Desire knows no bounds |
Monday, December 31, 2018
لبو داشتیم تو یخچال. حوصله نداشتیم. فلذا تصمیم گرفتم شام، ماست و لبو بخورم. سه تا لبوی کوچیک خرد کردم تو کاسه و چند تا قاشق ماست ریختم روش، هم زدم تا بنفش شه، و آوردم با خودم پای کامپیوتر. ترکیب ماست و لبو منو صاف میبره به خونهی قیطریه، کوچهی روشنایی غربی، خاموشیهای دوران جنگ، ماست و لبوهای معروف و خوشمزهی مامان. ماست و لبو به شکل ابزورد، مستقیم و بیربطی منو میبره به شبهای خاموشی تو خونهی قیطریه، و هیچ خاطرهی دیگهای بهش وصل نیست؛ مطلقاً هیچ خاطرهی دیگهای.
|
خانمِ «...»ِ عزیز،
چند روز پیش سر میز ناهار، حرف دستپخت شما شد. حرف دستپخت شما و تهچینهای بینظیرتان. یاد آن ماههای کذایی افتادم، آن روزهای سختی که من نبودم، که دخترک مهمان شما بود. چه با آن تهچینها و با آن مهربانیها، قوت قلب و دلگرمی بزرگی بودید برای دخترک، برای من. یادم میماند همیشه، که چه بی آن که از نزدیک دیده باشمتان، خانواده بودهاید برای دخترکم، برای من. دوست داشتم در این روزهای سرد، یادگاری کوچکی از من داشته باشید، به پاس محبتهای بیمنتتان در تمام روزهای سخت. یادداشت رو نوشتم، گذاشتم تو پاکت، گذاشتم تو بستهی هدیهای که دخترک داشت میبرد برای مامانِ دوستش، از طرف من. هنوز سختمه ازون ماجرا بنویسم. نامه رو اما گذاشتم اینجا که یادم بمونه. بعد از نوشتن این نامه، بعد از یادآوری اون دوران، انگار یکی تمام کابینت حبوبات مغزم رو زده ریخته پایین. مغزم پر از خردهشکستههای بانکهی حبوباته و پر از عدس نخود ماش لوبیای قر و قاطی. حبوباتِ مغزم به هم ریخته و یه امشبو لااقل زمان میبره تا مرتب شه. |
Saturday, December 29, 2018
منیزیوم
هنوز کارمان بصورت جدی شروع نشده. نوبت غواصهاست. میروند آن پایین و قرار است هم خط لوله را بازرسی کنند، برخی جاها را تمییز کنند و هم در نهایت کیسههای شناوری که نارنجی رنگند را وصل کنند به خط لوله. من هم هر از گاهی از سیلوستر که مسئول این ماجراهاست سوالی در مورد غواصی میپرسم تا حضورم روی کشتی موجه بنظر برسد. امروز هم بعد از جلسهی صبحگاهی ازش چیزی پرسیدم. گمانم ازم خوشش میآید. هلندیست اما سفید نیست. بدبختهایی که مستعمرهی هلند بودند کیستند؟ اندونزیها؟ بهرحال چهرهاش سفید نیست اما به اندونزی هم نمیخورد. به آمریکای لاتین میخورد. قبلا خودش هم غواص بود و الآن شده سرپرست غواصها. بعد از جلسه که ازش سوال کردم گفت ساعت یک بعد از ظهر برویم روی عرشه نشانت بدهم. متلکی هم انداخت؛ اینکه بد نیست هر ازگاهی تکانی بخورم و سری هم به بیرون بزنم. خندیدم و عجیب است، اما به دل نگرفتم. آستانهی رنجیدنم از حرفهای دیگران نزدیک به صفر است. آستانهای وجود ندارد. از هر حرفی میرنجم. ظاهر خونسردم اینها را نشان نمیدهد. نقاب همیشگیام. این رنجشهای بیدلیل که بعضا بعد از چند روز بالکل فراموششان میکنم کجایم دفن میشوند؟ نرنجیدنم کمی عجیب بود چون دیشب افتضاح خوابیدم و کل روز مگسی بودم. باد ناموافق دوباره شروع شده و هرازگاهی بوی اگزوز عظیم کشتی و گازوییل نیمسوز درز میکند داخل کابینم. سر قلبم سوزش میگیرد. میترسم اعتراض کنم و بعد کابینم را عوض کنند و به دخمهای بیپنجره منتقلم کنند. گاهی به این فکر میکنم که خفگی ریوی در اثر دود را میپسندم یا خفگی روانی بخاطر تنگناهراسی. انتخاب من که مشخص است: پنجره. مخصوصا در این منطقهی بخصوص که اطرافمان همیشه تعدادی قایقهای کوچک ماهیگیری میچرخند، پنجره داشتن و نگاه کردن به فعالیت «آدمهای آزاد» خیلی خوب است. تورها و ادواتشان را که از آب بیرون مییشند همیشه گلهای مرغ دریایی بهشان حمله میکنند. به هوای غذای مفت. حتی آن پرندگان با مغزی قدر عدس هم میفهمند که زحمت کشیدن انتخاب نیست، اجبار است و هرجا نیاز به زحمتِ شکار کردن نباشد دست از کار میکشند. واضح است که ناخنک زدن به صیدِ صیادان راحتتر است شکار ماهیای زنده از لابلای امواج دریا. انگار گشادی خصیصهی مشترک کل عالم انسان و حیوان است. نهارِ کمی خوردم. سوپ پیاز و کمی غذای دریایی که برخلاف ظاهرش بدمزه بود. بعد از نهار خوشحال بودم. بعد از چندین و چند روز پرخوری (حالا دو هفته میشود که روی آبم) این سبکی بعد از نهار خیلی چسبید. پلهها را دو تا یکی «پرواز» میکردم. به بریج، به اتاق فرمان که رسیدم از خودم پرسیدم چرا بیشتر این کار را نمیکنم؟ ساعت یک هم با سیلوستر رفتیم و بقول خودش توری برایم گذاشت از عملیات غواصی. اتاقکها دکمپرس را نشانم داد. مخازنی ترسناک که غواص وقتی از زیرِ آب برمیگردد باید مدتی توی آنها بماند تا دچار «مرض غواص» نشود، یعنی آرام آرام با محیط «همفشار» شود. چیزیست که علتش تغییر فشار و حل شدن حبابهای هوا در خون است، یا چیزی شبیه این. غواصهای حرفهای دستمزدهای نجومی دارند اما خب عوضش مرض غواص هم دارند، حبس در اتاقک دکمپرس هم دارند؛ مخزنی فلزی و تحت فشار که پنجرهای قدر کف دست دارد و دور تا دورش پیچ شده و کنارش هم چکشی آویزان است و کنارترش هم دستورالعملی نصب است: یک ضربه یعنی فشار بس است، دو ضربه یعنی حالم خوب است. حالِ من بعد از دیدن اتاقک و دستورالعملش اصلا خوب نبود. از سیلوستر پشت سر هم تشکر کردم و خواهش کردم جاهای دیگر را نشانم بدهد. بعد از ظهر خوابم نبرد. پاهایم طبق معمول یخ کرده بودند و با اینکه زیر دو تا لحاف چپیده بودم گرم نمیشدند. آخر سر شاید دو دقیقه چرت زدم. شاید هم نه. چند صفحه از بودنبروکها را خواندم. عجب رمان کهنهای. احتمالا در هر شرایطی غیر از کشتی و دریا بودم دل به خواندنش نمیدادم. اما بعضا نکات جالبی هم دارد. زنی در کتاب هست که دوبار طلاق گرفته و بعد دخترش هم که ازدواج میکند ازدواجش زود به دیولاخ میخورد. جدا نمیشوند اما عوضش شوهرش زندانی میشود. بدبیاری. انگار طلاق و عدم توفیق در رابطه هم موروثیست. بعضیها اینطورند. با خودم فکر کردم من هم همینم. همین زنی که گفتم، بشدت مرا یاد زندایی سابقم هم میاندازد. شیفتهی زندگی اعیانیست. خرید مبلهای چوب بلوط. پردههای حریر. قاشق چنگال نقره. پارکت کف. ربدوشامبرهای ابریشمی با حاشیهدوزی مخمل. تابلوهای رنگ روغن. حتی نوبت ازدواج دخترش که میشود انگار «خودش» میخواهد ازدواج کند، اینقدر خوشحال است و سر ذوق آمده از تجهیز خانهی دخترش. بعد یادم افتاد من خودم موقع ازدواج خوشحال نبودم. بهرحال آدمیزادی که در قرن ۲۱ زندگی میکند کمی تیرهتر دنیا را میبیند. اینطور نیست؟ شاید هم همین «خنثی» بودن دم ازدواج خودش قویترین علامت ممکن بود؛ چرا بهش بهایی ندادم؟ بعد هم به این فراموشی خزنده فکر کردم. به اینکه حتی درست یادم نیست چرا جدا شدیم. اما دعواهای زنداییام را یادم است. بامزهترینشان که بنوعی حاصل شکاف اعیانی-کارگری بود مربوط به خرید میوه بود. زنداییام اصرار داشت که از «دستچینِ ظفر» میوه بخرند و داییام مشتری پر و پا قرص ترهبار بود. بعدش هم پاشدم و رفتم بریج. بخاطر نهار سبکم گرسنهام بود. یک شیرچایی درست کردم. کلا اهل شیرچایی نیستم اما بخاطر نفرتم از چایی کیسهای شیر اضافه میکنم تا حداقل از آن کدر بودن گهش دیده نشود. از لیوان یکبار مصرف خسته شدهام. هربار هم که میآیم دریا با خودم قرار میگذارم محض رضای خدا لیوانی «عادی» برای خودم بیاورم. یادم میرود. دو تا هم بیسکوییت هلندی برداشتم. چیز ترد و لذیذیست. تیره. با نوعی شیره درستش میکنند و یکی دو ساعتی گشنگی را دفع میکند. نشستم سرِ خواندن و مرور گزارشی و نظر دادن. متنفرم از این کار. چون وقتی دریا هستم شرکت نباید گزارش بهم بدهد برای مرور و ریویو. اما آنها هم زرنگند و لابد فکر میکنند حالا که آنجاست و نسبتا سرش خلوت است این دو تا گونی اضافه را هم بارش کنیم. مضاف بر اینکه مهندسِ لولهی مستقر در دفتر هم رفته مرخصی سال نو. کریسمس. لذا بار کاری مقررش سرریز کرده روی من. اینجا هم کمی حال و هوای کریسمس گرفته. درختهای کاج مصنوعی اینور و آنور علم کردهاند. با زلم زیمبوهای متعارفش. بعد از ورزش یک سلفی کج هم با درخت گرفتم. دودل بودم استوری بگذارم اینستا یا نه و آخرش هم نگذاشتم. بنظرم اگر دقیق میشدی سفاهتی رقیق ته چهرهام را میشد تشخیص داد، یا شاید هم بخاطر دود گازوییلی که شب قبلش تنفس کرده بودم این ریختی شده بودم؟ بهرحال بیخیالش شدم. گزارش را که خواندم چندتا کامنت رویش نوشتم. ایراداتی متعارف که پیشاپیش جوابش را خودم میدانم. چیزی در مورد ضرایب تمرکز تنش در آنالیز خستگی خط لوله پرسیدم. با لحن ثقیل و آکادمیک. خوشم میآید که اینطوری بنویسم. یعنی طور دیگری بلد نیستم انگلیسی بنویسم. نمیدانم احساس قدرت میکنم؟ یا اینجوری دوست دارم تحصیلاتم را به رخ بکشم، به رخ آن خوانندهی کامنتهایم که حتی نمیدانم کیست. شاید هم به رخ کشیدنی نیست. آدم با اینطور نوشتن مهر تاییدی میزند به زبان بلد نبودنش. تمام خاورمیانهایها و چینیها و هندیها همینطوری انگلیسی مینویسند. این مرض مورد مشابهی هم دارد، باز هم بین ایرانیها: نویسندههایی که مغرضانه ثقیل مینویسند. متن ارگانیک نیست، آلی نیست. کلمات قلمبه سلمبه عین دشنه به چشم آدم فرو میروند. بعد هم بدو بدو حاضر شدم که بروم ورزش. چون چند روزی بود که ورزش نکرده بودم و درست یا غلط باور کردهام که روی آب باشم و ورزش نکنم میپوسم. شورت ورزشی رئال مادرید را پوشیدم. هنوز همین را میپوشم. شمارهی ۷، رونالدو. گمانم حتی کریستیانو رونالدو از باشگاه رفته. برادرم که رفت خارج این را از وسایلش غنیمت برداشتم. حالا ماههاست که رابطهام با برادرم قطع شده اما این شورت رئال مادرید هنوز مانده. الآن