Desire knows no bounds




Saturday, May 29, 2021

و؟ و یه لامپ دیگه؛ این تابستون تم لباسا رو می‌برم تو سایه، به جای متریال با فرم بازی می‌کنم و با رنگ. سایه‌ها. سلام آقای کاساوتیس. عجب فیلم محشری ساختین با اون بضاعت محدود و تو اون دوران. الان یادتون افتادم، هم به لحاظ اسم، هم بضاعت، هم فرم و هم محتوا. دویست امتیاز.
..
  




امروز برای اولین بار مانیکوریستم اومد خونه و تو خونه مانیکور پدیکور کردم. مانیکوریستم همون بود و سرویسش همون و رنگ لاک مورد علاقه‌م همون؛ اون لذتی رو که اما تو اسپا می‌بردم این‌جا تو خونه نداشت. به لحاظ زمان و راحتی و اسنپ و کرونا همه‌ش به نفعم بود، اما تجربه‌ی فضای دلپذیر اسپا رو از دست داده بودم و بیش از نصف لذت همیشگی رو داشتم نمی‌بردم. امشب موقع خواب دست و پام رو لوسیون زدم خزیدم توی تخت. و؟ یه لامپ توی مغزم روشن شد. شلوغی زندگی و روتین و کرونا باعث شده تجربه‌های لاکچری زندگیم/زندگیمون کم بشه، و عادت کنم/کنیم به حداقل‌ها. نمی‌دونم چرا یاد فرودگاه پکن افتادم، بیست و چند سال پیش. اون فضای یک‌دست خاکستری و دل‌مرده‌ی کمونیستی. یه هو تو مغزم یه لامپ روشن شد. شلوغی زندگی و روتین و کرونا رو همه‌چی یه لایه خاکستر پاشیده. این چند روز از جام بلند شدم یه سطل آب و یه پارچه برداشتم زندگیم رو لایه‌برداری کردم. حالا خوشحال و مرتب و آرومم. دست و پا و ناخن‌هامو لوسیون زدم خزیدم توی تخت و با خودم فکر کردم از فردا شروع کنم به درست‌کردن یه امبیانس تو فضای کار، برای داشتن اون تجربه‌ی لاکچری. اون حس دلپذیر متفاوت بودن، متعلق به یک انحصار بودن. باید فکر کنم ببینم با بضاعت موجود چه کاری از دستم برمیاد. ولی همین که می‌خوام بهش فکر کنم به وجدم آورده.
..
  




یادم رفته بود زندگی چه یو-ترن‌هایی داره و یادم رفته بود درست وقتی منتظر هیچ معجزه‌ای نیستی، اتفاق میفته. زندگی‌م به قدر یه چراغ روشن شده. من؟ در رؤیای چراغونی‌ام. و؟ و چندان دور و دست‌نیافتنی هم نیست. زندگی‌م به قدر یه چراغ روشن شده و به قدر نوری که تابیده یه پله رفته‌م بالا. 
..
  




Don't be reckless.
..
  



Wednesday, May 26, 2021

زنگ زدم به مامانم احوال‌پرسی. گفت کی میاین پیش ما؟ گفتم شما بیاین جمعه اینجا. پشماش ریخت. با کمال میل قبول کرد و گفت دلش دیزی می‌خواد.

بابا که تا حالا نیومده خونه‌م، فقط دو سه بار تا دم در اومده و رفته، مامانم هم گمونم یه بار اومد، اونم یه سال و نیم پیش. حالا همه‌شون قراره جمعه ناهار بیان به صرف دیزی و مخلفات. و من مونده‌م از ناهار تا عصر چگونه سرگرمشون کنم. نه تلویزیون دارم هم، نه ماهواره.
..
  




برنامه‌م اینه فردا خونه رو گردگیری کنم ظرفای مهمونی پس‌فردا رو درآرم بذارم رو بوفه یه پیرهن خنک بپوشم برم خیابون کلانتری واسه جمعه دیزی سفارش بدم برم یه خرده تا سنایی و اونورا راه برم ببینم می‌تونم بستنی نون خامه‌ای مورد علاقه‌ی بابامو پیدا کنم یا نه. بعد برگردم خونه یه چایی بخورم با حلوای آرد نخودچی و باقی روز رو تو پینترست بچرخم.
چه خوب شد مهمونی فرداشب کنسل شد.
..
  



Tuesday, May 25, 2021


ولم کنن از خونه تکون نمی‌خورم، تمام خریدامو اینترنتی انجام می‌دم. و هرازگاهی که بیرون میام شهر کلی تغییر کرده.

..
  



Saturday, May 22, 2021

از یه جایی به بعد، اون «بزرگ»بودنِ آدما، اون «دربست» قبول داشتن‌شون، اون «خدا»بودنه اون «دانای کل» بودنه برات کم‌رنگ می‌شه. تجربه‌ت که زیاد می‌شه دانش و تسلطت که بیشتر می‌شه می‌بینی اون‌قدرا هم خبری نیست. می‌بینی اون ستایشه یه جا شروع می‌کنه رنگ باختن، شروع می‌کنه کم‌رنگ شدن؛ حتا اگه به زبون نیاری.

بعد؟ بعد دارم می‌بینم این «دربست» قبول داشتن‌ آدما، حالا گیرم دربستِ نسبی، و گوش دادن به راهنمایی‌هاشون، چه قدر زندگی‌م رو سخت کرده. چه‌قدر همه‌چی رو برده به سمت بدبینی و تنش و اصطکاک. همه می‌گن تو بیزینس باید به هیچ‌کس اعتماد نداشته باشی. باید همه‌چی سفت و قانونی باشه. باید فلان، باید بیسار. همینا دنیای شخصی منو خراب کرده. یه هو از یه خوابِ قشنگ پاشده‌م می‌بینم همه می‌گن مواظب کلاهت باش. نمی‌گم حرفاشون اشتباهه‌ها، نه؛ ولی از جنس من نیست. چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم. چیزی نیست که به این زودیا بهش عادت کنم. و چون از این جنس بازی نیستم، حس منیپیولیت‌شدن دارم همیشه. یعنی وقتی می‌بینم اون نکته‌ها داره به خوابِ خوش‌م تنش وارد می‌کنه، فارغ از درست یا نادرست بودن، گیج می‌شم. حسم اینه که اگه با غریزه‌ی خودم کار کنم همه‌چی بهتر پیش می‌ره تا با مشاوره‌ی آدمایی که از جنس من نیستن، که بیش از حسی کار کردن منطقی‌ان و از قضا موفق هم هستنا، اما همه‌ش فکر می‌کنم این مدل کار کردن این مدل رفتار کردن مدل من نیست. و همه‌ش فکر می‌کنم مثل اون کبکه‌م که راه رفتن خودشم داره یادش می‌ره. 
..
  



Friday, May 21, 2021


پیوندهای گسسته

«زنی بود سی‌ساله و در یک شهرکِ ویلاییِ پلکانی در دامنه‌ی جنوبی کوهستانی نسبتاً بلند، درست در بالای غبارِ یک شهر بزرگ، زندگی می‌کرد. چشمانی داشت که حتا اگر هم به هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد، گاه می‌درخشید؛ بی‌آن‌که به‌جز این در صورتش تغییری پدید آید.»

