Desire knows no bounds |
Saturday, November 27, 2010
وسط اتوبان آفتابی و خلوت ظهر جمعه، یههو ضبط ماشین شروع کرد به خوندن: «تملی معاک». بعد دیدی یه کلمههایی هستن در زندگانی، یه آهنگایی یه اسمایی یه بوهایی، که با خودشون یه قطارِ مسافربری تصویر یدک میکشن؟ که یههو با یه کلمهی سه حرفی سه ماه از زندگیت میاد جلوی چشمات؟ «تملی معاک» عمرو دیاب دست منو میگیره یه راست با خودش میبره فروشگاه ایکیا، سیتیسنتر دوبی، ده سال پیش. منو میبره تو یه خونهی کوچیک و خوشگل، با ترکیب سبز و چوب خودرنگ. منو یاد اون میز ناهارخوری چهارنفره میندازه با قالی سبز اصفهان. یاد وان بزرگ و خوشبوی تهِ خونه. این آهنگ یعنی چار پنج ماه زندگی تو بیخبری. تنها و بریده از آدما. تجربهی یه زندگی روزمره، بیدرس و کار. یه زندگی پر از خرید و دریا و رستوران و شهربازی و سینما و شنا. معاشرت با یه سری آدمِ غریبه، بی هیچ دوست و آشنای هیستوری-دار. تملی معاک آهنگِ مخصوص یه سری از خیابوناست، یه سری از دپارتمان-استورها، بیبروبرگرد. با خودش کوچهپسکوچه میاره جلو چشمای من. آهنگ مخصوص اون سیدیفروشیِ برِ میدون، ساعت هشت شب. آهنگِ شبای نشستن تو رستوران لبنانی جلوی الغریر، پشت میزاییش که میذاشت کنار خیابون، تماشا کردن آدما، و ورق نزدن کتابی که با خودت برده بودی. گمونم اون چندماه تنها دورهای بود تو زندگیم، که به شیوهی «زنان سادهی کامل» زندگی کردم. هنوز که بهش فکر میکنم، انگار دارم یکی ازین فیلمای تینایجریِ والتدیزنی رو میبینم. یه مشت تصویر خوشآبورنگ هیجانانگیز، بیهیچ دغدغهی مهمی در زندگانی. یادم نمیاد تو هیچ دورهای از زندگیم، اینهمه ایزوله و ورودممنوع و تو کنج خودم زندگی کرده باشم. بعد؟ دوباره برگشتم وسط توفانهای دنبالهدار کاترینا. مث همیشه. اما یه وقتایی با یه آهنگ، همهچی پاز میشه برای چند ثانیه، و دلت واسه یه سری کیفیتهای فراموششدهی زندگی تنگ میشه، مث اسب.
|
تعطیلات قرار بوده به نفع ریههای ما باشه
داره میشه به ضرر کبدهای ما زندگی نمیذارن واسه آدم |
دخترم
در مهمانیها جوری رفتار کن که فردایش رویت بشود زنگ بزنی به آقای صاحبخانه و تشکر کنی. یا حداقل وقتی چشمت به آیکون «یوتیوب» میافتد احساس عذاب وجدان نکنی. یادداشتِ خود-چسبندهی جمعه صبحِ سیلویا پرینت، روی در یخچال Labels: las comillas |
Thursday, November 25, 2010
فرزندم
از معاشرت با کسی که مدام میخواهد تجارب شخصی تو را برایت سازماندهی و نتیجهگیری و نسخهپیچی و دارو و درمان کند بپرهیز. از نامههای سیلویا پرینت به دخترش Labels: las comillas |
بعضی غذاها هستن در زندگانی، که پختنشون تو مغز من به شدت به وابسته به حضور «سبزیخوردن»ه. که اصن یعنی اگه سبزیخوردن نداشته باشیم، از خیر درست کردنشون میگذرم. مثلن؟ دلمهی بادمجون-فلفل-گوجه، مثلن کبابتابهای، مثلن آبگوشت، مثلن کتلت، مثلن خوراک کوفتهریزه، مثلن کشکوبادمجون. بعد فکر کن با کلی امید و آرزو دلمه پخته باشی و کتلت و کشکوبادمجون، مهمون دعوت کرده باشی به خاطرشون، یه خروار سبزیخوردن پاک کرده باشی پر از ریحون و شاهی. بعد نیم ساعت مونده به شام و مهمونا، بری سبزیخوردنا رو از آب بکشی بیرون پهنشون کنی آبشون بره، ببینی همهشون پیر شدن و موهاشون یه دست سفید شده. یه پنج شیش دقیقهای هنگ کنی که واتس گوینگ آن، کشف کنی در کمال خجستهدلی به جای مایع ضدعفونیکنندهی فیلان، وایتکس ریختی توشون، شدهن «سفیدیخوردن».
|
Saturday, November 20, 2010
نه، دلتنگی با سابق فرقی نکرده است
... برای چهل و هشت ساعت در تمام جهان صحبت یگانه بوده است. سه نسل، یعنی نسل ما، نسل فرزندان ما و نسل نوههای بزرگتر ما همگی برای اولین بار متوجه شدند در فاجعهای همگانی اشتراک دارند؛ با دلایلی مربوط به همگان. روزنامهنگاران در خیابان از زنی هشتادساله پرسیدند از کدام تصنیف جان لنون بیشتر از همه خوشش میآید و او انگار دختری پانزدهساله باشد در جواب گفت: «تمام آنها را دوست دارم.» پسر کوچکتر خود من از دختری همسنوسال خودش پرسیده بود چرا جان لنون را کشتهاند؟ دخترک هم انگار پیرزنی هشتادساله باشد در جواب گفته بود: «چون آخر زمان است.» درست همینطور است. تنها دلتنگیای که ما با فرزندان خود در آن سهیمایم دلتنگی آهنگهای بیتلهاست. ... امروز بعد از ظهر در مقابل پنجرهای غمانگیز که در پشت آن برف میبارید به این چیزها فکر میکردم. بیش از پنجاه سال از عمرم گذشته است و هنوز بهخوبی نمیدانم که هستم و در زندگی چه میکنم. به نظرم میرسد جهان از بدو تولد من همیشه یکسان بوده است؛ تا موقعی که بیتلها آواز خود را سر نداده بودند. همهچیز از همان زمان عوض شد. مردها موهای سر و ریش خود را بلند کردند. زنها یاد گرفتند به نحوی طبیعی لباس از تن درآورند. طرز لباس پوشیدن عوض شد، نحوهی عشق تغییر کرد. عیش و افیون آزاد شد. سالهای پر سروصدای جنگ ویتنام بود. سالهای شورش دانشگاهها، و بیشتر از همه رابطهی بین پدرها و فرزندان تغییر کرده بود. آغاز تفاهمی بود که برای قرنها غیرممکن به نظر رسیده بود. یادداشتهای پنجساله --- گابریل گارسیا مارکز به کسرا
|
