Desire knows no bounds |
Wednesday, January 31, 2007 *
|
Sunday, January 28, 2007
اصلن روزای قبل از مسافرتو دوستمشون نيست.. چرا هر روز اينقد زود فردا میشه؟!
|
Saturday, January 27, 2007
اصلن نمیتونم تحمل کنم اين آقاهايی رو که هی مته به خشخاش میذارن و به جزئيات احمقانه گير میدن
يه تار موی بابای خودمو با يه سبد از اين آقاها عوض نمیکنم هم يه سبد گاوميش اصل هلندی! |
بعد از دو شب بیخوابی و خستگی و کار مدام، ديشب ساعت يازده و نيم رسيدم خونه و هنوز لباسامو در نياورده فيلمو گذاشتم تو دستگاه. استاده گفتهبود به عنوان مشق اين هفته، بايد سه بار فيلمو ببينين و من فقط يه بار ديدهبودمش، نصفه نيمه، اونم پنج شيش سال پيش با کيفيت پردهای و صدای مزخرف. از اونجايی که هيچی از فيلم يادم نموندهبود، و با اينکه چشامو به زور باز نگهداشتهبودم، نشستم پای فيلم و وقتی دو و نيم اينطورا فيلم تموم شد، اگه به خاطر سر و صدای زياد فيلم نبود قطعا ميشستم همون موقع دوباره میديدمش.
بيشتر از اينکه مهم باشه يه فيلمو با چه کيفيتی ببينی، مهمه که کِی و تو چه دورهای از زندگانی فيلمو ببينی. ديدن " Fight Club " تو اين روزها يکی از بهترين اتفاقاتيه که ممکن بود از آسمون نازل شه. Loosing all hope, was freedom. |
Wednesday, January 24, 2007
True Lies
..... در هر کدام از این سه داستان، آدمها با حقیقت متفاوت رفتار میکنند. در اولی، ندانستن حقیقت برای موریس عذاب میشود و موجب بدگمانی و حسادت او. همین عطش دانستن است که او را نابود میکند. در دومی، کنجکاوی بیمورد جی، او (و دیگران) را در موقعیتی ناهنجار قرار میدهد. اگر او کنجکاوی نکرده بود یا حداقل میگذاشت زن خودش داستان زندگیاش را بگوید، شاید سرانجام متفاوتی پیدا میکردند. در سومی اما، فرگوس برای فهمیدن حقیقت کنجکاوی نمیکند و حتی زمانی که حقیقت بهسوی او میآید، آن قدر عاشق است که حقیقت را آن طور که هست میپذیرد. سه رفتار متفاوت در برابر دانستن حقیقت. ارزش دانستن چقدر است؟ آیا واقعن دردی را دوا میکند؟ شاید چگونگی (کانتکست) دانستن به اندازه خود دانستن اهمیت داشته باشد. اهمیتی که ما هیچوقت نمیدانیم تا در موقعیتش قرار بگیریم. [+] |
آيدای شاملو [+]
كتاب كوچه آینه ماست؛ آینه چیزهایی كه نمیخواهیم دیده شود. من چیزهایی را از خودم در اتاقهای بالا پنهان كردم و شما را فقط اینجا مینشانم! قضیه این است كه ما چیزهایی را به خاطر عرف، باورها و جامعه و ... پنهان كرده و میكنیم. اما آیا واقعا به آن صورتی هستیم كه نشان میدهیم؟ كتاب كوچه ما را عریان میكند، عیان میكند، باورهای كتاب كوچه ما را به حیرت میاندازد. مردم عاقلی داشتهایم. و نكته جالب این است كه این زبان كوچه را زنها ساختهاند. باورها، قصهها و جوهر زندگی را زنها گرفتهاند. كتاب كوچهها را زنها میچرخانند. زندگی را! ..... اما تنهایی... (سكوت میكند) احساس تنهایی در بعضی از ما بارزتر است. فكر میكنم احمد هم احساس تنهایی میكرد. هركس چیزهایی مخصوص به خود دارد. حوزه شخصی و خصوصی قاطی هیچ زناشویی نمیشود. تنهایی وجود دارد و غیرقابل انكار است، حتی در تنگترین روابط. دوست داری كسی شریك آن چیزهایی نباشد كه برای خودت داری و او هم برای خودش دارد. فكر میكنم تنهایی چیز خوبی است. میتوانی در آن خودت را پیدا كنی و به چیزهایی كه علاقه داری بپردازی و این كار شخصی ارزشمند است. از من بپرسی میگویم تو باید تنها باشی، او هم تنها باشد، همدیگر را دوست داشته باشید و در دو خانه، جداگانه زندگی كنید. مدام زیر یك سقف نباشید. این وضعیت عالی است برای دوست داشتن. ..... باید یاد بگیریم كه زندگی همین است. با غرزدن و گلایه مشكلی حل نمیشود پس اگر راضی نیستی زندگی را ببر! در غیر این صورت بی غر زدن ادامه بده... وگرنه همه چیز بدتر میشود... ما غالباً دوست داریم هر چیزی را كش بدهیم. دو نفر یا میتوانند با هم زندگی كنند یا نمیتوانند. ..... - در آن سالها زن دیگری در زندگی شاملو نبود، در سالهای زناشویی؟ زیبایی و انسانیت در قالب یك دوست زن و... شاملو به تو وفادار ماند؟ آیدا باز سكوت میكند. از سكوتش خجالت میكشم برای خودم. به رویایم قبل از ورود به خانه آیدا و شاملو میپردازم... آیدا: پرسش عجیب و غریبی كردی. وفاداری همیشه مساله بوده، از روزی كه زن و مرد به وجود آمدند... این كلمه «وفا»... باز سكوت كرد. آیدا ادامه میدهد: من همیشه همه چیز را از خودم شروع میكنم. چرا باید زندگیات را به خاطر حسادتها و فكرهای عجیب حرام كنی؟! آدم بهتر است به خودش وفادار باشد. من دنبال این نگشتم كه طرفم وفادار است یا نه. من میخواهم به چیزی كه به آن معتقدم و احساس دارم وفادار بمانم، دیگری به خودش مربوط است. |
Tuesday, January 23, 2007
يکی از خميازه-بارترين مراحل زندگانی، همانا فاز صفر است و بس!
ضوابط شهرداری هم خر است، بسی! آقای کاشانی.. لطفا دفهی بعد چندتا نقطهتونو کم کنيد پليز.. فاميلتون همچين يه نمه لوگو-پذير نيست با اينهمه نقطه! تمام اعتماد آقای مدير پروژه جان منوطه به نحوهی ارائهی فردام.. گلوم علیرغم دو فروند پنیسيلين کماکان درد میکنه.. اما با توجه به آسی که تو دستمه، اعتماد به نفسم آمپر چسبونده.. حالا ببينيم فردا چی میشه! کلیتا هم ممنون بابت کمکهای نقشهای-مشهدی. |
Monday, January 22, 2007
به نظرم ديگه کم کم بايد دامنهی معاشرتهامو از برق و کامپيوتر، شيفت کنم به عمران و معماری!
نه که من بخواما، نه، ولی زندگی آدمو به اينجاها میرسونه! حالا چون هنوز دامنههه شيفت نشده، احيانا معمار مشهدیای اين حوالی نيست که بتونه يه نقشهی شهریای، جیآیاس ی، عکس هوايیای چيزی از خيابان مدرس مشهد به ما بده؟ اجرش پيشاپيش با امام رضا! |
Saturday, January 20, 2007
اين آقا آرتيسته بدجوری اينسپاير میکنه آدمو.
|
چه آسمان بیبادبادکی!
|
اینجا فقط از یک نفر خوشم آمده که دوست دارم دوستش باشم. یک دختر آفریقایی که اسمش "ان گائو"ست. ان گائو یعنی قدرت. اولین بار که دیدمش سینه های درشتش توجهم را جلب کرد و این که او بر خلاف من هیچ جوری سعی نمی کرد قسمتی از خودش را با قوز کردن یا پایین کشیدن پیراهنش بپوشاند. او با خودش راحت و آزاد و رها بود.او کم کم در ظاهر با خودش رودروایستی نداشت. از زامبیا آمده است و تنوع زیستی می خواند و قصد دارد بعد از تمام کردن درسش به آفریقای جنوبی برگردد و آنجا مشغول شود. همیشه موهایش را با یک روسری کوچک رنگارنگ می بندد. پوستش رنگ شکلات است و اولین بار که مرا دیده فکر کرده مصری یا لیبیایی هستم و یهودی.....!!!!!!!!!!!!!! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و هیچ نفهمیدم او چه طور به این نتیجه غریب رسیده است. گفتم از ایران آمده ام و او به تندی گفت اوه مای گودنس ! شما خیلی ثروتمندید. گفتم چون نفت داریم ؟ یک ساعت بعد که به لطف من چیزی بیشتر از انرژی هسته ای در مورد ایران می دانست با تعجب نگاهم کرد و ازم پرسید شما در دنیای واقعی زندگی می کنید؟ و من با خودم فکر کردم ما در زیر زمین زندگی می کنیم و به همه چیز ناخنک مبسوطی می زنیم و از خودمان هم خیلی خوشمان می آید. و این طور شد که من یک دوست آفریقایی پیدا کرده ام که خودش هنوز نمی داند دوست من است!
