Desire knows no bounds




Thursday, July 29, 2021

تکیلا که می‌خرم، وظیفه‌ی اجتماعی خودم می‌دونم با جمع کوچیک گودری قدیمی‌مون بازش کنم. 

پیغام دادم ساعت ۹ این‌جا. شد ۹ شب تا ۹ صبح. خودمون بودیم و دو تا از دوستام که کم‌کم عضو ثابت این جمع شده‌ن. اولای شب مثل مجلس خواستگاری بود، روشن و چشم تو چشم و حرفِ نداشته. بعد از سه شات حبس اما، کم‌کم شب شروع شد. شب‌نشینی کم نداشته‌م تو این خونه، اما این اواخر چند شب بی‌نظیر و عجیب غریب داشتیم که دیشب یکی ازونا بود. اولش عین مجلس خواستگاری بود تا چند راوند نمک و لیمو و تکیلا، تا یه وقتی چشم باز کردیم دیدیم داریم با ابی و داریوش و هایده می‌خونیم، با تمام صدایی که می‌شد از حنجره‌هامون بیاد بیرون. یه جوری که انگار تو ترن هوایی نشستی و داد زدن از ته حنجره عادیه، یه جوری که انگار تمام خشم و استیصال و افسردگی این روزها رو از داشتیم حنجره‌هامون می‌ریختیم بیرون. تا بعد که بالاتر بودیم و شب هی کش میومد و یه جوری معاشرت‌ها قاطی شده بود انگار اولین باریه که داریم همو می‌بینیم. انگار تازه داریم با هم آشنا می‌شیم با هم فلرت می‌کنیم گپ می‌زنیم از رمز و راز همدیگه سر در میاریم. یه جورِ خوبی بی‌قاعده و بی‌خاطره و بی‌تاریخ. تا بعد که دیگه فقط تاریکی بود و آینه بود و ریسه‌ی نور نرده‌های لب پنجره و زیرسیگاری‌های پر و بطری‌ها و شات‌های خالی و نور صفحه‌های موبایلی که گاه به گاه تابونده می‌شد رو آینه‌ی خوابونده شده روی میز، هی گاه به گاه، هی گاه به گاه. تا اون‌جا که می‌رسی به بالاترین پله‌ی خودت، بی‌مرز و بی‌ادا، همونی که هستی، همونی که هست، با خنده‌های بی‌دغدغه‌ی از تهِ دل. آخ از خندیدنِ بی‌دغدغه‌ی از تهِ دل. آخ ازون نشستن‌های دونفره روی مبل‌های دم پنجره و آدم‌هایی که مدام جاشون عوض می‌شه کنارت آدم‌هایی که هی مدام جاشون عوض می‌شه لب پنجره هی سیگار هی خنده هی تاریکی هی رقص هی خاطره. تا اون‌جا که از تونل آدم و خنده و رقص و سرخوشی رد می‌شی می‌ری پنج تا پیمانه کته درست می‌کنی با کره و زیر خورش قرمه‌سبزی که دیروز درست کردی رو روشن می‌کنی به دل گرم شه. که بعد کَره‌کرده و سرخوش و فارغ از جهان، می‌شینین دور میز گرد با رومیزی چارخونه‌ی قرمز، با کته‌ی خوش‌بو و قرمه‌سبزی و سالاد شیرازی، یه جوری که انگار دارین سحری می‌خورین. به امیر که موبایلش به اسپیکر وصله می‌گی دعای سحرو سرچ کن، می‌خندین و دعای سحر از اسپیکر پخش می‌شه، یه جوری که انگار هنوز دوران دبستانه و هنوز ماه رمضون برقراره و هر سحر دعاهه از رادیوی خونه پخش می‌شه. اعوجاج نسل ما تابیده رو آینه‌ی روی میز. بعد یکی دو تا می‌رن خونه یکی دراز می‌کشه رو کاناپه یکی ولو می‌شه رو مبل دم پنجره. من؟ نشسته‌م پای کامپیوتر. صدای موزیکو دارم کم و زیاد می‌کنم. سه چارتا تِرَک از بابِل داره پخش می‌شه. نگات می‌کنم. هنوز ادامه‌ی تب و تابِ شب تو هواست. خودمو می‌کشم عقب می‌گم بیا با هم نخوابیم. دو دل و مردد نگام می‌کنی که جدی داری می‌گی؟ می‌خندم که آره، باحاله دیگه، عین دوستای قدیمی. می‌گی آخه آدم عاطفی می‌شه اون‌جوری. می‌گم بی‌خیال بابا، باحاله دیگه. دستمو دراز می‌کنم می‌گم دیل؟ دو دل و مردد دستمو می‌گیری می‌گی دیل. هر کی یه جایی از خونه خوابش برده. می‌گم بابِل ببینیم؟ می‌گی ببینیم. پایه‌ی فیلم‌ دیدنی همیشه، تو این چند سال. بابِل رو برای بار هزارم در زندگیم پِلِی می‌کنم تکیه می‌دم عقب پامو دراز می‌کنم رو میز. مبلو می‌کشی نزدیکِ صندلی تکیه می‌دی عقب دستمو می‌گیری یه جور که انگار دستمو نگرفتی. فیلم می‌بینیم با هم. یه جایی پا می‌شی می‌ری تو آشپزخونه چایی دم می‌کنی دو تا چایی می‌ریزی میای. هوا داره کم‌کم روشن می‌شه. دم‌دمای صبحه. چای می‌خوریم و فیلم می‌بینیم با هم. برمی‌گردم نگات می‌کنم می‌گم چه داره می‌چسبه. می‌گی خیلی. دستتو می‌گیرم بلندت می‌کنم می‌گم بریم رو مبل، کمرم خسته شده. یکی از مبلای دم پنجره خالیه. سر مونیتورو می‌چرخونم رو به مبل، صندلیو می‌زنم کنار می‌ریم رو مبلِ دم پنجره. مرددی ببینی کدوم ور بشینی، کجا. اشاره می‌کنم برو اون‌ور. می‌ری اون‌ور. می‌شینم کنارت زانوهامو تا می‌کنم تو بغلم، بغلت، یه جوری تو بغلت که انگار هیچ‌وقت قرار نیست بخوابیم با هم. دستتو حلقه می‌کنی دور زانوم انگشتای پامو فشار می‌دی تو دستت همون‌جور که نگات به فیلمه دو دل و مردد می‌گی مطمئنی؟ یه جورِ خوبی خودمو جا می‌کنم تو بغلت، یه جوری که مطمئنم قرار نیست بخوابیم با هم. سرمو می‌ذارم نوک شونه‌ت فیلم می‌بینیم با هم. چشامون سنگین می‌شه کم‌کم. تو خواب و بیداری از بغلت میام بیرون، یه جورِ آرومی که بیدار نشی. بیدار می‌شی با نگات می‌پرسی کجا؟ یواش می‌گم برم توالت بیام، با یه صدای یواش که بچه‌ها که این‌ور اون‌ور خونه خوابن بیدار نشن. می‌رم تو اتاق‌خواب می‌رم توالت میام بیرون یه مکث می‌کنم برمی‌گردم می‌خزم زیر پتو، رو تخت. چشام سنگین می‌شه. یه ربع نیم ساعتی می‌گذره که میای دنبالم. میای تو اتاق میای می‌شینی لب تخت. چشامو باز می‌کنم می‌خندم تو صورتت. مردد و دو دل نگام می‌کنی. وسط تخت زیر پتو خوابیده‌م. با دست دو تا ضربه‌ی آروم می‌زنم رو بالش که یعنی بیا بخواب. دراز می‌کشی لبه‌ی تخت. پیشونی‌مو می‌چسبونم بین کتف‌هات. بوی سیگار می‌دی. همون‌جوری که پشتت به منه دستمو می‌گیری می‌پیچونی دورت، یه جوری که انگار از پشت سفت بغلت کرده‌م. از پشت سفت بغلت می‌کنم. چشامون سنگین می‌شه. می‌خوابیم. من زیر پتو، تو روش. یه‌جوری عین دوستای قدیمی. یه جوری که انگار هیچ‌وقت نمی‌خوابیم با هم.
..
  



Tuesday, July 27, 2021

امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.
امید دیگر بذر هویت ما نیست.

..
  



