Desire knows no bounds |
Tuesday, March 29, 2016
بعد از سه روز تب و لرز مداوم و سه روز علامت دونت دیسترب آویزون پشت در، هتل بهم زنگ زد که نگرانم شدهن و آیا چیزی لازم ندارم و آیا میخوام برام دکتر بفرستن یا نه. چند دقیقه بعد دوباره یه سینی زنجفیل دمکرده با لیمو عسل برام فرستادن بالا. دمنوش تند داغ بدمزه رو به زور قورت دادم و دوباره خوابیدم. حساب روز و شب از دستم در رفته بود. درد داشتم و تب داشتم و از سرما میلرزیدم و صدای دریا تو گوشم بود. نور پنجره تغییر میکرد حال من اما نه. تو خواب و بیداری بودم که شنیدم دارن در میزنن. مطمئن بودم ساین دونت دیسترب هنوز پشت دره و هیچ ایدهای نداشتم پنج صبحه یا پنج عصر. منتظر شدم صدای در زدن قطع شه. قطع نشد. به زور از تو تخت اومدم بیرون موهامو بستم بالای سرم یه چیزی تنم کردم رفتم دم در. هاوس کیپینگ نبود. دوستم وایستاده بود پشت در، تکیه داده بود به چارچوب، با همون لبخند احمقانه، داشت از تو چشمی در نگام میکرد. درو که باز کردم هوا گرم شد. نصفهشب بلیت خریده بود سوار هواپیما شده بود پنج صبح رسیده بود به من. بغلم که کرد خیالم راحت شد. چند ماه پیش همهچی از همین خیابون، چار تا هتل اونورتر شروع شده بود، موونپیک، و حالا اومده بود تو، بغلم کرده بود که خیالم راحت باشه در تنهایی از فرط تب نمیمیرم، تو سوفیتل. همینقدر احمقانه و همینقدر کمدی و همینقدر غیرقابلپیشبینی. دماغمو با صدا کشیدم بالا و گردنشو بوسیدم. با اون صدا مهربونهش گفت جونِ دلم. سپس؟ برگشتم تو تخت و با خیالی آسوده به سختترین و گرونترین آنفولانزای عمرم ادامه دادم.
|
بزرگترین قورباغهی کاریمو قورت دادم. اونقدرام ترس نداشت. یعنی ترس که داشت، با سر اما شیرجه رفتم وسط ماجرا و چند دقیقه بعد دیگه تنم به دمای آب عادت کرده بود. از پسش براومدم. لذا امسال همهچی محکمتر و سرجاشتره.
|
دخترک تو تلگرام پیغام داده که مامی به خاطر کنکور حالم خیلی بده، به لحاظ روانی احتیاج به کرم برنزه دارم! گفتم خب، میخرم میارم برات. گفت چه مارکی؟ میگم نمیدونم. سرچ میکنم بهت میگم. الان وسط آرتفر ام. میگه منم وسط یخچالم. قار۳.
سطح تعامل فرزندم با مقولهی کنکور، آرت و آرتفر. |
Sunday, March 27, 2016 جان من است او..
|
Wednesday, March 16, 2016 چارشنبهسورى رو لب دريا، با پيرهن چسبون مشكى و كتشلوار كراوات و شامپاين و خاويار و الخ سپرى كرديم. من؟ نه كه بد گذشته باشه، من اما آدم جين و شوميز و شات ودكا/تكيلا و دورهمىهاى خودمونم. سخت است ساقيا...
