیده بودم توی بغلش، مِلو، بیکه قرار باشد چیزی به هم بریزد یا اتفاق خاصی بیفتد. همهچیز نرم بود و نرم مانده بود اما گاهی، جایی، خردهلحنی با چاشنی نسکافه هی آمده بود وسط. دلیلش را نمیفهمیدم. دلیلش را نمیفهمم. انگار فقط منام که میگذرم و چیزها را پشت سر میگذارم. لبهی تارت، نیمخورده ماند توی بشقاب. و آخخخ که خودت از همه بهتر میدانی چه بیحاشیه عاشق لبههای نان و پیتزا و تارتام من. خر. |
یک روز قبل از بهار، در ماه فوریه، ژولیت بعد از پایان کار بعد از ظهرش، در ایستگاه اتوبوس محوطهی دانشگاه، داخل سرپناه ایستاده بود. بارانِ آن روز بند آمده بود، و در غرب آسمان، بالای خلیج جورجیا، حاشیهی صافی دیده میشد و آنجا که خورشید غروب کرده بود، سرخ بود. این نشانهی بلند شدن روزها، و نوید تغییر فصل، تأثیر غیرمنتظره و تکاندهندهای روی او گذاشت.
فهمید که اریک مرده است. انگار در تمام این مدتی که در ونکوور بود، اریک جایی منتظر مانده بود، منتظر مانده بود که ببیند ژولیت زندگیاش را با او از سر میگیرد یا نه. انگار بودن با اریک انتخابی بود که هنوز امکان داشت. زندگی ژولیت، از وقتی آمده بود اینجا، در برابر پسزمینهای گذشته بود که اریک در آن حضور داشت، بیآنکه هرگز درست درک کرده باشد که دیگر اریک وجود ندارد. هیچ چیزی از او وجود نداشت. خاطرهاش در دنیای روزمره و عادی رنگ میباخت. پس اندوه این است. احساس میکند انگار یک کیسه سیمان درونش ریختهاند و به سرعت سخت شده است. به زحمت میتواند تکان بخورد. وقتی سوار اتوبوس میشود، پیاده میشود، و نصفِ بلوک راه میرود تا به ساختمان خودش برسد (چرا اینجا زندگی میکند؟)، انگار دارد از کوه بالا میرود. فرار --- آلیس مونرو پ.ن. کتاب، خواندنیست. یکی از بهترین کتابهاییست که این مدت خواندهام. این مدت فقط کتاب خواندهام و کتاب خواندهام و کتاب خواندهام. هیچچیز نمیشد مرا اینهمه از دنیا و از بنایی و از شلختگی مفرط جدا نگاه دارد که کتاب. کتابی برمیداشتم مینشستم روی ملافهای که کشیده بودم روی تنها مبل خانه، رو به پنجرههای قدی، پر نور، و میان سر و صدای کندن کاشیها و گچها و فِرِز و پتک و الخ، میخواندم؛ یکنفس. توی آن دنیا سکوت بود و خاک نبود و صدا نبود. فقط قصه بود، «خانهی ادریسیها»، «همسایهها»، الخ. «فرار» را که دست گرفتم روزهای آخر بنایی بود و فکر کردم چون داستانداستان است، راحت میشود خواندش، راحت و زود. کتاب را که دست گرفتم اما، قصهی اول کمی که پیش رفت، سرعت خواندنم را کم کردم. کتاب خوب بود و ترجمهاش روان بود و چفت و بست قصهها را دوست داشتم. دوست دارم خیلی. اواسط کتاب که رسیدم، دیدم زیر تکههایی از متن را خط کشیدهام، بیکه کلمهای از کتاب به خاطرم مانده باشد. باید حوالی سال هشتاد و نه نود خوانده باشماش. این را از روی تاریخ اول کتاب میگویم، بالای اسمم. کتابْ خواندنیست، یکی از بهترین کتابهاییست که این مدت خواندهام و حال و هواش عجیب به حال و هوای این روزها میآید. Labels: UnderlineD |
Saturday, December 27, 2014 آخخخخ از «خواب زمستانی».. |
Friday, December 26, 2014
با خودم فکر میکنم لابد مال ناخنهاست. هر بار که به انگشتهام نگاه میکنم، ناخنهایی نامرتب و سوهاننکشیده را میبینم با پوستهی دورشان که آدم را یاد یقهاسکی میاندازد، حالم بد میشود و شلختگی منتشر میشود توی تمام مغز و تنم. مغز و تن و اخلاقم. لابد مال بنایی و نقاشی هم هست. بازسازی همزمان گالری و خانه و بههم ریختگی هر دو جایی که دوستشان دارم هم شده مزید بر علت. همهجا پر از گرد و خاک و آدم است و هیچچیز سر جایش نیست و هیچچیز مثل قبل نیست و شلختگی بدخلقم میکند. فکر میکنم این روزها هیچوقت تمام نمیشوند و زندگی هیچوقت روی پاشنهی درست نمیچرخد. انگار هیچوقت روی پاشنهی درست نچرخیده از اساس. فکر میکنم چه اینهمه حجم آشفتگی را برنمیتابم دیگر. چه دلم خیال آسوده میخواهد و نظم و آرامش.
