Desire knows no bounds |
Sunday, December 29, 2013 تماشای «آبی گرمترین رنگهاست» بعد از تماشای سریال «گرلز» و فیلم «فرنسیس ها» تگ ماجرا رو بست انگار. پَک موفقی بود از دنیای دخترانه. کاراکتر هانای سریال دختران، فرنسیس و ادل به طرز غریبی تو ذهن من وصل شدهن به همدیگه. کلوزآپ صورتها و لبها و دستها و انگشتها، دیالوگها و مکثها و تردیدها و خواستنها و دیالوگهای درستِ نیمجویده و سکوتها و پذیرفتنها و مکثها و تردیدها و آخخخخ که مکثها و پذیرفتنها، دنیای غریبی رو ساختهن برام. مدتها بود فضایی اینهمه درگیرم نکرده بود، که تماشای پشت سر هم این پَک دخترانه. |
Friday, December 27, 2013 یک برنامهای بود، ازین مسابقهها که توی شبکههای خارجی پخش میشود، به نام مومنت آو تروث، یا همچه چیزی. مسابقه ی راستگویی بود. راستگویی جلوی آدمهایی که لازم نیست راستش را بدانند. لازم نیست بدانند توی مغز تو چه میگذرد. «صلح و آرامش از حقیقت بهتر است»طور. بهتر است؟ جایزهی بزرگی هم داشت. آنقدر بزرگ که میتوانست سرنوشتت را عوض کند. آنقدر بزرگ که مردد بمانی جایزه را انتخاب کنی یا رفاه حال دل «عزیز»ت را. مسابقه اینجوریها بود که مثلا پدر را میآورد مینشاند جلوی آدم، کلی قربانصدقه و اینها، بعد از دختر میپرسید آیا حاضری با مردی شبیه پدرت ازدواج کنی؟ دیدی فارغ از تمام منطقهای عالم، چه قلب آدم میشکند؟ یا زوج خوشحال و مهربان و بچههای موطلایی لپگلیشان را میآورد، مینشاند، قربانصدقهها که تمام میشد از مرد میپرسید آیا اگر زمان به عقب برگردد حاضری دوباره با او (همسر فعلیاش) ازدواج کنی؟ بعد؟ بعد دستگاه دروغسنج متصل بود به آدمها. دیگر مهم نبود تو جایزه را انتخاب کنی یا رفاه حال «عزیز»ت را. اگر میخواستی هم مراعات حالاش را بکنی، دستگاه با بوق ممتد با صدای بلند اعلام میکرد داری دروغ میگویی. نمیدانم بعد از مسابقه، هرگز میشد دل شکستهی پدر را صاف کرد؟ نمیدانم. میشد دل زن را، مرد را صاف کرد به ادامهی زندگی؟ باز هم نمیدانم. دیدهام زوجهایی را که با هزار و یک زخم و جراحت، به زندگی فرسایشی روزمرهشان تن میدهند، ادامه میدهند، پشت هزار و یک بهانهی دهانپرکن، بیکه حوصله و شهامتِ تغییر داشته باشند توی زندگیشان. دیدهام قربانصدقههایی را که پشتاش، توی چت و ایمیل و هزار و یک مدیای دیگر، بدگویی و ناسزا و دوبههمزنی بوده فقط. همهمان دیدهایم، طبعا. تماشای مومنت آو تروث، اما، فراتر از راستها و دروغها، یادت میاندازد با صِرف شرکت در چنین برنامهای، خودت را نشاندهای جلوی هزار و یک تماشاگر. دروغ بگویی یا نه، دیگر نه تو، نه پارتنرت، نه پدر، نه مجری و نه هیچ کس دیگر قادر نیستید جلوی بوق ممتد دستگاه دروغسنج را بگیرید. دستگاه شما را لو خواهد داد. بالاخره، سر بزنگاهی سوالی جایی. یک امکان هم دارد این مسابقه، یک بار (یک بار؟) میشود زنگی اضطراری را به صدا درآوری، و از جواب دادن به سوال فرار کنی. اما هرگز نمیدانی سوال بعدی چه سهمگینتر از این یکیست. بالاخره جایی گیر میافتی. دیگر راه فرار نداری. باید توی دوربین نگاه کنی و راست بگویی. فرقی هم نمیکند حتا. راست یا دروغ. آن دستی که تو را نشانده جلوی چشم اینهمه تماشاگر، هم اوست که راست و دروغت را با صدای بلند اعلام خواهد کرد. دنیای مجازی، با تمام امکانها و هیجانها و خدمتها و خیانتهاش، چیزی کم از مومنت آو تروث ندارد. مخصوصا برای زوجها، پارتنرها. اکس ها و نکستها. پایت که باز شده باشد، دیگر خودت را نشاندهای جلوی چشم مخاطب. تماشاگر ممکن است حافظهی تاریخی نداشته باشد، آمار دارد در عوض. آرشیو چت و اسمس و ایمیل و وبلاگ و الخ دارد، ندارد؟ بعد گاهی فراموش میکند آدم، هزار و یک سیمی را که به او وصل است. سیمهایی که دارد بیوقفه تناقضهایش را، راستها و دروغهایش را توییت میکند به اقصانقاط عالم. بعد؟ بعد اما آدم، با دلی خجسته، نشسته رو به دوربین، با لبخندی گل و گشاد، به نمایش آه من چه خوشبختم. آه من چه غمگینم. |
Tuesday, December 24, 2013 Miracle canceled! |
Monday, December 23, 2013 Hannah: You know when you are young and you drop a glass and your dad says "Get out of your way", so you can be safe while he fully cleans it up? Well, now no one really cares if I clean it up myself. No one really cares if I get cut with glass. If I break something, no one says "Let me take care of that". from the "GIRLS" Labels: UnderlineD |
Friday, December 20, 2013 بعد از The Squid and the Whale و Margot at the Wedding، حالا با Frances Ha فن اساسی آقای Nuah Baumbach شدم. فیلم اینقدر جمعوجور و خوب و شخصی آخه؟ |
Thursday, December 19, 2013 دیشب در حال مداقه دریافتم مارگزیدهای که منم، به جای ترسیدن از ریسمانِ سیاه و سفید، کلا ریسمانهای سیاه و سفید و هرگونه ریسمانِ مشابه و ریسمان و هرگونهتر چیزی که شبیه به ریسمان باشد را از زندگیاش حذف میکند ناخودآگاه. ناخودآگاه؟ نگارنده سپس در ادامه دریافت آن بدبینیِ قدیمی به ذاتِ بشریتاش دوباره برگشته و درونِ وی مشغول رشد و نمو است، طولی و عرضی. حاملهام از خودم. اعترافات --- ژان ژاک کریستف رضاعی Labels: las comillas |
Monday, December 16, 2013 خیلی اتفاقی در معرض شنود مکالمهای قرار گرفتم که مادران مشغول به کار رو محکوم میکرد و به ستایش مادران دائم در خانه مشغول بود. مادران «دائم در خانه» میوهی پوستکنده میدادن به بچههاشون، آبمیوهی طبیعی، ماستوخیار و سالاد و سبزیخوردن، قیمه، کتلت، همیشه غذای گرم آماده بود، ماکروویو و سنت بازگرمایش غذا در اون خونهها مفهومی نداشت، کسی لازم نبود وقتی از مدرسه برمیگرده کلید خونه رو از وسط کولهپشتی به چه شلوغی و سنگینی بگرده پیدا کنه، لباس کثیفا رو لازم نبود بندازن تو سبد رختچرکا، همیشه کسی تو خونه بود که درو باز کنه و تلفنو جواب بده، لباسهای شسته شده خودشون میرفتن توی کمدها و کشوها، و هیچکس مدام غر نمیزد ظرفای کثیفتونو بچینین تو ماشین. زرافه سپس به حمایت از من گفت البته مامان غذا و میوه و آبمیوه و سبزی و سالاد که میده انصافا، اما اصلا نباید تسلیم ماشین ظرفشویی بشیم. دخترک ادامه داد آره، باید تا جون داریم در مقابل چیدن ظرفها مقاموت کنیم. زنده باد ظرفای کثیف، روی کانتر آشپزخونه. زرافه گفت زنده باد ماگهای کثیف، بالا سر تخت. من؟ لیوانای آبمیوه رو گذاشتم رو کانتر. صدا نزدم بچهها بیاین آبمیوه. لیموشیرین توی آبمیوه کمکم تلخ میشد، به نشانهی اعتراض به اینترنت و موبایل و ایکسباکس. به نشانهی اعتراض به بچههایی که همیشه ده دقیقه بعد میرسیدن سر میز غذا و عصرونه و الخ. اینترنت و موبایل و پلیاستیشن در مقابلهی دائمی با غذای از دهن نیفتاده و چای داغ. لیوانای آبمیوه رو گذاشتم رو کانتر، متفکرانه. هرگز فکر نمیکردم روزی اینچنین در معرض تحریم نودل، سوپ فوری، و جنبش مبارزه با چیدن ظروف کثیف در ماشین ظرفشویی قرار بگیرم. |
Sunday, December 15, 2013 «تیک شلتر» را برای بار سوم یا چهارم بود که میدیدم. از همان اولین شب، اولین شبی که فیلم را دیدم، یادم ماند ببینماش باز. فکر کردم فیلم چههمه وصف حال من است. تیک شلتر ماجرای توفانیست که تمام ذهن مرد را به خود اشغال کرده. زندگیاش را مختل کرده. ماجرای مردیست که توفانی بزرگ در ذهن دارد. همهچیز را میریزد به هم و شروع میکند به ساختن پناهگاهی برای مقابله با توفان. توفانی در راه است آیا؟ ذهن من، یک توفانساز بزرگ دارد. با دریافت کوچکترین نشانهای، شروع میکند به ساختن توفانهایی اغراقآمیز. هرجومرجهای آخرالزمانطور. شروع میکند به ساختن پناهگاه. خودش را آماده میکند برای مبارزه با توفان، با هیولای احتمالی. آیا اصلا هیولایی در کار است؟ پرسیده بود «یه پیک میزنم»؟ گفته بودم «نه بابا، خوبم که، بذا بمونم تو رژیم نانالکوهولام». ربع ساعت نگذشته بود که دنیا رسیده بود به آخر، تپش قلبام برگشته بود سر جاش، و زندگی دیگر مرحلهی بعدی نداشت برایم. گفتم «بزنیم». چند شاتی ویسکی زده بودیم، پشت سر هم، بیحرف، بعد شام خورده بودیم و بعد تکیلا. نرفته بودم خانه. ننشسته بودم پشت کامپیوتر و پشت تلفن و پشت زندگی روزانهام. پناه گرفته بودم. با خودم فکر کرده بودم تمام شد. فردا میرویم سوگواری. ذهن من میتواند روزی سه بار برساندم به ته خط. میتواند ماهها تمام همّوغمّام بشود تعطیل کردن زندگی، بشود ساختن پناهگاه، برای مقابله با دشمن فرضی، با توفان احتمالی. ذهن من میتواند تمام نشانهها را بو بکشد، یکییکی بچیندشان کنار هم، و از کنار هم چیدنشان فاجعه را بازسازی کند. آیا اصلا فاجعهای در کار؟ از هر ده بار، ششهفت بارش مچ خودم را میگیرم. خودم را میکشانم بیرون از پناهگاه. که هی فرزندم، توفان کجا بود. فاجعه کجاست. بایست و آستین بالا بزن و رتق و فتق کن ماجراها را. پایین و بالاها را باید از سر گذراند. فردا روز بهتریست. الخ. از هر ده بار اما، دو سهباریش را کم میآورم. خودم را درمانده و تنها میبینم. زورم به ذهن توفانسازم نمیرسد. دنیا به آخر میرسد برایم. پناه میگیرم. اعتراف: ته همین ذهن بحرانساز، کسی نشسته که میگوید فردا همهچیز درست خواهد شد. کسی نشسته که حتا سرش را بالا نمیگیرد نگاهم کند. همانجور که چشمهایش روی کتابش میچرخد، خونسرد لبخندی میزند که هه، شلوغ کن امشب، به در و دیوار بزن. رها کن برو. قایم شو توی پستو. فردا خودت هم میدانی که بلند میشوی میایستی جمع میکنی ادامه میدهی. آدم وا دادن نیستی جانِ من. راست میگوید؟ راست میگوید به گمانم. دو تجربه، برای من کافی بود تا بدانم میشود برای بار هزارم بلند شوم بایستم روی پای خودم. تجربهی دوم را مدیون تجربهی اول و تجربهی اول را مدیون دوستی هستم که مرا، بیکه بداند (بیکه بداند؟)