Desire knows no bounds




Thursday, May 31, 2018

یه سری آدما هم هستن در زندگانی، که بلد نیستن یه پست رو درست بخونن و تا ته مطلب نرفته، دچار جو می‌شن که این پست رو از وبلاگ فلانی دزدیدی.
خواننده‌ی مورد نظر، من بعد از یه عمر وبلاگ نویسی عقلم می‌رسه بدیهیات رو رعایت کنم. لذا اگه دقت کنی، می‌بینی زیر اون پست اسم کتاب و نویسنده رو گذاشته‌م.
اصولا هم که هر وقت از وبلاگ کس دیگه‌ای هم مطلب می‌ذارم، حتما لینکش رو اول یا آخر مطلب کپی پیست شده می‌ذارم. مضافا این‌که یه لیبل آندرلایند هم بهش اضافه می‌کنم همیشه. لذا چشم‌هاتو بیشتر باز کن خواننده‌ی عزیز.
..
  



Tuesday, May 29, 2018

روی تخت نشسته‌م و دارم تایپ می‌کنم. اسپیکر توی سالن روشنه، با صدای بلند، و یه موزیک راک. راک، سر صبح آخه؟ چیزی نمی‌گم اما. صدای بسته شدن در ِ بالا میاد. صدای موزیک میاد از تو سالن. صدای بسته شدن درِ پایین میاد. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک خش‌خش‌دار میاد تو سالن. صدای موزیک قطع و وصل میاد تو سالن. صدا نمیاد دیگه. هیچ صدایی نیست تو خونه. دخترک در ِ بالا رو بسته رفته درِ پایینو بسته رفته رسیده سر کوچه رفته اون‌ور خیابون لابد تاکسی سوار شده رفته دانشگاه. تا نزدیکی‌های سر کوچه هم هنوز موبایلش به بلوتوث اسپیکر سالن وصل بود و صداش میومد. از یه جایی به بعد اما دیگه بلوتوثه نکشید و صداهه قطع شد و خونه رفت در سکوت. دخترک تا الان دیگه رسیده دانشگاه لابد. صبح ده باری صداش کردم تا بیدار شد. سال‌ها بود کسی رو واسه مدرسه/دانشگاه رفتن بیدار نکرده بودم. حتا هنوز بعضی آدما می‌رن مدرسه، می‌رن دانشگاه. پرسیدم عصر برمی‌گردی این‌جا؟ گفت نه، باید ماشین‌مو ببرم تعمیرگاه. فردا هم تعمیرگاهم، شاید یه خرده دیر برسم سر کار. گفتم اگه داشتی دیر می‌رسیدی خبر بده قبلش. گفت خب. ماچم کرد رفت. صدای موزیک که قطع شد، یعنی دیگه دور شده بود. فکر کردم اما چه خوب، بالاخره موفق شدم قورتش بدم. مدت‌ها بود این‌همه حس امنیت نکرده‌ بودم -از چند شب پیش تا حالا که به زعم خودم دخترکو قورت داده‌م-. چند شب قبل‌ترش با پولانسکی رفته بودیم کله‌پاچه بخوریم، یک ساعت تمام گشته بودیم دنبال جای پارک، بالاخره پارک کرده بودیم، اومده بودیم بیرون از ماشین بریم تو کله‌پاچه‌فروشی، که دخترک زنگ زده بود به گریه گریه گریه پای تلفن. من همون‌جا کنار خیابون نشسته بودم رو پله‌ی دم پست برق. یه ساعت با هم حرف زده بودیم تلفنی. اون گریه گریه گریه. من اشک بی‌صدا. دخترکم کم آورده بود. مث یه عالمه بچه‌ی بیست‌ساله‌ی دیگه که تو زندگیاشون کم میارن حس پوچی و بطالت می‌کنن دانشگاه و سیستم آموزشی منهدمش سرخورده‌شون کرده بیکاری سرخورده‌شون کرده تنهایی سرخورده‌شون کرده بی‌انگیزه و بی‌هدفن و احساس پوچی و غیرمفیدی می‌کنن. اینا رو بعدن پولانسکی بهم گفت، وقتی با چشما و دماغ قرمز و لابد خط چشم پس‌داده نشسته بودیم تو کله‌پاچه‌فروشی و من اشک می‌ریختم و اون مسخره‌م می‌کرد بابت گریه‌کردنم. اون موقع اما، روی پله‌ی دم پست برق، تو خیابون دلیری، من اولین بارم بود که مامان یه دختر جوون سرخورده بودم که گریه‌کنان و مستاصل داشت ازم می‌پرسید مامان چی‌کار کنم با زندگی‌م. هاه. آگاهان مطلعند که من اصلن مقام خوبی برای پاسخ‌گویی به این سوال نیستم. اما ازون‌جایی که خودمو به عنوان یه سینگل مام ِ همیشه‌پاسخ‌گو و دانای کل و حمایت‌گر، موظف می‌دونم بحران رو حل کنم، اندکی آسمون ریسمون به هم بافتم تا دخترک هق‌هقش کم شد. یواش یواش آروم گرفت. گفتم بیام دنبالت؟ گفت نه. می‌خوام بخوابم. ده بار بعدش هم که زنگ زدم آروم شده بود و بار یازدهم داشت فرندز می‌دید و بار دوازدهم جوابمو نداد لذا خواب بود. فرداش از زرافه آمارشو گرفتم. گفت خوبه، خوابه. و من؟ تمام کله‌پاچه و فردا و پسفرداش رو بی‌صدا اشک ریختم چون به زعم خودم دو تا بچه رو تنها ول کرده بودم به امان خدا که مجردی زندگی کنن و روی پای خودشون وایستن و بالغ شن، اما دخترکم بعد از یک سال، کم آورده بود و یک ساعت تمام پای تلفن گریه کرده بود. من؟ سه سوت نشسته بودم روی صندلی مادر بد بودن و  خودخواه بودن و خودسرزنشگری و خودویرانگری و الخ. بعد از دو روز اما خودمو جمع و جور کردم. فرزندان رو احضار کردم رأس ساعت یک به صرف ناهار و سپس رفتم روی منبر. آخر شب، حال همه‌مون بهتر شده بود. دخترک رو استخدام کرده بودم تا در قدم اول ازش یه دستیار، و سپس یه مدیر دقیق و وظیفه‌شناس و کارآمد بسازم. بنابراین فقط آخر هفته‌هاش به حال خودش بود و باقی روزها رو قرار شده بود پیش من کار کنه، در شرایطی که حین کار باید به کل فراموش کنه من مامانشم. حالا بعد از سه روز، امروز که صدای بلوتوث اسپیکر قطع شد و فهمیدم سوار شده بره دانشگاه، بعد از سه روز کار کردن و از قضا خوب کار کردن، احساس کردم آخیش. امنم. امن شده‌م. دخترک رو قورت داده‌م و تونسته‌م ازش محافظت کنم و حالا جامون امنه. حالا برگشته تو شیکم خودم.
..
  




