Desire knows no bounds |
Tuesday, January 31, 2012
من «ضرورت»ِ زندگی مرد نبودم. مرد دلش برای من تنگ میشد، همانجور که آدم دلش برای معلم کلاس اولاش تنگ میشود. مرد مرا دوست داشت همانجور که آدم دخترخالههایش را دوست دارد. کاش همان تابستان ویلا را ترک کرده بودم.
ناخوشیها و روزها --- سیلویا پرینت Labels: las comillas, stranger |
0
بد مینویسم این روزها. بد و خشک و زورکی. مینویسم که نوشته باشم. نوشته شُرّه نمیکند از درونم. قلاب میاندازم ته ذهنم، و یک موضوعی اتفاقی چیزی را، میکشم بیرون، به زور. نوشته میان راه، گیر میکند به در و دیوار ذهن، زخمی میشود، کَنده میشود، تکه و پارهاش میریزد بیرون؛ آشفته و عصبی. آنچه میماند جنازهای عقیم است بیکه نای جنبیدن داشته باشد.
باید کتاب بخوانم؛ دوباره. باید کتابِ خوب بخوانم، مرتب. باید کتابِ خوب خواندن را دوباره بگذارم میانِ برنامهی روزانهام. کتابِ خوب خواندن عجیب حالم را خوب میکند، عجیب روی نوشتهام اثر میگذارد کاش میشد پروست بخوانم. باید کمی هم عاشق شوم. سودا جوهر من است، حتا اگر از عاشقی ننویسم.
دلم برای «غریبه» تنگ شده. Labels: stranger, یادداشتهای روزانه |
Saturday, January 28, 2012
درو که باز میکنم، بوی سیگارِ مونده میزنه تو دماغم. همهجا ترکیده. از امتحان برگشتهم. صبح دو تا تلفن مفیدِ کاری داشتهم که یه عالمه وقت منتظرشون بودم و شاد و مسرور رفتم سر جلسه و امتحانمو خوب دادم و برگشتم. آخریش بود دیگه. خیالم راحت شده و درو که باز میکنم بوی سیگارِ مونده میزنه تو دماغم. همهجا ترکیده. «همهجا ترکیده» یعنی خوب. یعنی اونقد حالم خوب بوده که مث مونیکا همهجا رو برق ننداختهم بلافاصله بعد مهمونی. ولش کردم به امون خدا تا امروز. یعنی خیلی خوب. صبح، تلفن دوم که تموم شد، گوشی رو که قطع کردم، به این فکر کردم که دیگه چههمه بد نیستم با این گوشیم. دیگه زنگش حالمو بد نمیکنه. حتا وقتی عدد "1" میفته روش دیگه عین خیالم نیست. آرومم، حتا با اون "1"ِ کذایی. طپش قلبم تموم شده. تلفنو شوت کرده بودم تو کیفم و با نیشی باز مقنعه سرم کرده بودم برم امتحان بدم. ای که لعنت بر مخترع مقنعه. درو باز میذارم، یکی دوتا پنجرهرو هم باز میکنم بلکه کوران شه بره بیرون این بوی دودی که انگار رفته به خورد در و دیوار. ساختمون خالیه. صدای موزیکو میتونم بلند کنم. خیلی بلند. عاشق وقتاییام که هیشکی نیست. که ته ذهنم نگران هیچ آدمی هیچ جنبندهای نیست. که افسار ولوم موریک کامل تو دست خودمه. کتری رو آب میکنم میزنم به برق، دستکشا رو دستم میکنم شروع میکنم به مرتب کردن و تمیز کردن و شستن و جمعوجور کردن. سلکشن خیلی خوبیه این «بلو-کافه»ی پنج. تام ویتس با صدای بلند ساختمونو گذاشته رو سرش. خیلی بلند. چهقدر پارسال همین موقع همهچی هنوز دور از ذهن بود برام، دور از دسترس. انگار دنیا رو دو تیکه کرده باشن. دو شقه. با یه متر فاصله از هم. بیشتر، یه متر و نیم مثلن. بین اون دو شقه، یه درهی عمیق. که اگه سقوط کنی؟ که نمیدونم چی. همیشه اونقدر از سقوطه ترسیده بودم که به هیچ چیز دیگهش فکر نکرده بودم. هزار سال فقط ترسیده بودم. یه کیسه زبالهی بزرگ برمیدارم ظرفای نیمخورده و پاکتا و بطریای خالی رو جمع میکنم میریزم توش. لیوانا و بشقابا رو میذارم تو سینک. زیرسیگاریا رو میتکونم تو سطل. روی کابینتا رو خالی میکنم و دستمال میکشم. آب داغو باز میکنم رو ظرفا. بوی این مایع ظرفشوییه رو خیلی دوست دارم. این روزا رو خیلی دوست دارم. پارسال خیلی فرق داشت. من وایستاده بودم اونور، رو تیکهی اونوریِ دنیا، و جرأت نمیکردم بپرم اینور. همهش یه متر، یه متر و نیم بودا، اما میترسیدم. هزار سال بود نپریده بودم. هی فقط نگاه میکردم به ته درههه. امسال اما همهچی فرق میکنه. یه روزی رسید که دیگه فکر نکردم. به هیچی فکر نکردم و پریدم اینور. اونقدرام سخت نبود. ترس داشت، ولی نه اونهمه. یادم نیست چه روزی بود دقیقن. خیلی اتفاق مهمی بود، اما روزشو یادم رفته. مهم بودنش خستهم کرده بود. فراموشش کردم. دیگه به تاریخش فکر نمیکنم. ظرفای شسته شده رو میچینم تو جاظرفی. بخار آب داغ و بوی مطبوع لیمو و آشپزخونهی تمیز. یه بشقاب کوچیک برمیدارم، دو سه تا خیارشور و دو تا زیتون سیاه و بادوم زمینی و یه پیک عرق. همهی چراغا رو خاموش میکنم جز اون دوتا آباژورا. میشینم کف زمین. میشینم سر جام. سر جایی که دوسش دارم. جای خیلی عجیبی هم نیست از قضا. جاییه که افسارمو با دست خودم بستهم به پایهی صندلی، با دست خودمم بازش میکنم، همین. بعد با خودم فکر میکنم آخه الاغ، تمام خواستهت همین بود از زندگی؟ الاغ درونم بیلحظهای مکث جواب میده: اوهوم2. دلم تنگ میشه یههو. یاد تو میفتم. منتظرم. منتظر تو موندن تنها اتفاق عجیب این روزهامه. غُرَم نیست ازش اما. دارم یاد میگیرم صبر کنم ببینم چی میشه. دارم یاد میگیرم تا از یه چیزی خوشم نیومد رَم نکنم برم پی کارم. یه پیک دیگه. مدتهاست ذهن من داره اون تهتها منتظرت بودنو مث یه آدامس میجوئه تو خلوت خودش، مث یه تیکه خمیر بازی ور میره باهاش، بیکه حجم قابل تشخیصی بسازه ازش. اولین بارمه. بعد از پریدن و رسیدن به این یکی شقهی دنیا، تو این جزیرهای که همهچی یواشه و همهچی یکدستئه و همهچی صامته، این آدامسه تنها اتفاق متحرک زندگی منه، به آرومترین و کمحرکتترین شکل ممکن. پیک سوم. من همیشه منتظر خودِ بعد از پیک سوممام. آب کتری لابد دیگه تموم شده. تا حالا آدامسِ زندگیِ کسی بودی؟
|
Sunday, January 22, 2012
اباو د کلاودز
