Desire knows no bounds |
Tuesday, January 22, 2019
جدیداً هی قدیمو شخم میزنم.
|
Wednesday, January 16, 2019
تولدمه فردا. چهلوچهارساله میشم در حالی که تو مغزم ۲۷ سالمه هنوز. حالا نه بیستوهفتِ بیستوهفت، اما ۳۳. بیشتر از ۳۳ رو متصور نیستم بر خودم.
حالا، از هر وقت دیگهای از خودم راضیترم. از قیافهم از موهای نقرهایم از هیکلم از رابطهم از خانوادهم از دوستام کارم از شرایطی که توشم. همهچی میتونست بد باشه. میتونست هنوز بد باشه و هنوز سخت باشه و هنوز معلق باشم. اما معلق نیستم و پام رو زمینه و از پس سختیها براومدهم تا حدی و گس وات؟ اوضاع اونقدرها هم بد نیست. اصلاً بد نیست. سورپرایزترین تولد زندگیمو داشتم امسال. در واقع اولین باری بود که کاملاً در معرض مهمونی سورپرایز تولد قرار گرفتم. دخترک و پولانسکی ترتیب مهمونی رو داده بودن. دخترک همهی کارا و خریدا رو به عهده گرفته بود و حتا جوجهکباب شام رو خودش خوابونده بود تو مواد و مزهدار کرده بود. لیترالی یه مهمونی داده بود، بدون دخالت و مشوت و کنترل من، یه مهمونی کوچیک و جمعوجور، با صمیمیترین دوستام. کسایی که از ته دل خوشحالم باهاشون. با هدیههایی که دونه دونهشون فکر شده و مورد علاقهم بودن. دقیقاً همونجور که همیشه دلم میخواست. میانسالی یه جاهاییش سخته. بیشتر از همه یه جاهای فیزیکیش. پریودت دردناک میشه بدنت زود خسته میشه مفصلهات شروع میکنن ترقترق کردن پوستت شروع میکنه خط افتادن حرکاتت شروع میکنه کند شدن. کند شدن. کند شدن. آهستگی. میانسالی برای من یعنی آهستگی. دوست دارم روی دور کند پخش شم. آرامش رو به هیجان ترجیح میدم جمع کوچیک رو به پارتی ترجیح میدم کتاب رو به سوشال مدیا ترجیح میدم سفر راحت تکمقصده رو به سفر روی دور تند و چندمقصده ترجیح میدم رستوران خودم کافهی خودم فضای خودم رو به همهچیز ترجیح میدم. قبلنا هر چیز جدیدی هر آدم جدیدی میومد دوست داشتم امتحان کنم ببینم کدوم بهتره. الان اما به این نتیجه رسیدهم جاهای جدید خوبی که مطابق ذائقهی من باشن آدمای جدیدی که برام جالب باشن به سختی اون بیرون ممکنن پیدا شن. هنوز معتقدم اونی که پیشش میرم مانیکور، بهترینه. اونی که میرم پیشش کوپ مو، درستحسابیترینه. اون چند جایی که ازشون خرید میکنم، هنوز رقیب ندارن. این آدمی که الان آدم منه، لنگهش وجود نداره و الخ. یه خرده جزمی به نظر میاد، ولی اخیراً هر رستوران جدیدی که بهم معرفی شده و رفتهم امتحان کنم، خورده تو ذوقم. کافه همینجور. دیزاینر همینجور. ماساژ و اسپا همینجور. هنوز به زعم من همون قبلیا بهترینان، مگر در موارد انگشتشمار. مگر موارد بسیار کمی که اونم آدمایی بهم معرفی کنن که همسلیقه و همطیف خودمن. که یعنی به نظرم اون اتفاقی که تو میانسالی میفته، اون آرامش و کندیای که آدما دچارش میشن ازین جنسه که آدم دیگه خودشو به خوبی شناخته، قلقهای خودشو یاد گرفته، نقاط ضعف و قوت خودشو میدونه، میدونه با چی خوشحال میشه و چیا مضطربش میکنه، فلذا دیگه هی نمیره سراغ چیزای مختلف سراغ آدمای مختلف که سرش بخوره به سنگ. که یعنی؟ زندگی مث یه رستوران سوشیِ واقعی میمونه، یه سوشیبار تو ژاپن، برای کسی که ژاپنی نیست. آدم دفعههای اول چند ماه اول گاهی حتا تا یکی دو سال اول، مدام در حال آزمون و خطای انواع سوشیهاست. بعد از دو سال زندگی کردن تو ژاپن اما، دیگه سوشی میفهمه، مزه سرش میشه، فرق نُوری تازه با نُوری مونده رو تشخیص میده، تازگی ماهیها رو از روی رنگ گوشتشون متوجه میشه، و مهمتر از همه، دیگه میدونه کدوم نوع از سوشی رو دوست داره کدوم نوع رو نه. دیگه دنبال مزه کردن دنبال چشیدن همهی منو نیست. تا منو رو بذارن جلوش، از بین چهلتا طعم و اسم مختلف همون سه چهارتایی رو انتخاب میکنه که باب میلشن. دیگه هر بار چیز جدیدی شگفتزدهش نمیکنه. میانسالی برای من دقیقاً رویکردم نسبت به غذاهای ژاپنیه در سال سوم زندگیم تو توکیو. میانسالی برام، سال سومِ زندگی تو جهانیه که تا قبلش هیچی ازش نمیدونستم. هیچ ادعایی نداشتم راجع بهش. حالا اما، بعد از سال سوم زندگیم تو ژاپن، بعد از سال چهل و سوم زندگیم تو دنیا، دیگه میدونم کدوم آیتمهای منو باب میل منن، کدوما نه. دیگه از روی اسم، بدون نگاه به عکس، میتونم نوع سوشیمو انتخاب کنم. دیگه میتونم با خیال راحت، یه اسم جدیدو بذارم کنار، چون عطف به ما سبق میدونم چی در انتظارم خواهد بود. کمکم بپوشم برم کنار استخر پارک لاله، به پرندهها غذا بدم:دی پ.ن. هاها، این پست رو هنوز پابلیش نکرده بودم که در خونه رو زدن پیک برام هدیهی تولد آورد، یه دستهی بزرگ نرگس با گیفتکارد یه اسپای جدید که تا حالا نرفتهم. لذا برای خط بطلان کشیدن روی سوشی-تئوریم، با ما باشید! |
Sunday, January 6, 2019
۱. عیالوار شدهم. خونهم شده عین خونهی مامانبزرگا. این میره اون میاد. اون میاد این میره. دوستپسر خودم، فرزندانم، دوستپسر دوستدخترای فرزندانم، دوستام، همکارام، خواهرم، شوهرش، دوستای خودش و دوستای شوهرش، دوستام و دوستاشون. تقریباً دیگه روزی یا شبی نیست که تنها باشم. تقریباً به همین دلیله که خیلی کم وبلاگ مینویسم. چون هیچ وقتی از آن خود ندارم. اما شکایتی هم ندارم. در واقع خیلی هم خوبم با این حال و هوای جدید. از وضعیت انسان منزوی خوابیده در لانهی خود خارج شدهم. حالا نه که از وضعیت انسان منزوی خوابیده در لانهی خود شکایتی داشته باشما، نه. من ذاتاً یه کوآلای چسبیده به درخت در نواحی گرمسیریام که حالا از بد حادثه باید کار و زندگی هم داشته باشم. اما خب، این وضعیت جدید هم مزهی خودشو داره. اینکه سر ظهر یه عده میان خونهت. ناهار درست میکنی براشون. معاشرت میکنی. زرافه زنگ میزنه مامان شام چی دارین من و فلانی هم بیایم. میگم بیاین. با پولانسکی میریم تو آشپزخونه به بساط سالاد و شام. کمی دیرتر، وقتی من با کتاب و لپتاپم رفتهم تو تخت، صدای پولانسکی و زرافه و دوستش میاد از تو سالن، دارن ویسکی میخورن و سیگار میکشن و گاهی تا دو و سهی شب معاشرت میکنن. عجیبتر ازینا تدیه. تدی سگمونه. من همیشه اعلام کردهم طاقت و توان «مواظب موجود زنده بودن» رو ندارم انیمور، بعد از دو تا بچه بزرگ کردن، تنها، سالهایی که خودم الردی بچه و نادان بودم. این «موجود زنده» شامل همستر و گلدون میشد تا خانواده و پت و دوستپسر. حالا چی اما؟ حالا علیرغم تمام مواضعم، شدهم خونهی مادربزرگه، و فراتر از اون، یه سگ ژرمن شیطون هم دارم. عجیبترین پدیدهی زندگیم. عجیب ازین لحاظ که یه عمر شعار میدادم امکان نداره حاضرم پت داشته باشم. حالا نه تنها دارم، که یه های مینتننسش (زیاد انرژیگیر؟) رو هم دارم. عجیبتر اینکه؟ عجیبتر اینکه داره باهاش کلی بهم خوش میگذره هم. داره با تمام این سیستم جدید بهم خوش میگذره در واقع. سیستمی که اگه یه سال پیش تصورشو میکردم، قطعاً سر به بیابون میذاشتم. به نظرم بهتره دیگه از واژهی قطعاً استفاده نکنیم آیداجان، لااقل الان تو این پست. لذا یحتمل سر به بیابون میذاشتم.
