Desire knows no bounds |
Tuesday, January 28, 2014 یادگار شهر بیکافه سه روز بود خودم را بسته بودم به صندلی، گالیورطور، تا کارها تمام نشده بلند نشوم هیچرقمه. نامهی مرد که رسید اما، بلند شدم. بلند شدم رفتم لیوانی چای ریختم برای خودم، برگشتم پای کامپیوتر. نامه را اسکرول کردم آمدم پایین. سه چهار هزار کلمهای میشد به گمانم. لیوان را برداشتم برگشتم ابتدای نامه. نمنمک آمدم پایین. گاهی برمیگشتم سر خط، برمیگشتم خط قبلی. نفس کشیدن سختم شده بود. فکر کردم آخخخ که چه میشد همهی عمر عاشق بابالنگدراز بمانم من. عاشق نویسندهی آن نامهها، بیکه بخواهم ببینماش. فکر کردم آخخخ که چه میشد تمام عمر عاشق مرد بمانم، عاشق نویسندهی این نامه. من؟ عاشق کلمههام. میتوانم عاشق کلمهها بشوم و عاشق کلمهها بمانم هم. آدم عاشقیت روی کاغذم اصلا. آغوش و همآغوشی را میشود بیرون هم پیدا کرد، عاشقی اما، از خلال کلمهها و جملهها و بازیها و پیچشهای کلامی چیز دیگریست. قصهی گیرم تکراریِ سفیدیها را خودت بخوان و ایهام و استعارهها و الخها. آخخخخ که الخها. معتادم من. نامهی خوشنگارش طناز که میبینم، دست و دلم میلرزد. مرد این یک قلم را خوب بلد است. استاد بازیست با کلمهها. باهوش است و باسواد است و اشراف خوبی دارد به طنز، به سیاهنمایی و بیرون کشیدن نکتهای درخشان از میان خرابهها. مرد میتواند وسط تمام بدبختیها و میزریها و تراژدیهای عالم خودش را دست بندازد و تو را دست بندازد و بخندانَدَت. آسمان را به ریسمان میبافد و از در و دیوار دو سه خط قاتق نوشته میکند از توی کلاهش خرگوش میکشد بیرون. نفس آدم را بند میآورد. با مرد میشد ساعتها حرف زد و خندید. میشد تکتک نامهها و چتها و اساماسها و یادداشتهای اول کتابهایش را قاب گرفت زد به دیوار. آخخخ که چه هنوز عاشق این نثرم، عاشق این بازیهای کلامی، عاشق این جملهها. اسکرول میکنم میآیم پایین. نمنمک. باید برگردم گاهی، برگردم سر خط، ببینم جمله کِی شروع شد که به اینجا رسید. نفس آدم را بند میآورد لعنتی. یادم میرود مخاطب این نامه منم. یادم میرود چای دارد سرد میشود. یادم میرود توی عنوان نامه نوشته «آخر دفتر». نامه را نمنمک میآیم پایین و فکر میکنم آخخخ که چه عاشق این کلمههام. |
Monday, January 27, 2014
چند شب پیشا علیرضا وسط یه شوخی، یه جملهای نوشت که هنوز مونده تو ذهنم. نوشت «تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.»
جملهش خطاب به من نبود، اما صاف من رو هدف گرفت. حالا درسته که تو این دوره از زندگیم برای واژهی «رفیق» دیگه اعتبار خاصی قائل نیستم و تکلیف خودم رو با رفاقت و دوستی و الخ روشن کردهم، اما میدونم کلمهی رفیق، تو اون جمله، برای اون آدم، چه معنایی داره. که اصلا بعد از سفر، علیرضا با این دو کلمه برای من تعریف میشه، مهربون و بامرام. اونقدر مهربون و اونقدر بامرام که ناخوداگاه مهربونیش و بامعرفتیش به آدم تزریق میشه.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» یه عمر همین غر رو در مورد مامانم داشتم من. در مورد خیلی آدمای دیگه هم. جملهی علیرضا اما یه جورایی يه آینه گذاشت جلوم. دهنکجی کرد بهم. من؟ ضمن علیامعوقهگی، ملکهی ریویژن خودم هستم هم. در معرض انتقاد که قرار میگیرم، هنوز گاهی اولاش به شیوهی آیدای لجباز و از خود متشکر تمام سالهای قبل، شروع میکنم از خودم دفاع کردن. خودم رو تبرئه کردن. اما چند دقیقه بعد، در سکوت، وسایلم رو برمیدارم به همراه انتقاد وارده میرم تو خلوت خودم بهش فکر میکنم. خیلی جدی. و سعی میکنم تا جایی که در توانمه خودم رو تصحیح کنم. خیلی جدیتر. جواب هم میده. لذا اون شب جملهی علیرضا رو برداشتم رفتم تو غار، یه پرینت از کارنامهی اعمالم گرفتم ببینم خودِ من چهقدر رفیق بودهم؟ خودِ من کجاها حاضر شدهم پا بذارم رو غرورم و بمونم. نتیجه؟ افتضاح آقا، افتضاح. حتا با ورژن تصحیحشدهی اخیر هم نتیجه افتضاح بود کماکان.