Friday, July 23, 2021

عجیبه یه شب دوست داشتنِ کسی که تا حالا دوسش نداشتی. اونجا که فرداش تموم می‌شه، سعی می‌کنی دیگه فکر نکنی بهش، می‌بینی سعی خاصی هم نمی‌خواد؛ اونجاش عجیبه.
..
  




اونجا که مث مار پیتون پیچیده بود دورم، انگار که دوسم داره. اونجا که خواستم غلت بزنم برم رو بالش خودم، گفت نه، بمون تو بغلم، دستتو بپیچ دورم سرتو بذار رو گودی کتفم، یه جوری که انگار دوسم داری. اونجا.
..
  




دوربین پولارویدش را برداشته بود چند عکس بی‌هوا گرفته بود از زن. این‌ور آن‌ور. نشسته روی مبل و نشسته روی کابینت آشپزخانه. هی عکس گرفته بود تا بعد، تا بعد که فقط یک نگاتیو مانده بود توی دوربین. گفته بود همون‌جا که وایستادی برگرد تو دوربینو نگاه کن. زن اما برنگشته بود توی دوربین را نگاه کند. رفته بود ایستاده بود دم کانتر آشپزخانه، ۴ تا عکس قبلی را به صف می‌کرد. اول آن که نشسته بود روی مبل، آرام. دومی هم نشسته بود روی مبل، نیم‌رخ، بعد ایستاده بود جلوی آشپزخانه و بعدتر نشسته بود روی کابینت دم پنجره، آن ته. آن یکی مرد دیگر دوربین را گرفته بود دستش که منو نگاه کن، این زاویه‌ت عالیه. و زن پاشده بود آمده بود پایین پشت به مردها نشسته بود پشت میز. خوشش نیامده بود مرد دوم این‌جوری با زاویه از پشت ویزور نگاهش کند. پشتش را کرد به مردها نشست پشت میز. پشت لباس سفیدش باز بود و پوست برنزه‌اش می‌زد توی چشم. آخرین عکسو بگیرم از پشتت؟ زن با صدایی خش‌دار، بیکه برگردد سمت مردها سمت دوربین گفت نه. مرد گفت فقط یه نگاتیو مونده، بچرخ ببینمت. زن چرخیده بود رفته بود دوربین را از دست مرد گرفته بود. این نگاتیو آخریو خودم می‌گیرم، آشپزخونه‌ت جون داده واسه عکس گرفتن. مرد پرسیده بود از آشپزخونه‌ی خالی؟ زن جواب داده بود آره دیگه، عکس پنجم. مرد فاصله گرفته بود از کانتر چرخیده بود آن‌ور سرش را گرفته بود توی دست‌هاش که این که می‌گی که آدمو نابود می‌کنه که. زن گفته بود نه، قابش خیلی قشنگه، وایستا. مرد ایستاده بود دور، حتا رفته بود آن طرف توی هال و زن قاب خالی آشپزخانه را عکس گرفته بود. عکس کم‌کم داشت ظاهر می‌شد که مرد آمد بالا سر عکس، بالا سر زن. این عکسه خیلی به فنا می‌ده آدمو. زن دستش را آرام کشیده بود روی ته‌ریش‌های صورت مرد و پشت پلک چشمانش را بوسیده بود. مرد گفته بود فاک.

