Desire knows no bounds |
Friday, May 30, 2014 ... او خود را نه به خاطر فراموشی، بلکه برای این ملامت میکرد که خاطرهای را درون سیمان به حصار کشیده است... خانهی کاغذی --- کارلوس ماریا دومینگس Labels: UnderlineD |
بهار سال ۱۹۹۸ بلوما لنون در یکی از کتابفروشیهای سوهو، نسخهی قدیمی اشعار امیلی دیکنسون را خرید و تازه به قرائت شعر دوم رسیده بود که در نبش اولین خیابان، ماشین او را زیر گرفت. کتابها سرنوشت انسان را دگرگون میکنند. طوریکه بعضیها با خواندن ببر مالزی در یک دانشگاه دوردست، مدرس ادبیات شدهاند. سیذارتا دهها هزار جوان را به بودیسم کشاند، همینگوی آنها را ورزشکار کرد، دوما زندگی هزاران زن را به هم ریخت، و اصلا هم اینطور نیست که یک کتاب آشپزی کسی را از فکر خودکشی منصرف کرده باشد. بلوما قربانی کتابها بود. اما فقط او نبود. لئونارد وود، پروفسور ادبیات کلاسیک، سر پیری یک نیمه از بدناش افلیج شد، چونکه در کتابخانهاش پنج جلد از دانشنامهی برتانیکا از جایشان سُر خوردند و افتادند روی سرش. دوست من ریشارد پایش شکست، جون که میخواست ابشالوم، ابشالومِ ویلیام فاکنر را بردارد، که جای ناجوری قرار داشت و در نتیجه او از روی نردبان افتاد. دوستی دیگر از بوئنسآیرس در زیرزمین یک کتابخانهی عمومی دچار سِل شد، و روری به چشم خود دیدم که برادران کارامازوف معدهی یک سگ شیلیایی را ترکاند، چونکه او در یک بعدازظهر کشنده کتاب را درسته بلعیده بود. خانهی کاغذی --- کارلوس ماریا دومینگس Labels: UnderlineD |
Saturday, May 24, 2014
دلم برای دایی عبدی تنگ شده ولی به جای آنکه تلفن کنم دارم اینها را اینجا مینویسم. من در ابراز محبت حقیقی الکنام. در تعارف آسانتر ابراز تصدق و دلتنگی میکنم. به قول مهران برادرم: ما خانوادگی رویمان نمیشود آدم خوبی باشیم.
[+] Labels: UnderlineD |
Friday, May 23, 2014
چيزکي براي همه کليدها
من کامپيوتري ام. دقيق تر بگويم شغلم برنامه سازي کامپيوترست و اين يعني که با هر کليدي بر روي اين صفحه سالهاست که رفيقم. کيبورد من يکي ازان کيبوردهاي ميکرو سوييچي عهد بوق است که اگر شب باشد و تايپ کني آسايش خانه اي را بهم ميزند بسکه سر و صدا ميکند. اما به آن خو کرده ام. اين کيبوردهاي کربني جديد را نميفهمم. اينها هويت هر کليدي را ازان سلب کرده اند. خوب راستش با اين کي بورد من ديگر هر کليدي صداي خودش را دارد که گوشم به آن آشناست. يعني حضورشان را حس ميکنم. ازان منهاي سمت راست بگير تا ESC سمت چپ. بعضي ها رفيق ترند اما. مثلا همين کليد Enter رفيق فابريک من است. خوب بايد برنامه اي نوشته باشيد تا بدانيد اين Enter چه خداييست. هر بار که آن را ميزني يعني که پرونده يک خط بسته شد. يعني نيمچه اطميناني که از صحت گام قبلی يافته اي، يعني که دورخيزکي براي گام بعدی. Space اما حکايت ديگريست ، مکثي ست که نباشد هيچ کلمه اي معني نميدهد. Space زنجره کي بورد است که اگر نبود شايد زندگي چيزي کم نميداشت اما هيچ برنامه اي ترجمه نميشد. خلا و پوچي هيچ که نداشته باشند مرز معنايند ، تاملي براي کامپايلرها تا فاصله بين کليد واژه ها را دريابند. عين کلام روزمره. سکوتي که وقتي تقطيع شود در بين جملات، اينهمه صدا را معني ميبخشد... Insert را اما دوست ندارم. بي رحم است. واژگان را له ميکند. معني ندارد آدم کلام گفته شده را له کند و بر جايش چيز ديگري بنشاند . هرچند شايد اگر من کلمه بودم، ميدادم کنار کليد Insert هر کي بوردي بنويسند : اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست! و