Desire knows no bounds |
Thursday, October 31, 2013 بدن من، بیکه دست خودم باشد، تمام احساسات و عواطفش را نسبت به بوها حفظ میکند. درستترش میشود این که دماغ من، با تعدادی هورمون به صورت زیرزمینی لابی کرده. این هورمونها کاملن از تریتوری مغز و نواحی مربوط به مغز و عقل و منطق و الخ اعلام برائت کردهاند. با اعصاب دماغ من دستبهیکی رفتهاند یک امپراتوری جمع و جور باز کردهاند برای خودشان. این امپراتوری کوچک فقط یکی دو تا خروجی دارد: دلتنگی، دلتنگی زیاد، بغل و اینها. در تمام طول سفر، هر بار در توالت را باز میکردم، دلم هری میریخت پایین. ادوکلن یکی از همسفرها شانل بود و دماغ من نمیفهمید صاحب این شانل با آن شانل فرق میکند. پیراهنش را هم که از روی تخت برمیداشتم باز همین بساط بود. امروز وسط کمدتکانی، دخترک یکی از هزارتا جعبهی مرا باز کرده بود به کنجکاوی و گشت و تماشا. وسط کار یکهو ناغافل دلم ریخت پایین باز. ده بار بو کشیدم تا بفهمم منبع بو کجاست. منبع بو اشانتیون ادوکلن دوپون بود، بیکه صاحبش آنجا ایستاده باشد. برخلاف حافظهی خودم که در حد ماهیست، دماغ من هیچ بویی را از یاد نمی برد. بوها را سند میزند به نام اولین مواجههی من با صاحب بو. عطر قدیمی دریک هنوز بیبروبرگرد مرا میبرد سراغ بابا و پولیور سورمهایاش که روی روپوشم تنم میکردم دوران راهنمایی. ترکیب سیگار بهمن با ادوکلن تلخ یعنی بابابزرگ. برای همین ناخوداگاه جذب مردهایی می شوم که بهمن میکشند، دست خودم هم نیست. بلدسارینی یعنی خرس میتویو با همان پولیور سفید و آبی پشمی، به تاریخ سالهای وبا. اِکلت یعنی خودم. هنوز صبحها که دخترک میرود مدرسه، سر راهم به آشپزخانه، رد عطرش را بو میکشم و یاد بیست و هفت سالگی خودم میافتم. دولچهگابانای آبی یعنی مریم. کلینیک مات هم یعنی پوران خانم با پالتوی پوست و کفشهای پاشنه بلند و سوییچ بیامو. دلتنگمها. |
Wednesday, October 30, 2013 پوران خانم مرد. پریشب. دیشب سارا زنگ زد گفت پوران خانم مرد. بهشتزهرا هم باید بیایها، به خاطر امیرمنصور. به خاطر امیرمنصور هم که نبود میرفتم. هیچکس، حتا خود پوران خانم هم نمیدانست که این زن قهرمان تمام دوران کودکی و نوجوانی من بود. یک بار شنیدم مامان دارد پای تلفن میگوید «پوران خانوم؟ گرگیه برای خودش». همانجا عاشق پوران خانم شدم. اگر کسی همان موقع از من میپرسید میخواهی در آینده چهکاره شوی لابد جواب میدادم پوران خانم، یا شاید هم گرگ. بعدها سعی کردم تمام گزارههای مربوط به پوران خانم را پیگیری و ضبط کنم. گزارههای ترکیبی از بدگویی و احترام و ستایش. حاصل کار این بود که پوران خانم زنیست مستقل که یکتنه دهتا مرد را حریف است، کم نمیآورد، کلاه سرش نمیرود، رک است، اهل تعارف نیست، فرشهای گرانقیمت خانهشان را خودش از بازار میخرد و معامله میکند، خوب میخورد و خوب میپوشد و خوب خرج میکند، جذبه و اتوریته دارد، برای خالهزنکبازیهای فامیل و دوست و آشنا تره هم خورد نمیکند، برای تصمیمات مهم زندگیاش آویزان مردها نیست، و از پس همهی کارها به تنهایی برمیآید. آن سالها، شب عید، وقتی فکر و ذکر مامانبزرگ و خالههای مامانم این