Desire knows no bounds |
Thursday, April 23, 2020 قهرمان محبوب یا ضد قهرمان مطرود سال ۱۹۴۸، روبرتو روسلینی نامه مختصری با این مضمون دریافت کرد، «آقای روسلینی عزیز، فیلم «رم، شهر بیدفاع» شما و پاییزا (از خودیها) را دیدهام و از دیدن هر دو لذت بردهام. اگر نیاز به بازیگری سوئدی دارید که انگلیسیاش خیلی خوب است، زبان آلمانیاش را فراموش نکرده، فرانسه چندان قابلفهمی ندارد و از زبان ایتالیایی فقط «ti amo» (عاشقاتم) را بلد است، حاضرم بیایم و در فیلمی با شما کار کنم.» نامه را اینگرید برگمان امضا کرده بود؛ بازیگری که در آن سالها عزیزکرده هالیوود بود، «کازابلانکا»، «زنگها برای که به صدا درمیآیند» و «بدنام» هیچکاک را بازی کرده بود، اما از بازی در این نقشهای قراردادی خسته شده بود و زندگی زناشوییاش هم دیگر چنگی به دلاش نمیزد. همان روزها، روبرتو روسلینی حسابی در اروپا معروف شده بود، نقش پررنگی در سینمای نئورئالیست ایتالیا داشت و فیلمهای صادقانهای میساخت درباره مسائل دنیای واقعی با حضور نابازیگران. روسلینی هیچ منتظر این نامه عشوهگرانه مختصر نبود. از آن طرف هم آدمی بود فرصتطلب، خانمباز و دمدمی. فکر کرد بهترین فرصت برای تغییر برایش پیش آمده، هم تغییر دادن سبک فیلمسازیش و هم تغییر دادن سینمای ایتالیا. عنان از کف داد و برگمان را به رم دعوت کرد و در چشم بر همزدنی فیلمنامهای را که برای معشوقاش، آنا مانیانی، نوشته بود اصلاح کرد که داستاناش در یکی از جزایر آتشفشانی و دلمرده سیسیل میگذشت. برگمان تبدیل شد به الهه جدید روسلینی و هنرش ابعاد تازهای پیدا کرد. روسلینی درست پیش از ورود برگمان به زندگیاش سهگانه جنگ -«رم، شهر بیدفاع»، «پاییزا» (از خودیها) و «آلمان، سال صفر»- را ساخته بود که بسیار تحسین شده بود. اما سهگانه بعدیاش غیرمنتظره بود: در حالی که هر دوی آنها هنوز در پیوند زناشویی قبلیشان بودند، از هم صاحب فرزند پسری شدند. برگمان یکشبه از قهرمان محبوب به ضد قهرمان مطرود تبدیل شد. کلیسای کاتولیک متهم اعلاماش کرد و مجلس سنای آمریکا دستور ممنوعیت فیلمهایش را صادر کرد. این بدنامی سایهاش را بر فیلمها انداخت و فیلمها از نظر هنری و تجاری شکستی تمامعیار خوردند و خیلی زود از پرده سینماها پایین کشیده شدند. فیلمها در شرایط ناآرامی ساخته شده بودند. بخش عمدهای به این دلیل که زوج بعد از مختصرترین ماهعسلِ ممکن روزبهروز نسبت به هم بیگانهتر میشدند و دلیل دیگرش هم رفتارهای غیرمتعارف روسلینی حین کار بود. در فیلمهای روسلینی به شکل رسمی از فیلمنامه خبری نبود، روسلینی به خودش زحمت نمیداد بازیگران را راهنمایی کند و خیلی سنجیده و حسابشده مشکلاتی حین کار پیش میآورد که فضای روانی دلخواه را برای ساختن فیلماش به وجود بیاورد. روسلینی