دقیقاً آن جای بهخصوص زندگی هستم که اشیا ماندگاریشان از آدمها بیشتر میشود. شاید هم جای به خصوصی نباشد، شاید صرفا من به این موضوع واقف شدهام. شاید هم دلیلش قطع رابطههای متعدد در این چند وقت اخیر است. با خواهرم، با برادرم و با یکی از دوستان قدیمیام. گمانم آن توییت مسخرهی چند وقت پیشم که «عمر رفاقت هفت سال است» از همینجا آب میخورد. روان آدم عجب حجاب پوسیدهای دارد، یا حداقل وقتی بهش دقیق میشوی اینطور بنظر میرسد. راستش ناراحت هم نیستم. انگار اینطوری راحتتر است. حالا که این رابطهها تمام شدهاند میفهمم هر کدامشان چقدر مضطربم میکردند. هر کدام بنوعی. خودم نبودم. آدم دیگری بودم. نقاب. پرسونا. چه میدانم. تلاش دائمی برای پا نگذاشتن روی خط قرمزهای آدمها و آخرش هم علیرغم اینهمه آسه آسه رفتن میبینی که شکایت دارند از دستت. عجیب است اما واقعی. عجیب هم نیست. سن که بالا میرود مشکلات خواهر-برادری قدر مشکلات زناشویی بزرگ میشوند. حتی بزرگتر. این را گمانم گاردین توی یکی از این مقالههای آبگوشتیِ لایفاستایلش نوشته بود. بیراه هم نمیگوید. دور و برم کم آدم ندیدهام که با خواهر برادرهایشان مشکل دارند. وقتی یادم میافتد که بذر این مشکلات در کودکی پاشیده شده تعجبم کمتر هم میشود. خودِ مادرم و خواهر و برادرهایش یکی از همین اقوام مشکلدارند. تا همین الآن هنوز مشغول گرفتن پاچهی همدیگرند. اگر مادرم زنده بود لابد هنوز باید وساطت میکرد بین اینها و آرامششان میکرد و بعد در تقاص این اعصابخردی از پسِ هر تلفنی مینشست روی کاناپهی جلوی تلویزیون و تغار تغار گریه میکرد. سالی نمیگذرد که دوتایشان دعواهای وحشتناکی نداشته باشند. گاهی فکر میکردم ما هم اعقاب همینهاییم پس تعجبی نیست که اینطوری شده و قطع رابطه کردهایم. اما خب کمی نگاه به دور و بر: ما بیشماریم. بعدش هم روزی میرسد که آدمها دوباره برمیگردند دور هم. این چیزها خود به خود اتفاق میافتند. زمان دارد. مثل میوهای که رسیده و زمان چیدنش است؛ زودتر کال بود و دیرتر بشود هم میگندد یا کلاغ نوک میزند و تباهش میکند. موقع مقرر. هر چیزی موقع مقرر خودش را دارد (باشه پیرمرد حکیم). روی کشتی چهرههای آشنا هم میبینم. از دیدنشان خوشحال هم نمیشوم. یکیش همان بازرس ایمنی روسی که قبلا هم زیاد با هم بودهایم. همسن من است و ریشی حنایی دارد و امسال ازدواج کرده. واضح است تا بوی پول شنیده تصمیمش را گرفته. همانیست که توی آن یکی کشتی که بودیم در باشگاه مدام حرکات خارقالعاده میزده. از داربستی خودش را میکشید بالا و در هوا قیچی میزد به همراه فریادی جانانه. نمایشی بینقص از مردانگی و سرزندگی. این سری هم از بخت بدم سر و کلهاش پیدا شده. صورتش هم شکسته. همهمان شکستهتر شدهایم. مگر میشود شبها دود گازوییل تنفس کرد و نشکست؟ خود من با ترس و هراس میروم سراغ آینه. حنایی نمیدانم چه شده که این سری مهربان شده. بعد از جلسه بدون اینکه صحبتی باهاش بکنم موبایلش را گرفت جلوی چشمم و خانهای که دارد میسازد را نشانم داد. آدم اولش فک میکنه ۱۵۰ متر مربع کافیه ولی بعد هی جلو میره میگه چرا یه دفتر کار نداشته باشم؟ چرا یه انبار اضافه نداشته باشم؟ و همینجوری یهو شده ۳۰۰ متر! لای جنگلهای جزیرهی «ساخالین» زمینی خریده و آنجا دارد میسازد. خانهای دو طبقه با دیوارهایی سفید و سقفی شیبدار و نارنجی. با پنجرههای کوچک. پنجره که نه، حفره. بهش تبریک گفتم. باورم نمیشد لازم دیده بیمقدمه شروع کند پز دادن. جوانتر که بودم قضاوت نمیکردم و سعی میکردم معنی این کارها را نفهمم. الآن خوب میفهمم. آن موقع هم میفهمیدم فقط نمیخواستم باور کنم آدمها در چنین مردابی دست و پا میزنند. هر چه جلوتر میرویم دورقابچینها هم زیادتر میشوند. نفرات جانبی. شبیه خودم. بازرسهایی با عناوین مختلف. یکی جوشها را بررسی میکند، یکی دیگر پوشش روی جوشها را، آن یکی ایمنی، آن یکی بطور خاص مراقب غواصهاست. لشکری از اضافات. اینقدر زیادیم که جا برای نشستن همهمان نیست و در فضاهای عمومی کشتی لپتاپمان را برپا میکنیم و اتراق میکنیم. قدیمترها بازرسی نروژی بود که با هم صمیمی شده بودیم و برگشتنه هم با هم مرخص شدیم و پا به خشکی گذاشتیم. در ایستگاه قطار هم یک بطری آبجو مهمانم کردم که واقعا بعد از هفتههای متوالیِ ادبارِ کشتی بهم چسبید. یادم است او با حالی زیرک میگفت که این شغل «شغل آسونیه». پس بنوعی ما قبیلهی بازرسان شبیه همان مرغهای دریایی هستیم که قایقی را نشان میکنند و به هوای دزدیدن ماهی کوچکی دورش میچرخند. حنایی ماهیهایش را دزدیده و حالا مجموع غنایمش را تبدیل کرده به آن خانهی زندانگونهاش وسط جزیرهی ساخالین. گمانم از آن دیوانههای حسود و غیرتیست که میترسد چشم اغیار به زنِ خوشگلش بیفتد، وگرنه چرا وسط جنگل؟ چرا ساخالین؟ چرا با پنجرههایی که اینقدر به پنجره شبیه نیستند؟ اما عمیقتر که بشوی مغز ماها از مغز مرغهای دریایی که قدر عدس است هم کمتر کار میکند. الحاقیهی من به گزارهی بازرس نروژی این است: شغل آسانیست اما جانِ آدم را میخورد. این را در تمام رگ و پیام حس میکنم و شک ندارم با همین وضع ادامه بدهم سر ۴۰ سالگی به یکباره «فرو مینشینم». منطورم فروپاشی فیزیکیست. شک ندارم میانگین سن آدمهایی که آفشور کار میکنند، فراساحل کار میکنند تفاوت معناداری با بقیه دارد. این سری یکی میگفت توی هلند بعد از ۵۵ سالگی نمیگذارند کار آفشور بکنی. توی باشگاه هم معمولا خلوت و خالیست اما امروز یک گولاخ انگلیسی هم بود. از اینهایی که نمیدانم مال کدام دهکورهای هستند ولی همهشان عین همند. حجیم. کچل. چشمهای ریز. سرتاپا خالکوبی و عرقگیرهایی که میپوشند هم خوب این نقوش را نشان میدهد. سیگاری. حتی بعضیهایشان درست قبل ورزش سیگار را خاموش میکنند و یکی دوبار این بلا سر من هم آمده. با آن تهبوی تند سیگار میآیند توی باشگاه. اگر از بخت بدم بعد از تحرکی هوازی باشم، نفس نفس بزنم و ریهام تهییج شده باشد آنوقت آن بو شبیه خنجری که به بصلانخاعم فرو برود کل اعصابم را به تشنج میاندازد. گاوند. وزنههای گندهای هم میزنند. چندان به دستگاه عقیده ندارند. نوعی کلاسیسیسم در پرورش اندام: فقط وزنه. لهجههایشان را ماها نمیفهمیم. گمانم خود انگلیسیها هم نمیفهمند. طبقهی کارگر انگلیسی. احتمالاً همینهایی که بدوبدو به «برگزیت» و خروج از اروپا رای دادهاند. طبقهای که بنظرم معادلش توی