|
Tuesday, March 15, 2016 سایت انگار - لنی آبراهامسون کارگردان ایرلندی سینما و تلویزیون، بر اساس فیلمنامهای که اِما داناهیو (نمایشنامهنویس ـ رماننویس و فیلمنامهنویس) ایرلندی- کانادایی با اقتباس از رمان پرفروش خودش به نام اتاق نوشته، فیلمی با همین نام ساخته است. مدیر فیلمبرداری دَنی کوهن (انگلیسی)؛ تدوینگر نیتِن نوجِنت (ایرلندی) و سازنده موسیقی متن استیوِن رینیکز، آهنگساز و ترانهسرای ایرلندی است. فیلم محصول مشترک ایرلند و کانادا است. از بین بازیگران اصلی فیلم چهار نفر آمریکایی و دو نفر کانادایی هستند. بودجۀ تولید فیلم شش میلیون دلار آمریکا بوده است. هدف من از آوردن این جزئیات نشان دادن شرایطی است که میتواند هم مقدمۀ تولید سینمایی مستقل باشد و هم لازمۀ خلق یک فیلم میانمایۀ اروپایی[۱] که هدف هر دو دستیابی به باریکۀ امنی از بازار بینالمللی در رقابت با فیلمهای پرخرج و بفروش[۲] هالیوود است. فراموش نکنیم که ایرلند و کانادا، در کنار استرالیا، سابقهای نیم قرنی در ساختن این نوع فیلمها دارند که توانستهاند- برخلاف رقبای انگلیسی خویش که اغلب به کپیکاری و گرتهبرداری کمرنگ از سینمای هالیوود قناعت کردهاند- سینمایی بینالمللی برای تماشاگر انگلیسیزبان خلق کنند. سینمایی که برای حضور موفق در بازار کمتر به آب و رنگهای ملی و فرهنگهای بومی میپردازد و بیشتر بر وجوه مشترک فرهنگی بینالمللی تکیه میکند تا بتواند بین خود و سینمای گلخانهای و جشنوارهای فاصلهگذاری کند و گیشه را تسخیر کند. این سینما، اگر چه شاید برخلاف سینماهای بومی که در جشنوارهها میدرخشند اما عملاً تأثیری بر رقابت در بازار ندارند، با اقبالی که جشنوارههای اروپایی به سینمای اگزوتیک و هنری نشان میدهند، روبرو نمیشوند، اما به دلیل انتخاب سوژههایی جهانی و زبانی بینالمللی در اقصی نقاط دنیا دیده میشوند و به خلق سینمایی قائمبهذات و مستقل کمک میکنند. اتاق (۲۰۱۵) به کارگردانی لنی آبراهامسون هم کوششی است در همین راستا: خلق سینمایی بینالمللی که بتواند مخاطب عام و خاص را با خود همراه نماید و در طول ۱۱۶ دقیقه زمان نمایش با خرج کردن حسابشده و تدریجی جاذبههایش بیننده را نگه دارد. فیلم توانسته است به این هدف دست یابد؛ اما چگونه؟ نشان خواهم داد. ********** اتاقی در بسته، مادری، پسری پنج ساله که هنوز از سینههای مادر شیر میخورد، دو پنجره به جهان خارج: نورگیری در سقف که تنها تکهای از آسمان آبی را نشان میدهد و باران را، آفتاب را، گذر فصل را؛ و دیگری تلویزیون که جهان را نشان میدهد: جهان مجازی، با آدمهایی رنگی و تخت و دو کتاب: یکی رابینسون کروزوئه و دیگری آلیس در سرزمین عجایب. ارجاعی بینمتنی بر «افسانههای مدرنیته» اثر چسواو میلوش. افسانههایی که تنهایی انسان و هبوط او به دنیاهای ناشناخته را تداعی میکنند … و ارجاعی پنهانتر به افسانههای تورات و عهد عتیق. دوگانۀ مادر و پسر: مادر که جهان واقعی را دیده است و میشناسد و پسر که تنها جهان مجازی را میشناسد. دو زندانی در اتاقی در بسته که کلیددارش عاقله مردی است که هفت سال پیش مادر را دزدیده و آبستن کرده و هم رزاق است و هم زندانبان. پسر و مرد هر دو از زن تغذیه میکنند و هر دو زن را تغذیه میکنند تا سهگانهای در کنار دوگانهها شکل بگیرد. آیا این اتاق در بسته کنایهای از بهشت نیست؟ آیا کنایهای از جهانی نیست که هجوم تلویزیون در مقام فرشتۀ نگهبان آن را روزبهروز تنگتر و کوچکتر میکند؟ آیا پسر از رَحِمی وارد بطنی دیگر نشده است؟