ESC کليد بزدل هاست. فرار دائم از خطايي محتمل، ESC رد عمل انجام شده نيست نفي جاودان هر عمليست در آينده... بگذرم ازين پراکنده گويي و اظهار شيفتگي ام به اشياء و برسم به UNDO . UNDO کليد نيست. به تعبير ما ، ماکروست. ترکيبي از چندين عمليات پايه، نيازمند اندکي حافظه و الخ. واقعيت اينکه UNDO يک ظاهر سازيست، يک حقه نرم افزاري . و خلقت هيچ که نداشته باشد صراحت را دارد. پس نرم افزار و حقه را در آن جايي نيست. اينست که زندگي را بايد تنها "رفت". گام در هر راهي که مينهي گام پيشينت خاطره اطميناني ست بر پلي فرو ريخته، نفي روياي بازگشت. ايمان دارم که اگر يک و فقط يک امکان بازگشت مي بود ، هيچ شجاعتي، هيچ دل به دريا زدني، هيچ ايثاري، و هيچ ايماني ارزش واگو نمي يافت. کداميک ازينها را سراغ داريد که بتوان پذيرفتشان اگر تنها ذره اي شائبه بازگشت در دل خود بپرورند. و حاصل اينهمه روده درازي اينکه شايد اطميناني در گامهايم نباشد اما بي شک ايماني در نگاهم بوده است که تمامي لحظاتم را ارزش زيستن بخشيده ست و اينهمه بي تمناي بازگشت است، حتي براي کوچه اي کوتاه در ميان اينهمه راههاي هرروزه... [این نوشته را من ننوشتهام، طبعا. علیرضا نوشته، هزار سال پیش. رسمالخطاش هم آنقدر اوریجینالِ خودِ علیرضاست که دلم نیامد دست بزنم بهش.] Labels: UnderlineD |
همیشه گفتهام بچهها معصومترین شیطانهای روی زمیناند. بیرحم و خطرناک. گمانم برچسب معصومترین را هم برای دلخوشی خودمان میچسبانیم سرش. وگرنه که شیطانهای روی زمیناند، بیرحم و خطرناک.
امشب، کاور لباسهایش را و چمدان بستهاش را که دیدم گذاشته پشت در، دلم ریخت پایین. شده بودم یکی از همان شیطانهای بیرحم و خطرناک و حرفهام لابد زخم زده بود به جانش. کاور لباسها و چمدانش را که پشت در دیدم دلم ریخت پایین. کارما قصه را چرخانده بود طرف خودم. صورتم توی آینه سنگی بود و سرد. وقتی رفت باران میبارید.
|
تمام روزها بارِ وزن تنام را و بار جاذبهی زمین را به دوش میکشیدم، به همراه بارِِ تمام بندهایی که مرا بسته بود، مرا روی زمین توی آن خانه نگاه داشته بود. بچهها و کتابها و دامنها و فیلمها و شالهای رنگی. روزی رسید اما، که تصمیم گرفتم همهچیز را رها کنم، بروم. خسته بودم، و برای آنهمه خستگی، وزن تنام به تنهایی کافی بود. تمام گذشتهام را و بچهها را و کتابها را و دامنها و فیلمها و شالهای رنگیام را رها کردم. تمام بندهایی که مرا زنجیر کرده بود به آن خانه، با دندان بریدم. حالا سالها از آن روز گذشته و من رفتن یا ماندنام را به خاطر نمیآورم دیگر. دانستنِ اینکه میشود همهچیز را رها کرد و رفت برایم کافی بود تا از آن رنجِ همواره خلاص شوم. تا احساس قدرت کنم و دیگر از ترک شدن، دیگر از ترک کردن نترسم. دانستنِ اینکه آمادهی رها کردنام، به من قدرت و اعتماد به نفس داد تا بایستم. ایستادم؟ به خاطر نمیآورم دیگر. خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Wednesday, May 21, 2014
The Greek term scopophilia literally means "love of looking," but also refers to the erotic pleasure derived from gazing at images of the body. Goldin's Scopophilia is both a slide-show and an ongoing photographic series, begun in 2010 when she was given private access to the Louvre Museum every Tuesday. During these privileged sojourns, she wandered and photographed freely throughout the museum's renowned collections of painting and sculpture.