بعد، چند ساعت گذشته بود یا نگذشته، زن سرش را از روی شانه‌ی مرد برداشت خودش را از آغوشش کشید بیرون. ترسید بیدار شود مرد. نشد. غرق خوابی آرام و سنگین بود. زن پتو را صاف کرد روش، تکه لباس‌ها و وسایلش را از دور و بر اتاق، از دور و بر خانه جمع کرد آمد توی هال. اسنیکرز نیم‌‌خورده و پوستش را هم برداشت انداخت توی کیفش. دستمال کاغذی مچاله شده را و همه چی را. یک جوری که انگار هیچ‌وقت آن‌جا نبوده. ماشین گرفت. تا ماشین بیاید لباس پوشید کفش پوشید شالش را زد پوشت گوش‌هاش ماسک تمیز برداشت زد به صورتش. اسنپ ۲ دقیقه‌ی دیگر. رفت پشت کانتر آشپزخانه. عکس‌های صف‌شده روی کانتر بود هنوز . عکس‌ها را جمع کرد انداخت توی کیفش. مرد گفته بود عجب عکسایی، عجب قصه‌ای، حیف که نمی‌شه زدشون به یخچال. زن نیم نگاهی به آشپزخانه انداخت. چیزی جا نگذاشته بود. برگشت سمت در خانه، در را آرام باز کرد در را آرام بست. آمد توی کوچه. کوچه ساکت و خلوت بود. سوار ماشین شد. رفت. جوری که انگار هیچ‌وقت آن‌جا نبوده. جوری که انگار هیچ‌وقت به آن خانه برنمی‌گردد. به خانه رسید، به  کوچه‌‌ی نارنجی‌شان. پیاده شد ماسک را از روی صورتش برداشت هوای دم‌کرده‌ی شب تهران را کشید داخل ریه‌هاش. یک جوری که انگار دیگر این وقت شب بیدار نیست این هوا را نفس بکشد. در خانه را باز کرد رفت تو در را به روی کوچه‌ی نارنجی بست. رسید خانه. ماسک را از روی صورتش برداشت انداخت توی سطل. لباس‌هایش را همه را درآورد برد توی اتاق سوم، اتاق لباس‌ها. آمد بیرون در اتاق را قفل کرد. آمد توی اتاق‌خواب اسپلیت را روشن کرد گذاشت روی ۲۴. رفت توی دستشویی دست‌ها و صورتش را شست. دهان‌شویه‌ی فراوان ریخت توی دهانش به قرقره. تند و تیزی‌اش گلویش را زد. ماسک صورتش را شست. توی آینه نگاه کرد. گوشه کنار ماسک را با دست کند دوباره صابون زد رویشان. چشمهاش سرخ شده بود. با حوله آب صورت خیس و چشم‌های خیسش را گرفت. یک تکه تی‌شرت پیدا کرد از لای لباس‌های روی صندلی، کشید تنش، آمد روی تخت. یک قوطی کرم از روی میز کنار تخت برداشت شروع کرد نرم‌نرم زد به صورتش. روی قوطی چیزهایی نوشته بود حاوی کلاژن و جوان‌سازی پوست. بعد دست‌ها و ناخن‌هایش را کرم زد. لاک ناخن‌ها هنوز خوب مانده بود بی‌که لب‌پر شود. روی تک‌تک‌شان کرم مالید و ماساژ داد. پا شد موبایلش را از کیفش در بیاورد برگردد توی تخت. یک مکث کوتاه. چشمش افتاده بود به عکس‌ها. یاد آشپزخانه افتاد و فکر کرد چیزی جا نذاشته؟ چیزی جا نذاشته بود. تکه لباس‌ها را و اسنیکرز نیم‌خورده و پوستش را و دستمال‌های مچاله را و هارد اکسترنالش را همه را انداخته بود توی کیف. جوری که انگار هیچ‌وقت آن‌جا نبوده. جوری که انگار هیچ‌وقت برنمی‌گردد آن‌جا. کیف را بست. چراغ را خاموش کرد. رفت توی تخت پتو را روی خودش صاف کرد.
..
  



Friday, July 16, 2021


"There are things one reads that make you aware that you have lived nothing, felt nothing, experienced nothing up to that time."
عکس را چند بار دوست دارم:
یکم. این جمله‌ی بالا را باور دارم. اگر امروز بمیرم، حسرتی از زندگیِ ناکرده به دل ندارم. تا جایی که توانسته‌ام، تا جایی که شده، زندگی را با تجربه‌هایی عجیب و جوراجور از سر گذرانده‌ام. حسرتی از زندگیِ ناکرده به دل ندارم جز این که کاش کتابی نوشته بودم. ازین که بگذریم، مدت‌هاست بی‌حسرت زندگی می‌کنم.

دوم. دست‌ها و آدم‌ها. از خلال عکس‌ها و روزمره‌نویسی‌های این صفحه‌ی کوچک اینستاگرام، دست‌هایم را گاه به گاه می‌بینم. تصویری از من، گذرِ سال‌ها.

سوم. از آن جمعه‌های خلوت و آرامی‌ست که دوستشان دارم.