(جای دوربین، تصاویر بسته از پسر، چمباتمه زدنهای جنینوار پسر و جای خواب او در کُمُدی که از روزنۀ کرکرههایش به اتاق مینگرد و جهان خارج را همواره باواسطه رصد میکند، به این تصور به خوبی مجال میدهد.) ************ نیکِ پیر (شون بریجرز) هفت سال پیش دختری به نام جویی (بری لارسُن) را در راه مدرسه دزدیده و او را در آلونک خانه- باغش زندانی کرده و به او تجاوز میکند. جویی از او آبستن میشود و جک (جیکوب ترمبلی) به دنیا میآید. حالا جک پنج ساله است و رابطۀ نیک و جویی دیگر به رابطۀ رباینده و ربوده شده شباهتی ندارد. نیک باید از زیر سنگ پول دربیاورد و نیازهای جویی و جک را برطرف کند. بحران اقتصادی باعث بیکاری او شده و شش ماه است کار گیر نمیآورد. با وجود این تا جایی که در توانش هست مایحتاج خانه را تأمین میکند. همانطور که از یک شوهر وظیفهشناس انتظار میرود. پس آیا جویی و جک گروگان نیک هستند؟ آیا نیک گروگان آنها است؟ آیا هر سه گروگان جامعهای به ته خط رسیده نیستند که رسانههای جمعیاش فقط یاوه میبافند و مخدرهایی به خورد گروگانهای خویش میدهند تا رنج روزمره را تاب بیاورند و مقولهای به نام دنیای آزاد را از یاد ببرند و فقط به ویتامین و مسواک و شلوار جین و زیرپوش فکر کنند؟ به محیطی استریل که طبیعت راهی به آن ندارد و ساکنین آن نسبت به جهان طبیعی آلرژی دارند و نمیتوانند هوای آزاد را تاب بیاورند؟ ************ همه چیز روالی عادی و ابدی دارد. تا اینکه موشی از بیرون به درون اتاق میآید منظم سرزمین موعود را بر هم میزند. جک برای اولین بار موجود زندهای را میبیند که پیشتر تصویر مجازیاش را از تلویزیون دیده است. تصویر مجازی در ذهن او هست میشود. سوژه به ابژه بدل میشود. جایی آن بیرون زندگی هست، مرگ هست. جویی هم وسوسه میشود. موش وسوسۀ گریز را در او بیدار میکند. انگار قرار است سیب دوباره گاز زده شود. این بار معصیت اصلی میل به شناور شدن در جهان لایتناهی است.
جویی وانمود میکند که جک تب کرده است تا نیک را وادار نماید که او را به بیمارستان ببرد و جک بتواند فرار کند و زمینۀ نجات جویی را هم فراهم کند. دسیسهچینی جویی در عین سادگی بسیار زیرکانه و زیبا است اما نیک زیر بار نمیرود و نقشۀ جویی به شکست میانجامد. شب بعد جویی جک را در گلیمی میپیچد و وانمود میکند که جک مرده است و از نیک میخواهد که امرا به جایی دورتر از خانه ببرد و زیر درختی دفن کند. این بار نیک میپذیرد و پس از مکثی نفسگیر زیر درخت پیری در حیاط خلوت خانهاش (سکانسی که در کمال سادگی بسیار نفسگیر است و یکی از زیباترین و مهیجترین لحظات فیلم را خلق میکند) گلیم را که جک در آن نفس در سینه حبس کرده است پشت وانت میاندازد و به راه میافتد… اودیسۀ جک آغاز میشود. جک با عمل به توصیههای مادرش خود را از گلیم بیرون میکشد و در فرصتی مناسب از پشت وانت به پایین میپرد و سینه به سینۀ عابری با یک سگ میشود و نجات مییابد. نیک هم، هفت سال پیش جویی را به بهانۀ درخواست کمک به سگ بیمارش اسیر کرده بود، نیک کوششی برای بازگرداندن جک نمیکند و برای همیشه از روی صحنه محو میشود.) تاریخ مصرف نیک تمام شده است: جویی را آبستن کرده؛ باعث تولد جک شده؛ چند سالی نانآور جویی و جک بوده تا وسوسۀ گریز آنها را از شر نیک- یا نیک را از شر آنها- خلاص کند. عابر پلیس را خبر میکند و پلیس از لابلای گفتههای بریدهبریدۀ جک به وجود آلونک دارای نورگیر سقفی در حیاط خلوت خانه- باغی سه پیچ آن سو ترک پی میبرد و جویی را هم نجات میدهد.