Desire knows no bounds




Saturday, January 30, 2021

مامان‌بزرگم بستریه تو آی‌سی‌یو و بیش از ۷۰٪ ریه‌ش درگیره. شوهرعمه بزرگه‌م همین دو ماه پیش از کرونا فوت کرد. عمه کوچیکه و شوهرش و بابام و عموم هم به خاطر مامان‌بزرگم ممکنه یا گرفته باشن یا ناقل باشن. 
با موبایل عمه‌م که بیمارستان بود با مامان‌بزرگم ویدئو کال کردم. تو یه عالم دیگه بود. داشت تلقین‌های شب اول قبرو مرور می‌کرد. خیلی ویدئو کال عجیبی بود. مامان‌بزرگم خیلی مؤمن و خیلی نازنینه. آزارش به مورچه هم نرسیده. تمام درس‌های شب اول قبرو از بر بود. مستقیم می‌ره تو بهشت. ما می‌مونیم همین‌جا تو جهنم.
امسال خیلی سخت بود. خیلی سخته. خیلی سخت شده.
..
  




 تو که نیستی پیشم...

تو می‌تونی بمونی / می‌تونی بسازی / منو اون‌جوری که همه حسودم بشن آدمای این شهر...

یه زمانی این آهنگ سازمانی‌مون بود. پای ثابت تمام فولدرا و سلکشن‌های داغون مخصوص جاده‌ها. جاده و سفر زیاد رفتیم. اصلاً رابطه‌مون، رابطه که چه عرض کنم، دوستی‌مون از یکی از همین سفرها شروع شد. تو همون سفرها ادامه پیدا کرد و تو یکی از همون سفرها هم تموم شد. شاید بعدها، خیلی بعدها یه شب زمستونی نشستیم پای شومینه و خاطره‌هامونو تعریف کردیم و نوستالژیک شدیم و یه گیلاس دیگه رفتیم بالا و خندیدیم. شاید هم نه. نمی‌دونم. الان زوده هنوز. الان هنوز اتفاق‌ها تبدیل به خاطره نشده‌ن، هنوز مال همین چند وقت پیش‌هان. می‌دونی اما، آهنگه، با تمام عکس‌های خوب و بدی که یادم میاره غرق در شعف‌م می‌کنه. حال‌شو برده‌م. حال‌شو برده. حالام هر کدوم یه گوشه‌ی شهر زندگی‌مونو می‌کنیم. حالا هر کدوم فکر می‌کنیم اون دوران، اون سفرها اون صبحانه‌ها اون استخرها اون مستی‌ها اون هم‌آغوشی‌ها از شادترین، بی‌خیال‌ترین و رهاترین دوران زندگی‌مون بوده. زندگی کردن در لحظه در خالص‌ترین معنای خودش. بعدنا یه جا نوشت این دو نفر لذت بردن از زندگی رو یادم دادن. منو و نون رو می‌گفت. تو همون سفر اول، یه آدم عبوسِ کت‌وشلوارپوش عصرش تو استخر هتل ما اولین شنای عمرش رو مست، سوپر مست کرد و بعد اومدیم بالا نشستیم سه‌تایی ویسکی خوردیم. اون‌وقتا مستی‌هامون بدمستی نبود. حال خوش بود و خنده و بی‌خیالی. رها شدن رو آب. بی‌ که. واقعاً بی که فکر دیروز و فردا باشیم. با آغوش باز هر اتفاقی رو می‌پذیرفتیم و سرخوشانه به خوب و بدها می‌خندیدیم. حالا خیلی سال ازون وقتا گذشته، خیلی سال هم که نه، چار پنج سال. خیلی کارها رو می‌شه تجربه کرد، خیلی روابط رو خیلی آدما رو خیلی چیزها رو، اون تجربه‌ی مشترک‌مون رو اما هرگز نه. اون روزهای شور و شوق و خوشی‌های عیرمنتظره و خالص رو دیگه سخته تکرار کردن، دیگه سخته پیدا کردن.

