Desire knows no bounds |
Friday, August 9, 2024 به میم پیغام دادم برگشتی ایران؟ نوشت جاست لندد. نوشت کی لاین بزنیم؟ نوشتم بزنیم. نوشتم اه، دلم یه جوری شد، خر. همین. همهچی راحت و در دسترس بود. حالا نه که همهچی. ولی اون چیزایی که تو زندگی دوست داشتم رو چیده بودم دم دستم، در شعاع نزدیک. کافی بود دستمو دراز کنم دستم برسه بهشون. زندگی سخت بود. سختتر هم شده بود. اما همونی بود که بود. داشتم با همون چیزی که بود خوشی میساختم. اینجا؟ تو خلسهم. شبیه مهام. نیستم اما هستم. یادمه ایران که بودم، فشار کارم زیاد که شده بود، بارها گفته بودم چه دلم میخواد یه مدت فقط زندگی کنم و کار نکنم. استراحت مطلق کنم. حالا؟ حالا از وقتی اومدم کانادا، بیکه حواسم باشه همین شده. فقط دارم استراحت میکنم و گس وات؟ اونجوری که فکر میکردم هم بهم خوش نمیگذره. باید یه فکری به حالم بکنم. |
احساس میکنم گم شدهم. عین یه تیکه کاغذ، که افتاده باشه کف زمین، که هرازگاهی با خردهبادی که میوزه کمی جا به جا میشه. بیهدف. بیمقصد. |
تحلیل درستی ندارم از خودم. حدس میزنم باید از تراپیست کمک بگیرم اما حوصلهی همین کارو هم ندارم. تو یه وان قشنگم، یه وان قشنگ پر از کف. لبههای وان شمعهای مختلف روشنه و موزیک خوب داره پخش میشه و دو تا گیلاس شراب، اون زیر اما، زیر اون لایهی قشنگ تصویر، پاهام تو قیره، یه قیر غلیظ و ولرم که نمیذاره تکون بخورم. |
Saturday, August 3, 2024 نوشتن مقابل دوربین: احساس ایگنورشدگی کردم. احساس این که انگار فقط دارم تو مراحل یه بازی پیش میرم، بیکه احساساتم در نظر گرفته بشه، بیکه وقت کافی بهم اختصاص داده بشه. لازم داشتم در موردش باهات حرف بزنم، ولی راه گفتوگو بسته بود و این من رو منزوی میکرد. بهم حس تنهایی و طردشدگی میداد. درست همون چیزهایی که قرار بود خودم رو محافظت کنم در برابرش. یه جورایی حتا حس دیگنیتیم رو برد زیر سؤال. من دارم اینجا چیکار میکنم؟ چی برام اونقدر مهمه که حاضرم خودم رو در معرض این حس قرار بدم؟ دوست داشتن؟ ماجراجویی؟ عشق؟ خودم رو برده بودم زیر سؤال. این اون چیزیه که اذیتم میکنه. منی که تو سختترین و بحرانیترین موقعیتها همیشه سعی کرده بودم مرزهای خودم رو حفظ کنم و برای خودم پرنسیب قائل باشم، حالا داشتم در معرض جریانی قرار میگرفتم که وظیفه و تعهد من نبود. باید طرف مقابلم هندل میکرد اما ناخواسته من رو در معرضش قرار داده بود و حالا اون حس ناخوشایند به من هم سرایت کرده بود. بدتر، به من هم تعلق داشت. یادمه یه روزی با خودم عهد کردم دیگه با خودم راز حمل نکنم. وارد قصههایی نشم که دلم نمیخواد کسی بدونه. حالا اما وسط یکی از همون قصهها بودم باز. چرا؟ چون قصههه رو دوست داشتم. چون قصههه از جنس من بود. ولی وقتی رد پای واقعیت اومد توش، دیدم نه، از حد تحملم فراتره. یا حتا نه، حتا فراتر از تحمل هم نه، دیدم دلم نمیخواد این آدمی که اینجا ایستاده من باشم. دلم نمیخواد این نقش رو بازی کنم. حوصلهی حرف زدن جلوی دوربین رو ندارم. آزردهم. دقیقا از چی؟ نمیدونم. از دست تو؟ آره، بخشیش.انتظار داشتم رفیقتر باشی از دفعهی قبل، صمیمیتر، نزدیکتر. دورتر بودی اما و مشغولتر. داشتم لابلای لحظههایی که با هم بودیم پیدات نمیکردم. نمیتونستم دست بزنم بهت. انگار داشتم تو یه صحنهای از زندگیت که تصادفاً جلوی چشم من بود تماشات میکردم. متعلق به من نبودی. انگار من فقط یه ماجرا بودم برات که داشتی تجربهش میکردی. عین یه جلسه که باید واردش شی، سپریش کنی، و بیای بیرون بری به باقی زندگی روتینت برسی. این حس من بود. این حس رو تو بهم دادی. نه به خاطر اتفاقی که افتاده بودها، نه. یه جای دیگهای از رفتارت این حس به منتقل میشد. یه جای خیلی شخصیتری. خلاصه کنم؟ به قدر کافی -اونقدرها که میگفتی، اونقدرها که خیال میکردم- دوستم نداشتی. |
Friday, August 2, 2024 از خودت محافظت کن آیدا. امروز سعی کردم شروع کنم از خودم محافظت کردن، ولو به قدر چند میلیمتر. دیدی هر چی بزرگتر که میشی، تجربهی زندگیت که بیشتر میشه، دیگه کمکم میدونی خط قرمزات چیان، کجاها آستانهی تحملت لبریز میشه و کجاها دردت میاد؟ به نظرم بلوغ یعنی همینکه آستانههات رو بشناسی و بر اساس اونا زندگی روزمرهت رو تنظیم کنی. یه وقتایی آدم گول میخوره که بلوغ یعنی آستانهی اطرافیان رو شناختن و اونا رو در نظر گرفتن. در حالی که این اسمش بلوغ نیست، انعطافه. برای روان سالم داشتن لازمه به نفع خودت و بر اساس مرزهای خودت بالغ باشی. باقی جاها رو میتونی بر حسب نیاز، انعطاف به خرج بدی یا ندی. ولی؟ ولی هنوزم یه جاهایی هست که آدم یه هو سانتیمانتال میشه و منافع خودشو از یاد میبره و تن میده به احساساتش، بعد اما فرداش میبینه چه غلطی کرده و حالا باز باید چند روز زخمشو بلیسه تا جاش خوب شه. اینجاهاست که باید یاد بگیری هر روز محافظت از خود رو تمرین کنی و مدام مرزهات رو باز-تعریف کنی و به رسمیت بشناسیشون. |