(این سکانس در عین اینکه کلیشهای و مطابق الگوهای سریالهای تلویزیونی اکشن و فیلمهای جنایی درِپیت هالیوودی است اما کنایی هم هست. چون فقط یک بهانه است، یک سکانسِ لایی است که باید دو اپیزود فیلم را به هم وصل کند.) ************* اپیزود دوم فیلم پس از رهایی جویی و جک از فضای بستۀ اتاق آغاز میشود. آنها انگار به جهان واقعی هبوط میکنند. روند تطابق جک با این جهان واقعی باژگونه است: از ذهن به عین؛ از سوژهگی جهان به ابژهگی آن. تصاویر تخت تلویزیونی حالا باید برای او به تصاویری سهبعدی بدل شوند: اودیسۀ او گذر از فضای دوبعدی اقلیدسی به فضای سهبعدی است؛ زمان از مؤلفهای یکنواخت به عنصری ناهمگن بدل میشود. جک باید به کمک یافتههایش از قصههایی که خوانده است و تصاویری که در تلویزیون دیده است، این جهان را کشف کند آن را فتح کند؛ در آن تن بشوید و به پیوندی عنصری با آن دست یابد. رهتوشهاش در این سفر، موهای بلند او است که قدرتش را سامسونوار از آن میگیرد و دندان پوسیدۀ لقّی که از دهان جویی کنده شده و او همواره آن را به عنوان تکهای از جویی پیش خود نگاه میدارد. چون تعویذی؛ طلسمی؛ جادویی از مادر و بهشت اتاق که او را از گزند حوادث مصون نگاه میدارد؛ اما دوران گذار برای جویی به این سادگی نیست. او پیشتر در این دنیا بوده است و حالا بعد از هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده است. دوستان دوران مدرسهاش برخلاف او یک زندگی عادی را میگذرانند. مادرش نانسی (جون آلن) از پدرش رابرت (ویلیام ه. میسی) جدا شده است و حالا با دوست خانوادگی سابقشان لیو (تام مک کاموس) زندگی میکند. رابرت نوهاش را یادگار شیطان میپندارد و حاضر نیست به او نگاه کند. جویی که تعالیم مسیحی نانسی به خود جهت کمک به دیگران را عامل شوربختیاش میداند نسبت به او حساس شده است. لئو که مرد خوشقلبی است به جک نزدیک میشود. این بار نیز سگ حضور دارد و در ایجاد الفت میان لئو و جک نقشی محوری ایفا میکند. حال جویی روزبهروز وخیمتر میشود تا سرانجام مدتی در آسایشگاه روانی بستری میشود. جک موهایش را کوتاه میکند و برای جویی میفرستد تا قدرت سامسونوارش را به جویی تفویض کند. طلسم کارگر میافتد: در فعل و انفعالاتی به سیاق قصههای پریان[۳] حال جویی خوب میشود و به خانه برمیگردد. جویی پشت پنجره در خانه ایستاده است و به جک نگاه میکند که با رفیق تازهاش آرون (جک فالتون) بازی میکند. جک حالا دیگر از نگاه جویی جزئی از جهان خارج شده است. وقتی جک از سلامتی مادر خاطرجمع میشود دوباره پیش دوستش برمیگردد. پیوند مادر- پسر در رَحِمِ اتاق معنیدار بود. حالا دیگر اتاقی در کار نیست. جک از جویی میخواهد که برای آخرین بار به دیدن اتاق بروند. این غسل تعمید جک است. جک: انگار اتاق کوچیک شده؟ جویی: چی؟ جک: چون در بازه؛ وقتی در باز باشه، دیگه اتاق نیست. جویی: میخواهی در رو ببندم؟ جک: نه! مامان از اتاق خداحافظی کن و در یکی از نماهای تعقیبی معدود از بالا، جک و جویی از اتاق خارج میشوند تا برای همیشه پا به جهان واقعی بگذارند. ************** در فیلم دو خط روایی به موازات هم تعقیب میشوند. تصویر بار پیشبرد قصه را بر دوش میکشد و نریشن به تصویر بُعد میدهد و کار تحلیل روانشناختی و فلسفی را انجام میدهد. راوی، جک است و روایت او همراه با استحالۀ شخصیتی او دگرگون میشود. ابتدا عین و ذهن، جهان حقیقی و دنیای مجازی او مانند دو کمیت انفصالی از هم تفکیک شدهاند. جهان حقیقی او اتاق است: با کمد، مار پوست تخم مرغی، قاشق گود، اجاقگاز، کاسۀ ظرفشویی، لگن مدفوع، کتابها و … جهان بیرون از این اتاق فضا است. کیهان است. (عکسهای ماهوارهای را که از زمین گرفته میشود دیدهاید: زمین در این عکسها گوی کوچکی است در دل کهکشانی لایتناهی؛ درست مثل