در کتاب برف بهاری، یوکیو می‌شیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد مردی بودایی را تعریف می‌کند که با زن و بچه‌هایش زندگی می‌کرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم می‌گیرد خانواده‌اش را ول کند و برود. خانواده‌اش می‌مانند و خب طبعاً زندگی‌شان سخت‌تر می‌شود. برای امرار معاش مجبور می‌شوند چند تا از اتاق‌های خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانواده‌اش نداشته و کار خودش را می‌کرده. او بعد از چندین و چند سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی می‌شود. قوی پرطلا بعد از چند سال یادِ زندگی سابق و زن و بچه‌هایش می‌افتد. می‌رود دور خانه‌ی قدیمش پرواز می‌کند. می‌بیند که آنها فقیر شده‌اند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستأجرشان خدمت کنند و وضعیت ناجوری دارند. قوی پرطلایی هم از این وضع ناراحت می‌شود و می‌رود لب پنجره‌شان می‌نشیند و یک پر طلا برای‌شان می‌گذارد. بعد پرواز می‌کند و می‌رود. زن کلی خوشحال می‌شود، پر را برمی‌دارد و می‌فروشد و می‌زند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره برمی‌گردد و یک پر طلای دیگر برای خانواده‌ی قدیمش می‌گذارد. هر روز داستان‌شان به همین منوال بوده. بچه‌ها هم یواش یواش با قو دوست می‌شوند و وقت‌هایی که قو می‌آید با هم بازی می‌کنند. وضع مالی خانواده تکانی می‌خورد و مردان مستأجر را رد می‌کنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر می‌کند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشه‌ای می‌کشد: سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک می‌شود، گونی روی سرش می‌کشد و می‌اندازدش توی یک بشکه. فردایش می‌رود سراغ بشکه به قصد اینکه همه‌ی پر‌های طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز می‌کند می‌بیند پرهای قو همگی سفید شده‌اند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده می‌کند از بشکه می‌پرد بیرون و از پنجره‌ی خانه فرار می‌کند. بال‌هایش را باز می‌کند، از زمین دور می‌شود و اوج می‌گیرد، در آسمان پرواز می‌کند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یک‌دست طلایی می‌شوند، قو دورتر و دورتر می‌شود یواش یواش به یک نقطه تبدیل می‌شود و بعد ناپدید می‌شود.

نکته‌ی داستان «ناپدید» شدن است. در مواجهه با ناملایمات و مسائل پست باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتماً می‌توانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز می‌آیم و یک پر طلا برایت می‌گذارم. یا مثلاً می‌توانسته چندتا پر طلا برای خانواده‌اش بگذارد تا امورات‌شان بگذرد و خیال‌شان بابت مخارج راحت شود و بعد برود. یا حتی می‌توانسته به زن مکار حمله کند و شل و پلش کند، چشم‌ و چارش را دربیاورد. به هر حال او قویی با خصوصیات ماوراءالطبیعی‌ست و همه‌ی این گزینه‌ها برایش ممکن بودند ولی هیچ‌کدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. داستان در مورد بد بودن بخل و تنگ‌نظری و مال‌پرستی زن نیست، در مورد فضیلت فرار است، ناپدید شدن، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت آدم‌هاست. امورات پست و نازل همیشه بوده‌اند، باید ندید، باید رفت.

ناپدید شدن --- نیکزاد نورپناه

Labels:

..
  