ایران وجود ندارد. همانهایی که تا پایشان به خشکی میرسد ظرف نیم ساعت ۵ لیوان گنده آبجو را خالی میکنند و حینش هم دو-سه تا آروغ از ته حلقشان میزنند. آهنگهای مخصوص خودشان را هم دارند. راکهای خیلی پاخورده. از این گروههایی که جایی در دههی هفتاد یا هشتاد دفن شدهاند. لدزپلین و اینها نه. خیلی سادهتر و محقرتر. لدزپلین مقابل چیزی که اینها گوش میدهند شونبرگ است. این امروزی هم آشغالهای مشابهی گوش میداد. لابلایش هم ریمیکسی از باربی گرل گذاشت. با یک بلندگوی سفری که با خودش آورده بود توی باشگاه. سعی کردم به روی خودم نیاورم اما انگار نفرت در امواجی نامرئی از بدن آدمیزاد متصاعد میشود و هدف خودش را پیدا میکند. حالا هر چقدر هم که میخواهد قیافهی فرستنده -یعنی من-خونسرد باشد. حتما همینطور است وگرنه دلیلی نداشت که ده دقیقه بعد از آمدن من آهنگش را قطع کند. من هم یک کم وزنه زدم و لابلایش کمی هم هوازی کار کردم. پروانه زدم. بعد شنا. پایم را قلاب دستگاهی ساده کردم و سه تا دور ۱۰تایی دراز و نشست رفتم. گمانم تا پسفردا عضلات شکمم درد کنند و منقبض باشند. بهرحال در سن من ورزش این عواقب را هم دارد. هر بار که میروم باشگاه تا دور روز بدنم درد میکند و کوفته است. البته دوایش را تازگی کشف کردهام: قرص منیزیوم. اما یادم رفته قرصهای منیزیومام را با خودم بیاورم دریا. کمی هم دلچرکینم از ماجرای قرص منیزیوم. اینقدر موثر است که باورم نمیشد. حتی اولین بار شبیه نوعی مخدر عضلانی عمل کرد. بعد از ورزشی مفصل که یک لیوان محلولش را خوردم به حالی افتاده بودم که درازکش فقط لبخند میزدم، در صلح با خودم و دنیا. فردایش هم کوچکترین ردی از آن انقباضهای عضلانیِ دردناک نبود. همین شد که بددلم با این قرص. این همه سال من کوفتگی را تحمل کردم و کافی بوده از سرکوچه این قرص را بخرم اما نمیدانستم. بعد فکر کردم نکند مابقی امراضم هم که بنوعی «طبیعی» و «مقدر» در نظر میگیرمشان وضع مشابهی داشته باشند؟ حالا امراض به کنار. اصلا کل مشکلات در سطحی کلانتر. مثلا همان ترک رابطههایی هم که گفتم، همان هم برایم اثرش مانند قرص منیزیوم بود. از پسِ ناپدید شدن دو سه تا از قلمبههای پراضطرابِ زندگیام فراغ بالی تجربه کردم که قبلش حتی نمیدانستم چنین حالی وجود دارد. نکند گرههای کور و شبهکور زندگی همگی به همین راحتی باز شوند و فقط قضیه منم که آن دانش بخصوص را ندارم، آن قلق بخصوص را بلد نیستم و عوضش دندانهایم را روی گرهها به هم میسایم؟ تصور چنین شرایطی ترسناک است و امیدوارم منیزیوم اولین و آخرین مرهم اینچنینی باشد که از وجودش بیخبر بودهام. Labels: UnderlineD |
از عصر که شنیدیم واو از چه پلهای زندگی گذر کرده است بیخبر و بیصدا، بحث کردیم که رفاقت پس به چه است اگر در سختی و خوشی خبر از هم نداشته باشیم. مگر قرار نبود بگوییم لعنت به فاصله و پای هر «یادوارهی حضور» چنان بنشینیم که انگار از آخرین یادواره نه چند سال که فقط چند روز گذشته است. پس کجا رفت آرمانهای ما، چه شد عهد ما. پیرمرد سمج ساعتها و تا شب حرف زد تا بالاخره حرفش را فهماند. که رفاقت به تجربهی زیسته است، با هم زیسته. باقی جزئیات و فرعیات.
