Desire knows no bounds |
Wednesday, January 30, 2013
خیلی بدیهی و نچرال سیو از درفت میشن این روزام. دلم برای زدنِ دکمهی پابلیش، بیفکر و بیادیت و بیحسابکتاب تنگ شده. داریم در دوران سانسور به سر میبریم، حتا من دوست عزیز.
Labels: Dear anonymous |
Monday, January 28, 2013
Unfriendshipness of Being
آدمهای دشت لابد آدمهای انتظار آدمهای روی کاغذ آدمهای توی ایمیل آدمهای پیژامه آدمهای زندگی واقعی سیمای مردِ هنرمند در زندگی واقعی |
Sunday, January 27, 2013
یه روزی هم لطفن علائم اختصاری و آیکونهای یاهو رو از تو اساماس و ایمیل جمع کنن جاش همون کلمات رو جایگزین کنن. زندگی نمیذارن واسه آدم این آیکونهای معنازداییشده، یه مشت پرانتز و ستاره که آدم نمیدونه جدی بگیرتشون، نگیرتشون، کلن بگیرتشون، نگیرتشون یا چی. اه۳.
Labels: Dear anonymous |
همیشه یه جریانی بوده علیه سیستم مدارس و اینکه وااسفا از این مدرسههایی که ما توش درس خوندیم و الخ. من به شخصه نه تنها همیشه خودم عاشق مدرسهم بودهم و هیچوقت اون معضلات ممنوعیت جوراب سفید و موی فلان و بیسار رو مواجه نشدم باهاش در طول تحصیل، بلکه الان هم با مدارسی مواجهم که به راحتی میشه باهاشون دو کلمه حرف حساب زد. باز و روشن برخورد میکنن و جبهه نمیگیرن و سلامت روانی بچه براشون در اولویته.
زرافه موبایل برده مدرسه، در واقع همیشه میبرده و ایندفعه گیر افتاده، مدرسه موبایلش رو ضبط کرده و زرافه داره سکته میکنه، چرا؟ از غمِ بیاینترنتی. من به عنوان یه آدمِ پارادوکسیکال - سلام دکتر - در امر تعلیم و تربیت، ته دلم بسیار خشنودم که موبایلشو بهش ندن به این زودیا، چون وقت زیادی تلف میکنه تو اینترنت، و از اونور به عنوان یه معتاد به اینترنت این بدن درد بیقراریش رو میفهمم و ته دلم بهش حق میدم اعصاب نداشته باشه. مشکل اما یه موبایل دیگهست. دیروز برای اینکه از نتیجهی مذاکرات من با معاون مدرسه خبردار بشه از یه موبایل دیگهای به من زنگ زد که اون موبایل هم طبعن به صورت غیرقانونی در مدرسه موجود بوده. آقای معاون هم گیر داده بوده که اسم دوستت رو باید بگی تا من برای ترخیص موبایل خودت باهات وارد مذاکره بشم، وگرنه باید فردا با والدینت بیای مدرسه. زرافه هم راه دوم روانتخاب کرده.
معاون مدرسه از اون دسته آدمهای همواره مأمور و معذوره، اصلن حس طنز نداره و اهل حال نیست. برعکس، آقای مدیر تو تیم ماست. خیلی انسانی برخورد میکنه با مسائل و میتونی باهاش بگی و بخندی و سیستم رو نقد کنی و دست بندازی. امروز به عنوان یه آدمِ هموارهپارادوکسیکال در امر تعلیم و تربیت نوجوانان، زنگ زدم به آقای مدیر. قضیهی موبایل اول و موبایل دوم رو براش تعریف کردم، خیلی منصفانه و وفادار به متن، بعد شروع کردم از فیلمها و وقایع اجتماعی خودمون فکت آوردن و در باب ناکارآمدی بازتولید جامعهی فعلیمون حرف زدن، از وقایع هشتاد و هشت گرفته تا فیلم انجمن شاعران مرده. آقای مدیر نه تنها فیلم رو دیده بود که حتا خودش هم تو تیم من بود و چهارتا فکت دیگه هم گذاشت رو فکتهای من و قرار شد آقای معاون رو یهجوری که دلش نشکنه و غرورش جریحهدار نشه فرهنگسازی کنيم و یادش بدیم جاسوسپروری نکنه. برای زرافه هم که دوستش رو لو نداده عجالتن آیپد من رو به عنوان جایزه در نظر گرفتیم تا موبایل خودش ترخیص شه.