ماریان، این زنِ سی‌ساله، این زن چپ‌دست با چشمانی که گاه می‌درخشد، پیش از آن‌که در فیلمی از پتر هانتکه، به زنی آلمانی در کلمر (نزدیک پاریس) بدل شود، در رمانِ پتر هانتکه زندگی می‌کرد [پیوندهای گسسته، ترجمه‌ی فرخ معینی، انتشارات فاریاب، آبان ۱۳۶۲]؛ زنی که ناگهان، صبحِ روزی مثل روزهای دیگر، زندگی به چشمش همان زندگیِ روزهای قبل نبود و فردای شبی که برونو، همسرش، از فنلاند برگشته بود دید زندگی اگر همین باشد که هر روز باید ادامه‌اش داد، به هیچ نمی‌ارزد. همین شد که در آن پیاده‌روی صبحگاهی آن‌چه را که در سرش می‌گذشت با صدای بلند گفت: «فکر عجیبی به سرم افتاده، در واقع فکر نیست؛ یک نوع الهام است… یک‌باره به من الهام شد… که تو از پیش من می‌روی، که تنهام می‌گذاری. آره، همین است. برو برونو، تنهام بگذار.»

نوعی از تنهایی هست که بی‌مقدمه از راه می‌رسد؛ بی‌آن‌که کسی آماده‌ی رسیدنش باشد. این تنهایی خودش را تحمیل می‌کند؛ در را بی‌مقدمه باز می‌کند و وارد می‌شود و دری را که از آن وارد شده طوری می‌بندد که باز کردنش اصلاً آسان نیست و از لحظه‌ای که این تنهایی پا به زندگی می‌گذارد، هر‌چه پیش از این بوده، هر‌چه بعد از این خواهد بود، عرصه‌ی اوست؛ مالکِ همه‌چیز است و آدمی که تن به این تنهایی می‌دهد، باید با حقیقتِ درِ بسته روبه‌رو شود.
درست نمی‌دانیم ماریانِ زن چپ‌دست چرا در آن لحظه‌ی به‌خصوص آن جمله را می‌گوید و چرا در آن صبح همسرش برونو را از خودش دور می‌کند، اما آن «تنهام بگذار»ی که بر زبان می‌آورد، همان کلیدی‌ست که تنهایی این وقت‌ها در قفلِ در می‌چرخاند. قرار است زندگیِ ماریان از این‌جا به بعد به چیز تازه‌ای بدل شود، اما این تنهاییِ تمام‌وکمالی نیست؛ چون پسرش اشتفان قرار است پیشش بماند و همسرش برونو قرار است وقت و بی‌وقت سری به خانه‌شان بزند و ناشری که ماریان ده سال قبل در دفترش کار می‌کرده، قرار است وقت و بی‌وقت با دسته‌ی گل یا شیشه‌ای نوشاک سری به او بزند و فرانسیسکا قرار است وقت و بی‌وقت چیزهایی را درباره‌ی تنهایی به او یادآوری کند و خانه قرار است دست‌آخر از آن سوت‌وکوریِ سابق درآید و شرط همه‌ی این‌ها ظاهراً این است که ماریان تکلیفِ خودش را با تنهایی روشن کند و فکر کند با این تنهایی چه‌طور قرار است کنار بیاید؛ چون او هم یک‌روز، همین‌که از خواب برخاسته، حس غریبی وجودش را فرا گرفته و گریبانش را ‌چسبیده و رها نکرده. بعدِ این است که ماریان هم فکر می‌کند جداافتاده‌ است؛ تک‌افتاده است؛ کسی درکش نکرده و بود و نبودش برای هیچ‌کس مهم نیست. و همین کافی‌ست برای این‌که از پا بیندازدش؛ گوشه‌نشینش کند و دستش را بگیرد و ببرد تو اتاقی که دَرَش به روی هیچ‌کس باز نمی‌شود. هرچند دیگران این‌طور خیال نکنند و به چشم‌شان او هم آدمی‌ست مثل دیگران؛ یکی مثل خودشان. اما مشکل از ماریان نیست؛ از دیگران است؛ چون این دیگران هم گرفتار همین تنهایی‌اند، فقط به روی خودشان نمی‌آورند، یا سعی می‌کنند طوری وانمود کنند که انگار بر تنهایی غلبه کرده‌اند. غیرِ این اگر باشد می‌شوند ماریانی که روزها را به شب می‌رساند اما زندگی نمی‌کند. مهم انگار زندگی‌ست؛ یا چیزی مهم‌تر از این نمی‌تواند باشد.

«در خانه زن جلوِ آینه ایستاد و مدتی به چشمان خود نگاه کرد؛ نه برای این‌که خود را تماشا کند؛ که به این خاطر که انگار این امکانی‌ست برای این‌که در آرامش به خود فکر کند.»


راهِ ماریان کار است؛ راه‌کار: پشت میز نشستن و سه داستانِ گوستاو فلوبر را ترجمه کردن؛ بی‌اعتنا به این‌که به چشم دیگران این پشتِ میز نشستن و کلمه‌ها را یکی‌یکی انتخاب کردنْ هرچه هست کار نمی‌تواند باشد؛ چون ماریان زن است و زن به چشم دیگران قرار است گردوخاکِ خانه را بگیرد و رخت‌ولباس‌های چرک را بشوید و صبحانه و ناهار و شام را مهیّا کند و پسرکش را روانه‌ی مدرسه کند و چشم‌به‌راه همسر عزیزش باشد که از سفری طولانی بازگردد و حرف‌های تکراری و بیهوده‌اش را به زبان بیاورد؛ نه این‌که میزی و اتاقی و سقفی از آن خود داشته باشد و فلوبر را آن‌گونه که شایسته‌ی نویسنده‌ای چون اوست به آلمانی برگرداند.
همین کار ماریان را دوباره به زندگی برمی‌گرداند؛ اگر برگشتن به زندگی ممکن باشد. راهِ رسیدن به زندگی انگار تنهایی‌ست؛ ساختن گوشه‌ی امن و خلوتی که با خودش حرف بزند، با خودش کنار بیاید، گذشته را مرور کند و برای رسیدن به آینده خیال ببافد. همین است؛ آینده را باید بافت. رشته‌اش را باید به دست گرفت. برای به دست آوردن باید اول از دست دادن را آموخت و ماریان، زن چپ‌دست، زنی که همیشه چشم‌به‌راه همسرش برونوست، با دوباره دیدنش مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گیرد: کنار زدن، کنار نشستن و تماشای آن‌چه در راه است؛ تماشای پیوندی که گسسته می‌شود؛ تماشای پیوندی که از آغاز هم گسسته بوده است.



Labels:

..
  



Tuesday, May 18, 2021

مدتیه که توی تراپی هستم. احساس می‌کنم برام خوبه. نه که حالا فقط خوب باشه. کوفت هم هست. 

در حالی که تمام زندگیم فکر می‌کردم که خیلی به جنبه‌های مختلف خودم دسترسی داشتم،  با کمک  تراپیست قطب شمالی‌م یه جاهایی را در روانم می‌شناسم  که نمی‌شناختم و از وجودشون حتی خبر نداشتم که بخوام بشناسمش. عجیب‌ترین چیز برام این فریبیه که روان آدم خودش را می‌ده که یه کارایی رو بکنه که حالش خوب بشه که در عین سادگی گاهی خیلی مکانیسم فریبنده و پنهانی داره. عجیب‌تر اینه که خودت رو قانع می‌کنی برای دلایل دیگری اون کارها رو انجام دادی نه برای این‌که لزومن ناکامی رو احساس نکنی.