بود که قطاب و باقلوای شب عیدشان را بپزند و شیرینیهای عیدشان از ده رقم شیرینی خانگی کمتر نباشد، پوران خانم ملک نازنین برادر نازنینترشان را فروخته بود و میخواست جایش آپارتمان بسازد. مامانبزرگ و خالههای مامان من، که می شدند خواهرشوهرهای پوران خانم، حین ورز دادن خمیر قطاب و نان نخودچی و نان برنجی از فروش آن ملک نازنین کنار کاخ جوانان حرص میخوردند و همچنان که قطاب میپیچیدند معتقد بودند برادر نازنینشان عاقبت از دست این زن سکته خواهد کرد. راستش تابستان سال بعد، داییجان در حیاط همان ملک نازنین کنار کاخ جوانان سکته کرد و مرد. توی مراسم فوت داییجان، امیرمنصور مخ من را زد که بروم ریاضی. سوم راهنمایی بودم آن سال تابستان. پاییز، خانهی بزرگ و رویایی کودکی من و شهرام و شهره و امیرمنصور تخلیه شد. شهراماینها رفتند سوئد. امیرمنصور و مامانش رفتند یک آپارتمان بزرگ گرفتند توی جردن، تا خانه را بکوبند و بسازند. من هم رفتم ریاضی. Labels: یادداشتهای روزانه |
Nisantasi
گلنار
گلنااار
كجایی که از غمت
ناله میکند
عاشق وفادار
|
Tuesday, October 29, 2013 امروز دخترک نهایت احساسات خواهرانهش رو به زرافه طی یک فقره شورت ورزشی نشون داد. شورت منچستر یونایتد. دخترک و زرافه طی سالیان سال، در واقع از بدو تولد تا همین پارسال، در رابطهشون تام و جری رو الگو قرار داده بودن. وسط بازی و شوخی و خنده، با کوچکترین تلنگری، در کسری از ثانیه خونه میترکید و جنگ جهانی برای هزارمین بار شروع میشد و تا دقایق طولانی دور میز ناهارخوری ادامه پیدا میکرد. از پارسال به اینور اما، جنگهای جهانیشون تبدیل به کلکلهای کلامی و دستانداختنهای بانمک شده، بانمک و هیستوریدار. گاهی که اعصاب ندارم، در اتاقمو باز میذارم به مکالماتشون گوش میدم و نیشم تا مدتها باز میمونه از خنده. امروز نشسته بودیم کمد لباسهای زرافه رو ریخته بودیم بیرون، به خونهتکونی. اولین کتشلوار زمان بچگیش و اولین کفش فوتبال میخدار مخصوص زمین چمن و هزار دست لباس ورزشی و یه دوجین لباسهای عهد بوق. موفق شدم یه سریاشو منتقل کنم به بخش لباسهای اهدایی، اما یه تعداد از لباسها رو به هیچ قیمتی نتونستم بذارم کنار، چون نه تنها زرافه، بلکه دخترک باهاش خاطره داشتن. تقریبن با ده دوازده دست لباس! برای من که تا همین پارسال جنگهای زنجیرهایشون رو دیده بودم خیلی جالب بود که دخترک اینهمه نسبت به لباسای قدیمی برادرش داره سمپاتی نشون میده. درواقع سورپرایز شده بودم به شدت. رسیدیم به شورت و لباسهای ورزشی که یههو دخترک ازون وسط یه شورت من.یو. رو برداشت خیلی با سیمپتی بازش کرد گرفت جلو صورتش که آخخخخخخی. بعدم رفت آویزون شد به گردن زرافه و یه ماچ هُلُپی کردش که خره هیچوقت نری از خونهها، دلم برا این شورتت تنگ میشه. زرافهها هم گفت هیچوقت نمیرم، قول. اما عوضش اگه تو بری میذارم این شورته رو هم با خودت ببری، برو راحت شیم از دستت، باریکلا. |