اساسا به سلاحی مسلح بود که گراهام گرین ناماش را گذاشته بود: «تراشههای یخ در قلب» و میگفت همه هنرمندها باید به آن مسلح باشند. کارهای روسلینی باعث میشد رفتارش هم سادیستی بهنظر برسد و هم غیرحرفهای. هر دوی آنها پنج سال در این رابطه ماندند که به طلاقی پیچیده و پر فضاحت ختم شد که از یک طرف، یا کلیسا به رسمیت نشناختاش یا از طرف دیگر، اگر شناخت، در اکراه مطلق بود. روسلینی برگمان را در چهار فیلم از خشنترین و خردمندانهترین فیلمهایی که تا امروز درباره ازدواج ساخته شده کارگردانی کرد: استرومبولی، اروپا ۵۱، سفر به ایتالیا و ترس. ازدواج روسلینی که انگار از همان روز اول سرنوشت محتوماش روشن بود، بعد از جدایی پیشبینی شده در فیلم «سفر به ایتالیا» چندان نپایید. برگمان برای ساخت فیلمی به انگلستان رفت و روسلینی هم برای ساخت مستندی به دعوت جواهر لعل نهرو به هندوستان رفت. رسوایی بعدی وقتی اتفاق افتاد که روسلینی که هنوز در حکم همسر قانونی برگمان بود، با همسر تهیهکننده فیلماش همبستر شد و این رسوایی آنقدر بالا گرفت که روسلینی مجبور به ازدواج با این زن شد. برگمان زن مستقلی بود، عزماش جزم بود و جاهطلبیهای زیادی داشت، اما نسبت به بازیگران دیگر هزینه فراوانی برای جاهطلبیها و آزادیهای شخصیاش پرداخت. [ + ] Labels: UnderlineD |
یکی از موضوعات جذاب خاور دور، اروتیسم و خشونت در سینما و ادبیاتشونه. همونقدر که خشونتشون بیرحم و برهنهست، به همون اندازه اروتیسمشون پیچیده و پنهانه. لباسهای چندلایه و پوشیده که فقط بخش کوچکی از بدن رو نمایان میکنه، پشت گردن یا ساق پا یا هیأت باریک و کشیدهی بدن، سرتاسر پوشیده شده در پارچه.
داشتم یه کتاب میخوندم درباره تأثیر سینما بر مد*، یه قسمتش دربارهی فیلم «در حال و هوای عشق» کار-وای بود. نوشته بود تو اون فیلم، لباس «چونگسام» نقشی همپایهی هنرپیشهی اول زن داشته. که پر بیراه هم نمیگه. اون نشدنها و نتونستنها و تا لب مرز پیش رفتنها، جزو خصوصیات اصلی طراحی لباس «چونگسام» هم محسوب میشه. از متن کتاب: با این که مگی چانگ نقش اول زن را در فیلم را بازی میکند، اما لباس چونگسام یا همان لباس ابریشمی چسبان با یقهی بلند و دامن چاکدار هم به اندازهی او نقش پررنگی در فضاسازی این فیلم کلاسیک-مدرن بر عهده دارد. مطلب کامل را اینجا بخوانید. *The Fashion of Film, How Cinema Has Inspired Fashion |
Sunday, April 19, 2020
ساعتها غوطهور مانده بودم توی آن حال خوش عجیب. اگر موسیقی را قطع نکرده بود میشد هنوز مانده باشم آنجا. آن خلسه و آن بیوزنی و آن رنگهای پرکنتراست و آن نورپردازیها و آن سرعت باورنکردنی، آخخخ که آن سرعت باورنکردنی، همهشان یکهو فروکش کرد. انگار فرود آمده باشم روی زمین دوباره، با وزنی مضاعف.