سه تا دیسکه. شفاف. سرخابیِ شفاف. گرد نیستن. انگار سه تا مربع باشن که چارگوشهشون فارسی-بُر شده باشه. رو هم نچسبیدهن. فاصله دارن از هم. کم. از اولی صدای موزیک پخش میشه. آلبوم واقعه. از سقف. بیهیچ نویز و صدای محیطی. دومی؟ تصاویر چار-پنج سالگیم. فریم-فریم. یه سری دیتیل. از سومی؟ تصاویر دوران چارم-پنجم دبستان. شارپ. با مشخصات کامل. من؟ اون حجم فضای خالیِ بین این سه تا صفحهی موازیام. گاهی میچسبم به سقف، تصاویر دو تا دیسک دوم و سوم رو که میفته رو هم تماشا میکنم. شارپ و پر از جزئیات. یه پاندا. نقش بیضیِ نامنظم سیاه چشم یه پاندا. برمیگردم به مدرسه. دبستان طلوع. روپوش سورمهای با چارخونههای سفید سورمهای. جورابای سفید. پردهی سبز ضخیم دم در. زمین والیبال. اون نقش پاندا به یه چیزی باید وصل شه. از سقف رد میشم میرم تو لیست مدرسه. میگردم. صدای موزیک، بم و قاطع. یه چیزی قلقل میکنه. یه کام عمیق. باکره شدی انگار. نه، نه. باکره غلطه. آکبند شدی. تازه از تو جعبه درت آوردن. هیچ بو و مزهی شخصی نداری. دوست دارم اینجوریتو. لیست مدرسه. یکی که مستقیم وصل میشه به پاندا. خودنویس. خطش خیلی خوب بود. همیشه اولای لیست مدرسه بود. غزاله احمدمخبری. چاق بود. شبیه پاندا. کاش نامجو میخوند. ریتم تنم با موزیک همخوان میشه. دیتیل زوار درهای کمد. نقش روی کتاب. تهرانپارس. قوطی حلواارده. کنج قوطیای تو. ازون شیشضلعیای پلاستیکی. نشستی کنج قوطی سرتو گرفتی بین دستات. زل میزنم تو چشمات. داری سعی میکنی حرفامو به خاطر بسپاری. فکر میکنی مستم. مست نیستم. تلاشت بیهودهست. برمیگردم رو سقف. تصاویر دیسک سوم. تصویرا از تو گوشم میان بیرون. عین نور دو تا پروژکتور ضعیف. داغ و مخروطی شکل. سایهشون میفته رو دیوار. میخوام برگردم تماشاشون کنم. دستات نمیذارن. نامجو میخونه. داری ازم حرف میکشی. میرم سراغ دیسک اول. تمرکز میکنم رو صدا. باقیش یادم میرن. ندا. سارا. حمید. فیلتر میکنم خودم رو. صدای قلقل. تکون نمیخوری. دو سانت بالاترم من. صورتها قاطی میشن. یه جایی ته ذهنم حواسش هست. حواسش به اسما هست. دیسک دوم. یه عروسک بادکردنی، لب دریا. موهام دمب موشیه. با کش سر آلبالویی قرمز. داری ترکم میکنی. کاش صبر کنی کمی. جا نمونم تو این عدد چهار، با این فونت قدیمی و خسته و تیز؟ با این دل رمیده.
|
برای اولین بار فیسبوک میارتش تو لیست فرندزام. زیر اسمش نوشته یه دونه دوست مشترک. رو اسمه کلیک میکنم. همون یه دونه آدمِ مشترکمون هم خواهرمه. کل رابطه رو توصیف میکنه این تصویر. هفت سال شیفتهگی بیکه اشتراکی توش باشه. بیکه حتا یه دوست، یه فیلم، یه فولدر مشترک داشته باشیم با هم.
|
Wednesday, January 18, 2012
دخترک امتحان آمادگی دفاعی داشته، اومده میگه سؤال داده بودن سه تا از فعالیتهای سیاسی ب.س.یج رو بنویسین، من لجم گرفته بود هیچ سؤالی رو بلد نبودم، سومین موردشو نوشتم کشتن مردم.