[+]
Labels: UnderlineD |
Tuesday, May 20, 2014 و خودش را تزریق میکند زیر پوست تنام آرام و زیرپوستی بیکه حواسش باشد حواسم هست صبحانه خامه خوردم. خامه و مربای هویج با نان بربری تازه. روز قبل پرسیده بود صبحانه خوردی؟ جواب داده بودم نه، میل ندارم هم. نیم ساعت بعد نشسته بودیم پشت میز، به صبحانه خوردن. رفته بود نان گرفته بود و خامه و پنیر تبریز و گردو، مربای هویج و به و عسل هم داشتیم، بساط صبحانه را به راه کرده بود صدایم زده بود بیا صبحانه. نشسته بودیم پشت میز، خامه و مربا و نان داغ. گفته بودم ااااااااا، هزار سال بود خامه نخورده بودما، از ورزشام به اینور. خندیده بود که درستت میکنم دختر، بیکه دست به ترکیب هیکلت بخوره، قول. حالا نشسسته بودم پشت میز، نان داغی که خودم خریده بودم را میخوردم با خامه و مربای روز قبل. خودش نبود امروز، من اما نُه صبح نشسته بودم پشت میز و خامه میخوردم. یک ماه پیش پرسیده بود صبحها چه ساعتی سر کاری؟ خندیده بودم که ظهر به اونور. دماغم را پیچ داده بود که درستت میکنم دختر. دماغم را چین داده بودم که عمرا این یه قلمو بتونی. امروز اما نُه صبح نشسته بودم پشت میز، خامه میخوردم با نان بربری داغ و مربای هویج. باغچه را قبلش آب داده بودم و فرمهایی که باید پر میکردم آماده روی میز بود. فرمها، یکی دو تا قبض، و یادداشتاش، روی کاغذ کوچک زردرنگ. یادداشتاش مال همان شبی بود که خسته و زانو به بغل نشسته بودیم دور هم. پرسیده بود شب چهکارهای؟ نوید جواب داده بود بریم مرغ برشته؟ و من خمیازه کشیده بودم نه بابا، حوصله ندارم، میخوام برم بخوابم. بوی کباب آمده بود از خانهی همسایه و من خمیازه کشیده بودم که به۲۲۲. یک ساعت بعد، داشتیم بال میخوردیم با چنجه و دندهی کبابی و هنسی و الخ. بعدش را یادم نیست، فرداش دیدم برایم نوشته «میدونم سختته، یه وقتایی اما خودتو با خیال راحت بسپار به من، نمیندازمت، نترس.» چسبانده روی در یخچال. اینها را گفتم که بگویم یک وقتهایی هم هست در زندگانی، یک وقتهای کم و نادری، که وقتی میخواهد قطع شود از دنیا، که وقتی میخواهد فرار کند برود یک گوشهی دنجی پنج دقیقه به حال خودش باشد، که وقتی مواظب همهچیز و همهکس بودن کمحوصلهاش کرده، میخزد زیر پتوی من، دستم را میگیرد از زمان و مکان میبَرَد بیرون میسُرد در آغوش من. آخخخخ که میخرم حال آن لحظهها را، انگار کوه تکیه داده باشد به آدم. |
Sunday, May 18, 2014 به سلامتی روی صحنهی تئاتر وطنی، ارگاسم و مستربیت ندیده بودیم که دیدیم. کلا به کجا چنین شتابان سپیده؟! |
Tuesday, May 13, 2014 |
تو را به جدهام زهرا قسم که این غربالها را تکان بده. قناعت به چیزی که میگویند هستیم، یا هستیم یا فکر میکنیم هستیم نکن که اصلا کافی نیست که هیچ، غلط هم هست. اگر تعریفی از ما بکنند یا کردهاند یا میکنند یا مجیزی که به ما میگویند قابل قبول باشد یعنی اینکه قدرت قریحهی خود را به ترازوی کج و گرهخوردهی کسانی سپردهایم که در اول فکر میکردهایم (و من هرگز چنین فکری نمیکردهام) که برای آنان است که تخم دوزرده گذاشتهایم. اگر کسی از من تعریف کند و من تعریف او را قبول کنم باید قدرت او را از خودم بیشتر ببینم و به قدرت قضاوت او اعتقاد داشته باشم. البته آدمهایی که از من بهتر بفهمند کم نستند اما همه نیستند، فرض هم که باشند من تا اول خودم از غربال رد نشوم به غربالی که دست دیگران است چرا خودم را بسپارم. غربال خودت را تکان بده.
