Desire knows no bounds |
Saturday, February 22, 2014
«...تابآوردن در آن ساعت روز، هفت صبح شنبه، از طاقتم خارج بود. کاش بیشتر قرص میخوردم. خواستم اسمس بزنم به تو، نزدم. گفتم خوابی لابد. بیاسمس و سرخود، هفت صبح شنبه، بعد از آن سه هفتهی پردرد، کلاه کاپشن ورزشی خاکستریام را کشیدم روی سرم، جعبهی دستمال کاغذی را گذاشتم پایین پام «نبراسکا» دیدم. عالی بود فیلم، نبود؟ اما قبول کن برای حال ساعت هفت صبح من فیلم مناسبی نبود، بود؟ لابد اگر ازت میپرسیدم جواب میدادی نبین. دیدم اما. با دلی شکسته و تنگ فیلم را تا انتها دیدم. با خودم فکر کردم هاه، تا هفتهی پیش، چه داشتم با همین برگهی جایزهی یکمیلیوندلاری توی جیب زندگی میکردم و چه خوشحال بودم. فکر میکردم باهاش میشود یک وانت مدلجدید بخرم و یک کمپرسور، و باقیاش را بگذارم برای بچهها. چه میدانستم برگهی جایزهام فقط یک تبلیغ است. کندذهن شده بودم. درست عین وودی. کندذهن شدهام.»
|
Sunday, February 16, 2014
آقای یونیورس خیلی هم خوشجنس نیست. کلا یک وودی آلن گنده است، با خردهبدجنسیهای خودش. یک وقتهایی که حوصلهات را ندارد، ویشلیستات را میگذارد جلویش، روی میز. میبیند مثلا نوشتهای دلم میخواهد زندگیام جوری شود که هر روز بروم فلان کافه تارت لیمو بخورم با چای دارچینی. خب؟ وقتی اعصاب ندارد، برمیدارد چه جوری ویشلیستات را تیک میزند؟ اینجوری که مثلا آدم عزیز زندگیات را بستری میکند فلان بیمارستان، برای مدتی طولانی، و تو روال زندگیات اینجوری میشود که هر روز با دلی تَرَکخورده از فرط اندوه، گذرت به کافه و تارت لیمو و چای دارچین میافتد، بیدلخوش، بیآن قصهای که توی ذهنت برای کافه خیال میکردی، دورترین شکل به قصه حتا. یا مثلا دلت میخواهد تنها باشی و خلوت خودت را داشته باشی و فرصت کنی بنویسی. برمیدارد جوری تنهاییات را جفتوجور میکند برایت، که تنها چیزی که رغبتاش را نداری نوشتن باشد. که حتا دل و دماغ نداشته باشی موزیکی پخش کنی توی تنهاییات. که آنقدر سریال ببینی تا خوابت ببرد.
«مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده شه». این یک جمله را باید آویزهی گوشم میکردم. امشب داشتم دفترسیاهه را ورق میزدم، دیدم چه حال امشبم شبیه همانیست که نوشته بودم، بیکه در خیالم بگنجد برای کافه باید بیمارستان را به جان بخرم.
آدم چه یادش میرود قدر خوشیهایش را بداند، با همان خردهدردسرها و خردهاصطکاکهایش. چه خوشِ یواشی بودیم.
|
Saturday, February 15, 2014
مامان، آن وقتها که زیر یک سقف بودیم و آبمان توی یک جوب نمیرفت، عادت داشت بگوید «ایشالا خودت مادر میشی، میفهمی». آنوقتها نمیدانستم دارد چه میگوید. خیال میکردم دارد ملایمت به خرج میدهد، مهربانی میکند. امشب اما فهمیدم تمام این سالها داشته چه نفرینی میکرده مرا.
گاهی فکر میکنی زندگی سختگیریهایش را کرده و رفته، گذشته. حالا دیگر جاده هموار و میانه است. بعد یکهو چشم باز میکنی میبینی هنوز قصهها توی آستین دارد.
هیچوقت قدر وقتهای مادر بودنام کم نیاوردهام در زندگی، هیچوقت نشده بود اینجور که امشب. آخرش اما، توی دلم، آرام که نشنود گفتم «آرزو میکنم هیچوقت دلت نشکنه بچه، هیچوقت قدر امشب من»، و رفتم. کاش نشکند هیچوقت.
