Desire knows no bounds |
Thursday, June 25, 2020
دستم با لبهٔ قوطی پلاستیکی پنیر برید.
دستم با لبهٔ قوطی پلاستیکی پنیر برید. بدترین بریدگیها بریدن با چیزهای کندی است که انتظارش را نداریم؛ زخم آنچنانی نیست ولی با درد ایجاد میشود و قدرتش از آنجاست که ذهن در یادآوری چندباره هیچ کم نمیگذارد تخم جن. Labels: UnderlineD |
Tuesday, June 23, 2020
« در حال شوک به سر بردن »
صبح را با خبر بی بی سی شروع می کنم. دادستانی آلمان، دو نقطه ، فرض می شود مدلین مرده است. مدلین یک دختر پنج شش سالهء مو طلایی ست. این را می شود از عکسش فهمید. خبر را نمی خوانم و به سقف خیره می شوم. شب هایی که تنهام، توی اتاق بی پنجره می خوابم. از خواب که بیدار می شوم به سقف نگاه می کنم و غمگین به مدلین فکر می کنم، یا به این که چندم ماه است، یا سعی می کنم به یاد بیاورم اولین بار کی گفتی دوستم داری.
امروز به مدلین فکر می کنم بی آن که داستانش را بدانم. بعد از فیلم مرگ جورج فلوید فکر نمی کردم خبری غمگینم کند. چیزی شبیه سونتاگ بعد از دیدن عکس های داخائو. سر شده بودم. توی زندگیم بدتر از مرگ جورج فلوید ندیده بودم. هشت دقیقهء نفسگیر. با آن که می دانستم جورج فلوید مرده، توی تمام لحظاتی که فیلم را می دیدم، منتظر بودم پلیس زانویش را از روی گردنش بردارد. داره می میره لعنتی! و فلوید روزها بود که مرده بود.
بعد از خیابان های هشتاد و هشت و چشم های خونی ندا، هیچ چیز هولناکی نبود که تکانم دهد. یا فکر نمی کردم چیز هولناکی باشد که تکانم دهد. اما بود. بسیار بدتر، طولانی تر و هولناک تر. حالا که مرگ فلوید را دیده بودم می توانستم مرگ سهراب را تصور کنم. کاری که سال ها ازش گریخته بودم. و بسیاری دیگر که زنده از کهریزک بیرون نیامدند. پس مرگ شان این شکلی بوده؟ نه! بسیار بسیار جانکاه تر.
و دیدن همان چند کلمه روی عکس مدلین غمگینم کرد. بله خانوم سونتاگ! در حال شوک به سر بردن تا ابد طول می کشد. همیشه اتفاق هولناک تری هست. حتی دیدن ویدیوی نهنگی که بی باله توی آب می غلتد تا بمیرد تکان دهنده است، بعدِ مدلین، بعدِ جرج فلوید، بعدِ ندا.
آخر شب، قبل خواب یکی توئیت کرده که پسر دایی کوچکش مرده. که خیلی غمگین است. که هشتگ آه! این یکی از توان من خارج است. توی غمش شکی ندارم. اما نمی فهمم چطور یکی می تواند این همه غمگین باشد. بعد بیاید بنویسد غمگین است و در آخر هشتگ آه! چطور می تواند با هشتگ آه غمش را این همه بی معنی کند. حسی شبیه هولدن دارم، وقتی نشسته بود روی پله های مدرسهء فیبی و چشمش افتاد به دیواری که روش نوشته بود فاک. من هم داشتم دیوانه می شدم. اما من مثل هولدن نمی توانستم چیزی را پاک کنم. صفحه را بستم و خوابیدم.