دیدی یه وقتایی تو یه جمعی یا تو یه بحثی، یکی بهت یه حرفی میزنه، اون موقع جواب نمیدی، اما شبش هزار ساعت با خودت فکر میکنی و با خودت حرف میزنی که کاش فلان جوابو بهش داده بودم، کاش مقابل فلان حرفش فلان عکسالعملو نشون داده بودم. بعد شروع میکنی یه سری مکالمات و جر و بحث پایانناپذیر با اون آدم، تو ذهنِ خودت، با خودت. شروع میکنی مکالمات احتمالیِ دفعهی بعد رو پیشبینی کردن، و جواب اون مکالمات احتمالی رو تو ذهنِ خودت آماده کردن. رسمن یه دیالوگِ پرتنش با خودت برقرار میکنی. یه وقتی به خودت میای میبینی حالت درست مث کسیئه که داره دعوا میکنه، همونجور عصبی و غلیظ و پرخشم. بعد دیدی دفعهی بعد که اون آدمه رو میبینی، یه درصد از اون مکالمات احتمالی هم اتفاق نمیفته؟ هیچ موقعیتی پیش نمیاد که بتونی اون جوابها و اون حرفا و اون خشم رو بهش منتقل کنی، که خالی بشی. بعد دیدی چهجوری این حرفا جمع میشن رو هم، تلنبار میشن رو هم، یه عایق میسازن بینتون، خیلی وقتا یه طرفه، گاهی وقتا دو طرفه؟ دیدی چهجوری این خشم سرکوب میشه و ادامه پیدا میکنه، کهنه میشه، بو میگیره، حالتو بههم میزنه؟
به نظرم یه روزی شجاعت و جسارت و صراحت و انصافت رو جمع کن، بردار تمامِ حرفاتو بنویس، میل کن برا آدمه، و بذار تو خشمت، نفرتت، جر و بحثات و تمام چرک کهنهای که بهش مربوطه شریک شه. یا از خودش دفاع میکنه و با هم دیالوگ برقرار میکنین و قانع میشین و جای چرکها رو با ساولون ضدعفونی میکنین و خلاص میشین، یا کل رابطه تموم میشه میره پی کارش. عوضش یه عمر با بوی این عفونت سر و کله نمیزنین، عین یه قابلمه غذای کپکزده که بذاریش تو یخچال، مبادا بوش بپیچه تو خونه. وضعیت: به یه قابلمهی کپکزده میل زدهم و خلاص شدهم و میرم یهخورده فرندز ببینم. |
Wednesday, November 17, 2010
آدمی هستم در وضعیتِ «اوه، شِتشِتشِتشِتشِتشِتشِت».
|
Monday, November 15, 2010
به طرز اجتنابناپذیر و اوتوماتیکای اینجور وقتای مریضی میرم سراغ «عیش مدام». یاد اون شب میفتم که من نشسته بودم پای گودر و تو دراز کشیده بودی رو تخت و واسه خودت «عیش مدام» میخوندی. هر از گاهی تو صفحهی مانیتور نگات میکردم. آروم و جدی بود صورتت. کش اومدم پامو کردم تو آستینت. پامو بوسیدی نگرش داشتی زیر بغلت خیلی جدی کتابو ورق زدی و به خوندن ادامه دادی. اون شب با خودم فکر میکردم بودنت چه عیش مدامیه تو زندگیِ من. فکر میکردم هزاربار دیگه هم میتونم از تو مانیتور قیافهت رو تماشا کنم. نشد اما. مُدام نبود. مدام نموند. برم ماگ بنفشه رو پر از چایی کنم برگردم تو تخت.
|
لطفن دو تا چیز از صفحهی زندگی حذف شه: آمپول و شیرگرم(حتا با یه مَن عسل توش).
|
در گودر اتفاق افتاد
459minutes of existence فرنایس: من نتونستم اینها رو جمع نکنم. اینها خیلی خوبند. یک جورایی نوشته شده ی این عکس اند http://www.simonhoegsberg.com/we_are_all_gonna_die/slider.html From Lala in Google Reader ساعت هفت و سی و هشت دیقه. اینجا وین. هوا خاکستری انگار عصر تاریک جمعه. دوشنبه صبح است اما. اول هفته. من دوش گرفته لیوان چایی بهدست. گودر سی و هشت. پائولینا هنوز خواب. ساعتش هی زنگ میزند هی میگذارد که دوباره زنگ بزند. صدای زنگ: آمبولانس. آهنگ در حال پخش شدن: یوز سامبادی. marzie rasouli - ساعت ده و بیسپندیقهی تهران. صدای موتور. هوا چرک و آفتابی. پنجرهی آشپزخونه باز. قابلمهی عدسپلو از دیشب هنوز رو گازه و نرفته تو یخچال. گلایی رو که چند روز مونده تو گلدون و پلاسیده شده بریزم دور. آلینا ارلوا داره میخونه. صداش بلند بود الان کمش کردم. برم بیرون. پلاستیک آشغالا رو ببرم خونه بو نگیره. مانتو طوسیه یا چارخونههه؟ طوسیه. گودر صفر. 7:57 AM Khayat bashi - ساعت ده و سیوشش دیقهی تهران. بخاری تا آخر زیاد هوا گرم، همه در و پنجرهها بسته. هیچ خوردنیای پیدا نمیشه. باید کوه لباسی که وسط هال ریخته رو مرتب کنم. آهنگ در حال پخش شدن: دتز نو وی تو سی گودبای. به محض اینکه یه چیزی پیدا کنم برای خوردن میرم بیرون. مانتو مخمل کبریتی یا مشکی ساده؟ مشکی ساده. گودر صفر 8:11 AM Mehran B. - مربوط به چند ساعت قبل: ساعت هفت وُ چلپن دیقه صب. تهران. خواب موندم. مث عنی که به زمین چسبیده به توی تخت هستم. از شدت خواب گریه میکنم. پنجره رو باز میکنم. هوا عن. باد زده دودهای ترمینال غرب رو آورده سمت اکباتان. دود میره تو حلقام. دستوُصورتم رو میشورم. در عین حال صبحونه میخورم و لباس می پوشم. موزیکِ عنه؟ ساعت هشتوُنیم باید جامجم باشم. نمیرسم. مدیرم میرینه بهم. میام گودر، ۸۷۶تا آیتم نخونده. 8:15 AM Aida - ساعت ده و چهل و هف ديقه تهران.هوا آفتابي.تو دفتر نشستم.دارم زور ميزنم داستان چشم باتاي رو بخونم.سعي ميكنم به آمپول ها و نمونه برداري احتمالي گلوم فك نكنم.گودر مثبت هزار! 8:16 AM زبل - ساعت ده و چل و چار دقیقه. اینجا تهران است، هوا آفتابی کون لق آبان. صدای ابی: تو از کدوم قصهای... انگشتا نوچ از زرده نیمرو و لیموی چکیده لای انگشتا، گجت تقویم فارسی ویندوز، چن روز دیگه مرخصی دارم؟ 6 روز. هرچی پس انداز داشتم خوردم، این حساب مسکن مونده که 50 تومن توشه، برم ترتیب اینم بدم، یه سیگارم تو راه دود کنم. کاپشن و تیشرت یا بولیز خالی؟ بولیز خالی. گودر مثبت بینهایت 8:21 AM K One - ساعت ده و چهل و هفت دقيقه در صندلي پشت ميز كارم مثل كساني كه كونشان ليز است سر خوردهام پايين. هوا آفتابيست، صداي قارقار يك كلاغ كه هيچ ربطي به نمايشگاه كيانيان ندارد شنيده ميشود. پشت ميزم نشستهام و جيش دارم، اما آقايي كه توالت را شسته جارو را مثل نيزهي نگهبانان قصرها كجكي گذاشته جلوي در توالت و امكان وارد شدن نيست. هيچ موزيكي پخش نميشود. صداي مدير تداركات شركت با صداي مدير خدمات شركت قاطي شده. آقاي مدير خدمات ميگويد: "زنده باشي، يا علي" و تلپ گوشي را ميگذارد. گودر21. 8:25 AM Farnaz Seifi - ساعت هشت و سی وهفت دقیقه صبح. اینجا دن هاخ، واقع در هلند. بنده دوشش گرفته، حوله سر پیچیده دور کله، دارم چای می خورم و گودر می کنم. یک ساعت دیگه باید قطار سوار بشم برم آلمان، ساعت دو میرسم بن و باید تا ساعت ده شب کار کنم.هیچ صدای موزیکی نیست، بچه های مدرسه روبرو خونه دارند میاند و ماماناشون دارند ور ور درباره اینکه بچ هاشون هم انیشتن هستند وراجی می کنند. 8:38 AM danial seyedin - ساعت یازده تو شرکت.باید بریم جهان صادرات یه میلیون کاره سخت انجام بدیم.نریمان یه شیرینی های خوشمزهای از بیبی خریده دارم با چایی میخورم.اثرات سرماخوردگی هنوز هس دماغم کیپه.آیدین از صب گیر داده میشه بکنمت؟گودر 675 8:42 AM Reza Abedian - ساعت یازده و نه دقیقه بامداد تهران.صبح زودتر پاشدم.کوچه پس کوچه ها هنوز خلوت بودند که سه شاخه گل رز خریدم و پرینتی از نوشته اخیرم (تابلوی افرا)گرفتم و راهی شدم منزل عمو منوچهر.شانس آوردم که قبل از آنکه وارد حمام بشن زنگ زدم.در آغوشش گرفتم و گفتم سه شاخه یکی برای شما یکی ناهید جون و یکی هم برای افراست.افرا یکماهی است که دیگر نیست و هر دو اشک می ریزیم.عمو منوچهر آنقدر هم اهل اعداد و کمیت نیست آنچنان که خودشون میگن.بلدن گریه کنن و در آغوش بگیرنت و لحظاتی گریه کنن...با تو.بر می گردم خانه.بغض دارم.و گودرم پر شده...0 8:46 AM FarNice - ساعت هشت و چهل دقيقه . اسلو. تو مترو هستم ، ميرم دانشگاه. برف نشسته چه برفي. همچي مست و ملنگ، جينگول سفيد، از شدت عشق به طبيعت و آه اي هواي فيلان دارم خفه ميشم. هوا سرد نيس ولي من مثل خرس قطبي پوشيدم. قصد دارم خيلي فرهيخته بازي درارم اينو بذارم كنار، كتاب بگيرم دستم. اينجا مده. اي لاو يو لالا سيEdit | Delete 8:46 AM Zoha Malekian - ساعت یازده و پنج دقیقه قبل از ظهر تهران. هوا نمی دونم چه جوری. همه پنجره ها بسته. پرده ها کشیده. لیوان چاییم خالی کنار دستم. صدای زمینه: طبقه پایین پی ام سی می بینن. هر دقه عوض میشه. خوب صداش نمیاد. من دوس دارم بشنوم داره اینو میخونه "تو که چشمات خیلی قشنگه" ...کاش پسرک 1ساعته دیگه بخوابه، من به قبل از ظهر تنبلانه ام ادامه بدم. گودر 139. (امضا:مادر اون پسری که دیشب از 3 صبح بیدار بود و سرخوش اسباب بازی پرت میکرد رو زمین و جیغ میکشید) ساعت 11و 11- پسرک بیدار شد... 8:48 AM dr-reza . - ساعت یازده و شانزده دقیقه. از چالوس برگشته . نسبتا خسته. مختصری حالت تهوع به علت پیچهای زیاد جاده. لنگهایش را هوا کرده. مافین میخورد. گودر صفر 8:48 AM Azar A - ساعت 11:20 دقيقه در محل كار مذكور. تهران. هواي خفه ي موزه را تنفس مي كنم. روبرويم از پنجره دور برگ درخت تكان مي خورد. صداي فن هارد دوربين هاي مداربسته روي مخم است. معده ام طلب خوراكي دارد. گودر 524 8:55 AM ali hejvani - ساعت یازده و هجده دقیقه صبح. صدای دستگاه ها مغز را می جود. هدفون فرو کردم ام توی گوشم و الیسا با صدای بلند فریاد می زند. آدم ها یکی یکی از در می آیند و دست می دهند. دارم فکر می کنم کاش دست نداشتم. به عصر هم فکر می کنم. به بولینگ، اسنوکر و احتمالا پی اس تری. ایمیل بازی مبسوطی در جریان است. گودر صفر است 8:56 AM easy bapa - اینجا هر چی. گودر +1000 8:57 AM Nilgoon * - ساعت یازده و نیم صبح. تهران. هوا خاکستری -ابری - دودی ،از اون سرد بی خودی ها که هی فکر می کنی جیش داری. رئیس موقع اصلاح صورتش رو بریده و صورتش الان کلاژ دستمال کاغذی ست . گودر 660 . من پشت میز با لیوان قهوه زیر دماغم .بی بی سی فارسی داره راجع به معده و تغذیه و اینا حرف میزنه و من دارم فکر می کنم نهار چی بخورم و یکی پس کله ام هی میگه دیزی دیزی 9:00 AM Arash Setoodeh - ساعت يازده و بيست و پنج پيش از ظهر تهران...سر كار...خواب آلود و خسته...900 كيلومتر رو تو 9 ساعت روندم ديشب...چهار خوابيدم...حوصله ندارم...كلي نامه جواب نداده دارم...از بس داغونم هيشكي دور و برم نمي پلكه...گودر مثبت هزار و ايميل 64 تا. 9:00 AM Farbod M - ساعت یازده و چهل دقیقه صبح. تهران. سعادت آباد. تلق تلق دکمه های بیست و هفتا کیبورد. منشی ان با هیکل بشکه ای اش می چرخد روی اعصابم. یک زن و شوهر روی میز روبه رویی نشسته اند که یکی در میان مفشان را می کشند بالا. همه شا می خواهم داد بزنم و بگم که بابا نمودید ما رو. کم این دماغتون گهتونو بکشین بالا. موزیک متن: سیفون دستشویی بغلی. دارم بالا می آرم. برم سیگار بکشم و به پادکست انی فک کنم که باید طراحی کنم. گه تو جلد کتاب تاریخ. گه تو زندگی. 9:04 AM me the seventh - ساعت 11:39. دارم به خودم فحش می دم که چرا گودر رو ول نمی کنم. کلی مطلب برا خوندن و سرچ دارم.