Desire knows no bounds |
Saturday, January 31, 2015 گانگرل - فورسماژور (توریست) - بویهود - نایت کراولر - لاک |
فکر میکنم فردا. فردا بالاخره مینشینم سر فایلهای کذایی، تعدادیشان را انتخاب میکنم و بعد، آپلود. قورباغهی جدیدم یک هشتپای گنده است و دارم قورتش میدهم. دخترک امروز هفدهساله شد. عصر خانه را گذاشته بودند روی سرشان. آنجور که ما ابی و نامجو میخواندیم دور هم، اینها زدبازی میخوانند و یک سری چیزهای دیگر که من موفق شدم مازاراتی رو از توی لغاتش تشخیص بدهم، ولاغیر. خوشحالند و جیغ میکشند و کلهشان توی وایبر است مدام. هفدهساله! پوووف. زرافه رفته سفر. عصر زنگ زد تولد خواهرش را تبریک گفت. این خرده محبتها از تام و جری سابق بعید است برایم همچنان. آخر شب صدای حرف زدن خواهر کوچیکه میآمد از توی آشپزخانه، با دخترک. داشت میپرسید فلان دوستت چی بهت کادو داده. بعد شنیدم دخترک نگران است حالا که زرافه رفته سفر، کی به مامان صبحانه میدهد تا من از مدرسه برگردم. داشت میگفت بروم شیر لانگلایف بخرم با کورنفلکس، بگذارم بالای سرش؛ با موز و سیب و خرمالو، تا عصر که خودم از مدرسه برمیگردم. حال «ایجان«طوری بهم دست داد، از سری «جان ـ من ـ است ـ او»ها. دخترک سربههوای مغرور خوشحال، خیلی زیرپوستی حواسش به صبحانهی فردای من هم هست، وسط شلوغی و مهمانی تولد. دروغ چرا، همین یکی دو جملهاش چسبید کلی؛ بیکه الان شیر و کورنفلکس و میوه بالای سرم باشد. بلی، تینایجرهای مهربان سربههوا. دیشب، سر شب، رفیقای آمد پیشم. داشتم فیلم میدیدم من. بچهها هر کدام جایی مهمان بودند. رفیقم آمد دراز کشید همین بغل، بساط لپتاپ و کتاب و مشقهاش جلوی روش، گرم کار. گفت آمدم تنها نباشی. برایم آبمیوه گرفت و دو سیخ جگر کباب کرد و فیلمم که تمام شد و دیرتر که خوابم برد، رفت. چند شب پیش هم که استراحتمطلقتر بودم، بچهها بساط کیک تولد و شام و تکیلا و آبجویشان را آوردند اینجا، بیخبر، شات زدیم دور هم. آنها دور هم،من افقی. دلم پر میکشید برایشان. رفیقام میگفت آن شب بعد از اوپنینگ، وقت شام، داشتم نگاه میکردم آدمهای دور و برت را، داشتم نگاه میکردم و مقایسهشان میکردم با آدمهای دور و برت همین یکی دو سال پیش. چه روال معاشرتهات و چه آدمهای دور و برت به غایت عوض شده. میگفت افتخار میکند به من. آن شب راستش، همانجور افقی، خودم هم دلم پر بود از شادی، از شادی داشتنشان. سال گذشته را خوب تاب آوردهام انگار. خیالِ این شبها، سقف خواستهام بود پارسال همین موقع. حالا همهشان زیر یک سقف بودند، کنارم. دفتر سیاهه، غول چراغ جادوست هنوز. رویاهایم را مینویسم، میریسد برایم، میبافدشان به هم، میدوزد میفرستد تنم کنم. معجزهی مالسکین است یا نوشتن یا خوشخیالی عجیب و غریب من، نمیدانم. بهترین اوقات زندگیم، وقتهایی بوده که بیکله و بیبرنامهریزی، شیرجه زدهام وسط اتفاق و با خودم فکر کردهام فردا فکرش را میکنم. هنوز اسکارلت اوهارا، از پنجم دبستان تا حالا، سرلوحهی زندگی من است. سرلوحهام از خودم. هانس اولریش اوبریست. این هم یادم بماند. |