***
حالا یکی دو هفتهای از نوشتن چند خط بالا میگذرد. ناخنهایم مرتب شدهاند. مانیکور و پدیکور و ماساژ و همهچی. وقتهایی که مینویسم یا کتاب میخوانم یا تایپ میکنم، حالم از دستهایم خوب میشود. اتاقخواب خالیست. خالی و تمیز و دلباز. دیوار پشت سرم نوکمدادیست و باقی دیوارها فیلی روشن. لمینیت نیمتیرهی خاکستری، تشک دونفرهی تخت، کف زمین، دو تا سبد حصیری گوشهی اتاق، یکیشان پر از شالهای رنگی و دیگری پر از جوراب. همین. دو سه تا کتاب و یک لیوان چای نیمخورده و یک پیاله اسمارتیز رنگی و دو تا مداد هم کف زمین، کنار تشک. اتاق خالی و تمیز و آرام است. پرده ندارد و اسباب ندارد و بوی محلول شستوشو میدهد و حالم را خوب میکند. کتابها را امروز گردگیری کردیم و تراس را شستیم و خردهماندههای بنایی را بردیم بیرون و خانه حالا تمیز است و خالی است و آرام است. دو هفته پیش خیال میکردم هرگز امروز نمیرسد. دو هفته پیش خیال میکردم توفان بزرگی در راه است و دو هفته پیش خیال میکردم زهرا خانم خانهاش را عوض کرده و دیگر شمارهاش را ندارم و دو هفته پیش فرزانه هنوز برای همیشه رفته بود آمریکا و من دیگر به هیچکسی آنهمه که به فرزانه، برای کوپ موهایم اعتماد نداشتم. که یعنی به همین احمقانگی دو هفته پیش دنیا برایم به آخر رسیده بود که بود. امروز اما خانه تمیز و آرام است، دیروز که رفته بودم ماساژ بگیرم و ناخنهایم را لاک بزنم تصادفا فهمیدم فرزانه برگشته، برای همیشه؛ رفتم بالا موهام را با خیال راحت سپردم بهش کوتاه کند هرجور خودش صلاح میداند و امروز زنگ زدم زهرا خانم، گوشی را برداشت، تازه از سفر آمده بود، و قرار شد به روال سابق هر هفته سهشنبهها بیاید برای آشپزی و تمیزکردن خانه.
***
گفته بود پاشو بیا اینجا. رفته بودم پیشش، بیکه حرف خاصی بزنیم؛ آشپزی کرده بودیم فیلم دیده بودیم شراب خورده بودیم خوابیده بودیم و تمام آن دو سه روز فکر کرده بودم آخخخخ که چه خوب است طعم این بوسههای آشنا. چه خوب است که فرزانه برگشته که زهراخانم باز سهشنبهها میآید اینجا. چه خوب است لازم نباشد کل گودر را برای آدمهایت توضیح بدهی. چه خوب است که هرچند محدود و کمتعداد، یک چیزهایی را بلدی و یک آدمهایی تو را بلدند و خانهات را بلدند و تاب موهایت را و انحنای تنات را بلدند و میشود به هیچ چیز فکر نکنی آسودهخاطر بمانی در خلوت کمنفرهات.