صدای ماشین ها از بیرون. صدام دورگه شده.گودر هزار اند مور 9:11 AM ramin R - ساعت یازده سی پنج دقیقه.بندر بوشهر. دمابیست و پنج درجه با رطوبت پنجاه و هفت درصد و باد در جهت جنوب غربی با سرعت هفت کیلومتر در ساعت. تا چند دقیقه پیش داشتم گریه می کردم به خاطر امتحانی که قرار بود ساعت دوازده باشه. و الان دارم سوت می زنم چون از اتاق فرمان خبر رسید امتحان لغو شده.آهنگ در حال پخش سیمپاتی از ریر برد. قلیه ماهی از فریزر خارج شده و یخش در حال آب شدنه و وضعیت لم تا چند ساعت آینده پا برجاست. گودر مثبت هزاری دارم و دوسش دارم 9:11 AM ghazal v - ساعت یازده و چهل دقیقه . قزوین .هوای سرد با یه آفتاب خیلی لذت بخش . یاد باد شجریان پخش میشه .از ساعت هشت صبح پای گودرم ولی هنوز +1000 ..همه رفتن سرکار . باید برای ناهار عدس پلو درست کنم 9:19 AM sharz ad - ساعت 12:13 گودر مثبت هزاران .همدان اتاق پذیرایی ولو رو شکم.فرش پوست شکمو میخوره.کف پاها به هم چسبیده رو هوا هوا آفتابی الکی .عین ان باد میوزد پروفیل عرضی خیابون بیس متری میکشم.ناهارم لای دندونامه رشته های ریز ریز مرغ آهنگ شازده خانوم ستار 9:47 AM Samin B - ساعت نه و چل و هش دقیقه ، قطار هلند - بلژیک،من و کتابم و کامپیوتریم فقط .باران ریز و تند، هوا مه.صدا: فین یک آقای قد بلند اون ته، گودر 941 9:52 AM sanaa shayan - ساعت 12 و 36 دقیقه ی بعد از ظهر، تهران. ناهار خوردهام و سیرم! هوا همان گندی هست که بود. هنوز توی فکر دعوای دیروز با مدیرتولیدم. مزخرف، برنامه هام را ریخت به هم. تو فکر کتابهای درسی کنکور ارشدم که هر چه می خوانم تمام نمی شود. تو فکر یه کارم که باید تا دو سه هفته دیگر تحویل اش بدهم. تو فکر یه دعوای حسابی تر با مدیر تولید و البته سرپرست نویسندگانم. تو فکر این هم هستم که خبر دهم، 5 شنبه نمی آیم مدرسه درس بدهم. تو فکر تولد فردا هم هستم. هی کتاب باز می کنم که بخوانم، ای نمی فهمم. فحش می دهم به آدمهای مزخرفی که مدلهای ارتباطی را درست کردند. هی لپ تاپ را باز می کنم می آیم تو گودر! نه کار می کنم نه درس می خوانم! 10:14 AM Alireza . - ساعت نه و هفده صبح. دانشگاه یارو داره درس میده و گودر ۱۱۴. گشنمه. میخواستم سر درس یارو گزارش بنویسم که دارم گودر میخونم. صدای سرفه و بوی قهوه میاد. دارم فکر میکنم چرا خواب ندارم. هوا: صفر درجه و مه. یه نفر الان دیر وارد شد، خورد زمین. 10:19 AM Moeen F - ساعت یک و شیش دقه. تهران. تو سایت دانشگاه نشستم. حالت خوابآلودگی از کل دیروز هنوز مونده. ناهار سلف زرشکپلو با مرغ بود که چون غذا نداشتم، تلپ بچهها شدم. آهنگ نداره. صدای حرفزدن بچهها بکگرانده. گودر هشت 10:36 AM goltan m - یک و چارده دیقه تهران . پشت در اتاق جراحی. بیس دیقه س جراحی بابا شرع شده . گرسنه م . گودرم صفره . نگرانم. بکگراند صدای پچ پچ 10:46 AM Negar Rahbar - ساعت یک و بیس و چار دیقه بعدازظهر, گرگان, از جنگل برگشته, عکسای بچه ی لوپوی دوستم رو ریختم رو کامپیوتر و غش و ضعف می کنم براش. هوا آفتابی, آسمان آبی, جنگل سبز و وقرمز و زرد و نارنجی و طلایی, آدم هلاک می شه ازدیدنش ناهار خورش بادمجان توی آش پزخانه. صدای فوتبال رو اعصاب 10:59 AM Ramin GBey - ساعت یکوبیستوپن دیقه ظهر. هفتادکیلومتری تهران، نرسیده به کردان. توی کانکس نشستم. گودرم 40. کارفرما با آزادکردن سپردهی حسنانجام کار موافقت نکرده. پرداخت صورتوضعیتِ ماقبل آخر رو هم منوط کرده به مفاصاحساب بیمه. پیمانکارم بعد از کلی دعوا و التماس و الخ، راضی شده پارت آخر بتنریزی رو انجام بده. کسی رو ندارم که قالبها رو باز کنه. نیروهای پیمانکار دیگه دست به سیاه سفید نمیزنن. از کارگاه ساوه مدام زنگ میزنند که قالبها رو بفرستم. از کارگاه شهرک صدف هم اصرار میفرمایند که چرا زودتر جل و پلاسم رو جمع نمیکنم برم اونجا. گرسنهمه به شدت، نهار جوجهکباب تخمی داریم. دلم میخواست الان تو شهر بودم. گودر را وصل کردم به موبایل، بلکه سرم را یکجوری گرم کنم تا آقای مدیرپروژه کارفرما برسه بتونم صورتجلسهی تحویل قطعی کار رو باهاش امضا کنم. همکارم با هیجان دارد نهار میخورد. هوا معمولی. 10:59 AM P Pajouhesh - ساعت يک و سیوهف. تهران، اکباتان. حوله دور مو بستهشده. امروز کلاس نداشتم. خوش بهحال دانشجوام. ديشب تا صب بيدار بودم رو پروژه کار میکردم. از ديشب يهبند «تنها»ی منصفی پخش میشه بهعلاوهی صدای کارگاه مترو اون بيرون کنار اتوبان. کسی خونه نيس و منم دلودماغی برا غذا ندارم. گودر مثبت هزار. 11:23 AM roxana - ده دقیقه به دو بعد از ظهر ، آفتاب از تراس افتاده روی صندلی و من ، خوابم می آید ، آقای مدیر یک ربع است با حرارت حرف میزند ، من فقط سه کلمه اش را شنیدم ، ناهار نخورده ام ، دلم پیش حلیم بادمجانی است که توی یخچال خانه دارم و امید دارم که کاوه همه اش را نخورد ، یک نگاهم به ساعت روبه رویم است که عقربه هایش از صبح تنبلی میکنند ، بجنب بجنب میخوام برم خونه 11:24 AM Golshan S - ساعت 10:21 شب.سیدنی..روی تخت لم دادم دارم گودر آخر شب رو صفر می کنم و عذاب وجدان دارم که رزومه هام تکمیل نکردم.