این راه‌های تکراری که برای نجات خودم از غم و سختی دارم رو به صورت الگو می‌بینم و گاهی می‌خام سر بزنم به بیابون که باز که همون کار رو کردی پدسگ. این راه‌هاییه که توی بچگی یاد گرفتم و تو بزرگسالی جواب نمی‌ده، حالا بعد عمری نشستم اون‌جا و کندوکاو می‌کنم لای خاک و خل. برای کند و کاو تراپیستم من را مدام می‌فرسته که به گذشته‌م سر بزنم. معمولن این‌طوریه که در جلساتمون یه ترانشه به اعماق می‌زنیم و بعد بررسی می‌کنیم که خب تو این ترانشه چه چیزهایی نهانه. بعد من تنها می‌شم و باید تمام اون خاک رو بردارم با احتیاط که برسم به یک شهری که زیر اون تل خاک بی شکله. هم قشنگه پروسه‌ش، هم خسته‌کننده ‌و جان‌فرساست و هم گاهی آدم از خودش سرخورده می‌شه. چون فکر می‌کنی از یه چیزی گذشتی اما می‌بینی نه. فقط زمان نشسته روش. اون چیزها همون‌جا هستند. من هم مثل یک باستان‌شناس خوب و سربه‌راه سراغ خود قدیمی‌م می‌روم که بفهمم لابلای مکانیسم دفاعی که برای خودم درست کرده بودم، کجاها به «خودم» دسترسی پیدا می‌کنم. این خود ابلهم. منابعم یادداشت‌های شخصیم، این وبلاگ و اطرافیان نزدیکم هستند. به حافظه خود الانم اعتماد ندارم. فکر می‌کنم خود الانم خیلی در پوشاندنم مهارت داره. می‌تونه قانعم کنه کارهایی که می‌کردم و می‌کنم، دلایل والاتری دارند. اما دلایل معمولن ترس، غم، تنهایی، دلتنگی، حس از دست دادن، حس محافظت کردن از رازها و جنگ مدام با ناکامی، ناتوانی و سرشکستگیه.

دلم می‌خواست یک آدمی بودم که قوی‌تره از این زنی که هستم اما خیلی اوقات می‌بینم نیستم. دلم می‌خواست خستگی‌ناپذیر باشم. دلم می‌خواست زودتر می‌فهمیدم چرا یک کارهایی رو تکرار می‌کنم. حالا می‌دونم جلوی ضرر را هرجا بگیری منفعته اما فکر می‌کنم چرا تو بیست سالگیم نتونستم؟ خیلی فکر می‌کنم توی رفتارهای جنون‌آمیزی که انجام دادم، خیلی خوش‌شانس بودم. یعنی هرکدامش ممکن بود بشه یه چاهی و شانسی بود که نشد. خیلی چیزهایی که تو زندگیم داشتم به واسطه‌ی خانواده‌م، من رو از انداختن خودم به چاه، نجات داده بدون این‌که بهش آگاه باشم. خودم را خیلی عروسک خیمه‌شب‌بازی ترس‌های کودکی‌م می‌بینم. یادداشت‌های جوانیم رو می‌خونم و می‌بینم هزار سرنخ بود که بفهمم دارم باز یه مکانیسم دفاعی انجام می‌دم اما اون موقع نمی‌فهمیدم. به خاطر این نفهمیدن، گاهی خشمگین می‌شم از خود بیست سالگیم. از این‌که احساساتم رو دقیق‌تر ننوشتم عصبانی می‌شم. حتی اون دقیق ننوشتنم هم از ترس بوده که اون احساسات وجود دارن. اما اگر بگی یه احساساتی وجود ندارند، آیا اون‌ها ناپدید می‌شن؟ 

تراپی برای من تا الان یه آگاهی رو به همراه آورده که فکر می‌کنم خوبه اما به این بخش هم آگاهم که در هر برهه‌ای فکر کردم خب دیگه با این آگاهی که الان به دست آوردم، راهم روشن شده و باز رفتم جلو دیدم هنوز تاریکی هست. هنوز باز یه جایی روبرو شدم با یه پیچی که توی تاریکی وحشت به جانم انداخته و باز دست دراز کردم که کاری رو بکنم که همیشه وقتی می‌ترسم، انجام می‌دم.

..
  




 مایه‌ی ماکارونی درست کردم. خدا می‌دونه بعد از چند ماه. یه شب موند تو یخچال و امروز که باهاش ماکارونی درست کردم، تبدیل شد به یه ماکارونی بدرنگ و بی‌مزه. قدیما نوشته بودم آخه کی می‌تونه ماکارونی رو بدمزه درست کنه؟ حالا؟ من. دو روز دیگه تو گوگل سرچ می‌کنم طرز درست‌کردن ماکارونی نارنجی خوشمزه.

آروم‌ترم. با میم چت کردم و یه خرده بد و بیراه گفت و یادم اومد چه راست می‌گفت همیشه. حالا آرومم. امروز تو مغزم با صدای بلند فهمیدم چه میس کرده‌م میم رو. چه میس کرده‌م داشتنِ همچین دوستی رو.

یه هفته ست درست نمی‌خوابم. شروع کردم به ترسیدن از نخوابیدن و شروع کردم قرص خوردن. نخوابیدنم هی بدتر شد. یعنی می‌خوابما، ولی اونقد خوابام مثل فکر و خیالای روزمه و اونقد واقعیه که همه‌ش فکر می‌کنم بیدارم. دیشب عاقبت دست از کولی‌بازی برداشتم و گفتم هانی، فوقش چند شب نمی‌خوابی. نمی‌میری که. بعدش خوابت می‌بره.

ده دوازده روزه سردرد دارم. فکر کردم شاید کروناست. تستم منفی شد. بعد دیدم خب طبیعیه دیگه. بابا عمل کرده و خودم دلتنگم و استرس آخر اردیبهشتو دارم و هی هم به روال اخیر هی گریه هی گریه هی گریه. اگه سردرد نگیری چی می‌خوای بگیری پس با این تفاصیل؟ آرتروز؟!

فک کردم شاید باز دو روز برم شمال، مرطوب و گرم، شاید سردردم خوب شد. بعد فک کردم حالا لوس نکن خودتو دیگه، هی ماتروشکا هی ماتروشکا. نمی‌دونم.

