Desire knows no bounds




Saturday, September 13, 2025

چند روزه دارم یه لیست درست می‌کنم از فیلم‌هایی که «رابطه‌»ی آدم‌های توش، به خاطر گیرافتادن در یک اتاق هتل یا یک ماشین یا یک خونه، دچار بحران می‌شه. در فضاهایی که توشون، آدم‌ها حبابی از آن خود، یا اتاقی از آن خود ندارن. یه دوره‌ای ما خیلی جدی معتقد بودیم که این فرضیه ردخور نداره و هیچ زیر‌یک‌سقف‌بودنی صلاح نیست بیش از سه یا نهایتاً پنج روز طول بکشه. یادمه یکی دو سال پیش، با پارتنر اون زمانم رفته بودم سفر. یه روز مهرداد زنگ زد که شب بیاین پیش ما، گفتم سفریم هنوز. گفت هنوز؟؟ گفت خیلی خطرناکه سفر طولانی بیش از سه روز، با آدم جدید. گفت برگردین که دیگه حتماً به‌هم زدین، خودت بیا پس. یه بار هم حامد زنگ زد که پاشو بیا این‌جا -وسط ماجرای بچه‌ها، تو اون دو سه ماهی که خونه‌ی خودم نمی‌رفتم و خونه‌ی پارتنرم بودم چون نزدیک اوین و دادسرا بود- گفتم هنوز خونه‌ی فلانی‌ام. گفت هنوز؟؟ گفت پسره از دستت خسته می‌شه به‌هم می‌زنینا. البته بی‌راه هم نمی‌گفت. بچه‌ها که با قید وثیقه آزاد شدن و پسره که خیالش راحت شد، یه ده روزی ناپدید شد. قشنگ انگار بی‌قید وثیقه آزاد شده بود اونم. حامد گفت دیدی گفتم می‌ذاره می‌ره. خندیدیم. پسره برگشت البته، ولی خب. حالا فیلمایی که این روزا دارم می‌ذارم توی لیست، تقریباً همه همین تئوری عدد فرد رو تأیید می‌کنن. در یک فضای بسته با هم بودن، نهایتاً سه یا پنج روز. بیشتر؟ خطر نابودی. حتی یادمه یه کتابی هم بود با این عنوان که «تعطیلات در کُما، و عشق سه سال طول می‌کشد».


مهرداد قدیم‌ها توی وبلاگش نوشته بود:


خانه‌اش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانشجوهای اروپانشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانه‌ای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را می‌مانیم در خانه و می‌خوریم و می‌نوشیم و می‌آمیزیم و عاشقی می‌کنیم. بعد می‌نشینم توی هواپیما و برمی‌گردم و برای ماه‌ها حال خوش‌اش را دنبال خودم می‌کشم. نقشه‌ها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیه‌‌ام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغ‌های رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاه‌ها کلپس کرده بودند و همه‌ی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را)‌ در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربه‌ی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقی‌ها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمی‌شد. اصلن نمی‌شد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قاره‌ای نبود باید همان شب بر می‌گشتم. اتفاق ویران‌کننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگی‌ام با این‌چنین چیزی مواجه می‌شدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم،‌ بعد جدا شدم و به صندلی‌ام خزیدم. جرات نمی‌کردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حس‌ها را نمی‌توانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غمگین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشه‌ی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشه‌ی تار به هم نگاه می‌کردیم و کسی حرکت نمی‌کرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه می‌کردیم. خوش‌حال از پایان حبس و غم‌زده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز. 

یاد یکی از سفرهای خودم افتادم:


