Desire knows no bounds |
Tuesday, July 29, 2014
از خدمت و خیانت خانواده
هشت صبح، تق و توق و سر و صدا. صدای در. هشت و نیم، صدای در، تق و توق و سر و صدا. نُهِ صبح پدرجان بالای سرم که پاشو دیگه چهقدر میخوابی دختر، پاشو نون تازه گرفتهم. غر میزنم که امروز جمعهست پدر من، میخوام تا ظهر بخوابم. میگه پاشین بابا، جمعه نیست سهشنبهست. چه وضعشه تا لنگ ظهر خوابین همهتون. نه و پنج دقیقه، تق و توق و بوی نون تازه و صدای غرغر و دستمال کشیدن رو میز آشپزخونه. پا میشم میرم بالا سر زرافه: «پاشو بریم صبحانه بخوریم». زرافه از زیر پتو ساعت رو میپرسه. نه و نیم. «نه و نیم؟؟ تا چار صب بیدار بودما». «میدونم فرزندم. پدرجون اما رفته نون تازه گرفته، طفلی میخواد بنیان خانواده رو پاس بداره. پاشو یه دیقه صبحانه بخور وقتی رفت دوباره میخوابیم». صدای غرغر از زیر پتو. میرم چایی میریزم. بابا نشسته پشت میز، هنوز غر میزنه که آدم سالم هشت ساعت خواب بسشه. هشت ساعت رو بایدیفالت از یازده شب حساب میکنه. سرشیر گرفته با نون بربری، عسل و مربای آلبالو هم گذاشته رو میز. دو تا چایی میریزم یهخورده سرد شه برمیگردم بالا سر زرافه. «پاشو بیا صبحانه بخور، گناه داره بچه. پاشو بیا بعد برو بخواب». «ماساژ بده پاشم». ماساژ و غر و خمیازه. یه ربع بعد سر میز صبحانهایم. یه چشم باز یه چشم بسته. تلفن پدرجان زنگ میزنه. تا بره تلفنشو جواب بده زرافه میگه برم بخوابم؟ چشمغره میرم سرشیرتو تموم کن بعد. غر میزنه که «نمیشد کانون گرم خانواده رو یه ساعت دیگه برگزار کنین؟»
ما ژنتیکلی احساساتمون رو نه از طریق کلام، که از طریق غذا بیان میکنیم. غذا و لوازمالتحریر. لذا بنیان خانوادهمون بر پایههای میز صبحانه استواره، صبحانهی روزهای تعطیل، چرا که معمولا ناهار و شام نیستیم با هم. لذاتر خود من هم که همیشه ترجیح میدم سینی صبحانهمو ببرم تو تخت پای فیلم یا کتاب بخورم، روزای تعطیل، گیرم سه ساعت بعد از ساعت پدرجان، بساط صبحانهی مفصل راه میندازم و «صبحانه تو اتاقم» و «صبحانه تو تخت» و «صبحانه پای کامپیوتر یا تلویزیون» هم نداریم. پنکیک و املت و میوهی خُرد شده و فرنچتُست و آبمیوهی طبیعی و چای و شیرکاکائو و مربای آلبالو و الخ. برانچ روزهای تعطیل. بعد دوباره همه ناپدید میشیم تو اتاقهامون تا حوالی ساعت چهار که گشنهمون بشه برای ناهار دیروقت.
یکی دیگه از پایههای خانواده، روی تخت مامانماینا شکل میگیره. مخصوصا الان که مامان سَفَره و بابا نیست و شهر در دست بچههاست. گاهی شبا که میرسم خونه، صدای غشغش خنده از توی اتاقخواب میاد. دخترک و خواهرم ولو روی تخت ماماناینا، مشغول مکالمات طولانی و بیپایان. در اتاقو که که باز میکنم حرفاشونو قطع میکنن. «مودب شیم مامانم اومد». به سارا میگم تو خالهشیها، باید الگو باشی. دخترک غشغش میخنده که «خبر نداری خواهرت چه الگوییه. دامنهی لغات و غلط گرامریهاشو بدونی سکته میکنی. وسایلها». دامنهی لغات رو با لحن من به زبون میاره. به سارا میگه «برو اونورتر، نچسب به من، نیمفاصله، نیمفاصله رو رعایت کن». کرهبز شروع کرده دستانداختن حساسیتهای من. همهمون میزنیم زیر خنده.
