Desire knows no bounds |
Saturday, February 29, 2020
آقای یونیورس لیستمو گذاشته جلوش، یکی یکی آرزوهامو برآورده میکنه و تیک میزنه، قاتقش هم بحران پشت بحران. تعلیق پشت تعلیق.
|
هر قدر آیتی قبلیمون بیمعلومات و بیکفایت بود، این یکی در کسری از ثانیه میگیره چی میگی. خودش پیشنهاد میذاره رو میز و قبل از تو زیرساختها رو درست میکنه.
از آدمهایی که به جز حرف تو حرفی برای گفتن دارن خوشم میاد، به همون اندازه از پاراسایتهای بیمصرف فراریام دیگه. |
دخیل بستهام به تو
در این روزهای وانفسا |
Friday, February 28, 2020
حالا دیگه خودم رو شناختهم که چه طور مفتون و شیفتهی روحهای بزرگ میشم. دلم غنج میره برای زنهایی که واسه خودشون یه دنیای شخصی بزرگ دارن. هیچوقت برام تموم نمیشن. همیشه میتونن شگفتزدهم کنن. میشه ساعتها و ساعتها دراز کشید کنارشون و هزار سال تاریخ شخصی و خصوصیشون رو شنید. اونقدر گوشه و کنارهای تاریک و نیمهروشن داره روحشون که میشه روزها و شبها رو کنارشون سر کرد بی که جایی تموم شن.
اگه این همه همیشه تو آستینت قصه نداشتی این همه راه رو نمی اومدم لابد. هرچند قصههات گاهی تلخ باشن و گلوی آدم رو بسوزونن. |
Thursday, February 27, 2020
2012-10-22
یک رازی را فاش کنم: ایرما دارد میمیرد. نه، جدی دارد میمیرد. دارم متافورپردازی نمیکنم. چند وقتی هست که این را میداند. یک مریضی کوفتیای دارد. تمایل چندانی هم به درمان ندارد. در واقع این طور تصمیم گرفته که ولش کند به حال خودش ببیند چه میشود. نه که حالا درمان خیلی محکمی هم برایش موجود باشد ها، نه. در یک روایت از این قصه ایرما بلندگو را گرفته دستش، دارد به همه اعلام میکند که دارد میمیرد. خیلی خونسرد. خیلی مطمئن. خیلی آرام. در این روایت همه دورش را گرفتهاند. واکنشها از دلسوزی و شوخی گرفته تا خشم متفاوت است. ایرما واکنشی نشان نمیدهد. فقط لبخند میزند. در روایت دوم ایرما به هیچکس نگفته که دارد میمیرد. این راز بزرگ اجاق دلش را گرم کرده، هه. خیالش هم راحت است که در این مدت باقیمانده کسی را درگیر خودش نخواهد کرد. خیالش راحت است که دل کسی را به درد نیاورده. البته که مجبور به نشاندادن همان لبخند از سر تشکر بابت همدردیهای تخمی هم نیست. با خودش خوشحال است. در هر دو روایت ایرما مرگ زودهنگامش را پذیرفته. در صلح و صفاست با مرگ. خیلی جدی تصمیم گرفته همهی کارهای نکردهاش را بکند زودتر. چارهای ندارد. مجبور است. میفهمید؟ در روایت اول سید وجود ندارد. از یک جایی به بعد آنقدر کمرنگ شده که گم شده. در روایت اول سید متهم است. متهم به عدم پشتیبانی، به نبودن و نماندن. در روایت اول سید از یک جایی به بعد اهمیتی برایش ندارد که متهم است، درست قبل از گمشدنش. در روایت دوم سید میداند که ایرما قرار است خیلی زود بمیرد. که وقت ندارد. اما نمیداند با این آگاهی دقیقن چه باید بکند. در روایت اول مرگ قهرمان قصه است. اولشخص است. همه منتظرش هستند. همه به پیشوازش رفتهاند. در روایت اول یک مرگ داریم و یک بقیه، سیاهیلشگرها. ایرما هم جزء بقیه است. در روایت دوم سید قهرمان