قرار گذاشته بودیم یونان هم‌ را ببینیم. من از لهستان می‌رفتم و مرد از آمریکا می‌آمد. یک روز آتن می‌ماندیم و یک هفته می‌رفتیم سانتورینی و فولگاندروس. از آن مدل سفرهای قریه‌ی مردمان خوشبخت. مرد را از وبلاگ می‌شناختم. یکی دوبار در سفرهای دیگر دیده بودمش و بعد چت‌های کوتاهمان طولانی‌تر شده بود و کشیده شده بود به ایمیل و تلفن و تمام خطوط رابطه. حالا باز قرار بود برویم سفر و این‌بار قرارمان قرار بود عاشقانه‌ باشد. حالا عاشقانه هم که نه، رمانتیک‌. من یک روز زودتر رسیدم آتن. بوتیک‌هتل کوچک و قشنگی توی دانتاون، که پیاده می‌شد رفت تا پلاکا و تسیری. پروازم کوتاه بود و خسته نبودم. وارد هتل شدم و دوش کوتاه و پیراهن لینن کوتاه و زدم بیرون. مرد دیروقتِ روز بعد رسید. کنفرانس‌های پشت سر هم و اختلاف ساعت و پرواز طولانی. چند روز قبل‌تر میزی روی تراس فلان رستوران معروف -مشرف به میدان پلاکا- رزرو کرده بودیم که اولین شام دونفره‌‌ی «رمانتیک»مان را برویم آن‌جا. مرد اما آن‌قدر خسته بود که بعید بود بخواهد از هتل بیاید بیرون. چه برسد به این‌که پیاده قدم بزنیم تا رستوران و قبلش بشینیم دم پیشخوان یکی از این بارهای محلی به گیلاسی شراب و شب را در آن محله‌ی زیبا سپری کنیم. هوا گرم و نم‌دار بود. هوای مورد علاقه‌ی من. مرد اما به این هوا عادت نداشت و بعید بود علاقه‌ای داشته باشد کولر هتل را رها کند. از آن طرف من هم، منی که هنوز یخ‌ام با مرد باز نشده بود، سختم بود تمام عصر و شب را بمانم توی اتاق کوچک هتل. رزرو رستوران را کنسل کردیم. قرار شد تا مرد دوش بگیرد و کمی خستگی در کند، من بروم مرکز شهر و چیزکی برای خوردن بگیرم. از هتل زدم بیرون. هوای گرم و نم‌دار را با لذت دادم تو. با پیراهن و صندل جدیدی که همان روز قبل -از دِ پوئت- خریده بودم راه افتادم طرف پلاکا. چندباری آمده بودم این شهر و پلاکا و تسیری را خوب بلد بودم. سر راه، نشستم لب پیشخوان یکی از بارهای محلی، یک گیلاس کوچک شراب خوردم و پرسه‌زنان راه افتادم سراغ مغازه‌ها و رستوران‌های کوچک، آن طرف محله. این محله همیشه حالم را خوب می‌کند و همیشه لبخند گَل و گشادی می‌نشانَد روی لب‌هایم، بس‌که گرم و قشنگ و زنده و چراغانی‌ست. از یکی از مغازه‌ها قدری زیتون خریدم و تکه‌ای پنیر و از دیگری یک گرده نان و از آن یکی گوجه. یک‌‌جا هم مقداری پروشتو، که زن فروشنده برایم وزن کرد و پیچید لای کاغذ روغنی و دورش را با نخ بست، عین توی فیلم‌ها. سخت‌ترین قسمتش خریدن شراب بود که هیچ بلد نبودم. گفتم شراب نسبتاً خشک دوست دارم و شیرین هم نباشد لطفاً، بقیه را توکل کردم به پیشنهاد پسرک فروشنده. (توی پرانتز بگویم هنوز هم -که ده دوازده‌سالی از این خاطره می‌گذرد- بلد نیستم شراب بخرم. یکی دو تا اسم بلدم فقط، شاید کمی بیشتر. پریشب‌ها رفتم شراب‌فروشی، گشتم دنبال همان برندی که بلد بودم و طعمش را هم دوست دارم، نبود که نبود. از فروشنده پرسیدم، معلوم شد برند مذکور آمریکایی بوده و حالا که کانادا محصولات آمریکا را تحریم کرده دیگر نیست که نیست. و اشاره کرد تا وقتی شراب فرانسوی و ایتالیایی و حالا کانادایی هست، شراب آمریکایی آخه؟ این شد که باز توکل کردم و با یک بطر شراب فرانسوی و یک بطر شراب آرژانتینی برگشتم خانه.) شراب را گذاشتم کنار باقی خریدها توی کیف حصیری، عین فیلم‌ها. آمدم برگردم هتل، برنگشتم اما. هنوز زود بود و هنوز ساعات زیادی از شب باقی مانده بود. این محله علاوه بر چیزهای دیگر، به ماست‌های یخ‌زده‌اش معروف است و تقریباً هربار، اولین چیزی که توی آتن می‌خورم فروزن‌یوگرت فلان مغازه است با تاپینگ‌های مورد علاقه‌ام. فکر کردم کمی ماست هم بد نیست. یک کاسه‌ی کوچک ماست‌ یخ‌زده با کارامل شور و چند مدل مغز آجیل و یکی دوتا افزودنی دیگر. آمدم چارزانو نشستم روی یکی از سکوهای جلوی مغازه، رو به پیاده‌رو. با سبد نان و شراب و زیتون و کاسه‌ی ماست. و شروع کردم به تماشای ازدحام مردم کوچه‌ی خوشبخت. آن طرف میدان، طبقه‌ی دوم یک ساختمان قدیمی، تراس قشنگی با نورپردازی مطبوع خودنمایی می‌کرد. میزها و رومیزی‌های پارچه‌ای و آدم‌ها با گیلاس‌های شراب و لابد شامپاین و الخ. توجهم به تابلوی پایینش جلب شد. همان رستورانی بود که رزرومان را کنسل کرده بودیم. یک قاشق بزرگ ماست خوردم.