توی صفحهی سوم دفتر «تو دو لیست»ام به تاریخ فردا، چهارشنبه، نوشتم هوم سوییت هوم. که یعنی یادم باشد از فردا بروم سراغ خانهگردی. دفتر تو دو لیست را با نوید خریدیم، دوتا، یکی فرانسه یکی آمریکا. وسط مغازهی به آن بزرگی گشتیم همین یک فقره دفتر به این کوچکی را پیدا کردیم خریدیم. مطمئنا ما تنها کسانی بودیم که کاربری دفتر را نه تنها کشف کردیم بلکه خریدیماش. چون تا حالا فروش نرفته بود و صرفا برای تزئین استفاده شده بود و فروشندهها کلی به زحمت افتادند تا قیمتاش را از بین دفترهای قدیمیشان پیدا کنند. انیوی، این دفتر (به شکلی نمادین) به اضافهی دفتر سیاهه آرزوهای مرا یک به یک دارند برآورده میکنند. بنابراین لازم بود با تاکید بر جزئیات، شرایط خانه را برای هر دو تا دفتر شرح بدهم. نوشتن جزئیات رویاهام، همچنان یکی از مهمترین فعالیتهای مورد علاقهی من است. زیر مشخصات خانه، یک آپشن کاری هم اضافه کردم. انرژیام دارد سرریز میکند. فردا روز پر مشغلهای در پیش دارم. Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, October 18, 2013
خونوادهی ما معروفه به تعارفیبودن. خونوادهی ما که میگم یعنی مامانماینا. مامانم و خالههام و مامانبزرگماینا. مهمون که میره خونهشون، غرق در تعارف میشه. عادت دارن غرق در تعارف بشن هم. اگه جایی برن و کسی بهشون زیاد تعارف نکنه قشنگ میشینن به جاج کردن و آداب اجتماعی طرف رو زیر سوال بردن. سلفسرویس در این خانواده محلی از اعراب نداره. بشقاب مهمون همیشه در معرض حملههای مختلف میزبانه. سر میز پنجاه رقم خوردنیه و مهمان مجبوره از همهچی امتحان کنه. میوه و شیرینی و دسر و الخ که جای خود. یه دورهای، من وقتی میرفتم خونهی خانوادهی پدری یا خانوادهی همسر، همیشه گرسنه برمیگشتم خونه. چون زیاد بهم تعارف نمیکردن اینو بخور اونو بخور. با یه بفرمایید خالی هم کار من راه نمیافتاد. بعدنا شروع کردم خودمو تعدیل کردن، خیلی تعدیل کردن، اما هنوزم به نسبت مردمان عادی سخت در مضیقهم. برای کوچکترین امور زندگانی، اگه زیاد بهم اصرار نکن به کل اون دسته امور رو حذف میکنم. خودم در جریان هستم که اخلاق بدیه و دارم روش کار میکنم، اما به این سادگیا نیست واقعن.
ازون طرف، بیتعارفبودن آدمها هم قشنگ اذیتم میکنه. مرز باریک بین بیتعارفی و بیملاحظگی همیشه برام قاطی میشه. مثلن؟ مثلن من خونهی مامانم هم که میرم، هرگز بیاجازه نمیرم سر یخچال. همیشه اینجوریه که «مامان آب بردارم؟»، طبعن کسی بهم نمیگه نه برندار. جمله هم یه جملهی فرمالیتهست چون زیاد پرسشی نیست و حین بازکردن در یخچال ادا میشه. اما شده جزو یکی از اصول من. بنابراین وقتی کسی همینجوری در یخچال منو باز میکنه ناخوداگاه تو ذهنم میگم وا، چه بیادب. وقنی کسی دفتر روی میزم رو ورق میزنه، در کمدم رو باز میکنه، وقتی موبایلم زنگ میزنه برمیداره اسم روی صفحه رو نگاه میکنه، سرشو میندازه پایین میره تو اتاقخواب یا به تبهای باز روی دسکتاپم سر میزنه بیاختیار تو دلم میگم چه بیملاحظه، چه بیادب. این رفتار هیچ ربطی به این نداره که توی کمد یا اتاقخواب یا میلباکسام سر بریده باشه یا نباشه، تو ذهن من حک شده که آدمها بای دیفالت باید به حریم شخصی هم احترام بذارن و بیاجازه نرن سراغش، به هیچ عنوان، از یخچال گرفته تا دستشویی و توالت(توالت خصوصی صاحبخونه) و تا دسکتاپ، حتا خونهی مامان آدم. بعضی