Wednesday, January 28, 2015 اکسیژن کم میآورم مدام. انگار اینجا، توی جهان افقی، همتراز با بالش و کتاب، هوا سنگینتر است. روزها کند و ناتواناند. گاهی برای برداشتن یک لیوان ناتوانام و این مدامچشمبهراهکسیبودن مداممحتاجکسیبودن برای یک لیوان آب، این ناتوانیِ مدامْ فرسوده میکند آدم را. از یک جایی به بعد بیماری برای اطرافیانت عادی میشود و خستهکننده میشود حتا، از همان جا خودت را مجبور میکنی یک لیوان آب را نخواهی و ناتوانی، ناتوانیِ مدام، خودش را بیشتر از قبل به رخ میکشد. جهان افقی خوبیهای خودش را هم دارد. بعد از مدتها انگار برگشته باشم به سیاق زندگی مرفه قبلیم، بیوقفه فیلم میبینم و کتاب میخوانم و همین. بخشی از ذهنم را خاموش کردهام و باقی را از راه دور اداره میکنم. این هم فرسایش خودش را دارد هرچند. همتراز بالش بودن هم اتفاق خوشایندی نیست، وقتهای عیادت و دورهمی. یک جور انفعال مطلق دارد توی خودش، در ارتباط با آدمها. انگار توی جمع نیستی و دور و بریهات دارند در رثای تو حرف میزنند، بیکه مرده باشی هنوز. نقطهی ثقل ندارم هم. وقت خواندن و وقت نوشتن، زاویهی مناسبی پیدا نمیکنم برای نگهداشتم کتاب، دفتر، لپتاپ، یا هرچی. انگار توی این دنیای افقی، شخصیسازی معنا ندارد هیچ. همهچیز باید موازی محور ایکسها باشد، بیهیچ انعطافی. بدتر از آن؟ بدتر از آن «باید»های منِ «پُر-باید»ند که طی این بیماری، هیچ هیچ هیچ محلی از اِعراب ندارند دیگر، و جای خودشان را به بایدهایی دادهاند به کل برخلاف بایدهای دنیای من. از آن تنبیههای مخصوص آقای یونیورس. یک تصادف احمقانه و دیسک بعدش، کنترل را از دستم گرفته و داده دست هیچکس. یک روز لیوان آب را برمیداری و از فرداش برداشتن لیوان آب را تنها میتوانی به خاطر بیاوری؛ درسهایی که دیسک کمر به من آموخت. پ.ن. تمام اینها را مینویسم و، میدانم و مینویسم و باز، باز یک روزهایی مثل امروز، فریب میخورم. دنیا را بیش از آنچه باید جدی میگیرم و سرخوشیام میپرد در چشم به هم زدنی. چند ساعت باید بگذرد تا دوباره به خاطر بیاورم فریب خوردهام. |
Monday, January 19, 2015 |
خرا، خیلی جدی سهتاییشون پاشدن اومدن نشستن بالا سر من، یه کاسه بادوم پوستکاغذی گذاشتن جلوشون شروع کردن به خوردن، خیلی جدیتر راجع به حمل و نقل و برآورد هزینه و کارگو و تعداد کارا و الخ صحبت کردن پاشدن رفتن. آخخخخ که چه قورتمشونه:|
مایلم بدونم قورباغهی آخر سالم رو که بیشتر به هشتپا میمونه به یمن رفقا قورت خواهم داد یا نه. با کله رفتهم توی حوض دیزایر نوز نو باوندز. خفه نشم حالا! |
صورت خستهاش را میگذارد همین بغل، همین بغل من، روی همین بالش قرمز، جوری که انگار همیشه اهل اینجا بوده. یادم نمیآید بیشتر از این چیزی خواسته باشم از زندگی.
|
Sunday, January 18, 2015
خوشحالم...
|
« درد »
رازها از تاریکی بیرون نمیآیند رازها بچهدار میشوند بچهها سنگین و پرآرزو ناگهان میایستی به دیگران میگویی کمرت گرفته است [+] Labels: UnderlineD |
Tuesday, January 13, 2015 «هنوز در حال جنگيدنام. نمىدانم تا چه زمانى، ولى هنوز مشغول یک نبردم: كه سينما را زنده نگه دارم؛ نه اينكه تنها يك فيلم ديگر بسازم... متوجهيد؟؟» آینس واردا در مصاحبه با مجله Believer حضور پراهميت زنان در سينماى هنرى معاصر، دستمایهی طراحى اين دوره را فراهم كرد، و سؤالات و مباحث گوناگونى كه مىتوانند از پىِ مرور و بررسى آثار اين فيلمسازان طرح شوند، ضرورت برگزاری سرىِ نمايش فيلم و نشستهاى انتقادى از این دست را پررنگتر جلوه داد. جنبشهاى پياپى پيرامون حقوق اجتماعى و فعاليت حرفهاى زنان، نظريات مترقى پيرامون هويت جنسيتى (به موازات هويتهاى نژادى و طبقاتى) و درهمتنيدگى آنها در ساز و كار و سلسله مراتب اجتماعى، نگرههاى فمينيستى در حيطههاى گوناگون به ويژه در تئورى فيلم و نقد سينمايى، و... تمامی اين جريانها در دهههاى اخير آثار فيلمسازان زن را به يكى از غنىترين منابع كنكاش و مطالعه تبديل كردهاند. مباحث تحليلى و آمارى در اين سالها سؤالهاى گوناگونى را میکنند: آيا برابرى جنسيتى در سطح بزرگترى از ساختارهاى توليد و پخش در سينما در حالِ پيشرفت است، و يا ترقى و امكاناتِ بيشتر همچنان براى اقليتى از زنان فيلمساز واقعيت پيدا مىكند؟ زنان فيلمساز و آثارشان چه تأثيرى در تغيير نگرش جامعه و تحول و بسط ديدگاههاى سنّتى دارند؟ آيا ممكن است به مفاهيم و تعاريفى از «زنانگى» در دلِ آثار كارگردانان زن برسيم؟ اهميت تصاويرى كه زنان از زنان مىسازند چيست؟ آيا خوانش يک اثر در ارتباط با جنسيت مؤلف آن امرى سازنده و مثبت است، و يا احتمال تبعيض و محدوديت فكرى مضاعف را به همراه دارد؟ خودِ اين فيلمسازان چگونه از جنسيت، زنانگى و سينما سخن مىگويند؟ ما در اين دوره قصد داريم سؤالهای بیشتری به پرسشهاى موجود اضافه كنيم، و ديدگاههاى گوناگونى در مورد زنان، فيلمسازى و سينما را به اشتراک بگذاريم. آثار منتخبى كه در اين دوره نمايش داده مىشوند راهِ ورودِ ما به اين مباحثاند. با اين حال هيچ يک از اين آثار را نمى توان به ابزارى ايدئولوژيک تقليل داد. فيلمها پيش از هر چيز از بابت كيفيت سينمايى و هنریشان انتخاب شدهاند: آثارى خواهيم ديد از فيلمسازانى كه جنگيدهاند، و هدفشان در اين نبرد تنها اثبات يا انكارِ عقايد مشخصى در مورد جنسيتشان نبوده. آنها سينما را زنده نگه داشتهاند... و ما متوجهيم! پ.ن. مدتها بود دلم میخواست چنین دورهای برگزار کنم. ولی همیشه سخت به نظر میومد. تا اینکه بالاخره فرصتی فراهم شد که بتونیم چند دوره راجع به سینمای زنان برگزار کنیم. بابتش خوشحالم بسی. |
به عنوان یک آدم استراحت مطلق، از لحاظ روانی به شدت به جلد دوم «خانهی ادریسیها» نیازمندم. کتاب خودم دو تا جلد یک بود! آیا نیکوکاری پیدا میشه در این حوالی دو سه روز کتابشو بهم قرض بده؟
carpediem1 [at] gmail [dot] com
پینوشت: پیدا شد دوستان، مرسی از ایمیلها:* |
Sunday, January 11, 2015 از اونجایی که کار دنیا اصولا برعکسه و به قول آقای وونهگات «آری رسم روزگار چنین است»، درست زمانی که خیال میکنی همهچیز مرتبه و همهچیز تحت کنترله و همهچیز داره طبق برنامه پیش میره، یههو میبینی حتا کنترل خودت هم دیگه دستت نیست و از اساس هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری نمیتونی انجام بدی و دیگه کنترل هیچی دستت نیست، به همین سادگی. بعد؟ بعد فکر کن دنیا چه سخت میشه برای یه آدم وسواسی پرفکشنیست کنترلفریکی مث من. فکر کن همهچیز در فاصلهی نیممتریت ترکیده و تو قادر نیستی یه لیوانو جابهجا کنی. برای بدیهیترین نیازهات احتیاج به کمک یکی دیگه داری. سبد تخممرغا بود؟ کلا خودت تو سبدی! حالا نه که اونقدرام اوضاع وحشتناک باشهها، نه؛ اما آخه من هم فقط آیدا نیستم. زنهای درون مختلفی دارم که بسته به شرایط، گاهی یکیشون بولدتر از بقیه میشه. برههی حساس کنونی از قضا به طرز عجیبی برای آیدا زیاد بد نیست. آیدا دراز کشیده رو تخت و هیچ کار خاصی نمیکنه در زندگی، نمیتونه که بکنه، نسبتا خیالش راحته و لانگ دیستنس در جریان اموره. کارا رو تا جایی که بتونه هندل میکنه و اونایی رو هم که نمیتونه، نمیتونه. این رو پذیرفته، قلبا پذیرفته و لذا برخلاف پارسال، امسال آرومه. اوضاع برای مونیکای درونم اما وحشتناکه. خوابیدهم رو تخت، یه دسته لباس شستهشده دو سه روزه گوشهی اتاقه و من قادر نیستم تاشون کنم بذارم سر جاهاشون. لیوان خالی چاییم تا شب بغل تختم میمونه بیکه قادر باشم ببرم بذارمش تو آشپزخونه. پتوی پایین تخت یه هفتهست مرتب نشده. مدتهاست یه لیوان نوشیدنی رو تو زاویهی مناسب نتونستهم بخورم. بلی، مونیکای درون من چنین مشکلات پیشپاافتادهای داره و متاسفانهتر آدمیه که قادره با همین سطح از مشکلات احساس استیصال و ناتوانی کنه، به طور کامل. و شعر بگه حتا، در وصف ناتوانی کمرهای سیمانی. یه زن دیگه هم تو من هست اما، قد یه جزیرهی خیلی کوچیک به نسبت کل مساحت کرهی زمین، انگار یه کیسه صفرا باشه به نسبت کل بدن آیدا، که؟ که توضیحش سخته. که توجیه حضورش سخته حتا. اما هست. مثلا؟ مثلا من یه کمربند طبی مخصوص دیسک کمر خریدهم، با دست خودم و با تجویز پزشک. کمربنده رو خودم بستهم، با دست خودم طبعا، لذا فشاری که داره به کمرم میاره رو خودم تنطیم کردهم و میدونم این فشار طبیعی و حتا مفیده، میدونمتر هم که هیچ پارامتر خارجی تو این ماجرا دخیل نیست و دت ایز وات ایت ایز، اون جزیرهی درونم اما، تحت فشاره و احساس ناامنی داره، شدید، و؟ و دروغ چرا، علیرغم تمام بدیهیات و دانستهها و تئوریها و منطقها، به طور کامل روحیهشو از دست داده. به لحاظ روانی به شلهزرد دستپخت مامانم احتیاج دارم:| |
Thursday, January 8, 2015
بخشی از متن:
غمگین کننده تر از همه اینها، دیدن آدمی با موهای جوگندمی است که گذر سالهای عمرش هم نتوانسته به او بیاموزد راه دلجوئی از خطایی که مرتکب شده ای از سنگلاخ و بیراهه و آسمان و ریسمان نیست. مسیر عذرخواهی، ترمیم، دلجوئی یا هر چه اسمش را بگذاری ... از خود همان نقطه ای میگذرد که خطا رفته ای. از همانجا. همانجور رک و صریح و واضح که بد کرده و گفته ای، از همانجا باید بروی که نه حتا وقتت یا دوستت یا دوست داشتنت، اینها نه، که اصلا خودت .تلف نشوی. آدم با تلاش بی مورد بیهوده، فقط تلف می کند. تلف می شود [+] Labels: UnderlineD |
Tuesday, January 6, 2015 مردم روماتیسم میگیرن من رومانتیسم. بیکه ذرهای اغراق کنم، دارم مدام از فرط محبت و رقت قلب و مهربانی و دلتنگی و ایجان و لابد دو روز دیگه هم عشق و عاشقی تَرَک میخورم. رومانتیسم حادم از خودم؛ چه کنم؟ |
در باب «علیکم بِالْکانتِکست»
...پسزمینه علاوه بر اینکه فضای متن و تأثیرات مکان را تعیین میکند، زایندهی آن نیز هست. به گمانم هوگو بود که میگفت: «در سرایدار، سرداری هست.» با همین باریکبینی، من میگویم: در پسزمینه (context)، زمینه [یا متن] (text) وجود دارد و نمیشود اولی را حذف کرد، بدون اینکه دومی را، که در ادبیات پروبلماتیک است، نادیده فرض گرفت.
رولان بارت
میز گرد پروست --- با حضور رولان بارت، ژیل دولوز و دیگران
Labels: UnderlineD |
- روز خود را چگونه میگذرانی، سرباز؟ + به موازات محور ایکسها، قربان! سلام میرزا |
Monday, January 5, 2015
روزایی که زهراخانوم داریم دلم قرصه. نه نگران ظرفای نشستهم، نه نگران لک روی شیشهها و نه ظرفای کثیف تو اتاق بچهها و نه شام. زهراخانوم که میاد، اول یه حال و احوالی میکنه، میپرسه چایی میخورم یا نه، ناهار چی میخورم اینا، بعد بیکه به من کار داشته باشه میره سراغ کارای خودش. یه وقتایی کابینتا رو میریزه بیرون مرتب میکنه، یه وقتایی ملافهی رختخوابا رو عوض میکنه، یه وقتایی هم کمد زرافه رو میریزه بیرون و حین مرتب کردنش خیلی زیرپوستی زرافه رو تربیت هم میکنه. عاشق مدل معاشرتشم با بچهها. اونقدر خوب و محترم و با زبون خودشون به بچهها مسئولیت میده و ازشون کار میکشه که من قشنگ در شگفت میمونم. این روزا که طاقبازم و همهش تو خونه، این چیزا بیشتر به چشمم میان. میبینم من چههمه به عنوان یه رئیس پادگان پرفکشنیست ترجیح میدم همهی کارا رو خودم انجام بدم که عالی و بینقص باشن، زهرا خانوم اما چه با صبر و حوصله کارای شخصی بچهها رو به خودشون واگذار میکنه و اونام چه تو رودروایستی کارا رو انجام میدن.