یکی از مهمترین پارامترها در انتخاب مدرسه، محیط کار، همکار، پارتنر و الخ لزومن پرفکت بودن اون سیستم یا اون آدم نیست، قابلِ نگوشیت بودنشونه به زعم من. سیستم/آدمی که پذیرای بحث و نقد و ایرادهای احتمالیِ وارده باشه و یه جاهایی بلد باشه پا بذاره روی ایگوی شخصیش و بیاد تو تیم تو، اونقدر سیمپتی ایجاد میکنه که فارغ از نتیجه، تو به داشتنش افتخار میکنی. گیرم براي یه مدت آیپد نداشته باشی.
|
Saturday, January 26, 2013
خطی نازک از شعف
نازک بیکه به جایی بند باشد گفته بودم که شاید دوام نیاورد تا فردا.. Labels: Dear anonymous |
عاقبت روزی از خواب برخاستم
خرمشهر آزاد شده بود امروز، دقیقاً همین امروز، همین ساعت سهی بعد از ظهر از امروز، کمتر از هر روز دیگری در زندگیم بستهام به چیزی، کسی. شاید خرمشهر واقعی چیزی باشد شبیهِ امروز. امروزی که شاید تا فردا دوام نداشته باشد حتا.
خاطرات خانهی قشلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Friday, January 25, 2013
یه کاغذ سفید گذاشتم جلوم. قرار بود با خودم روراست باشم و بنویسم. روراست بودن با خود به اندازهی کافی سخته، چه برسه به اینکه بخوای بنویسیشون رو کاغذ. مث وقتاییه که خودت رو مجبور میکنی جواب تراپیستت رو بدی و از شنیدن جواب خودت با صدای بلند به اندازهی کافی شرمنده میشی. نوشتن از خود هم یه چیزی تو همین مایههاست. روی کاغذ میبینی چهقدر با تصویرت فاصله داری و چهقدر باید خودتو بکشی بالا.
باید خودم رو بکشم بالا.
سه چهار هفته پیش داشتم غر میزدم که دیگه سال نود و یک هر چی تو آستین داشت رو کرده و تا آخر سال هیجان خاصی در کار نخواهد بود. آقای یونیورس طی تماسی با آقای وودی آلن ظرف دو هفته برام اونقدر هیجان فراهم کرد که نمیدونم به کدومشون برسم الان. برای صدمین بار اما به این نتیجه رسیدم درست زمانی که از رسیدن به چیزی ناامید میشی و از گیر دادن بهش دست برمیداری، یههو همهچیز به طرزی باورنکردنی میفته رو غلتک. تمام اون چیزایی که به نظرت خیلی دور از ذهن و مناسبِ بازههای طولانیمدت بوده در عرض دو هفته برات پیش میاد و حالا مشکل جدیدت میشه این که چرا همهچی با هم آخه!
بهترین دورههای زندگیم اما همیشه همین غیرِ منتظرههای کوتاهمدت بوده. هست هنوز هم. دو نقطه نیش بازم از خودم. این دورهها فارغ از نتیجهش، همیشه آدمِ خوشحالتری از من ساخته. من؟ آدمِ دل دادن به لحظهم. خوشحال که باشم دور و برم رو هم سادهتر و رنگیتر میبینم. زندگی سبُکتر و آسونتر میشه. بدرود حواشیِ ملالانگیزِ بارِ هستی. سلام کمردرد غیر مترقبه.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Sunday, January 20, 2013
نمیدانست در جهان چه ذخایر بیپایانی از بیاعتنایی وجود دارد.
تربیت احساسات --- گوستاو فلوبر
|
Saturday, January 19, 2013
«...سال نود و یک ما به نام شماست، سراسر.