مدرسهی خوبی که وسط سال یه بچه اخراجی رو قبول کنه سراغ دارین؟
|
Saturday, January 14, 2012
لُل را، به نقل از خانم اشتاین، بردهاند به اس.تالا. در آنجا، طی هفتههای متمادی بیآنکه قدم به بیرون بگذارد، توی اتاقش مانده است...
میگویند که درماندگیِ لُل نشانههایی از رنج داشته. ولی از رنجِ بیمحمل مگر میشود چیزی گفت؟
شیدایی لُل.و.اشتاین --- مارگریت دوراس
|
Friday, January 13, 2012
کویر کادر نداشت، تربیت من هم... فکر میکنم علت اینکه من هیچوقت به عکاسی رو نکردم همین بوده است: کادر. من عادت نداشتم داخل کادر بروم. از جاهایی که نگاه من آمده بود، آن جاها از کادر سر میرفتند. و تجاوز از کادر را هم، همان جاها به من آموخته بودند: کویر از کادر سر میرفت، نگاه من هم.
«برعکس»، یدالله رؤیایی، مجلهی اینترنتی هست
|
دارم عددها رو جمع و تفریق میکنم. یه کاسه میوهی خشک رو میز کنار دستمه. هرازگاهی بیکه نگاه کنم، یکیشونو برمیدارم شروع میکنم به گاز زدن. همینجور ریزریز. سرم تو ورقامه. یه گاز کوچیک. یههو یه مزهی گرم و عجیب. یه مزهی گس، گس و داغ. یه مزهای که اولین بارمه، که تا حالا نچشیدمش. میوههه رو نگاه میکنم. یه برش طالبیه. یه برش طالبی سبز. دوباره یه گاز کوچیک. دوباره یه موج گس و داغ. این مزههه عجیب داره منو درگیرِ خودش میکنه. به طرزِبیربطی داره تهِ مغزم وصل میشه به یه تصویر. به یه تک-فریم. بیرونِ درِ یه آسانسور. یه آسانسورِ پیر. دری که چارتاق بازه. یه نورِ نارنجیِ تیره افتاده تو راهرو.این مزهی گس و عجیب تهِ مغزم صاف وصل میشه به آغوشِ پشتِ اون در، خیلی مستقیم، خیلی بیربط. Labels: stranger |
خیلی فیلمهای هیجانزدهای از دیشب به جا مانده که مایلم به آقای رئیس زورق بفروشمشان.
|
Saturday, January 7, 2012
میخواهم بگویم کلن مسوولیتِ چیزها را داشتن، مسوولیتِ یکنفرهی چیزها را داشتن وضعیتِ ناجوری است. خستگی میآورد، پای چشم آدم را کبود میکند. چه برسد به آدمها.
[+] |
Friday, January 6, 2012
Model, Glue, Chest Hair
(Digital photography: Saeed Jonoubi) |
عین تَرک کردنِ سریال میمونه. یا اصن ترک کردن هر کوفت دیگهای. روزای اول هی میگی یه اپیزود دیگه هم ببینم، فقط یه اپیزود دیگه، فقط یکی. روزای بعد سعی میکنی هی کمترش کنی، هی سرتو به چیزای مختلف گرم کنی، هی از جلوی تلویزیون رد نشی. بعد اما مدام فکر کنی آخخخخ که چه خوب بود الان میشد ولو شم پای تلویزیون یکی دوتا اپیزود ببینم، یعنی آخخخ. بعد هی خودتو میزنی به اون راه. هی خودتو میزنی به در و دیوار. که یعنی هیچی نیست. که یعنی حالا این نشد یکی دیگه. که حالا اینهمه چیز، اینهمه آدم. بعد اما یههو مچ خودتو میگیری که سر شب سه بار رفتی موبایلتو چک کردی نکنه اساماس اومده و نشنیدی، هنوز. که وسط نوشتن مشقات هی موبایله رو روشن کنی که نکنه، هنوز. که وقتای مستی موبایلتو شوت کنی ته کیفت که دم دستت نباشه، که نکنه. آخخخخ که نکنه. هی تصمیم کبرا، هی تصمیم کبرا. نمیشه اما. خودت میدونی چته. خودت میدونی دلت کجاست. یه جاست که صدا به صدا نمیرسه، کوه به کوه. یه جاست که آخخخخ. آخخخخخ که هنوز.