زهراخانوم اومد گفت شام چی بپزم؟ گفتم کوکوی سیبزمینی. وقتی رفت، وقتی رفتم تو آشپزخونه، دیدم کوکوی سیبزمینی داریم و سبزی و سالاد، بیکه به جز اسم غذا یک کلمه از من چیز دیگهای پرسیده باشه. زهراخانوم که هست، دلم قرصه که من هم که نباشم، همهچی سر جاشه. این روزا، من که نباشم هم، همهچی سر جاشه. کیانا و نگار و مریم و مرجان همهی کارا رو اوتوماتیک هندل میکنن. بالاییا هستن و اونجایی که زورمون نمیرسه بهمون کمک میکنن. مامان و بابا و سارا و بچهها هم حواسشون هست. دوست پیغمبرم هم هست. پارسال همین وقتا من که نبودم همهچی ترکید. همهچی از هم پاشید، از جمله خودم. امروز اما، بعد از یه سال، تونستم سیستمی رو ران کنم که دیگه به حضور فیزیکی من وابسته نباشه. که دیگه همهی تخممرغاش تو یه سبد نباشه. که دیگه اصن سبد تخممرغی نداشته باشه. لذا میتونم طاقباز بخوابم و به سقف خیره شم و کوکوی سیبزمینی دستپخت زهراخانوم رو بخورم، بیکه نگران تمام امور جاری دنیا باشم. |
«تا پل سیدخندان دو دقیقه.» روی تابلوی دیجیتالی این نوشته شده بود. آن را در اتوبان رسالت، سرِ چهارراه مجیدیه زدهاند. هر روز آن را میبینم. گاهی وقتها که شلوغ است دو دقیقه میشود سه دقیقه، چهار دقیقه، پنج دقیقه. از پنج دقیقه ندیدم که بیشتر شود. تابلوهای بهدردبخوری هستند. برای اینکه بفهمی کِی به پل سیدخندان میرسی. اصلاً به پل سیدخندان میرسی یا نمیرسی و باید بگذاری یکروز دیگر به پل سیدخندان بروی. سهماه پیش دیدم «تا پل سیدخندان سه دقیقه» عوض شد و نوشته شد «افشین، لیلا پل سیدخندان نمیآید. دیگر جایی نمیآید. به خانهات برگرد.» افشین را نمیشناسم. اما مطمئن بودم افشین یکی از عابرانی بود که داشت در پیادهرو به سمت سیدخندان میرفت. دوــ سه روز بعد از آن دیدم روی تابلو نوشته شد: «فلانی، فلانی نیمساعت دیرتر به پل سیدخندان میرسد، نگران نباش.» مثل یک رمز بود. مخاطب خاص داشت. چنین اعلانهایی را در روزها و هفتههای بعدش دیدم. یکروز دیدم نوشته شد «منوچهر نان بگیر.» بعد دوباره عوض شد و نوشته شد «تا پل سیدخندان دو دقیقه.» امروز صبح اتوبان رسالت خلوت بود. روی اولین صندلی، کنار درِ جلویی اتوبوس نشسته بودم. از دور دیدم «تا پل سیدخندان یک دقیقه» عوض شد؛ شد «فیدل، ارنستو رفت. انقلاب به پایان رسید.» راننده سرش را پایین آورد تا بتواند روی تابلو را بخواند. از زیر تابلو گذشتیم. راننده پایش را روی گاز گذاشت. کمتر از یکدقیقه به سیدخندان رسیدیم.