می‌دونی؟ اون‌جاش که می‌گه «تو می‌تونی بمونی / می‌تونی بسازی / منو اون‌جوری که همه حسودم بشن آدمای این شهر..»، دقیقاً همینو می‌گفت بهم. می‌گفت اگه بمونی باهام تمام آدمایی که می‌شناسنت بهم حسودی می‌کنن. می‌گفت اگه بفهمن دوست‌دختر منی. آخ اگه بگی دوست‌دختر منی. نمی‌گفتم. نمی‌خواستم بگم دوست‌دخترشم. نمی‌خواستم دوست‌دخترش باشم. بهش اعتماد نداشتم؟ نمی‌دونم. دلم می‌خواست رابطه‌مون همون‌جور که هست ادامه پیدا کنه. یه رابطه‌ی بی اسم و رسم. پر از سفر و سکس و هیجان و رفاقت و صد البته که دلخوری و دعواهای متوالی. یادمه رابطه‌هه تو اون هتله با best sex ever شروع شد. تولد نون بود و رفته بودیم بار سه دور تکیلا مهمونمون کرده بود و یه دور اسمیرنوف قرمز و آخرشم لانگ آیلند. فرداش که بیدار شدم برم دستشویی، دیدم دستشوییه دستشویی هتل ما نیست. برگشتم تو تختو نگاه کردم. دیدم اوه شت، اون آدمه تو تخته. لباسامو از این‌ور اون‌ور جمع کردم روبدوشامبر هتلو پوشیدم با صورت داغون و کفش پاشنه‌بلند لخ‌لخ‌کنان راه افتادم طرف هتل خودمون. سه دقیقه راه بود از هیلتون تا سوفیتل. هیچی دیگه، عصر اون روز، آدمه اومد هتل ما، با تی‌شرت و مایو،  رفتیم استخر، بی حرف خاصی، نوشیدیم و خندیدیم و شنا کردیم و تو استخر غروب لب دریا رو تماشا کردیم و همون‌جا دستشو انداخت دور کمرم، تو آب، منو کشید تو بغلش، بی حرف خاصی، غروب دریا رو تماشا کردیم. دیگه هم تو اون سغر کت‌شلوار نپوشید. بعدش هم ندیدم بپوشه. رفتیم خرید براش دو سه دست لباس کژوال خوشگل خریدیم. همون شد شروع رابطه‌مون. رابطه که نه، همون خوشی بی اسم و رسمی که با هم داشتیم. که حالا ازش یه عاااالمه عکس باقی مونده و چند تا موزیک پرخاطره که هر کدوم مال یه گوشه از کلبه‌ای هتلی ویلایی جایی از دنیان.

تو که نیستی پیشم...

..
  



Tuesday, January 26, 2021


آن شب، آن سه‌شنبه، تازه رسیده بودم خانه و ذهنم پُر این تکه‌ی «فیل در تاریکی» بود: 
«دیگر هیچ معجزه‌ای کارگر نبود و تو نمی‌دانستی همه‌ی معجزه‌ها فقط یک‌بار تکرار می‌شوند. تو مگر این چیزها را حالا بدانی. تو مگر این چیزها را حالا به یاد بیاوری.» 
از آن سه‌‌شنبه تا حالا هیچ معجزه‌‌ای کارگر نبوده؛ هیچ روزی، هیچ ساعتی. آن سه‌شنبه با من است هنوز. تا ابد. هیچ معجزه‌ای کارگر نیست. تا ابد. 

محسن آزرم

Labels:

..
  



Monday, January 25, 2021

هر آشناییِ تازه آغازِ اندوهی تازه است.
..
  



Sunday, January 24, 2021

اگه از غصه و خجالت بمیرم رواست:(
..
  



Tuesday, January 19, 2021







«این دیدارها این بدرودها عاقبت ما را نابود خواهد کرد.»
ویرجینیا ولف

از آن‌چه گذشته، دو فنجان به جا مانده، هنوز نیم‌گرم، و بالشتک‌های روی مبل که دارند آرام باز می‌شوند و رد «تکیه» را از خود می‌روبند. هنوز ته‌مانده‌ی عطری محو توی فضا مانده و آویز کلید روی در که تازه بسته شده، هنوز کمی تکان می‌خورد.
در گذشته‌ی این عکس، همین چند دقیقه‌ی پیش، لحظه‌ای جاری بوده که «هنوز» و «تازه‌»اش در دل عکس مانده. آن دو نفر چای‌شان را نوشیده‌اند از روی مبل‌ها بلند شده‌اند رفته‌اند. من چند دقیقه بعد مقابل‌شان، مقابل جایی که نشسته بودند نشسته‌ام و غیاب‌شان را ثبت کرده‌ام. ثبت ملاقاتی بی‌خبر و شگفت‌انگیز، با آنانی که دوست‌شان می‌دارم، با آنانی که زمانی دوست‌شان داشته‌ام. 
حالا تا ابد «تا همین چند دقیقه‌ی پیش» در این عکس با خودم دارم‌شان.



..
  