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» یه زمانی، فقط بلد بودم برم پی کارم. از چیزی که خوشم نمیومد، از کسی که ناراحت میشدم، ول میکردم میرفتم. اسم تجاریش «قهر» بود. من اما هیچ حواسم نبود. فکر میکردم اینکه دارم واینمیستم بحث کنم دعوا کنم یا هرچی، یه فضیلت محسوب میشه. فضیلت نبود اما. اینو خیلی دیر فهمیدم. سادهترین راه بود صرفا. سادهترین راه برای اینکه جواب پس ندی، غرورت جریحهدار نشه، خداینکرده از اریکهی پادشاهیت یه قدم پایین نیای، کوتاه نیای، یا هر چی. انگار داشتم مدام مچ مینداختم با خودم. با آدمام. الان که فکر میکنم، میبینم شاید اون دوره نمیتونستم بحث عاشقی رو از رفاقت تفکیک کنم. فکر میکردم طرف مقابلم چون عاشقمه داره فلان کار رو میکنه. نمیفهمیدم رفیقه. فقط ور عاشقش برام بولد بود همیشه. هرچند الان میبینم خود همین دلیل هم عذر بدتر از گناهه یهجورایی.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» چند وقت پیشا یه چیزی نوشته بودم مبنی بر اینکه چرا هرگز کسی از زن نخواست نرود، بماند و اینا. سپس با اعتراض عمومی مواجه شدم که «هانی، نه تنها زن همیشه خودش گفت برو، نه یک بار که ده بار، بلکه هرگز نخواست کسی برگردد. گفت ولشان کن خودشان برمیگردند. تازه کسی هم که برگشت در را کوباند توی صورتش». منطقی. اما خب آدما یه روز باید عوض شن بالاخره. اینکه من همون آدم قبلیام همچین چیز قابل افتخاری نیست هم. آدم میز نیست که، باید عوض شه. من هم عوض شدم.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» هنوز هم معتقدم قهر کردن آسونترین راه برای حل مسائل بغرنج انسانیه. موندن و حل کردنشون، سختترین راه. آدم یه سری مهارتها رو دیر یاد میگیره در زندگی. یه سریها رو هم دیگه وقت نمیکنه یاد بگیره به کل. نرفتن و موندن خیلی سخته برای من، خیلی. آروم کردن؟ سختترین. از اون شب تا حالا خیلی به این جمله فکر کردهم. دیدم چههمه بلد نیستم نرم، بمونم. بمونم هم هرگز بلد نیستم آروم کنم. تا حالا کجا زندگی میکردهم من؟!
لایف استایل من، از من یه شِبه دیکتاتورِ بدبین سختگیر ساخته. زندگی من بیشتر با تصمیمگیریها و اِعمالنظرهای یکطرفه گذشته. با تصمیم گرفتن، به تنهایی، و انجام دادن، به تنهایی. با تعامل آشنا نیستم من. دستور دادن و مدیریت و ابلاغ کردن و بکن-نکن و باید-نباید رو خوب میشناسم، تعامل و اوهوم تو راست میگی و چشم و خب و اینها رو نه. از جوونیم، خیلی جوونیم تا حالا، زندگی تکنفره به اضافهی مسئولیت اداره کردن یه خونواده به تنهایی، از من یه زن-مرد ساخته. زن-مردی که خیلی وقتها مرد ور غالبشه. و این مرد بودن، خیلی چیزها رو از یادم برده. همین زندگی تکنفره، من و ذهنیت خودم رو در ابعاد بزرگ تکثیر کرده زده به در و دیوار زندگیم. صرفا با ذهنیات خودم درگیرم. مجبور نیستم آدم دیگهای رو در امور روزمره در نظر بگیرم و این نبودِ آدمِ دیگه، من رو تبدیل کرده به آدمی خود-محور. آدمی که همهچیز رو صرفا با مقیاس خودش میبینه و میسنجه. آخخخخ که چههمه مشکل دارم من با آدمایی که مقیاس دنیای خودشونن، فقط. و آخخخخ که چه خودم هم یکی از همین آدمام. نه که قرار باشه دنیا رو با مقیاس دیگری بسنجم، نه، صرفا یادم بمونه آدم مقابل من داره با اشل خودش رفتار میکنه، یادم بمونه و بفهممش. همین.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» تو همین چند روز، توی دو موقعیت مختلف، به جای اینکه بزنم زیر میز و برم، نرفتم. این جمله رو آویزهی گوشم کردم و موندم. موندم و حرف زدم. سخت بود. سخته یعنی. به نظرم حرفهایی هست در زندگانی، برای نزدن. آدمها یا بایدیفالت میدونن اون حرفا رو، و رعایت میکنن، یا نمیدونن. اگر ندونن، گفتن اون دسته حرفها کاری نمیکنه جز لوث کردن قضیه. پس چمه؟ پس هیچی. صرفا موندم و حرف زدم برای اینکه معتقدم آدم مقابلم رو از توی جوب پیدا نکردم و نباید به همین سادگی ولش کنم بره. اون حرفها راه به جایی نمیبره، قبول، اما به خودم یادآوری کردم مقیاس دنیای آدمها با هم متفاوته. قرار نیست همه رو هم-مقیاس کنیم یا همهی مقیاسهای متفاوت رو حذف کنیم. میتونیم بر حسب ضخامت یا وخامت اوضاع، شعلهی رابطه رو کم و زیاد کنیم. فلذا به جای اینکه قابلمه رو بذارم پشت در، شعلهی زیرش رو تنظیم کردم، یه شعلهپخشکن گذاشتم زیرش، رفتم دنبال باقی کارام.