داشتم می‌گفتم، دیشب تصمیم گرفتم از بی‌خوابی نترسم. تصمیم گرفتم موازی با نوشتن تو دفتر سیاهه وبلاگ هم بنویسم. و تصمیم گرفتم تمام کارهای به تعویق‌انداخته‌ی این هفته رو یه روزه انجام بدم. بعد فک کردم صبح پا می‌شم ریتالین می‌خورم که به همه‌ی کارا برسم. صب پا شدم فک کردم جمع کن خودتو. بی‌ریتالین رفتم یه جلسه‌ی نفس‌گیر و تکلیف قرارداد و بیمه و الخ رو روشن کردم. با مامانم بیش از پنج دقیقه تلفنی حرف زدم و با سارا و با طناز و با علی و با حمیدرضا. بیش از دو ساعت با تلفن حرف زدم که رکوردیه واسه خودش، در زندگیم. بعد نشستم پای کارهام. تمام روز پوبون گوش دادم با صدای بلند. عین این تین‌ایجرا. یه خرده غصه خوردم و خودمو مجبور کردم کار کنم کار کنم کار کنم. الان ساعت ده شبه و ۹۵ درصد کارام تموم شده. حتا تا آخر هفته‌ی دیگه می‌تونم بخوابم. می‌دونی ماجرا چیه؟ دستیارم دو هفته پیش کرونا گرفت و من فکر کردم اوه. الان که یه سری کارا رو به اون واگذار کرده‌م دیگه خودم حوصله‌ی انجام دادنشون رو ندارم. و فکر کردم اوه، حالا از کجا بدونم چی به چیه. یه هفته گریه کردم و سردرد داشتم و عمل بابا بهم شوک وارد کرد و اینا. و به جز کارای ضروریِ کار، عملا کار مفیدی انجام ندادم تا امروز. امروز دفتر اسیستم رو گذاشتم جلوم و تمام لیست تیک نخورده رو یکی یکی انجام دادم و تیک زدم. پنج شیش ساعت وقت گذاشتم فقط. خب تو که یه روزه این‌همه کار می‌کنی، چرا دو هفته به خودت خارش مغزی می‌دی هانی؟

سختی شغلم می‌دونی کجاست؟ این که هی باید تصور کنم هی باید تصویر بسازم هی بر اساس اون تصویر عکس‌العمل مخاطب رو پیش‌بینی کنم و سپس تا حد زیادی تخمین بزنم انتخابم درسته یا نه. یه وقتایی موفق و راضیم، یه وقتایی هم می‌خورم تو دیوار. بعد نه که این شکسته جلوی چشم و در معرض دیده، هی منفعلم می‌کنه یه جورایی. از اون ورم خب خیلی سخته تو مغزت در چند جبهه هی فرم با فرم ست کنی هی رنگ با رنگ ست کنی هی سعی کنی مغز مخاطب رو بخونی هی واسه سه ماه بعد بشینی برنامه‌ریزی کنی. احساس می‌کنم کوه می‌کَنم. اما اون نمی‌بینه که. احساس می‌کنم احساس می‌کنه تمام وقتی که دارم تو مغزم کار می‌کنم رو دارم استراحت می‌کنم. اصلا الان فهمیدم مغزم هی داره استراحت نمی کنه. هی سر کاره با این‌که تو خونه‌ست.

پریشبا میم اومد پیشم. اومد با هم حرف بزنیم. اومد عین دکترا نشست رو مبل روبروم و گفت مشروب نمی‌خوره و شروع کردیم به حرف زدن. وسط حرفام یه سؤال می‌کرد که منو به یه حرف دیگه وادار کنه و الخ. فک کردم عین تراپیستا. فک کردم ولی من می‌خوام کامنت بشنوم ازت. دلم می‌خواد پی او وی‌ت رو بدونم. هی مقاومت کرد هی مقاومت کرد تا یه جا مقاومتش بالاخره شکست. یه چیزی بهش گفتم که پشماش ریخت و به فکر فرو رفت. با هم بالاخره به جای تراپی گپ زدیم . آخرشم همون‌جور که تو فکر رفته بود رأس دو ساعت پا شد رفت. گفتم نیم ساعت دیگه بمون، ۱۰ برو. گفت نمی‌تونم. تقریبا در رفت. اولین باری بود که به جز روانکاوم، جلوش این‌همه رک و صریح حرف زدم. در مورد خودم. در مورد خودش. فک کنم پشماش ریخت.

بعد اون آخرا، که دیگه کلی شراب خورده بودم و کلی حرف زده بودم و کلی همه‌چیزو به هم بافته بودم، وقتی نشسته بودم رو زمین پای میز، داشتم پنیر و ریحون می‌ذاشتم لای یه لقمه نون سنگک که یه چیزی خورده باشم بعد از اون‌همه شراب با معده‌ی خالی، یه هو مغزم گفت اورکا اورکا. خیلی ارشمیدس‌وار گفتم اوه شت، فهمیدم. ح پرسید چیو؟ گفتم علت این ترس و اضطراب و حال بدم رو. گفت بگو خب. اومدم بگم، یه هو مغزم شد بلنک. خالی خالی. گفتم اوه شت. یادم نمیاد چی می‌خواستم بگم. رسما یکی دو دیقه مغزم خالی بود. تمرکز کردم فشار آوردم تا حرفم یادم اومد. گفتم می‌دونی چیه؟ من از توی هپروت بودن خودم ترسیده‌م. گفت یعنی چی؟ گفتم بذا برات تعریف کنم. تو این سال‌ها، حتا تو پروسه‌ی طلاقم، همیشه فکر کرده‌م این جدایی‌ها واقعی نیست. همیشه فکر کرده‌م با یه اشاره دوباره آدمه هست تو زندگیم و هر کاری بخوام برام می‌کنه. گفتم توهم یا نه، عملا همینم بود. همینم شده. عملا با هیچ آدم قبلی تو زندگیم دعوا و جدایی واقعی نداشته‌م. یه مدت بی‌خبر بودیم شاید، اما بوده بازم. هست هنوزم. هیچ‌وقت جدایی مطلق رو تجربه نکرده‌م. حتا با شوهر سابقم. هنوز حالمو می‌پرسه و هنوز نگرانمه. دورادور خبراش می‌رسه بهم. خودم پشمام می‌یزه. بعد ولی نمی‌دونم اینا هپروت و توهمه یا نه‌ها. تو مغز من اما این‌جوریه. گفت خب؟ گفتم حالا الان، بعد از این‌همه سال، بعد از این جلسات اخیر روان‌کاوی‌م، برای اولین بار دقیقا همین الان به ذهنم خطور کرد نکنه من دارم واقعا فکر می‌کنم زندگی تمام این سال‌هامو در توهم و هپروت گذرونده‌م. و نکنه دارم فکر می‌کنم مفهوم جدایی مطلق رو هنوز تجربه نکرده‌م. و نکنه دارم فکر می‌کنم جدایی مطلق یه رئالیتی‌ه اون بیرون که من هنوز باهاش مواجه نشده‌م. و از چند و چونش بی‌خبرم. و نکنه مغز من داره می‌ترسه از این‌که واقعیتی که تا حالا زندگی کرده‌م یه توهم و یه هپروت بوده و حالا یه واقعیتی یه رئالیتی‌ای اون بیرون هست که ممکنه واسه اولین بار باهاش مواجه شه و حالا مثل یه بچه ترسیده مثل یه بچه مضطرب شده و دنبال یه حمایتگر می‌گرده قبل از روبرو شدن با اون هیولا؟ گفت متوجه نشدم، یه بار دیگه می‌گی؟ گفتم نمی‌تونم! ولی چند دقیقه بعدش دوباره ذهنمو جمع کردم گفتم ببین، به نظرم من از این مضطربم و حالم بده، که مغزم واسه خودش گفته این واقعیتی که تو داری با اعتماد به نفس ازش حرف می‌زنی و بهت آرامش خاطر و قدرت می‌ده که هیشکی تو رو ترک نمی‌کنه، صرفا یه توهمه و تو هنوز با این واقعیت که ممکنه یه روزی یه آدمی رو دیگه هرگز نداشته باشی مواجه نشدی. لذا از این‌که واقعیت تو توهم باشه و واقعیت اصلی هنوز اون بیرون باشه بدون این که تو ماهیت‌ش رو بشناسی، تو رو آشفته و ناامن کرده. گفت اوه، عجب نتیجه‌ی درخشانی گرفتی از این همه حرفامون. بذار بهش فکر کنم. جدی داشت می‌گفت. خودم هم تا حالا به این زاویه نرسیده بودم. اون شب برای اولین بار به مغزم خطور کرد و ازش حرف زدم. هم ح و هم خودم سورپرایز شدیم. می‌تونه توضیح قانع‌کننده و جالبی باشه برای حالم. یا شایدم دارم باحال‌بازی و اینسپشن‌بازی در میارم. نمی‌دونم. از همین‌ که الان تونستم یه نفس اینا رو بنویسم هم در شگفتم. 