اعتمادم را به خاطره‌هایم از دست داده‌ام. تشخیص خاطره‌ی جعلی از آن‌چه به واقع گذشته برایم سخت شده. مدت‌هاست مغزم خاطره‌ها را، در هم، «اترنال سان‌شاین آو د اسپاتلس مایند»وار پاک می‌کند. خاطره‌های تلخ، غم‌انگیز، سخت، و بیش از همه آن‌هایی که با به یاد آوردن‌شان خودم را در معرض تحقیر دیده‌ام. تحقیر، تحقیر، تحقیر.

روانکاوم می‌گوید کلیدواژه‌ات تحقیر است. همه‌ی ما هر روز از صبح تا شب از تصویر خودمان به تن‌دادن به ج.ا. مدام تحقیر می‌شویم. می‌بینیم یا نمی‌بینیم، تحقیر کلیدواژه‌ی همه‌ی ماست که تن به این بازی داده‌ایم. تو این تحقیر را اما چندین برابر از چند جا از چند جا از چند سوی مختلف می‌بینی. نوک تمام پیکان‌ها را برمی‌گردانی سمت خودت. دست به ویرانگری می‌زنی.

بعد از بیست و پنج سال عکس‌هایی را دیدم که چشم‌هایم در آن‌ها هنوز غمگین نیست، برق شیطنت دارد و بارقه‌ی غرور. در عکس‌ها دارم واقعی می‌خندم، سرخوش و واقعی. و میان کسانی ایستاده‌ام که با هم چهارسال پشت یک نیمکت نشسته‌ایم؛ در یک کلاس در یک مدرسه. کسانی که دوست‌شان دارم.

در آلبوم بعدی چشم‌هایم متفرعن است. از آن‌جور تفرعنی که از تنهایی می‌آید. ایستاده‌ام میان کسانی که سال‌ها دوست‌شان داشته‌ام. مستقیم به دوربین زل زده‌ام جوری که انگار از آدم‌ها متمایز شده‌ام. من اما متمایز نبودم، داشتم دور می‌شدم و کسی صدایم را نمی‌شنید.

در آلبوم‌های بعدی، با جلدی که رویشان با زبانی عجیب و غریب چیزهایی نوشته، خبری از آن‌ها که دوست‌شان داشته‌ام نیست. آدم‌هایی غریبه آدم‌هایی جدید کنارم ایستاده‌اند. چشم‌هایم در عکس ویژگی خاصی ندارند. هنوز چیزی را باور نکرده‌اند.

بعد، در آلبوم‌ها و عکس‌های بعد، چشم‌ها شروع می‌کنند به غمگین شدن و لبخندها شروع می‌کنند به متظاهر شدن و حالت صورت‌ها شروع می‌کنند به معذب بودن، به راحت نبودن، به آن‌جا به آن عکس‌ها تعلق نداشتن.

در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، تنها شرط پاک کردن خاطرات تحقیرآمیزت چیزی نیست جز این‌که خاطره‌های خوب و بد را، در هم و بی‌ترتیب، همه را با یک چوب برانی و با یک دکمه پاک کنی. یا از خاطراتت رنج بکش، یا به این بازی تن بده.

حالا، سال‌ها بعد، خاطره‌های جعلی را از واقعی باز نمی‌شناسم. روانکاوم می‌گوید خاطره‌هایی ساخته‌ای که خودت را مظلوم و قربانی بدانی؛ متمایز از دیگران، به هر قیمتی.

از سین می‌پرسم «واقعاٌ ما دوستای صمیمی بودیم؟ واقعاً تو صمیمی‌ترین دوستم بودی؟» می‌گه «عجب خریه‌ها، یادت نیست من و تو و نون چهار سال پیش هم پشت یه نیمکت می‌شستیم؟»

یادم هست و یادم نیست. می‌ترسم سین صمیمی‌ترین دوستم نباشد. می‌ترسم در آن عکس‌های قدیمی یک دوست خیالی، زاده و پرداخته‌ی خیال و آرزوهایم، کنارم ایستاده باشد. می‌ترسم تمام آن سال‌ها منزوی و پر از ترس‌های سرکوب‌شده باشم و به زور خودم را به آن جمع -آن «گَنگ، آن اکیپ، آن دسته- منتسب کرده باشم. 

سین می‌گوید «یادت رفته جزو شاخ‌های مدرسه بودی؟ یادت رفته چقد کشته‌مرده و طرفدار داشتی؟»

یادم مانده، اما می‌ترسم خاطره‌ام باسمه‌ای باشد از آن‌چه هیچ‌وقت نبوده‌ام، از آن‌چه دلم می‌خواسته.