[+] Labels: UnderlineD |
مرگ آرام آقا رجب
ظهر جمعه خانهی دوستی بودیم. تولدش بود. از شب قبلش آبگوشت بار گذاشته بود، توی یک دیزی سفالی که انگار مخصوص این کار بود. دیزی را از نصفهشب گذاشته بود روی شعلهی کم که تا ظهر جمعه خوب جا بیفتد. من که به مفهوم جا افتادن عقیده دارم. یعنی به پارامتر «سرعت» عقیده دارم. یک روندی، یا یک فرایندی منجر به یک اتفاقی میشود، منجر به یک محصولی میشود. حالا این فرایند ممکن است کند یا تند باشد. روی کاغذ که حساب کنی تند یا کند بودنش تفاوتی در محصول نهایی ایجاد نمیکند، یعنی سرعت فرایند هر چه باشد باید به محصول یکسانی برسی. اما به نظرم نمیرسی. نمیدانم چرا. شاید به خاطر اینرسی. چون بعضی فرایندها دینامیک هستند «سرعت» رسیدن مهم میشود. مثلن همین دیزی سفالی که پر از گوشت و پیاز و دمبه و سیبزمینی و حبوبات است، فرق دارد که شعله زیرش زبانه بکشد، آبگوشت قُل بزند، یا اینکه شعله کم باشد، حتی در آستانهی خاموشی باشد اما هنوز باشد، فقط اینقدری باشد که هر از گاهی یک حباب قُل بزند و به سطح آبگوشت برسد و آزاد بشود. اینطوری وقت میشود که اجزای توی دیزی با همدیگر آشنا بشوند. یعنی چیزهای آن تو حتی نمیفهمند که در حال پختن هستند، در حال ممزوج شدن هستند، چون همه چیز آرام است. با آرامش میشود همه چیز را پخت، همه چیز را عوض کرد. میشود از چیزهای بالذات بیارزش محصول ارزشمندی ساخت: هویت جدیدی که حاصل جمع اجزای تشکیلدهندهاش نیست. با شعلهی تند هم فرایند پخت انجام میشود، اما فرایند ممزوج شدن، فرایند یکی شدن چی؟ پخت تعریفی فیزیکی دارد. یکی شدن تعریف فیزیکی ندارد. یعنی دارد، اما ما بلد نیستیم تعریفش کنیم. یک مفهوم است. خیلیها حتی از وجود چنین مفهومی غافلند. یکی شدن را نمیشود روی کاغذ تعریف کرد. برای همین وقتی فرمول آبگوشت را روی کاغذ بنویسی، شعلهی تند یا کند جایی در معادله پیدا نمیکند. فرمولهای ما ناقص و به درد نخور هستند. چیزهایی که نمیفهمیم را به سادگی از فرمول حذف کردهایم. از نصفه شب تا ظهر فردایش که ۱۲ ساعت میشود، توی آن دیزی سفالی پیوندی صورت میگیرد که از جنس پخته شدن نیست. ما این را نمیفهمیم، اتفاقات و اتصالات توی دیزی سفالی را نمیفهمیم. ما حرارت، دما و فشار را میفهمیم. همین را فرموله کردیم و مثلن محصولش شده زودپز. محصول فهم ناقص ما شده زودپز. برای نفهمیمان هم غصه نمیخوریم، به جایش فهم ناقصمان، زودپز و چیزهایی شبیه آن را بزرگ میکنیم، برایشان جشن میگیریم و خودمان را تشویق میکنیم. اما در زودپز را که باز میکنی بوی فاضلاب میزند بالا. در دیزی سفالی را که باز میکنی بوی دیگری میآید. مطبوع است و اسرارآمیز. حتی نمیفهمی بو است. فقط میفهمی اتفاقی افتاده که حالت را خوب کرده و شروع کردهای بشکن بزنی. نمیدانی چرا حالت خوب است. چون نمیفهمی که آن بو شامل ملوکولهای پیوند ماوراءالطبیعی گوشت و پیاز و دمبه است. قدیمیها میفهمیدند. ما نمیفهمیم. آقا رجب میفهمید. آقا رجب سالهاست مُرده. آقا رجب شوهر پوران خانم بود. پوران خانم سالها کارگر بود. خانه تمییز میکرد. هفتهای یک بار خانهی ما را هم تمییز میکرد. زنجانی بود و چشمهای آبی روشنی داشت. الآن سالهاست پیر شده. چشمهایش کدر شدهاند و من میترسم توی چشمهایش نگاه کنم چون این روزها چشمهایش حال زوال، حال مرگ بهم میدهند. الآن سالهاست کار نمیکند. آن اواخر دیگر مناسبتی میآمد خانهمان. مثلن وقتی مهمانی بزرگ داشتیم. میآمد آشپزی و کلن رتق و فتق امور آشپزخانه را دست میگرفت. تخصصش کوفته تبریزی بود. کوفتههای بزرگی درست میکرد که گاهی تویشان تخممرغ پخته کار میگذاشت. وقتی سر حال بود و مایهی کوفتهاش خوب عمل