دو روزه رفتیم پاریس و برگشتیم. جوری که هیچ‌کس نفهمد. جوری که هیچ‌کس نفهمید. جوری که انگار سردرد داشته باشم یا کمردرد، و دو روز تمام تحت تاثیر مسکن‌ها خوابیده باشم. یکی یک ترولی کوچک داخل کابین، با یک دست لباس و یک کتاب و یک ژاکت و یک جفت صندل و همین. دنبالم که آمد، پایین دم در که منتظر ایستاده بود، فایل‌ها را بستم، کاغذهای روی میزم را مرتب کردم، کامپیوتر را خاموش کردم، یک پیراهن راحت کشیدم تنم و یک دست لباس و یک ژاکت و یک جفت صندل و یک کتاب گذاشتم توی ترولی کوچک، همانی که یک روز عجیب از یک جای عجیبی وسط پراگ خریده بودم برای سفرم یا یک هواپیمای کوچک به آتن، که سر آخر هم هفتاد یورو بابت پنج‌سانت بلندتر بودنش پرداخت کرده بودم و ماجرای عجیب آتن و ماجرای عجیب سگی در شب و کلی ماجرای دیگر. چراغ‌ها را خاموش کردم و پنجره را بستم و پاسپورتم را گرفتم دستم رفتم پایین. ساعت پرواز را نمی‌دانستم و ایرلاین را هم و هتل را حتا. گفته بود فلان ساعت بیا پایین، چراغ‌ها را خاموش کرده بودم و پنجره را بسته بودم و با یک ترولی کوچک داخل کابین رفته بودم پایین. نشسته بود پشت فرمان، چشم‌هایش همان چشم‌های سبز تیله‌ای بودند و لب‌ها همان و دست‌ها همان. صبح زود رسیده بودیم پاریس. پنجره‌ی هتل رو به پارک بزرگ باز می‌شد. هوا کمی سرد بود. پیراهن کوتاه راحتی کشیده بودم تنم، پتوی کوچک سفری را پیچیده بودم دورم، دست‌هایش را پیچیده بودم دور پتو، و قهوه‌به‌دست نشسته بودم نشسته بودیم روی سکوی لب پنجره، رو به درخت‌های سبز پارک و  رو به هوای کمی سرد بیرون و صدای آژیرها صدای آژیرهای بی‌وقفه‌ی خیابان‌های پاریس. از باقی سفر، شراب و پنیر را یادم می‌آید و کمی گوشت و کمی انگور را و نشستن تا پاسی از روز توی کافه‌ها و تا پاسی از شب توی بارها را وُ تا صبح، تا خود صبح کنار آن یک جفت چشم سبز تیله‌ای، با همان لب‌ها و همان دست‌ها، یک‌جوری که انگار دو روز تب داشته باشم دو روز را تحت تاثیر تب و مسکن‌ها توی خواب و بیداری و هذیان گذرانده باشم. برگشتیم تهران. تهران که رسیدیم ظهر شده بود و ما جوری که انگار تازه از خواب بیدار شده‌ایم، قهوه‌به‌دست لپ‌تاپ‌های‌مان را روشن کردیم. کمی بعدتر، او کیفش را برداشت رفت. من کیفم را خالی کردم گذاشتم توی کمد. کاغذها را چیدم روی میز. همیشه کلی کار هست که باید انجام شود. که باید انجام‌شان داد. جوری که هیچ‌کس نفهمد. جوری که هیچ‌کس نفهمید.
..
  



Monday, May 21, 2018

با الف قرار داشتم. قرار بود بیاد بشینه راجع به پروژه‌ی جدید حرف بزنیم. وقتی اومد تازه قهمیدم چه‌همه دلم براش تنگ شده بود. چند ماهی می‌شد ندیده بودمش. با هم اینترنتی در ارتباط بودیم، حضوری اما نه. همون الف قدیمی بود، همون مدل لباس پوشیدن همیشگی‌ش و همون ادوکلنش و همون لبخند مشهور کذایی‌ش. فک کنم دو سه دقیقه‌ای بغلش کردم، در حدی که گفت بسه بابا، باشه، منم دوسِت دارم. داره جدیدنا به صورت حرفه‌ای می‌ره ورزش، می‌دوه. هیکلش خیلی اومده رو فرم و دیگه زیاد لاغر نیست. قدشم که خب همیشه بلند بوده. ریشم گذاشته. خنده‌شم به راه. مردم براش کلن از فرط دل‌تنگی. آخرین باری که با هم کار کردیم، شب قبلش با هم دعوامون شده بود. یعنی نمی‌دونم از چی ناراحت بود که سر ده دقیقه دیر کردن من آن‌چنان خشمی بروز داد از خودش، که من تو رابطه‌ی ده دوازده‌ساله‌مون ندیده بودم هرگز. فرداش قرار کاری داشتیم و نمی‌شد کنسلش کرد. رفتم سر قرار. خیلی عادی و دوستانه و مث قبلنا رفتار کرد، من اما سختم بود و بهت‌زده بودم و همه‌ش منتظر بودم زودتر کارمون تموم شه برم از پیشش. بعد از اونم هر کاری با هم داشتیم با پیک رفع و رجوعش کردیم. دیگه ندیدمش. خیلی بهم برخورده بود. رفیق قدیمی‌م بود و انتظار چنین برخوردی رو نداشتم ازش. تو این چند ماه یه چندباری هم گفت قرار صبحانه بذاریم قرار شام بذاریم اینا. من تا دم قرار گذاشتن هم پیش رفتم، اما لحظه‌ی آخر پیچوندم. دلم صاف نبود باهاش. نمی‌دونستم چرا اون رفتارو کرده بود. هنوزم نمی‌دونم. انی‌وی، فک کنم خودشم فهمیده بود دارم طفره می‌رم از دیدنش، لذا این‌دفه جلسه رو به پیشنهاد خودش تو دفتر من گذاشتیم. به عنوان میزبان نمی‌تونستم تنس و سرسنگین باشم. ولی خب، اصن همون لحظه که پایین، پای پله‌ها دیدمش تمام سرسنگین بودنه به کل از سرم پرید و شدیم همونی که قدیما بودیم. دلم تنگ شده بود براش. الاغ.