این‌ها را که بلند بلند برای سین و نون که تعریف می‌کنم، در نخستین دیدارمان، بعد از بیست و پنج سال، خیال می‌کنند دارم شوخی می‌کنم و جدی نمی‌گیرندم. من اما با دلی نگران منتظر تأییدشان می‌مانم. تعریف‌شان از گذشته، از من و از آن جمعی که بوده‌ایم همه گواه بر این است که محبوب و صمیمی بوده‌ام؛ محبوب و پرطرفدار و صمیمی.

روانکاوم می‌گوید طبیعی‌ست بعد از آن سال‌های سخت، شروع کنی به محبوب‌شدن و پرطرفدار بودن. سین اما می‌گوید «از همون قدیماشم محبوب و پرطرفدار بودی.»

چند هفته‌ پیش، قبل از آن دیدار نخستین، پیغام آی‌کلاود آمد روی مانیتور، که پسوردت را داری اشتباه وارد می‌کنی. من ملکه‌ی از یاد بردن‌ام، ملکه‌ی از یاد بردن گفته‌ها، خاطره‌ها، مسیرها، پسوردها. آی‌کلاود خواست به دو سؤال مهمی که یک وقتی انتخاب‌شان کرده‌ام پاسخ دهم تا مطمئن شود این منی که دارد می‌گوید من واقعی‌ام جعلی‌ نباشد. دو سؤال انتخاب کرده‌ام. سؤال‌هایی که لابد باور داشته‌ام جوابشان تمام این سال‌ها یادم می‌ماند. 

نام صمیمی‌ترین دوستت چیست؟ سین.
شغل رؤیایی مورد علاقه‌ات چیست؟ نویسندگی.

کلید اینتر را می‌زنم و از امتحان فاتح و سربلند بیرون می‌آیم. آی‌کلاود مرا به رسمیت شناخته است. در شگفت می‌مانم که بعد از بیست و پنج سال، هنوز جواب داده‌ام سین صمیمی‌ترین دوست من است. از سین می‌پرسم واقعاً صمیمی‌ترین دوستم بوده؟ اشک در چشمانش جمع می‌شود و می‌گوید «عجب خری هستیا.» می‌پرسم پس چرا هیچ‌کدام‌تان این همه سال سراغم را نگرفت؟ می‌گوید «عجب خری هستیا؛ بارها ما رو ریجکت کردی، ما هم از یه جایی به بعد به خواسته‌ت احترام گذاشتیم و دیگه مزاحمت نشدیم.» می‌گویم تمام این سال‌ها خشمگین بودم که چرا کسی برای ماندنم در جمع اصرار نکرد. می‌گوید «مث این‌که یادت رفته چه جوری همه‌مونو ترک کردی و به هیچ‌کدوم از نامه‌ها دیگه جواب ندادی و آخرش پیغام دادی دیگه نمی‌خوام ببینم‌تون.» شگفت‌زده می‌مانم. پس آن سال‌ها هنوز جعلی نبوده‌ام و هنوز به جمعی تعلق داشته‌ام و هنوز کسی برایم «صمیمی‌ترین» دوست یوده. از کجا از کدام نقطه چرا رها کردم؟ کجا رفتم؟ به خاطر نمی‌آورم.

به سین می‌گویم «می‌دونی تمام این سال‌ها پسوردم اسم تو بوده؟» قطره‌ای اشک از چشمانش می‌خزد پایین. 

حالا دو هفته‌ای می‌شود که با خاطرات تبعیدشده‌ام روبرو شده‌ام. دیدارهایی شگفت‌انگیز. پر از حسرت و پر از خنجر و پر از خاطره. دو هفته‌ای می‌شود که بعد از بیست و پنج سال از حصر خودخواسته‌ام آمده‌ام بیرون و جهان را با خودم مهربان‌تر یافته‌ام.

فکر می‌کنم کودک درونم چه تنها و ترسیده خودش را سال به سال ویران کرده.

..
  



Wednesday, January 13, 2021

 - بریم ازدواج کنیم دیگه، یه سفر خارجی؛ دلم واسه هتل و روم سرویس تنگ شده. 

+

..
  



Saturday, January 9, 2021

تواناییِ «به درک» گفتن هم ازون مهارت‌هاییه که هنوز درست و حسابی در زندگی کسب نکرده‌م.
آقا بگو به درک و رهاش کن بره. نمی‌میری که. دفعه‌های قبل چی شد مگه؟ یه مدت سختی کشیدی اما تهش چندتا پله رفتی بالاتر. این‌هم مث همونا. اصن گیرم که نشد. نشده دیگه. بضاعتت همین‌قد بوده. «رهاش کن بره رئیس».
..
  