Labels: UnderlineD |
Friday, June 12, 2020
مشکلاتم کمابیش حل و فصل میشوند. آن هیولای بزرگ هر بار میترساندم، پس از اندک زمانی اما کوچک و کوچکتر میشود و مرا بابت آنهمه ضعفی که از خود نشان دادهام شرمسار و خجالتزده میکند. امروز با دکتر بونار ملاقات کردم. با اینکه از آکسفورد دکترای ادبیات دارد بسیار فروتن و متواضع است و البته بسیار خوشسیما و خوشقامت. هر آشنایی تازه، بارقهای بر قلبم میتابانَد. آن خوشآمدهای نخستین، آن علاقهی بیحد و حصر و ستایشهای شگفتآورشان نسبت به خودم را میستایم. این که پرستیده شوم چشمهای در دلم میجوشد و سرخوشم میکند. ماههای بعد اما، مردها سردرگمم میکنند. انگار یک دست اضافی داشته باشی که ندانی به چه کار میآید. این امر اما هیچوقت مرا از هیجان ملاقاتهای تازه، معاشرتهای متعدد و آشناییهای نامعقول اما جسورانه برحذر نداشته است.
خاطرات خانهی ییلاقی --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
دوست پرحرفم کرونا گرفته، و جوری بیحاله که اصلاً کاش سالم شه و دوباره اونقدر ناناستاپ حرف بزنه حرف بزنه حرف بزنه که من به مرز جنون برسم.
|
Wednesday, June 10, 2020
دق که ندانی که چیست گرفتن
دق که ندانی تو خانم زیبا بدترین کابوس زندگی من، اینه که یکی از عزیزهام دچار بیماری سختی بشه و توی بیمارستان بستری شه. همیشه آروزمه که زودتر از همهی اونا بمیرم. حالا؟ حالا بابا حالش بده و بیمارستانه. چیزی که اصلاً فکرشو نمیکردیم. چیزی که همیشه در دورترین و پایینترین لایهی ذهنم نگهش میدارم. بابا حالش خیلی بده و من دارم دق میکنم. تازه میدونیم چیزی عجیبی نیست و بعد از چند روز درست میشه. اما از تصور اینکه هر اتفاق ناگهانی ممکنه یه هو پیش بیاد، دلم میلرزه. چهقدر اتفاقهای سخت نزدیکن به آدم و چهقدر آدم زندگی رو علیرغم تمام اینها جدی میگیره باز:| |
Thursday, June 4, 2020
یه دورهای، یعنی در واقع تمام دوران زندگیم به جز یک سال اخیر، همیشه منتقد مستدام آدمایی بودم که کارهاشون رو خودشون انجام نمیدادن و وابسته به این و اون بودن. مثلاً؟ مثلاً مامانم که اینترنتشو خودش تمدید نمیکرد من یا خواهرم براش تمدید میکردیم، یا براش تعریفنشده بود بره دکتری جایی بیکه بابام برسونتش یا بره دنبالش. یه سری کارا رو حتماً باید بابام انجام میداد در حالی که انجام دادنشون واقعاً کاری نداشت و من به شخصه به راحتی همه رو خودم انجام میدادم. یا فلان دوستم وسط فلان جلسه مجبور بود نصفه ول کنه بره چون زنش گفته همین حالا باید فلان چیزو بخری بیاری، در حالی که اینهمه سوپر آنلاین هست دور و بر. و هزار مورد دیگه شبیه به این.