حالا اصن نیومده بودم قربون‌صدقه‌ی الف برما. نشستیم با هم به قهوه و سیگار و گپ و گفت، کلیت ماجرا رو براش توضیح دادم و گفتم چی می‌خوام و چی نمی‌خوام. پا شد سیگارشو روشن کرد و یه چرخی تو فضا زد و چند سوال ساده و مستقیم پرسید و چند تا نمونه و مثال و سپس گفت حله. انجامش می‌دیم.

اومده بودم بنویسم چه عاشق آدمایی‌ام که با اعتماد به نفس می‌گن «حله، انجامش می‌دیم». آدمایی که سوار کارشونن، که سوادشون آپدیت و به روزه، که می‌تونن با مشتری درست ارتباط بگیرن و مهم‌تر مهم‌تر مهم‌تر از همه با اتیتودشون، شامل بادی لنگویج و سوال و جوابایی که می‌کنن، به سرعت و با قدرت اون حس اعتماد رو بهت منتقل می‌کنن. خیالت رو راحت می‌کنن که کار رو سپردی به دست آدم درستش و نو متر وات، بهترین کار رو بهت تحویل می‌ده. الف ازون معدود آدماست. چه موقع جلسه‌‌های قبل از کار، چه حین کار، اتیتودش مهم‌ترین عاملیه که نه تنها اعتماد منو، که اعتماد اعضای تیمم رو هم تو همون برخورد اول می‌تونه جلب کنه. بچه‌های تیمم با این‌که نمی‌شناسنش، می‌بینم که چه جوری بعد از چند دقیقه کار کردن باهاش، گاردها و شک و تردیداشون رو می‌ذارن کنار و بهش اعتماد می‌کنن و صرفن هر کاری که می‌گه رو انجام می‌دن. خیلی کمن آدمایی که این‌جوری دربست بشه بهشون اعتماد کرد. مشابه همین اعتماد مطلق رو به تراپیستم دارم. به مانیکوریستم هم، به اطلس. صد جای دیگه تا حالا رفته‌م مانیکور پدیکور، یکی از یکی داغون‌تر. حتا نمی‌دونستن که مانیکور صرفا سوهان و لاک نیست، فراتر از اونه. کیور کردن دست و پاست. موزیک خوب پخش کردن و بوی ملایم داشتن تو فضا و مبل نرم و مناسب داشتن و ماساژ دادن با روغن‌های مختلف و تو حوله‌های داغ پیچیدن و به دست و پا فرصت نرم شدن و استراحت کردن دادن. نمی‌فهمم آدما چه جوری حاضرن برن زیر دست کسایی که از سوهان برقی استفاده می‌کنن یا حوله‌ی لک‌دار زیر دست‌شونه یا لاکای خودشون زشت و نوک‌تیز و بدسلیقه‌ست و مدام دارن یا با موبایل حرف می‌زنن، یا با همکاراشون. اصن حرف اول رو امبیانس فضایی می‌زنه که می‌ری توش. چند وقت پیشا یه جلسه‌ی مهم داشتم و نمی‌رسیدم برم تا فرشته واسه مانیکور، یه آرایشگاهی دم محل کارم بود که تو سرچ‌ها دیدم پیشنهاد شده، رفتم اونجا. از همون بدو ورود می‌دونستم باید برگردما. چیدمان فضاشون، شلوغی و به هم‌ریختگی‌شون، لباس پوشیدن کارکنانشون، رنگ موها یکی از دیگری زردتر و داغون‌تر، حوله‌ها و ظرف آب مانیکور و مارک لاک‌ها و همه‌چی داد می‌زدن برگرد. اما زمان نداشتم و اگه یه درصد هم کارشون خوب از آب درمیومد، آپشن نزدیک محل کارم بودن بزرگ‌ترین پوینت‌شون بود. و دیده بودم چند نفر پیشنهادشون کرده بودن که به طور منظم می‌رن مانیکور، پس لابد یه چیزی سرشون می‌شده. اما دریغا. یکی از بدترین تجربه‌های مانیکورم بود تا حدی که نذاشتم دختره دیگه لاک بزنه و همون‌جوری پا شدم اومدم بیرون. تا دو هفته‌ی تمام هم تمام دور ناخونام ریش‌ریش بود بس‌که گوشت دورشونو بد و از ته گرفته بود و کارشو بلد نبود. به مدیرش که اعتراض کردم، گفت خانوم با این قیمت اون چیزی که شما می‌خواین رو بهتون نمی‌دن خب. گفتم شما اگه کیفیت خوب ارائه بدین، من همون هزینه‌ای که تو فرشته و زعفرانیه می‌پردازم رو به شما می‌دم. اما اصولن شما فرهنگ و استایل و سواد این نوع کار رو ندارین. فکر می‌کنین در همون ساعت اگه تا جایی که می‌شه گوشت‌های دور ناخن رو از ته بگیرین، و به درک که از فردا تمام دور ناخن‌ها ریش‌ریش می‌شه، یعنی مشتری رو در لحظه خر کردن، یعنی کار درست. دیدم داره بر و بر نگاهم می‌کنه، به جای این‌که