ظهر میم زنگ زد یه ساعت با هم حرف زدیم. هفته‌ی پیش که رفتم خونه‌ش کلی از حرف زدن با هم حال کردیم و خالی شدیم و خوش گذشت بهمون. زنگ زد این پنج‌شنبه یه مهمونی گرفته‌م. پاشو بیا چارتا آدم جدید ببین روحیه‌ت عوض شه. گفتم کیان؟ یه مشت آرتیست مارتیست نام برد که اکثرشونو دورادور می‌شناختم. دیدم حوصله‌ی معاشرت هنری منری ندارم. گفتم کرونا و اینا. گفت دیگه خونه‌مو که دیدی، بزرگه و پنجره‌ها بازن و اصن بمون تو تراس. بیا اما. بیا چارتا آدم جدید ببین حال و هوات عوض شه. حالا منم آنتی سوشال و مهمونی‌گریزم ها، ولی فک کردم حالا شایدم رفتم. زنگ زدم جلسه‌ی پنج‌شنبه‌مو از ظهر انداختم ۹ صبح. اینویس‌های پنج‌شنبه رو همین امشب صادر کردم و ساعت پنج‌ونیم پنج‌شنبه وقت مانیکور پدیکور گرفتم. فکر کردم دیگه برنگردم خونه. از همون‌ الهیه برم فرشته، پیش طناز. حوصله‌ی ترافیک ندارم. فک کردم خیالم راحت‌تره عصر نزدیک فرشته باشم تا خونه. می‌بینی مدل درگیری و ناامنی ذهنی رو؟ بعد فک کردم چی بپوشم که مجبور نباشم باهاش کفش ست کنم و بشه باهاش صندل پوشید که لاک پاهام خراب نشه. کلارا با صندل یونانیه؟ اگه مشکی نپوشم ممکنه روغن ناخونام موقع مانیکور لباسمو لک کنه. فکر کردم خوش می‌گذره. فوقش اگه جمع رو برنتابم پا می‌شم میام خونه دیگه.

..
  



Friday, May 14, 2021

می‌دونی؟ زندگی همین‌قد مسخره‌س. می‌ری حموم خودتو می‌شوری تمیز شی، چربی‌ها و بوهای بدنت بره. بعد میای بیرون کلی روغن و لوسیون و مام زیر بغل و اینا می‌مالی به پوستت چرب شه و بوی خوب بده و خشک نباشه. شبا صورتتو می‌شوری کلینسر و تونر می‌زنی هیچی رو پوستت نباشه. بعد میای بیرون آبرسان می‌زنی و دو تا کرم رو هم می‌مالی تا پوستت که در اثر شستن خشک می‌شه، نرم و چرب شه.

بعد می‌دونی؟ زندگی همین‌قد مسخره‌س. می‌ری سراغ دوست روانشناس من ازش مشورت می‌گیری واسه رابطه. میای همون کاری که اون گفته رو انجام می‌دی من و خودت رو دور می‌کنی از هم دور می‌کنی از رابطه.

دیگه نه ۱۸ اردیبهشتی یادت می‌مونه نه هیچی. خودت گفته بودیا. که وایستا. که صبر کن یه کم. بعد حتا یادتم نمیاد. مسخره‌س دیگه.
..
  




بی تو به ورژن بدتری از خودم تبدیل شده‌م.
..
  



Tuesday, May 4, 2021

تو که اسمت شین داشت

 یاد اون عید شیراز افتادم. اون عید عجیب که پر از اتفاق بود. گاهی اینجوری میشه. اتفاق ها میان و مثل یه رقص جمعی دورت می گردن و میرن. من اول دبیرستان بودم. اول دبیرستان میشه چند ساله؟ شاید پونزده. ها؟ ما اهواز بودیم و عروسی دخترداییم دعوت بودیم شیراز. شیراز برای ما جای عشق و حال بود. البته هنوز مرزهای عشق و حال کوچک بود. سال قبلش که رفته بودیم شیراز برای اولین بار رفته بودیم رستوران. برای اولین بار پیتزا خورده بودیم و چقدر خوشمزه بود. همان موقع دختردایی ام چیزبرگز سفارش داده بود و ما سه تایی خندیده بودیم و فکر کرده بودیم اسم همبرگر یادش رفته که میگه چیزبرگر. و خانه ی دوست دایی ام رفته بودیم که مست بود و کسشرهای نابی تعریف می کرد و من خیلی خوشم می اومد و زل زده بودم به این شل و ول بودن و ملنگ بودنش که داشت تعریف می کرد چطور با زنش آشنا شده. که در آبادان با کادیلاکش از جلوی دادگاه خانواده رد می شده و زنش که همان موقع از شوهر قبلش طلاق گرفته بوده را «بلند کرده» و من خیلی خوشم آمده بود که او زن خودش را بلند کرده بوده. خلاصه مشتاق شیراز بودم. می خواستم برای اولین بار سیبیلم را بزنم و چون رویم نمی شد ترتیبی داده بودیم که پسردایی هایم مثلا دست و پای مرا بگیرند و سیبیلم را بزنند که یعنی آنها زده اند. و خیلی خوشم آمده بود از قیافه ی بی سیبیلم و دوربین زنیتی که چهل هزار تومان خریده بودم را فیلم کرده بودم که از شیراز عکس بگیرم و از خودم بی سیبیل. ترس داشتیم که پدربزرگم که خیلی وقت بود منتظر مردنش بودیم بمیرد و عروسی کنسل شود یا حداقل ما قبل از عروسی مجبور شویم برگردیم اهواز. پسردایی هایم در شیراز دوست دختر داشتند و پینک فلوید گوش می دادند و من خیلی از دنیای آنها هیجان زده می شدم. شبهای قبل از عروسی هر شب بزن و برقص بود و خوشگذرانی. شب به شب مهمان های جدیدی از شهرهای مختلف وارد خانه ی دایی ام می شدند و بیشتر خوش می گذشت. یک شب موقع شام دایی ام به من اشاره کرد به آشپزخانه بروم. رفتم و آرام گفت تا حالا عرق خوردی؟ گفتم نه. یک استکان برایم ریخت و برای خودش هم. یک سطل ماست هم بود گفت بعد از اینکه خوردی از این ماست بخور. من هم برای اولین بار عرق خوردم و آتش گرفتم. عجب چیز جالبی بود. دایی ام گفت بابات آخرین باری که دیدمش همین جای تو بام عرق خورد. ماشالا یک لیوان رو می رفت بالا و آخ نمی گفت. گفتم مگه بابای من عرق می خورد؟ گفت اوه چجورم. مامانت نمی دونست بهش نگو. خیلی گیج و ویج شده بودم و از حال مستی خیلی خوشم اومده بود. قیلی ویلی خوران رفتم و افتادم روی مبل و هی می خندیدم. آنجا با سیامک هم آشنا شدم که بچه تهران بود و من از بچه تهران بودن خوشم می آمد و خودم را بابت سالهای بچگی که تهران زندگی می کردم همشهری سیامک می دونستم. با دوربینم از همه چیز عکس می گرفتم. مامانم خیلی ناراحت بود که ما رو بین این لامذهب ها رها کرده بود ولی ما دیگه قابل کنترل نبودیم. 