|
Sunday, January 26, 2014 هر کاری میکنم جمعبندیم نمیاد :| |
Tim: There's a song by Baz Luhrmann called Sunscreen. He says worrying about the future is as effective as trying to solve an algebra equation by chewing bubble gum. The real troubles in your life will always be things that never crossed your worried mind. from About Time Labels: UnderlineD |
Lesson Number One: All the time traveling in the world can't make someone love you. (from About Time)
Labels: UnderlineD |
حالا پاییز تمام شده. مرد آمده است. آمده است؟ زن نمیداند. نمیداند چهکسی آمده و چهکسی رفته. مرد گفته بود پاییز که برود میرود، نمیماند. رفته بود؟ نرفته بود. نوشته بود «نمیتوانم بروم. بروم هم نرفتهام، ماندهام. همیشه اینجا ماندهام.» و زن پاسخ داده بود «خبالا شمام». و دیگر سراغی نگرفته بود. از کی؟ از هر کی، کلا.
حالا پاییز تمام شده. مرد هست. نیست؟! مرد با خود فکر میکند زن که همیشه خودش گفت برو، نه یک بار، ده بار، حرف حسابش چیست پس؟ چرا زن هرگز نخواست کسی برگردد، بنشیند، باشد. چرا زن همیشه گفت ولشان کن، خودشان برمیگردند. چرا چرا چرا.
خاطرات دربهدری (با نگاهی بر خاطرات شیدایی. شیدایی؟!!)
*این پست ممکن است در وهلهی اول کمی نان-سنس به نظر برسد، اما به هر حال ارجاع مستقیم دارد به این نوشته.
Labels: las comillas |
Wednesday, January 22, 2014 علیا معوقه از سِمَتِ «ملکهی کارهای ناتمام»بودگیم که استعفا دادم، با خودم فکر کردم آخییششش. درست شد. آدم شدم. انصافا درست هم شد. هنوز مرتب ورزش میکنم و هنوز مرتب مینویسم و هنوز آن کتاب کذایی را دارم میخوانم و هنوز یک سری کار که تیپیکلی-آیدا لابد تا حالا هزار بار نصفه گذاشته بودشان کنار را دارم انجام میدهم. از خودم در شگفتم هم. اما. اما افتاد مشکلها. اما مغزم بعد از این که دید دارم چیزی را دیگر نصفه ول نمیکنم، شروع کرد به بارگذاری یک سیستم جدید. شروع کرد به «به تعویق انداختن». خیلی تا دقیقهی نود، خیلی لب مرز، خیلی تانترا-طور حتا. به تعویق انداختگی مدام، چیزیست مثل لذت-درد فشار دادن زبان روی آفْتِ داخلیِ دهان. آفْت مورد نظر که به هر حال هست، پروسهاش را هم که باید طی کنی، مدام هم توی مغزت دارد الارم میدهد که به من توجه کن به من توجه کن، اما علیا معوقهای که منم، هی میزندش روی اسنوز، هی میگذاردش برای ده دقیقه بعد، پس فردا، اول هفتهی دیگر، سر ماه که شد، ژانویه که بیاید، از تولدم به بعد. اسنوز جدید هم عید کذاییست. آن ور سال. شش تا تلفن زدم امروز، شد هفده دقیقه. یک ماه و نیم گذشته به این شش تا تلفن فکر کرده بودم و از زدناش اجتناب کرده بودم و بهانه تراشیده بودم برای خودم. بهانههای درجه یک، محکمهپسند. همهاش روی هم شد هفده دقیقه، اما چهل روز ضرب در بیست و چهار ساعت مدام توی مغزم میخاریدند تمام این مدت. نه که از تلفن بدم بیاید، نه، از حرف زدن بدم میآید. برای دو دقیقه مکالمه عزا میگیرم. یک جایی محسن نوشته بود از مردی که ناگهان تصمیم گرفت بگوید «مایل نیست کاری را بکند»، من هم از یک روزی به اینور تمایلام به حرف زدن را از دست دادم. آقا جان «مایل نیستم حرف بزنم». و حاضرم هر کاری بکنم، هر تعداد مگسی را ته ذهنم تحمل بکنم، اما این حرف زدن را تا جایی که میشود بندازم عقب. ناهار بدمزهای خوردم امروز. برگشتم سر کار. دل و دماغ نداشتم. تمام صبح به شیرینپلو فکر کرده بودم و ظهر بدترین شیرینپلوی دنیا را خورده-نخورده بودم. برگشتم سر کار. شش تا تلفن زدم. شد هفده دقیقه. نگرانمم. نشستم پشت میز یک قهوه ریختم برای خودم. توی مغزم خالیست. هیچ مگسی وزوز نمیکند. صدا اکو میشود توش اینقدر که خالیست. وحشت میکند آدم. |