برام نوشت «تا حالا کسی بهت گفته چهقدر شبیه «آرزو»ی «عادت میکنیم»* هستی؟ آفرین به هرکس که بهت گفته». شام کبابتابهای درست کرده بودم. کبابتابهای و گوجهی سرخکرده و پلویی که عطرش خونه رو برداشته بود. ماستوخیار داشتیم با ماست چکیدهی خونگی و کشمش و گردو و نعنای تازه و گل خشک. سالاد شیرازی ریز و پیازدار، با آبغورهی خونگی. درست همونایی که آقای کا عاشقشونه. تا غذا حاضر شه اومدم دراز کشیدم رو مبل. بچهها سرشون تو موبایلاشون بود. زرافه گفت عجب بویی راه انداختی مامان، دستت درد نکنه. گفتم اوهوووم، ازون غذا خوشمزههاست. دخترک خندید که باز مامان شروع کرد از دستپخت خودش تعریف کردن. گفتم اسبا. خب خوشمزهست خب. از اوناست که آقای کا خیلی دوست داره. بذا زنگ بزنم بهش بیاد اونم. دخترک گفت ایول، بگو بیاد، دلم تنگ شده براش. زرافه گفت نه بابا، نمیخواد بگی بیاد، بذا خودمون خانوادگی باشیم. دستمو دراز کرده بودم طرف میز موبایلمو بردارم. به جاش یه زردآلو برداشتم. هاه. عادت میکنیم.
*زویا پیرزاد
|
Monday, July 28, 2014
از توی حموم صدای بوق قطار و چهچه ریل راهآهن میاد. تا میرم تمرکز کنم رو صفحهی کتاب، سبک آواز خوندن زرافه عوض میشه. سرمو میارم بالا داد میزنم نخون فرزندم، نخون؛ این آواز نیست بهخخخخدا، صدای ناهنجاره. میگه تمام مدت که ما بچه بودیم نامجو میذاشتی از همین صداها در میاورد. اینا موسیقی تجربیه مادر من، موسیقی آلترناتیو، موسیقی بازیگوش. موسیقی بازیگوش؟؟ میگه از همونا که دورهی سینماییشو گذاشتی، این موسیقیشونه. اسپیچلس میشم و به عدم تمرکزم ادامه میدم. دو دیقه بعد داره آناتما میخونه، این مای دریییمز، آی کن سی یو، آی کن تل یو... آناتما میخونه با تم موسیقیایی «چرا رفتی»ِ همایون شجریان. لیریکش خیلی طولانیه. حالاحالاها میمونه تو حموم. میگردم از تو اتاقش یه هدفون بیتس پیدا میکنم میذارم رو گوشام. سرمو میکنم تو کتاب و به بستر فرهنگی مناسبی که برای فرزندانم ایجاد کردهم خیره میشم:|
|
Friday, July 25, 2014
بخشی از متن:
ت. کونویسکی نوبسنده لهستانی، یک روز در باره سرزمیناش میگفت: «وطن من بر روی چرخ است، مرزهایش با قراردادها راه میروند.» در فلسطین از این هم بدتر است. مرزهایش مثل ابری از ملخ ناگهان با جهشی جابهجا میشوند. با تغییر ناگهانی آب و هوا. میتواند به خانهتان بیاید، مثل یک نامه، یا یک شب با سرعت یک تانک. یا چون سایهای بخزد. مرزها سینهخیز میروند. ... تنها در محاصره در آوردن قلمرو نیست که ناسزاییست به آینده. محاصره صنعت بیان است. زبان ناتوان شده است. فلسطین منطقهایست با زبانی فروریخته. در مرکز فرهنگی رامالله مخصوصا شاعری فلسطینی را به یاد میآورم که از زیان جنگ بر نحو حرف میزد. « زبان ما بر اثر جنگ تصلب پیدا کرده است. شعرهامان