ابراهیم گلستان، نامه به سیمین --- به همت عباس میلانی Labels: UnderlineD |
Saturday, May 10, 2014
دوش میگیرم. لباس نرم میپوشم زنگ میزنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش میکنم یه جَزِ یواش میذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمیدارم میرم تو تخت. امروز به جای قورباغه یه هشتپا قورت دادم. دارم میرم استِپِ بعدی. هیجان دارم. کمی هم میترسم. مغزم شلوغه. دوباره شیرجه زدهم تو یه استخری که نمیدونم طول و عرضش دقیقا کجاست. باید برم استپ بعدی. نفس کم نیارم؟ باید فکرشو نکنم. در لپتاپو میبندم با غذا و کتاب میرم تو تخت. فردا؟ فردا روز دیگریست.
|
هر چه بیشتر میخواندم بیشتر میمردم من کتاب میخوانم، و وقتی که میخوانم، کتابی که میخوانم هستم. خودِ کتاب، نه آنچه در آن است. و این یک مسخ است. و در مسخ همیشه چیزی هست که میمیرد. پس در خواندنِ کتاب چیزی از مرگ هست. «هفتاد سنگ قبر» را که مینوشتم، زیاد میخواندم. کمکم میدیدم که خواندن با مردن خط مشترک دارد. هر چه بیشتر روی این خط میایستادم تأمل من از مرگ بیشتر میشد. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر میمردم. و این، مسخ نبود. ترکِ چیزی برای نیلِ به چیزی، این معنا در مسخ هست. ولی در مرگ، ترکِ چیزیست برای نیلِ به چیزی که نمیدانیم چیست. چهرهی پنهان حرف --- یدالله رؤیایی Labels: UnderlineD |
Thursday, May 8, 2014 «یار در خانه و ما گرد جهان»ام از خودم، کلا.. ۱. کتف راستم رو داشتم میمالیدم و میگفتم باز این رگ بدقلق گرفت، الاناست که بزنه به دستم. اومد سروقت رگه و گفت بذار ببینم. رد رگ رو گرفت رفت پایین، گفت دراز بکش درستش کنم. دراز کشیدم سعی کردم بدنم رو شل نگه دارم رگه آزاد باشه. آزاد نبود اما، تِنس و خشک بود، مث سنگ. درد داشتم. گفت یه خورده تحمل کن، الان درستش میکنیم. یه ساعت بعد رگه نرم شده بود و درد از بین رفته بود. گفتم کجا بودی اینهمه سال پس؟ گفت تمام این سالها بودم که. گفت تو تمام این مدت، کِی شد که خواستی باشم و نبودم؟ راست میگفت. چهم بود پس؟ حتا درستتر که فکر کردم، دیدم ما هیچوقت بریکآپ هم نکردیم با هم. یه روز من راهمو کشیدم رفتم، صرفا. اون اما هیچوقت هیچجا نرفت. ۲. کم شده بود لحنش جدی باشه باهام. اون بار که تلفن زد اما، وسط حرفهاش گفت صلاح میدونم فلان کار رو انجام بدی. یکی از معدود بارهایی که طی این سیزده چهارده سال لحنش جدی شده بود باهام. بیکه سوالی بپرسم، گوشی رو که گذاشتم، بیکه فکر کنم، کاری که گفته بود رو انجام دادم. کار عجیبی بود برای خودم، عجیبتر از اون اما بیسوال و بیمکث انجام دادنش بود. یادم افتاد چه تمام این سالها همینقدر اعتماد داشتهم بهش، مطلق، بیکه سوالی. چهم بود پس؟ ۳. اون روزای اول مریضی، که هنوز گلدونطور بود احوالم، اومد دنبالم که بریم چمدونه رو بخریم. خندهم گرفت که با این حال خراب فقط چمدون لازم دارم من. رفتیم چمدونفروشی اما. بیکه شک کنم رفتیم همون دلسی مشکیه رو برداشتیم، مدل کراس-تریپ، که توش دوخت قرمز داره. هزارتا مدل دیگه هم اونجا بود، اما میدونستم چی میخوام. از اولشم چشمم دنبال همین مدل اسپرت کراس-تریپ بود. خندهکنان چمدونه رو خریدیم گذاشتیم صندوقعقب. گمونم هنوزم تو صندوقعقب ماشینش باشه. خیالم راحت شد که چمدونه رو دارم. فکر کردم چههمه با این آدم خیالم راحته از همهچی. فکر کردم چهمه پس؟ ۴. داشتم میفتادم، سقوط آزاد. برای اولین بار حتا نا نداشتم دستم رو دراز کنم، به جایی گیر کنم بلکه، نیفتم شاید. بیکه یادم بیاد کِی، بیکه یادم بیاد چهجوری، اومد وایستاد پشتم. گذاشت با خیال راحت بیفتم. گفت نترس، بیفت، من هستم، میگیرمت. راست میگفت. موند. گفت اگه لازم باشه میام همینجا اصن. با خودم فکر کردم همیشه از این حرفا میزنن همه. راست میگفت اما. اومد همینجا. اونقدر موند تا ترسم ریخت. تا کمکم ترسم داره میریزه. ۵. امروز روز عجیبی بود. از صبح آدمهای جدید رو یکییکی ملاقات کردم. آدمهای جدید و آروم. آدمهای آروم و قابل اعتماد. امروز بالاخره شروع کردم به چیدن مهرهها. فکر کردم چه روز عجیبی. فردا نوزدهم اردیبهشته. شد دو سال. شب زنگ زد. با همون صدای آروم همیشه. صدای آروم و قابل اعتماد. گفت برو خونه دختر، برو استراحت کن، «هستیم» دیگه. فکر کردم چه روز عجیبی. فردا میشه دو سال. فکر کردم چه از فردا چه همهچی یواشیواش عوض میشه. از فردا دیگه اینجاست. فکر کردم آخخخ که چه هنوز عاشق این خرده آرزوهاییام که واقعی میشن. فکر کردم آخخخخ که چه با این آدم دنیا واقعیه. چه آروم و قابل اعتماد و واقعی. |
Wednesday, May 7, 2014 لکان یکی از مشهورترین «فیلسوفان میل» است. به نظر لکان، سوژه فاقد مرکز است و با «کمبودها» تعریف میشود. او تعریف مرسوم از هویت را عاری از معنا میخواند و مدعی میشود که استقلال فردی توهمی بیش نیست. نفس یا سوژه با شناخت «دیگری» شکل میگیرد و تنها پس از این شناختِ ضروریست که انسان به کمبودهایش پی میبرد. نقد هنر --- تری برت Labels: UnderlineD |
Saturday, May 3, 2014 Labels: las comillas |
Friday, May 2, 2014 فونس هیکمن، گرافیستِ صاحبنام آلمانی، در افتتاحیهی موزهی گرافیک هلند، اتاقک اعترافی درست کرده بود تا بازدیدکنندگان نمایشگاه وارد اون اتاقک بشن، به گناهشون اعتراف کنن، از اون طرف داغاداغ پوستر «گناه» مورد نظر طراحی و چاپ بشه و بره برای نصب روی دیوار. متن یکی از پوسترهای نصبشده این بود: I Did Not Follow My Heart p.s. Fons Hickmamm m23 designed a confessional booth with the request to "Design your sins". Visitors could confess their sins to the exhibition from which posters were created in real-time. The posters were stacked on a board as "Sins in progress" and continually replaced by new confession-posters throughout the exhibition. [+] |
دارم قورمهسبزی درست میکنم. قورمهسبزی و زرشکپلوبامرغ. دیشب هم مامان ماکارونی درست کرد و کتلت. مرغها را که داشتم حین سرخشدن پشت و رو میکردم دماغم چین خورد. چیزی ته دلم شروع کرد به مچاله شدن و دماغم چین خورد. کشف جدیدم این است که دماغ چینخورده جلوی سرازیر شدن اشک را میگیرد. پریروزها، شش و نیم صبح، دخترک توی وایبر چند خط اسمایلی غمگین و غصهدار و گریه و صورتک بنفش و قرمز عصبانی برایم فرستاد که؟ که زرافه تمام میوهها و خوراکیهایش را خورده و حالا تغذیه چی ببرد مدرسه. از مریضی به اینور، شش و نیم هفت صبح، یک نیمقرص دیگر میخورم معمولا. همان موقع نصف قرص خوردم و دماغم چین خورد. چند ساعت بعد دخترک دوباره توی وایبر چند خط اسمایلی فرستاد برایم. ماچ و قلب و گل و بلبل و اینها. بابا را فرستاده بودم از سوپر شیر و شیرکاکائو و پچپچ شکلاتی و گوجهسبز خریده بود با یک ظرف باقالیپلو برایش برده بود دم مدرسه. طفلی بابا از دست خردهفرمایشهای دخترهای خودش خلاص که نشد هیچ، نوهها هم آمدهاند سر لیست. بچهها زرشکپلوبامرغ را با سالاد شیرازی میخورند. کتلت را هم. بابا نان بربری تازه گرفته برایشان. آمدم چندتا خیار و گوجهی شستهشده بگذارم توی سبد، که خودشان سالاد درست کنند، یادم افتاد الان باز دعواشان میشود که کی سالاد درست کند کی میز را بچیند کی ظرفها را جمع کند و الخ. شروع کردم به خُرد کردن گوجه و خیار و پیاز. اشکها آمدند پایین. انشاالله که پیاز است. آقای «کا» میگوید این خودخواهی نیست عزیز دلم، این مبارزهی درست و اصولیست. راستاش خودم هم موافقم ته دلم. آدم بالاخره باید یک وقتی یک جایی از زندگی، بایستد پای حرفش. گیرم روزی ده بار ته دلش چیزی مچاله شود و دماغش چین بخورد. همیشه فکر میکردم طلاق بزرگترین چلنج زندگیام بوده. چلنج که چه عرض کنم، مبارزه با دشمن فرضی. حالا میبینم بیچاره طلاق، چه در مقایسه با جنگهای بعدی آرام و یواش تمام شد در نوع خودش. شدهام ملکهی میدان جنگهای سرد با دشمنان فرضی و نیمهفرضی. اگر تمام این روزها «کا» نبود کنارم، بیشک تا الان صدبار غلتیده بودم در ورطهی خود-گناهکار-بینی و خود-خودخواهبینی و بیرحمی و الخ. «کا» اما میگوید آرام باشم و علیرغم احساسات مادرانهام منطقی رفتار کنم. احساسات مادرانهی من پیوند غریبی با آشپزی و خوراکی دارد. گفته بودم که، احساسات ما، خانوادگی، از طریق غذا منتقل میشود. من؟ من بدتر از همه. یک قاشق روغن جامد میریزم توی قابلمه و تا قورمهسبزی جا بیفتد با خودم فکر میکنم آخخخ که مادر بودن چه خودکشی دائمایست برای خودش. خیال میکنی بچهها دیگر تینایجر شدهاند و روی پای خودشان ایستادهاند و بلدند توی پلوپز برنج درست کنند و املت و نیمرو و حتا بلدند تن ماهی را بجوشانند و لذا بهبه، آخیش، اما زهی خیال باطل. اینجور وقتها آخخخخ که دلم میخواهد دراماکویینبازی دربیاورم و بغلتم در ورطهی احساسات زنروز-طور و از خردهجنایات مقام شامخ مادری طومار-بافی کنم، اما یکی از آن بالا میگوید کامآن بابا. خوشبختانه سینگل-مام بودن ناخوداگاه کمی شوری ماجرا را میگیرد. ناخوداگاهتر آدم را کمی دیکتاتورتر، سختگیرتر، بیرحمتر و خونسردتر از سایر مادران بار میآورد. موقع کارنامه، در حضور مدیر مدرسه، توی بیمارستان، وسط پارک، وسط شکستگی پا و سر و بخیه و وسط دعواهای تاموجریوار بیانتها همیشه میشود خونسرد بمانی و تصمیم درست را بگیری و احساسات زنانه و رمانتیکات را بازی ندهی. پای بساط خوردنی که میآید وسط اما، دراماکویین درونام فوران میکند و به خاطر یک ظرف سالاد شیرازی، اشک است که همینجور گولهگوله سرازیر میشود پایین. نه که چشمم از مریضی ترسیده، خیلی هم ترسیده، یک قاشق سالاد میخورم با نصف قرص، دوباره، پلو و قورمهسبزی و مرغ و ماکارونی و کتلت و سالاد و لیموترش تازه و نان بربریها را، همه را جا میدهم توی سبد دردار بزرگ، زنگ میزنم آژانس، آدرس خانهمان را مینویسم برای راننده، برمیگردم بالا و با خودم فکر میکنم چه آرام اما چه متنفرم از رفتار منطقیام.
|
Thursday, May 1, 2014 What always happens between men and women? Reality. True Detective --- The Secret Fate of All life[1-5] |