شب عروسی وارد یک سوله ی بزرگ شدیم. برای ما که همیشه تو خونه عروسی گرفته بودیم عجیب بود. زنونه مردونه اش کجاست؟ هیچ جا. همه قاطی اند. زنها روسری ها را درآوردند و لباس های لختی داشتند. مادرم سرخ شده بود و من هم. او از عصبانیت من از خوشحالی. دور تا دور صندلی بود و وسط خالی بود. یک گروه نوازنده ی جنوبی آمدند و نشستند. بچه های فامیل می گفتند آن پشت حسابی «ساخته بودندشان». شروع کردند به بندری زدن و صدا در سوله ی بزرگ پیچید. آدمها ریختند وسط به رقصیدن. زن و مرد. هاج و واج نگاه می کردم. بچه ها دستم را کشیدند و بردند وسط و من هم شروع کردم مثل بقیه رقصیدن. مثل خواب بود. به نوازنده های سیاهپوست نگاه می کردم که عرق می ریختند و به سازهایشان می کوبیدند و نی انبان چشمانش را بسته بود و می زد و می زد. با پسرهای طرف داماد دوست شده بودیم و آنها آمار دخترهای ما را می گرفتند و ما آمار دخترهای آنها را. یک دختر چاق و خندان بود که لباس توری سفیدی پوشیده بود و بدون استراحت می رقصید. کم کم توجهمان بهش جلب شد. از هم پرسیدیم این کیه و هیچکس نمی دونست. بچه ها منو شیر کردند که برم و ازش بپرسم. با همان رقص لق لقو بهش نزدیک شدم و گفتم شما طرف عروسید یا داماد؟ خندید گفت هیچکدوم. گفتم پس با کی اومدید؟ گفت با هیچکی تنها. و هی می خندید. شاید مست بود و شاید شاد بود. گفتم اسمتون چیه؟ یادم نیست گفت شهره یا شراره. اسمش ش داشت. تنها می رقصید، پرشور و خندان. گروه موزیک اعلام کرد چند دقیقه ای استراحت خواهند کرد. این وسط عمه ی من رفت و به خواننده ی گروه گفت پسر من استعدادی در خوانندگی داره میشه یکم پشت میکروفون بخونه؟ یارو گفت آره. پسرعمه ی ده ساله ی من که آواز سنتی می خوند رفت پشت میکروفون. ما احساس خجالت می کردیم که وسط بندری و بدنهای عرق کرده و مست این چی میگه. پسرعمه شروع کرد به «های های های های دل تنگ من پیش دوست پیش دوست شده ننگ من» شجریان را خواندن. صدای شلیک خنده در سوله پیچید. یکی از نوازنده های تمپو شروع کرد با آواز پسرعمه رنگ گرفتن و در کمال تعجب شهره یا شراره یا هر اسمی که داشت از دور با لباس سفیدش رقص کنان و خرامان آمد وسط و به تنهایی با آواز شجریان شروع کرد به رقصیدن. برای من اون زمان کار اون دختر کسخلی بود و الان بیشتر برام لوطی گری و مشتی گری یه آدم باحاله.

بعد از عروسی با پسرهای فامیل و سیامک رفتیم باغ ارم و با هم عکس گرفتیم. آن آخرین عکس سیامک شد. در راه تهران تصادف کرد و مرد. یک روز بعد هم پدربزرگم مشتی گری کرد و مرد. بدون اینکه به سفر ما آسیبی برساند. عکس سیامک را چاپ کردم و برای خانواده اش فرستادم. سرنوشت آن دختردایی که عروسی اش بود، سرنوشت دایی و پسردایی ها، و سرنوشت ما هر کدام داستانیه جدا. بجز اون دختر چاق زیبای سفیدپوش که اسمش شین داشت که نمی دونم کی بود و کجاست. دیشب دلم می خواست جایی دعوت بودم و مست می رقصیدم و یاد اون دختر افتادم که بی دعوت مست می رقصید.

پ ن: تو آپدیت جدید بلاگر نمی تونم نیم فاصله رو روی کیبورد پیدا کنم. کسی اگه بلده بم بگه.

Labels:

..
  




میمون‌ها هم محبت سرشان می‌شود 

 آقای صمدپور معلم دوم و سوم دبستان من بود. جوان بود و خوشچهره و به رسم مردهای دههی شصت سیبیل پرپشتی داشت و صورتی همیشه تراشیده. مدرسهی ما در انتهای یک جادهی خاکی در قلعهحسنخان بود. سه شیفت کلاس داشت و کلاسها پر از بچه. هر روز بساط کتککاری بود. یا بچه ها هم را میزدند یا معلمها و ناظمها بچهها را. من هپروتی و ساکت بودم. گاهی حتی فکر میکردم دیده نمیشوم بجز روزی که یکی تو حیاطِ خیلی شلوغ مدرسه جلوی من را گرفت و گفت تو چقدر شبیه میمونی. و این را برای شروع دعوا نگفت. کاملا یک جمله‌ی خبری بود مثل این که بگوید تو چقدر شبیه دایی منی. 

یک روز آقای صمدپور در کلاس نبود و بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. صمدپور با یک شلنگ وارد شد و همه ساکت شدند. پیش از این زیاد دیده بودم که شاگردها با خط‌کش و شلنگ و گوش پیچاندن و مداد لای انگشت گذاشتن تنبیه شده بودند ولی من بجز یک بار که سال اول دبستان به تقلید از بابام که در نجاری‌اش مداد را پشت گوشش می‌گذاشت مدادم را پشت گوشم گذاشته بودم و معلم همان مداد را لای انگشتانم گذاشت و فشار داد و با خط‌کش زد دیگر کتک نخورده بودم. آقای صمدپور وارد کلاس شد و گفت همه بایستند و دست‌هایشان را جلو بیاورند. یکی‌یکی از جلوی کلاس شروع کرد به زدن بچه‌ها. کلاس شلوغ بود و باید همه از دم تنبیه می‌شدند. شلنگ قرمز و سفید کلفتی بود. به من که رسید دستم را بالا نیاوردم. گفت دستتو بیار بالا. گفتم من کاری نکردم. گفت میگم بیار بالا. گفتم کاری نکردم. با تضرع نمی‌گفتم، ساده و خبری می‌گفتم. من نه برای «انضباط» که کلن ساکت بودم. مادربزرگم همیشه به لری به من می‌گفت لُ خاموش. یعنی لب‌خاموش. یک بار هم بچه‌تر که بودم مادرم مرا برده بود پیش دکتر که آقای دکتر این بچه ی من لاله؟ هیچ حرفی نمی‌زنه. آقای صمدپور به زور دستم را بالا آورد و با شلنگ به جفت دست‌هایم زد.