آدمها هستن در زندگانی، که صِرف حضورشون در فضای شخصیم منو ناامن میکنه. احساس میکنم دنبال یه فرصتی هستن تا کشوهای زندگی منو دیتکت کنن، ببینن توشون چی میگذره. کافیه دو دقیقه حواسم نباشه تا پتوی روی تختمو بزنن کنار ببینن ملافههاش چه رنگیه. برعکس اما، دو سه نفر هستن تو زندگیم، که میتونم ساموار و با خیال راحت راهشون بدم تو فضای شخصیم. بسکه بلدن به حریم شخصی من احترام بذارن، بسکه به خود من اکتفا میکنن و به حواشیم کاری ندارن. بلدن چیزی ازم نپرسن و به کشوهای زندگیم کاری نداشته باشن. اینروزا دارم تمرین میکنم بشم شبیه همین دو سه نفر. بسکه حضورشون سبکه و بسکه در کنارشون میتونم به تمامی خودم باشم، بیهیچ کلید و پسووردی. |
۱. خنديده بوديم كه سالسا. گفته بود خب، سالسا. بعد آبجوى خنك و يكى دو پيك هم معجون سيب و بعد هى چرخيده بوديم و خنديده بوديم و به خيال خودمان سالسا. ديرتر چشمهامان برق مىزد و گونههامان گل انداخته بود و پياده خنديده بوديم و هرازگاهى يكى دو قدم رقصيده بوديم، با كاپشن و شلوار ورزشى، يازده شب، پاييز خنك و سرخوش تهران. ۲. عاشق تخممرغ عسلیام. وقتهایی که دچار اخم درونیام یا غمگینام یا بیحوصلهام یا بیاشتها، بیفکر میروم سراغ تمع (تخممرغعسلی)، حالم را خوب میکند. درست کردن تمع اما راه و رسم خودش را دارد. اول خیال میکنی به۲ چه راحت، بعد اما میبینی دوتا تخممرغ آبپز داری معمولی یا یک جور تخممرغ با سفیدهای نیمپز و آویزان که بوی تخممرغ خام میدهد به کل. برای عسلی کردن تخممرغ، باید دل بدهی به کار. بایستی بالای سرش. گاهی توصیه شده که حتا باید چشم برنداری ازش. قلقاش را بدانی. آب کی جوش بیاید و بعد از جوش آمدن چند دقیقه بجوشد. من چهاردقیقهایام. دوست دارم زرده کمی خودش را بگیرد بیکه سفت شود. باید بایستم هم پای گاز. کافیست دو دقیقه بروم پی کاری دیگر، تا به کل تمع را فراموش کنم. در اینگونه موارد معمولا صاحب دو عدد تخممرغ آبپز میشوم. در برخی موارد خاص حتا موفق شدهام پوست تخممرغ آبپز را بسوزانم یا حتا بترکانماش. بلی. با تمام علاقهام به تمع، کم پیش میآید به درجه سفتایش مطلوبی از زرده دست پیدا کنم، مگر مواقعی که ششدنگ بمانم پای گاز. دل بدهم به کار. ۳. امشب دلم تمع میخواهد. در عین حال دلم چنجه هم میخواهد. از آن چنجههای فرید-پز شمال. نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام. همیشه همینام. بین دو تا چیز بیربطِ غیرقابل مقایسه سرگردان میمانم. قاعدتا باید چنجه را انتخاب کنم اما دلم با تمع است. الان رفتم شلغم خوردم. با این حال همچنان گرسنهام و دارم فکر میکنم چه شمالهای زنجیرهای خوبی بود امسال. چه خوش گذشت اصلا تابستان. ۴. مهندسها موقع سالسا حرکات پا و دست پارتنرشان را محاسبه، اندازهگیری و پیشبینی میکنند. زیاد به موزیک کاری ندارند. بر اساس فرمول و منحنیها میروند جلو. دیدهام که میگویم. ۵. تب دارم. چمدان قرمز-خاکستری با دهان باز مرا نگاه میکند. دو تا تخممرغعسلی خوردم. حالا هم دستکشبهدست دراز کشیدهام کتاب میخوانم. |
Saturday, October 12, 2013
شاعر مى فرماد آخخخخ كه باران تويى.
پاييز امسال چه سرخوشه.