Wednesday, January 15, 2014 دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست قربانی شدن و قربانی کردن، هنوز آیین ما شرقیهاست، و بر ما آسان است که فرزندان خود را بپروریم و سپس قربانی کنیم... قربانی تنها به ذبح نیست، به فراموشی، به بیقدر کردن و بیوجود کردن که بیش است، و ما در این کار چه ماهریم، و چه ظریف و چه گشادهدست. محمدرضا اصلانی (از مقدمهی کتاب «همزاد»، اثر داستایوفسکی) |
Tuesday, January 14, 2014 میگه فک کن آدم بعد از اینهمه سال برگرده ایران، ببینه آیدا داره از زندگی هلثی و ورزش و تعهد و مونوگامی حرف میزنه. این از وقایع هشتادوهشت هم سنگینتره. چه عوض شده همهچی. |
Friday, January 10, 2014
تفلسف به ساعت پنجِ صبح
از همان بار اولی که مرد را دیدم، از لایفاستایلاش خوشم آمده بود. دیتیلهای خوبی داشت، خودش، رفتارش، وسایلاش، کلا. آنقدر خوب، که حواسم رفته بود پیاش. چند ماه بعد، دوست بودیم با هم. معاشرتطور. حالا رفیقیم(بزنم به تخته)، آن سال اما تازه داشتیم معاشرت میکردیم با هم. شبها مینشستیم به شام و پیکی ودکا و فیلم و سریال و الخ. خانهی خوبی داشت مرد. خوب که نه، جذاب. از آن خانهها که خیلی خوب چیده شده، هر گوشهاش پر از دیتیلهای دیدنیست، امبیانس دارد کلا. خانهی مرد شده بود کنج شخصی من. فضایی بود که مرا از خودم و دور و برم جدا میکرد به کل. حرفها و آدمها و معاشرتها و اتفاقهای آن خانه هیچ همپوشانی با دنیای من نداشت. مرد از یک جایی به بعد تصمیم گرفت دیگر وبلاگم را نخواند. همان خردههمپوشانی هم که بود، رفت. خیلی خوب بود این تفکیک دنیاها.
خانهی مرد نیمهتاریک بود همیشه. نورهای نارنجی گاهبهگاه، چند نقطه، اینجا و آنجا، چراغهای آمپلیفایر، نور مانیتور، آباژور کنار کاناپه و آن یکی آباژور توی اتاقخواب، همینها. وارد خانه که میشدی، همهچیز نیمهتاریک بود، موزیک مطبوعی پخش میشد، و مرد، با همان لبخند جاودانهاش، مثل همیشه، خوشرو و منتظر. یکجور پَکِ مطبوع نیمهتاریک. یک پیک ودکا را با همان پیک فلزی همیشگی پیمانه میکرد میریخت توی لیوان، یخ، و دو جور آبمیوه، از هر کدام یک پیک، ترکیب همیشگی. خوب جواب میداد هم. سال اول، حین آن معاشرتهای آرام، هر بار گوشهای از خانه را کشف میکردم من. سیگارپیچ قدیمی، فلان تابلوی توی توالت، زیرسیگاری کار فلان آرتیست، از اینجور چیزها. تاریکی خانه، مرا مجذوب تماشای آن کرده بود. صدای موزیک از جایی میآمد که نمیدیدم کجاست. گاهی که فیلم نمیدیدیم، پرده میرفت بالا، و تا خوابم نبرده بود محو دیوار مقابلم میشدم که پر بود از تابلوهای مختلف. هر بار ترکیبشان فرق میکرد هم. ترکیب ملافهها و آن دو تا پتوی گرم و سبک و لیوانهای پای تخت. چیدمان کتابها و لباسها و حولههای توی حمام و الخ. آن سال جذابیت خانه تمام نشد.