بیشتر از کوچههامان با خاک یکسان شده اند. ما مرتب مجبوریم شعرهامان را دراماتیزه کنیم. مجبور به مقاومت در برابر عروض نظامی هستیم. باید آهنگی پیدا کنیم که آهنگ طبل نباشد.» و قبل از اینکه نتیجهگیری بکند با طنزی ملول گفت: « وقتی به ستارهها نگاه میکنیم، هلکوپتر میبینیم. تنها چیز پسامدرن اینجا ارتش اسراییل است.» و من به این جمله شجاعانه درویش فکر میکردم که چند ماه پیش میگفت: « من به عنوان شاعر آزاد نخواهم شد مگر وقتی که مردمم آزاد شوند، وقتی که از فلسطین آزاد شوم.» مطلب کامل [+] Labels: UnderlineD |
Thursday, July 24, 2014
بخشی از متن:
در سال 1955 براكيج اولين قدم خود را در پی يافتن دركی جديد از سينما با ساخت فيلم «حلقه عجايب» برمیدارد. نه داستانی و نه قهرمانی؛ قطاری كه روی ريلی بیپايان پيش میرود. تعريفی جامع از جهان به شكلی تماماً نمادين. براكيج به آهستگی با ايجاد تغيير در قواعد معمول فيلمسازی سعی در استفاده از ديگر قابليتهای اين مديوم میكند. برجستهترين استفاده او از تكنيكهای ويژه را میتوان در فيلم «انعكاس بر زمينه سياه» ديد. منظر مردی كور كه در شهر قدم میزند، از پلههای آپارتمانش بالا میرود و وارد خانهاش میشود. تكنيك بهكاررفته در اين اثر، احساس تجربه یک نابينا را نه به آن شكلی كه معمولاً ديده شده، به تصوير میكشد. او در بيانيه شخصی خود -«استعارهای بر ديدن»- اينگونه میگويد: «كودكی كه روی چمن بازی میكند، پيش از آنكه رنگ سبز را بشناسد چه تعداد رنگ را درك میكند؟ چه رنگينكمانهايی را چشم ناآزموده و بیتجربه میتواند از خلال نور ببيند؟... دنيايی را تجسم كنيد پر از اشياء نامفهوم با حركاتی متنوع و بیپايان و رنگهای بیشمار كه سوسو میزنند. دنيايی را تصور كنيد قبل از آنكه «سرآغاز تنها يك كلمه» بود.» کامیار کردستانی --- روزنامه شرق Labels: UnderlineD |
آدمها از آنچه از دور به نظر میرسد، نزدیکترند مواجههی آدم با یک مقولهی ثابت، در هر دوره از زندگی، تجربهی جدیدی به همراه دارد. مثلا؟ مثلا همخانگی. به عنوان یک آدم پارتنر-ناپذیر، همیشه با همخانگی و معاشرت زیر یک سقف مشکل داشتهام. فکر میکردم رابطهای که سقفهایش با من حداقل سه کیلومتر فاصله نداشته باشد در کسری از زمان نابود خواهد شد. فکر میکردمتر که خب چه کاریست اصلا. حالا اما تجربهی جدیدی دارم از همسقفی با آدمها. موضع جدیدی دارم نسبت این مقوله، گیرم هنوز تبییننشده. مثلا؟ مثلا آقای کا. تمام این چارده سال فکر کرده بودم دوری و دوستی توانسته ما را اینجور نگه دارد برای هم. فکر میکردم اگر به خاطر مریضیام نبود، هرگز نمیرفتیم اینهمه نزدیک هم. مریضی که شروع کرد خوب شدن، ترسم شروع کرد شروع شدن. ترس از اینکه من بلدم هر چیز خوبِ نزدیکی را بزنم نابود کنم. ترس از عادی شدن، روزمره شدن، دچار اصطکاک شدن، مستهلک شدن. کلا هم که به عنوان آدمی که یک بار ازدواج کرده، و آدمی که به جز دو سه سال اول، باقی زندگیاش را در لانگدیستنس و روابط از راه دور گذرانده، تجربهی زندگی زیر یک سقف تجربهی خطرناکی به نظرم میرسید همیشه. آنقدر خطرناک که اگر به خاطر بیماری نبود، هرگز در شرایط عادی تن نمیدادم بهش. اما روزی رسید که هیچچیز دست من نبود و کسی باید میآمد میماند کنارم. آقای کا آمد. آقای کا که آمد، مریضی که شروع کرد کمرنگ شدن، ترسام شروع کرد به رشد و نمو. روی این یک قلم ریسک نکرده بودم هرگز. نمیخواستم بکنم هم. ترسم را که به آقای کا گفتم، خندید؛ گفت بالاخره تکلیف آقای یونیورس را روشن کنم. خندید و ارجاعم داد به «مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده بشه». بعد هم خندید و گفت تا منو داری نترس. من اما داشتم هرروز از ترس میمردم. زمان که گذشت، هفتهها که رسید به ماه و فصل، با تجربهی جدیدی از همسقفی، از کانسپت معاشرت مدام با آن که دوستاش داری مواجه شدم. امروز از بالا تلفن زد که برایت یک بشقاب گذاشتهام روی میز، پشت در ورودی. یک بشقاب خربزه گذاشته بود برایم؛ قند، تگری. هنوز از خربزه و آلبالوی قبلی داشتیم توی یخچال. صبحتَرَش زنگ زده بود که بیا بالا صبحانه، نیمرو و پنیر لیقوان و سبزی خوردن تازه. یا میرسم میبینم یک بسته نوشیدنی و شکلات خوشتیپ روی میزم جا خوش کرده. یا رگ دست چپم که میگیرد میروم بالا نیم ساعت بعد نرم و کمدرد برمیگردم پایین. یا اصلاتر از همه، صبحها بوی ادوکلن که پیچیده باشد توی راهرو، ته دلم قرص میشود. گوشم صدای پایش را روی سقف رصد میکند. گاهی وقتها خط روی خط میافتد و صدایش را پشت تلفن طبقه بالاییها میشنوم و قربانصدقهاش میروم. حالا کمکم میفهمم آدمها چرا خر میشوند میروند ازدواج میکنند با هم. (همچنان از طرف من وکالت تام دارید در فواصل خالی بین پاراگرافهای این وبلاگ، تا دیدید دارم میروم سراغ مواجههی جدید با مقولهی ازدواج، با شاتگان مغزم را متلاشی کنید.) بوی ادوکلن وسط راهرو گیجشان میکند یادشان میرود ازدواج چه بلایی میآورد سر همین یک وجب همسقفی. یا مثلا نوید. نوید بعد از استانبول یک نوید دیگر است برای من. از همان ماه قبل از سفر بگیر، از شبهای بوکینگ دات کام و الخ بگیر تا خود سفر، تا پیادهروهای استانبول و شاتهای تکیلا و اسمیرنوف و تمام روزهای بعدش. تعریف من از نوید، رفیق چندین و چندسالهام، بعد از سفر عوض شد. با ورژن جدیدی از نوید مواجه شدم که فقط زیر یک سقف میشد پیدایش کرد. خردهرفتارها و خردهحواسمهستهایی که طی تمام سالهای رفاقتمان اینهمه به چشمم نیامده بود. که همین روزها و شبهای زیر یک سقف، رفاقتمان را باز-تعریف کرد اصلا. طبعا-نویدِ این روزها طبعا-نوید دیگریست