عزای فردا صبح دارم که باید پاشم برم دنبال کار.هر دو ثانیه یک بار به خودم می گم همه چیز خوبه که پنیک نکنم.پنجره نیمه باز,هوای تابستونی..و خدارو شکر که این کلاغ های استرالیایی یک امشب و خفه خون گرفتن. 12:35 PM Farnaz Seifi - ساعت دوازده و سی هفت دقیقه، سوار قطار هلند-آلمان. قطار همین الان به ایستگاه اوبرهاوزن رسید، ده دقیقه تاخیر داره، صندلی های بغل سه تا زن با چهارتا بچه ونگ ونگو. هدفون در گوش، دسپریت هاوس فیلان می بینم و گودر می کنم. آقا بغلی خوش تیپ ولی زیادی سن بالا. 12:38 PM Arash Undead - ساعت هفت چل چار دقیقه یه جهنمی بیرون از ایران ... بشدت بارون میاد .بعد دو روز رفت و آمد با فولان وارونه موفق شدم قرارداد خونه ببندم . زندگیم بسته بندی کردم خودم با لپتاپ نشستم وسط این بازار شام . در برم سیگار گندی هست و مارک نافلر خوبی . به این فک می کنم که هرچه آدم به واقعیات زندگی بیشتر فکر می کند گه تر می شود . گودر صد و شیش 12:48 PM Laleh P Monsef - ساعت سيزده و چارده ديقه. كلاس زيبايى شناسى. فاوست گوته مى خونه اسنادمون برامون و تفسير مى كنه. من شيش جمله يه بار مى فهمم. تا شيش كلاس دارم يه بند. ساندويچ مرغ خوردم اما گشنمه. رعد و برق زد. چنر يادم رفته. 1:16 PM Poone - A - ساعت يه ربع به چهار/ تهران/ شركت/ هوا سرد/ فقط صداي كلكي موس دو تا همكارام كه دارن زامبي بازي مي كنن/ فردا نمي آم سر كار تا شنبه/ به ليست كنار دستم هر چي كه بايد ببرمو چند دقيقه يه بار اضافه مي كنم/ گودر 215 1:19 PM giti asemi - ساعت چهار و دو دیقه. پشت میزم توی اداره. از صبح کارمند بیزیای بودم. الآن یه مسکافه ساختم واسه خودم. کتاب احمد شاه مسعود به روایت صدیقه رو درآوردم از توی کیفم. هیچ کاری ندارم تا پایان وقت اداری و فقط منتظرم یه بسته از همین کوچه بالایی واسهمون برسه. گودر شیشصد و هشتاد. پونصدتاش عکسه. 1:35 PM yalda sayadi - ساعت 4 و 43 دقیقه بعدازظهر. صدای ماشین لباسشویی. تازه نهار خوردم و کلی قرص تا یه کمی آروم شدم. گودر 115. اسکرول داون میکنم و به بدبختی های فردام فک میکنم 2:15 PM Ghazal Raz - ساعت 4و 45 دقيقه بعدازظهر همان روز كرج. هنوز سر كارم و دارم نون تست با كاپوچينوي ولرم سق مي زنم. اين تركيب وحشتناك رو به هيشكي هم پيشنهاد نمي دم 2:16 PM FarNice - ساعت ١٤:١٩ ،اسلو، تو ايستگاه مترو، از دانشگاه بر ميگردم خونه. پسر بچه هاي بغل دستم متلك نروژي بارم ميكنن، حدس ميزنم تو اين مايه باشه كه يخ نكني بابا! بعد مي خندن، خيلي كيفورم كه خيلي هم نمي فهمم. هوا تو مايه هاي به به به چه روز دلگشاييه. دختره بغل دستم داره توضيح ميده كه تو شهرشون تو سيبري ماهي دوبار فقط هلکوپتر مياد و اين تنها وسيله ي ارتباطيشونه. خيلي گوش نميكنم. نهار سوپ چيني خوردم با سالاد، دارم كتاب دختر پرتقالي رو به نروژي ميخونم. آسونه..گودر نود و پنجEdit | Delete 2:29 PM mac mac - ساعت چهار و پنجاه و پنج دقیقه بعد از ظهر. کرج. آسمون صاف و رنگ ِ دم غروب. پاشم برم حاضر شم برا دندونپزشکی. از همین الان نوک سوزن تو لثه و خوشخوشان بیحسی بعدش رو حس میکنم. دارم سیب میخورم و یه دستی تایپ میکنم. یه دو سه تا لقمه ارده-شیرهی ناب ِ بروجردی و یکی دو تا چایی هم با این سیبه کل صبونه-ناهار امروزمو ساخته. مرتاضم از خودم. گودر سیصد و پنجاه و دو 2:29 PM Negar Rahbar - ساعت پنج و یکدقیقه بعدازظهر، گرگان، خورشید داره غروب میکنه یا تازه غروب کرده، هوا خنک و خشک پاییزی من هنوز پای اینترنت، مامان چایی دم کرده، دلم خوش ئه بابت پولیور آجری که دوستم بهم کادو داده امروز. بیمناسبت میخوام راس شم برم تا فلکه نان گردالی بخرم برای همبرگر. دوتا بلیط هم از روزبه بگیرم برای خودم و رفیقم که آخر هفته بریم کنسرت گودرم مثبت سه 2:36 PM sarah mohammadi - ساعت پنج و یک دقیقه بعد از ظهرِِ تهران، یه مقاله 1000 کلمهای که یه هفته مونده رو دسکتاپ و نمیتونم تمومش کنم، کار کردنم نمیاد، نوشتنم نمیاد، مغزم گلنج کرده، گودر12. دل آشوب. 2:41 PM Tiboo simon - ساعت ٨:٣٩ دقیقه صبح فیلادلفیا. صبح ساعت ٦ از بیمارستان برگشتم، با بورد واک امپایر نون کره عسل خوردم. دارم میزنم تو سر خودم که خوابم بگیره. شب ساعت ٦ دوباره باید برم کیشیک. PM Nastaran - ساعت پنج و بیس و هش دیقه بابلسر خونه تاریک ولو روی تخت شیر دستشویی چکه میکنه لیوان چایی پای تخت یخ کرده همه ظرفا نشسته و آشغالا بوی گوه گرفتن سرده گودرم مثبت هزار 3:01 |
Sunday, November 14, 2010
آن روزهایی که مادرم ترکم میکرد تا سر کارش برود و مرا پیش دیگران و تنها میگذاشت هراسی در من شکل میگرفت و گستردهتر میشد و نیازی مبرم برای نجات یافتن از آن وضعیت. این که در کودکی به صورتی غافلگیرکننده ترکمان کنند و تنها بگذارند میلی فرجامشناختی را در ما به وجود میآورد. و در پی آن حتی زمانی که تنها نیستیم به پیشبینی و تخمین فرارسیدن آن لحظههای نگرانکننده واداشته میشویم. برای من از اینجا بود که دانستن و مطلع بودن از امور والدینام اهمیت مییافت و رشد میکرد و دانایی سرانجام به ابزاری دفاعی مبدل میشد. ما اکنون دربرابر مرگ چه میکنیم؟ شاید نه چیزی چندان افزونتر از آنچه در کودکی میکردهایم.