گفته بود «سیزن جدید کلیفورنیکیشن گرفتم برات، بیا». چند سیزن قبل را با هم دیده بودیم. خوش گذشته بود. بعد از یکی دو سال معاشرت، دیگر میدانستم چه جوری خوش میگذرد با مرد. گفته بود سیزن جدید کلیفورنیکیشن گرفتم برات، بیا. رفته بودم. تا بشینیم سریال ببینیم، کلی حرف زده بودیم شام خورده بودیم حرف زده بودیم با چند هزار پیک ودکا، یادم نیست. یادم است حال خوبی داشتیم. خیلی. یادم است چند سوال پرسیده بود ازم مرد، از آن سوالهای همپوشانیدار. من؟ تعجب کرده بودم. آنقدر گیج بودم که فرداش هیچ یادم نمیآمد دقیقا چی پرسیده بود و دقیقاتر چی جواب داده بودم. فقط یادم مانده بود که تلویحا گفته بودم نه. خواسته بودم رابطهمان همانجور که هست بماند. گمانم گفته بود خب. یادم مانده مهربان بود، و آندرستندیگ، خیلی.
چند ساعت گذشته بود و من هیچ یادم نمیآمد کلیفورنیکیشن دیدیم یا نه. گیجِ خوبی بودم برای خودم. دستم را دراز کردم پایین تخت، بطری آب را برداشتم سر کشیدم. میدانستم همیشه یک بطری آب، همینجاست، همین پایین تخت، طرفِ من. هیچوقت نمیفهمیدم مرد کی این بطری را میگذارد برایم. مثل همانکه هیچوقت نفهمیدم کی لباسهایم را برمیدارد میگذارد کنار لباسهای خودش، روی نردهها. همیشه بیدار شده بودم، دست دراز کرده بودم آب برداشته بودم سرکشیده بودم، بعد پتو را زده بودم کنار، رفته بودم لباس پوشیده بودم، آمده بودم مرد را بوسیده بودم آرام، گاهی همانجور که خواب بود از روی پتو، و هوا هنوز روشن نشده برگشته بودم خانه، مثل همیشه. چند ساعت گذشته بود و من هیچ یادم نمیآمد کلیفورنیکیشن دیدیم یا نه. گیجِ خوبی بودم برای خودم. دستم را دراز کردم پایین تخت، بطری آب را برداشتم سر کشیدم. پتو را زدم کنار بلند شوم بروم سراغ لباسها، که دستش را حلقه کرد دورم از پشت، کشاندَم طرف خودش. پشت گردنم را بوسید گفت نرو. بوسیدمش که «داره صبح میشه، دیرتر برم میخورم به ترافیک اول صبح، همت و صدر هم که مصیبته». مرا کشیدتر طرف خودش. گفت «نرو اصن، کلا نرو، بمون». فرداش که فکر کرده بودم، یک چیزهایی از حرفهامان یادم آمده بود. جزئیات بیشتر را هم هیچوقت روم نشد بپرسم ازش. آن موقع اما گفتم «باید برم، میدونی که». گفت «آره میدونم. نرو اما، بمون». ندیده بودم تا قبل از آن شب، که جز به شوخی و خنده، اینجور جدی بگوید بمان. مرا کشاند طرف خودش و سفت در آغوشم گرفت. صورتش را چسباند به گردنم. گفت بمان. دیگر چیزی نگفتم. پتوی کنار زده را دوباره کشید روم. ماندم.
یادم نیست کی خوابمان برد. یادم است اما بیدار که شدم، حوالی ظهر بود. مرد خواب بود. عمیق. من خوب خوابیده بودم و سیر-خواب به صبحانه فکر کرده بودم. فکر کرده بودم بلند شوم صبحانه درست کنم برایش، بیاورم توی تخت. دست دراز کردم بطری پای تخت را برداشتم. آب نداشت. پتو را زدم کنار. رفتم سراغ لباسها. پیراهن مرد را تنم کردم رفتم طرف آشپزخانه به هوای آب. حوالی ظهر بود. آفتاب، به سختی خودش را از لابهلای پردهکرکرههای چوبی کشانده بود تو. خانه، نیمهروشن بود. برای اولین بار، میشد تمام خانه را توی نور دید. یادم رفت بروم توی آشپزخانه. دراز کشیدم روی کاناپه، به تماشای خانه. نیمساعت بعد، مرد داشت املت درست میکرد. کرکرهها را باز کرده بود و نور مطبوعی پهن شده بود کف خانه. بوی قهوه پیچیده بود توی سالن. من دراز کشیده بودم روی کاناپه و مرد را تماشا میکردم که گوچه قاچ میکند، که پرتقال قاچ میکند، که تخممرغ میشکاند توی کاسه. خانه، کاریزمایش را از دست داده بود.