چندتا از دوستام هستن که خیلی دلم می‌خواد باهاشون معاشرت کنم، بی‌که باهاشون بخوابم. مع‌الأسف بیشترشون این‌جوری‌ان که دوست دارن باهام معاشرت کنن، تا باهام بخوابن. غافل ازین‌که خوابم نمیاد بابا.

پ.ن. بر اساس مشاهداتم، جدیدنا، یه سری از آدما تو یه سن و یه مقطع خاص و نسبتاً مشابه از زندگی -جایگاه تثبیت‌شده و موفق و طبقه‌ی اجتماعی شاخص- دیگه به این‌که طرف پارتنر داره یا متأهله یا تو رابطه‌ست وقعی نمی‌نهند. خیلی جالبه این موضوع. یکی دو سال اخیر همه‌مون راجع به این مقوله حرف می‌زدیم و هر کی اصول خودشو داشت و رأی اکثریت به مونوگامی بود. (علی‌رغم این‌که تا دو سه سال قبلش اکثرمون پلی‌گامیست بودیم) حالا اما، همون آدما، با همون وضعیت و شاخصه‌های قدیم، بی‌حرف و بی‌بحث خاصی، یکی یکی دارن برمی‌گردن به همونی که بود. به این که زندگی کوتاهه و همینیه که هست و تجربه بهشون ثابت کرده «یه نفر» همه‌ی نیازهاتو برطرف نمی‌کنه و همین‌که غالب نیازها و خواسته‌هات تو رابطه تأمین بشه اون رابطه موفقه. ازش لذت ببر ولی خودتو قربانی‌ش نکن. به رابطه لطمه نزن ولی از انسان بودنت با تمام معایب و مزایاش لذت ببر و زندگی رو تا ته زندگی کن. بعد نه که یکی دو نفر باشن‌ها، نه؛ حداقل الان هفت نفر رو در این چند ماه اخیر با همین تغییر اپروچ دیده‌م. عجیب و جالب و قابل تأمله.

پ.ن.ن. تهِ جالب بودنش این‌جاست که دیگه نمی‌شینین از ایدئولوژی و جهان‌بینی و اصولتون حرف بزنین با هم، یا چیزی بپرسین. طی یک توافق لیترالی «ناگفته»، دست به عمل می‌زنین. یه جور پراگماتیسم مورد توافق جمع که هرگز راجع بهش و راجع به قوانینش صحبت نشده. تنها قانون «ناگفته‌»ش اینه که ازش پیش هیچ‌کسی حرف نزن. و وای که چه همه این توافق دسته‌جمعی، این‌که همه «ناگفته» این قانون رو رعایت می‌کنن بی‌ هیچ حرف و حدیث و بی هیچ کنجکاوی خاصی، -کاملاً برعکس سال‌های پولی‌گامی قدیم- جذابه برام. قیاس مع‌الفارقش می‌شه راهپیمایی سکوت خرداد ۸۸.

آیا تاریخ در این مقوله هم تکرار می‌شود؟ با ما باشید!
..
  



Wednesday, January 6, 2021

دوقطبی‌ای چیزی شده‌م؟ در اوجِ معاشرت نکردن و در لونه‌ی خود بودن، ناگهان شروع کرده‌م به معاشرت‌های کم‌نفره اما جدید، با دوستا و رفقای قدیم و جدید؛ کسایی که ماه‌ها و بلکه یه سال این‌طورا از هم بی‌خبریم و هم‌دیگه رو ندیدیم. راستش این‌که این جمع چندنفری که هر هفته معاشرت می‌کنیم با هم همچنان، احساس می‌کنم خیلی تکراری و یک‌نواخت شده و دیگه به لحاظ روحی خوراک جدیدی برام نداره. ورودی‌ای نداره برام. فیلم‌بینی‌هامون هم تقریباً قطع شده و دیگه خودم تنهایی فیلم می‌بینم. لذا تصمیم گرفتم یکی دو هفته یه بار، با دوستای دیگه‌م هم معاشرت کنم. مخصوصاً با آدمایی که قدیما معاشرت باهاشون قدمو یه سانت بلندتر می‌کرد.
..
  



