Desire knows no bounds |
Sunday, March 31, 2013
همممیشه دلم میخواسته یه لایفاستایلیست داشته باشم. یکی که جای من فکر کنه و تصمیم بگیره و مسئولیت یه سری چیزا بای دیفالت پای اون باشه و خیالم راحت باشه که همهچی درست انجام میشه. حالا به نظرم به آرزوم رسیدهم، فاینالی. دو نقطه نیش باز و دلی خوشام از خودم.
|
یکی دو سال پیش بود گمانم. از آن شبهای خوبمان بود. خیلی خوب. دراز کشیده بود طرف همیشگی خودش به کتاب خواندن. من داشت خوابم میبرد برای خودم که بیهوا دست چپش را انداخت دورم مرا کشید در آغوشش. آغوش که نه، یکجورِ مهربانی چسباند به خودش. پرسید میای بریم شیش ماه استانبول زندگی کنیم؟ آنقدر ازتهِدلطور بود که دلم نیامد واقعبین باشم آن وقتِ شب. مثل همیشهی وعدههای کیدادهکیگرفته بیمکث جواب دادم بریمبریم. گفت دارم جدی میگم الاغ. جواب دادم دارم جدی میگم الاغتر. بعد اما وقتی شروع کرد چند سؤال واقعی پرسیدن، که تکلیف کارم و تکلیف بچهها و تکلیف ایکس و ایگرگ چی میشود دیدم نه، اوضاع جدیست انگار. مجبور شدم خیلی واقعبینانه و خیلی ضدحالطور توضیح بدهم که آن وقت سال نمیتوانم تکان بخورم از جایم، با آنهمه بند و چسب و مسئولیت. ته حرفهام گفتم اما دو سال دیگه میام که بریم. آن شب دو سال دیگر هم آیندهای بعید بود برایم، خیلی بعید و خیلی دور.
حالا اما، امشب، آیندهی بعید آن سال به حال قریبالوقوع نزدیک شده است. داشتم «استانبول -خاطرات و شهر-» اورهان پاموک را میخواندم. صفحهی شصت و سوم بودم که کتاب را بستم گذاشتم کنار. خیره شدم به سقف، با لبخند، و اساماس زدم که هنوزم بریم استانبول؟ جواب داد بریم. نوشتم دارم جدی میگم الاغ. نوشت منم جدی میگم الاغ. داشت راست میگفت.
Labels: stranger |
Saturday, March 30, 2013
که اصلاً
که اصلاً شما بگو خوشتیپترین و خوشبوترین و خوشصداترین و خوشهیکلترین و خوشپوشترین و خوشکفشترین مردِ دنیا
جذابیت واقعی اما جای دیگریست به گمان من
جای دیگری میان همین حروف سربی و صدای همین کیبورد وقتی دارد تند و بیوقفه.. آخخخ که تند و بیوقفه..
میخواهم بگویم شما بگو خوشتیپترین و خوشبوترین و خوشصداترین و خوشهیکلترین و خوشپوشترین و خوشکفشترین مردِ دنیا
من میگویم آخخخ اما از مردانِ دست به کیبورد، دست به کلمه
اصلاً اینجاست که فرق میکند تاریکی با تاریکی..
سلام آیدای پیاده
|
Thursday, March 28, 2013
آنقدر بهار شده که میشود با تاپ و دامنای رنگی، صندلای بیپاشنه و پیراهن مردانهای گشاد و رها روی دامن، رفت قدم زد تا لب دریا. جادهی باریک پشتِ خانه سبز شده است. هوا بوی شکوفه و گوشماهی میدهد. سرخوشام. باید برای تینا نامهای بنویسم. برایش بنویسم هیچ آدمِ عاقلی در جیبهایش باروت حمل نمیکند.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
ساعتها غوطهور مانده بودم توی آن حال خوش عجیب. اگر رضا موسیقی را قطع نکرده بود میشد هنوز مانده باشم آنجا. آن خلسه و آن بیوزنی و آن رنگهای پرکنتراست و آن نورپردازیها و آن سرعت باورنکردنی، آخخخ که آن سرعت باورنکردنی، همهشان یکهو فروکش کرد. انگار فرود آمده باشم روی زمین دوباره، با وزنی مضاعف.