با
این
دلِ
رمیده.. Labels: stranger |
Thursday, January 5, 2012
ای-میل وارده برای رفاه حال علاقمندانی که به شدت مایلند ومپایر شوند
رونوشت: دخترک
خب، اول اینکه عرض شود من اطلاعات چندان دقیقی دربارهی خونآشامها ندارم؛ در واقع همیشه یکی از دغدغههام بودن و خیلی برام جذاب بودن اما متٱسفانه هنوز نتونستم مطالعهی مرتب و منظمی دربارهشون بکنم. با اینحال، سعی میکنم فقط همون اندک اطلاعاتی که دربارهشون مطمئنام رو بگم، ضمیمهی نامه هم ویژهنامهی خونآشامهای مجلهی شگفتزار رو فرستادم، که البته نخوندمش هنوز اما حدس میزنم بهدردخور باشه.
خلاصه... اول اینکه گفتم دربارهی یه خونآشام واقعی قبلاً چیزی خوندم. اسمش «الیزابت باتوری» بوده. متٱسفانه یادم رفته کجا دربارهش خوندم، تو نت هم نمیدونم به فارسی چیز خاصی دربارهش هست یا نه. بههرحال طرف یه کنستی بوده که جدیجدی خون میخورده و حمام خون میگرفته و یهروز گیر میافته و میاندازنش زندان و میگن وقتی میمرده هنوز جوون بوده.
تو این صفحه چیزکی دربارهش هست: http://www.amiryas.blogfa.com/cat-45.aspx
اینم ویکی انگلیسیش: http://en.wikipedia.org/wiki/Elizabeth_B%C3%A1thory
بعد چیزای دیگه که میدونم. خب، پیشنهاد میکنم برای هیچ بچهیی دقیقاً چیزایی که میگم رو توضیح نده چون ضدحاله، سعی کن تلطیفش کنی :دی
تا جایی که میدونم خونآشامها اصولاً هیچوقت موجودات جذابی نبودن، و اینکه اصولاً انگار نقاط ضعفشون یهجورایی ضایعتر از نقاط قوتشونه. روایتهای مختلفی هست و بعضیا که بهخاطر دارم اینان:
دستکم تا چندیپیش هیچ غذایی رو غیر از خون آدم نمیتونستن بخورن، براشون یهجورایی کشنده بود (منبع ضعیف و حتی شبه تیآی: جنیفرز بادی)
دراکولا خون موش و حیوانات هم میخورده، توایلایتیها خون حیوان میخورن، ظاهراً «ترو بلاد»یها خون مصنوعی ساختن که توی «دیبرکر» تردیدهایی دربارهی مفید و موثر بودنش مطرح میشه. بههرحال اگه حساب کنیم هرچیزی غیر از خون براشون حساسیتزاس، میتونیم حساب کنیم کیفیت خونها هم براشون فرق داره. مثلاً دراکولا (ی کوپولا) وقتی خون انسان نمیخوره ضعیف میشه و همین اتفاق سبکترش برای توایلایتیها میافته که حیوانخوارهاشون ضعیفتر از انسانخوارهان.
