Desire knows no bounds




Saturday, October 16, 2021

یه از زن‌های توانمند و موفقیه که می‌شناسم. دیشب تو مهمونی خیلی جدی داشت می گفت دارم فکر می‌کنم برم با یه مرد پولدار ازدواج کنم و خلاص. از هر روز دست و پا زدن برای درست کردن اوضاع خسته شده‌م.

کرونا و وضعیت اقتصادی تو این یکی دو سال اخیر، برای صاحبان بیزینس و مدیرا و کارفرماهایی که دور و برم می‌بینم و دوستامن، خیلی سخت شده. هر سال هم داره سخت‌تر می‌شه.

..
  



Wednesday, October 13, 2021

چه عجیب، هر چی بیشتر می‌گذره هر هفته قبل از رفتن به بیمارستان چه استرسی می‌گیرم.
..
  



Tuesday, October 12, 2021

سعدی چو جورش می‌کشی نزدیک او دیگر مرو
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

حکایت منه.
..
  



Sunday, October 10, 2021

از اریک رومر قبلاً جسته گریخته دو فیلم دیده بودم. تو این دو هفته اما فیلماشو پشت سر هم دیدم. اول فکر کردم چه سخت، فیلم به زبان فرانسه‌ست پس هی باید چشمم به زیرنویس باشه و یه جاهایی پاز بزنم، بنابراین انسجام حال و هوای فیلم‌ها رو از دست خواهم داد. بعد از دو سه تا فیلم اما، دیدم سینمای رومر قائل به «کلمه» نیست. اون‌قدر فضا، آدم‌ها، نگاه‌ها و رفتار بدن‌ها غالبن که گفتگوهای فیلم کاملاً تحت‌الشعاع قرار می‌گیره. سادگی در روایت، سادگی در روایتِ بریده‌های ساده‌ی روزمره. ازون سادگی‌ها که رسیدن بهش کار سختیه.

«اریک رومر و ژاک ریوِت دو سر یک طیف‌اند. در برابر دشواریِ ریوت، با رومر سینما سهل و پیش‌پاافتاده است. اگر با ریوت سینما یک هنر بعید بود، هنری دور از دسترس ما، با رومر سینما هر لحظه کنار ماست.»
..
  



Saturday, October 9, 2021


آلبوم جدید نشر موسیقی هرمس، «مرثیه‌ای برای بودن»، منو یاد دو تا از آلبوم‌های قدیمی‌ش انداخت. «به تماشای آب‌های سپید» و قبل‌ترش «نغمه‌های سکوت». اون ۲۰۶، پل میرداماد، اون وقتی که موقع ترمز دستتو گرفتی جلوم. اون وقتی که تو ترافیک پارک‌وی پتو انداختی روم.
چه آدمِ خاطره‌ام من، آدمِ گذشته؛ بی‌که یادم بمونه امروزو هم تماشا کنم. امروز و فقط وقتی می‌بینم که تبدیل شده باشه به گذشته. فکر کنم همین‌جاست که آدمای نزدیک زندگی‌مو اذیت می‌کنه. فکر کنم ساخته شده‌م برای نشستن روی راکینگ چیر، تو آفتاب، با پای برهنه، با یه شال پشمی دورم، و نوشتن از گذشته گذشته گذشته.

..
  




 کرونا به طرز عجیبی وارد صنعت فشن و پوشاک شده. امروز تو جلسه برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم. تو اقتصاد بیزینس فشن منظورم نیستا، تو خود استایل و فشنه. تو بخش طراحی و دیزاین. از ترندها و مدها بسیار سریع‌تر و عجیب‌تر. درست مثل انتشار خود ویروس.

..
  




چه تو فیلما چه تو واقعیت، اونجا که تو جمع خانواده، آدما می‌شینن دور هم سر میز غذا، اونجا همیشه مضطربم می‌کنه. بیشتر وقتا اونجاست که بحران‌ها خودشونو نشون می‌دن. توی خرده‌مکالمه‌ها خرده‌رفتارها. یه استاتیکی یه سکوت سهمگینی (علی‌رغم حرف زدن‌ها) پشت اون میز نهفته‌ست، یه جوری که انگار دیگه راه فرار نداری و باید با اون روی سکه مواجه شی، با اون لایه‌ای که زیر پوست هر خانواده‌ای هر رابطه‌ای در جریانه. یه جورایی برام مثل اضطراب عبارت «وی نید تو تاک» می‌مونه.