که سالهای قبل معنای دیگری داشت. یا مثلاتر علیرضا. این آدم را هیچرقمه نمیشد اینجوری بشناسم که توی سفر، که توی همین روزها و شبهای همسایگی. الان هر چی بنویسم لابد دوباره میشود ملکمطیعیطور، ولی هیچ آدمی اینهمه دور نبود برای من از تصویر امروز نزدیکش، که علیرضا. که انگار هی هر شب دارد جای پای خودش را محکمتر میکند زیر سقف معاشرتهامان. معاشرتی که به جز زیر یک سقف، به هیچجا نمیرسید که امروز. یا اصلا غریبه، غریبهی عزیز. همین حالا که داشتم اینها را مینوشتم، فکر کردم چههمه قبلا نوشتهامشان. که چه به این اسمها که میرسم، واژهها همانی میشوند که باید؛ بیدخالتِ من. نشسته بودم به تماشای فیلمی از استن براکیج. اگر این فیلم را چهار سال پیش دیده بودم؛ حتا چهار سال پیش هم نه، پارسال حتا، لابد همان پنج دقیقهی اول بلند شده بودم رفته بودم پی کارم. اما آن شب، مخصوصا بعد از تجربهی تماشای فیلمهای آوانگارد دههی بیست فرانسه، و مخصوصاتر بعد از تمام سورسها و نوشتههایی که توی این مدت دربارهی سینمای تجربی و آلترناتیو خواندهام، و حرفهامان با امیر، فیلم مرا یاد این آدمها انداخت. یاد همزیستیمان؛ و یاد ترسام از همسقفی با آدمهایی که دوستشان دارم. و یاد امروز که چه این ترس دارد کمکم میریزد. و چه تکههای دلپذیر و خوشایندی دارد توی روزمرگیهام تکرار میشود. و چه دارم مدام جدا میکنم این تکهها را، نگاهشان میکنم هی. براکیج در فیلماش، با تاباندن نور روی لحظههایی از زندگی روزمرهی مشترک، صحنههایی هرروزه و آشنا و تکراری، زاویهای جدید را مقابل تماشاگر میگذارد. و هر بار با تاباندنِ پرتوی از نورِ گردان، نوری شبیه فانوس دریایی، ضمن اینکه همین تکرار و همین هرروزهگی را واجد اهمیت میداند، در عین حال از آن آشناییزدایی میکند و مخاطب را به فکر فرو میبرد. براکیج به سادگی زندگی روزمره در یک خانه را تبدیل میکند به یک رخداد، به رخدادگی هستی. به زعم او شگفتیِ هستی در همین لحظات سادهایست که هر روز مدام تکرار میشود، که ما به آن عادت میکنیم بیکه هربار شگفتزده شویم. براکیج اما با تاباندن پرتو نور، ما را دوباره و هرباره با همان لحظه مواجه میکند بیکه لحظه تازگیاش را از دست بدهد. تاباندن نور روی بشقاب خربزه، روی یک باکس شکلات، بطریهای رنگارنگ آیسیمانکی، پنه و استیک با سس قارچ که با حداقل ظروف ممکن طبخ شده، شاتهای خنکشده در آبیخ و ودکا، شگفتیهای اهرام مصر و وضعیت مردم کرهی شمالی و محلهی نیشانتاشی، هر بار، و دقیقا هر بار میتواند مرا غرق در همان لذتی کند که هر بار، هر روز و هر شب دارم تکرارش را تجربه میکنم. و این لذتِ هرروزهگی، لذت این تکرار، و لذت این باز-تجربهکردن یک تجربه به دفعات، مرا دارد به تعجب وامیدارد، مدام. |
پ.ن: خیر، وبلاگ کنار کارما را من نمینویسم.