همین. تمام.»
|
ما، ما آدمهای امروز، هر کدام توابعی هستیم به نامِ افِ ایکس، مجموعهای از گذشته و تروماهای گذشتهمان، به همراه اتفاقات اخیر زندگیمان و واکنشی که در قبال آن اتفاقات نشان دادهایم. این روزها، آدمها را فارغ از وضعیتِ امروز، فارغ از ایکس و ایگرگ و زِد بودنشان، افِ ایکسطور تماشا میکنم.
مرد، از آن زاویه که من نشسته بودم و نگاهش میکردم، هنوز شاید همان ایکس بود، دور و غریب. افِ ایکساش اما، از آن زاویه که من نشسته بودم و نگاهش میکردم برایم آشنا بود، به غایت، و قابل احترام. فکر میکردم چه دوست دارم این آدم را، مردی را که امروزش حاصلِ تابع پیچیدهایست که میدانم حل کردنش آسان نیست، اصلاً آسان نیست.
سلسله رفتارهای متقابل --- جانگوی رهاشده
Labels: Dear anonymous, las comillas |
Monday, January 14, 2013
هشت / دوازده / شصت و چهار، خیلی وقت است نتوانستی برایم نامه بنویسی. یک نامهی دراز نوشتی و نفرستادی. نامهی بینقطهام خوشحالت نکرد. دلت میخواهد آزاد شوی. گاهی فکر میکنی این درست نبود. باید طور دیگری میشد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن میکنی. این دردها را تو خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظهی اول تا لحظهی آخرش، همهاش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت. ژیرار آنقدر باز و خوب است که هنوز فکر میکند تو فقط به من احترام میگذاری. دلت میخواهد آنطور که او تو را میبیند بودی. نمیداند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر میکنی. این را هیچکس دیگر هم نمیداند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد. من هم قول بدهم که نگذارم مردم خشن تهران توی خانههاشان قصهی من و تو را آنطور که خودشان دلشان میخواهد برای هم تعریف کنند.
شب یک شب دو --- بهمن فرسی
|
کتابها جلویم بازند که یعنی دارم درس میخوانم، دارم درس نمیخوانم اما. خیره ماندهام به صفحهی کتاب و دارم فکر میکنم بگویم بیاید اینجا. کتاب را ورق میزنم و فکر میکنم «که چی بشه اونوقت؟».
Labels: Dear anonymous, یادداشتهای روزانه |
Sunday, January 13, 2013
مرد داشت از لذتِ خوانده شدن میگفت، خوانده شدنِ خودش، لابهلای متن. از رد ملایم نازکی که گذاشته بر تنِ متن، بیکه نامی. از شعفِ بودن در نوشتهی زن، در معرضِ دیدِ همگان، انگار که در آغوشش.
رابطههای بینام، خود را از دیدِ انظار پنهان میکنند. همیشه چیزی هست که باید دیگران ندانند. لذت باهمبودگی، همیشه در خلوت اتفاق میافتد. پای جمع که به میان میآید اما، همه رفیقیم روی صندلیهای تکی، جدا از هم.
حضور مرد بود یا ویلونسل باخ، نمیدانم؛ یاد تمام شبها و آدمهایی افتادم که یک وقتی، یک جایی نشسته بودیم کنار هم، روی زمین، و از فقدانِ تسکین ناپذیر این حسِ قوی و کامجویانه گفته بودیم در رابطههای بینام، بیحرف.
اتاقی از آنِ دیگران --- ویرجینیا گلف
Labels: Dear anonymous, las comillas |
تو میخندی
حواست نیست.. Labels: Dear anonymous |
Saturday, January 12, 2013
فرزندم
هرگز از پارتنرت سؤالهایی که دوست نداری جوابشان را بدانی را نپرس. از نامههای سیلویا پرینت به کودکی که هرگز زاده نشد Labels: las comillas |
Tuesday, January 8, 2013
براش میل زدم. بعد از هزار سال. اولِ جوابِ نامهم برام نوشت:
نمی دونم اینو برات تعریف کرده بودم یا نه که سارتر پس از مرگ کامو یادداشتی درباره ی کامو می نویسه با دونستن پیش فرض قهر بودن کامو و سارتر ما با هم قهر کرده بودیم قهر کردن اهمیتی ندارد حتا اگر دیگر همدیگر را نبینیم طریقی دیگر است برای با هم بودن در این کره ی محدود خاکی و این دلیل نمی شود که هنگامی که مطلبی می خوانم از خود نپرسم که نظر او چه بود یا کتابی می خوانم نپرسم این جا را چه می گفت ... |
امروز به طرز غیرمنتظرهای رمانتیکام. این حجم رقت قلب یحتمل از عوارض داروی جدید است. پاکت؟ جهت رفاه حال رفقا همچنان در زیر صندلی نصب است.