به نظرم برای هردوی‌مان، هم من و هم شما، بهتر است نوشتن ادامه‌ی وقایع آن شب و فردایش را بی‌خیال شوم. نتیجه اما این شد که یک شب دیگر آتن ماندیم که به‌هم بزنیم، بی‌که اصولاً با هم بوده باشیم. من به وقت اروپا بیدار بودم و مرد به وقت آمریکا. در همان بازه‌هایی که بیداربودنمان هم‌پوشانی داشت موفق شدیم سفر فولگاندروس را کنسل کنیم، هتل سانتورینی اما نان‌ریفاندبل بود بنابراین یک بلیت کشتی برای من گرفتیم به مقصد جزیره، و موفق شدیم من همان فردا صبح زودش بروم سانتورینی، و مرد پس‌فردایش برگردد آمریکا.


نتیجه این شد که فردا صبح زود، من با یک کتاب و یک لیوان قهوه رفتم روی عرشه، دراز کشیدم زیر آفتاب، و شروع کردم کتاب‌نخواندن. کمی بعدتر با بوی علف چشم‌هایم را باز کردم. پسرهایی که چند قدم آن‌ورتر نشسته بودند، یک‌جوری که انگار مچشان را گرفته باشم با خنده نگاهم کردند. گفتم نایس اسمل. یکی‌شان علف را دراز کرد طرفم که «یه کام می‌زنی»؟ می‌زدم. با هم کمی علف کشیدیم و برگشتم کنار کتاب و قهوه‌ام، دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به کتاب‌نخواندن. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. نتیجه‌تر این‌که چند روز بعد هم به همین رویه گذشت. بی‌برنامه. بدون تریپ ادوایزر و فور اسکوئر. بدون ستاره‌ها و ریویو‌ها. آخیش. روزهایم با یک حوله و یک پیراهن و یک کتاب و یک صندل می‌گذشت. شنا در استخر و در دریا، دراز کشیدن لب ساحل، نوشیدن و خوردن در کافه‌ها و بارهای کوچک و قشنگ محلی لب آب، و گاهی هم موتورسواری در جاده‌های زیبای جزیره با مرد چشم‌آبی، که صبح‌ها وقتی من می‌آمدم برای شنا، داشت نمای چوبی رستورانش را بازسازی می‌کرد، و پوست برنزه‌اش از همان مسافت نسبتاً دور صاف می‌خورد توی چشم آدم. تا وقتی من از آب بیایم بیرون و یک لانگ آیلند سفارش بدهم، نجاری‌اش تمام می‌شد و تا رستورانش شلوغ نشده، یکی دو ساعتی وقت داشت که برویم با موتور جزیره را نشانم بدهد. همین‌جوری شد که سانتورینی را حفظ شدم. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. تنها قسمت سخت ماجرا این بود که مجبور بودم هر روز صبح موقع صبحانه به کارکنان هتل با لبخند توضیح بدهم که نه، امروز هم شوهرم نتوانست بیاید. لابد آن‌ها هم فکر می‌کردند کدام شوهری زنش را توی ماه‌عسل ول می‌کند به خاطر جلسه‌ی کاری. تقصیر خودم بود. نمی‌دانستم اتاقی که رزرو کرده بودیم، سوئیت مخصوص هانی‌مون است و همان اول موقع چک‌-این، در جواب متصدی هتل که پرسید پس شوهرت کو، هول شدم گفتم برایش یک جلسه پیش آمده، نتوانست به پرواز برسد. و خب، کی بدون شوهرش پا می‌شود بیاید ماه‌عسل. حالا هر روز سر صبحانه، جلسه‌ی شوهرم داشت یک روز بیشتر طول می‌کشید و هر روز لبخند می‌زدم که یعنی تقدیر من هم این‌جوری‌ست دیگر و هر روز فکر می‌کردم اصلاً سفر یعنی همین این.