خوابیدن در خیابان --- بابک روشنینژاد |
:پرده
از لحاظ دیروز و صرفن جهت ثبت در تاریخ:دی |
Saturday, November 13, 2010
اینجا بعدن یه گاو خشمگین باید بیاد بنویسه که چهش بود امروز صبح.. که چهش میشه اینجور وقتا.. که چهش میشه اصولن..
بعضی نقطه ضعفا هستن در زندگی که آخرش آدمو از پا درمیارن.. |
یعنی فکر کن در زندگانی یه آدمایی هستن که ذهنشون بلده بشینه فیلمنامهی اینسپشن رو بنویسه. آدم باید بره بمیره رسمن.
|
Thursday, November 11, 2010
هیچوقت فکر نکرده بودم تو این یکی دو سال اخیر، مهمترین انگیزهی چرخیدنام تو مجازستان آقای الدی* باشه. بود اما. حالا که آقای الدی نداریم، کلن دل و دماغ هم نداریم. یعنی یادم نمیاد قبلنا که انگیزهم الدی نبود، پس چی بود و هی مدام اینتو چیکار میکردم. این روزا هی وقتایی که میام خونه، هی که به لپتاپ نگاه میکنم و هی که به آیپد نگاه میکنم، هیچ دلیلی برای روشن کردنشون به مغزم خطور نمیکنه. فوقش هنوز سهچارتا وبلاگ باشه که بخوام روزانه و مرتب بخونمشون، ولاغیر. اینجوریه که بعضی آدما میان و میرن و یههو با خودشون یه تیکهی گُندهتو میکَنن میبَرَن. یادم نمیره که واسطهی آشنایی من با آقای الدی اساسن همین مجازستان و همین وبلاگ بود و واسطهی رابطهمون هم ایضن، واسطهی خوشیها و ناخوشیهامون هم، و آخر سر واسطهی جداییمون هم، لابد. اصن به نظرم رابطهی الدی هزار و یک عیب و ایراد داشته باشه، اما توش وبلاگ نداشته باشه. وبلاگ، مخصوصن وبلاگهایی مثل وبلاگ من که احساس رسالت میکنه کلیهی وقایع مهم و مخصوصن غیر مهم زندگی رو تو خودش نوشته باشه برای همچین رابطهای سَمه. وبلاگ مخفی برای همچین روابطی سمتر. و شکر خدا من طی تلاشهای فراوان هر دوی اینها رو آبیاری کردم همیشه و نذاشتم روزی خدای نکرده توشون نامهی اعمالم منتشر نشه. و خب واقعیت اینجاست که جای نامههای واقعنیِ اعمال توی متن روابط نیست. یعنی هر چهقدر هم که هیچ سرِ بریدهای تو کارنامهت نداشته باشی، یه جاهایی یه چیزایی یه حرفایی یه حسایی هست در زندگانی، که امکان نداره همونجور عریان و بیواسطه بتونی به پارتنر زندگیت بگیشون، بیکه آب از آب تکون بخوره. که یعنیتر به نظر من تمام آدمهایی هم که ادعای صداقت دارن تو رابطه، یه جایی دارن خودشون رو سانسور میکنن. بالاخره یه بخشای کوچیکی دارن که اگه پنهان نمیکنن، حداقل در موردشون حرف نمیزنن. اینو دارم با چشمای خودم تو اطرافیانم میبینم که میگم. تموم آدمایی که یه قرن دارن منو تکفیر میکنن و خودشون ادعای صداقت و درستکاری و چه و چه دارن، به عینه دارم روزمرهشون رو میبینم که چهجوری پره از خردهدروغها و خردهرازها و خردهالخها، بیکه عین احمقا سرشونو بندازن پایین بیان تو وبلاگشون بنویسن که فلان کارو کردم. ولی وقتی مدیایی مثل وبلاگ پاش باز میشه به رابطه، دیگه نمیشه هیچرقمه عوارضش رو نادیده گرفت، چه برسه به اینکه رابطه الدی هم باشه. چه برسه به اینکه برای مدتهای طولانی تنها کانال ارتباطیتون کلمه باشه و کلمه باشه و کلمه. بیکه بتونی صاف نگاه کنی تو چشماش و بهش بگی هنوز عاشقشی، بیکه بتونی تا بره دهنشو باز کنه به غر زدن ببوسیش، بیکه بشه برای یه عالم وقت بغلش کنی و خیالش راحت شه که هنوز جاش تو آغوشت امنه.
××××× نمیتونی هر چی دلت خواست بیای بنویسی تو وبلاگت، و بعد از آدمها توقع داشته باشی حساب تو و بلاگت رو از هم جدا کنن. حساب من از وبلاگم جدا نیست. اما واقعیت اینه که وبلاگم صرفن بخشی از منه و من صرفن شبیهِ بعضی از نوشتههامم. یه زمانی خیال میکردم آدما باید اینا رو از هم تفکیک کنن. حالا اما معتقدم این یه توقع زیادیه. من و مخاطبم آزادیم هرجور دلمون خواست با نوشتههای من رفتار کنیم. منطقی یا غیرمنطقیش دیگه به من ربطی نداره. تا اینجاش مشکلی هم نیست. اما همهچی ازونجا شروع میشه که آدمای مهم زندگیِ آدم بیان تو وبلاگ. آدمای عزیزِ زندگیت بیان تیکههای تو رو و خودشون رو اونجا شناسایی کنن. اینجاست که همهچی میریزه به هم. اینجاهاست که مجبور میشی چراغقوه بگیری دستت، یکییکی نور بندازی رو پُستا، زیرنویس کنی آقا این فیک بود، اون یکی واقعی بود، اینو با تو نبودم، اونو با خودم بودم... ××××× یادمه هزار سال پیش، یه مطلب عاشقانه نوشته بودم. رفیق صمیمیِ اون روزهام از خوندنش ناراحت شده بود. بهم گفت چرا فلان مطلبو نوشتی تو وبلاگت؟ گفتم چون اتفاق افتاده بود. گفت من دلم میخواست به من احترام میذاشتی و نمینوشتیش. سورمه یه چیزی نوشته بود گاهی پستهامو به خاطر دل تو درفت میکنم، گاهی هم به خاطر دل خودم پابلیش. واقعیت اینه که من اصلن دلم نمیخواد پستامو به خاطر دل کسی درفت کنم. نه که نکرده باشمها، کردهم، اما این درفتها آدمه رو از من دور میکنن. میگه وبلاگت برات از هر چیزی مهمتره، حتا من. نمیدونم، شاید. نه ولی. وبلاگم برام از تو مهمتر نیست. خودم مهمترم. وبلاگم منه. اگه بخوام جلوت خودمو سانسور کنم، دیگه اینجوری باهات بهم خوش نمیگذره. واسه همین سعی میکنم تا جایی که میشه بهت اجازه بدم منو ببینی. وگرنه که همهمون میدونیم قایمکردن خیلی از حرفا و حسا اصن کار سختی نیست. من خیال میکنم دارم بهت