Monday, January 4, 2021

تو ژاپن یه فرهنگ کاری جذاب و جاافتاده‌ای وجود داره، که خیلی وقتا تو برنامه‌ها و فیلم‌ها و سریال‌های مختلف هم نمایش داده می‌شه. ماجرا اینه که هر چند وقت یک‌بار، یه شب رئیس (شاچو) با کارمنداش می‌ره بیرون، می‌رن باری کلابی جایی به آبجوخوری و مشروب و اینا. حسابی معاشرت می‌کنن و خوش می‌گذرونن و می‌گن و می‌خندن. (تو ژاپن من فقط ورژن مردونه‌ش رو دیده‌م.) خیلی وقتا بعضیاشون در حدی می‌خورن که مست مست می‌شن و تلوتلوخوران با دماغ قرمز برمی‌گردن خونه، یا همون‌جا خوابشون می‌بره و باید بیرون‌شون کنن. معمولاً این برنامه آخر هفته‌ برگزار می‌شه که فرداش تعطیله.
بعد؟ وقتی برمی‌گردن سر کار، انگار نه انگار همچین شبی وجود داشته. هر کسی طبق روال معمول سر جای خودش و سر پست و مقام خودشه و به واسطه‌ی این‌که با رئیسش یا مافوقش مست کرده یا مهمونی رفته یا هرچی، پاشو از گلیمش درازتر نمی‌کنه. این یه عرفه تو فرهنگ ژاپنی، و خودشون معتقدن تو بهره‌وری پرسنل خیلی مؤثره.
حالا؟ حالا این‌جا من یکی دو بار از سر معرفت و روی خوش مرتکب چنین کاری شدم، طرف چنان هنوز شام نخورده پسرخاله شد و از فرداش سر کار من از «شما» شدم «تو» و انتظار داشت کم‌کاری‌ها یا اشتباهاتش رو نادیده بگیرم که دیگه پشت دستمو داغ کردم مرتکب چنین اشتباهی نشم.
نکته‌ی غم‌انگیزیه و غم‌انگیزتر از اون وقتیه که یکی میاد تو سیستم کاری‌ت که قبلش کلی با هم معاشرت داشتین. بعد ازین تجربه‌ها اما هر بار کلی باید حساب کتاب کنم آیا معاشرت غیرکاری بکنم با فلانی یا نه؛ اغلب هم بی‌خیال می‌شم و فکر می‌کنم به دردسرش نمی‌ارزه.
..
  



Sunday, January 3, 2021

امروز با مفاهیم جدیدی از جمله شالی زمردی، هیبرید هیومن و توکا وودوو آشنا شدم فلذا تمام وقت آزاد خود به جز ساعت‌هایی که جلسه داشتم را در اینستاگرام و گوگل سپری نمودم.

از پله‌ها و روزها

..
  





«گذرانِ روز»

در داستان‌های یودیت هرمان، زندگی شهرنشین‌ها، زندگی مردمانی بی‌خیال و در عین حال آسیب‌پذیر، به زبانی کاملاً امروزی تعریف می‌شود. محور اصلی داستان‌ها فرصت‌های از دست‌رفته است، هم در زندگی و هم در عشق؛ تردیدهایی که نشان داده‌ایم، شهامت انتخابی که نداشته‌ایم، نگاهی بی‌ آه و ناله، اما با حسرتی نهفته در آن به گذشته، و تنهایی گاه خودخواسته.
عشق است و هراس از آن‌چه که تجربه نکرده‌ایم یا شهامت تجربه‌اش را نداشته‌ایم؛ هراس از زندگی‌ای که نشد زندگی‌اش کنیم.
زندگی نسلی در دنیایی «جهانی‌شده»: همه‌چیز داری؛ اما می‌دانی که دست آخر هیچ نداری.

گذرانِ روز---یودیت هرمان
..
  




 دوست‌پسر قشنگم یه روتینی داره، بدین ترتیب که روزا حوالی ساعت ۳ میاد خونه (دفترش ساختمون بغلی‌مونه زیرا)، می‌شینه رو مبلش، چشماشو می‌بنده و همون‌طور نشسته، دقیقاً همون‌طور نشسته می‌خوابه. خواب عمیق واقعنی‌ها. بعد از یه ربع بیست دقیقه بیدار می‌شه، انگار نه انگار که خواب بوده، برمی‌گرده سر کار. انگار که اون بیست دقیقه صرقاً رقته باشه رو اسکرین سیور. بعد؟ بعد یه شبایی که دیگه خیلی خسته‌ست، تو تخت، می‌گه فلان اپیزود از سیزن فلان سکسشن رو می‌ذاری؟ (به تنها سریالایی که واکنش نشون می‌ده همین سکسشن و مد من و به ندرت هم فرندزه*، که گاهی صدای خنده یا کامنتش میاد؛ باقی رو یه جوری نگاه می‌کنه که انگار داره چیزی پخش نمی‌شه). سپس؟ سپس ده دیقه از اپیزوده پخش می‌شه همون‌جور که سرش تو آیپده، ولی معلومه که داره کیف می‌کنه، بعد در آیپدو می‌بنده و چشماشو می‌بنده و همون‌جوری تکیه‌داده به دیوار می‌خوابه. نه که چشماشو ببنده تا خوابش ببره‌ها، نه؛ خوابیده الردی در همون لحظه. من؟ به غایت غبطه می‌خورم بهش. در مقایسه با خودم که با صد جور سلام و صلوات و قرص خواب و سریال و فیلم و کتاب، باید امیدوار باشم دو ساعت بعد خوابم ببره.