اتاق.) منطق جک در ابتدا، همسو با شیوۀ استدلال انسان اولیه است. او به دیدههایش اعتماد میکند و فضا را یکسره اسطورهای متافیزیکی میپندارد: اسطورهای که رسانهای است؛ برگ، سبز است چون در رسانه سبز است. فضا، یک نقاشی است، تصویری بیلک و کامل و تخت. در فراشد تکامل ذهنی جک، اما نسبیت وارد بازی میشود. ابتدا جک زیر بار نمیرود و میخواهد مقاومت کند؛ اما به تدریج به این نسبیت تن در میدهد. ابتدا سال از نظر او یک هفته است: وقتی نیک آذوقۀ آنها را میخرد … و گذر زمان برای او با رفتوآمد نیک و صدای فنر تخت مادرش به وقت هماغوشی با نیک تعریف میشود اما وقتی از اتاق خارج میشود (از خواب بیدار میشود) میبیند که سینههای جویی خشکیده است و دیگر به او شیر نمیدهد. این است که سامسونوار میایستد و به جویی میگوید که حالا میخواهد خودش برای هر دوی آنها تصمیم بگیرد. حالا دیگر لالایی جویی که «رفتن به سرزمینی دوردست کنار چشمۀ بلور» را زمزمه میکند او را به خواب فرو نمیبرد. جک با خود واگویه میکند: «کسی نمیداند بهشت کجاست.»
دو اپیزود فیلم به تساوی زمانبندی شدهاند و هر کدام حدود پنجاه و هشت دقیقه طول میکشند. در اپیزود اول که در اتاق میگذرد، اِما داناهیو (فیلمنامهنویس، رماننویس، نمایشنامهنویس) فضایی تئاتری دکوپاژ میکند که تصویربرداری دنی کوهن با ظرافتهای بدیع و گرفتن نماها از زوایای متنوع و بسته، بیننده را ناگزیر از همراهی با نماها میکند و تدوین ماهرانۀ نیتِن نوجِنت نیز به پویایی تصاویر و نماها دامن میزند. در این اپیزود دقت در چینش سکانسها و نریشن بدوی و همراهی موسیقی لحظهای به خستگی بیننده مجال نمیدهد در اپیزود دوم که در جهان خارج میگذرد، تعداد نماهای باز بیشتر میشود و نماهای بسته به جویی و بیش از همه جک محدود میشود و به نظر من فیلم افت میکند. هم از نظر دینامیسم تصاویر و هم خط روایت. انگار لنی آبراهامسون و همکارانش هم مثل جویی و جک آنقدر در اتاق ماندهاند که طول میکشد تا جهان خارج را بشناسند و به آن عادت کنند؛ اما در اپیزود دوم هم سکانسهای درخشان کم نیستند: بهترین آنها برخورد زالوی رسانه با جویی است که به او تنها به عنوان یک «خبر» برخورد میکند و به بحران روحی او دامن میزند. اتاق توانسته است خطکشی کاذب میان بینندۀ عام و مخاطب خاص را از میان بردارد. توانسته است نمایندۀ سینمایی باشد که مستقل هست اما محفلی نیست و قادر است جای کوچک اما امنی در بازار بیاید. فیلمی کمخرج و متواضع اما شریف و هر از گاهی عمیق؛ بیآنکه به کنسرو فلسفه بدل شود. اتاق، سؤالها را پیش میکشد؛ شخصیتهایش را با سؤالها روبرو میکند؛ واکنشهای آنها را به تصویر میکشد؛ اما نمیکوشد پاسخی قطعی برای این پرسشها ارائه کند. آخر به قول جک: «… و زمین یک سیارۀ آبی و سبز است که همیشه میچرخد؛ اما نمیدانم چرا نمیافتیم… و چون من و مادر نمیدانیم چه چیزی را دوست داریم، تصمیم گرفتهایم همه چیز را امتحان کنیم.» اتاق کارگردان: لنی آبراهامسون، فیلمنامهنویس: اِما داناهیو، مدیر فیلمبرداری: دنی کوهن، تدوین: نیتِن نوجِنت، موسیقی متن: استیوِن رینیکز بازیگران: بری لارسُن (جویی)- جی کوب ترمبلی( جک)- شون بریجرز( نیک)- جون اَلن( نانسی)- ویلیام ه. مِیسی( رابرت)- تام مک کاموس( لیو)- جک فالتون( آرون) و…. محصول مشترک ایرلند- کانادا، ۲۰۱۵ پینوشت: [۱] Europudding [۲] Blockbuster [۳] Fairy Tales نوشته «کسی نمیداند بهشت کجاست»؛ نقد فیلم «اتاق» اولین بار در انگار توسط مدیر سایت منتشر شد. |
Friday, March 11, 2016
حال تماشای فیلم «روم» رفت نشست پیش تجربهی تماشای فیلم «تیک شلتر».