، با تنهاگذاشتنتویبرههیحساسکنونی ایستاند روی پای خودم. اعتماد به نفسام را مدیون همان سالام. مدیون همان اتفاق. مدیون همان رفیق. حالا هر بار، هر سال آذر، فکر میکنم با وجود او توی زندگیم، چه همهچیز عوض شد. چه زندگی بهتر، چه آدم بهتری شدم من. حالا فکر میکنم چه زندگیام را، زندگی امروزم را مدیونام به او. |
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد رفته است. رفته است؟ زن نمیداند. نمیداند کدامشان ماندهاند، کدامشان رفته. مرد گفته بود پاییز را میماند. نمانده بود. نمانده بود؟ نوشته بود «...تو خوبی. برو خوش باش.» و زن پاسخ داده بود «باشه بابا، باشه». همین. دیگر نه مرد سراغی گرفته بود و نه زن.
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد نیست. نیست؟ زن با خود فکر میکند چرا هرگز کسی از او نخواست بماند. هرگز کسی نخواست برگردد، نرود، بماند. خاطرات شیدایی --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Friday, December 13, 2013 زنگ میزند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقهای حرف میزنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همینها. اساماس میدهد بعضی وقتها. بعضی وقتها بیشتر حتا. داری چی میبینی داری چهکار میکنی و اینها. چی خورده چی درست کرده چی خوانده چی دیده. میآید گاهی. میآید مینشیند چای میخوریم و گاتا و تارت و گاهی قهوه و گاهی دمنوش. کتابی فیلمی فایلی موسیقیای چیزی دارد برایم همیشه. از اینور و آنور حرف میزنیم و گاهی مینویسیم به هم. طعم لیمو و عطر بهارنارنج. همینها. |
تتو کردم. بالاخره. هزار سال بود دلم تتو میخواست و هی پشت گوش انداخته بودم. خندیده بود که عزیزم، تو سه سوت حوصلهت از همهچی و همهکس سر میره. تتو بکن نیستی شما. گفته بودم هار۳. بعد تو مغزم مونده بود این و هی فکر کرده بودم هستم؟ نیستم؟ چند ماه بعد زنگ زده بودم بهش که یاه۳، مونوگام شدم. خندید که شدنش مهم نیست دخترم، پاییدنش مهمه. گفته بودم هار۳. چند ماه گذشته بود و پرسیده بودم روز اولو یادته؟ تاریخ؟ خندیده بود که اگه ننوشته باشیش تو وبلاگت عمرن یادت باشه، من اما برخلاف تو چیزای مهمو به خاطر میسپارم. شش بهمن. فکر کرده بودم هار۳، عمرن. رفته بودم گشته بودم از تو پستویهای وبلاگ، شواهد و قرائن جسته بودم دیدم جور درمیاد با شیش بهمن. راست گفته بود. قار۳. گذشته بود. گذشته بودم. با خودم فکر کردم نشد بازم که دخترم. خندیده بودیم و تکیلا زده بودیم و رفته بودیم رو هوا و رفته بودیم تتو کرده بودیم و فکر کرده بودیم که دتس ایت. چی شد که یههویی هر دو؟ بهمن هم که گذشت که. |