چهارم. هوس کرده بودم کتاب را بردارم ورق بزنم که آن وسط چشمم خورد به بوک‌مارکِ کتاب‌فروشی شکسپیر، پراگ. یاد سفر پراگ افتادم. آن هتل کوچک زیبا، قوری لعابی بلند قرمز، یک اردک سفالی، این کتاب از آنائیس نین و کتابِ دیگری از هنری میلر، پیچیده در کاغذ پوستی سفید. از خرید برگشته بودیم. جین آبیِ کم‌رنگ، با سر زانوهای پاره، تی‌شرت سفید با آن ژاکت خاکستری تنم بود. بیرون باران می‌بارید. ژاکت را هنوز دارم.

پنجم. یادم نیست چرا آن اردک‌ سفالی را خریدم. داون تاون پراگ. یادم اما هست همان وقت عکسش را گرفته بودم فرستاده بودم برای میم. توی چت خندیده بودیم. چرایش را یادم نیست. از سفر که برگشتم، تا مدت‌ها اردک توی کتابخانه بود. خانه را که ترک کردم، دخترک اردک را برد گذاشت توی کتابخانه‌اش. چند وقت پیش دیدم اردک شکسته. گفت «آقالطیف انداختش».

ششم. این عکس را چند بار دوست دارم. از جمله‌ای که زیرش را خط کشیده‌ام گرفته تا سفر پراگ تا الف تا میم تا خاطره‌هایی که به خاطر ندارم اما این عکس یادم می‌اندازشان، مبهم، جوری که آدم بدون عینک دور را نمی‌تواند ببیند، آن‌جور مبهم.

هفتم. آقای مارکز کتابی دارد با نام Vivir para Contarla، «زنده‌ام که روایت کنم». این کتاب و «صد سال تنهایی»اش را سال‌ها قبل خریده‌ام، نسخه‌ی اسپانیایی‌شان را. اصلاً رفتم زبان اسپانیایی خواندم که صد سال تنهایی را به زبان اصلی بخوانم. نخواندم هرگز. اسپانیایی اما یادم ماند. زبان قشنگی‌ست.

هفتم. زنده‌ام که روایت کنم.
..
  



Thursday, July 15, 2021

لعنت بهت ج.ا.
که ساعت ۹ شب از خونه میای بیرون یه دیقه بری تا سر کوچه و برگردی، لیترالی تا سر کوچه، ۱۰ بار از سایه‌ی خودت می‌ترسی، ۱۰ بار، بی‌اغراق. نه جرأت داری موبایل ببری با خودت، نه پول، نه کیف، نه زهرمار. تو مغزت تک‌تک مردای تو کوچه یه چاقوکشِ موبایل‌دزدن.

انقدر که از تردد تو خیابونای این مملکت بیزارم از کرونا بیزار نیستم.
..
  



Tuesday, July 13, 2021

دوشنبه بود. پشت میز کارم همزمان موزیک روشن بود و دو مانیتور جلوی من اعداد و گرافها را نشان می دادند و نسیم‌ خنکی از پنجره می وزید و خوشحال بودم جایی که لباس بچه را سفارش داده بودم؛ خیلی خوش قولی کرده اند؛ ماگ قهوه ام نیمه پر؛ داشتم سریع کارم را تمام می کردم که‌ برای مهمانی زنانه آخر هفته و جشن گرفتن گروهیمان در خیابان خیالم راحت باشد. باز نگاهم افتاد به کارت واکسنم که کنار دستم هر روز ساعت و تاریخ دقیق نوبت دوم واکسن را بهم یادآوری می کند. نفهمیدم از کجا شروع شد و صدایی توی مغزم گفت: که‌ چی؟ فکر کردی خوشبختی؟ توی دور افتاده.  با آن کارت واکسنت و صدای موسیقی ات و جعبه ای که زودتر تحویلت داده اند فکر کردی خبریست... آدم با واکسن و بی واکسن؛ با موسیقی و بی موسیقی؛ ریشه قدیمی میخواهد. نمی خواهد؟ نداری تو. توی تک افتاده؛ در جدایی هرگز به تمامی خوشبخت نیستی. حالا در این جزیره‌ات فکر کن حالت خوب است. هست؟ که هر کاری کنی نمی توانی آدمهایی که دوستشان داری در آغوش بکشی. تو انسانی هستی با قوای محدود و منع شده از لامسه. آدمهایت را می توانی لمس کنی؟ هر روز رو به گوشی ات بگو سلام؛  بگویند سلام. صدا میاد؟ بعد پیش خودت فکر کنی به هر حال رجعت کرده ای به امنیت. بازگشتی به ریشه ات. به گهواره کودکی ات به همان کیفیتی که گوگوش گفته. و ته دلت می دانی که اینطور نیست... بعد به چه دلخوشی؟ به جعبه ای که سرویس پست سریع به‌تو میرساند. به خدمات پس از فروش. به امنیت روانی از داشتن واکسن. به آزادی در مهمانی. به اینکه‌ کسی در خیابان جلوی تو و رفقایت را نخواهد گرفت که چرا بلند می خندید... ..خجالت از بلاهت و تلخی تهی بودن... همه با هم  ریختند روی میز و دست و سر و قلبم...