عذرخواهی کنه یا گاردشو بذاره کنار و بخواد کیفیت کارشو ارتقا بده، تازه کسی که کارمند نیست و مدیر اون‌جاست، لذا دریافتم دارم آب در هاون می‌کوبم و رفتم و با این که سر کوچه‌مونه دیگه هرگز پامو نذاشتم اون‌جا. یکی دیگه از کسانی که دربست بهشون اعتماد دارم نازنینه. بعد از فاحش‌ترین غلطی که مرتکب شدم و تصمیم گرفتم موهامو طوسی کنم و به توصیه‌ی کسانی که مدام موهاشونو رنگ‌های فانتزی می‌کردن رفتم جایی که نمی‌شناختم، بازم از بدو ورود با سر و وضع اون فضا فهمیدم جای غلطی‌ام‌ها، اما نمی‌دونم چرا شاخ و دمم نامرئی می‌شه این موقع‌ها. و خب دوستمون بلایی سر موهام آورد که تا یه هفته از حضور در اجتماع گریزان بودم تا این که یکی نازنین رو بهم معرفی کرد. با نهایت بی‌اعتمادی رفتم پیشش، اما به محض ورود، فضا و موزیک و لوکیشن و تیپ خود نازنین رو که دیدم، خیالم راحت شد و رفتم تو مود ساموار. ساموار بهش اعتماد کردم و بهترین طوسی ممکن رو بهم داد، با زحمات فراوان البته که دسته‌گل‌های قبلی رو که روی سرم کاشته بودن پاک‌سازی کنه. سپس اون‌قدر باهام مدارا کرد تا بالاخره موفق شدیم موهامو به مرحله‌ای برسونیم که اون سوخته‌های قبلی همه چیده بشن و بشه موهای سیاه‌سفید طبیعی خودم. جفت‌مون نفس راحت کشیدیم و این‌که آرایشگرت با خودت هم‌زمان این حسو داشته باشه که آخیش، از اون چیزاست که تو این صنف کم پیدا می‌شه. اخیرا سحر مربی جدید ورزشم هم رفته تو این لیست. به دو دلیل، یکی این که مرجان معرفی‌ش کرده. وقتی کسی اکثر سلائقش با تو یک‌سان باشه، کم پیش میاد آدم اشتباه بهت معرفی کنه. دو این‌که خود سحر استایل یک مربی ورزش قابل اعتماد رو داره. سواد آناتومی داره و ناهنجاری‌های بدنت رو تشخیص می‌ده و جوری حرف می‌زنه و جوری باهات تمرین می‌کنه که خیالت راحت می‌شه چند هفته بعد، از دردهای مزمن کمر و گردنت خلاص می‌شی. (کما این‌که خلاص شدم رسمن، از دردهایی که ماه‌ها خواب و زندگی رو ازم گرفته بودن و من بابت‌شون جای درست یا پیش آدم درست نرفته بودم.) این‌که آدم توی کاری که داره می‌کنه، الردی پرنسیب و ظاهر و اعتماد به نفس اون کار رو داشته باشه خیلی مهمه. بارها شده نقاش‌هایی اومده‌ن پیش من، که لباس پوشیدن‌هاشون فاجعه بوده. بابا وقتی تو آرتیستی، حداقل‌ترین لازمه‌ی کارت اینه که کمپوزیسیون و هارمونی بدونی. وقتی اینا رو توی سر و وضعت رعایت نمی‌کنی و نمی‌دونی چی بهت میاد چی بهت نمیاد، چه جوری قراره اون کمپوزیسیون رو توی کارات داشته باشی. یا وقتی مدیر یه مجموعه‌ای، باید استایل لباس پوشیدنت، کیف و کفشت، رفتارت، دست دادنت، حرف زدنت همه با پرنسیب‌های اجتماعی یه مدیر بخونه. وقتی ظاهرت و رفتار ظاهری‌ت، بیزینس استایل نیست، چه‌جوری انتظار داری آدما بهت اطمینان کنن و با مجموعه‌ت وارد بیزینس شن. وقتی بدیهی‌ترین فیلما و کتابا رو نمی‌شناسی و ادبیاتت ادبیات نامرغوبیه، چه‌جوری پا می‌شی میای پیش من که برات دوره برگزار کنم. تو هر شغلی، تو قدم اول باید آدم مجهز به ابزار بدیهی اون شغل باشه، ولی اکثر اوقات می‌بینم آدما اهمیتی به این وجه قضیه نمی‌دن. الان که فکر می‌کنم الف، تراپیستم، اطلس، نازنین، آقا لطیف، فرزانه، کاوه، حمید، دوست پیغمبرم، سحر، صالح، بیژن، بامی، رامین و علیرضا از جمله آدمایی‌ان که هر کدوم تو فیلد خودشون بسیار باسوادن (به زعم من) و ساموار می‌تونم کارهامو ارجاع بدم بهشون و نگران نتیجه نباشم. شما هم اگر کسانی رو تو هر حیطه‌ای سراغ دارین که در زمره‌ی ساموارها می‌گنجن بهم معرفی کنین لطفا. مخصوصن‌تر از همه، یک منشی باهوش و دقیق و کارآمد و کارآمد و کارآمد.
..
  