قصه است. ایرما و مرگ نقشهای کمکی هستند. بقیه هم سیاهیلشگر. در روایت دوم سید بار این آگاهی را به دوش میکشد. در روایت دوم سید خسته است. در روایت دوم سید کلافه است. در روایت دوم هم سید متهم است. اما از آنجا که کسی نمیداند که سید میداند، کسی هم نیست که این اتهام را به او تفهیم کند. در روایت دوم هم سید میرود. یکی یک وقتی گفته بود که در برابر مرگ همه تنها هستیم. راست گفته بود. خیلی انتظار زیادی است که در برابر مرگ کسی را کنارت داشته باشی. مرگ هم مثل خواب است. یک امر شخصی است. آدم میتواند کنار کسی بخوابد اما نمیتواند با کسی بخوابد، لیترالی نمیتواند. در روایت اول سید به این نتیجه میرسد که آدمهایی را که دارند میمیرند و کاری از دست کسی هم برنمیآید را باید رها کرد به حال خودشان. در روایت اول سید فکر عاقبت خودش است. قبل از آن که مرگ ایرما لهش کند ایرما را در خودش له میکند و میرود. در جایی از روایت اول سید میگوید: چه فایده که بمانم. چه فایده وقتی داری میمیری. اینجوری رنج من هم دوچندان خواهد بود. رنجکشیدن من چه فایدهای برای تو دارد. در عوض، دل که کنده باشم از تو، قبل از مرگت، دیگر مرگ تو هم مرگی خواهد بود مثل اخبار تلویزیون. دردش مثل یک آمپول پنیسیلین است. زود تمام میشود. تو قبلش برای من مردهای. روزی که واقعن بمیری کار زیادی قرار نیست انجام بدهم. قهوهام را خواهم خورد، قدم خواهم زد و تلویزیون نگاه خواهم کرد. سید در یک جایی از روایت دوم تصمیم میگیرد به ایرما بگوید که میداند. دلش میخواهد به ایرما بفهماند که آنقدرها هم که فکر میکند تنها نیست. دست ایرما را میگیرد و با هم به سفر میروند، مثلن میروند جنوب. سید در سفر حرفی از مرگ ایرما نمیزند. سید خیلی زود میفهمد که ایرما واقعن به همان تنهایی است که خودش فکر میکند. از وسط سفر برمیگردند. سید چمدانش را میبندد و نمیرود. دو روز بعد میرود. کسالتبارترین جای روایت دوم شرح همین دو روز است. حوصلهتان سر خواهد رفت. شرط میبندم. الان فکر کردهاید که ایرما کولی میشود و به سفر میرود؟ شاید هم فکر کنید که خودش را و تنش را و وقتش را وقف درماندهها میکند. من؟ از کجا بدانم. قهرمان قصهی من سید است. الکی گفتم که در روایت اول مرگ قهرمان قصه است. باور کردید؟ ایرما که به هرحال میمیرد. حیف وقت که آدم بگذارد روی قهرمانی که خیلی زود قرار است بمیرد. من بودم کمکش هم میکردم. آدم مرگ را که منتظر نمیگذارد. تعارف نمیکنم، واقعن تا کی آدم هی پابند تعارف و عرف و اخلاق و احساسات رقیقهاش باشد. شوخی کردم. (+) |
2009-10-25
فایدهای ندارد که از ایرما، از فرجامهای فیلمها و کتابهایی که دیده و خوانده، بپرسید. ایرما پایانها را در حافظهاش نگه نمیدارد. به جایش ایرما بلد است ناگهان دستتان را بگیرد، درست وسطِ جمع، ببردتان یک گوشهای، از لای یقهاش تکهکاغذی تاشده دربیاورد، بعد لبهایش را به گوشهایتان نزدیک کند، جوری که هایِ کلمههایش صاف بلغزد روی لالهی گوشتان، بعد برایتان از چهارپایهی چوبیِ رنگورورفتهای بگوید که در آن گوشهی قاب، وقتی زنِ قهرمانِ قصه دارد در جلوی