من عاشق مدل نوشتن بعضی آدمام.. يکیشون اين خانومهست.. چون که مدلش کاملن با خودش حرف میزند ه. ××× شيدا ××× از رويا تا واقعيت |
Friday, January 19, 2007
هی يادم میره يه چيزايی رو اونقد گنده نکنم واسه خودم، که وقتی میترکه دوباره همه چیم بريزه به هم.
من ملکهی امپراتوری کوچيک خودمم. يه تريتوری کوچيک، قد خودم، و نه بيشتر. اين سيارهی شخصی من، در مقابل دنيای واقعنی، قد يه اپسيلونه که به راحتی میشه فاکتور گرفتش، يه اپسيلون. جزيرهم اما با همهی کوچيکيش، واسه من بسه، بزرگ و جادار و بس. میشه من ملکهی جزيرهی خودم باقی بمونم پليز؟ ..... تهنشين میشی تهنشين آدم خستهايه که پيره که نمیجنگه |
اين تقی اصلن موقعيت و اينا سرش نمیشه انگار! هرچهقد مصرفش میکنم و با قلمتراش هم حتا میتراشمش، هنوز همينجوری عين چوب سيگار فتحعليشاه لاغر و دراز باقی مونده. کوتاه نمیشه که!
حالا من فردا چه جوری با يه تقی ِ هنوز قد بلند برم سر کلاس! .. سورپرايز گندهی تولد امسال همانا تبريک آقا آلمانيه بود.. خوشمان آمد بسی! آنتی سورپرايز بزرگش هم تبريک نگفتن رضا و علی بود.. اندوهگين شدم کلی. |
Thursday, January 18, 2007 اگه تو هم ترکم کنی مجنون میشم من
|
ديروز بعد از دونات خورون هفتگيانه با فيبز و روشن کردن يک فروند فشفشه روی دونات اسمارتيزی به عنوان کيک تولد، طبق روال جديدنامون رفتيم کافه عکس به صرف پينک فلويد و سيگار.. بعد کلی مشعوف شدم که آقای عصار کافه عکسی يادش مونده بود من دلم اون تابلو کوچيکا رو خواسته، بدون اينکه من چيزی بگم آورد بهم دادشون. بعد منم زدمشون کنار کولاژ سياه سفيدهی هنرپيشههای مورد علاقهم، الان کلی به هم دارن ميان و خوشتيپ شدن و اينا!
|
Tuesday, January 16, 2007
!Que romantico
هاها، هر چهقد تولد پارسالم رومانتيک بود، عوضش امسال از اساس تو ژانر کميکه! اولش که دو سه هفته پيش با تبريک گوان شروع شد. بچه طفلی فقط يه بيست و هفتم يادش بود، زمستونشم يادش بود، اينه که اين دو تارو با هم ترکيب کرده بود بيست و هفت دسامبر رو درآورده بود! که البته همون قد که زمستونش يادش بود کلی خودش حرفه! از اون ضايعتر تبريک فيبی بود که تولد منو با تولد پاييزی جابهجا فهميده بود (گمونم سالهای قبل نازنينی کسی بهش تقلب میرسونده!) و خيلی شيک شب تولد پاييزی زنگ زد تولد منو تبريک گفت. منم هاج و واج که حالا کو تا تولد من! بعدیش بزرگ و خرمگس بودن که هفتهی پيش تو چت ديدمشون، گفتن تولدت مبارک، هرچند که میدونيم هفتهی ديگهست! تولد تيلهايمون هم که هفتهی پيش بود، چون فکر میکردم با تولد خانوادگیم تلاقی کنه. که مامان جان امروز به اطلاعم رسوندن که چون مطمئنا تولدمو با دوستام خواهم گذروند مهمونیمون رو شب جمعه برگزار میکنن. خوب منم چون فکر میکردم تولدم امشبه، برای شب جمعه قرار گذاشته بودم که ضايع شدم! آقای دوستم که تا همين چند وقت قبلها هم آدم رومانتيکی بود، برگشته میپرسه کادوی تولدت برات آیپاد بخرم يا مداد رنگی؟! خوب آخه کجای اين هديه سورپريز میمونه