صمیمیت نشون میدم که میذارم تو این قسمتهای پنهان و به زبون نیاوردهی زندگی من شریک شی. تو خیال میکنی من وبلاگم برام از تو مهمتره و در مورد تو به اندازهی کافی care نمیکنم و همینیه که هست. من دلم میخواد تو بدونی با چهجور آدمی طرفی، تو دلت میخواد به جای رفاقت با من با تصویری که از من ساختی دوست باشی و تا برمیخوری به این قسمتهایی که خوشت نمیاد بدونی، سه سوت میری تو این فاز که من آدمِ امنیت دادن به طرف مقابلم نیستم و مدام آدما رو تو کش و قوس نگه میدارم و با نوشتنِ چیزایی که نباید، بیاعتمادی درست میکنم. وبلاگ برای من خوشایندترین اسباببازی زندگیم بوده تموم این سالها و برای تو به منزلهی دفتر سیاههم. نمیدونستی چیاشو باور کنی، چیاشو باور نکنی. واسه همین یه روز زدی زیر میز و گفتی آقا اصن نمیتونم، نمیخوام، خدافظ. من هاج و واج گفتم چرا خب؟ من همینیام که داری میبینی. چرا حاضر نیستی منو همینجوری که هستم بپذیری؟ تو گفتی عاشق تصویر من شدی. عاشق تصویر من، زمانی که پای خودت این وسط گیر نبود. تا زمانی که خودت نشده بودی یکی از شخصیتهای قصههای من. اما حالا که تو هم ذینفعی، دیگه تحمل نداری. همون چیزایی که یه زمانی توی من برات جذاب بود، حالا درست همون چیزا برات آزاردهندهست. طاقت دیدنشون رو نداری. چرا؟ فکر کرده بودی تو که بیای، یههو من صد و هشتاد درجه عوض میشم؟ من که اومدم تو زندگیت، یههو صد و هشتاد درجه عوض شدی؟ نشدی. اما حالا دلت میخواد من اونی بشم که نیستم. شدنش کاری نداره، اما یه دروغ گندهست. من که ادعایی ندارم، بالا سر وبلاگم هم نوشتهم where the truth lies. اما همین تو و شماهایی که ادعای آنست بودن و شفاف بودنتون همهجا رو برداشته ببینین که طلقتشو ندارین. بینین پای منافع خودتون که میاد وسط، معتقدین صلح و آرامش از حقیقت بهتره. ××××× آقای ال-دی گفت من طاقت خوندنِ یه سری نوشتههاتو ندارم. منو آزار میده. گفتم اونا بخشی از منن، اگه آزارت میدن یعنی بخشی از من تو رو آزار میده. گفت ترجیح میدم نخونمشون. گفتم نخونشون خب. گفت ترجیح میدم ننویسیشون. گفت دلم نمیخواد اطرافیان هم بخوننش. گفتم ترجیح میدم بنویسمشون. گفت تو وبلاگت رو به من ترجیح میدی. وبلاگت اولویت اول زندگیته. گفتم تو خودت رو به من ترجیح میدی. تو خودت اولویت اول زندگیتی. گفت تو ما مردا رو نمیفهمی. گفتم اوهوم، من کلن خیلی چیزا رو نمیفهمم. ××××× آقای ال-دی دیگه نیست. یعنی هستا، اما آدمِ من نیست. نمیدونم این بار که بیاد ایران، بازم همو میبینیم یا نه. نمیدونم یه مدت که بگذره، ممکنه کارمون به رفاقت بکشه یا نه. اما میدونم آقای ال-دی که از زندگیِ من رفت بیرون، بخش بزرگی از چیزهای دوستداشتنیِ زندگیم خودبهخود حذف شد. هنوز دارم تو عوارضش دست و پا میزنم. هنوز اندوهگین و دلتنگم. میگه وبلاگت باعث همهچی بود. میگم قبول نیست، نمیشه هی وبلاگمو با من یکی بگیریم، هی تفکیک کنیم. بذار بگیم خودم باعث همهچی بودم. درستترش اینه که تو هم اندازهی من سهم داشتی تو این همهچی، فرقت با من فقط تو این بود که وبلاگ نداشتی. کسی نمیدیدت. من نمیدیدمت. همین. *الدی: مخفف لانگ دیستنس |
Monday, November 8, 2010
رونوشتِ وارده
بلد نیستم آدمِ اول زندگیت نباشم و بدونم باید چه رفتاری داشته باشم باهات. بلد نیستم رابطهمو تنظیم کنم، توقعهامو تنظیم کنم، دلخواستهها و دلنخواستههامو تنظیم کنم باهات. همون روز اول اولتیماتوم دادم که من اینجوریام و اونجوریام و دنبال پارتنر ثابت نیستم و عجالتن رابطههای اینچنینی فراریم میده و اینا، تو هم گفتی خب. اولش تو دلم گفتم ایول، فاینالی؛ اما حالا که ولم کردی به امون خدا که هرجور راحتم باشم، هر وقت دلم خواست برم، هر وقت دلم خواست بیام، میبینم اوه2، تئوریش خوبه و آسونه، اما تو عمل نمیشه. برا من نشدنیه یعنی. همیشه عادت داشتهم به اصرار و به پافشاری و به خیلی خواستهشدن و به مُدام بودن و مُدام و مُدام و مُدام. حالا که اما تو از راه رسیدی و گفتی هرجور خودت راحتی، من اصن نمیدونم چهجوری راحتم. نمیدونم با کسی که نمیبینم چهقدر میخواد منو، باید چیکار کنم. اینجوری داره راه رفتنِ خودمم یادم میره. گمونم اول باید آدم مطمئن شه کجای زندگیت وایستاده، چهقدر این رفاقت برات مهمه، چهقدر اصلن حالتو خوب میکنه یا نمیکنه یا هرچی، بعد ول شه به امون خدا. گمونم ول بودن به امون خدا چیزی نیست که با مذاق من سازگار باشه، بیکه مطمئن باشم کجای رابطهم. گمونمتر تناقض اصلی خودمم، که ازونور نه میخوام تن بدم به پارامترهای یه رابطهی روتین، و نه در عینِ حال طاقتِ تو حاشیه بودن رو دارم. حالا هر چهقدر هم این حاشیههه پررنگ و بولد باشه. اینجوریاست که اوهوم، بهت حق میدم که درکم نکنی. خودمم تو تیم توأم حتا. پارادوکسام از خودم. ... Labels: stranger |
فک کن آدم جولیا رابرتز داشته باشه، خاویر باردم داشته باشه، به عنوان لوکیشن رُم و آشرامِ اُشو و بالی داشته باشه، کلی هم خوراکیهای خوشآبورنگ و خخخخخ، بعد بتونه اینهمه نعمت خدا رو حروم کنه و ازشون ملغمهی Eat Pray Love رو در بیاره. چرا آخه؟