من؟ مدل دلخواهم غذاخوردن تو تخته، با کتاب یا فیلم یا سریال. این مدل غذا خوردنم رو دلم می‌خواد با هیچ مدل غذا خوردن دیگه‌ای عوض نکنم. هر جور معاشرت دیگه‌ای رو پایه‌م‌ها، غذا خوردن رو اما نه. 

..
  




استقلال به آدم اعتماد به نفس می‌ده و اعتماد به نفس، استقلال بیشتری به همراه میاره. یه جایی هست بعدش، یه جایی اون‌ورتر، که دیگه ازدواجتو کردی طلاقتو گرفتی بچه‌هاتو داری بچه‌هات بزرگ شده‌ن اونا مستقلن تو مستقلی به یه ثبات نسبی رسیدی، خودت، کارِت، دامنه‌ی دوستات، معاشرتات، دیگه می‌دونی چی دیدی چی خوندی کجاها رفتی با کیا گشتی، چیکارا مونده بکنی چیکارا رو دیگه دلت نمی‌خواد انجام بدی. می‌رسی به یه جایی که دیگه اون‌قدرا دنبال ثابت کردن خودت نیستی. الان اونجام. تیکه‌های سخت زیاد داره‌ها، بیشتر از آسوناش. تیکه‌های رنج و اضطراب و ناخوشی بیشتر داره، بیشتر از خوشی‌هاش. با همه‌ی این احوالات اما به این نتیجه می‌رسی اینجایی که هستی حالت خوبه با همون خرده خوشی‌های خودت. و خب دیگه چی بیشتر از این.

..
  



Friday, October 8, 2021

 دارم کم‌کم درفت‌های قدیمی‌م رو پابلیش می‌کنم. بی‌ترتیب. انگار دارم فیلمو رو تصویر می‌زنم می‌ره عقب.

..
  




شروعش آروم بود، امن و آروم. جوری که فکر می‌کردم می‌تونه سال‌ها ادامه پیدا کنه، سال‌ها. سال‌ها هم ادامه پیدا کرد، اگه به بیش از سه سال بتونیم بگیم «سال‌ها». ولی کم‌کم فشارهای روزمره شروع کرد به کم‌رنگ کردن همه‌چیز. شروع کرد منو خشمگین‌ کردن خشمگین کردن خشمگین کردن. مثل همیشه‌م زندگی رو بیش از حد جدی گرفتم و زندگی بیش از حد جدی شد. یادم رفت چی بود که می‌تونست منو امن و آروم نگه داره. یادم رفت و کسی هم نبود یادم بیاره. کسی نبود از خشمم کم کنه، ازم دلجویی کنه، بهم بگه چیزی نیست درست می‌شه. به همین سادگی گلدونه شروع کرد خشک شدن. چند ماه بعد جاشو عوض کردم. گذاشتمش تو آفتاب. یه اسپری خریدم شروع کردم آب اسپری کردن رو برگاش. هنوزم تو آفتابه. با جای جدید حالش بهتره. اما برگاش ریخته، جز چار پنج‌تا. یه طرف ساقه‌ش خالیه و یه طرف دیگه‌ش برگ داره هنوز. چند روز پیشا به عنوان مدل کلاس طراحیم گذاشتمش رو چارپایه، جلو روم، نشستم به کشیدنش. از یه جایی به بعد دیگه کاغذو نگاه نکردم. دستم گلدونه رو می‌کشید، به هوای خودش. حالا طراحیه رو نگاه کنی یه گلدون می‌بینی که نصف برگاش نیست. ممکنه فکر کنی طراحیه ناتمومه، ولی تموم شده. تموم‌شده‌ش همینه که می‌بینی.
..
  




 سه تا فیلم پشت سر هم از اریک رومر دیدم به اضافه‌ی دو تا سریال جدید که هر دو رو هم تموم کردم. کوچ پوتیتو. ولی عجب تجربه‌ایه فیلمای یه فیلمسازو پشت سر هم دیدن. مزه‌ش یادم رفته بود. دلم واسه شبای ایگرگ تنگ شد. امشبم باز یه فیلم می‌بینم ازش و ایشالا فردا دیگه شنبه‌ می‌شه.

..
  




تعطیلات که طولانی می‌شه خل می‌شم. سعی می‌کنم چون تعطیلم کار نکنم اما مدام به کار فکر می‌کنم و به کارهای عقب‌افتاده و به تو دو لیست بلندبالا و بیشتر استرس می‌گیرم. اگه کار نباشه اما هیچ تعطیلاتی هیچ فراغتی بهم نمی‌چسبه. کار رو دوست دارم فی‌الواقع، مسئولیت خفه‌کننده‌ش رو اما نه. کارمندی نکرده‌م هرگز و مطمئنم زندگی کارمندی رو برنمی‌تابم، ازون‌ور بیزینس اونر بودن هم یه استرس و مشغولیت ذهنی دائمیه. دوستام می‌گن بعد از پنج سال درست می‌شه. نمی‌دونم. یه سال و خرده‌ای مونده هنوز. پوووف.