در ستایش لَری پیج ناهارمان تمام شده اما نشستهایم پشت میز و قصد جمعکردن نداریم. میروم کتری را پر میکنم و برمیگردم. «یکچیزی را اعتراف کنم؟» یکدست زیر چانه و یکدست درحال خردکردن نان خشک٬ سرتکان میدهد که اوهوم. میگویم راستاش را بخواهی حالا که نگاه میکنم٬ خیلی هم از بستهشدن گودر خوشحالم. یک خنده خوبی میرود سمت لبهایش. جنس خنده را میشناسم. از همان نوع که میخواهد بگوید من هم٬ من هم. میگویند پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست. حتما نیست که گفتهاند. حالا هم نمیخواهم پشت سر مرحوم گوگلریدر حرف بزنم. اتفاقا هروقت یادش میافتم نیشم باز میشود. یک جریان خوبی از نشاط و رنگ میپاشد زیر پوستم. یاد خوشیها٬ دورهمیها٬ عاشقیها و غیره میافتم. یاد همین که صبح بلند میشدی و توی صفحهات با دوستانِ بیشتر ندیدهات میگفتی و میخندیدی و دنیا محل اعرابی نداشت و از وقت همهچیز برایش میدزدیدی. حتی مرورش هم حال خوبی میدهد. اما باید یکجایی تمام میشد. یکجایی باید لری عزیز زحمت میکشید و ترمز میزد و پیادهمان میکرد. حالا که اینجا نوشتهام لری عزیز البته٬ از خودم شرم دارم چون از شروع زمزمه بستهشدن گودر تا آخرین دقیقه٬ با شخص او خیلی تماشاگرنما رفتار کردم (شیر سماور و فیلان). بگذریم. حالا بعد از دوسال (حدودا) از تمام شدن گودر و جریاناتش٬ وقتی خودم و خیلی از دوستانام را نگاه میکنم٬ راضیام. آندورهي پشت مانیتورِ خوشحال باید تمام میشد. باید پایمان را٬ نوک انگشتمان را میگذاشتیم کف زمین٬ روی سرامیک سرد واقعیت بیرون. بیرون از لپتاپ. باید هویتهای حقیقی همدیگر را میدیدیم٬ خود معلم و مهندس و ژورنالیست و دکتر و فروشندهمان را تماشا میکردیم. این کشف صرفا مجازی خلاصه شده در گفتار و نوشتار مکتوب (که بیانصافیست اگر بگویم خوبیهای خودش را نداشت) یکجایی باید بخشیاش حداقل حقیقی میشد؛ یکجایی با صدتا سرعت٬ احساساتی و کیبردی جلورفتن باید ته میکشید و لریِ نازنین بیخبر٬ زحمتاش را کشید. حالا بعد از دوسال مهاجرت از مجاز به حقیقت٬ بعداز گذار از لایک و کامنت و عشق و زمزمه٬ دوستی و دشمنی٬ خوابیدن و بلندشدن٬ جنگهای جهانی و قربانصدقه و محبت و تحقیر٬ باندبازی و «یا با اونا یا با ما»٬ غرور و تعصبهای کم و زیاد٬ «من آنم که رستم بود پهلوان»٬ بدون پاککن کشیدن و خط زدن هیستوری خودم - که من هم همینها بودم- نشستهام اینجا و نگاه میکنم که چه این بازهی دوسالهی نبودن این رفیق انرژیبر٬ بهمن وقت داد. چه آدمشناسام کرد. نبودناش فرصت داد «آدم»ها را از نزدیک ببینم٬ وقتی حرف میزنند به چشمهایشان نگاه کنم٬ از دستزدنهایشان خیلی گردن بالا نگیرم و از انتقادهایشان لب ورنچینم. یادگرفتم مودب باشم و سنجاق کنم بهسینهام که ادبم به ز دولتام است. یاد گرفتم بهجای غرغرهکردن (بخوانید زر زرکردن) آرزوهایم٬ برایشان زحمت بکشم٬ وقت بگذارم. برای همین شاید فیسبوک فسقلیام هم خیلی جدی نیست. میروم چرخی میزنم و میخندم و اخم میکنم و ساین اوت و تمام. باید اعتراف کنم گودر