|
Wednesday, October 9, 2013
ویتنام: خورش بادمجان آزاد شد
به مربیم میگم برای مهمونی اوپنینگام یه لباس خریدهم که خیلی چسبونه، لطفا نیمسانت از همه طرف کم شم. میگه عزیزم، همه میرن یه لباسی میخرن که اندازهشون باشه، تو رفتی یه لباس خریدی بعد اومدی اندازهش شی؟ منطقی. مربی میگه دیگه چربی نداری. از این ترم میریم سراغ عضلهسازی. میگم اون نیمسانتم چی؟ میگه پس باید ورزشت رو بکنی سه ساعت، این سر جای خود، اون رو هم اضافه میکنم جداگانه. متوجه میشم که زندگی به جز هزینه، باز هم درد دارد. ست جدید ورزش. میرم سراغ اولین حرکت، میبینم دستگاهه از جاش تکون نمیخوره. به مربیم میگم این مثکه گیر کرده. میگه گیر نکرده. هر چی سعی میکنم، تکون نمیخوره که نمیخوره. بعد از ثانیههای متمادی موفق میشم دسته رو تکون بدم رو به بالا، برسه بالای سرم. فشارش مرگباره. مطمئنم به ست دوم نمیرسم. ست سوم سرم گیج میره، اما دستگاه بالاخره داره تکون میخوره. مربی با یه دمبل سیاه مرگبار بالا سرم وایستاده. حرکت بعدی. یکی از یکی سختتر. بدرود روزهای روشن چربی سوزی. احساس میکنم کمکم دارم برای جنگ ویتنام آماده میشم. حرکت بعدی مث راکی به طناب وصلم لابد، برعکس، آویزون. هدف من در گذر زمان هی عوض میشه. تا میرم بهش دست یابم به زعم خودم، هدفه دو قدم میره بالاتر. به نظرم درستش هم همینه. وگرنه آدم هیچوقت از پلهها نمیره بالا. میشینه رو همون پلهی اول به استراحت. هرگز پیش نمیره، فوقش فرو میره. البته که کنار هدف متحرک همیشه یه جفت دمبل سیاه سنگین موجوده که باید تکونشون بدم. به درد و زحمتش اما میارزه. خیلی هم میارزه. تو زندگی با خیلی اتفاقها مواجه شدم که اول ماجرا، شک نداشتم هیچ کاری از دستم برنمیاد. که تنها راه جاخالی دادن و عقبنشینی بود. اما یه روزی یاد گرفتم بمونم پای دستگاه، فشار رو تحمل کنم و به هر قیمتی شده دسته رو تکون بودم. اولین حرکت همیشه سخته، خیلی هم سخته. اما دسته رو که بالا ببری، هفتتای بعدی آسونتر از اونیه که از دور به نظر میاد. چربیزدایی اولین قدم سالمسازی بدن بود. برای اینکه بتونم اندازهی لباسی که میخوام، بشم، اول باید چربیها و زوائد رو حذف میکردم، بعد میرفتم سراغ عضلهسازی. تو این سه ماه در همهی ابعاد زندگی سعی کردم چربیزدایی کنم. حالا آدم سالمتریام و بدن خوشفرمی دارم. حالا آمادهترم تا اندازهی لباسی که میخوام، بشم. حذف چربیها درد داشت، زمان برد هم، اما به لذت امروزش میارزید. عادتهای زندگی عوض میشه. آدم هم عوض میشه. در این حد که منی که همیشه چاییم از شکر اشباع بود، گمونم از پارسال تا حالا چایی شیرین نخوردهم. کره و مربای آلبالو هم. زندگی بدون کره یه روزی در مخیلهم نمیگنجید، اما حالا چند ماهی میشه که اصلن کره نداریم تو فریزر. پارسال مطمئن بودم دیگه هیچ امیدی برای ادامهی رابطهمون نیست. امروز اما نشسته کنار دست من، در صلح و آرامش. کتابهایی که الان پای تختمان، سالها جزو کتابهای هرگزنخواهمخواند بودن. این روند سریع تغییر، عجیب حالم رو خوب میکنه. از اینرسی سکون دل کندهم و تو جادهم. حالا دیگه خوردن خورش بادمجون آزاد شده، اما من؟ چشم باز میکنم میبینم دارم میرم جنگ ویتنام. |
Saturday, October 5, 2013 دو دستی اون ورِ محافظهکارمو چسبیدهم گیر نده بهم بذاره به کارم برسم. سه هفته باید مچ بندازیم با هم. ببینیم کی برنده میشه بالاخره. بهخخخدا که هیچی ازش بعید نیست :| |
یه عالمه ظرف ریز و درشت، با خوراکیها و غذاهای نیمخورده. هزارتا لیوان. صدای اوپساوپس که کف زمین رو میلرزونه. هرازگاهی جیغ و سوت و خنده. بوی عطر میوهای و لاک و آدامس. آخرشم پنجاه مدل خوردنی نصفهنیمه میره تو یخچال. این یعنی دخترک دوستاشو دعوت کرده خونه.