بعد؟ بعد یه خاصیت دیگه‌ش اینه که به جهان پیرامونش واکنش خاصی نشون نمی‌ده. تقریباً روتین زندگیش ثابته. بسیار شبیه «شان مورفی» تو سریال «گود داکتر»، با یه چاشنی اندکی از «شلدن» تو سریال «بیگ‌بنگ تئوری». اگه یه سال بهش فیله‌ی مرغ بدی، بدون هیچ اعتراض یا واکنشی همونو می‌خوره جوری که انگار دفعه‌ی اولشه. اگه وسایل رو میزش تا هزار سال به هم ریخته و نامنظم باشه و خاک بشینه روشون، از نظر اون از یه نظم درونی برخوردارن و اصلاً اذیت نمی‌شه. اگه صندلیش قرمز باشه و بعد جاش یه صندلی نارنجی بذاری، بعداً که بپرسی اوکیی صندلیت عوض شده، می‌گه مگه تو عوض نکردی؟ یعنی این‌که من یه کاریو کرده باشم کافیه تا هیچ واکنشی به تغییرات پیرامونش نشون نده. فقط چندتا چیز داره که مایل نیست کاری به کارشون داشته باشی. لیوان ویسکی و شارژر موبایل و دفتر و خودنویس و فنجون قهوه و آیپد. باقی چیزا اگه روزی ده بار هم عوض شن براش علی‌السویه‌ست. مثلاً؟ مثلاً ماه پیش جای دفترش عوض شد و منتقل شد به ساختمون بغلی. خودش نبود. من رفتم و اون‌جا رو رتق و فتق کردم و دفتر و میز و مبلمانشو به سلیقه‌ی خودم چیدم و کاغذا و فولدراشو مرتب و دسته‌بندی کردم و اضافیا رو ریختم دور و همه‌جا خالی و منظم شد. وقتی برگشت به هیچی اعتراض نکرد. یا وقعی ننهاد؟ یا براش طبیعی و حل‌شده بود؟ یا براش اهمیتی نداشت؟ یا ازش راضی بود؟ انی‌وی، دو هفته بعد هم که یه سر زدم به دفترش، همون ترکیب دست‌نخورده باقی مونده بود. هفته‌ی بعدش لازم بود چیدمان اتاق‌ها رو عوض کنیم فلذا میز و مبلمان دفترش رو دوباره عوض کردم، چیدمان رو جا به جا کردمِ براش گل و خوراکی و چیزای مورد علاقه‌ش رو گذاشتیم تو اتاقش؛ وقتی اومد انگار بدیهی‌ترین اتفاق افتاده و هیچی عوض نشده، نشست پشت میزش و شروع کرد به کار. شب دستیارم با کلی ذوق و شوق ازش پرسیده بود دیدین چه دفترتون خوشگل شده و فلان چیز و فلان چیزو براتون گذاشتیم؟؟ جواب داده بود آره، خیلی خوب شده، مرسی. همین! نه نظر دیگه‌ای، نه جابه‌جایی‌ای، نه هیچی.

حالا؟ نظر عموم بر اینه که «مرد/پارتنر» باید به جزئیات و تغییرات توجه کنه و نظر بده و اینا. برعکس اما من. کافیه پارتنرم تو خونه یا تو هر جا بخواد هی راجع به تغییرات و چیدمان خونه یا محل کار یا سایت یا فرمت فایل‌های ارسالی درون‌سازمانی نظر بده، تا الان هزار بار بریک‌آپ کرده بودیم. حالا برعکس، خودم در مورد همه‌چی کامنت و نظر می‌دما، ولی خب!