آدمِ سودا اَم من. آدمِ تن دادن به خلسه، به تجربههای شناورِ بیمکان، آدمِ تجربههای معلقام اصلاً. یکی باید باشد اما، که به وقتش موسیقی را قطع کند، دست آدم را بگیرد بِکِشانَدش بیرون، بَرَش گردانَد روی زمین. که یعنی همانجور که دل دادن به تعلیق و دل ندادن به تعلق میشود که مهارت باشد، بهوقت بیرون آمدن از حوض سرخوشی و دایرهی غلیظ ناکجاآباد هم میتواند مهارتتر باشد حتا. که یعنی، حواسم باشد به وقتش از شیبهای تندِ خوشرنگولعابِ معلقِ بیهویت برگردم سراغ شیب نَرم و صریح و سرراست خودم. همانجا که باید باشم. هنوز هم. |
Thursday, April 16, 2020
به همون نسبت که خوبه مرد تو زندگیمه و عمیقاً خوشحالم از این که دو ساله با همیم، به همون نسبت هم یه شبایی مثل امشب که رفته خونهی خودش، زیر یه کوه از ملال حبس میشم. خوشحالی عمیق در ازای ملال عمیق. یه شبایی مثل امشب فکر میکنم چه سخته تنها زندگی کردن، بدون اینکه کسی تو زندگی آدم باشه، و در همون لحظه از این حرفم میترسم. این حرف یعنی این که زندگی بدون اون آدم برات به پایان برسه و معالأسف همه میدونیم که اکثر رابطهها بالاخره یه روز تموم میشن. ملال اما منو در خودش غرق میکنه و فکر میکنم چه تصور زندگی بدون مرد برام غیر ممکنه. این وسط، تو همین سالهای گذار و تو همین پیچ و خمها و آوار شدن ملالها و اندوهها و خشمها و کجخلقی ها و تصمیمهای جزمی و رادیکال، جاهایی که کلافه میشی و دلت میخواد هیچ کسو نبینی با هیشکی حرف نزنی، اگه حاضر باشی به خاطر داشتن طرف مقابلت کامپرومایز کنی و از مواضعت کوتاه بیای، از رو یه دستاندازهایی با صبوری عبور کنی و نخوای از هر چیزی یه معضل بزرگ بسازی، اون جاست که میفهمی رابطههه برات مهمه و آدمه برات مهمه و دلت نمیخواد از دستش بدی، دلت نمیخواد ازین شاخه به اون شاخه بپری. برای من هنوز این موضوع جدیده و تازگیش رو از دست نداده. اما به همون اندازه که آدمو خوشحال میکنه این حس، به همون اندازه هم منو میترسونه. فکر میکنم به همین اندازه هم آسیبپذیر و شکنندهام و این منو ناامن میکنه. همیشه تو یه تعلیق دائمیام در عین این که میدونم هیچ قول و قراری نمیتونه امنیت خاطرمو تضمین کنه.
مرد اینجا نیست و ملال منو در خودش غرق میکنه. با خودم فکر میکنم رابطه فقط قسمتهای خوب و خوش و هیجانانگیز ماجرا نیست. رابطه بیشترش تو روزمرگی و یکنواختی و از قضا تو ملال میگذره. به همون اندازه که ناامنی عاطفی نداری به همون اندازه هم هیجانهای گاه به گاه عمیق نداری. یه وقتایی دلت میخواد طرف مقابلت رو بکشی یه وقتایی دلت میخواد خودتو بکشی یه وقتایی شک نداری که زندگی بدون اون برات غیر ممکنه یه وقتایی هم به خاطر هزار تا دلیل یا بیدلیل دچار ملال میشی تو رابطه و دچار اکستریمهای ذهنی عجیب و غریب. با خودم فکر میکنم چه کم مینویسن آدمها از این قسمتای رابطه. از واقعیت رابطههای عاشقانه. از دعواهای ناگزیر در جذابترین سفر یا شب تولد یا وسط فلان مهمونی. اینا همه دستاندازهاییه که به کرّات تو هر رابطهای اتفاق میفته، ولی در نهایت این تویی که باید با خودت روراست باشی و ببینی چی میخوای از خودت و رابطه. حالا دیگه وقتی زمانه بهم سخت بگیره، نمیرم دنبال کوتاه کردن موها و ناخنها و چیزهایی ازین قبیل. حالا میدونم تمام اون نوشتهها و اعتقادها یه تاریخ مصرفی داشتن، تاریخی که با گذر سالها و اضافه شدن تجربهها مدام و زود به زود منقضی میشن و جاشون رو باورهای جدیدی میگیره. حالا وقتایی که لاجرم زمانه بهم سخت میگیره، به جای قایم شدن و احساس لوزر بودن، میرم دنبال حل و فصل کردن ماجرا، با دلگرمی به این که مرد هست و با اعتقاد به این که «این نیز بگذرد». تصور زندگی بدون اینها سخت و غیر قابل تحمل میشه گاهی. |
Tuesday, April 14, 2020
لحظهی درآوردن لباس
لحظهی پوشیدن لباس تو نور معمولی اتاق هر لباسی، فرقی نمیکنه جوراب و شورت و شلوار و یقهاسکی پروژهی مادرید، ژانویه |
یه وقتایی خیلی سخت میتونم روحیهمو حفظ کنم. حجم مشکلات و حوادث غیرمترقبهی زندگی که بیشتر از حد تحملم میشه و با کله به قعر چاه سقوط میکنم. تراپیستم میگه فرقت با قبلنا اینه که از تو چاه زود میای بیرون، با طناب خودت. خب راست میگه. چون نمیتونم ته چاه بمونم زود میام بیرون. راه و رسمشو یاد گرفتهم. دیگه نمیذارم به مرز پنیک اتک برسم. اما این روزا همهش در حال سر خوردن به قعر چاهم. فکر میکنم اگه تعهد و مسئولیت نداشتم دوباره وضعیتم برمیگشت به زندگی گیاهی. نمیدونم این مسئولیته داره سر پا نگهم میداره یا داره از پا میندازتم. همه میگن این روزا حال و وضع کی خوبه که بخواد مال تو خوب باشه. راست میگن، ولی این چیزی از حجم حال بدم کم نمیکنه.