عوضش آدما وقتی حوصله ندارن و دنبال یه فیلم مفرح میگردن که حالشونو خوب کنه بیدرد و خونریزی، باید switch ببینن و بیخیال قسمتهای هندیِ ماجرا بشن و بهجاش قربونصدقهی بچهی گاز-اِیبِلِ فیلم برن همهش. |
Sunday, November 7, 2010
هنوز مایلم بدونم دیشب شام کجا رفتیم و چی خوردیم
حالم گرفته بود. ازون وقتام بود که کافی بود یک کلمه بهم حرف بزنن بزنم زیر گریه. منای که معمولن سر کار سیگار نمیکشم، سیگارکشان وایستاده بودم جلو پنجره و خیره شده بودم به خیابون شلوغ. کاش بغلش کرده بودم قبل رفتن. درو که بسته بودم، از آسانسور که اومده بودم بیرون، در حیاطو که کوبونده بودم پشت سرم، از دیدرس آیفون تصویری که خارج شده بودم تو کوچه، دقیقن وقتی پیچیدم تو خیابون اشکام اومده بودن پایین. تا وقتی دارم با آدم مقابلم میجنگم، میتونم خونسرد باشم و بیرحم. به محض اینکه اون آدم بره تو فاز محبت، نقطه ضعف من میزنه بیرون. میشم مجسمهی پارادوکس. دشمن شماره یکمهها، ولی وقتی میبینم بهم احتیاج داره، حاضرم تمام نفرت و بیرحمیمو بذارم کنار، برم بغلش کنم بهش بگم میفهمم چهقدر تنهایی، میفهمم چهقدر دارم بیرحمی میکنم باهات، حقتهها، ولی بیا بغلم. اینبار اما درو بسته بودم اومده بودم بیرون، بیخدافظی، و گفته بودم امیدوارم آخرین باری باشه که میبینمت، از ته دل امیدوارم. آخرین تصویر چشمای درشتش بود که داشت نگام میکرد، که توش اشک جمع شده بود. از کوچه که پیچیده بودم تو خیابون، اشکام اومد پایین. سخته دشمن شماره یکت هنوز اینهمه دوسِت داشته باشه. ده روز گذشته. شایدم بیشتر. نمیدونم. من آدمِ تاریخ نگهداشتن نیستم. من آدم بو و صدا و مزهم. این روزا دلم میخواد همهش مست باشم. شبا که مست میکنیم، فراموش میکنم اون صحنهها رو. عجیبه. درست از همون لحظهای که اتفاق افتاد، اتفاقی که اینهمه وقت منتظرش بودم، دلم براش تنگ شد. الاغ. خودمم دیگه دارم درکم نمیکنم. چمه خب. سعی میکنم کلمهمو تا ته فرو کنم تو زندگی، به هیچی فکر نکنم، نمیشه اما. هی دستم میره سراغ تلفن، هی به خودم میگم آدم باش فرزندم، بیرحم باش، پای حرفت وایستا. سختمه اما. تا حالا همچین احساسات رقیق قابل تهوعی تو خودم کشف نکرده بودم. بدترین روشی که یکی میتونه در مقابل من پیش بگیره اینه که با دلِ من راه بیاد. رسمن سیستم جنگیمو میریزه به هم. کم میارم. خرا. خب یه بار ولم کنین برین پی کارتون شاید آدم شدم. نمیکنین که. همه سوئیت. همه باجنبه. ساپورتیو و آندرستندینگ. برعکس من. حالم بد بود رسمن از دست خودم. اونقدر لبخند زورکی زده بودم که احساس میکردم فکم بیحس شده. منتظر بودم ساعت نه شه برگردم خونه پناه ببرم زیر پتو. پسرک زنگ زده بود دوباره. نگران بود. اینم آخه با این نگرانیهای همقد خودش شده قوزِ بالاقوز. آخه چه معنی داره تو این سن و سال بخوای نگرانِ من باشی الاغ. برو زندگیتو بکن حالتو ببر بچه. خودم یه فکری به حال خودم میکنم. چه فکری؟ حالِ الانِ من که فکر کردن نداره که. بخوای بهش فکر کنی میریزی به هم، میترسی، کم میاری. باید مث یه قاطرِ مست سرتو بندازی پایین با نیش باز و دندونای اورتودنسینشده بری جلو. قبلنا غر میزدم که دارم در تعلیق زندگی میکنم و بلاتکلیفم و فیلان. الان اما وضعیتام اِستِیبل شده، شده یه تعلیق دائمی. یه تعلیق خوبِ دائمی. مرسی آقای یونیورس که منو از بلاتکلیفی درآوردی. فهمیدهم قراره کلن بلاتکلیف باشم و این استیبلترین وضعیتایه که تا حالا داشتهم در زندگانی. بعد اونوقت با خودم فکر میکنم هیشکی دیگه رو انسرینگش پیغام نمیذاره. گناه داره خب. چه خریم ما زنا (با شما نیستم به خدا، ما زنا یعنی فقط من). برگشتنی داشتیم فکر میکردیم کدوم آهنگ نامجو بود اون روز ظهر خونهی شهره میخوندیم. دوتا آلزایمری بودیم که یادمون نمیومد. آخرین روزای خوشیمون بود گمونم. همممهش دلم میگیره. یاد روزای ا.غ.تشاش افتاده بودیم که بعد از اون اتفاقای فرساینده جمع میشدیم دور هم، بیگودر و الخ، مست میکردیم و همهچی یادمون میرفت. با خودمون نشسته بودیم کشف کرده بودیم لابد فلسفهی خونههای تیمی هم همینجوری بوده اونوقتا. مشنگ بودیم دیگه. الان که به اون روزا فکر میکنم، همهشون رفتهن تو مه. یه جورِ سورئالِ عجیبی به نظر میان. حتا دیگه هیچ جزئیاتی ازش به خاطرم نمیاد. یه مشت ابر و مه فقط. خودم تصمیم گرفته بودم از حافظهم پاکشون کنم. موفق شده بودم. کاش امشب جمع شیم دور هم مست کنیم. همهی روز از یادم بره. وقتای قرارای یههویی، همیشه همینجوری میشه. همیشه اینجور بیبرنامهگیها کلی خوش میگذره. مث تولد پارسالم. هر آدمی لازم داره یه شبایی بیبرنامهی قبلی بره فشم. فشم مث ورزش و صبحانه لازمه، حتا اگه نریم فشم. به نظرم یه وقتایی همین که استارت بزنیم بریم فشم، زندگی خودش درست میشه. فک کنم با اولین جرعه رفتیم رو هوا. بقیهشو یادم نمیاد، اما ازون شبایی بود که همهچی رو فراموش کرده بودم. رسمن به حال خودم ول بودم و مدتها بود اینجوری به حال خودم ول نبودهم. گیر کردهم تو چی آخه؟ چرا ول نمیکنم بره؟ یادمه دیشب خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. گمونم به زودی فراموشش کنم. همهچی بره تو ابر و مه. هممممهش دلم میگیره. میگیره؟ |