نگرانمم. امروز از صبح شده بودم آیدای قدیما. یه خرِ خوشحالِ بیخیال. اول صبح زنگ زدم به معلم اروبیک، موزیکش اون آهنگ معروفهی وحدانی بود. خندهم گرفت. یقهاسکی قرمز پوشیدم، دو تا ساندویچ نون پنیر کره گردو درست کردم و تو ماگ قدیمی استارباکسم چایی شیرین ریختم. این ماگ جزو چیزایی بود که گذاشته بودمش ته کابینت چون همیشه منو یاد خاطرهی اون شب کذایی مینداخت تو دوبی. امروز اما دوست بودم باهاش. اذیتم نمیکرد دیگه. انگار هیچوقت اذیتم نکرده بوده حتا. تمام جاده حرف زده بودیم بیکه اذیت شم. انگار وایستادهم یه پله بالاتر و دارم به ماجراهای اون پایین نگاه میکنم. خُرّم بودم برای خودم. رفتیم به کار و بار رسیدیم و انتخابامونو کردیم و کلی کار جلو رفت. برگشتنی سر راه رفتیم پیش یکی از رفقا، من چوبهای سقف رو ببینم و شیرقهوه بخوریم با نون قندی. اوهوم، عین بابابزرگا. برگشتنی تو راه دوستم میگه دیدی فلانی اون پایین رو تخته سیاهش چی نوشته بود؟ نوشته بود چارشنبه بیست و هفتِ دی. زدم زیر خنده. خب لابد تاریخ اوپنینگای چیزی بوده، هرچند که معمولن افتتاحیهها جمعههان. خندهم بود اما. ای جان. اینکه یکی به این دوری و گیجی و متفاوتی تاریخ تولدمو نوشته باشه اون پایین رو تخته سیاهش، خیلی سوییت بود. دیروز کادوی تولد گرفتم. نمیدونم از کی. یه نفر بهم ایمیل زد که داره از ایران میره، و خیلی از جاهای زندگیش تحت تأثیر وبلاگ من عوض شده، و دوست داره قبل از رفتنش اولین هدیهی تولدمو بهم بده. خب من نمیدونستم طرف کیه، بنابراین باهاش قرار نذاشتم. برام نوشت اما میدونه محل کارم نزدیک شیرینیفروشیِ نوبلئه، ازینرو برام یه بستهی کوچیک میذاره پیش فلانی تو نشر چشمه، فلان روز. گذاشته بود. چند کتاب و چندتا دفتر و چندتا مجله، بیهیچ امضا و دستخطی. یاد روزی افتادم که با یه غریبه قرار داشتم تو کافه عکس اسکان، چند سال پیش، از خوانندههای وبلاگم بود. من هیچی ازش نمیدونستم اون اما تمام دیتیل زندگی منو بر اساس وبلاگم میدونست. برام یه پَکِ "لولیتاخوانی در تهران" آورده بود. از در و دیوار حرف زدیم و رفت. اون ملاقات اما به کل مسیر زندگی منو عوض کرد. امروز وسط هزار تا کار و درس و قرار و دِدلاین و الخام. تا خودِ عید باید مثل اسب عصاری بدوئم. ماجرا و حرف و حدیث و حاشیه هم که به سلامتی همیشه هست. وسط این انبوه کارها و اتفاقات نصفهنیمه، یکی اون وسط واسه خودش تنهایی خوش و خُرّمه. ته دلش صلحشه با جهان. میدونه بالاخره یه راهی پیدا میکنه و از پس مشکلاتش برمیاد. یکی اون وسط تو پیلهش واسه خودش نشسته و بزرگترین مشکل امشبش دیکتهی اعداد یکصد تا یکهزاره، به فرانسه. بلی، سلام دکتر، سلام قرص.