فردایش؛ دیروز، فهمیدم یک مسافری هست که دارد میرود ایران و زمان کمی وقت دارم که هر آنچه سرویس پست در سال گذشته از پذیرفتن و فرستادنش به ایران سر باز زده؛ تهیه کنم و بفرستم به مسافر و دعا کنم قبل از پروازش به دستش برسد. نفهیدم اصلا چطور تا داروخانه دویدم‌. قلبم صد و هفتاد پالس می زد جایی نزدیک گردنم. پیشانی ام گُر گرفته بود... حالا چه میخواستم؟ ویتامین، قرص میگرن، اسپری آسم؛ .... داروی هورمون تراپی؛ داروی شیمی تراپی!! زنان پشت پیشخوان با چشمهای گرد مرا نگاه‌ میکردند.... یکیشان گفت هر چه در لیست جلو می روی که داروها پیچیده تر است. آن آخری ها را که معمولا اینجوری تحویل نمی دهیم... اینها برای چه کسی می خواهی؟ ساکن اینجاست؟ 

دومین جمله درباره ایران و مسافر و سرویس پست را تمام نکردم که یکیشان گفت: هاااا... برای ایران...چه سرزمینی. چه مردمانی....چه طبیعتی...حیف. حیف نیست از آن کشور؟ اسپری آسم هم نیست؟

پشت ماسک ندید من چانه ام لرزید. پشت ماسک ندید من گلویم چه سوخت... من فقط گفتم: می دانم برای شما عجیب است. برای خودم هم عجیب است. آنچه بر ایران‌می رود قابل توضیح نیست...اگر روزگار کشورم این شکلی نمیشد الان من نمی بایست بخاطر یک ویتامین ساده اینجا باشم. چه برسد بخواهم داروی تخصصی بخرم... 


تو هم از من نپرس کدام شکل از زندگی در کدام مسیر بهتر است. منی که هر دو شکلش را زیستم؛ در نزدیک و در دور. در تحریم و بدون تحریم. بی آزادی فردی و جمعی و با آزادی فردی و جمعی.... هرگز نشد یکی را با خیال راحت برگزینم و دیگری را بگذارم کنار و از هم تفکیکشان کنم. من نمی دانم کدامشان بهتر است؛ کدامشان انسان را از فرط خشم یا غم می کشد...نمی دانم. ففط می دانم هر کدام بهایی دارد. هر که هر کدام را انتخاب میکند؛ بهایش را هم دارد می پردازد. بار هستی... بار سنگین هستی... در شرایط برابر همچنان بر شانه های انسانی از خاور میانه؛ سنگین‌تر است.

Labels:

..
  



Sunday, July 11, 2021

تماشای زوال، هولناک است. شاید از خود زوال هولناک‌تر: تماشای پیرشدن کسانی که دوست‌شان داریم، تحلیل‌رفتن حافظه‌ای که بدان اعتماد داشتیم، یا تباهی کسانی که زمانی خاطرشان را می‌خواستیم. 

حسین وی
..
  



Saturday, July 3, 2021

چند شب آیز واید شات طور،
پشت سر هم.
نیکلاس جار خسته شده نشسته، پس ذهنم‌‌ هانس زیمر پخش می‌شه.
آخ که عجب تجربه‌های نابی.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025