Thursday, May 17, 2018

ماکارونی پخته بودم. اسپاگتی نه‌ها، ماکارونی. ماکارونی دم‌کردنی پُرمَلات و پُررُب، با ته‌دیگ سیب‌زمینی و سالاد گوجه‌خیار با لیموی تازه. البته سالادو پولانسکی درست کرد چون من سر کار بودم ولی عوضش ماکارونی واقعی پخته بودم و قرار شد کارم که تموم شد بیام با هم شام بخوریم. اومدم خونه دیدم سالاد داریم با لیموی تازه و جین تونیک داریم با یخ  فراوون و لیموی تازه و سیزن دوی سریال افر. فک کنم ازین‌رو سریال آورده بود با خودش، چون شب قبل حین این‌که داشتیم شام جوجه و بال و ودکا می‌خوردیم من تمام کلاس رانسیر صالح نجفی رو براش تعریف کردم که به نظرم اندکی حوصله‌شو سر برده بود چون امشب قبل ازین‌که شام رو بکشم بساط سریال رو مهیا کرد. البته باید اعلام کنم ماجرای کلاس رانسیر رو برای شما هم تعریف خواهم کرد چون دریافتم اوه، چه فلسفه‌ی زندگی من بای چنس مبتنی بر تفکرات رانسیر و ژاکوتو بوده در کتاب معلم نادان، که حالا در پست بعدی بهش خواهم پرداخت. (می‌تونید برای خوندن پست بعدی با خودتون تخمه یا سالاد یا سریال بیارین.) انی‌وی، سریال رو ران کردیم و لیوانامونو به سلامتی رانسیر زدیم به هم و ماکارونی و ته‌دیگ و سالاد و اینا. پولانسکی اصولا آدم کم‌غذاییه. کمی سالاد می‌خوره و کمی نوشیدنی و چند قاشق غذا. دیشب هم اول کمی سالاد ریخت برای خودش و یکی دو جرعه نوشیدنی و یه قطعه ته‌دیگ و بعد دوباره ته‌دیگ و بعد ماکارونی و بعد ماکارونی و بعد هی ماکارونی و سالاد و ماکارونی و نوشیدنی‌ش هم به سرعت تموم شد. اصن یه وضعی. من همون‌طور که چنگالمو در خیار فرو می‌کردم و سعی داشتم هم‌زمان به گوجه هم وصلش کنم گفتم هانی گشنه‌ت بودااا. گفت نه، این ماکارونیه خیلی خوش مزه‌ست. با من ازدواج می‌کنی؟

حالا  همه می‌دونیم این «با من ازدواج می‌کنی» ازون جملات شوخی کلیشه‌ست و نشونه‌ی کمپلیمان به خوشمزگی ماکارونی، اما آیا ما واقعا حاضریم با هم ازدواج کنیم؟ آیا من هرگز دوباره حاضر می‌شم ازدواج کنم؟ آیا خریت‌م شاخ و دم خواهد داشت؟

می‌خوام بگم حتا منی که یه عمر از مصائب ازدواج داد سخن داده‌م و می‌دونم چه نهاد مزخرفیه و چه‌طور از بدو تشکیلش شروع می‌کنه خودش رو از درون خوردن، یه وقتایی با خودم می‌گم این آدمه رو اون‌قد می‌خوام که حتا حاضرم باهاش ازدواج کنم. بلافاصله دو ثانیه بعد می‌گم هرگز، ازدواج هرگز، اما هنوز انگار از ته مغزم ریموو نشده این آپشن.

پریشبا مامانم عکس پولانسکی رو دید گفت چه آدم خوش‌تیپیه و چه معقول به نظر میاد. ازدواج نمی‌کنین با هم؟ جریان ماکارونی رو براش تعریف کردم. بعد دقیقا همون شب مامانم یه کباب‌تابه‌ای‌ای پخته بود که اصن یه وضعی، لذا گفتم بهتره پولانسکی بیاد با تو ازدواج کنه ال دستپخت. مامانم گفت چه‌قد همه‌چیو مسخره می‌گیری و چرا به آینده‌ت فکر نمی‌کنی؟ دو روز دیگه که پیر بشی دیگه این‌همه آدم دور و برت نیستا. گفتم مادر من، خب دو روز دیگه که من پیر بشم، اینام با من پیر می‌شن بالاخره. بعدم من جات بودم خودمم می‌رفتم طلاق می‌گرفتم عوض این‌که به بچه‌م بگم ازدواج کن. ماکارونی رو هم زنگ می‌زنه آدم بیارن براش بالاخره. مامانم گفت تو دیوونه‌ای. خداییش اینا از چی تو خوششون میاد؟ و بدین‌صورت ماکارونی و کباب‌تابه‌ای نقش خاصی در زندگی من و مامانم ایفا نکردند و تازه پولانسکی هنوز قورمه‌سبزی و خورش بادمجونم رو نخورده!
..
  