..
  




بلند شدن از سر میز. 

یک سریالی می‌دیدم به نام Maid. (اگر می‌خواهید سریال ببینید باقی رو نخونید. خطر لو رفتن داستان.) می‌گفتم. سریال داستان مادر جوانی بود با دختری سه ساله که در خلال فرار از پارتنر الکلی و آزارگرش به خاطر می‌آره وقتی خودش هم پنج ساله بوده مادرش با اون از پدر الکلی و آزارگرش فرار کرده. یک جای داستان زن برای گرفتن حضانت بچه از پدر الکلی نیاز به شهادت یکی داره که برای قاضی بنویسه شاهد آزار مرد بوده. از اونجایی که نزدیک به تمام آزارها در خلوت اتفاق می‌افتن و آزارگرها انقدر عقل دارن که جایی رو انتخاب کنن که شاهدی برای آزارشون وجود نداشته باشه، و ضرورتا همه آزارها ردی مثل کبودی یا زخم یا نمونه اسپرم برجا نمی‌گذارند و کماکان از اونجایی که آزارگرها معمولا خانواده نزدیک یا رفقای نزدیک زنان هستند برای همین ممکنه زنان خشونت دیده از ترس تنهایی یا استیصال یا صرفا بخاطر داشتن خاطرات خوش با اون آدم بهش فرصت دوباره بدن، زن هیچ شاهد یا سندی نداره جز پدرش که یکبار شاهد آزار مرد بوده. اونها در چشم دیگران یک خانواده سه نفره خوشبختن ولی ما می‌دونیم که اینطور نیست. چرا ما می‌دونیم؟ چون ما کنار دوربین ایستادیم نه پشت پنجره.

در هرحال زن جوان پیش پدرش  می‌ره و ازش می‌خواد کمکش کنه. ازش می‌خواد که برای دادگاه بنویسه که صحنه خشونت مرد بهش رو دیده ولی پدرش می‌گه نمی‌تونه این کار رو بکنه. نمی‌تونه چون می‌دونه شوهر اون الکلیه، مثل خودش که روزی الکلی بوده و این اتفاق و رفتار دست خودش نیست، تقصیر اعتیادش به الکله. زن التماس پدرش می‌کنه می‌گه اینجا موضوع اون مرد نیست. اینجا موضوع الکلی بودن اون نیست. اینجا تنها چیزی که مهمه سلامت و امنیت خودش و بچه‌است ولی پدرش جای اون با مرد همدلی می‌کنه. می‌گه خودش اون حال رو تجربه کرده و صحنه‌ای هم که شاهدش بوده چیز مهمی نبوده. مردی رو دیده که با زن جوانش دچار اختلاف شده و تحکم کرده.

حقیقت هم اینه صحنه‌ای که پدر شاهدش بوده چیز عجیبی نبوده. ما هم همراه اون شاهد این صحنه بودیم. صحنه چی بود؟  پدر برای دختر و داماد و نوه شام آورده. دختر که بعد فرار اول و دیدن تلاش مرد برای تغییر و چشیدن طعم بی‌خانمانی و فقر و بی‌جایی دوباره به اون خونه برگشته و بعد مدت کوتاه دوباره متوجه شده مرد همون آدم سابقه و حالا ته چاه بدتری گرفتار شده . دیگه حتی ماشین یا موبایل هم برای فرار نداره میلی به شام و این نمایش دروغین نداره. مرد الکلی از پدر تشکر می‌کنه و میز رو می‌چینه . بچه و مرد و پدر سر میز نشستن ولی زن گفت شام نمی‌خوره و می‌خواد بخوابه. مرد بهش می‌گه پدرت لطف کردن غذای خونگی برامون آوردن. زن می‌گه گرسنه نیست و می‌ره سمت اتاق خواب. مرد به سمتش می‌ره و با تحکم  بهش می‌گه برگرد بشین سر میز. صداش رو بلند می‌کنه کمی و خیره می‌شه تو چشماش. نه کتکش می‌زنه نه هیچی ولی خب زن می‌ترسهو میاد سر میز. زن می‌ترسه چون اون روی مرد رو هم دیده. چون گاهی چیزهای کوچک نشانه اتفاقات بزرگن. اتفاقات بزرگی که در خلوت اتفاق می‌افتن یا حتی هنوز نیافتدن ولی ممکنه بیافتن. خشونتهایی که لازم نیست شاهدشون باشیم یا منتظر رخ دادنش. هیچ سربریدنی از سر غیرت، همسرکشی یا تجاوز از طرف خانواده یا نزدیکان یک شبه اتفاق نیافتده. ولی خب ما نشانه‌ها را جدی نمی‌گیریم یا می‌گیم چیزی نشده که. یک داد ساده بوده، یک تماس بی‌جا در حال مستی بوده ..