***
زن، دوست صمیمی مرد بود. مرد، رفیق چندین و چند سالهام. (بزنیم به تختهای در کار نیست. این مرد، مرد دیگریست و دیگر کاری از دست تخته برنمیآید، لااقل همین حالا که دارم اینها را مینویسم.) نمیدانم چی شد که با زن دوست شدم. به نظرم شخصیت جالبی داشت. از آنها بود که از معاشرتاش لذت میبردم (:تخته). اداهای زنانه و بدجنسیهای زنانه نداشت. دوست صمیمی مردهایی بود که رفیق چندین و چندسالهام بودند و همین باعث میشد احساس نزدیکی کنم با او. مرد (همان مردِ دیگر)، خبر معاشرت من و زن را که شنید، قیافهاش رفت توی هم. غیرلیترالی طبعا. احساس کردم همچین هم خوشش نیامده که ما داریم با هم معاشرت میکنیم. عجیب بود برایم. بعدترها، این اتفاق برایم در مورد مردهای دیگری هم افتاد. خوششان نمیآمد با دوست صمیمیشان معاشرت کنم من. عجیب بود برایم. خوشنیامدنشان از جنس حسادت نبود. چیزی بود که من بلد نبودماش.
***
حالا با مرد (همان مردِ بزنم به تخته) دوست صمیمی و چندسالهایم. حالا خانهاش که میروم، بیشتر از تماشا، حرف داریم که بزنیم با هم. خاطرهی مشترک حتا. حالا اینجوریست که موقع تماشای خانهی نیمهتاریک، حواسم میرود پی فلان خودنویس یا مجسمهی جدید که تا هفتهی پیش اینجا نبوده، یا بالای شومینه که حسابی گردگیری شده، یا فلان پانچوی جدید چهارخانه روی پشتی کاناپه. خانه هنوز کنج دنج شخصی من است. خانه؟
***
چند وقت پیش نشسته بودم به تماشای سیزن آخر کلیفورنیکیشن. یاد خاطرهام افتاده بودم با مرد. یاد خانه، یاد فردا ظهر، و کاریزمایی که یکباره با تابیدن نور از میان رفته بود. اسرار خانه برایم هویدا شده بود. حین کلیفورنیکیشن، یاد خاطرهام افتادم از معاشرتام با زن، و مرد، همان مردِ دیگر، که چه خوشش نیامده بود. ناگهان نور تابید روی مغزم. با معاشرت من و زن، نور تابیده بود روی من، به مثابه خانه، و مرد، همان مردِ دیگر، لابد فکر کرده بود با تاباندن این منبع نور روی خودم، دیگر کاریزمای زن اثیریاش را از بین بردهام. خانهی نیمهتاریک، زن اثیری، مرد جذاب قلمبهدست خوشمعاشرت، همه کاریزمایشان به منبع نوری وصل است، ولاغیر. به زاویهی منبع نور، در واقع. هالهی نیمهتاریک و نیمهمرموز پیرامون اشیا، پیرامون آدمهاست که جذاب میکندشان. که قوهی تخیل ما را فعال نگاه میدارد. که تکهای از آن را، از او را میبینیم در روشن-تاریک رابطه، و باقی را تخیل میکنیم. همانجور که دوست داریم تخیل میکنیم. و چون همهاش را ندیدهایم، و چون کسی جز من او را ندیده، با همان تخیل و با همان آبوتاب و با همان اغراق، باز-تعریفاش میکنیم. گاهی حتا ته دلمان امید این را داریم که آن خانه، که آن زن، همیشه پنهان بماند و فقط به واسطهی «من» باز-تعریف شود. همینجوریهاست شاید، که وقتی خانه را، زن را، فردا ظهر، بیواسطهی نگاه ستایشگر مرد، اینجور از نزدیک، زیر نور یکدست میبینیم، هالهی اسرار دورش به کلی فرو میریزد. کاریزما از بین میرود. گاهی حتا با خود فکر میکنیم «این بود آرمانهای ما؟». همینجوریهاست شاید که گاهی اوقاتمان تلخ میشود از نور ظهر، از معاشرت آن دو زن، از آن نوشتهی افشاگر توی فلان وبلاگ ناشناس. نوری تابیده، مستقیم، بیواسطه، و چیزی فروریخته، چیزی از بین رفته.