اولا فکر می‌کردم پارتنرم چرا این‌قدر «شان مورفی»ه، بعد دیدم اگه جز این بود من سکته کرده بودم بارها. یه همکار سابق داشتم، آب می‌خواست بخوره شوهرش نظر داشت که عزیزم بهتره تو فلان لیوان آب بخوری. حتا هزاربار تو سیستم کاری ما که به اون هیچ ربطی نداشت از راه دور اظهار نظر می‌کرد. من روزی ده بار با خودم فکر می‌کردم چگونه این مردو تحمل می‌کنه؟ چرا این بابا باید راجع به پارچه‌ی فلان لباس یا فرمت فلان جدول اکسل نظر بده؟ تو چی‌کاره‌ای اصن؟ شوهر کار ما که نیستی. و آیا اصن به صِرف شوهربودن/پارتنر بودن این رو حق خودت می‌دونی که فضول باشی و به هر کاری، دقیقاً به هر کاری کار داشته باشی؟ بعد؟ بعد دیدم خیلی آدما دوست دارن این دخالت‌ها و اظهار نظرهای پارتنرشون رو، می‌ذارن به حساب عشق و علاقه و توجه، سپس اما از همون‌جا اختلاف‌ها و اصطکاک‌ها و نارضایتی‌ها رخنه می‌کنه تو رابطه و حواسشون نیست. برای من که یه آدم فردگرام و تنهایی‌مو بر همه‌چی مقدم می‌دونم و تا بوده طبق سلیقه‌ی خودم زندگی کردم، اگه پارتنرم یه قدم اون‌ورتر از شان مورفی می‌بود، سه سال که هیچ، سه هفته هم رابطه‌مون دووم نمیاورد. هنوز هم نمی‌دونم ذاتاً شان مورفیه، یا منو شناخته و انتخاب کرده شان مورفی باشه. یه وقتایی هم که ضربه مغزی می‌شم و بهش گیر می‌دم چرا هیچ واکنشی نسبت به فلان چیز نشون نمی‌دی، سه ثانیه بعد می‌رم در خلوت خودم فکر می‌کنم کافی بود بگه فلان صندلیو بذاریم اون‌جا، تا مغز من شروع کنه به خارش.

الان که دارم فکر می‌کنم، پارتنر قبلی‌م هم که یکی دو سال باهاش هم‌خونه بودم همین‌جوری روبوت بود و سلیقه‌ی منو دربست قبول داشت و راجع به هیچ‌چیزی جز تخصص خودش اظهار نظر نمی‌کرد. دفتر و خونه‌شو رینووه کردم، بی‌که یک‌بار بیاد بگه فلان رنگو عوض کنیم یا فلان صندلی رو بذاریم اون‌ور. قبلیا هم یه جورایی همین‌طور، هر چند با قبلیا زندگی طولانی زیر یه سقف نداشتم. این وسطا یه سکس پارتنر داشتم اما، که مث خودم بود و سلیقه و  نظر شخصی داشت، تمام عمرمون به کل‌کل و مچ‌انداختن گذشت و آخرشم سکس خوب رو فدای آرامش و تنهایی کردم و کات کردیم با هم. 

الان که دارم فکرتر می‌کنم، فقط قبل از ورورد به رابطه، تو مراحل اولیه ی معاشرت و چت و فلرت و مراحل قبل از رابطه‌، که قراره جهان‌بینی طرف رو بشناسم و سلیقه و طرز فکر و مواضعش رو در قبال زندگی بدونم، فقط اون‌جاست که توجه و اظهار نظر طرف مقابلم در مورد هر چی، از کلیات گرفته تا جزئیات به نظرم جالب میاد. بعد از این‌که شناختیم هم رو و خلق و خو و تفکراتمون هم‌راستا بود و دیگه رابطه شروع کرد به جدی شدن، روابطی برام جواب می‌ده که پارتنرم به سلیقه و نظرات من (غالباً نظرات فرهنگی و روابط عمومی و اجتماعی‌م، یا همه‌ نظری به جز نظرات اقتصادی‌م) اعتماد کنه و سکان رو بده دست من. 

حالا اصن چی شد اینا رو نوشتم؟ دیروز داشتم غر می‌زدم که اه اه، چقد موهام بلند و بلاتکلیف شده و رو اعصابمه و همین هفته می‌رم سلمونی، که گمونم برای نخستین بار در زندگی مشترکمون، کامنت داد که نری کوتاه کنیا، خیلی خوشگل شده موهات، مرتب‌شون کن فوقش. من؟ انگار برق سه فاز گرفته‌تم ازین طبیعی‌ترین واکنش آدمیان.

*موتسارت این جانگل هم تو لیست‌شه.

..
  



Saturday, January 2, 2021

 تو یکی از همون اپیزودای اول Mad Men، چند بار چندتا زن مختلف تو موقعیتای مختلف وقتی دان دریپر حرفای قشنگ می‌زنه بهشون، ولی می‌دونن لزوماً حرفه به مرحله‌ی عمل نمی‌رسه بهش می‌گن طبیعیه تو این جملات زیبا رو بگی، تو داری از دنیای کلمه‌ها میای.

حکایت منه و مردهای وبلاگی. 

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025