درهرحال اینجای داستان پایان رابطه زن با پدرشه. انگار می‌فهمه آدمی که خودش خشونت کرده و کتک زده و اون رو گردن الکلی بودنش انداخته، استانداردش برای خشونت کماکان به نفع آزارگر عمل می‌کنه. چون پذیرش آزارگری مرد به معنی اینه که پدر قبول کنه خودش هم آزارگر بوده و دیگه نتونه همه چیز رو گردن الکل بیاندازه. پدر رو در طول داستان شناختیم. کارگردان سخاوتمندانه ازش یک فرشته ساخته. مردی خوب و بسیار با ایمان که حالا ازدواج کرده و دو بچه داره و شغل خوب و الکل هم نمی‌خوره. پدر قراره آدم خوب داستان باشه ولی دختر از سر میز بلند میشه و پدرش رو ترک می‌کنه. دختر هیچکس را در جهان نداره جز یک مادر بیمار روانی ولی پدر فرشته صفتش رو ترک می‌کنه و به نظر من حق هم داره. خیلی هم حق داره. زن می‌دونه پدرش آزاری که اون دیده رو به رسمیت نمی‌شناسه چون خودش آزارگر بوده و حتی آزار خودش رو هم گردن الکل می‌اندازه و خب کمک اون آدم بی‌ارزشه. زن در سکوت میز رو ترک می‌کنه.

یادآوری عجیبی بود. احتمالا خیلی از ما دنبال حس همدلی بودیم از کسی که خودش آزار مشابه و بزرگتری رو انجام داده. شدنی نیست. دیر یا زود انکارت خواهند کرد. مثل پدر سابقا الکلی و آزارگر این زن احتمالا خواهند گفت اتفاقی که برات افتاده چیز مهمی نبوده یا حتی بدتر، داری دروغ می‌گی. شاید برای همینه که در حلقه‌های همدلی آدمهایی که تجربه آزار مشابه داشتند رو کنار هم می‌گذارند نه اونی که تجربه مشابه آزارگری رو داشته. فکر کردم با اینکه آسون نیست ولی چه کار خوبی کردم که از سر میز بلند شدم.

..
  



Thursday, October 7, 2021

‏سال‌هاست خانه را ترک کرده‌ام،
‏در حافظه‌‌ی درخت خرمالو اما مانده‌ام.
..
  




می‌دانسته‌اند هروقت باران ببارد، لل می‌نشیند پشت پنجره‌ی اتاقش به کمین آذرخش

از متن: 
بچه که برگشت و دوید توی حیاط، انگار «کبریت زدم» من هم، «و برای آن روشنایی محدود، گریستم.» ... ایستاده بودند سر کوچه، سرها رو به آسمان. یکی‌شان گفته بود مدت‌هاست خط آذرخش را در آسمان ندیده و دیگری گفته بود صبر کنیم تا ببینند. و دیده بودند و خندیده بودند از ذوق. بینشان کدام‌یکی شاعر بود؟ آن که دلتنگی کرده بود یا آن‌که گفته بود شکیبایی باید کرد؟
..
  




 شبیه میم بود. قد بلند، بدن ورزیده و قلمی، و راه رفتن و نشستن با طمأنینه، با اعتماد به نفسِ مخصوص مردان جذاب. راه رفتن و نشستنِ با اعتماد به نفس، مخصوص مردانِ جذاب، اما نرم و بی‌اغراق؛ جوری نرم و معصومانه و بی‌اغراق که بعد از سال‌ها چیزی ته دلم شروع کرد به تپیدن. 

..
  




«همیشه در دسترس بودن» عقب‌نشینی از داشتن حریم خصوصیه و پا گذاشتن روی بعضی از خط قرمزهای شخصی.

..
  




 پنجره‌ها بازن. صبح زود پتو رو می‌کشی رو خودت. یاد روزایی میفتم که باید می‌رفتیم مدرسه. صبح زود پتو رو می‌کشی رو خودت و مث جنین می‌خوابی. مهر شده. حوصله ندارم دیگه تولدها رو تبریک بگم به کسی.

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025