مهرداد در ادامه‌ی پستش نوشته بود:


چندسال طولانی را این وسط حذف می‌کنم. الان شده یکی از بهترین‌های زندگی‌ام. رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی‌خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدام‌شان باید باشد و نه هیچ‌ کدام‌شان نباید باشد. من با او یکی از وحشت‌های بزرگ زندگی‌ام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی به‌تر فهمیدم که در این‌چنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتن‌ش طولانی‌ترین صبوری و پافشاری زندگی‌ام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشه‌ای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمی‌کند. یک حامی. 


من؟ من دیگر مرد را ندیدم. و به نظر می‌رسد او هم استقبال کرده از ندیدن من.




..
  




 با فاصله‌ای از خودم ایستاده‌ام و زندگی را تماشا می‌کنم. زندگی‌ام را تماشا می‌کنم. منتظر اتفاقی‌ام انگار، که دارد نمی‌افتد. نکند دارم همان اتفاق را زندگی می‌کنم؟

..
  




 امروز روز جهانی سینماست. تو اینستاگرام دیدم خیلی از دوستای فیلمسازم یادداشتی نوشتن راجع به این روز. برای من هم روز مهمیه بی‌که فیلمساز باشم یا ربط دیگه‌ای به دنیای سینما داشته باشم. صرفاً یه مخاطب‌ام که عاشقانه شیفته‌ی جهان جادویی سینمام و زندگی‌م و سرنوشتم بارها تحت تأثیر این مدیا شگفت‌انگیز شده. و لذت این جادو رو با هیچ لذت دیگری عوض نخواهم کرد.

..
  




 «روزها در راه» رو دارم برای بار چندم می‌خونم. و هیچ‌بار به اندازه‌ی این بار توجهم جلب نشده بود که چه تاریخ داره عین به عین تکرار می‌شه. و چه به هیچ تغییر بزرگی به هیچ انقلابی نمی‌شه دل بست. کاش یه کاری کنیم همه یه دور بخوننش.

..
  



Friday, September 12, 2025

 چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون

من شیفته‌ی شیفتگی‌ام. می‌تونم ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها در سوداهام غرق شم و از همون‌ها تغذیه کنم. این چیز عجیبی نبوده. اما این ظرفیت از شیفتگی و این سودایی که دارم الان تجربه می‌کنم رو تا حالا ندیده بودم در خودم. آخرین بار که این‌جوری بودم کی بود؟ بیست سال پیش؟

احساس می‌کنم تو یه تب طولانی‌ام. یه تب پنج‌ماهه؟ یه گُرگرفتگی‌ای که یه روز چشم باز کردم و دیدم شروع شده، و هنوز ادامه داره. تب داری و بیدار می‌شی. تب داری و ورزش می‌کنی. تب داری و مهمونی می‌ری. تب داری و با مرد می‌خوابی. تب داری و فردا میاد. تب‌ داری و پسفردا باز تب داری و روزهای بعد همچنان تب داری.

چه دانستم که این سودا...

سید می‌گه ۷۵ از ۱۰۰ی که داری می‌گی -حالا که دارم می‌بینم اون مهمونی رو نرفتی- اگه ۱۲۰ نباشه کمتر از ۱۱۰ نیست. هه. دنبال اسکور گرفتنی؟ ۱۱۰ از ۱۰۰ اصلاً. من که واهمه‌ای ندارم ازش. همین الانشم تا زانو تو آبم. که اصلاً من فکر می‌کنم تمام معنی زندگی، تن‌دادن به همین سوداها به همین وسوسه‌ها به همین تب‌هاست، وسط روزهای کوتاه و بلند و خاکستری و شبیه به هم. وسط روزمرگی. 


پ.ن. مهرداد توییت کرده بود «یه جای چای هست که دماش خیلی مناسبه؛ همون‌جاست که دلهره‌ی سردشدن میاد سراغ آدم.»

..
  



Thursday, September 11, 2025

 حوصله ندارم برم درفت‌های این مدت رو پابلیش کنم. حوصله هم ندارم تو وبلاگ ننویسم. این‌تو نوشتن رو هنوز بیش از هر جایی دوست دارم. 

سر شب علی زنگ زد که بریم کباب بخوریم. کباب همیشه غم رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده. قرار شد بریم کباب، اما وقتی رفتم پایین معلوم شد داریم می‌ریم کیتس، ساندویچ بریسکت دودی بخوریم. نمی‌دونم چیه ذات این ماجرا، که حتی وقتی با دوستام هم می‌رم بیرون این‌همه حس اوتسایدر بودن دارم. کی قراره اینسایدر شم؟ لااقل با همسایه‌ها و هم‌محلی‌هام؟ با اولین دوستای موندگار ونکوورم؟

..
  