آلما هم اسم دلنشینی است. Labels: UnderlineD |
Tuesday, December 11, 2018
رفته بودم سینما تا فیلم ستاره ای متولد می شود را ببینم. در دو ماه گذشته هر خروجی که هالیوود داشته، دیده ام. اگر هالیوود چیزی مثل سیاه مشق داشت، آن ها را هم می رفتم و میدیدم.
به زعم خودم، سینما هیچ وقت اولویت اول من نبوده است؛ "کتاب" بوده است. اما اینجا در سوئد بود که متوجه شدم سینما هم همانقدر به وجدم می آورد و رابطه ام با سینما خیلی عمیق است. حقیقتش این است که من "سینما" را دوست دارم. هر چه هم بشود به سینما بر میگردم. سینما لذت شخصی من است. روزها سرد و تاریک است و چاره ای جز سینما رفتن نیست و من این شخصا از این بیچارگی اذیت نمی شوم.
فکر میکنم که سینما در ایران احتمالا سرگرمی بسیار جدی بین بسیاری از افراد است. فکر میکنم چون "تنها" سرگرمی در دسترس است. تنها جایی که می شد رفت و سرگرم شد. ما به صورت کلاسیک در ایران، بار نمی رویم. ساحل نمیرویم. نمی رقصیم و فقط فیلم نگا میکنیم. ناخداگاه ما زیادی با سینما آمیخته می شویم. از طرفی چون مرزها بسته است، سینما دریچه ای است که ما با آن دنیا را می بینیم. سعی میکنیم مردم کشورهای دیگر را بشناسیم. با سینما، نیویورک و پاریس برویم.
اینجا، تنها سینما می روم. عادت تنها سینما رفتن را ایران هم داشتم. حقیقتش این است که جز با افراد خاصی نمی توانم فیلمی را ببینم. چون یکهو حوصله ام سر می رود و شروع میکنم بلند بلند نظر دادن. یا از فیلمی خوشم می آید که بقیه خوششان نمی آید و دوست ندارم توضیح بدهم که چرا فیلم را دوست داشته ام / نداشته ام.
اوایل از این ترجیحم احساس عذاب وجدان داشتم. سینما رفتن فعالیت خیلی گروهیی به شمار می رود. مثل استخر رفتن. اما واقعیت این است که این دو کار کاملا فردی هستند. مثلا شما از طرف مقابلتان دست قرض نمیگیرید تا با دستان او شنا کنید. یا مثلا در فضای سینمای تاریک، کاملا "تنها" به پرده ی سینما نگاه میکنید، حتی اگر کسی کنار شما نشسته باشد. اما خب مثلا برای تنیس بازی کردن، نیاز به فرد دومی هست. یا چه میدانم، برای سکس. نمیخواهم بگویم با کسی سینما رفتن غلط است. اما ضرورت خاصی برای نفر دوم در این فعالیت خاص نیست.