۲. آروم شدهم. اینو تمام آدمای نزدیک دور و برم، مدام با تعجب بهم یادآوری میکنن. پارسال همین وقتا، چونان اسپندی بر آتش بودم، با هزار و یک دغدغه و نگرانی. تو این یک سال اما، سال ۲۰۱۸، تمام انرژیم رو گذاشتم روی ساختن. ساختن ساختن ساختن. به اندازهی تمام سالهای مفید زندگیم، کار کردم. شروع کردم یکی یکی، پروندههای نصفهنیمه رو بستن. روی زمین زندگی کردن. انتظارهای فضایی از خودم و اطرافیانم نداشتن. تمام اینا اما، در قدم اول تحت تاثیر حضور پولانسکی بود تو زندگیم. خونسردی و آرامش و واقعیبودنش، واقعگرا بودنش، و شیوهی زندگیش -ایت ایز وات ایت ایز- کمکم، عاقبت، روم اثر گذاشت. حالا بعد از یک سال، دارم میبینم پیامدهاشو. حالا بعد از سالها، زندگی از همیشه آرومتر، دلپذیرتر، و واقعیتره. ۳. دوباره خانواده شدیم. اولین خونوادهمون سهنفره بود، حالا چهارنفره. لذتبخشترین قسمت زندگیم این تیکهست. دو بار خانوادهم رو جوری ترکوندم/از دست دادم، که فکر میکردم هرگز نتونم خرابیهایی که به بار آوردهم رو درست کنم. این بار اما، برای بار دوم، بعد از تابستان نفرینشدهی دو سال پیش، دوباره میتونم ادعا کنم که خانوادهایم و خوانوادهی خوشحالی هم هستیم. این تصویر دقیقا تصویریه که همیشه بهش فکر میکردم، همیشه آرزوم بود داشته باشمش، اما اگه یکی همین وقتای پارسال این عکسا رو بهم نشون میداد، امکان نداشت باور کنم خونه ی منه، زندگی منه. که یعنی هنوز هم باور دارم هر کسی فقط و فقط خودشه که سرنوشت خودشو میتونه تغییر بده و بسازه. کاری که هزاربار هم بکنی، برای بار هزار و یکم به اندازهی بار اول سخت و بعید به نظر میاد، اما شدنیه. اما میشه. من تونستم. ۴. مهمترین درسی که زندگی به من آموخت، بسیار دیر و با شهریهی بالا، اما امیدوارم هرگز فراموشش نکنم، این بود که معاشرینم رو با دقت انتخاب کنم. با هر کسی معاشرت نکنم. و هر کسی رو به دایرهی نزدیکانم راه ندم. چند بار پام سُر خورد دوباره داشتم میفتادم تو چالهی معاشرتهای ناسالم، که خوشبختانه علیرغم کمی تعلل و ندانمکاری، به خود آمده کانتکتهای مورد نظر رو دیلیت کردم. بدجنسیهای دور و بریها را نهایتی نیست. لذا حذف آدمهای مشکلدار/مشکلزا، و انتخاب آدمهایی با خُلق و روان و زندگی سالم، مهمترین دستآورد امسالمه. ۵. مدیریت منابع و روابط انسانی، هنوز سختترین و سرنوشتسازترین بخش زندگیمه. مدام دارم بهینهش میکنم. به همون نسبت، وقتی آدمهایی رو میبینم که تو روابط ناسالم روزمره، دارن مدام فرسوده میشن، سریع حال منجی بشریت بهم دست میده و میخوام برم دست طرفو بگیرم از حوضی که توشه بیارمش بیرون، که همون حین به خودم میام که آیداجان، دو دیقهست خودت از