هنوز میترسم بنویسم ازش. |
چمدون درست وسط هال خونهست و انگار بعد از یه مستی سنگینْ تمام دل و رودهشو بالا آورده. از استانبول برگشتهم، امروز صبح، و دارم میرم آرتدوبی، پسفردا صبح. بچهها سوغاتیاشونو برداشتهن و حالا چمدون با دهن باز مونده وسط هال، یه مشت پیرهن کوتاه و بلند مشکی و چندتا جین و سه چار تا شومیز سفید ساده، بوت و کفش و کرم و کرهی بدن و مایو و لباس لب ساحل و الخ. یه تعداد کتاب و مالسکین اونور، لپتاپ و دفترهای کاریم اینور، سوغاتیای ماماناینا هم تو بگ بزرگ گوشهی اتاق. برای آقای کا یه چمدون پولو سوغاتی آوردهم. پنج صبح رسیدم خونه. دخترک بیدار بود و اومد نشست بالای سرم تا بالاخره پاشدم چمدونا رو باز کردم و دونهدونهی خریدا رو نشونش دادم. پرسید برای آقای کا چی خریدی؟ گفتم این چمدون پولو رو. گفت واسه منم چمدون خورشت میخریدی، هاااا هاااا! امسال یکی از بهترین سالهای زندگیم بود. دقیقا مدل پولو-خورشتطور. این چند ماه آخر هم عجیبترین. تقریبا به تمام تارگتهایی رسیدم که فکر میکردم در بهترین حالت اواخر سال آینده بهشون برسم. یه قدم فیلی جدید هم برداشتهم و امسال چند پله بالاتر از جای سال قبلمم. خسته و منگِ سفرم هنوز. سفر استانبولم شبیه یه شوخی بزرگ شروع شد و شبیه یه شوخی بزرگتر تموم. از فرودگاه که برگشتم خونه، ابزوردترین مکالمهی عمرمو با زرافه داشتم و در حالی که هنوز باورم نمیشد همچین سفری رفتم، دیشب یکی از عجیبترین شبای زندگیمو گذروندم هم. که یعنی یه وقتایی درست وقتی آدم فکر میکنه زندگی داره رو به ملال پیش میره، از آسمون اتفاقایی نازل میشه که تو مُخَیّلهی آدم هم نمیگنجه. چمدون درست وسط هال خونهست و تمام دل و رودهش بیرونه و لامپ اتاقم سوخته و من از ناهار شاندیز و چندتا اوپنینگ برگشتهم تو تاریکی نشستهم دارم وبلاگ مینویسم. الف گفت صندلیتو رزرو کردهم؛ چکاین رو هم اینترنتی انجام میدیم فقط لطفا دیر نیا فرودگاه. گفت گمونم نصف هواپیما آشنا باشن. گفت کار هوشمندانهای کردی امروز اومدی اینجا. دارم یاد میگیرم بعد از کارای احمقانهم، کارای هوشمندانه انجام بدم لااقل. این مهمترین دستاورد امسالمه. حالم؟ حال «موونپیک»ه. عجیب و گرم و خوب.
|
تجربۀ ملال via تأملات ناگزیر
«طبیعت بیجان» تصویرِ جزئی از یک زندگی است. زندگیای بیحادثه، یکنواخت و ملال انگیز. سوزنبان قطاری که با زنش در یک اتاق کنار ریل زندگی میکند، تمام عمر تنها کارش این بوده که هر وقت قطار نزدیک میشود راهی که از روی ریل میگذر را ببندد و بعد از عبور قطار دوباره راه را باز کند. از زندگی سیزیف وار مرد بیهودگی میبارد. تا اینکه روزی به او خبر میدهند که بازنشست شده. خبری به این سادگی، برای پیره مرد ویرانگر است. ناگهان ترکی در یکنواختی ملال آور زندگی میافتد. پیره مرد مستاصل میشود. باده مینوشد، اما از باده کاری برنمی آید. «نهیب حادثه» بنیان افکنتر از آن است که به زور باده از آن خلاص شود.