آدمِ سودا اَم من. آدمِ تن دادن به خلسه، به تجربههای شناورِ بیمکان، آدمِ تجربههای معلقام اصلاً. یکی باید باشد اما، که به وقتش موسیقی را قطع کند، دست آدم را بگیرد بِکِشانَدش بیرون، بَرَش گردانَد روی زمین.
که یعنی همانجور که دل دادن به تعلیق و دل ندادن به تعلق میشود که مهارت باشد، بهوقت بیرون آمدن از حوض سرخوشی و دایرهی غلیظ ناکجاآباد هم میتواند مهارتتر باشد حتا. که یعنیتر، حواسم باشد به وقتش از شیبهای تندِ خوشرنگولعابِ معلقِ بیهویت برگردم سراغ شیب نَرم و صریح و سرراست خودم. همانجا که باید باشم.
|
بعد،
بعد صبح شده بود و آفتاب تابیده بود روی ملافهها و باد پیچیده بود لابهلای پردهی توریِ پنجرهی تمامقد. غلت زدم. مرد دیگر خاطرهای دور نبود، بهار رسیده بود تا تهران. |
آخخخخخ که چه اندازه تنم هوشیار است..
|
Monday, March 18, 2013
دلمه خوردم، دلمهی بادمجون و دلمهی فلفل. با ماست و خیارشور. خیلی سیر و خیلی خوشحال. رفتم ظرفها رو بذارم تو آشپزخونه، دیدم نمیشه، کف آشپزخونه خیسه هنوز. مجبور شدم بیام بشینم وبلاگ بنویسم تا خونهمون خشک شه. خونه بوی تاید و وایتکس میده. زهرا خانوم همهچی رو شسته و همهی پنجرهها رو باز کرده تا خونه خشک شه. تاپ و شلوارک تنمه و موهای تنم مورمور شده از سرما، چراغا رو خاموش کردهم و ولم به امانِ خودم. خیلی برام جدیده این شب آخر سالی. تا حالا نشده بود در زندگانی اسفند شده باشه و من اینهمه سر حال باشم، چه برسه به شب عید، چه برسه به اینهمه نیشِ بازِ جولیارابرتز-وار. سهتاییمون به طرز محسوسی خوشحالایم. پریشب دخترک اولین اثر هنری زندگیش رو خرید. اومده بود گالری و از یه کار خوشش اومد و گفت من میخوام اینو بخرم ازت، پولش رو هم همونجا نقد داد و ده درصد هم تخفیف خانوادگی گرفت و سپس هم ازم خواست کار رو براش بستهبندی کنم، هم بهش برگهی خرید بدم. خوشم میاد ازش، کرهبز. وسایل سفر شمال رو هم جمع کردهم حتا. اولین سالیه که عید رو با خانواده نخواهم بود. با بر و بچ میریم شمال. کباب و شراب و الخ. شات پای سفرهی هفتسین و سبزیپلوماهیِ سارا-پَز. شات به سلامتیِ تمامِ مردای امسالِ زندگیم. مدیونشونم، زیاد. لباسها رو اتو نکردم. جابهجاشون کردم تو کمدها. اولین سالیه که حتا بستن چمدونهای بچهها رو هم نظارت نکردم. کلن ول خوبیام به حال خودم. تمام مگسهای اضافی رو از تو مغزم انداختهم بیرون. کشیدنِ هر گونه بارِ اضافی ممنوع، حتا بارِ شما دوستِ عزیز. دیشب داشتم مرد رو تماشا میکردم، نشسته بود رو کاناپه و تنش با نور شمع ترکیب فوقالعادهای ساخته بود. حال کافی و مناسبی داشتم باهاش. مطبوع و بهقاعده. فکر میکردم چه همهچیز به قاعده شد امسال، تا همین روزای آخر حتا. نشستم به لیست کردن باید-انجام-بدمها. سه چار تا کار مهم دارم تو سال ۱+۹۱، یه کار خیلی مهم هم تو سال ۱۴۰۰. هیه، دوست دارم این هدف سال ۱۴۰۰مو. همچنان تمام آرزوها و رؤیاهام رو خواهم نوشت. عاشق وقتاییام که یکییکی تیک میزنم کنارشون. دارم دفتر سیاهامو ورق میزنم. یه عالمه تیک دارم سمت راست صفحههام. سال نود و یک از انتظارات من فراتر ظاهر شد، خیلی فراتر. سر جنگ ندارم با خودم دیگه. راضیام از خودم. امسالو واقعن راضیام. یه خط راست رو گرفتهم دارم میرم جلو، خطی که خیلی دوسش دارم. این مشخص بودن مسیر و چشمانداز داشتن بیش از هر چیزی پر از انرژیم میکنه. بالاخره موفق شدم زندگیم رو برسونم به نقطهای که از بودن تو اون نقطه خرسند باشم. خرسندمه الان.