حالا منظور؟ منظور این که یه اتفاق بد افتاده برام تو زندگی. پریروزا که رفته بودم (رفته بودیم در واقع) که دسته چکمو بگیرم، از پولانسکی پرسیدم نمیای تو؟ گفت جا پارک نیست، برو بگیر بیا دیگه. گفتم خب باید چیکار کنم الان؟ مدرک خاصی باید ببرم؟ گفت نه، فقط کارت ملی. رفتم تو بانک دم باجه گفتم اومدم دستهچکمو بگیرم. خانومه یه نگاهی کرد بهم گفت به نام آقایِ؟ گفتم خانوم فلانی. فکر کنم ذهنش با چشمش سینک نشده بود بای دیفالت پرسید آقایِ. این یک. ازونور هم اما یاد این افتادم که تو یک سال اخیر، چه دیگه هیچکدوم از این مدل کارامو خودم نکردهم، چون پولانسکی بوده که برام انجام بده. چه حتی یه فیلم هم دیگه دانلود نکردهم خودم. یه برنامهی ساده هم رو کامپیوترم نصب نکردهم خودم. کارتریج پرینتر و باتری تلفن و سرویس کولر و الخ رو دیگه هیچ نمیدونم کجا انجام میدن. نه که بلد نباشم، قاعدتاً تو تمام این سالها خودم انجام میدادم، اما از وقتی پارتنر ثابت طولانیمدت دارم، خیلی ناخودآگاه یه سری چیزا برام بدیهی شده که اون انجام بده. از جمله رسوندن و دنبالم اومدن، کاری که همیشه منتقد درجه یکش بودم. منظور؟ منظور این که در کمال تأسف و تأثر فکر کردم با خودم شاید اون گونههای استقلال، محصول اینه که داری تنها زندگی میکنی و کسی رو نداری برات انجام بده. نه که خودت از عهدهش بر نیای، نه، اما الان برای من اینجوریه که بخشی از بده بستون رابطهست و برام جذابه این شراکته، این همراهیه. چیزی که تا یک سال پیش هیچ تصوری نداشتم ازش، زیرا هیچوقت به معنای عام نه تو رابطهی طولانیمدت بودم، نه اون قدیما شوهرم حضور داشت تو زندگیم، و نه چیزای مشابه. الانم خیلی وقتا نگرانم که «آویزون» یا «وابسته» نباشم به پولانسکی، اولا بسیار نگرانتر هم بودم حتی، و کاملاً با وسواس اجتناب میکردم از چنین موقعیتهایی. کمکم اما خود پولانسکی یادم داد اینا بخشی از پارتنرشیپه و نه تنها ناخوشایند نیست، که حس تعلق و همتیم بودن میده به طرفین. کمکمتر گاردم از بین رفت و یه هو همین چند روز پیش به خودم اومدم دیدم الانه که دارم میفهمم چرا مامانم یه سری کارها رو هرگز نمیره یاد بگیره. چون نیاز و لزومش براش از بین رفته. و اگه یه موقعی خودش انجام میداده هم، حالا دیگه یادش نمیاد راه و چاه رو. اونم آدمی که قدیما یه عمر رفته سر کار و مدیر بوده واسه خودش و الخ. میخوام بگم خیلی وقتا، چه بسا اغلب اوقات قضاوتهامون بر اساس تجربهی زیستهای که داریم. که اگه اون تجربه رو نداشته باشیم خیلی راجت جاج میکنیم چون اون موضوع برامون عجیب و دور از دهنه. که اما چه بسا اگه خودمون اون موقعیت رو تجربه کرده باشیم، تجربه کنیم، میفهمیم یه مدت طولانی چه نظرات مشعشعی داشتیم صرفاً ازین رو که نقطهی دیدمون کور بوده، تجربهمون محدود بوده، شرایطش رو نداشتیم تو اون موقعیت قرار بگیریم. حالا میفهمم یه عمر آدمایی که شخص منو قضاوت میکردن یا به نظرشون زندگیم شو آف بود و اینا، ازین رو بوده که اصلاً چنین بخشی تو زندگیشون تعریف نشده بوده، و خیال میکردن من دارم شو آف میکنم، در حالی که اون موضوع یکی از بدیهیات زندگی من بوده. حالاتر میفهمم چه آدم با گذر زمان و گذر عمر میفهمه نباید روی شعارها و نظراتش پافشاری کنه، جزمی باشه. چیزی که به راحتی دو روز دیگه خلافش ثابت میشه و روسیاهیش واسه آدم میمونه. و در نهایت؟ در نهایت الان درک میکنم چرا وقتی آدما یه سنی ازشون میگذره، تو رو عاقل اندر سفیه نگاه میکنن وقتی داری بابت اصول مختلفت حرص میخوری و میجنگی و دعوا میکنی، میدونن دو روز دیگه همهشون از اعتبار ساقط میشن اما اینو تا خودت به شخصه تجربه نکنی نمیره تو مغزت. و اینکه؟ و این که دیدی خیلی وقتا ماها میترسیم شبیه والدینمون شیم اما یه روزی چشم باز میکنیم میبینیم دقیقاً شدیم کپی اونا؟ این اتفاق بیش از هر کارمایی هر چیزی، قائل به سن و تجربهست؛ و ازین صحبتا. |
Monday, June 1, 2020
به نظرم فریبکاری ادی، این که بیست سال تظاهر به دوست داشتن کسی کرده بود، تنه به یک جور استعداد شگرف موسیقیایی میزد. بعد به این نتیجه رسیدم مردم احتمالاً تمام عمر تظاهر به دوست داشتن خانواده، دوستان، همسایگان و همکارانشان میکنند و بیست سال واقعاً فریب عظمایی نیست.