|
نفس عمیقی میکشد و میگوید چه آمادهی بریدنای. چه آمادهی زدن زیر همه چیز و رفتن، ناپدید شدن. چه از صدایت پشت تلفن هیچ معلوم نبود هیچچیز. لبخند میزنم و نگاهاش میکنم. هاه، همینام مانده بود که فالام را بگوید. که گفت. |
Friday, February 14, 2014 فکر میکنم هاه، نهم فوریه هم تاریخی شد برای خودش. The end of an ERA. فکر میکنم... هاه، ولش، دلم نمیخواهد فکر کنم دیگر. |
Saturday, February 8, 2014 نشستهم پای کامپیوتر، ناناستاپ، وقت ندارم سرمو بخارونم. آقای همسر سابق یه چایی میاره برام. داره از در میره بیرون میخنده. میگم هوم؟ میگه آخه تقدیر ما رو ببین توروخدا، قبل طلاق هم که اوضاع همین بود که. |
Tuesday, February 4, 2014
میگوید «پاشو لپتاپت رو وردار بیارش ببینم چشه». شب و نصفهشب و زود و دیر ندارد. ساعت دو و سهی شب هم با روی خوش جوابت را میدهد. هست، همیشه هست.
یک زمانی قرار داشتیم با مرد، تلفن قرمز داشته باشیم با هم، یک جور خط اِمِرجِنسی. قرار بود فارغ از حال و احوالمان، خوبیم با هم یا بد، زندگی به راه باشد یا بیراه، یک خط باریک قرمز داشته باشیم که حرف بزنیم با هم. آن روزها فکر میکردیم بی حرفزدن با هم اموراتمان نخواهد گذشت. فکر میکردیم مگر میشود یک روز بیاید که نداشته باشیم همدیگر را؟ طبق فرمول تمام عشقهای آتشین -شما بخوانید عشقهای خندهدار- آن تاب و تب ما هم فروکش کرد. فروکش کرد؟ نمیدانم. منهدم شد خلاصه. تلفن قرمزه هم کار نکرد راستش. یا اشغال بود، یا سیماش قطع بود. آخر سر هم کابلبرگرداناش کردند و یادشان رفت سر دو سیم را وصل کنند به هم. نشد. حالا نه که موبایل نداشته باشیم و ایمیل و وایبر و الخ، داریم. اما آن تلفن قرمز، این که خیال کنی نخ باریکی هست که فارغ از همهچیز میتواند تو را متصل کند به آدم آنور خط، فارغ از مناسبات دنیای روزمره، دلگرمیای داشت توی خودش که موبایل و ایمیل و وایبر و الخ ندارد. تلفنقرمزه به مثابه امری شخصی، میشد ما را نگاه دارد پیش هم. -شاید بگویید نگاه دارد که چی؟ نمیدانم من هم. دارم از قواعد دنیای روزمره حرف نمیزنم. آن وقتها هم بازیمان طبق قواعد دنیای روزمره نبود- نشد.
مرد میگوید «پاشو وردار بیارش ببینم چشه». شب و نصفهشب و زود و دیر ندارد. هست، همیشه هست. بیکه قرار تلفنقرمزه گذاشته باشیم با هم، میدانم که هست. «این که بدونی یه کوه داری که میشه بهش تکیه بدی خیلی خوبه. ولو هیچوقت پیش نیاد بهش تکیه بدی.» این را یک زمانی خودم نوشته بودم. خودم نوشته بودم؟ مرد همیشه هست و این همیشه بودناش دارد یک جور خوبی منتشر میشود توی رگهام. این چند سال خیلی آرام و زیرپوستی، بوده همیشه. بیکه قرار گذاشته باشیم باشد یا بیکه بودناش را به رخام کشیده باشد. یادم است همان وقتها یکی دستام انداخته بود که «قربونت برم، تو که کوهستان داری عوض یه کوه. خیالت که راحت میشه اسماشونم یادت میره». پریشبها علیرضا هم همین را میگفت. من اما خیال میکنم اینجوری نیست. اگر هم بوده حالا دیگر نیست. بزرگتر که میشوی، ارزشهایت تغییر میکند. گاهی حتا ارزشهایت به کل عوض میشود.
حالا مرد میگوید «پاشو وردار بیارش ببینم چشه» و من حواسام میرود پی اینکه چه این چند سال همیشه بوده. چه این بودناش دلگرمی بوده. چه همیشه جایی ته ذهنم خیالم از بودنش راحت بوده. و چه امروز دارد مدام منتشر میشود توی رگهام. منتشر میشود توی رگهام؟
|
Monday, February 3, 2014
مارینا آبراموویچ جایی توی فیلماش میگوید حالش که بد میشود، خودش را با قرمز درمان میکند. لباس قرمز میپوشد لای ملافههای قرمز میخوابد. قرمز همیشه توی زندگی من بوده، اینجا و آنجا. و همیشه حالم را خوب کرده، گاه به گاه. به جز قرمز، توی لباسها هم معمولا دو سه دست لباس دارم که حالم را خوب میکنند. پوشیدنشان من را قوی میکند، قوی و جدی و متمرکز.