|
Thursday, March 14, 2013 |
Wednesday, March 13, 2013
4- اين غذا بَروبَساط (مثل بَرورو) ودكاست. خوراك غروبهاي رفاقتي است كه سوت ميزنيد و دوستانتان سرازير ميشوند سمت خانه. براي جمعهايي است كه موهايتان را ميريزيد دورتان، بدون آرايشايد، سبك و با لباس نخي. براي مودهايي كه تكيه ميدهيد بههم، به يادآوري خاطرهها و آواز خواندن. مخصوص جمع رفقاي خيلي شخصي كه "بشينيم و سحر پاشيم". خيلي نرم و عرقسگيطور. خيلي فراموشنشدني و عشقدار. جمع شويم، از كيومرث پوراحمد خواهش كنيم اگر"شب يلدا"ي دو را ساخت، يكجاييش پريا فردوسي برگردد و به حامد احمدزاده بگويد:"«دوست»هاي آدم سرمايه است حامد، سرمايهتو با اين و اون تقسيم نكن".
مطلب کامل را اینجا بخوانید، بساط سالاد و مزه و عرق را مهیا کنید و حالش را ببرید. سلام رشت. |
|
از نظر من تعهد یعنی آدم قول بده دیگه گاز نگیره :|
|
یکجوری میگوید لیلی که انگار آدم پیراهنی حریر تناش باشد، نازک و لَخت، با گلهای ریز یواش.
چه حریرم گرفته جدیداًها، هی. |
Tuesday, March 12, 2013
یاد بعضی نفرات
روشنم میدارد..
|
ازونجایی که در روزهای پایانی سال ۹۱ تقریبن به تمام اهداف امسالم دست یافتهم و چه بسا به یه سری اهدافِ نداشتهم هم، بدینوسیله تنها هدف سال ۹۲ خود را که به زعم من سال ۱+۹۱ خواهد بود -سلام کانسپت- همانا جمعکردن و بستنِ کار پیش از دقیقهی ۹۰ اعلام میکنم، به گونهای که محض رضای خدا لااقل سه روز مونده به ددلاین دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم. سختترین هدفیه که تا حالا داشتهم، انصافن.
|
Sunday, March 10, 2013
کاش یه روزی هم میرسید که زنهای جهان متحد میشدن و دست از خردهجنایتهای بدجنسانهشون برمیداشتن. از خردهخباثتهایی که در روایت از یه زن دیگه به خرج میدن، تحت پوشش مهربونی و نوعدوستی.
خردهبدجنسی در روایت، از حسادت هم بدتره گاهی.
|
Saturday, March 9, 2013
فکر کرده بودم شاید بشود یک خانه بگیریم، همین حوالی. از آن خانههای خلوتچیدهشده. کمرنگ و خلوت. یک اتاق بزرگ داشته باشد با تراس، با پنجرههای قدی، با پردههای حریر شاید. دو تا تشک خوشخواب گذاشته باشیم روی هم به جای تخت، با ملافههای تکرنگ، سه چار بالش نرم و پوفدار، دو سه بطری آب همان پایین روی زمین، یکی دو تا کتاب، همینها.
فکر کرده بودم باران که ببارد کمی لای پنجره را باز میگذاریم میخزیم زیر پتو.