پنج عصره. روزا داره می‌ره به سمت زود تاریک‌شدن. اومدم نشستم پشت لپ‌تاپ. بر حسب عادت رفتم تو اسپاتیفای و زدم رو پِلِی. ناغافل صدای «زن زندگی آزادی» رعنا منصور پخش شد تو خونه. به چارچوب پنجره نگاه کردم. یه‌هو مانت‌پلزنت شد کریمخان و خونه شد پلاک ۲۸ و شد یکی از همون عصرایی که از زندان برگشته بودم خونه و ساندکلاود رو گذاشته بودم پلی شه و یه گوشه‌ی کاناپه نارنجیه مچاله شده بودم و نگاه کرده بودم به چارچوب پنجره‌ی روبه‌رو و تنهایی و بی‌پناهی آوار شده بود رو سرم. یادم نمیاد آخرین باری که این‌جوری با صدای بلند گریه کرده بودم کی بود. آهنگه داشت پخش می‌شد و خونه‌هه شده بود پلاک ۲۸ و من ناامید بودم و من دستم به بچه‌هام نمی‌رسید. امروز؟ دخترکم یه جایی روی یه تختی تو یه اتاقی توی توکیو مچاله شده زیر ملافه‌های بنفشش، بی‌پناه و بی‌امید، و داره شب‌های تلخی رو سپری می‌کنه. دیروز گفت مامان، هیچی خوشحالم نمی‌کنه، از اون سال هم بدتره حالم. دیشب مو گفت بعد از اون سال دیگه هیچ‌وقت نتونستیم مثل قبل اون مدلی با هم باشیم. چند وقت پیشا آرمین گفت آیدا اگه ایران موندی بودی هیچ‌وقت حالت عوض نمی‌شد. خودتو نمی‌دیدی اون ماه‌های آخری که ایران بودی. ما که دور و برت بودیم می‌دیدیم چه جوری داری فرو می‌ری. 

«بعد از اون ماجرا. اون روزا. اون ماه‌ها. اون سال.»

آرمین گفت الان به وضوح حالت بهتره. عکساتو که می‌بینم، می‌بینم رو میزت خالیه. مثل میز ایرانت نیست که پر از گل و خوراکی‌ها و ظرفای رنگ و وارنگ بود. میزت این‌جا پر از زندگی بود. اون‌جا تمیز و مرتبه. ولی انگار هنوز زندگی روش جریان نداره. حالت ولی خوبه عوضش. مو گفت خوبه که نیستی. این‌جا گاهی مثل قبل خوش می‌گذره، ولی خیلی کم. گفت ولی روزانه اوضاع بدتره. اون‌جا لااقل اوضاعت روزانه بدتر نیست. دختره گفت مامان حالم خیلی بده، بیا ژاپن لطفاً. گفتم باشه مامی، میام. گفت بابا می‌گه بگو مامان بیاد بمونه این‌جا. گفتم باشه مامی، میام می‌مونم. 

.

«در هر زمانه‌ای، در کنار آن‌چه مردم گفتن و انجام‌دادنش را طبیعی فرض می‌کنند، در کنار آن‌چه کتاب‌ها و پوسترهای داخل مترو و حتی داستان‌های خنده‌دار توصیه می‌کنند که به آن فکر کنیم، هستند چیزهایی که جامعه درباره‌شان سکوت می‌کند، بی‌آن‌که به آن واقف باشد، و کسانی که این چیزها را حس می‌کنند ولی نمی‌توانند نامی از آن‌ها ببرند محکوم‌اند به رنج تنهایی. 
سپس روزی به ناگهان، یا به‌تدریج، این سکوت شکسته می‌شود و درباره‌ی چیزهایی که بالاخره به رسمیت شناخته می‌شوند کلمات‌اند که سرریز می‌کنند و در همان زمان، در آن سطح زیرین، باز سکوت است که درباره‌ی این چیز و آن چیز شکل می‌گیرد.»

سال‌ها -- آنی ارنو
..
  



Tuesday, September 9, 2025

 برای من مهم‌ترین ابزار نشون‌دادن احساسات، کلمه‌ست. کلمه؛ و بوسه. از من بپرسی، «آن‌جا که کلام از گفتن بازمی‌ایستد، بوسیدن آغاز می‌شود.» 