تصویر، مردش را میبوسد، منتظر است تا کارِ زن تمام شود بیاید دمی رویش بشیند، سرش را تکیه بدهد به عقب، به دیوار، چشمهایش را ببندد و به سفر برود. برود برای خودش یک جایی در پسِ پشتِ خاطرهها و آروزهایش گم و گور شود، گیرم برای دمی. فایدهای ندارد بپرسید از ایرما، که آخرِ داستان کی با کی رفت، کی با کی ماند. ایرما یک عمر تههای رابطههایش را برید و گذاشت در یک جعبهی چوبی، زیرِ تختش، برای روزی مثل امروز که شما بپرسید به سرِ سید چی آمد بالاخره، که به جای جوابدادن، لبهایش را بدهد جلو و شانه بالا بیندازد، به طنازی. یکجوری که خودتان تشخیص بدهید الان باید پرتقال برایش پوست بگیرید. فایدهای ندارد نگرانِ سرنوشتِ ایرما باشید. ایرما بلد است چهطور دلش را گرفتارِ این همه پایانهای محتومِ سرشتهای تکراریِ زندهگی نکند. ایرما بهتر از من و شما بلد است وقتش که شد، جعبهی چوبیاش را از زیرِ تخت بیرون بیاورد، با انگشتِ شست درش را آرام باز کند، از جیبش کاغذِ چهارتای دیگری بیرون بیاورد، همانجور تاشده بگذارد کنارِ باقی کاغذها. بعد هم چشمهایش را ببندد و به سفر برود. (+) |
خیلی بهم خوش گذشت این مدت. نوشتن بیپرده. بدون نگاه دیگری. گفته بودم دوربین-ستیزم؟ از اینکه بدونم یکی از پشت ویزور داره نگام میکنه متنفرم. از اینکه عکس خودمو ببینم متنفرتر. ازینکه دیگری بخواد بیسانسور و بیروتوش عکسمو ببینه، قبل از تأیید من، متنفرترینم.
این مدت تصویرمو بدون روتوش نوشتم. داشت بهم خوش میگذشت. فکر میکردم یک ماه بعد، دکمهی پابلیش تمام درفتها رو میزنم و میرم زیر پتو قایم میشم. دیگه تا اون وقت یادم رفته چهقدر برهنه وایستاده بودم جلوی دوربین. فکر میکردم شقالقمر کردهم و فکر میکردم این ته وبلاگنویسی خالص و بیرحم و مستقیمه. مثل حرفایی که بعد از چند سال تازه جرأت میکنی به تراپیستت بزنی. میم زنگ زد گفت میای یه تیکه مستند تو فیلمم بازی کنی؟ گفتم میدونی که از دوربین متنفرم هانی. گفت میدونم، بیا. از وقتی با پولانسکی آشنا شدم، سر همین ماجرای عکاسی، کمکم یاد گرفتم صاف تو دوربین نگاه کنم. هنوز با دیدن عکسام راحت نیستم، ولی لااقل از جلوی دوربین فرار نمیکنم. میگم همینه که هست. این نسخهی ضبطشدهی منه. نسخهای که دیگران میبینن و با اون تصویری که از خودم تو مغزم دارم به شدت متفاوته. تو مغزم هنوز سی و سه سالمه و هنوز به قول بقیه فوتوژنیکام و هنوز زندگی برام هیجان داره. هنوز از بیدار شدن، کتاب خریدن، صبحانهی جذاب خوردن، سوشی، سکس، سرخوشی حین علف، خلاقیت تو کار، موفقیت و کامنتهای مثبت شنیدن مثل روز اول لذت میبرم. تو لباس پوشیدن تو حرف زدن تو شیوهی زندگیم به زعم خودم هنوز ویژگیهای خودم رو دارم. و هنوز پوست صورتم، پوست دستهام، فرم ناخنها و کشیدگی انگشتهام تو مغزم مثل قبله. همین چند روز پیش که عکس دستهام رو از نزدیک دیدم، تعجب کردم. از نگاه دوربین بهشون نگاه نکرده بودم هیچوقت. ح گفت حرفاتو تو فلان برنامه شنیدم. کلی حرف دارم باهات. اینقدر دور و برمون شلوغ بود که نشد بپرسم چی. دلم نمیخواست هم. دلم نمیخواد کسی راجع به وبلاگم، راجع به