Labels: یادداشتهای روزانه |
آدمها از آنچه از دور به نظر میرسد بسیار محافظهکارترند.
|
Monday, January 7, 2013
پریشبا دو تا اسپیکر خوب خریدم براشون. امروز دختره حاجی یه تکونِ فرامرز آصف رو کشف کرده، پسره داره دیوید گتا گوش میده. در اتاقاشون بستهست. خونه داره میلرزه. من نشستهم تو هال وسط آصف و گتا، دارم خُل میشم.
|
لابد حوالی سال هشتاد و سه بوده، یکی از عجیبترین سالهای زندگی من. داشتم پریشانگویی میکردم، آشفته و پشت سر هم. یه جایی اون وسطا مرد بیمقدمه گفت خیالت راحت، هر اتفاقی که بیفته و هر بلایی که سر رابطهمون بیاد، رازهات پیش من محفوظ میمونن.
سالهای بعد اونقدر زندگی من عوض شده بود که دیگه هیچ رازیم راز نبود، حرف اون شبِ مرد اما عجیب به دلم نشسته بود. بعدها که وارد روابط عجیب و غریب شدم، یادم موند که به آدمِ مقابلم بگم خیالت راحت، هر بلایی که در آینده به سرِ رابطهمون بیاد، رازهات پیش من محفوظ میمونن. درسته که ماها به شکلِ مریضی آدمِ روایت کردنایم، اما من به شخصه هرگز دیتیل رابطه رو علیه خودت استفاده نخواهم کرد. یادم موند و یادم بمونه همچنان اولین ویژگی مهم برام قابل اعتماد بودنِ طرفِ مقابلمه. هنوز چیزی بیش از این بهم احساس امنیت نداده و برعکس هنوز چیزی بیش از این ناامنم نکرده.
|
Friday, January 4, 2013
فیلم دو برادر بود گمونم، یه هالهی محوی ازش تو ذهنمه. یادمه اما مرد رفته بود جنگ، برگشته بود، قرار بود همهچیز مثل گذشته باشه، اما دیگه هیچی مثل گذشته نبود. نه که فقط برگشته باشه و ببینه همهچیز عوض شده، نه؛ خودش، تمام اون روزها و ماجراهایی که از سر گذرونده بود کاری با مرد کرده بود که هرگز نمیتونست، نمیشد که اون آدمِ قبلی باشه. فاجعه، اگر بشه اسمش رو بذاریم فاجعه، جایی دیگه، بیرون از زن و مرد قصه اتفاق افتاده بود. یک سلسله واقعه دست به دست هم داده بودن تا از آدمهای قبل، تا از آدمهای اولِ قصه آدمهایی به کل متفاوت بسازن . خوب یا بد، خوبتر یا بدتر نه، به کل متفاوت. زن و مرد قصه، جای من، جای منِ ناظر سومشخص نبودن که از تمام اونچه بر دیگری گذشته آگاه باشن، من اما میدیدم پروسهای رو که داره منجر به اون تغییرات میشه.
خیلی از آدمهایی که این روزها با من آشنا میشن، شروع میکنن به تعریف و تمجید از لایف استایلِ من، خوشبهحالِتهای مختلف و مدام. من معمولن لبخند میزنم در جواب، لبخندم اما اونقدرها هم سبُک و خوشحال نیست. لبخندم آروم و عمیقه، چرا که میدونم چهها بر من گذشته، کدوم پیچها و زخمها و دستاندازها رو رد کردهم که رسیدهم به اینجا. الان؟ بله، خوشحالم. لبخندم اما باری از اندوه گذشتهم رو تا سالها با خود خواهد داشت. من؟ با چنگ و دندون خودم رو رسوندهم به امروزِ خوشحال و بعضن غبطهبرانگیزم به زعم دیگران، در حالیکه لابد اگه قصهی منو دیده بودن، یه دستی میزدن پشتم به نشانهی «خسته نباشی حشره».