جزء از کل --- استیو تولتز Labels: UnderlineD |
حق با بوداییهاست. آدمهای گناهکار به مرگ محکوم نمیشوند، به زندگی محکوم میشوند.
جزء از کل --- استیو تولتز Labels: UnderlineD |
عادات آدمی که یک عمر تنها زندگی کرده نفرتانگیز و ناشکستنیاند.
جزء از کل --- استیو تولتز Labels: UnderlineD |
کتاب «جزء از کل» استیو تولتز رو تموم کردم. مدتها بود کتابی به این قطر نخونده بودم و مدتهاتر بود کتابی رو یکنفس و بیوقفه دست نگرفته بودم. نثرش و طنز سیاهش عجیب به مذاق من سازگار بود. ازون کتابایی شد که پره از جملههایی که زیرش خط کشیدهم. حالا میخوام «ریگ روان»ش رو شروع کنم ببینم چه جوریه. درحد تورق که همین نثر و همین طنز رو داره، تا ببینیم چی از آب درمیاد.
استیو تولتز در مصاحبهای گفته جزء از کل رو دربارهی ترس از مرگ نوشته و ریگ روان رو دربارهی ترس از زندگی. همین توصیف کافیه که انتخاب این هفتهم ریگ روان باشه. |
اواخر پارسال بود، قبل از ظهور کرونا، یه تیم ارزیاب و روانشناس آوردیم که پرسنل رو ارزیابی کنن. در پایان روز برای هر نفر یه پرونده ارائه دادن به من. وسط پوشهها، دو پرونده اورژانسی بود و تأکید شده بود اخراج این دو نفر رو حتی یک روز هم به تعویق نندازین. به دلایل تعارض رفتاری، اختلال شخصیتی، پرخاشگری، و عدم تعهد به مجموعه. در کمال تأسف، بر خلاف خرد جمعی، به این بهانه که نه بابا من اینا رو میشناسم و این ارزیابی فقط اونا رو در یک روز مشاهده کرده و اینا، با اخراجشون موافقت نکردم. و گس وات؟ هر دو نفر عیناً به شیوهای که ارزیابها پیشبینی کرده بودن رفتار کردن علیرغم تمام آوانسهایی که من بهشون داده بودم؛ نشون به این نشون که یکیشون فروردین اخراج شد یکیشون اردیبهشت. تا درس عبرتی باشه برام که یه جاهایی هم که شده اقتدا کنم به خرد جمعی و توصیههای ایمنی.
|
از وبلاگ «این نیز بگذرد»
یکی از اشتباهات من در کار این است که خیلی از افراد تعریف میکنم و شدت تشویق کردنم بسیار بیشتر از حالت خنثیبودن است چه برسد به تنبیه که به ندرت است. به نظرم مدیر در تعریف از کارمندانش باید بسیار سنجیده عمل کند و حتی اگر کارمندی درجه یک است، سعی کند در تعریف امساک داشته باشد. از بس خودم آدمی هستم که با تشویق رشد میکنم مدام فکر میکنم باید مدام به کارمندانم برای هر کار مثبتی "هزار آفرین" بگویم و یادآوری کنم که "من شما را میبینم." این اشتباه است. کمترین نتیجهاش این است که طرف توی ذهنش بالای درخت مینشیند و توقع ندارد که ممکن است اشتباه کند و برای اشتباهش توبیخ شود.
امروز تازه میتوانم مدیرعامل مهربان را کمی درک کنم. آن چهره همیشه لبخند بر لب که در ۹۹ درصد موارد فقط شنونده بود، کادو به اندازه میفرستاد، پاداش به وقت درخواست میداد، اضافه حقوق را با چانهزنی زیاد میپذیرفت و هر صد سال میگفت "آفرین"! Labels: UnderlineD |