آمده بود به جای تخممرغ تویش یک مرغ درسته کار میگذاشت. حالا مرغ که اغراق است، یک جوجه کار میگذاشت. کوفتهاش قدر یک توپ بسکتبال میشد. میپیچیدش توی پارچه تنظیف و میگذاشت کف دیگ آرام بپزد. ساعتها طول میکشید. سر شام پارچه را باز می کرد. خیلی مواظب بود. باز کردن پارچهی توری پاشنه آشیل ماجرا بود. کنکور آشپز همین جا بود. هر کسی بلد است با پارچه توری کوفته را گردالی نگه دارد اما جایی باید پارچه را باز کرد. جایی است که بچه کبوتر باید بدون مادرش پرواز کند. اینجا استرس دارد. پوران هم استرس داشت. به روی خودش نمیآورد که نگران است اما توی پذیرایی ۲۰ تا مهمان منتظر نشسته بودند و پوران نفسهای سنگین و منتظر مهمانها را میشنید. هیچ چیزی بدتر از یک کوفته شکسته و وارفته برای یک زن خانهدار زنجانی نیست. کل هویت آدم به سالم در آمدن کوفته وصل است. آزمون الهی است. هر کی به نوعی. سیاوش از آتش رد شد. موسی از نیل رد شد. پوران هم پارچه تنظیف را باز میکرد، نفسش را حبس میکرد و کوفته را گرد و شکیل در میآورد، آزمونش همین بود. بعد وقتی پرندهاش پرواز میکرد لبخند میزد. آن موقع هنوز چشمهای آبیاش برق میزد. شعبدهبازیاش که با موفقیت انجام میشد چشمهایش بیشتر هم برق میزد. فکر کنم چیزی هم به ترکی میگفت. لابد خودش را تشویق میکرد، ما که نمیفهمیدیم. یک بار کوفته که آمد سر میز همه دست زدند. بعد وقتی کوفته سرو شد و مرغ وسطش را دیدند، مرغ بال در آورد و پرواز کرد، نعرهها شروع شد. مهمانان شروع کردند به رقصیدن و پرندهی پوران بالای سرشان پرواز میکرد و آواز میخواند. پوران توی چارچوب در آشپزخانه بود و با رضایت و غرور نگاه می کرد. خودش غذا نمیخورد. معلوم بود که نباید چیزی بخورد. کدام احمقی لذت آنچنان دستاوردی را با لذت پر کردن شکم زایل میکند؟ اما آخرین باری که پوران آمد گند زد. فکر کنم تازه چشمهایش داشتند کدر میشدند. باز هم کوفته تبریزی درست کرد، تازه، بدون جوجه، با تخممرغ. اما وقتی تنظیف را باز کرد کوفته هزار تکه شد. نشست کف آشپزخانه، روی کاشیهای سرد. مادرم زیر بغلش را گرفت. میگفت پوران خانوم اشکالی نداره. اما دیگر فلج شده بود. حرف نمیزد. بعد از چند دقیقه چیزی گفت. باز هم به ترکی. انگار توی شرایط بحرانی آدمها به زبان مادری سوییچ میکنند. معلوم بود دارد فحش میدهد. یا به شانسش فحش میداد یا به خدا، نمیدانم. همه هم تعریف میکردند. میگفتند مزهاش عالی شده. معلوم بود هر تعریفی پوران را بیشتر آزار میدهد. آدم توی این شرایط دوست دارد تحقیر بشود. چون حقارتِ شکست با زبانبازی و دلداری جبران نمیشود. با گذشت زمان هم جبران نمیشود. این مداواها آبکی هستند. اختراع مرتجعهاست. شکست مترداف حقارت است، حقارت هم صرفن به زخم تبدیل میشود، جای زخم هم میماند و آدم باید یاد بگیرد با زخمهایش زندگی کند. پوران هم کهنهکارتر از این بود که دلداریهای مهمانان برایش ارزشی داشته باشد. اگر به پوران بود دوست داشت خودش را با خرده کوفتهها بریزد توی شوت زباله. من هم همینطورم. بعد از شکست دوست دارم ناپدید بشوم. هم خودم و هم آثار شکستم. حتی دوست دارم آدمهایی که شکستم را دیدهاند هم نابود کنم. یا زبانشان را ببُرم که نتوانند داستانم را بعدن جایی تعریف کنند. این آخرین باری بود که پوران به صورت رسمی آمد خانهمان. منظورم از رسمی این است که بیاید کاری کند و پولی بگیرد. بعدش بازنشسته شد. از قبلش هم دیگر پیر شده بود و جانی نداشت. پول و بیمه هم نداشت. هر از گاهی میآمد و پولها و خردهریزهایی که مادرم برایش صدقه جمع کرده بود میگرفت و میرفت. بر میگشت منیریه. پیش رجب آقا، شوهرش. آقا رجب سالها قبل از خودش پنچر شده بود. کنار