یه وقتی آقای ایگرگ اومده بود پیشم، گالری. قیافهمو که دیده بود پرسيده بود چیکارِت کردهن دختر؟ گذاشته بود من غرامو بزنم و بعد برام توضيح داده بود چون دفعهی اولمه اینقدر برام همهچی عجيبه. گفته بود آدما دو دستهن، آدمایی که خودشون لیدر و مولِّد یه جریان محسوب میشن، و آدمایی که باید وارد یه سیستمِ از قبل ساختهشده بشن بی که خودشون قابلیت ایجاد و ادارهی یک جریان رو به تنهایی دارا باشن. آدماي دستهی دوم عمومن وقتی وارد سیستم میشن که سیستم روزای دربهدری و صفرش رو از سر گذرونده. براش کلي سرمایهی مادی و معنوی صرف شده تا رسیده به اینجا، اون آدما اما یادشون میره تویی که تونستی این سیستم رو ران کنی، با همین جدیت و با همین اخم و با همین شيوهی تعامل تونستی به اینجا برسونی. یادشون میره دو تا آدمین با دو جایگاه متفاوت و با دو تا شیوهی مختلف.
یه زمانی از سوسک خیلی میترسیدم. در این حد که یه بار ساعتها عين هنرپیشههای کابوکی، یک دست دمپایی و یک دست پیفپاف، خیره به سوسک در وضعیت آماده به حمله وايستادم تا یه نجاتدهنده از راه برسه و سوسک رو برام بکُشه. اون روز هرگز فکر نمیکردم روزی برسه در زندگیم که بتونم خونسردانه سوسک بکشم. اون روزا هر کی باهام در مورد ترس عجیب و غریبش از سوسک حرف میزد به شدت میفهميدمش و باهاش احساس نزدیکی و همدردی و همبستگی میکردم. یه روز اما، وقتی من و پسر دو ساله م تنها بودیم و داشتیم کف زمین خوش و خرم لگوبازی میکردیم، یه سوسک درشت راه افتاد اومد طرف ما. در اون لحظه نمیتونستم منتظر معجزه و نجاتدهنده بمونم. چارهای نداشتم جز اینکه در نقش زورو سوسک رو سربهنیست کنم. پس ترسان و چندششوان با یه قیافهی خونسرد و نترس هیچی نیست مامانجونطور سوسک رو کشتم، با دمپایی، با یه ضربه. جرأت نداشتم دست به دمپایی بزنم و دستام میلرزید، اما سوسکه رو کشته بودم و به زعم خودم مهمترین کار دنیا رو انجام داده بودم. حتا برای اولین بار احساس کرده بودم من یه مامانم. تو اون دوره هر کی از ترسش از سوسک با من حرف میزد میفهمیدمش هنوز، اما خیلی مهربون توصیه میکردم بالاخره یه روز باید با این واقعیت مواجه شی و به ترست غلبه کنی و سوسکت رو بکشی. طی سالهای بعد اما، زمانیکه دیگه نجاتدهندهای در کار نبود، بارها و بارها زورو شدم و سوسک کشتم. روزی رسید که اگه تو یه جمع سر و کلهی سوسک پیدا میشد، من اولین کسی بودم که خیلی راحت میرفتم سوسکه رو بکشم. دیگه نترسیدن از سوسک برام فضیلت محسوب نمیشد. دیگه نه تنها با کسایی که از سوسک میترسیدن سمپاتی نداشتم، بلکه اونارو تحقیر هم میکردم تو ذهنم. میخندیدم که وا، مگه سوسک هم ترس داره! نه که روزای ترس عجیب و غریب خودم رو فراموش کرده باشم، نه؛ اما یه روزی رسیده بود که به اين مرحله، به این باور در زندگیم رسیده بودم که آقا جان، «یه روزِ خوب» نمیاد، نجاتدهندهای در کار نیست و آدم باید یه روزی به این نتيجه برسه که سوسکهای زندگیش رو خودش بکشه.