Friday, December 6, 2013 همیشه وسطهای مهمانی یک جاییش هست که آدم میماند با دستهایش چهکار کند. از یک وقتی به بعد یاد گرفتم یک بسته سیگار داشته باشم توی کیفم، برای اینجور مواقع اضطراری. مارلبورو فیلترپلاس. بستهبندی سفید و قرمزش را دوست دارم. راستش برای طعم سیگارها تفاوت زیادی قائل نیستم. مهم ایناست که بویشان نماند روی دست و تن آدم. گشتم بستهی سیگار را از ته کیفم پیدا کردم. این کیف را همین چند هفته پیش از استانبول خریدم. هر سال که میروم استانبول، ده دقیقهای میروم توی فروشگاه زارا، یکی از کیفهای مشکیاش که قد یک ساک بزرگند را انتخاب میکنم میخرم میآیم بیرون، تا سال بعد. خیلی خوب است آدم خیالش راحت باشد کیفهایش را کجا میفروشند. هیچ کاری سختتر از پیدا کردن فروشگاهی که کیف مشکی بزرگ بفروشد نیست، کیف مشکی بزرگی که قد یک ساک جا داشته باشد. بدیاش اما همین وقتهاییست که میخواهی وسط مهمانی، توی این تاریکی، بگردی سیگار پیدا کنی. فندک همهجا هست، سیگار را اما بهتر است خودت داشته باشی. بستهی سیگار و موبایل، هر دو به مثابه امری شخصی، دستهای آدم را از سرگردانی نجات میدهند. سیگار را پیدا کردم. داشتم میگشتم دنبال نوار قرمز روی زرورق، بازش کنم تکهی بالای زرورق را بکَنَم که یک دست فندکبهدست دراز شد جلوم. با فندک روشن. هول شدم. همیشه اینجور وقتها به خودم لعنت میفرستم که چرا سیگاری نیستم. سیگاری بودن یک سری مهارت خاص را در آدمها تقویت میکند، که برای مهمانی هایی ازیندست به شدت ضروریست. از جمله باز کردن پک سیگار در چند ثانیه. برای من اما، که شاید در زندگیم کلا ششهفتبار سیگار باز کرده باشم، این چند ثانیه همیشه طول میکشد و دست متصل به فندک بلاتکلیف میماند روی هوا. لبخند زدم توی صورت آقای فندکبهدست، دماغم را چین دادم گفتم مرسی، کمی طول میکشه. امیدوار بودم دستش را که از پشتم دراز کرده بود و تقریبا حلقه شده بود دورم بکشد کنار، فندک را بگذارد همان جلو روی میز، و بگذارد با خیال راحت و با کمی کشف و شهود بستهی سیگار را باز کنم. مرد اما خیره نگاه کرد توی چشمهایم گفت منتظر میمونم. جدی به نظر میرسید. به خاطر صدای مطبوع و چشمهای درشت قهوهایاش هم که شده تمرکز کردم روی زرورق. درعینحال باز به خودم لعنت فرستادم که چرا سیگاری نیستم. از باز کردن زرورق که بگذریم، به عنوان یک سیگاری آماتور که هیچوقت دورهی تخصصی در امر سیگار نگذرانده، هرگز مطمئن نیستم در کام اول موفق میشوم سیگار را روشن کنم یا نه. این امر همیشه برای من با توکل به شانس و اقبال همراه بوده. برای همین معمولا سعی میکنم فندک را از صاحب دست بگیرم سیگار را خودم روشن کنم. اینجوری شانس بیشتری برای روشن کردن سیگار دارم. لازم نیست نگران سوختن دست صاحب فندک هم باشم. دوباره لبخند زدم توی صورت مرد، جدیتر از آن بود که بخواهد فندک را بدهد دست خودم. شانسی نداشتم. نفسی عمیق کشیدم سیگار را گذاشتم بین لبهام صورتم را بردم جلو. شت. فندک درست زیر دماغم بود که فهمیدم نباید نفس عمیق میکشیدم. ریههام پر از هوا بود و در آن وضعیت امکان نداشت بشود سیگار روشن کنم. با لبخند نگاه کردم توی صورت مرد، دماغم را چین دادم و عملا فوت کردم روی فندک و دست و همهچی. شعله خاموش شد. سیگار هم افتاد زمین. با خودم گفتم الاغ، یه سیگارو هم نرفتی یاد بگیری درست روشن کنی، رفت که رفت. بعدها، هر بار، حتا برای بار هزارم که فندک را میگرفت جلوی روم، نگاه میکرد توی چشمهام که قربونت برم که آخرشم یاد نگرفتی مث یه لیدی سیگار روشن کنی. |
تهدیگ باقالیپلوی امروز عبارت بود از سیبزمینی و پیاز حلقهشده، که یعنی امروز بهترم.