«طبیعت بیجان» جزئی از یک زندگی است. جزئی که مجاز از کل است، مجاز از هر زندگیای. مرد سوزنبان میتواند دانشمند یا فیلسوفی باشد که تمام عمر، به بوافضولی، در پیچ و خمهای اسرار ازل سرک کشیده و به استادی خود شاد بوده است، یا ماجراجویی که در پی دیدن جهان بوده یا سیاستمداری که با زندگی مردمان بازی کرده، یا معلمی که عاشق آموزاندن بوده یا کسی از تبار دن ژوان و یا زوربا. هر کدام باشی، همان سوزنبانی. زندگیات تکرار ملال آوری است کهگاه به ابتذال میزند. اما تنها آنگاه که ترکی در این سکون میافتد، جنبه ملال آورش پدیدار میشود. ملال نوعی خودآگاهی است. ملال تنها آنگاه به تجربه در میآید که به آستانۀ آگاهی درآید، آنگاه که به یکباره از غوغای زندگی فاصله بگیری و درباره آن بیندیشی. پدیدارشناسی ملال مثل پدیدارشناسی درد است. درد بودنش به آگاهانه بودنش است: دردی که به احساس در نیاید، درد نیست. تجربه ملال هم درست از آن لحظه آغاز میشود که به آگاهی در بیاید.
برای همین هم شاید اصلا زندگی ملال انگیز نیست. بالعکس، ملال تجربۀ کسی است که از زندگی فاصله گرفته است. فقط وقتی از زندگی بازنشسته شدی، آنگاه است که دچار ملال میشوی. ملال تجربه کسی است که دیگر زندگی نمیکند یا از زندگی کنار گذاشته شده. ملال تجربه فراموش شدگان است، رها شدگان به امان حادثه. تجربه ملال تجربۀ خودآگی و تسلیم به این واقعیت است که ما عاقبت جزئی از طبیعت بی جان میشویم.
Labels: UnderlineD |
Thursday, March 3, 2016
+ اومد نشست سر میز صبحانه. فرنچتست درست کرده بودم با سالاد میوه، پنیر و کره و مربا و شیر و آبمیوه و چایی و الخ. همیشه خونهمو شب دیده بود، تو شلوغی مهمونی و مستی و تاریکی. گفت باورم نمیشه اینقد مرتب و منظمی. اینقدر شبیه عکسات. گفت خونهی تو مصداق بارز «در ستایش روزمرّگی»ه. خندیدم که بابا من اصن فلسفهی زندگیم در ستایش روزمرّگیه. هیچوقت درک نکردم مردم برای چی اینهمه غرشونه. نه که من غر نمیزنمها، نه، ولی خیلی وقتا هم با «هیچی» بهم خوش میگذره، همینی که هست رو دوست دارم و از مدل زندگیم لذت میبرم. طبعن که سالها تلاش کردهم تا به این لایفاستایل برسم و طبعنتر که منم دورههای میزری خودم رو داشتهم، اما هیچوقت یادم نمیاد مدت طولانی تونسته باشم در قعر دریا باقی بمونم. به سادگی با چیزای روزمره خوش میشه حالم. با یه دفتر مالسکین، یه مداد چوبی غیرمتعارف، دو تا شیشه مربای به و زردآلو، یه دسته نرگس، ده گیگ فیلم جدید، دو بسته وافل هلندی، یه سفر غیرمنتظرهی احمقانه، چه بسا با یه قورباغه حتا. که یعنی برای خوش بودن دیگه اونقدرها احتیاج به معجزهی عجیب و غریب ندارم. زندگیمو جوری چیدهم که بتونم در لحظه باهاش حال کنم، فارغ از اینکه تا دیروز چی از سر گذروندهم و فردا چه اتفاقی خواهد افتاد.