ديگه! بعدم حالا درسته که ما با هم ازين حرفا نداريم، اما آخه آدم چی جواب بده؟! اون يکی دوستم هم اطلاع داد که میدونم چی میخوام برات بخرم، اما فعلا نخريدم. تا جايی که يادمه ايشون هم تا همين قبلنا آدم رومانتيکی بودن!! تلفن ديشب نازنين هم کلی تا سورپرايز بود، مخصوصا که اولش که گوشی رو برداشتم و اون بوق کوتاه تلفن خارج از کشور رو شنيدم، اخمام رفت تو هم، که خوشبختانه ديدم نازنينه. خوب اونم چون چارشنبه که فردا باشه فولتايم کلاس داشت، ديشب تبريک گفت. دو تا ديگه از دوستام هم چون فکر کرده بودن يحتمل فردا سرم خيلی شلوغه، تبريکاشونو امروز گفتن. اومدم خونه ديدم جينجين يه دونه از اون ميل کيلومتریهاش زده که کلی دوستمشونه. بعد يه جاهاييش خوشگل بود کلی، اومدم کپی پيست کنم ديدم راه نداره، هيچ جملهی پاستوريزهای توش نداشت که بشه گذاشتش تو وبلاگ، ولی يکی دو تا کلمهی تولد و تبريک و اينا توش بود!! بعد امروز زنگ زدم به عليرضا حالشو بپرسم و اينا، که تولدمو تبريک گفت. آخرش موقع خدافظی برگشته میگه: خوب زنگ زده بودم تولدتو تبريک بگم! میگم عليرضا جان، اگه يه کم دقت کنی میبينی که من زنگ زده بودم، نه تو! میگه: آره، ولی خوب به هرحال زنگ زدم تولدتو تبريک بگم! سر شب هم نويد گوليه زنگ زده که: سلام آيدا، تولدت امروزه يا فردا؟ میگم: فردا. میگه: اِ، خدافظ پس!!! ده دقيقه بعدش زنگ زده که: میگم اگه فردا ديدی بهت زنگ نزدم، يه اساماس بزن يادآوری کن زنگ بزنم تولدتو تبريک بگم! منم گفتم چشم! پ.ن: خوب از حق نگذريم چندتا تبريک آبرومندانه هم داشتم از طرف پدرام و عليمان و محسن و پيام و مهدی، اما فقط پنج تا!! پ.ن.2: ميرزا جان، بازم شرمنده، من نه که تازه ژوژمان دادم، مهمونی تولد هم که ندارم، دوستامم که نيستن، کسی هم نمونده به موقع بهم تبريک بگه، اينه که هنوز ذوقزدهم هی از شدت بیکاری دارم با وبلاگم معاشرت میکنم!! |
تولدی ديگر
.. بر او ببخشاييد بر او که از درون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصورِ ذرات نور میسوزد و گيسوان بيهُدهاش نوميدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزند |
Monday, January 15, 2007
اممم.. يادت باشه اون اولادت رو هم بريزیشون تو سطل، قبل از رفتن!
|
شغل اصلی من در واقع دلبستگی ست.
آدم یا درخت لیوان یا نگاه فرقی نمی کند، دل می بندی و بعد باید بروی... همیشه همین طور است آدم یا درخت لیوان یا نگاه؛ دل می بندی و بعد باید بروی... [+] |
كسي نميشناسدش
« این زن مرده را کسی نمیشناسد این زن مرده را که ظرف میشوید برای خودش غذا میپزد به تنها گیاهش آب میدهد جلوی آینه لباس عوض میکند نه! همه می گویند حالش خوب است چرا که هنوز نفس میکشد و قلبش میزند چرا که هنوز زیباست و سرپا همه می گویند ادا در میآورد! نه! این زن مرده را کسی نمیشناسد جز من که هر شب در رختخواب با او دست و پنجه نرم میکنم و هر صبح از دیدنش در آینه یکه میخورم.» [+] |
آقا آرتيسته اومد سر کلاس گفت کی میدونه کارپهديم يعنی چی؟ منم که هاها!