این روزها لباس حالخوبکن گالریم، یک شومیز چسبان مشکیست با یک دامن مخملکبریتی کوتاه یشمی. جورابشلواری مشکی پشمی و بوت ساقبلند مشکی و یک گردنبند بلند، سبز تیره. این لباس معجزه میکند رسما. دو پله انرژیام را بالا میبرد هربار. خانه که باشم، کم که آورده باشم، زمستان که باشد، یقهاسکی قرمز بافتنیام را میپوشم، با شلوار دودی ابرکورومبی، تویش کرکیست و بیرونش، هم جیب دارد هم گوزن قرمز. و یک جفت جوراب پشمی سیاه که تا زانو میرسد اما من دوست دارم چیناش بدهم پایین. روژ قرمز میزنم یک ماگ نسکافه درست میکنم میروم توی کتابخانه میشینم پشت میز، و مثل بنز تمرکز میکنم تا شب. این ترکیب، لباس رسمی هوم-آفیس من است. مرا از دست یک سری روزهای خاص در تقویم نجات میدهد. امروز تلفن را که قطع کردم، تلفن 0097150 را، رفتم یقهاسکی قرمز پوشیدم با شلوار دودی و مخلفات. یاد سال هشتاد و سه افتادم. سال وبا. از جهنم برگشته بودم. یک روپوش مشکی کوتاه پوشیده بودم با شلوار خاکی شش جیب و آلاستار یشمی. زده بودم بیرون. بعد از هزار سال زده بودم بیرون و از راه رفتن توی خیابان میترسیدم و از نفس کشیدن هم. نور ندیده بودم، مدتها، عین زامبیها. و حالا از حوالی مرگ برگشته بودم و بالاخره شده بود بایستم سر پا و بزنم بیرون. از خیابان میترسیدم اما آن روپوش مشکی کوتاه مرا دو پله میبرد بالاتر. تمام سال مرا دو پله برد بالاتر. آن سال هیچکس حواسش به من نبود، من اما توانسته بودم به دلگرمی روپوشم از خانه بزنم بیرون و توانسته بودم راه بروم، توی خیابان. یادم است درست همان روز، بعد از هزار سال که از وبا و جنگ و مرگ و جهنم برگشته بودم روی زمین و توانسته بودم جرأتم را جمع کنم بزنم بیرون، تلخون را دیدم، تصادفی، سر کوچهمان. هاه، عجیبتر از این نمیشد. بیرون همهچیز مثل قبل بود و حتا میشد عجیبترین آدم تصادفی را توی خیابان دید، من اما بههمچسباندهشدهی چند تکه از خودم بودم و هنوز مثل زامبیها از نور میترسیدم. کسی تَرَکهایم را زیر آنهمه لباس نمیدید. تنها دلگرمیام همان روپوش مشکی بود، همان روپوش مشکی کوتاه که هنوز جایی ته کمدم نگهاش داشتهام، نشان سالهای وبا. تلفن را که قطع کردم و رفتم سراغ یقهاسکی قرمز، یاد روپوش مشکی کوتاه ته کمد افتادم. یاد تمام خاطرات تلخ ته کمد. سال نود و دو هیچ شبیه هشتاد و سه نیست. نه تپش قلب دارد نه جای زخم و بخیه نه تجربهی مرگ نه ترسیدن از نور و خیابان. یک سال مانده که بشود ده سال. و من امروز سِروایوِر جنگ تکنفرهی سال هشتاد و سهی خودمم. |
Sunday, February 2, 2014 برف گرفته بود، ریز و خشک، تند. خیلی تصادفی سیروپِ پنکیک پیدا کرده بودم توی سوپر دم خانه، از همان مارکی که دوست دارم. قطاب خریده بودم هم، و نوقا. خوشحال بودم طبعا. حالا نه که سیروپ به خودی خود چیز مهمی باشد، نه، اما توی خانهی ما چیز مهمیست. کلا این اواخر پنکیک نقش مهمی در زندگی ما بازی میکند. بار تمام صبحانهی روزهای جمعه، روزهایی که من خانهام و هیچچیز به جز پنکیک نمیتواند از تخت بکشانَدَم بیرون، و مهمتر از همه بهبود روابط من و دخترک همه بر دوش پنکیک است. «چهجوری یعنی اونوقت»اش را خودم هم نمیدانم. صرفا پنکیک چیز مهمیست و سیروپِ پنکیک ما را به هم نزدیکتر میکند و از من آدم خوشاخلاقتری میسازد. رسیدم خانه و قبل از اینکه خریدها را جابهجا کنم یک پیمانه عدس شستم ریختم توی قابلمه. نمیدانستم میخواهم چی بپزم. عدس شسته بودم ریخته بودم توی قابلمه، ببینم چی میشود. گفته بود از آن غذاهایی که هر کسی نمیپزد بگذارد جلوی آدم. مثلا