دراکولا و ظاهراً خونآشامهای اصیل اروپای شرقی نمیتونن روی خاک بیگانه پا بذارن. متٱسفانه الآن توضیحات بیشترش رو فراموش کردم، اگه بخوای پیدا میکنم، اما مثلاً توی دراکولای کوپولا وقتی دراکولا سوار کشتی میشه تو تابوتش کمی از خاک سرزمینش هم حمل میکنه. خب، این کاملاً در تضاده با تصویر ومپایرهای بلای جهندهی پرسرعت امروزیتر. در واقع دراکولا اگه بهسرعت از خاک ترانسیلوانیا خارج میشده، زرتی میمرده :دی
دیگه اینکه امروزه ادعا میکنن سیر و صلیب و آبمقدس اثری روی خونآشامها نداره. بعید هم نیست، بههرحال دراکولا فقط یه ومپایر کلاسیکه و بدیهیه که ومپایرهای لاییک و پیتزاخور با سیر مشکلی نداشته باشن. با اینحال مثلاً توی «بلید» دربارهی حساسیت ومپایرها به نقره نکتهی جالبی مطرح میشه. حساسیت جادویی نیست، خیلی علمیه. با ورود نقره به بدنشون خونشون نمیدونم چه بلایی سرش میآد و شروع میکنه به تولید حباب و منفجرشون میکنه. شنیدم تو «ومپایر دایریز» هم حساسیت خونآشامها به نور خورشید جادوییه تا فیزیکی. با اینحال بیشتر منابع میگن حساسیت فیزیکیه، حتی گمونم تو «بلید» بود که براش دلیل علمی هم پیدا کردن. باز دقیقش یادم نیست، اما ظاهراً چون فقط خون مصرف میکنن دچار کمبود یه کوفتی میشن و نور خورشید بهشدت پوستشون رو آزار میده. بههرحال دقت کن که همهشون بیش از حد سفیدن (غیر از توایلایتیها که اکلیلمالی شدهن) و هر آدمی اونهمه سفید باشه زیر نور شدید آفتاب بابای باباش هم درمیآد میسوزه.
مممم... شخصاً میتونم بفهمم چرا باید شنوایی قوی داشته باشن؛ خب، همیشه نسبتی داشتن با خفاش، اما سوتی ماجرا برای من اینجاس که وقتی شنواییشون قویه، پس باید بیناییشون هم ضعیف باشه... اما رفقا ترجیح دادن دوسره بار کنن انگار.
مشکل دیگهشون طولعمره... جداً ضدحاله که آدم هیچوقت نمیره، چهارصدسال دیگه معلوم نیست دنیا چه کوفتی شده باشه. بعد، خب، توی «لت د رایت وان این» جنبهی تلخ این قضیه هم نمایش داده میشه. یه بچهی دهساله که خونآشام شده باشه تا ابد دهساله میمونه.
یه نکتهی مهم دیگه دربارهی خونآشامها اینه که معمولاً (تا جایی که من دیدم) خیلی روی اصالت تٱکید دارن. بههرحال کسی که غذاش خون باشه بعید هم نیست غیرت خاصی روی خون داشته باشه. خلاصه که غیر از خانوادهی توایلایتیها گمونم باقی خوناشامها احترام خاصی برای یه دورگه قائل نباشن. منیکی سر این قضیه باهاشون به مشکل برمیخورم، چون همونطور که گفتم با گردنکلفتبازی نمیتونم کنار بیام.