حالا؟ حالا فقط دارد باران میبارد. فقط دارد باران میبارد و هیچجا هیچ پنجرهای باز نیست.
|
هزار سال هم که بیخبر باشیم از هم، باز یهجوری برمیداره دو و نیم نصفشب اساماس میده «چرا اینقدر دلم تو رو میخواد آخه الاغ» که اصن به ذهنت خطور نمیکنه جواب بدی لانگ تایم نو سی مهندس. یعنی اصن بعضی آدمها هستن در زندگانی، که خر عزیز و شخصیِ آدمن. جاشون هُلُپی تو دلِ آدمه. خودتم که بکشی نمیتونی بهشون جواب سربالا بدی. خرا.
Labels: stranger |
Friday, March 8, 2013
چند هفته پیش فیلم The Squid and the Whale رو به پیشنهاد استادم دیدم. فیلم فیلمِ من نبود. علیرغم موضوعش - تینایجرها و طلاق و الخ - نوع نگاه فیلمساز رو دوست نداشتم. از همون موقع تا حالا اما فیلم از ذهنم بیرون نمیره. مغزم میخاره. به جز موضوع طلاق و بچههای طلاق و مسائلی که براشون پیش میاد، فیلم دست گذاشته بود روی نکتهای که ذهن من مدتهاست درگیرشه. «خدای بچهها بودن».
پدر و مادرها تا مدتها، سالهای کودکی و گاهی اوایل نوجوانی حتا، خدای یگانه و قادر ذهن بچهن. بچه همهچی رو از فیلتر اونها عبور میده، نظر والدین براش مهمترین و موثقترینه. یگانه مرجع مشورت و حل مشکلات و طرح خوشیها و ناخوشیهایی. نظرت در هر موردی حرف اول رو میزنه. بچه براش مهمه که به تأیید تو برسه، از لباسی که پوشیده و هارمونی رنگهای لباس گرفته تا انشایی که نوشته، موزیکی که داره گوش میده، نظرت در مورد فلان کتاب و فلان نویسنده و فلان فیلم و الخ. اولین نفری هستی که میاد با دقت ازت میپرسه تا ببینه در مورد فلان موضوع چی فکر میکنی. با چشمهای درخشان نگاهت میکنه و مرعوب دانستههات میشه و میشنوی و میخونی که حرفها و مواضع تو رو توی نوشتهها و انشاها و حرفهای تلفنی تحویل دوستاش میده. یه روزی میرسه اما، یه جایی یه نقطهی کوچیکی هست در زندگانی، که یههو حواست جلب میشه که تو دیگه تنها خدای اون بچه نیستی. تنها مرجع موثق نیستی. به تو گوگل و اینترنت و دوستدختر/پسر و فلان آدمِ دیگه هم اضافه شده. اونها هم اومدهن رو همون پلهای ایستادهن که تا سالها ملک مطلق تو بوده. این ملک مطلق برای من به عنوان یه سینگل-مام مطلقتر هم محسوب میشده حتا. حالا اما یه سری آدمای دیگه، بیکه کسی از تو پرسیده باشه، خیلی کول و خونسرد اومدهن نشستهن بغلدستِ تو. تو جایگاه اختصاصی تو. بله، بچهها بزرگ میشن و جهانبینیهای شخصیِ خودشون رو خواهند داشت و دیگه تو دانای کل نخواهی بود و رسم روزگار چنین است و الخ، آی نو؛ دونستن اینها اما چیزی از بارِ اولین مواجهه با این لحظه رو کم نمیکنه. یه روزی رسید که دیگه من خدا نبودم، این یه واقعیت بزرگ بود که ناگهان مث یه کیک خامهای تولد خورد توی صورتم. خندیدم و خامههاي پخششده رو لیسیدم طبعن، اما بههرحال اون لحظه لحظهی مورد علاقهی من نبود.