حوض اومدی بیرونا، جوگیر نشو فرزندم. ۶. کاوه لاجوردی داره یه کلاسی برگزار میکنه تو ایگرگ، به نام فلسفهی اخلاق. اولین جلسهی کلاسش، یه تلنگر طولانی یکهفتهای بهم وارد کرد. بعد از مدتها، عمیقاً به فکر فرو برد منو. باعث شد از خودم فاصله بگیرم و به رفتارهام، به رفتارهای شخصی و اجتماعیم دقت کنم. چیزی که من همیشه کم داشتهم در زندگی، تماشای آدمهای کمعقده، ساده، باسواد، اصولگرا (اصولگرا به معنای آدمی که به یه سری اصول پابنده، اصولی که از قضا من هم قبولشون دارم) در متن زندگی واقعی، چیزی بود که من همیشه به عنوان الگو کم داشتهم در زندگی. حالا، این روزها، وقتی دارم زندگی روزمرهی این آدمها رو تماشا میکنم، بر اساس مسائلی که کاوه مطرح کرد تو کلاسش، دارم تو خردهرفتارهاشون دقیق میشم. باهاشون سر صحبت رو باز میکنم. گاهی حتا بحث میکنم، کاری که به شدت ازش گریزانم. و دارم اون آدمها رو، کمکم، الگو قرار میدم. ازشون تأثیر میگیرم. از شیوهی برخوردشون با مسائل زندگی لذت میبرم. و هی هربار مدام یاد خودم میفتم که چه تمام سالهای دور، پیچیده و سخت زندگی کردهم. چه توی غار خودم جهانی غیرواقعی ساخته بودم و فکر میکردم دنیا همین است که هست. در حالی که دنیا این نبود و کسی نبود هم، که دستمو بگیره بیارتم بیرون از غار، بهم بگه ببین، نترس، خبری نیست. حالا اما، تا بر حسب عادت قدیم، لیز میخورم تو غار، آدمهایی دارم که دستمو بگیرن بیارنم بیرون، برگردوننم رو زمین، مواجهم کنن با روی واقعی مسائل، روی سادهی مسائل، روی سادهی مسائلِ پیچیده. ازین بابت، خوشبختترینِ این سالهام. و قدردانترین. |
Friday, January 4, 2019
حبوبات مغزمو مرتب کردم. همه رو نشستم جدا کردم هر کدومو ریختم تو بانکهی خودش چیدم تو کابینت. کف زمینو جارو کردم تی کشیدم داشتم میرفتم بخوابم که یه بسته ماکارونی رشتهای پخش شد کف زمین.
|
The pale, cold light of the winter sunset did not beautify - it was like the light of truth itself. Willa Cather Labels: UnderlineD |
خوابم. حالا نه که واقعاً خواب باشم، لکن تو تختم و چشام بستهست و قصد هم ندارم بیدار شم فعلاً. از توی آشپزخونه صدای مرد میاد که داره با تلفن حرف میزنه. از توی آشپزخونه صدای ظرف شستن میاد. از توی آشپزخونه صدای کابینت و کتری میاد. خواب و بیدارم. از توی آشپزخونه بوی قهوه میاد. از توی آشپزخونه صدای ظرف و کابینت میاد و صدای خندهی مرد و دخترک میاد و از توی آشپزخونه بوی املت میاد. لبخند میشینه رو صورتم. پتو رو میکشم رو سرم و با لبخند میرم تو بالش. خواب و بیدارم. از زیر پتو صدای مرد میاد که با ریشهاش کف پامو قلقلک میده و میگه هانی، صبحانه.
|