ما خانوادهی درونگرایی بودیم کلا، در نشاندادن احساسات و عواطف انسانی. هستیم هنوز هم. بابا که لیترالی درونگرا بوده همیشه، و مامان، مغرور. برای همین من هیچوقت صحنهی رقیقای از لحاظ نمایش احساسات و عواطف انسانی، از «خانه» به یاد ندارم. گمانم همیشه برای دوستداشتن، پی کشف و شهود نشانهها بودیم خانوادگی. طبق گفتهی تاریخ، بعدها این سبک موروثی، که خیلی هم گناه من نبود و عمدتا ژنتیک بود، در دورهای از زندگیم، دهان خودم و اطرافیانام را صاف کرد. میکند هنوز هم. آشپزخانه. آشپزخانه و کلیهی متریال مربوط به آن اما، به جای کلمه، محل بارگذاری احساسات انسانی ماست، خانوادگی. دیشب که برگشتم خانه، دیدم کف آشپزخانه پر از خرید است. میوه و سبزیجات و الخ. روی کانتر، یک پیرکس مربع در-آبی خورش فسنجان بود و یک پیرکس گرد در-قرمز خورش بادمجان، دستپخت مامان. معلوم شد مامان خورشها را داده بابا بیاورد برای ما، بابا هم سر راه رفته خرید و سیبزمینی-پیاز و سیب قرمز و انار و فلفلدلمهای و لیموترش و موز و پرتقال و لیمو شیرین و پنجتا هم نان تافتون گرفته آمده همه را گذاشته خانه، نانها را بریده گذاشته توی نایلونهای مخصوص نان، چیده روی کانتر، آماده برای فریز کردن، رفته. فرستادن خورش بادمجان یعنی اوج احساسات مامان به من. مطمئنام هیچوقت نمیتواند خورش بادمجان بپزد بیکه به من فکر کند، حتا اگر مثل اکثر اوقات از دستم عصبانی باشد. نان تافتون و لیموترش و فلفلدلمهای هم یعنی اوج احساسات بابا. به اینها اضافه کنید عسل. بابا یک عده زنبور مخصوص به خودش دارد که سفارشی برایش عسل تولید میکنند. بهخدا اگر دروغ بگویم. بنابراین عسلهایش یکجوری که انگار بچههایش باشند، به جانش بستهاند. و این عسلها را، فقط برای یک سری آدمهای خاصی در زندگیاش میبرد که برایش مهماند. از جمله؟ مامانبزرگم، شوهرعمهام، و من. وقتی پس برای کسی عسل میبرد؟ یعنی اوج احساسات بابا. من؟ من در جواب زنگ زدم «خانه»، به بابا گفتم که هفتهی آینده آزمایشها را میدهم، قول. بعد گفتم گوشی را بدهد به مامان، ازش پرسیدم کدوحلوایی پخته را میشود گذاشت فریزر؟ مامان از اینکه ازش چیزی مربوط به آشپزی بپرسم عجیب خوشحال میشود. اصلا به کل گلاز گلش میشکفد. برای همین سنگ تمام گذاشتم و دستور اشکنه هم ازش گرفتم و اطلاع دادم که دیگر نه سبزی قورمه دارم، نه کوکو، و حتا سبزی دلمه هم لازم دارم. گفت میدهد بابا برایم بیاورد. در آخر هم افزودم یعنی عجب خورشی شده مامان. گوشی را که گذاشتم، سهتاییمان از فرط احساسات رقیق شده بودیم. |
Tuesday, December 3, 2013
زنان از همدیگر میگذرند. در همدیگر میگذرند. دخترِ نهمعشوق، دلبر میشود. زن میانسال، کمرنگ و کمرنگتر میشود. زنِ فتانِ تنها، مادر میشود. دخترِ کمرنگِ خجالتی، چون ببری میغرد و برق چشمانش تو را منکوب میکند. زنِ ملول، مسافر میشود. زن مسافر، بر میگردد.