لازانیا و پاستا و الویه نه. عدس شسته بودم. لازانیا و پاستا و الویه عدس ندارند. سرد بود بیرون. برف ریز و خشک، تند، سرد. تا خریدها را جابهجا کنم چای دم کنم با خودم فکر کردم آش. نیم پیمانه برنج شستم و یک مشت ماش، ریختم توی قابلمهی عدس که حالا داشت میشد قابلمهی آش. یک هویج پوست گرفتم خرد کردم، ریز ریز، اضافه کردم به ماجرا. آب قلم نداشتیم توی فریزر. رفتم سراغ قرص عصارهی گوشت، سه تا. باید میماندم بالای سر آش، تا موقعاش بشود سبزی اضافه کنم. سرد بود هوا. چای سبز و لیمو ریختم برای خودم، با یک دانه نوقا. شاید هم ریس. اسم این دو تا را هیچوقت یاد نمیگیرم من. آن که شبیه گز است نه، این یکی. قهوهایست و کش میآید. شوهرخالهام میگوید اینها که کش میآیند اصل نیستند. اصلش نباید کش بیاید. من اما همین تقلبیها را دوست دارم که کش میآید. یک نگاهی انداختم بیرون، توی حیاط. عجب برف خوبی. چه خوشحالم از پیدا کردن سیروپ پنکیک. دو تا کدو سبز شستم پوست گرفتم، یک هویج، یک سیبزمینی، یک پیاز کوچک. همه را رنده کردم ریختم توی یک کاسهی پیرکس گود. پیاز را آخر سر از همه، که آبش در نیاید مایهی کوکو را شل کند. نارنجی و سبز و زرد و سفید. آدم خوشش میآید همینجوری بشیند کاسه را تماشا کند. تخممرغ و زردچوبه و نمک و فلفل را جدا هم زدم اضافه کردم به مایه. زیر تابه را زیاد کردم روغناش داغ شود زود. چای داغ بود هنوز. سرد شده چه بیرون. کاهوها را پرپر کردم توی سینک، آب گرفتم رویشان. خیار و هویج و کرفس و بروکلی و گوجه و نارنجها را هم ریختم کنارش، خیس بخورند با هم. حیف میشود اگر آدم مایهی کوکو را یکهو بریزد توی تابه. مزهاش به دانهدانه است. گرد و نازک و پوک. باید حوصله کنی. هم برای سبزی آش، هم برای دانهدانهی کوکوها. گفته بود ترکیب چندتا چیز خانگی معرکه. مثل همیشهات. صندلی را گذاشتم دم پنجره چای به دست نشستم. نوقا بود بالاخره یا ریس؟ روی جعبه نوشته اریس. همان که شبیه گز نیست و اگر تقلبی باشد کش میآید. چه برف خوشگلی. سبزی آش را که میریزی توش، تازه بوی اوریجینال آش میپیچد توی خانه. کوکوهای کوچک سبز و نارنجی، نازک، یکدست. کاهو و سبزیجات را آب میکشم. دلم از آن سالادهای ریز یکدست میخواهد، که نشود با چنگال خوردشان. چاقوی بزرگ دستهآبی ژاپنی، مخصوص سالادهای ریز است. کاهو و خیار و گوجه و هویج و بروکلی و کرفس و برف. همه را میریزم توی کاسهی سفالی آبی. روی همه را فلفل و ادویهی سالاد میپاشم با یک مشت مغز تخمهی آفتابگردان. دو تا نارنج قاچ میکنم میگذارم توی بشقاب. حتا روغن زیتون هم نمیخواهد. عطر نارنج مخصوصا توی این هوا. گفته بود اینجور سالاد ریز را دوست دارم فقط با نارنج بخورم، نارنج خالی. بیروغنزیتون. کوکوها را میچینم روی کاغذ، روغنشان کشیده شود. آش دارد برای خودش جا میافتد. نمک و فلفلاش به قاعده است. چای دوم میچسبد حالا. بیرون برف نشسته. خودم را توی انعکاس شیشه نگاه میکنم. موهایم را سیخسیخ میکنم کمی، عین مگ رایان. نانها را که ببُرم دیگر همهچیز آماده است. برای صبحانهی فردا سیروپ هم داریم حتا. خانه ساکت است. سرد شده چه هوا. ساعت چند است اصلا؟ منتظرم آش جا بیفتد. گاهی مقیاس زمان میشود جاافتادن آش. چای به دست میروم سراغ موبایل. ساعت دارد میشود هشت و نیم. یک پیغام سبز دارم. سبز یعنی اسمس. یعنی بیرون. یعنی اینترنت نیست توی خیابان. دستم میخورد روی دو سه تا اسمس قبلتر. گفته تا آشات جا بیفتد رسیدهام. ساعت هشت و نیم است. هشت و نیم یکم فوریه. چه سرد شده هوا. چه قلبم دارد میزند بیرون. |