|
Saturday, April 11, 2020
پا شده بودی بری از یخچال یه چیز خنک بیاری. یه وری شدم رو تخت. کشوی پایینی پاتختیت رو کشیدم بیرون. همینجوری واقعاً، بدون این که بخوام فضولی کنم. خواستم سر خودم رو یه جوری گرم کنم تا برگردی. یه پاکت بزرگ زرد رنگ بود، توش چندتا کلید بود با برچسب روی هرکدوم و آدرس، ازون آدرسا که فقط خودت میتونستی دی-کدشون کنی. کشو رو بستم غلت زدم اومدم وسط تخت. همون لحظه هم اگه برگشته بودی تو اتاق میدونستم اتفاقی نمیافتاد. خیلی راحت میشستی رو زمین کنار تخت دونهدونهشون رو برام تعریف میکردی.
دور و بر اتاقت رو نگاه میکنم. پر از نشونهها و یادگاریهای زندگیهای دیگه آدمای دیگهست. یه سریهاشونو قبلاً خوندهم تو وبلاگت. میتونم تشخیص بدم از رو نوشتهها که چی به چیه. از همه بیشتر ولی ردپاهای خودمه. از یه دستخط ساده که نوشتم زود برمیگردم گرفته تا اون عکسی که صد سال پیش از پاهات گرفته بودم تو اون کافه قرمزه تو انزلی.
چقدر طول کشیدیم با هم.
|
یه وقتایی کرونا تو مغزم تموم میشه. میبینم ساعتهاست دارم یه کاری رو میکنم بیکه یادم باشه اون بیرون کرونا اتفاق افتاده. این کارو قبلنا خودم تو زندگیم میکردم. یه ورژنی از خودم رو زندگی میکردم که توش اثری از اون کروناهه نبود. در حالی که کروناهه بیرون از من تو عالم واقع جریان داشت، به شدت هم جریان داشت.
|
Friday, April 10, 2020
بهش تکست دادم خونهای؟ گفت یس. گفتم امشب بیام پیشت؟ نمیخوام خونه باشم. گفت یس. گفت خوبی؟ بیام دنبالت؟ گفتم نه، میام خودم:*
حالم حال همیشه نبود. شاید هم داشتم ادای همیشه رو درنمیاوردم. خود واقعیم یه تاب معلقیه بین این دوتا. یه ترکیبی از هوس و واقعیت. واقعبینی و هجوم احساسات. گاهی انگار که یه جنین نصفهنیمه ته دلم مونده باشه تهوع میگیرم. گاهی اونقدر همهچی خوبه که میشینم خودمو از دید سوم شخص، از بالا نگاه میکنم. زندگیم برام جذاب و دیدنیه از اون بالا، از رو سقف. یه وقتاییام مث حالا حوصلهم سر میره. سر که نه، کسل و خسته میشم. دوباره جنینه میاد بالا. نمیدونم از زندگیم چی میخوام. اگه علیرضا بود میگفت باز درد بیدردیت عود کرد. راست میگه شاید. اولین باریه که پام رو زمینه و همهچی واقعیه و همین گیجم کرده. مث قدیما وقتی رسیدم بالا، وایستاده بود دم در و نور نارنجی خونه افتاده بود کف راهرو. بغلش که کردم، یه هوا از زمین بلندم کرد که دلم برات تنگ شده بود الاغ. گفتم اااا، هزار سال بود نیومده بودما. گفت میدونم. چی بریزم برات؟ گفتم هر چی خودت داری میخوری. یه لیوان کوکتل برام درست کرد، توش سه تا شات واسه خودش ریخت دو تا شات واسه من، دو تا لیوانا رو آورد گذاشت رو میز، با ظرف پسته و چوب شور. یه کتاب نیمخونده رو دستهی مبل بود، با یه عینک لاش. گفتم داشتی کتاب میخوندی؟ گفت یس. گفتم پیر شدیم رفت. لیوانمو داد دستم و با اون لبخند قدیمیه زد به لیوانم که به سلامتی. به سلامتی. گفت اخلاق؟ گفتم سگ مطلق. راست راستش اینه که هیچ احساس پیری نمیکنم. به نظرم روی روالتر از همیشهم. وضع لایفاستایل و رابطه و سکس و معاشرت و کار و خونواده همه بهتر از اون چیزیان که تصورشو میکردم. حس میکنم چیزایی که بابتشون اونهمه هزینه دادم و سختی کشیدم، بالاخره نشستهن جای درست. بالاخره نشستهم جای درست. یه وقتایی اما از آینده میترسم. هنوز اعتمادم برنگشته سر جاش. هنوز تأثیر سالها زندگی رو ابرا منو از اعتماد به هر چیز واقعی میترسونه. چارزانو نشستم گوشهی مبل. یه خرده بعد زانوهامو بغل کردم و همونجوری که تکیه داده بودم به دستهی کاناپه، شروع کردم به حرف زدن. شروع کردیم به حرف زدن. لیوانم زودتر از همیشه خالی شد. سیگار نصفهشو داد دستم گفت یه نفسی تازه کن یه سیگار بکش تا بیام. لیوانمو برد پر کنه. تابهها و آبکش فلزی بالای اوپن آویزون بودن. ظرف اسمارتیز و دسته کلید و دو سه تا فلش. خونه لباس همیشهش تنش بود. برگشت پردهی پروجکشنو داد پایین گفت چی ببینیم؟ گفت از اون فیلم بورینگ صامتا بذارم که دوست داری؟ گفتم نه بابا، یه چیز فان یا چرت و پرت بذار. گفت گاسیپ گرلز و گیلمور گرلز و گرلز و اینا؟ خندیدم. خندیدیم. صبح و ظهر و شبا خوبم، اما عصرا غمهای عالم میان تو دلم. باید یه جوری روزمو بگذرونم که نفهمم کی عصر میشه کی عصر تموم میشه. باید از ظهر بپرم به شب. تراپیستم گفت کی حالش بد نیست تو این اوضاع؟ گفت سطح انرژیت خیلی اومده بالاتر. راستم میگه. داروهاش به وضوح عوضم کرده. ولی هنوز تراپی رو باهام شروع نکرده، میگه زوده. فلذا هیچ کسی جایی رو ندارم که چیزایی که تو مغزمه رو بلند بلند به زبون بیارم. یه بیلی وایلدر گذاشت. گفت پیتزا بزنیم؟ گفتم بزنیم. وسطای فیلم و وسطای حرفهای گاهبهگاهم گفت دو سال پیشِ اون وقتات رو یادته؟ پنج سال پیشت رو؟ دیدی همهچیت چقدر فرق کرد؟ دو ماه بعد هم همینه. بیرون میای. گفتم میدونم. اما یه وقتایی نمیشه، نمیتونی دیگه. کلهمو نوازش کرد. دستشو حلقه کرد دور شونهم که یعنی بیا بغلم. دراز کشیدم رو کاناپه، بغلش، سرم رو بازوش. هر از گاهی یه قلپ از لیوانش میداد بهم. یا یه گاز پیتزا. داشتیم فیلم میدیدیم. گفت حالا میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچکار. گفتم نمیدونم، نمیخوام امشب برگردم خونه. نمیخوام ببینمش. گفت بعد؟ گفتم همین، بعدِ خاصی ندارم الان تو مغزم. گفت ویسکی؟ گفتم یس. گفت فرندز ببینیم؟ گفتم یس. محکم فشارم داد تو بغلش و ریموت رو برداشت فرندز بذاره. قبلنا همیشه کلی دوستِ پسر داشتم. کلی رفیق داشتم که میشد ساعتها راجع به همهچی باهاشون حرف زد. این تیکه از زندگیم خیلی بهم، به شناخت از خودم و شناخت از مردا کمک کرد. الان اما روال زندگیم عوض شده. وضعیت همهمون عوض شده و به جز یه وقتایی که با رفقای سالهای دور -اجلاس سران عدم تعهد سابق- جمع میشیم دور هم، دیگه به نسبت قبل با کسی حرف آزاد و بیدغدغه نمیزنم. این یکی از تیکههای از زندگیمه که خیلی دلم تنگ میشه براش. حالم بهتر بود. تحت تأثیر الکل یا فرندز یا هر چی. گفتم تو در چه حالی؟ گفت مثل همیشه. گفتم هیچی عوض نشده؟ یه جور معمولیای گفت نه، همه چی مث قبله. رو کاناپه سخت بود جا به جا شدن. گفت پاشو برو تو تخت. گفتم خب. گفتم خاموش نکن فرندزو. گفت خب. رفتم دستشویی برگشتم دیدم برام یه تیشرت گذاشته رو تخت. یه تیشرت کهنه شبیه همون تیشرت کهنههه. شایدم همون بود. یادم نمیاد. لباسامو عوض کردم مرتب گذاشتمشون رو بند رخت سفید خالی گوشهی اتاق خواب تیشرتشو پوشیدم بالشو تکیه دادم به پشتِ تخت نیمهنشسته رفتم زیر پتو. فرندز داشت پخش میشد. هنوز میخندیدیم باهاش. برگشت نگام کرد. پاشد کتابشو برداشت عینک به چشم اومد تو تخت. آباژور طرف خودشو روشن کرد. بالشو تکیه داد به پشتِ تخت آیپدشو برداشت نیمهنشسته شروع کرد اخبار ورق زدن. گفتم هاها، زاویهمون مث «صحنههایی از یک ازدواج»ه. گفتم هنوزم دارم از کنجکاوی میمیرم بدونم اونوقتا چی میگذشت تو مغزت. گفت کدوم وقتا؟ گفتم حرفنزنترین آدمی هستی که دیدهم. هیچ وقت یک کلمه بیشتر از حرفای روزمره حرف نزدی با آدم. با من یعنی. یه دو دیقه بعد آیپدشو گذاشت کنار آباژور طرف خودشو خاموش کرد بالششو صاف کرد طاقباز دراز کشید یه جوری که انگار داره سقفو نگاه میکنه. گفت یادته اون شبای این پنکه سقفیو؟ یادم بود. غلت زدم طرفش بالشمو صاف کردم دست چپمو عمودی گذاشتم زیر سرم. نگام کرد گفت خوابت نمیادا. گفتم نه، خوبم. گفت خوشحالی حالا؟ گفتم آره، خیلی. یه وقتایی اما کم میارم دیگه. نفسش بند میاد آدم. خودمم نمیفهمم چهم میشه. ساکت شدیم. فرندز نگاه کردیم و سقف رو و پردههای نارنجی رو. گفتم حرف بزن باهام بابا. از اونوقتا بگو که چی میگذشت تو سرت. ساکت موند. ساکت موندیم باز. داشتیم فرندز میدیدیم. همونجوری که اون طاقباز خوابیده بود و من رو بهش دستم عمودی زیر سرم بود فرندز میدیدیم. گفتم میدونی یه آدمی مث تو چهقد سخته واسه رابطه؟ چه قد دوره ازون چیزایی که آدم دلش میخواد؟ گفت مث چی؟ گفتم مث حرف زدن، بیرون ریختن احساسات، اکسپرسیو بودن. گفت چقد با هم رفتیم مهمونی. ساکت موندم. تو آدمایی که به عنوان سکسپارتنر با هم بودیم، فقط یه نفر بود که گیجم میکرد. با همه مدل رابطهم خیلی مشخص و شستهرفته بود. سکس و رفاقت و سرخوشیهای مقطعی. با اون آدم اما نمی دونستم اینی که با هم داریم رابطهست یا صرفا سکسلایف. ترجیح دادم نفهمم هم. اون وقتا یه شوخی همیشگی بود بین من و دوستام، که مرد ساعت ۶ صبح باید پاشه بره خونهش. همین جمله شوخیشوخی خیلی جدی سرنوشت منو عوض کرد. منم همیشه ۶ صبح پا می شدم بیام خونهم. میگفتم خوابم نمیبره اینجا. اون وقتِ صبح مدرس و همت شرق و پاسداران خیلی خلوت بود. ریموتو برداشت پروجکشن رو خاموش کرد پرده رو زد بره بالا. رفت رو سیستم صوتی. موزیک گذاشت. صداشو کم کرد. همونجوری که طاقباز خوابید بود گفت چی میخوای بشنوی؟ دستمو از زیر سرم برداشتم به شکم خوابیدم بغلش. دماغمو چسبوندم به گردنش. دستشو یه جور آرومی انداخت دورم که انگار طبیعیترین کار دنیاست. گفتم راستشو بخوای هیچی. هیچوقت عادت ندارم هیچی ازت بشنوم. همین خوبم میکنه. هیچ انتظار آدمو برآورده نمیکنی. تنها جاییه اینجا، که میتونم ساکت باشم و صرفاً تخیل کنم. با دست چپش آروم نوازشم میکرد، انگار که بدیهیترین کار دنیاست. دقیقههای زیادی گذشت. حالم خوب بود، تأثیر ویسکی بود یا قرصا یا هر چی. بیرون داشت بارون میومد. لای پنجره یه کم باز بود و هوای اتاق سرد شده بود. پتو رو کشید رومون. گفت یه طبقه از کمدو خالی کردم برات. بهت هم گفتم. گفتم یادمه. نمیشد اما، یادته که. گفت یس. بعد سرشو از رو بالش بلند کرد نگام کرد. شروع کرد نگام کردن. یه دورهی طولانی رو با «ناتوانی دستهای سیمانی» خودم رو تسکین داده بودم. اون سرنوشت رو پذیرفته بودم. به زعم خودم کاری بود که کرده بودم و باید پاش وایمیستادم. یه کم دیر فهمیدم که میشه زندگیمو با همون دستهای سیمانی شروع کنم عوض کردن. یه کم دیر فهمیدم اون «دستهای سیمانی» فقط یه دیواره واسه قایم شدن پشتش. یه مسکنه صرفاً. واسه الکی تسکین دادن خودم. تسکین؟ توجیه؟ نمیدونم دیگه الان. خیلی فاصله گرفتهم ازون دوران. حتا حاضر نیستم برم وبلاگ اون وقتامو بخونم ببینم چهم بوده. دیر فهمیدم اما خوشبختانه بالاخره فهمیدم. پاشدم سرنوشتمو عوض کردم. علیرغم تمام زخمها و دردها و هزینهها. یه بار که انجامش بدی دیگه اعتماد به نفس اینو داری که همیشه میتونی انجامش بدی. حالا دیگه به خودم به چشم یه آدم موفق نگاه میکنم. موفق تو چی؟ تو معجزه رو محقق کردن؟ آقای یونیورس رو تبدیل به یه امر واقعی کردن؟ معجزه، رؤیا و بعید رو بالاخره زندگی کردن. هنوز بارون میومد. موزیک خاموش شده بود. هوا داشت روشن میشد. پاشدم تیشرت کهنههه رو از لای پتو و ملافهها پیدا کردم تنم کردم رفتم دستشویی. برگشتنه تو اتاق پنجره رو بستم. لباسامو از رو بند رخت برداشتم تنم کردم تیشرته رو تا کردم گذاشتم جای لباسام. داشت سقفو نگاه میکرد. گفت میری؟ گفتم یس. گفتم چه سرد شده اینتو. گفت بمون. گفتم خوابم نمیبره اینجا. گفت یادته چار سال پیش هم همینو گفتی؟ یادم بود. برگشتم اون طرف تخت که خوابیده بود، بوسیدمش پتو رو کشیدم روش دماغشو گرفتم تو دستم گفتم فلشه رو بفرست برام پس. گفت چشم باس. |
Wednesday, April 1, 2020 That the best... is bought only at the cost of great pain. |
Ralph de Bricassart: [telling the legend of the thorn bird to Meggie] There's a story... a legend, about a bird that sings just once in its life. From the moment it leaves its nest, it searches for a thorn tree... and never rests until it's found one. And then it sings... more sweetly than any other creature on the face of the earth. And singing, it impales itself on the longest, sharpest thorn. But, as it dies, it rises above its own agony, to outsing the lark and the nightingale. The thorn bird pays its life for just one song, but the whole world stills to listen, and God in his heaven smiles. Young Meggie Cleary: What does it mean, Father? Ralph de Bricassart: That the best... is bought only at the cost of great pain. Labels: UnderlineD |