بعد حالا اين دفه اومده به عنوان اينکه آفرين که کارپهديم بلد بودی و از اين چيزا حاليته کلا، يه دفتر اسکيس برای تقی من خريده، سر کلاس به هم معرفیشون کرد. اسم دفتره اکرمه! هرچند من فک میکنم تو خونه سارا صداش میکنن، چون قيافهش يه نمه ساراست! انی وی، گفت دفهی بعد اکرم بايد تموم شده باشه، تقی هم نصف، وگرنه نميای سر کلاس من! |
Sunday, January 14, 2007
بعد از اينهمه وقت، باز چند باريه که يه ماکسيمای نقرهای اونور خيابون وايستاده
بعد از اينهمه وقت، باز لابد داره کنت ليو گوش میده بعد از اينهمه وقت، باز هدفونو میذارم تو گوشم و صداشو تا آخر بلند میکنم و بلو کافه گوش میدم، عينک آفتابیمو میزنم و از کوچه پشتيه برمیگردم خونه بعد از اينهمه وقت ديگه هيچ بغضی برا قورت دادن ندارم. ××× امضا گذاشتن برای گذشتن گذشته نگاری نشانه گزاری گزاره را گذشته کردن گذشته را نشانه کردن گذشته بازی شکسته سازی "يدالله رويايی" |
Friday, January 12, 2007
Pleasure Delayer
امممم.. آقا اين تانتريک رو از دست نديد.. از ما گفتن بود! |
Thursday, January 11, 2007 هر طايفهای ز من گمانی دارد من زان خودم چنان که هستم هستم
|
دوباره يه تيله-گدرينگ پنجشنبهای يواش و چسبنده.. تو ال کافه داشتم فک میکردم چند بار ديگه ممکنه که باز همهمون دور هم باشيم.. همهی همهمون.. حالا که نازنين نيست.. بعدنشم معلوم نيست.. هووووم.. ولی حالا که هستيم هنوز.. هنوزم هی همهش جای نازنينو خالی میکنيم.. خوب همينشم يعنی کلی ديگه.. تازه با آرزوهای پروانهای مارال ممکنه همهچی درست شه.. همهچیِ همهچی حتا.
پ.ن: امروز دفتر پيرکاردين من از اون جا مدادی-چرمی- يهنفرهها-دار شد!! بعد من نه که کلی دلم خواسته بودتش از قديما، الان کلی شادم.. و از اينکه آبی بعد از اينهمه وقت يادش مونده بود، شادتر حتا. |
Wednesday, January 10, 2007
پای سيب سرخ حوا*
پوستم بوی دستهات را میدهد با روغن نارگيل.. دهانم بوی بوسههايت را با طعم تيراميسو.. و تنم بوی خواهشهای مکرر، وينستون لايت و بوسههايی بیپايان.. دوستداشتنی بیمنت اما پر تمنا.. دچار خلسهای بیانتهام.. !Eve's Apple-pie* |
کاش یه حیوون قابل قورت تو مایه های میگو بود که مینداختی تو دهنت دندونات رو تمیز می کرد و در آخر جهت قورت خویش اطلاع می داد. [+]
|
Tuesday, January 9, 2007
عاشقانه!
- اونقدر دوسِت دارم که حتا دلم هم نمیخواد بهت خيانت کنم! - اوهووووم.. دقيقن منم همينطور! عجيبه، نه؟! |
Monday, January 8, 2007
ديشب رفته بودم خونهی فروغ. دوست داشتم خونهشو، همونی بود که تو وبلاگش خونده بودم. کلی حرف زديم و ناگزير کلی برگشتيم به گذشتهها. وسط حرفا، يه سیدی گذاشت که چند سال پيش خودم بهش داده بودم. از اون سلکشنهای دستساز خودم. آهنگا يکی يکی ميومدن و پشت سرشون تصويرايی بود که تو ذهن من رديف میشد. سلکشن آهنگای دو نفرهی هزار سال پيشمون. با هر آهنگی يه حس کهنه میپيچيد تو سينهم، حسی که هنوز با همون شدت زنده بود و حضور داشت. يه هو دلم برای تمام گذشتهم تنگ شد. برای تمام حسهای خالص و پررنگی که تو اون سالها داشتم. برای تمام عاشق بودنها و تمام عاشقی کردنهام. برای تمام اون لحظات داغ و عميقی که میدونم ديگه هرگز نمیتونم تجربهشون کنم. برای تمام اون لحظههايی که دنيا بس بود و میشد همه چيز رو رها کرد و مُرد.