حالا هنوز، دلم به این خوشه که عجالتن تا سالها یکی از منابع معتبر در خیلی از زمینهها محسوب خواهم شد. هنوز کسی به این راحتی نمیتونه بشینه رو پله کنار من؛ قصدم اما طرح چیز دیگهایه. در زندگی لحظهای هست که خواهناخواه تو دیگه یگانه فرمانروای رابطه نخواهی بود. شیفتگی فروکش کرده، معاشرتهای زیاد باعث شده تو ابعاد آدم مقابلت رو در مقاطع مختلف دیده باشی و سنجیده باشی و دیگه اون تصویر خدشهناپذیر و جذاب اولیه کار نکنه. پشت پرده و خاستگاه خیلی از مانیفستها و طرز فکرهای طرف مقابل رو میدونی. ویترینش دیگه برای تو یکی لااقل کار نمیکنه. به کُنه دیدگاههای واقعی اون آدم دسترسی داری و خیلی ساده اون لباس جذاب و پر زرق و برق دیگه به تن رابطه نیست. آدمهای دیگهای هستن که میتونن به شدت برات جذاب باشن و توجهت رو به خودشون جلب کنن. این لحظه خواهناخواه در هر رابطهای اتفاق میافته و اتفاق افتادنش بیش از اونکه دردناک باشه واقعی و واقعگرایانهست به زعم من. شاید یکی از معدود لحظههای خالص رابطه باشه حتا. این نقطه، این استیج از رابطه یکی از تعیینکنندهترین نقاط رابطهست. نقطهی عطف شاید. یه روز چشم باز میکنی و میبینی ایستادی تو این نقطه از رابطه، دیگه ذوب در ولایت نیستی، با چشمهای تمامباز رابطهت رو و پارتنرت رو تماشا میکنی بیکه چیزی رو مورد اغماض قرار بدی. اینجاست که تو تصمیم میگیری بمونی یا بری. اینجا از معدود جاهاییه که باید یه سری پارامتر داشته باشی، خیلی عمیقتر و خیلی ماندگارتر از تمام پارامترهای روزمره، که بتونی دست خودت رو و رابطه رو بگیری بهش و از ته چاه بیای بیرون. اگر آدم مقابلت واجد چنین ویژگیهایی باشه، میتونی امیدوار باشی رابطه با مضربی فرد ادامه پیدا خواهد کرد. وگرنه که بهتره یه دسته گل بخری و راه بیفتی بری بالا سر مزار رابطه. معمولاً؟ معمولاً «پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد» هم.
|
یه بار دیگه هم مشابه این اتفاق برام افتاده بود: اولین باری که نوبت من بود طرح فیلمنامهمو بخونم سر کلاس تقوایی. تا قبل از کلاسهای فیلمنامهنویسی، تنها تجربهی من از نوشتن همانا وبلاگنویسی بود و بس. اون وقتا، تو دنیای وبلاگستان کلی کامپلیمان گرفته بودم و خیال میکردم دو قدم مونده که نویسنده شم. با همون اعتماد به نفس رفته بودم سر کلاسهای تقوایی و بعد نشسته بودم طرح نوشته بودم و بعد خیال کرده بودم چههمه طرحم شیکه و با بقیه فرق داره و چههمه خوشش بیاد داییجان. طرحمو که سر کلاس خوندم اما، بچهها با بولدوزر از روم رد شدن. کلاً انگار داشتیم به دو زبون مختلف حرف میزدیم. زبان نوشتاری من که مورد تعریف و تمجید واقع شده بود همیشه، تو اون فضا و تو اون کلاس رسماً محلی از اِعراب نداشت. هیچکس باهاش ارتباط برقرار نمیکرد. مجبور بودم کلی خودمو توضیح بدم و در مورد بازیهای کلامی و رسمالخط شخصیم حرف بزنم، باز هم اما توجیه به نظر میومد و کسی ارتباط نمیگرفت با حرفام. یادمه شب با حال بد برگشته بودم خونه و تمام اعتماد به نفسم قُلوهکن شده بود و یه کتاب چخوف گذاشته بودم جلوم خیره تماشا میکردمش که چرا من هیچی بلد نیستم.
حکایت امشب هم همونه. درست وقتی با نیش باز برگشته بودم خونه و فکر کرده بودم چه خوووب، نگو کلاً ماجرا در حال سوءتفاهم بوده و کلمهها تو اون فضا یه معنای دیگه داشتهن و هیچی اونجور که من فکر میکردم نبوده وُ، وُ طبعاً بولدوزر. بولدوزر از روم رد شد.
گاهی درست وقتی که داری فکر میکنی کلمات نرمترین ابزارن تو دستت، درست همون وقت شروع میکنن بهت خیانت کردن، معنای همهچیز رو عوض کردن، بازی رو به هم زدن.