چیزایی که مینویسم، راجع به زندگی مجازیم تو زندگی واقعی باهام حرف بزنه. دلم میخواد هنوز فکر کنم آیدای کارپهم و هیچکس چهرهم رو ندیده. کسی نمیدونه کی داره اینها رو مینویسه. چهقدر واقعیان یا چهقدر ساختگی. آیا پولانسکی وجود خارجی داره یا نه. آیا مرد هنوز بهم ایمیل می زنه یا نه. همیشه ترکیب کردم خیال و واقعیت جذاب بوده. خوشم نمیاد کسی دنبال مصداقش بگرده. وبلاگه دیگه، بیوگرافی قسمخوردهی واقعی که نیست. خوشحال بودم از برهنه نوشتنم. فکر میکردم یه قدم بزرگ برداشتهم. فکر کردم یه نفس عمیق میکشم و دکمهی پابلیش رو میزنم. درفتهای طولانی و متعدد. میم گفت میای تو فیلمم بازی کنی؟ گفتم از دوربین متنفرم هانی. گفت میدونم، بیا. به مرد که گفتم دارم میرم سر فیلمبرداری، با تعجب گفت واقعاً؟؟؟ گفت میدونی چهقدر طول کشید تا جلوی دوربین من وایستی؟ میدونستم. تصمیم گرفته بودم از سِیف زون خودم خارج شم. مثل اون سفر آفرودی که رفتیم کویر. با یه عده آدم که اصلاً تصورشو هم نمیکردم. اون موقع هم تصمیم گرفته بودم از سیف زون خودم خارج شم. یه مشت پاترول و پرادو و میتسوبیشی. آدمهای غریبه و مکالمههای غریبه و دنیای غریبه. وان نایت استندهای سه چهار روزه. هیجان و آدرنالین و سرخوشیهای عجیب. از سفر که برگشتم، یاد گرفته بودم جام تو دایرهی خودم امنتره. بیکه فکر کنم، رفتم سر قرار. با همون لباسایی که تنم بود، بیآرایش و آمادگی خاصی، عصر از سر کار. وقتی نشستم تو ماشین، دوربینها که نصب شد روی کاپوت، با خودم فکر کردم اوه شت. من اینجا چیکار میکنم. اما تمام اون پستها رو نوشته بودم و دکمهی پابلیش تمام درفتها رو زده بودم. حتا اگه پاکشون میکردم، باز توی فیدریدرها میموندن. یه بخشی از ایمیلهام با میم رو آورده بودم توی پستها. یه بخشی از نون رو. یه بخشهایی از مرد رو و اون ایمیل کذایی از ک رو و خیلی چیزای دیگه. پستهام آغشته بود به زندگی آدمای دیگه. به زندگی خصوصی آدمای دیگه. قدیما ر میگفت اینم بخشی از هزینهی با تو بودنه. راه که افتادیم، تلفن که زنگ خورد، گوشی رو که داد دستم، با اون پیرمرد و پیرزن که حرف زدم، صدای پیرزن که لرزید، با خودم فکر کردم چه شبیه فیلمهای هانکه شدهم. دیالوگهای بیرحم و بیروتوش. فکر کردم حالا این طفلیا چه گناهی کردهن که بازیچهی من و میم شدهن. بعد دیدم برای من بازی نیست اون حرفا. صرفاً برهنهنویسیه از چیزهایی که هیچوقت با صدای بلند به زبون نیاوردم. دیدم چه هنوز پررنگه برام گذشتهم. رفته بودیم سفر. مهمون من. کلی خوش گذشته بود و از چهرهی انسانی من حین سفر تعجب کرده بود. هی تکرار میکرد هیچ فکر نمیکردم اینهمه آدم خوب و خوشسفری باشی. روز آخر، توی هتل، حرف به گذشته رسید، یکی دو جمله گفت و یکی دو جمله جواب دادم که دیدم صداش لرزید. مثل پیرزن پشت گوشی صداش لرزید. اشک توی چشماش جمع شد و گفت واقعاً؟ گفت واقعاً من چنین آدمی هستم؟؟؟ فکر کردم تو این سن و سال، دیگه چه اهمیتی داره آینه بذارم جلوش. فکر کردم چه اهمیتی داره که رک و راست باهاش حرف بزنم. فکر کردم صلح و آرامش از حقیقت بهتر است. جلوی زبونمو گرفتم و دیگه ادامه ندادم. سفر رو اما با همون دو جمله بهش زهر کردم. چهرهی خودش رو از دوربین من بیروتوش دیده بود و باور نمیکرد این تصویر، تصویر اون باشه. گوشی رو که قطع کردم، داغ دلم تازه شده بود. از اینهمه شباهت زندگی آدما با هم شگفتزده شده بودم. من و میم که هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم، چه هر دو داشتیم از یه بکگراند مشترک میومدیم. چه گذشتهمون، گلایههامون، نتونستنها و فرار کردنها و عاقبتهامون شبیه به هم بود. طغیان کرده بودیم و هر دو از یک چیز شکایت داشتیم. با غ هم که حرف زدم، متولد ۱۳۷۹، همین بود. چه عجیب. چرا هیشکی اینا رو تو وبلاگش نمینویسه که آدم احساس کنه تو این دنیا تنها نیست. برهنه و صریح و بیپرده نوشته بودم و فکر میکردم شقالقمر کردهم. گوشی رو که قطع کردم، تازه داغ دلم تازه شد. شگفتزده بودم از اینهمه پیشینههای مشترک، و فراموش کرده بودم دوربینهایی رو که زوم کرده بودن روی صورتم. حرف زدم حرف زدم حرف زدم. میم گفت چه نور خوبی روی صورتته. شب بود و انعکاس نورهای نارنجی اتوبان صورتم رو هایلایت کرده بود. بعد؟ بعد فکر کردم نمیخوام دو نفر هرگز این فیلم رو ببینن. فکر کردم چه فضیلتی داره که روز آخر سفر، زندگی رو بهشون تلخ کنم، وقتی گذشته رو نمیشه عوض کرد. فکر کردم چه فضیلتی هست توی خشمگین بودن، از سر خشم رک بودن و بیرحم بودن و صادق بودن در جایی که حقیقت آنچنان هم زیبا نیست و حقیقت از همهچیز برتر نیست و صلح و آرامش بهتر از حقیقت است. حرف زدیم و حرف زدیم و مدام یاد هانکه بودم. وقتی امضا میکردم که کارگردان تمام حق و حقوق این تصاویر رو داره، پشیمون بودم. پای سفرهی عقد هم که نشسته بودم الردی پشیمون بودم. میم گفت بیا راشها رو ببین. بیا ببین چه نور خوبی روی صورتته. یه نگاه روی مونیتور انداختم و گفتم اصلاً فکرشم نکن. حاضر نیستم حتا ده ثانیهش رو هم ببینم. گفتم ایشالا که تو تدوین منو بیخیال شی. کیفمو برداشتم و پشیمون اومدم بیرون. هیچ فضیلتی از گفتن اون حرفا جلوی دوربین نبود. این اثبات خودم نبود که حرفای ته دلم رو بزنم و بهشون افتخار کنم. صرفاً هانکهطور، اون پیرمرد و پیرزن رو آزرده بودم و اون مرد و زن رو میآزردم و همون لحظه که داشتم اون کاغذ رو امضا میکردم اون دفترچهی عقد رو امضا میکردم، پشیمانترین بودم. دکمهی پابلیش رو زده بودم اما و عکسم رو داده بودم دست عکاس، دست بیننده. هیچ احساس قهرمانی نمیکردم. خونه که رسیدم، وبلاگ رو باز کردم، درفتهامو سلکت کردم و دیلیت آل رو زدم. حتا لحظهای فکر نکردم که جایی سیوشون کنم. هیچ فضیلتی توی اون برهنهنویسیها نبود. اون زندگی، صرفاً زندگی من نبود. داشتم عکسهای خصوصی آدمهای دیگه رو هم منتشر میکردم. حالا نفس راحتی میکشم. هیچ وسوسهای دیگه نمیتونه درفتها رو پابلش کنه. خبری از نگاتیو عکسها نیست. به فیلم میم فکر میکنم و فکر میکنم کاش منو توی تدوین دربیاره. دستم میره که تکست بدم بهش، بیخیال میشم اما. باید ببینم چی میشه. به هر حال این من بودم که اون کاغذ رو امضا کرده بودم. ته دلم حتا این هم یک بازی جدید بود. |