شبش به مادرم ماجرا را گفتم. فردا در کلاس نشسته بودم که صمدپور آمد دم در و اشاره کرد بیا بیرون. انتهای راهروی نیمه روشن مادرم را دیدم که داشت دفتر مدرسه را ترک می‌کرد. آقای صمدپور خط کش بلندی دستش داشت. مرا کنار دیوار گذاشت و خط کش را به من داد و جلوی من زانو زد. دست‌هایش را باز کرد و گفت بزن. مبهوت مانده بودم. گفت خواهش می‌کنم بزن. در چشمانم نگاه می‌کرد و می‌گفت محمد بزن. هیچوقت آن نگاه ملتمسانه را یادم نمی‌رود. من گریه‌ام گرفته بود. بغلم کرد و گفت منو ببخش.

بعد از آن روز رابطه ی ما خوب شد. یک بار آقای صمدپور مرا به خانه‌اش دعوت کرد. خانه‌ی مجردی با سه دانشجوی دیگر که چند خیابان با ما فاصله داشت. با تربیت امروز، مادرم نباید اجازه می‌داد من بروم ولی من رفتم و خیلی آن روز خوش گذشت. صمدپور خوش‌خط بود و جداگانه به من درس خوشنویسی می‌داد و بم یاد داد که چطور پوست گردو را از وسط باز کنم و با یک نصفه پوست گردو و یک نخود لاک پشت درست کنم. 

سال سوم دبستان سر امتحان‌های ثلث اول بود که پدرم در جاده‌ای در جنوب در تصادفی مُرد. ماجرا را قبلا تعریف کردم. مادر و پدر و برادر کوچکم در تصادف بودند و من و خواهرم تهران مانده بودیم برای امتحان‌هایمان. به من و خواهرم گفتند مادربزرگ‌تان حالش بد است و باید برویم اهواز. من کتاب قرآنم را برداشتم چون چند روز بعد امتحان قرآن داشتم ولی دیگر به تهران برنگشتیم. در اهواز فهمیدم که پدرم مرده و ما باید از این به بعد در خانه‌ی پدربزرگم در اهواز زندگی کنیم. 

چند ماه بعد نامه ای از آقای صمدپور برایم رسید که در آن نوشته بود همراه نامه کارتنی می‌فرستد پر از کتاب‌هایی که بچه‌های مدرسه برای من جمع کرده‌اند. آن کارتن هیچ‌وقت به دستم نرسید و در پست گم شد ولی آقای صمدپور در نامه‌های بعدی برایم کتاب می‌فرستاد و برایم با خط خوش می‌نوشت و من را تا روزها بعد از نامه‌هایش خوشحال می‌کرد. هر بار دلداری می‌داد و از من تعریف می‌کرد و می‌دانم که بخش زیادی از تسکین آن روزها از نامه‌های آقای صمدپور می‌آمد. بعدها آقای صمدپور را گم کردم.

دلم برای تازگیِ آن گریه تنگ شده در راهروی مدرسه. خیلی پیچیده و کدر شدم. اینجایش را نخوانده بودم آقای صمدپور.

Labels:

..
  




یادم رفته بود معاشرت و هم‌خانه شدن با آدم‌های غریبه، با آدم‌های غریبه‌ی ساده‌، بی شیله پیله، چه خوش می‌گذرد و چه سبک و چه ساده. دارم خوش می‌گذرانم. این‌جا هیچ بندی از گذشته به من متصل نیست و آدم‌ها همین زمان حال‌اند که من هستم، و تمام. این‌ وقت‌ها یادم می‌افتد چه آدم متکلفِ سخت‌بگیری‌ام من. و زندگی را چه سخت می‌کنم مدام.
ته یک ده، با دو سه نفر غریبه‌ی اما هم‌زبان، در سکوت و صدای مرغ و خروس و قورباغه و دریا، جنگل و پیاده‌روی و آوازخواندن و بی‌دغدغه مست‌کردن و خندیدن، با ننوی زیر درخت یاس و هوای دل‌پذیر بهاری گیلان و آفتاب و آفتاب و دریا. همین‌ها.
فکر کردم کمی دور و بر حیاط این‌جا را مرتب و قشنگ کنم. بعد دیدم باز دارم به وسواس‌م جولان می‌دم. غلت زدم خوابیدم.
..
  



Sunday, May 2, 2021

بچه پیغام داد که بسته‌ت پشت دره. وسط بارون مارون فرستاده بود منشی‌م گذاشته بود بالا پشت در. اول که پیغامشو سین نکردم. قهر بودم! ازین‌که چرا زودتر نفرستاده بود و چرا با اون لحن باهام حرف زده بود پشت تلفن. یه ساعت بعد سین کردم و دو تا قلب فرستادم. بعد، چند دقیقه بعد به خودم یه بد و بیراهی گفتم و براش نوشتم مرسی مامی:**
..
  




شت. این هزارمین باره که زنگ زده و من نشده بدون لرزیدن صدام، بدون فین‌فین کردن و در سکوت اشک ریختن بتونم باهاش حرف بزنم. هر بار هم بهش می‌گم «الان نمی‌تونم حرف بزنم» و گوشی رو قطع می‌کنم. امشب که داشت بارون میومد بهش پیغام دادم تنهایی واسه تو هم داره این‌همه سخت می‌گذره؟ یه جواب منطقی داد تو این‌مایه‌ها که از تنش و اصطکاک بهتره. اون تنش‌ها ریشه‌ی همه چیو می‌خشکونه. بعد؟ بعد من سخت گذشت بهم از جوابش. خیلی سخت. جمع کردن وسایلمو نصفه ول کردم اومدم زیر پتو. شروع کردم کندی کراش بازی کردن. همین الانا زنگ زد گفت داری چی‌کار می‌کنی؟ با صدایی که زور می‌زدم نلرزه گفتم هیچی. گفت داری غصه می‌خوری؟ مهربون بود لحنشا، نه که بخواد ناراحت کنه آدمو. من اما دوباره صدام لرزید و هزارباره اشکام اومد پایین و گفتم الان نمی‌تونم حرف بزنم و قطع کردم. شت. چرا انقد گریه می‌کنی آخه! اونم هر بار با این آدم.

برعکس فروغ اما (که گفت فلان چیزو تو اینستاگرام می‌ذاری که معنی دل‌تنگی و نیاز می‌ده طرف پررو می‌شه)، برعکس این که خودمم داره حالم از این‌همه اشک ریختنم تو این روزا به هم می‌خوره، هیچ‌وقت اما حاضر نیستم دل‌تنگی‌مو پنهان کنم که طرف مقابلم پررو نشه. من وقتی دل‌تنگ آدمام بهشون می‌گم. علی‌رغم همه چی. دوسشون که دارم بهشون می‌گم. باید بدونن. زندگی به اندازه‌ی کافی مزخرفه، چرا من واسه این که طرف مقابلم پررو نشه دو تا جمله‌ی از ته دل رو هم ازش دریغ کنم. دلم تنگه. گریه‌م بند نمیاد. صدام می‌لرزه. هنوز نمی‌تونم لحظه‌ای بهش فکر نکنم لحظه‌ای با حال عادی و بدون اشک ازش حرف بزنم ازش بنویسم. چرا اینا رو نباید بدونه؟ چرا نباید بدونه علی‌رغم همه‌چی چه قدر دوسش دارم؟ شت.