تمام اون سالها فکر میکردم بدون عشق نمیتونم زنده بمونم. حالا اما ماههاست عشق نيست و عاشق نيستم و هنوز زندهم، هنوز نفس میکشم و هنوز خيال میکنم بیعشق زنده نخواهم موند. |
اه اه، دوشنبهی به اين جمعهای نديده بودم تا حالا!
|
Saturday, January 6, 2007
هر رابطهای ادبيات خاص خودشو داره. تو هر دوستی دو نفرهای، بعد از يه مدت يه سری کلمهها اختراع میشه. کلماتی که بچههای اون رابطهههن. فقط همون دو نفر میتونن معنیشو بفهمن. من دوست دارم اين کلمهها رو، کلمههای دو نفره رو. اين يعنی که رابطههه خلاقه. رابطههه عميقه. زياد سالشه، نه از لحاظ زمانیها، از لحاظ نوع رابطه. رابطهی بچهدار يعنی که اين مدل دوستيه کاملن ساختهی دست شما دو نفره و چندتا بچه دارين که خود خودتون به دنيا آوردينشون. يعنی که يه چيز مشترک دو نفره دارين که لزوما نفر سومی نمیتونه ازش سر دربياره يا براش جالب باشه.
اما بعضی رابطهها هم هستن که علیرغم طولانيتشون، بیکلمه میمونن. يا اگرم کلمه داشته باشن، عاريهاين. محصول مشترک هر دو نفر نيستن. اينجور رابطهها نه که بد باشنا، نه، ولی از قيافهشون معلومه که آدماش اشتباهی افتادن تو رابطههه. معلومه که آدماش به درد داشتن يه رابطهی خاص نمیخورن، بنابراين بهتره تو فاز رابطهی عام باقی بمونن! بعضی رابطهها هم هستن که از اساس ادبياتشون کلمات دو نفرهن! يعنی اصولن جملهی فعل و فاعل داری توشن به چشم نمیخوره. اين مدل روابط درجهی هات بودنوشن بالاست، اما زود عرق میکنن!! من اما دوستمشونه رابطههای کلمهدارمو. |
هميشه تبريکهای تولدم از روز تولدم شروع میشد و تا يکی دو هفته بعدش ادامه داشت. امسال اما دوستان لطف کردن ترکوندن و از دو هفته مونده به تولد شروع کردن!
خوب بابا بگين روز دقيقشو يادم رفته، اشکال نداره که! تو اشل بعضیها، همين قد که ماه يا حتا فصلشم يادشونه، خودش يعنی اووووف! (; |
Thursday, January 4, 2007 *
|
Tuesday, January 2, 2007
در راستای يلدا-بازی، اعترافات يلدايی عليرضا -دفتر سپيد:
مسیر یاب ( Path Finder) : من هیچ وقت مسیرها را یاد نمیگیرم، هر چقدر هم که آن مسیر تکرار شود باز آنرا گم میکنم. اغلب سر قرار های مشترک دیر میرسم چون محل قرار را گم کرده ام. این مساله هیچ ربطی به این ندارد که قبلا آنجا رفته ام یا نه. اینکه در یک اتوبان از خروجی درستی خارج شوم همیشه برای من یک موفقیت قابل ذکر بوده! اولین عشقم را دقیقا برای این از دست دادم که درب دستشویی کنار درب خروجی سالن اصلی بود. این شد که من طی یک خداحافظی مفصل، مستقیما وارد دستشویی شدم و تا رسیدن به دیوار مکررا از حسن مهمان نوازی حضرات تشکر میکردم و فکر میکردم چه آقایان و خانمهای خوبی هستند با آن لبخند دلپذیر و مهمان نوازانه ای که بر لب دارند! سرباز وطن ( The Patriot) : آخرین سمت نظامی من معاون گروهبان نگهبان بود. به عنوان یک معاون گروهبان نگهبان میتوانم بگویم موجود موفقی بودم بجز اینکه ساعت یک و نیم شب ، ده متر آنطرف تر از دیوار پادگان هیچ از خودم نپرسیدم چرا سه نفر لباس شخصی به من خسته نباشید گفتند و بعد خداحافظی کردند. دو روز بعد و سه روز بعدترش مجبور شدم به خاطر آن خداحافظی به ترتیب نظافتچی و بعد نگهبان دستشویی