تجربهی کلاس داییجان یادم داد رسمالخط شخصی من تو هر فضایی جواب نمیده. باید حواسم باشه کجا دارم استفادهش میکنم. مدتها بود یادم رفته بود این قاعده رو. امشب دوباره یادم افتاد.
|
Thursday, March 7, 2013
همهی لباسهایی که پوشیدهایم را هرقدر هم که به سرعت از تن درآوریم هرگز به برهنگی نمیرسیم، چرا که برهنگی پدیدهای روانیست و نه کندن لباس. ما در اندام و روان خود با لباسهای متنوع زندگی میکنیم که مثل پر پرندگان بر ما چسبیدهاند، شادمانه یا ناشادمانه..
کتاب دلواپسی --- فرناندو پسوآ
|
کاش وقت میشد بشینم دوباره La belle noiseuse ببینم. لازم دارمش. نمیرسم اما. مشق دارم، زیاد. باید بشینم بنویسم هی. نمیشود اما. کیبوردم یک جورِ جدیدی شده. یعنی پریروزها آقای چالگونه نشسته بود پای کامپیوتر من که موبایلم را درست کند، و بعد دیگر پ نداشتم، ویرگول نداشتم و نیمفاصله هم نداشتم. الان زنگ زدم پرسیدم کیبوردم کوش؟ گفت کیبورد قبلیم خیلی غیر استاندارد بوده و بهتر است مثل آدم از این یکی استفاده کنم. جای پ و ویرگول و اَ اِ اُ های جدید را هم نشانم داد. نیمفاصله هم دیگر کنترل شیفت دو نیست، شیفت اسپیس است. بعد تق، گوشی را گذاشت. خب. راستش من فکر نمیکردم اصلا بداند نیمفاصله چیست، بعد اما میداند. انگلیسی و فرانسه و آلمانی هم بلد است. در مورد همهچیز هم با تقریب خوبی یک عالم اطلاعات دارد که خدا میداند به چه درد میخورد. -سلام نوروظی- چند وقت پیشها خیلی دانای کلوار داشتم برایش کانسپتی به نام گودر را توضیح میدادم. گذاشته بود توضیحاتم تمام شود و بعد برایم توضیح داده بود که گودر را هم بلد است. طبعاً ضایع شده بودم، زیاد. حالا هم برداشته کیبورد قبلیام را انداخته دور یک کیبورد استاندارد جایش گذاشته که دیگر لازم نباشد مثل پیانیستها برای یک نیمفاصله از تمام انگشتهایم استفاده کنم. تا به جای جدید پ و ویرگول و تنوینها و نیمفاصله عادت کنم، کلی زمان میبرد. هنوز عجیب است برایم. گیج میشوم هی. اما خب همهچیز دم دستتر و آسانتر است. طبیعی و استاندارد. میخواهم بگویم آقای چالگونه بر خلاف تمام کیبوردهای قدیمیم خیلی سبُک و طبیعی و استاندارد است. از آن چیزها که من تا حالا عادت نداشتهام هیچ. از آن چیزها که کلی برایم تازگی دارد.
|
Wednesday, March 6, 2013
یک جورِ خوشآیندی تنِ آدم را بغل میکند از پشت، سرش را میبَرَد سراغ ترقوهی آدم به خُردهگازهای نرم، بو میکشد و تو را فشار میدهد به خودش که «چهقدر به قاعدهای پدرسوخته».
خندهام میگیرد.
روز جهانیِ قاعدگی اصلاً. |
تمام بعد از ظهر را نشسته بودم پشت میز، پشت میز گرد توی دفترم، کنار پنجره. باران خوبی میبارید. باغچه تازه شده بود. میز غولم زیر باران میدرخشید. یک بشقاب کوچک بِهِ پرهشده روی میز بود، یک لیوان نسکافهی داغ، چند بیسکوییت، دفترها و مدادها و کاغذها و اسمها که داشتیم مینوشتیمشان.
همهچیز به قاعده بود.