بعد؟ بعد حالا تهش با این تنها بودن شب‌هام خوبما. مدل منه از قضا. ولی می‌دونی چیه؟ فکر می‌کنم هنوز این جدایی واقعی نیست. هنوز واقعی و سخت نشده. ته دلم فکر می‌کنم هر وقت بخوام هست. بعد دونستن این واقعیت که ممکنه یه روزی که بخوام دیگه نباشه، می‌ترسونتم. می‌ترسم؟ نمی‌دونم راستش. ولی به اون لحظه خیلی فکر می‌کنم. مثل اون ایمیلی که به آقای کا زدم. مثل جوابی که داد. یکی از صادقانه‌ترین ایمیل‌هایی بود که در زندگی‌م زدم. یکی به پولانسکی و یکی نمی‌دونم قبل‌تر یا بعدترش به آقای کا. با دو موضوع مختلف. ولی صادق بودم و اون‌همه روزاست بودن موقع نوشتن خیلی اذیتم کرد. ولی نوشتم و فرستادم. بازخوردش فارغ از این که باب میلم بود یا نه، خیلی بهم اعتبار داد جلوی خودم. یه لحظه احساس کردم دارم کم‌کم آدم خوبی می‌شم. خوب حالا شاید کلمه‌ی مناسبی نباشه. دارم روراست می‌شم، روبرو می‌شم با خودم. و البته که کردیتش رو می‌دم به روانکاوم.

الان؟ الان می‌رم باقی وسایلمو پک می‌کنم واسه فردا. یکی دوتا اپیزود سریال می‌بینم و می‌خوابم. دخترک هم چیزی که خواسته بودم رو فرستاد. یعنی همه حرص می‌خوریم از دست هم، ولی بازم به هم زنگ می‌زنیم، بازم سراغ همو می‌گیریم، بازم چیزی که طرف مقابل خواسته رو براش می‌فرستیم. این‌جوریا خلاصه.
..
  




یه وقتی هم فکر می‌کنی تو داری راحت‌تر سپری می‌کنی این دورانِ گذار رو. تو با تنهایی‌ت راحت‌تری. راحت‌تر داری با اوضاع کنار میای. بعد یه هو می‌بینی نه. اتفاقاً اون هم راحت شده از اون همه اصطکاک. اون هم زیاد ناراحت نیست. زیاد سخت نمی‌گذره بهش. بعد؟ بعد یه حس دوگانه پیدا می‌کنی. خوش‌حال که خیلی سخت نمی‌گذره بهش و ناراحت که چه راحت داره عبور می‌کنه، مثل من.

چند روز پیش رفتم پیش تدی. خیلی دلم براش تنگ شده بود. فکر می‌کردم خیلی غصه بخوره از دوری من. فکر می‌کردم از سر و کولم بالا بره و از بغلم جم نخوره. ولی یه ربع بیست دقیقه که ناز و نوازشش رو گرفت، رفت اون‌ور تراس پی کارش. رفتارش با همیشه خیلی فرقی نکرده بود. خیلی هم ذوق خاصی نکرد. مثل همیشه‌ش بود که منو می‌دید. به نظرم خیلی هم غصه‌ی خاصی نداشت. با شرایط جدید هم خوب بود. بعد؟ یه حس دوگانه پیدا می‌کنی دیگه.

از پیش تدی که داشتم برمی‌گشتم خیلی اتفاقی شیده زنگ زد. حالمو پرسید و راجع به سگ و گربه حرف زدیم و براش تعریف کردم واکنش تدی رو. برام تعریف کرد روزی که پارتنرش رو ترک کرده بود و گربه‌ش تو خیابون دنبال آژانسش تا مدت‌ها دوییده بود. بهم گفت اما حیوونا دنیاشون با ما فرق داره. چیزا رو خیلی بهتر می‌فهمن. با چیزا منطقی‌تر کنار میان. این‌جوری که من فکر می‌کنم بهشون سخت نمی‌گذره. شیده سال‌هاست حیوون داره. الکی واسه دل‌خوش‌کنک من نمی‌گه. حرفاش وسط اون‌همه گریه و غصه وقتی داشتم از پیش تدی برمی‌گشتم مایه‌ی دلگرمی بود. فکر کنم تنها کسی بود که راجع به بریک‌آپم و سگ و گربه این‌همه با همدلی و بدون انکار یا کامنت سوگیرانه حرف زد.

یه وقتایی فکر می کنی آدمای نزدیکت که حساسیت‌های تو رو می‌دونن، آدمایی که دوستت دارن، یه جاهایی حواسشون هست و مراعاتت رو می‌کنن. بعد؟ بعد وقتی می‌بینی بچه‌ت علی‌رغم دونستن این‌ها بازم چیزی که ازش خواستی رو می‌ذاره لحظه‌ی آخر، و وقتی سراغ می‌گیری شروع می‌کنه جیغ‌جیغ کردن، می‌فهمی این‌همه حساسیتْ فقط تو رو از عالم و آدم متوقع کرده، و وقتی توقعت برآورده نمی‌شه شروع می‌کنی به «هیشکی منو دوست نداره» و فلان و بهمان. شروع می‌کنی از پارتنرت و دوستات و سگت و بچه‌ت شاکی شدن، گله به دل گرفتن. ولی درست که نگاه کنی می‌بینی خودِ تو بودی که اضافه و مدام و اضافه و مدام شده بودی مامانِ همه. بعد شدی نگران همه. بعد به طرز وسواس‌گونه‌ای شروع کردی به این‌ که حالا بدون من چی به سرشون میاد. گریه و زاری و غصه و فلان و بیسار. تا این که دیدی هیچی. دیدی این خودتی که نقش مادر بودن رو تحمیل کردی به خودت و لابد به دیگران. این خودت بودی که از «نگران همه بودن و دقیق و مسئول و خوش‌قول بودن» داشتی هویت و اعتبار می‌گرفتی. وگرنه که کسی ازت تقاضایی نکرده بود. وگرنه حتی شاید این مادر وسواسی بودنت رو تحمل می‌کردن و به روت نمیاورد‌ن تا حالا. نمی‌دونم. یه احساس دوگانه دارم. خوش‌حال و در عین حال جاخورده. راست‌ترش اما خوش‌حال. این ‌که آدمایی که دوسشون داری اون‌قدری که فکر می‌کنی غمگین نیستن عمیقاً خوش‌حالم می‌کنه. و البته که اشکام بند نمیاد. هنوز اشکام بند نمیاد.
..
  




چرا فکر می‌کنی با حرف‌نزدن در مورد بریک‌آپ‌م داری در حق من دوستی می کنی؟ این‌که یک کلمه راجع بهش حرف نزنی اتفاقاً دردی از من دوا نمی‌کنه. باید راجع بهش حرف بزنم تا بتونم عبور کنم. تا دوباره معاشرت‌هامو حالا بدون حضور پارتنرم از سر بگیرم. ولی در تعجبم که چرا هیچ‌کدومشون نیومدن یه بار بگن بیا حرف بزنیم. یه بار بگن پاشو بیا پیش ما. هیچی هیچی. چه عجیب.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025