Tuesday, May 15, 2018

با کسی که مناعت طبع نداره وارد مراوده نشو.

ْآیاتِ بدیهیِ رسولانِ منزوی

پ.ن. آدما یادشون می‌ره دو روز دیکه سرشونو می‌ذارن می‌میرن؟ واسه چی این‌همه حرص مال دنیا رو می‌زنن؟

Labels:

..
  




صبح دیدم دخترک استوری گذاشته که تمام لباساش که انداخته بوده تو ماشین، یه چیزی بهشون رنگ داده و صورتی شدن. زنگ زدم بهش. گفت دیدی فلان لباس و فلان لباسم همه نابود شد؟ گفتم آره. گفت کاش بنفش می‌شدن لااقل. گفتم آره. گفت می‌دونی از چی بیشتر از همه ترسیدم؟ گفتم ها؟ گفت خپل رو هم انداخته بودم تو ماشین (خپل یه بالش زرد گنده‌ست شبیه خپل توی مزرعه‌ی گل‌های آفتاب‌گردان، که بالش محبوب دخترکه، از بچگی با هم بوده‌ن و بدون اون نمی‌خوابه)، داشتم سکته می‌کردم که نکنه اونم صورتی شده باشه، که اما نشده بود. گفتم هر هفته چرا می‌ندازی اینو تو ماشین بابا؟ بیست سالشه. پیر شده دیگه واسه گربه بودن. یه روز از تو ماشین درش میاری می‌بینی همه‌ی شیکمش آب شده تبدیل شده به یه جوراب یا روبالشی‌ها. اینو که گفتم یه مکث کرد، سپس زد زیر گریه. لیترالی زد زیر گریه. گفت نمی‌خوااام خپل پیر شه، نمی‌خوام من بزرگ شم، نمی‌خوام تو پیر شی و به گریه کردنش ادامه داد و خدافظی کردیم. اس‌ا‌م‌اس دادم بهش یه تیکه لبو بنداز تو ماشین، لااقل لباسات بنفش شن. پولانسکی که بغل دستم خوابیده بود غلت زد رفت دو تا بالش اون‌ورتر و  گفت شما مادر دختر رسما دیوونه‌این.
..
  



Wednesday, May 2, 2018

​دخترک دیروز اومد پیش من، که بهش درست کردن زرشکِ زرشک‌پلو رو یاد بدم، چون معتقده هیشکی مث من و مامانم به این خوشمزگی و خوش‌رنگی زرشکا رو درست نمی‌کنه، و اومد بهش یه داستان کوتاه پیشنهاد بدم، که برای روی جلدش عکاسی استیج کنه برای ژوژمان دانشگاهش، و اومد جایزه‌مو برام بیاره، از طرف خودش و زرافه، که یه باکس اسنیکرز بود. از پائولو کوئیلو رسیده به داستان کوتاه درست‌حسابی و از رنگارنگ رسیده به اسنیکرز و این خودش پیشرفت بزرگیه. به امید فرداهای بهتر و توییکس و چخوف و آلیس مونرو و کیت‌کت و تابلرون.​
..
  




با پولانسکی به وضوح بهترم. هم حال بهتری دارم و هم آدم بهتری شده‌ام. این‌ را دوستان و اطرافیان نزدیکم مدام به من یادآوری می‌کنند. شاید هم همین است که هست. شاید همین‌جوری‌ست که می‌گویند و خودم حواسم نیست. گاهی صبح‌ها مچ خودم را می‌گیرم که با خلقی خوش و نیشی باز توی تخت غلت می‌زنم و کش می‌آیم و دنیا زیاد هم بیهوده نیست. گاهی حین دم کردن چای مچ خودم را می‌گیرم که دارم سوت‌زنان ترانه‌ای را در مغزم تکرار می‌کنم. و اخیرا حواسم جمع شده به این که دارم  میوه می‌خورم و سالاد می‌خورم و قرص‌های ویتامین، و ورزش! لیترالی ورزش. البته این یکی را بیشتر مدیون مرجان‌ام تا پولانسکی، اما همگان معتقدند از پولانسکی به این‌ور آدم بهتری شده‌ام و تحملم برای اطرافیان راحت‌تر شده. گوود. 

فکر که می‌کنم، مهم‌ترین و بدیهی‌ترین ویژگی پولانسکی این است که آدم معقولی‌ست. آدم ی معقول و بی‌حاشیه. با دوز مناسبی از فرهیختگی، خوش‌تیپی، خوش‌لباسی، خوش‌معاشرتی، خوش‌سفری، خوش‌سکسی، با سلیقه‌ای مناسب از آرت و سینما و ادبیات و لباس و لوازم منزل و ادوکلن و لوازم‌التحریر و مشروب و گجت‌های مختلف باحال و آی او اس‌باز و لوازم‌التحریر و لوازم‌التحریر و آخ که لوازم‌التحریر. 