مطلب کامل Labels: UnderlineD |
منطق انزوا
انزوا خودخواسته نمیشود. همیشه تحمیلی وجود دارد. تهدیدی باید باشد تا آدم آجر روی آجر بگذارد و پنجرهها را کور کند. اما آدم نمیتواند خودش نباشد. نمیشود همرنگ جماعتی شد که یکدفعه تصمیم گرفتهاند شبیه هم باشند. شبیهِ شبیهِ شبیه. اینهمه شباهت ترسناک است. همسانی تندادن به سلطه است. جانور سلطه پیش میخزد و هرچیز ناهمسان را به کام میکشد. در میان معماری سرد و همسان و معوج و از ترس زبان جانور، انزوا تن ندادن است. [+] Labels: UnderlineD |
Monday, December 2, 2013 خاطرات انهدام روی پردهی سینما «خدایا، هرچند نیستی، اما چرا به داد ما نمیرسی؟»* صفحه را ورق زده بودم عقب خیره مانده بودم به تصویر. چیزی در نقاشی مرا میخکوب کرده بود. بعدها کل آثارش را دیدم، بارها و بارها. همچنان میخکوب میشدم، انگار بار اولی باشد که میبینمشان. بعدترها فهمیدم آثار محصص و بیکن برای من مثل آهنرباست. میایستاندم. میشود ساعتها خیره بمانم به اثر و برای خودم داستان ببافم. «در ایران، فرد و تاریخ وجود ندارد، نداشت، و نخواهد داشت. فردپرستی، کفشلیسی، پول، زهرمار، ترس وحشتناک. هیچوقت مردمی اینقدر ترسو مثل اینجا ندیده بودم.»* دیشب فیلم را دیدم، خیلی تصادفی. تمام امروز را منتظر بودم برگردم خانه و دوباره بشینم به تماشای فیلم. برای مایی که محصص را از اینجا و آنجا، از ورای آثار و گفتوگوها و نوشتهها و بعضا یادداشتهای آیدین میشناسیم، تماشای این فیلم دریچهایست به تماشای دنیای عجیب و واقعی محصص. دنیایی ملموس، به دور از حدس و گمان و تخیل. «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» داکیومنتیست از روزهای پایانی زندگی بهمن محصص، در هفتاد و نه سالگی. «هیچ نقاش الاغی خاکستری نمیخرد، برای اینکه باید خاکستری را خلق کند.»* میترا فراهانی، کارگردان فیلم، با دوربیناش وارد زندگی هنرمند میشود. اتاق هتلی در رم، محل اقامت محصص. و از خلال گفتوگوی این دو نفر، روایت فیلم شکل میگیرد. راشها و جملهها دست به دست هم میدهند تا تصویری ملموس از هنرمند را در ذهن مخاطب بنشانند. تصویری که میشود با آن به درک جدیدی از آثار رسید. «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» روایتی عینی از بهمن محصص به مخاطب ارائه میکند. روایتی که با پایان تکاندهندهاش به یاد خواهد ماند. «فرانهوفر به پوسن و پروپوس روی کرده میگوید بیایید چیزی بخوریم. من ژامبون دودی و شرابی روشن دارم. هرچند روزگار من تاریک است، اما برویم و دربارهی نقاشی گپ بزنیم.» *از گفتههای بهمن محصص در فیلم مرتبط: ابراهیم گلستان از بهمن محصص میگوید. |