+ پریشبا، یکی از بستگان دور برای اولین بار اومد دفترم. گفت میشه از اینجا عکس بگیرم؟ همهچی هیجانزدهش کرده بود. گفت اینجا حتا از عکساتونم قشنگتره. گفت آدم از دور عکساتونو میبینه، به لایفاستایلتون غبطه میخوره، اما حالا از نزدیک میبینم چه انرژیای پشتش نهفتهست. طبعن حرفاش اغراقشده بود، اما داشت چیزی رو بیان میکرد که من یه عمر تلاش کردهبودم انجامش بدم. که ولو به قدر پنج سانت، شعاع دور و برم رو خوشآبورنگتر کنم. که بلد باشم از همین چیزای ساده و بدیهی و پیشپاافتاده لذت ببرم. + تا من صبحانه رو آمادهکنم وایستاد پای کتابخونه به تماشای کتابام. هرازگاهی یه کتابیو برمیداشت، ورق میزد میذاشت سر جاش. گاهی هم چشمش میفتاد به یه اسم آشنا که اول کتابو امضا کرده بود برام. یه وقتایی هم مکث بیشتری میکرد جاهایی از کتابا رو که زیرشونو خط کشیده بودم میخوند. خندید گفت تو مصداق بارز خط کشیدن و بولد کردن جاهای خوب زندگیای. یه جاهایی از کتابا رو پیدا میکنی زیرشونو خط میکشی که اگه کسی به همون تیکه ها استناد کنه، فک میکنه با چه کتاب معرکهای طرفه، در حالی که دو سوم کتاب دورریزه. تو اما یه جاهاییش به چشمت میاد که اصن تعبیر آدمو از ماجرا به کل عوض میکنه. + من؟ آدم چیدن کنار همام. آدم انتخاب کردن هر چی از یه جا، با هم ترکیب کردن و از توش پیتزای قورمهسبزی درآوردن، یه جوری که به مذاقم هم خوش بیاد. که با آشی که پختهم هم حال کنم. هر کسی نمیتونه هم برای سوشی بمیره، هم برای کلهپاچه. هم عاشق هانکه باشه، هم جولیا رابرتز. حالا نه که فضیلتی تو اینا هم باشهها، نه؛ اما خوش میگذره. + فروغ از تجربهی مواجهه با مرگ نوشته بود. بعد از این که شنیده بود ممکنه سرطان داشته باشه نوشته بود: «بعدش چکار کنم؟ برم سفر؟ بازم مثل تراکتور کار کنم؟ بازم می تونم از مطالعه لذت ببرم با اینکه میدونم ممکنه به دردم نخوره؟؟ نمی دونم. الان هرچی بگم شعاری بیش نیست. فهمیدم که آدم در لحظه بحران موقعیت واقعی رو درک می کنه. ولی به نظرم همین زندگیی که الان دارم رو ادامه میدم. علاقه های من همینا هستن که الان دارم. کار و کتاب و یادگرفتن و یاد دادن و تاثیر مثبت داشتن بر زندگی اطرافیانم درحدی که در توانم هست و بلدم. سفر خوبه. ولی برام نامفهومه وقتی زمان باقیمونده رو میشه با راندمان بالاتری گذروند، چرا باید مثل یک احمق به فکر جهانگردی بیافتم؟» من؟ لابد سه ماه اولش رو میرم استانبول، همون هتل آپارتمان مورد علاقهم تو نیشانتاشی، میرم کافه و خرید و شراب و استیک و روی کتاب کذاییم فوکوس میکنم، ماههای باقیموندهی بعدشم با دوستای دیوونهی مرغوبم میرم سفر، جاهای مختلف. قبل ازینکه حالم خیلی وخیم شه هم لابد با یه دراگ به دردبخوری او.دی. میکنم و خلاص. به امید اینکه در زندگی بعدی با اهالی دهکدهی شوپنهاور محشور شم. خداییش نمیدونم چه جوری میشه زندگی رو اینهمه سخت و جدی گرفت وقتی با یه تکون مختصر کل سرنوشتت از حالت عمودی به افقی تبدیل میشه. که اصن من غلام خانههای روزمرهی روشنم به نظرم، روشن و خوشحال و یواش و خوشآبورنگ، بیکه رسالت خاصی؛ ولاغیر. |