اوایل که آمده بودم سوئد فکر میکردم که الان فرصت خوبی است تا با سینمای جهان بدون واسطه آشنا بشوم. واقعیتش فرصت خوبی نبود. سینمای جهان به اینجا می آید، اما مثلا فیلم ژاپنی زیرنویس سوئدی دارد. این مجموعه برای من، چیز قابل درکی نمی شود.
هفته ی قبل ترش رفته بودم و "کولِت" را دیده بودم. دوست داشتم. موضوع جالبی داشت. تاکید خاصی روی هم جنس گرایی نداشت. تاکید خاصی روی آزادی زنان هم نداشت. اما همه این ها را داشت.
اما "ستاره ای متولد می شود" را دوست نداشتم. اصلا فیلم بدی نبود ولی منظره ی "عشق عریان" حوصله ی من را سر می برد. فیلم دو ساعت و نیم حول یک عشق و یک اعتیاد میچرخید. آخرش هم چیزی تو مایه های فیلم"لاو استوری" اتفاق افتاد. دور تا دورم دختران جوان سوئدی در دستمال فین های اشک آلود میکردند و من به ناخن هایم خیره شده بودم تا فیلم تمام شود.
برای من "عشق"، وقتی در هیچ بستر روزمره ی دیگری نباشد ؛ خیلی خسته کننده است. این طور عشق حتی واقعی نیست. خیلی مجرد است. طنزی ندارد. انگار افراد از صبح تا شب فقط درگیر عشقشان بوده اند و همه چیز حول آن چرخیده.
به هر حال گفتن ندارد... فیلم عاشقانه بود. توی سینما گوگل کردم تا ببینم فیلم چند دقیقه است و چند دقیقه اش باقی مانده. هر دقیقه با ساعتم چک میکردم که فقط یه ربع دیگر. فقط ده دیقه، فقط پنج دقیقه دیگر و تمام... پوف!
پاشدم و سریع کاپشنم را پوشیدم. فیلم داشت تیتراژ پایانی را پخش میکرد. کمی طول کشید تا کاپشنم را تنم کنم و وقتی سرم را بلند کردم به آخر تیتراژ رسیده بودیم. آنجا که آرم کمپانی تولید کننده را نشان میدهد.
در حد دو سه ثانیه مکث کردم و چشمهایم پر شد! چشم هایم انقدر سریع پر شد که ذهنم، حتی هنوز درک نکرده بود چه اتفاقی افتاده. چیزی از گذشته برگشته بود و در من نواخته شده بود. در حالی که خودم را جمع و جور میکردم با فاصله و به کندی داشتم می فهمیدم از چه چیزی برانگیخته شده ام:
من بار اولی بود که آرم " وارنر برادرز" را در سینما می دیدم. هزاران بار این آرم را در لپتاپم، در لپتاپ بقیه، با کیفیت پایین، روی دو دی وی دی، روی فلش، روی سی دی هایی که دست به دست می شد تا ما به دنیا وصل باشیم و دریچه ای به دنیا داشته باشیم و از جهان قطع نشویم؛ دیده بودم. این اولین باری بود که من بعد از بیست و نه سال زندگی، مثل مردم همه ی جهان داشتم فیلمی جهانی را مثل همه ی مردم نرمال دنیا روی پرده سینما میدیدم.
مگر مردم ما چه می خواستند؟ همین که مثل همه ی مردم عادی دنیا، بروند سینما و فیلم های عادی مردم عادی دنیا را ببیند.
اگر عاشقانه ای باشد، برای من داستان عشق مردمی است که سینما، دی وی دی، سی دی با فایلی با پسوند AVSEQ تنها دریچه ای بود که به دنیا وصلشان میکرد و آنها دو دستی همان دریچه را چسبیده بودند تا همان سوراخ کوچک را هم آجرکشی نکنند. خیلی هاشان عشقشان، در دانشگاه، حول دست به دست شدن همین فیلمها شکل گرفته بود.
Labels: UnderlineD |
Saturday, December 8, 2018
من خدای حمل کردن خردهرازهای بیهودهام، خدای به دوش کشیدن صلیبهای شکسته؛ خدای پناهگرفتن پشت خاکریزهای ریخته، خدای آویزان شدن به حبلالمتینهای پوسیده.
|