خانه بود. من آقا رجب را یک بار دیده بودم. زمانی بود که مادرم درویش شده بود و ما به صورت برنامهریزی شده با طبقات فرودست حشر و نشر میکردم. یعنی از شمالشهر سوار ماشین میشدیم و میرفتیم ته منیریه، مهمانی خانهی رجب و پوران. آقا رجب با پیژامه کنار یک علاءالدین دودزده نشسته بود. آنجا بود که داستان آبگوشتش را شنیدیم. تنها هنر آقا رجب دیزیاش بود. روی سه فتیله بار میگذاشت. میگفت دو روز طول میکشد تا حاضر شود. توی این دو روز آقا رجب به فتیلههای مردنی زیر دیزیاش نگاه میکرد. درش را که باز نمیکرد. باز کردن در غذا مال آدمهای عجول و نامطمئن است. فقط شعلهها را نگاه میکرد. بعد از دو روز انتظار دیزیاش را میخورد، با پوران خانم. آن شب راجع به همین حرف زدیم. بعد چون حرف دیگری نداشتیم پاشدیم و برگشتیم خانهمان. پدرم سه تا قفل به ماشینش زده بود تا توی جنوب شهر دزدیده نشود. باز کردن قفلها یک ربع طول کشید. هوا سرد بود. توی ماشین هم در مورد دیزی آقا رجب حرف زدیم. این گذشت تا چند سال پیش که آقا رجب مُرد. من کانادا بودم و داشتم دکترا میگرفتم. مادرم پای تلفن بهم گفت. اولش نفهمیدم از چی و کی حرف میزند. بعد هم که فهمیدم چیزی نداشتم بگویم. برای هیچ کسی مهم نبود که آقا رجب مُرده. اما الآن میدانم که آقا رجب خامهی خرد جمعی ایرانی بوده، حداقل در زمینه دیزی. بدون اینکه چیزی از فرایند و سرعت و اینرسی و فرق تعاریف فیزیکی و غیرفیزیکی، بداند عالیترین دیزی دنیا را درست میکرد. چطوری؟ با اعتماد به روشی که قبلیها بهش گفتهاند و بدون عجله. میدانست که بعد از دیزی خواب است و بعد از چند روز خواب دوباره مرحلهی بعدی زندگی، یعنی خیره شدن به شعلهی سه فتیلهاش برای مدت دو روز شروع میشود. وقتی هم مرد آرام و خوشحال و بیاثر مرد. یعنی عالیترین شکل مرگ که حالا اختتامیهی عالیترین شکل زندگی شده. روحش شاد. [+] Labels: UnderlineD |
Sunday, January 4, 2015 دوباره آقای یونیورس یه مثبتمنفی اشتباه کرد. بدینگونه که اوضاع بر وفق مراد بود و همهچی برگشته بود سر جاش و مشغول کار و زندگی بودم با دو نقطه نیش باز، فقط یه غر سبکی زدم که آخخخخ که چه دلم میخواست وسط اینهمه شلوغی یه چند روز استراحت کنم. منظورم یه استراحت کوتاه ساحلی-ییلاقی بود صرفا. قصد رفتن هم نداشتما، صرفا دلم میخواست. آقای یونیورس اما به جای استراحت مختصر، استراحت مطلق گذاشت تو منوی روزانهم. به این صورت که یه تصادف لایت احمقانه کردم و الان کمری ترکیده دارم در حال استراحت مطلق. چند روزی میشه که به سختی ارتفاعم از بیست سانتی کف زمین بیشتر شده و جهان رو دارم به کلْ افقی تجربه میکنم. روزا یکی دو ساعت به شیوهی ال دی کار میکنم و باقیش رو به کتابخوندن میگذرونم. فیلم و سریال هم تو خونه ندارم. نتیجه؟ نتیجه اینکه دیگه حوصلهی کتاب خوندن هم ندارم حتا، نوشتن پیشکش. نتیجهتر اینکه اصلا انگار تمام زندگی من وقتایی هیجانانگیز بوده که یه مانع سر راهم بوده. که برای به دست آوردن اون موقعیته باید هزار جور معلق میزدهم. باقی اوقات، اوقاتی که میتونستهم روال عادی و مشروع رو طی کنم، مشروع استراحت کنم، مشروع کتاب بخونم مشروع بنویسم یا هر کار دیگه، سریع کسل شدهم و حوصلهم سر رفته. چیزی که راحت و هُلُپی و مستقیم به دست بیاد ارضام نمیکنه. عوضِ دو هفته استراحت مطلق، دزدیدن دو ساعت وقت شخصی وسط هزار و یک کار نیمهکارهست که بهم میچسبه، ولاغیر. به قول سیلویا پرینت «میدانستم تمام سهم من از داشتنِ او، همین نیمروزهای گاهبهگاه است و همین نیمروزهای گاهبهگاه بود که او را از باقی دنیا متمایز میکرد. داشتنِ تماموقتاش قاتلِ عشقمان بود.» Labels: las comillas |