بوسیدن، بی‌پرواترین ابزار پرستشه. بی‌پرواترین ابزار اعتراف. و بی‌نیازترین، از توضیح و از تفسیر. زبان و ادبیاتِ بوسه، از لحظه‌ای که هنوز شروع نشده تا بعد، تا ساعت‌ها بعد که ادامه پیدا می‌کنه و تا لحظه‌ای که تموم می‌شه، بی‌واسطه‌ترین مکالمه‌ی عاشقانه‌ست. بی‌کلام‌ترین و پرگوترین، توأمان.

اون تمنای تن‌ها، اون‌جا که راه گریزی نداری جز این‌که هوایی که دیگری تنفس می‌کنه رو نفس بکشی، اون «رو نشان دادن» و اون فاصله گرفتن و اون بازبرگشتن، اون لحظه‌های نامطمئن که هنوز حوالی مماس‌بر‌لب‌ها پرسه می‌زنی، اون فشارها و پاپس‌کشیدن‌ها و منتظرموندن‌ها، اون ادبیات ظریف آمیختگی.

از این مدل بوسه که حرف می‌زنم، نمی‌تونم یاد یه خاطره‌ی دور نیفتم. طبقه‌ی چندم یه آپارتمان قدیمی. نشسته بودیم فیلم ببینیم، با بعیدترین آدم دنیا، اون زمان. رفتم تو وبلاگم سرچ کردم بوسه. حتماً نوشته‌مش. درست فکر می‌کردم.


ژوئن ۲۰۰۸

«...خاطره‌ی من اما برعکسه. همیشه فکر می‌کردم با اون آدم هیچ زبون مشترکی نخواهم داشت. نقاط منفی‌مون مشترک بود فقط... بعد اما یادمه اون شب، وقتی برای اولین بار بوسیدمش، همه‌چی با تصوراتم فرق داشت. از معدود دفعاتی بود که یه آدم تو اولین بوسه‌ش این‌جوری شبیه من بود. واکنش لب‌هاش با من یکی بود. عکس‌العمل‌هاش بده‌بستون‌هاش زمان‌بندی‌هاش عین من بود. انگار شراب، آروم و طولانی و سر صبر. برام عجیب بود این آروم موندنه. این عجله نداشتنه. این طولانی آروم موندنه. یادمه با خودم گفتم مال اینه که عاشق هم نیستیم. کنجکاویم فقط. برا همین این‌قدر آروم و مطبوعه. برای همینه که... طولانی شد. خیلی طولانی. ساعت‌ها. تانگوی لب‌ها...»

امروز، یه ویدئو فرستاد برام*. ویدئوی یه بوسه‌ی نرم و طولانی بود. زیرش نوشت «فکر کردم فقط تو می‌فهمی.» *مرد توی خاطره رو می‌گم. رفتم تو وبلاگم بوسه رو سرچ کردم خاطره‌هه رو پیدا کردم. ۱۷ سال گذشته بود از اون شب. پشیمون نشدیم هم. هیچ‌وقت.

..
  



Tuesday, September 2, 2025

یه جاهایی، جاهای مشخصی که هردومون می‌دونیم واقعیت چیه، منِ قصه‌پرداز ترجیح می‌دم واقعیت رو به روم نیارم. تو اما از هیچ فرصتی نمی‌گذری که یادم بیاری «هی، حواست باشه‌ها، واقعیت اینه». این تو بازی‌ای که هردومون می‌دونیم بازیه، یه‌جورایی جرزنیه. یا به هوش من اعتماد نداری، یا این بازی برات زیادی شبیه واقعیته.

«وقتی می‌بینم کسی ازم خوشش میاد، نه تنها نمی‌گم خوشم میاد، که لگد هم می‌زنم»… اگه اینو به یه تازه‌وارد بگی، می‌شه اسمشو گذاشت شفاف‌سازی یا سلب مسئولیت. ولی من همونم که خودت یه روزی اومدی بهش گفتی «تو تا ابد مسئول چیزی هستی که اهلی‌ش کردی، تو مسئول گلتی.» این دوتا از یه قانون تبعیت نمی‌کنن. این دوتا مال یه بازی نیستن.

همین‌جاهاست که من یه قدم قابلمه‌ای می‌رم عقب. یه قدم قابلمه‌ای ازت دور می‌شم.


.With him, it was always like bubbles about to break; too fleeting to touch, too fragile to last
Memories of that Summer --- Virginia Golf


..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025