بشوم. اعتراف میکنم تنها جایی که کسی به همکاری با من افتخار میکرد طی همان پنج روز بود که یکی از بزرگان اراذل پادگان به همراه من دستشویی تمیز میکرد. بعد ازینکه متوجه شد شریفی هستم گفت که تمیز کردن توالت با یک شریفی افتخار بزرگی ست. این آخرین جایی بود که تحصیلاتم به شکل موثری در روابط کاری و اجتماعی من تاثیر گذاشت. قاتل بالفطره ( Natural Born Killer): صدای دهان و صدای هورت کشیدن، من را به مرز جنون میرساند. چندین بار اقدام به توهین به همکار و دوست و فامیل و در رذیلانه ترین اقدام ممکن اخراج یک بخت برگشته از پروژه به دلیل هورت کشیدن چایی در جلسات توجیهی، ریز اقدامات ضایع بنده اند در این باب. راستش اعتراف میکنم حتی چند بار فکر کردم میخواهم طرف را بکشم بابت این حرکت آنهم با کمال میل . ضایع تر اینکه پشیمان هم نیستم و از صمیم قلب از همه آنها متنفرم. بودای کوچک (Little Budha ) : اغلب گوشت نمیخورم. پشت اینکار هیچ دلیل تئوریک و مذهبی ای نیست، صرفا از بچگی از ریش ریش بودن آن عقم می نشست. اعتراف میکنم دلیل اصلی علاقمند بودن من به گاندی اینست که برای این حس احمقانه من، دلایل تئوریک خوبی آورده است (که راستش نمی فهممشان). از بچگی یکی از ترسهای من این بوده که احتمالا مثل بز احمق خواهم شد به دلیل گیاه خواری. شمس الحق تبریزی ( Man Gholame Ghamaram)* : شعر را به شکل خیلی عمیقی نمیفهمم! در واقع هرچه شعر خوانده ام چیزی نبوده مگر تلاش برای اثبات عکس این واقعیت دردناک. همان اندک شعری هم که میفهمیدم بنا بر تعاریف مدرن تر از شعر اصولا جزء ... شعر حساب میشود. آخرین کتابی هم که به شکل خیلی جدی و عمیقی نفهمیدم (در عین تلاش صمیمانه) مقالات شمس بود که نفهمیدم چرا آنرا نوشته، فقط به نظرم آمد که تنها چیزی که از شعر عمیق تر نمیفهمم عرفان است. دون ژوان بالقوه( Don Juan: The Logical One) ** : شاید قابل ذکر ترین استعداد من مخ زنی باشد، که کماکان در برخی زمینه ها به شکل آکبندی موجود است. در واقع این استعداد به نحو شگفت انگیزی بر مغز بانوان محترمه جوان بی تاثیر و بر مخ سایرین دارای تاثیرات عمیق و جدی ست. اعتراف میکنم گهگاهی برای دستگرمی و تست این قضیه که آیا هنوز این توان را دارم یا خیر سعی میکنم شخصی را به انجام عمل احمقانه ای ترغیب کنم. اغلب جواب میدهد و من ازین موضوع خوشحالم. گور بابای بانوان محترمه جوان! فی الواقع این استعداد عمدتا مبتنی بر منطق است، که شک ندارم اصول بنیادی آن هرگز در مغز نسوان جوان اینستال نشده است (در مورد غیر جوانها، که از بیخ فرمت است مغز مربوطه). * برای حفظ تیریپ ماجرا انگلیسی شد. ** من حال میکنم با جماعت یکی نباشم حتی در صورت شرکت در بازی. شیشمش واسه اینه. پ.ن: 1- اولا من به شدت دارم جلو خودمو میگيرم شرح و تفسيری بر بعضی از اين نکات ششگانه ننويسم! 2- قرار بود چيزايی نوشته بشه که کسی ندونتشون. من الردی پنج تا از شيشتا رو میدونستم. 3- قبول نیست، پس اون قسمت مرجانه گلچينش چی شد؟؟ |
Monday, January 1, 2007
خونه هه اون قدر بزرگه که همکاره اساماس زده "کدوم اتاقی مهندس؟!"
از همکاره میپرسم: اين کارفرماهه چی کارهست؟ میگه: به شغل شريف پولداريَت مشغوله! |