آخر هفتهها معمولن سه چهار مدل غذا درست میکنم میذارم تو یخچال، که تا اواسط هفته غذا داشته باشیم. سبزی خوردن و کاهو و میوه هم ایضن. چهارتا بشقاب، چهارتا کاسه، چهارتا لیوان، چهارتا قاشق، چهارتا چنگال. ظرف میوه و کیک و بیسکوییت و چیپس خالی. انگور و موز و هندونه و دلسترها و سبزی خوردن و سالاد توی یخچال به کل ناپدید. صدای گزارش فیفا، حین پلیاستیشن و ایکسباکس. یاهیاهیاههای وسط بازی. کلکل. شوخیهای بانمک، حین مراعات اینکه «مامانم خونهست». اگه یه ظرف آجر و یه کاسه توپتخممرغی هم رو میز باشه، حتما خورده شده و ظرفش الان خالیه. یه مشت بطری آبمیوه و نوشابه و دلستر. خونه بوی مرد میده. هیچ غذایی برای فردا نمونده، چه برسه به وسط هفته. این یعنی سه تا از دوستای زرافه اومدهن لیگ فیفا خونهی ما. من؟ میمیرم واسه غذا خوردن و خوراکی درو کردن این مردهای جوان. |
Friday, October 4, 2013
مامانبزرگم جوون که بوده، یه عاشق سفت و سخت داشته، که وقتی از مامانبزرگم شکست عشقی میخوره میره آمریکا، و دیگه هرگز ازدواج نمیکنه.
امشب اولین عشق زندگی من اددم کرد تو فیسبوک. بعد تو دوستای اون، عاشق قدیمی مامانبزرگو پیدا کردم. برم واسه مامانی اکانت فیسبوک درست کنم به نظرم. |
بهگمان من در رابطه باید از هر کاری که ما را نسبت به طرف مقابل در جایگاه فرد ازخودگذشته، فداکار یا خیلی خوب قرار میدهد پرهیز کنیم. قرار گرفتن در چنین جایگاهی بهمرور ما را از دیگری متوقع و طلبکار خواهد کرد. ازینجهت، گفتن گلایهها و آنچه سبب رنجش خاطرمان شده اهمیت حیاتی دارد. پنهان کردن کوچکترین ناخوشایندی موجب خواهد شد که بدون اینکه بخواهیم روزی همین صبر را بهعنوان لطف ابزار منتگذاری قرار دهیم. هرگونه ازخودگذشتگی در روز مبادا جامهی خودخواهی به تن خواهد کرد. برای رعایت دیگری نخست باید خود را رعایت کنیم وگرنه خواستن بیچشمداشت او روزی به فروکردن خواستنمان در چشمانش میانجامد. دادن عذاب وجدان به طرف مقابل برای خطایی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده است بسی اخلاقیتر است تا بهیکباره و بدون هیچ توضیحی یا با نگارش یک مثنوی گلایه و صدور کیفرخواست بلندی از اشتباهاتش او را رها کنیم. استثناءً این از مواردی است که زجرکشکردن از یکبارهکشتن بهمراتب بهتر است. در هر حال، غر زدن و غر شنیدن به سکوت دروغین «همه چی خوبه» برتری تام دارد. سکوت درازمدت اغلب به انفجار ناگهانی ختم خواهد شد.
[+] Labels: UnderlineD |
خیلی گرم و صمیمی اومد دستشو حلقه کرد دورم که حالا یه ترای دیگه بکنیم، قول میدم ایندفه فرق کنه. خندیدم و ابروهامو دادم بالا که نتچ. گفت چموش لجباز. داشتم لجبازی نمیکردم اما. هنوز درست نمیدونم چی میخوام از زندگی، اما میدونم دقیقن چه چیزایی رو نمیخوام. دیگه به هیچ قیمتی خودمو در معرض آزمایش دوباره و چندبارهشون قرار نمیدم. اگه قراره گشایشی حاصل شده باشه، بهتره آثار گشایش از همین دور معلوم باشه. رفتم پشت کانتر. وسط حرف و دود و خنده، با نگاه گشتم دنبالش. نشسته بود رو مبل ته سالن، داشت نگام میکرد. اینهمه شناختنش، اینهمه بلد بودنش، حتا اون نگاه وحشی و خواستنیش دیگه وسوسهم نمیکرد هیچ. از همون دور لیوانهامونو بردیم بالا به هوای هم. مدتها پیش رفته بودم. |