***
حالا اما با مرد (همان مردِ بزنم به تخته) دوست صمیمی و چندسالهایم. حالا خانهاش که میروم، بیشتر از تماشا، حرف داریم که بزنیم با هم. خاطرهی مشترک حتا. حالا اینجوریست که موقع تماشای خانهی نیمهتاریک، حواسم میرود پی فلان خودنویس یا مجسمهی جدید که تا هفتهی پیش اینجا نبوده، یا بالای شومینه که حسابی گردگیری شده، یا فلان پانچوی جدید چهارخانه روی پشتی کاناپه. خانه هنوز کنج دنج شخصی من است. خانه؟
|
Tuesday, January 7, 2014 هاه، یه روزی هم میرسه که آدم وسط کار، در لپتاپ رو میبنده تکیه میده عقب به هیچکاری نکردن، با خودش میگه شاعر راست میگفت، آخرین سنگر سکوته، بعضی حرفا گفتنی نیست... |
“نایمفومانیاک” را احتیاج بیمارگونه به رابطه جنسی در زنان تعریف کردهاند، شهوت سیریناپذیر، در فرهنگ عامه یک انحراف اخلاقی محسوب میشود و در بهترین حالت یک بیماری روانی.
در فرهنگ عامه مردی که شهوت سیریناپذیر جنسی دارد بیمار محسوب نمیشود. مطلب کامل را اینجا بخوانید. |
Sunday, January 5, 2014
یه بطری باز میکنم، لیوانهامون رو پر میکنم و شام رو شروع میکنیم. اونوقت، با حسرت از کریسمسهای بچگیهامون حرف میزنیم.
- چه اُردنگیهایی. تازه باید تشکر هم میکردم.
این رو بورچ برامون تعریف میکنه. بهش میگم: «ناله نکن. تو خونهی ما، هر سال، بهم میگفتن بابانوئل نمیآد چون بدجوری مریضه و شاید حتا تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلا خیالشون راحت شه، بهم گفتن بابانوئل مرده و هیچکس هم جاش رو نگرفته. و همهچی حلوفصل شد.»
منگی --- ژوئل اِگلوف
پ.ن. فضاسازی کتاب عالیست. طنز سیاه، روان، و خوشخوان.
Labels: UnderlineD |
فریاد زد، چه عذابی، چه عذابی، چه عذابی!
اما هنوز آفتاب داغ بود. هنوز آدم چیزها را پشت سر میگذاشت. هنوز هم زندگی بهنحوی روز بر روز میافزود.*
دارم خانم دلوی میخوانم دوباره. اینبار با ترجمهی فرزانه طاهری. وقتهای خواندناش تب میکنم انگار. تب میکنم نفستنگی میگیرم پشت پلکهایم میسوزد سرم به دوران میافتد تمام بدنم گُر میگیرد. چند هفته پیش دوباره «حباب شیشه» خوانده بودم و تمام دو روزی که خواندن رمان طول کشیده بود را افسرده شده بودم، مانده بودم در تخت، و نفسم بالا نمیآمد.
مالیخولیا گرفتهام؟
باید میرفتم عطاری. چند روز پیش توی دفتر دوستی، چایی نوشیده بودم معجونطور، ترکیبی از چای سیاه و زنجفیل و برگ بهلیمو و دارچین و بهارنارنج. طعم و عطرش مانده بود توی ذهنم. تمام هفته به آن چای فکر کرده بودم تا دیروز طبق رسم همیشگی بعد از سوشی مانسون رفته بودم همان قهوهفروشی انتهای مرکز خرید، چشمم افتاده بود به فرنچپرسهای جدیدی که آورده بود، خوشتیپ و براق، دونفره، برعکس آن یکی فرنچپرس گالری که یکی و نصفی فنجان میدهد و آدم را مجبور میکند فنجان سرخالی، خیلی سرخالی بگذارد جلوی مهمان. یکیاش را خریده بودم با خودم فکر کرده بودم باید بروم عطاری.
سرم گیج رفت. بوی عطاری بیش از تحمل من بود. زنجفیل و بهلیمو و یک بانکه ترشی را برداشتم آمدم بیرون. دارچین داشتیم به قدر کافی و یکیونصفی قوطی بهارنارنج اصل شیراز سوغات محسن را هم. ترشیهای این عطاری مزهی ترشیهای مامانبزرگ را میدهد. خیلی خانگیطور، درشت، خوشآبورنگ. جان داده برای لوبیاپلو و کتلت و کلهگنجشکی.
نان سنگکها را بریدم گذاشتمشان توی نایلون مخصوص نان، زیر قابلمهی کلهگنجشکی را کم کردم درش را گذاشتم قل بزند جا بیفتد کمکم. سهچهار قاشق ترشی ریختم توی کاسهی سفالی آبی. چشیدماش. عالی بود. چشم به راه شام رفتم سراغ برگها. تکهای دارچین و تکهای زنجفیل و چند برگ بهلیمو و چند پر بهارنارنج، یک پیمانه چای سیاه، همه را ریختم توی فرنچپرس، رویش آب. چهقدر آب. مانده بودم با دونفرگیاش چه کنم. همیشه با دونفرگی میمانم. اندازهی آب و پیمانهی چای یکنفره دستم آمده. چشمبسته دم میکنم. میدانم چند فنجان میشود با چند تا توت خشک و چند خرما و چند قند زنجفیلی. این یکی چای ترکیبی را اما حالاحالاها باید آزمون و خطا کنم تا بشود بهقاعده. تا برسد به همان طعمی که باید. که بدانی از هر گیاه چند پر بریزی که طعماش را اغراق نکند، که بویش سرت را گیج نبرد. فرنچپرس دونفره اما؟ یعنی افتاد مشکلها. یعنی خطاها ضربدر دو، نه تنها خودت، که دیگری. آخرش هم خیلی وقتها میمانی با آن یکی فنجان اضافه چه کنی.