حالا، به عنوان یه آدمِ سوسک کشته، میدونم که فضیلتی در نکشتن سوسک نیست. میدونم خیلی ترس داره، اما میدونم هم وقتی یه بار انجامش بدی میفهمی اونقدرا هم که فکر میکردی کار سخت و طاقتفرسایی نبوده. حالا در دورهای ام در زندگی، که دیگه با اون دسته آدمایی که از سوسک میترسن همدرد نیستم. حتا نمیفهمم چطور آدما حاضرن یه عمر زندگیشون رو به خاطر یه سوسک حروم کنن. من ترسها و سختیها و تنهاییها و نتونستنها و نشدنهام رو از سر گذروندهم، با پیفپاف و دمپایی و تمام جسارت و غریزه و توانی که تو خودم سراغ داشتهم رفتهم تو شکم سوسکهای زندگیم، و راستش برای کسانی که حوصله ندارن از پای تلویزيون بلند شن برن چار تا سوسک رو بکشن نمیتونم اعتبار قائل شم. آخر فیلم آیز واید شات، زن و مرد قصه، دیگه همون آدمای قبل نبودن. با اون تجارب عجيب کی میتونه همون آدم سابق باشه؟ دیگه ماها که اهالی فیلم و قصهایم که باید این یه قلم رو خوب یاد گرفته باشیم که. آخر فیلم آیز واید شات، یه جملهی طلایی داشت: let's fuck. حالام همون. |
Tuesday, January 1, 2013
قاعدهی بازی
گربهبازی میکردیم. دخترکم، چهار ساله بود یا پنج. شاد میدوید و غشغش میخندید – خندهی مخصوص چهارسالههایِ ازهمهیدنیابیخبر – و از جادهخداهایی که بهش میدادم کمال استفاده را میکرد که در برود از دست من: پدرش؛ که حالا موقتن پدر نبود و گربهای بود که میومیوکنان گذاشته بود دنبالش. که ناگهان ایستاد. به یکباره ترس ریخت توی صورتش انگار. گربه، پدر نبود، گربه بود واقعن: درشت و غریبه و پرزور. نزدیکش شده بود و گذاشته بود نزدیکش بشود، چون این موجود درشت، همان پدر همیشگی بود و بازی هم همان بازی همیشگی. اما ناگهان بازی جدی شده بود و پدر، یک لحظه فرصت داشت تا ثابت کند همان پدر است، نه گربهی غریبهی ترسناک: «بابا… بابا… نه… بسه… بسه!» و همراهِ صدای خندهاش که کش پیدا کرده بود و وا رفته بود و شده بود صدای مخصوص چهارسالههایِ شاکیِازدنیاترسیده، پنجهی باز شده دست را آورد توی صورتم تا نبینمش و نبیندم، که تا دستش را پس میکشد من همان پدر شده باشم و گربهی بدِ شرور، محو شده باشد و دود شده باشد و رفته باشد پی کارش.
گاهی با معشوقمان بازی میکنیم. فرو میرویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بیبخشش. یک غیرتیِ بیتحمل. یک حسابگرِ موازماستبیرونکشنده. یک بیعاطفهی بیتفاوت. یک دیوانهی زنجیری، حتی. بازی میکنیم تا بازی که تمام شد، سختتر و محکمتر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذت باهمبودنمان گونهگون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست – و فقط یک لحظه طول میکشد – که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره «خود»مان شویم. باید او را در آغوش بکشیم و بگوییم «چیزی نیست… تمام شد… فقط بازی بود…» و یا هیچ نگوییم و بگذاریم آغوش تو کارها بکند.
آنکه بازی را شروع میکند، باید این یک لحظه را خوب بشناسد؛ خیلی خیلی خوب بشناسد؛ مثل تکتیراندازی که فقط یک لحظه فرصت دارد ماشه را بچکاند؛ مثل جراحی که فقط یک لحظه فرصت دارد رگی را قطع کند. یک لحظه هست، که پیش از آن همهچیز بازی، و پس از آن همهچیز تلّ خاکستری از فاجعه است.
|