فکرتر که می‌کنم، مهم‌ترین‌تر ویژگی‌اش این است که کاری به کار آدم ندارد. بلد است چه جوری دور بایستد که دم من نرود زیر دست و پایش. باهاش انگار خودمم. معذب نیستم از پارتنر داشتن. رفیق قدیمی‌ام شده. سرش به کار خودش است و توی میهمانی‌ها بی‌حاشیه است و توی رابطه‌ی دونفره‌مان بی‌حاشیه‌ است و بلد است چه قدر باشد چه قدر نباشد. خودش را تحمیل نمی‌کند و این جذاب‌ترین ویژگی هر پارتنری‌ست توی رابطه. از من انتظار دوست‌دختر نرمال هم ندارد راستی. این جذاب‌ترش هم می‌کند. و به طرز غریبی بلد است بیخودی کنجکاوی نکند و سوال نپرسد. کاری را که دوست دارد، برایت می‌کند. کاری را که دوست داری، برایت می‌کند. و می‌رود پی کار خودش. بی که.

قبلن‌ها معتقد بودم امکان ندارد ور فرهیختگی (به زعم من و با سلیقه‌ی من)، و ور فان و جذابیت (باز هم به زعم و سلیقه‌ی من) هم‌زمان توی یک پارتنر پیدا شود. لذا به سلکشنی از پارتنرها معتقد بودم، هر کدام برای موقعیتی. یکی خوش‌بدن و خوش‌سکس بود برای رختخواب، یکی خوش‌تیپ و خوش‌سر و زبان بود برای معاشرت‌های رسمی، یکی مغز عجیب و غریبی داشت برای حرف‌های بالاتر از فهم من، رفقایی هم هم‌سلیقه توی کتاب و توی سینما و توی تفریح‌های فرهنگی و غیرفرهنگی. بعد که پولانسکی را دیدم، بعد از چند بار معاشرت، با خودم فکر کردم که اوه، حتما این آدم بسیار بدسکس است. چون نمی‌شود پکیجی این‌همه مطابق میل من. بعد فکر کردم زودتر ببینم جریان چیست. و بعد دیدم اوه، فرضیه‌ام از بیخ و بن غلط است. اوایل فکر می‌کردم یکی از خوش‌سکس‌ترین پارتنرهایی‌ست که داشته‌ام. بعد دیدم خوش‌سکس‌ترین پارتنری‌ست که داشته‌ام تا حالا. بعد دیگر کم‌کم مونوگام شدم و معقول شدم و همینی شد که شد. یک روز میم خیلی دوستانه (شما بخوانید خصمانه) گفت هانی، بزرگ‌ترین شانس زندگی‌تو آوردیا. پولانسکی را می‌گفت. آمد بهم بر بخورد، که نخورد راستش. راست می‌گوید به نظرم. جامع‌الاطراف و مانع‌الالوات!
..
  




‏اگر شما گیوتین را به جلوی صحنه آورده‌اید و آن را با این شادمانی و افتخار افراشته و به آسمان رسانده‌اید، فقط برای این است که بریدن سر از همه کار آسان‌تر است و پروردن اندیشه در سر، از همه دشوارتر. ‏
شما تنبلید، پرچم شما کهنه‌پارچه‌ای بیش نیست؛ نماد ناتوانی...

‏تسخیرشدگان --- داستایوفسکی

Labels:

..
  



Tuesday, May 1, 2018



‌ «هیچ‌وقت سعی نکردم راه مصالحه‌ای بین خودم و دیگران پیدا کنم. گمانم این بوده که هرچه خاص‌تر باشم بیشتر می‌توانم به مسائل عام بپردازم.» 
شانتال آکرمان، ۱۹۸۳

تجربه‌ی دیدنِ فیلم‌های آکرمان شیوه‌ی فکرکردن بیننده را به سینما تغییر می‌دهد. بیننده‌ای که عادت دارد وقایع «مهم» را در قاب تصویر ببیند، وادار می‌شود مدت زمانی طولانی شاهد آن باشد که در برابر چشم‌هایش هیچ اتفاقی نمی‌افتد، و این «مهم‌ترین» چیزی‌ست که در فیلم‌های او روی می‌دهد. در کارهای او در آن واحد دو دسته نیرو در کار است: از یک‌سو، کنترل، نظم و تقارن؛ و از سوی دیگر، شور و هیجان عریانی که درست نقطه‌ی مقابل نیروی اول است: فقدان کنترل، وسواس، غلیان احساس. آکرمان در تمام فعالیت‌های هنری‌اش سعی در ثبت تنش این دو دسته نیرو دارد، کوششی که او را به رادیکال‌ترین نماینده‌ی زیباشناسی فمینیستی در سینمای مدرن بدل می‌سازد. ‌‌ 

این دوره طی ۱۲ جلسه و به مدت ۳ ماه، هر هفته یک‌شنبه‌ها با حضور صالح نجفی برگزار می‌شود. ‌ 
زمان: یک‌شنبه‌ها، از ساعت ۱۹:۳۰ تا ۲۲:۳۰ 
شهریه: ۳۲۰.۰۰۰ تومان 
تاریخ شروع دوره: یک‌شنبه ۹۷.۲.۲۳ ‌‌‌ 

برای شرکت در این دوره، به igregdps@gmail.com ای‌میل بزنید. (سابجکت ای‌میل: آکرمن) 

#movie #cinema #women #chantal #akerman #radical #feminism #igregartstudio
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025