*خانم دَلُوِی --- ویرجینیا وولف Labels: UnderlineD, یادداشتهای روزانه |
Friday, January 3, 2014
Long story short, "Marina Abromovic and Ulay started an intense love story in the 70s, performing art out of the van they lived in. When they felt the relationship had run its course, they decided to walk the Great Wall of China, each from one end, meeting for one last big hug in the middle and never seeing each other again.
At her 2010 MoMa retrospective Marina performed 'The Artist Is Present' as part of the show, where she shared a minute of silence with each stranger who sat in front of her. Ulay arrived without her knowing and this is what happened."
***
From the movie:
Ulay: By the time we met, there was immediately a fascination, type-wise, character-wise, personality-wise, the work we had been doing singly, she and me... Destiny brought us together.
Marina: I really loved him, I mean loved him like more than myself. For me, it was when we start working together, it was forever... I was thinking it would never stops. It was like twins, connected with a body together, and soul.
Ulay: We were lovers, we were friends, we were performers, all I wanted. And our love, was on the top of it.
Labels: UnderlineD |
تماشای فیلم The Artist Is Present ، برای من، صرفن تماشای مستندی دربارهی مارینا آبراموویچ نبود. فیلم بارها و بارها نفسم رو بند آورد. فارغ از شخصیت مارینا آبراموویچ و دورههای مختلف کاریش، همکاری و عشق طولانیمدتش با «اولای»، همسر و پارتنر سابقش، پروژههای مشترکشون، رابطهشون، و پرفورمنسهای مبتنی بر «رابطه»شون بود که من رو به تمامی درگیر کرد.
در اجرای «آرتیست حاضر است»، که به مدت سه ماه در موما برگزار شد، مارینا آبراموویچ در تمام ساعات کار گالری، روی صندلی میشینه و چشم در چشم مخاطب میدوزه، بیکه کمترین واکنش احساسی داشته باشه. یکی از این مخاطبین ناشناس، «اولای» پارتنر سابق ماریناست. ویدئوهای زیادی از اون چند ثانیه روی یوتیوب منتشر شده، اما پیشنهاد میکنم اون چند ثانیه رو نه روی یوتیوب، که طی تماشای فیلم اصلی نگاه کنید.
مرتبط: گفتوگو با مارینا آبراموویچ در آستانهی ۶۵ سالگی Labels: UnderlineD |
Thursday, January 2, 2014
بالاخره خانه را عوض کردیم. خانهی جدید کفپوشِ روشن دارد، الوار قهوهایرنگِ روشن. و نورگیر است. درست شبیه خانهی قبلی. پنجرههای قدیِ بلند دارد، رو به حیاط. و آشپزخانهای جمعوجور و خوشنقشه. میز گرد را گذاشتم توی آشپزخانه. همیشه دلم میخواست توی آشپزخانه میز گرد داشته باشیم. میز گرد با رومیزی پارچهای چارخانهی سفید و قرمز. تصویرِ نشستن دور میز گرد، با پنجرهای رو به حیاط و کابینتهای چوبی روشن، چوب واقعنیِ روشن، تصویر مطلوب من از آشپزخانهی ایدهآل بود. درست عین آشپزخانهی خانهی جدید. توی آشپزخانهی قبلی، میز گرد جا نمیشد. همین باعث شده بود هرگز مثل اعضای یک خانوادهی واقعی نَشینیم دور یک میز. غذا را پشت کانتر میخوردیم و ظرف سالاد و ماست را دستبهدست میکردیم. تلویزیون هستهی اصلی میز شام بود. در خانهی جدید اما تلویزیون نداریم. ظرف سالاد و ماست و خیار و سبزی خوردن و ترشی و ظرف نان، همهشان روی میز جا میشوند. میز پای پنجره است و منظرهی دلنشینی دارد، رو به بیرون. میتوانیم بشینیم پشتاش، به صرف چای و قطاب و کشمش و توت خشک، با یک جور نان گردویی، از آنها که «نوبل» میرزای شیرازی دارد، و بشویم شبیه یکی از آن خانوادههای واقعی توی عکسها و فیلمها.
Labels: یادداشتهای روزانه |