Labels: یادداشتهای روزانه |
اگه ریشهی همهچیز رو در نهایت ارجاع بدیم به هورمونها، هورمونهای عزیز، به تازگی یه دسته هورمون در خودم کشف کردهم که عصبشون وصله به سنسورهای بویایی-نرمایی-گویایی-رفاقتی-لمسی-آدمِ شخصی-آخخخ-کلن. این یه دسته که به نظرم خیلی در اقلیت و خیلی زیرزمینیان، اینقدر مناسب و به اندازهن و اونقدر یه جاهای بیربطی یههو پرچمو به دست میگیرن که اصن آدم انگشت به دهان باقی میمونه، ای داااادگویان حتا.
Labels: Dear anonymous |
Monday, March 4, 2013
The cost is great, the price is high
Take all you know, and say goodbye
Your innocence, inexperience
Mean nothing now
"Blue Cafe" Labels: Dear anonymous |
Sunday, March 3, 2013
نیمساعتِ تمام تو اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود بیکه گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من قویام و گریهم نمیگیره وُ، وُ دستم نمیرسید.
از بدجایی شروع کردم به تعریف کردن. درستترش اینه که عصر تابستون بود. داشتم برای خودم طول استخرو زیرآبی می رفتم که بابابزرگ شلنگو گرفته بود روم که شنا بسه، بیا بریم پارک. تا از استخر بپرم بیرون و حولهپیچ برم توخونه با کف پاهای خیس و مامان غر بزنه یه دمپایی پات کن جای پاهات میمونه کف سالن و بپرم رو تختم تا خشک شم و بعد هول هول پاشم لباس بپوشم، بابابزرگ باغچهی حیاط رو آب داده بود و قدم زده بودیم تا پارک قیطریه. پارک قیطریه امپراتوری دوران خوش بچگیم بود. بابابزرگ؟ بابابزرگ با کلاه شاپو و چوب سیگار عاجش، امپراتور بلامنازع خاطرات کودکی من. با گلنار و صنم بازی کرده بودیم و بستنی خورده بودیم. اون روزا پارک قیطریه هنوز اون سرسرهی طولانی و پیچاپیچش رو داشت و گلنار و صنم هنوز خونهشون قیطریه بود، روشنایی غربی. برگشتنا، بلال خریده بودیم وُ، بلال خریده بودیم وُ یه بادکنک گندهی قرمز هیدروژنی، ازینا که اگه نخش رها شه میچسبه به سقف، خیلی گرد و خیلی براق و خیلی قرمز. تا خونه کیف کرده بودم از داشتنش. تا شب که بابابزرگاینا بخوان برگردن خونهشون، هزاربار بادکنکه چسبیده بود به سقف و هزار بار بابابزرگ اومده بود داده بودش دستم، هزار بار. آخر سر نخشو برام بسته بود به پشتی صندلی، که هی نکشونمش تا اتاقم، دم به دقیقه.
خسته و کمخواب، انگار بعد از شنا و پارک و پیادهروی طولانی، نشسته بودم روی مبل قرمزه، تا چای کمی سرد شه. مرد نشسته بود روی صندلی، پشت به من، سرش توی مانیتور کامپیوتر؛ هرازگاهی تکیه میداد عقب و نیمچرخی و دوباره وورد، دوباره کامپیوتر، بیکه حواسش به حضور من باشه. سه قدم فاصله داشتیم همهش، سه قدم فقط.
صبح بیدار شده بودم و اولین چیزی که گشته بودم دنبالش بادکنکم بود. چسبیده بود به سقف. رفته بودم چرخ زده بودم تو خونه. هیشکی نبود. بابابزرگاینا برگشته بودن خونهشون و مامان و بابا رفته بودن سر کار. صبحانه و میوهم روی ميز بود. تنها بودم. مث تمام بقیهی روزهای تابستونِ اون سال. برگشته بودم تو اتاقم و سعی کرده بودم دستم برسه به نخ بادکنک. نشده بود. نميرسید. سه اینچ فاصله داشتیم فقط. نمیشد اما.
نیمساعتِ تمام تو اون عالم بچگی زل زده بودم به سقف و گردنم درد گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود بیکه گریه کنم و دماغمو چین داده بودم هی که یعنی من قویام و گریهم نمیگیره وُ، وُ دستم نمیرسید. نمی شد.
Labels: Dear anonymous |