***
حالا اتاقخواب هیچ ندارد جز یک تشک دونفرهی تخت، کف زمین، چندتایی کتاب، دو تا سبد حصیری، همین. همانی که همیشه دلم خواسته بود.
|
بلاگر که باشی میفهمی وقتی شروع میکنی به نوشتن از ماجرایی٬ الزاما همین دیشب اتفاق نیفتاده و الزاما اسم کسی را که آوردهای همانی نیست که آش را همزده است. میدانند که آش ممکن است اتفاقا عدسپلو بوده باشد. سوسنگرد٬ آتن و پنجشنبه دوم آبان ٬1389 چهارشنبه سوم نوامبر2016. اسامی و اتفاقات بلاگها گاهی ورای واقعیتاند٬ گاهی مادون آن. گاهی مخلوط با فانتزیاند و گاهی قفلشده با آرزو و خاطره. دوست داشتم وقتی اینجا را میخواند در چشماش حکم مجرم نمیداشتم. دوست داشتم بلاگ را بخواند و عدسپلو و آتن و چهارشنبه سوم نوامبر 2016 را درک کند. نکرد. چه باک! کنارکارما خانهی من است؛ آن را هشتزن مختلف با ذهنیتی از خانم هاویشام تا مادام بوواری مینویسند و هیچکس هیچکجای جهان نمیتواند اثبات کند دنیای هاویشام٬ بوواری و جین ایر الزاما شبیه به هم است. کنارکارما خانهی من است و بهترین دوستان زندگی واقعیام را از آن دارم. کنارکارما خانهی من است و گهگاه منشاء سوءتفاهمهای بزرگ زندگیام بوده است. ترسی نیست. سوءتفاهم هم مانند خیلی چیزهای دیگر با آدمیزاد بزرگ میشود. مطلب کامل را اینجا بخوانید. Labels: UnderlineD |
وفاداری را فضیلت بدانیم؟ شاید. اما چه کسی میتواند عیار آنچه را که زیر عنوان پرطمطراق و دلفریب وفاداری پنهان شده بسنجد؟ آیا وفاداری نمیتواند لباس «انفعال» باشد، و برهنگی کسی را که با بیعملی و شلختگی و انجماد، رابطه را از شور و گرما و حرکت تهی میسازد و به مفهوم عشق خیانت میکند بپوشاند؛ با این جملهی فریبنده که «من وفادارم، پس هستم و باید همیشه باشم»؟ مطلب کامل را اینجا بخوانید. Labels: UnderlineD |
Monday, December 22, 2014 من در رنج کشیدن خود زندگی میکنم و این خوشحالم میکند. هر چیزی که مرا از زیستن در رنجوریام بازدارد برایم تحملناپذیر است. خاطرات سوگواری --- رولان بارت Labels: UnderlineD |
Monday, December 15, 2014 Lady Vengeance انگار لاکپشت، هر روز با خودم تمام این حجم خشم را و تعلیق را به دوش میکشم هر روز تمام این خشم را انگار که لاکپشت همهجا با خود میبرم. فکر میکنم عاقبت روزی تمام چمدانهای دنیا را آتش خواهم زد و ابر سیاه را آتش خواهم زد و خاکسترش را توی مهوعترین لجنزار دنیا خواهم ریخت. لبریزم. |
Saturday, December 13, 2014 تو دلم یه کورهست یه کورهی آدمسوزی هیتلر جهان خودمم |
Tuesday, December 9, 2014 "Time will heal. What if time was the illness?" Wings of Desire Labels: UnderlineD |
Wednesday, December 3, 2014 ...This flies in the face of the elite view that talent is the primary requirement of a good life, but in many cases the difference between success and failure is determined by nothing more than sense of what is possible and the energy we can muster to convince others of our due. We might be doomed not by a lack of skill, but by an absence of hope. Art as Therapy --- Alain de Botton Labels: UnderlineD |