الآن همینا فقط یادم میآد. اگه بخوای یهسری فیلم خونآشامی کلاسیک هم بهت معرفی میکنم برای دیدن تصویری متفاوت، و البته نهچندان دوستداشتنی، از خونآشامها. شخصاً اگه اون تصویر رو تو ذهنام نداشتم از حسادت به توایلایتیها دق میکردم :))
اما یه نظر شخصی: من کمی به این هجوم خونآشامها به سینما و ادبیات مشکوکام. نظریهم اینه که احتمالاً خونآشامها واقعاً وجود دارن. سالهای سال تو سایه بودن از ترس آدمها، و حالا مدیوم ادبیات و سینما رو جذاب تشخیص دادن و دارن سعی میکنن بازاریابی فرهنگی کنن، قشنگ دارن دل آدمای معمولی رو میبرن. خونآشامها گمونام بیش از سیصد سال موجوداتی منفور و خطرناک بودن، بعد یهو دهساله که همهشون دارن جیگرطلا میشن. وسط اینهمه فیلم جیگرطلایی یه فیلم مثل «دیبرکر» میآد که هم خوشساخته هم ستاره داره (ویلم دافو و اتان هاوک داره) اما چندان تحویل گرفته نمیشه. چرا؟ توهم توطئهی من اینه: چون دوباره تصویر کلاسیک خونآشامها رو پیش میکشه: غالبنناجورها. داییجان ناپلئون درون من میگه خونآشامها دورخیز کردن برای اینکه حضور خودشون رو علنی کنن، و تجربه نشون داده اغلب گروههایی که پیش از ظهور و بهقدرت رسیدن شیرینعسلبازی درآوردن، وقتی به قدرت رسیدن خطرناک شدن. نمونهش نازیها که به اسم اعادهی حیثیت ملت آلمان و التیام و ترمیم غرور جریحهدار ملی و این کوفت و زهرمارها اومدن تو میدون و بعد تبدیل شدن به گرگنماهای خونخوار.شخصاً علاقهی خاصی به خونآشامها دارم، این فیلمهای جدید رو هم خیلی دوست دارم، اما کمی بابتشون نگرانام. خونآشام وجترینِ ژیگولو... مممم... باید بهش بیشتر فکر کرد. عاشقپیشهگی خونآشامها از دراکولا شروع میشه، اما صورت خوشی نداره، یهکم گولاخوار ابراز عشق میکنه جناب کنت.
یه نظر دیگه هم دارم... اینو شاید میگم که دلام کمتر بسوزه، اما بهش معتقدم... توی دنیای جادویی آدمیزاد قدرت خاصی داره. خوناشامها هرچی هم باشن آخرش شبگردن، من اصلاً نمیتونم بپذیرم حساسیتشون به خورشید فقط طلسم باشه. آدمها اما روز رو دارن (فیلم بیمایهی «پریست» :دی)از طرفی همونطور که گفتم ظاهراً یهبار آدمها تونستن به دنیای جادو غلبه کنن و حتی پسش بزنن (بیوجدانای بیمرام). من گاهی اوقات فکر میکنم بهتره آدم بمونم، و خب، میخوام تمام تلاشام رو بکنم برای جلب اعتماد موجودات جادویی، دستکم یه کاری کنم که تکشاخها خودشون رو رو کنن. خونآشام خوب هم حتماً وجود داره. خلاصه یه فضای امنی پدید بیاد که امر فانتاستیک دوباره امر واقعی بشه، وقتی واقعیت چنگی به دل نمیزنه. بهقول پولانسکی کمی رویا به جهانمون اضافه بشه (نقل به مضمون). راستش، من برای اینکه دلام خیلی نسوزه به خودم میگم زندگی خونآشامی چنگی به دل نمیزنه، چون شخصاً آب انار و شاهتوت رو واقعاً به خون ترجیح میدم (بعد خونآشام کفدست که بو نکرده، برداره خون یه آدم انگلی یا اسهالی رو بخوره و حالا بیا و درستش کن. فلکزدهها نمیمیرن هم که، فک کن تا ابد اسهال داشته باشه یکی...).
همینا... دنیا بههرحال جای ضدحالیه، با اینحال اینا رو آرومآروم به دخترک بگو نخوره تو پَرش. شخصاً سالهاست حالام گرفتهس بابت همینا.
مخلصم.
|
Tuesday, January 3, 2012
نشستهام اینجا که دوستش دارم. یک موزیک عبری-طور دارد برای خودش پخش میشود توی سالن. خانم توی موزیک خراش دارد انگار. از یک درد کهنهی خراشداری دارد حرف میزند، حالا گیرم من یک کلمه هم عبری ندانم. آرامم برای خودم. دارم این رمان آخر رضا قاسمی را میخوانم، «پروانهها و امکانها»، رسیدهام به آن فایل یو-تیوبِ وسط قصه و ساندویچ بادمجان و ریحان و پنیر سرخشده گاز میزنم. دیشب را از سر گذراندهام و خوبم.
|