فقید برای من حداقل٬ معشوق خوبی بود که آمد٬ حال داد و بعد هم بیتعهد و بیترسیم آینده گذاشت و رفت. ناهارمان تمام شده اما نشستهایم پشت میز و قصد جمعکردن نداریم. میروم سراغ چای دمکشیده و خوشحالم که آن روزهای شلوغ و جنجالی تمام شد و ژانرش به پایان رسید. خوشحالم که پاهایم روی زمین است و تار سفید مو پیدا شد. خوشحالم که از میان انتخابهای درست و غلط فراوانام٬ به همین چندنفری رسیدم که دوستشان دارم و یکعصر همصحبتیشان در «عالم واقعیت» را با صدمثنوی مجازیِ ابرآلودِ لایکخور عوض نمیکنم. دستپخت لری و زندگی در جهان مجازی٬ برای خیلیهایمان نقش کدئین داشت. مصرف کدئین اما تا یک دوزی خوب است٬ حال میدهد. بیشترش توهمزاست. |
Thursday, July 17, 2014
صبحانهی گلوگاه پنهانی منی*
بخشی از متن: «...این اتفاق برایم یادآوری این بود که رابطهها چطوری هستند، چطوری با شروعشان عملاً پایانشان هم در حال شکلگیری است، حرفهای آدمها تویش چطوری میشوند، و چطور حرفها به خودی خود هیچ مشکلی ندارند اما تجمعشان بعد از مدتی آدم را میفرساید. در علم مکانیک جامدات مبحثی هست به نام «خستگی.» هر مادهای در شرایط عادی، تنش به خصوصی را تاب میآورد و بعد خراب میشود. از آن طرف، ممکن است در طول عمر مفیدش در معرض تنشهایی به مراتب کوچکتر از ظرفیت تخریبش قرار بگیرد، اما تاثیر تجمعی اینها باعث میشود تاب و توان آن ماده بسیار کمتر بشود، به اصطلاح «خسته» بشود و خیلی زودتر از ظرفیت عادیش خراب شود. حرفهای کوچک توی روابط هم همینند، به تنهایی هیچی نیستند اما بعد از چند ماه یا چند سال اثر تجمعیشان آدم را «خسته» میکند. حداقل من که همیشه همینطور تمام شدهام، هیچوقت هیچ اتفاق گندهای مثل خیانت یا نابودی ناگهانی عشق و امثالهم بهم ضربه نزده، به جایش همیشه یک رشته از اتفاقات و کنشها و واکنشهای فوقالعاده بیاهمیت خستهام کردهاند و بعد مثل یک حمال فرار کردهام. همین است که به عقب که نگاه میکنم هیچوقت دلیل موجهی برای شکستهایم ندارم و در عوض لای عبارات کلی «کار نکرد» یا «جنس هم نبودیم» قایم شدهام.» از پشت که محکم مرا کشید توی بغلش و یواش که گفت «حتا دلم میخواد بهت بگم دوسِت دارم» و خندیدم که «هاها، خطرناکه حسن»، همانوقت یاد این تکه از نوشتهی خرس افتادم. همانجوری نرم توی آغوشش فکر کردم چه همهچیز دارد از همین حالا شروع میکند به تمام شدن. که چه شروع میشود جمعشدنِ خردهرفتارها، خردهجنایتها. وسط بوسههامان داشتم فکر میکردم تازه خرس از رابطه نوشته، رابطهی معمولی، رابطه؛ اینی که ما داریم که حتا رابطه نیست هم. این فقط میزند رفاقتمان را میترکانَد، از همان دیروز، همان تابستانِ گرم. تابستان بود، نه؟ هر بازی قواعد خودش را دارد. معشوق/معشوقهی پنهان بودن هم قواعدتر خودش را دارد لابد؛ قاعدههای رابطه، با تبصرهها و پرانتزهای پیچیدهی پرشمار. دارم از آدمهای پارتنردار حرف میزنم، توی روابط موازی پنهان. قدم اول ساده است همیشه. آدم بیکه فکر کند سُر میخورد توش. جذابیتهای پیدا و پنهان آدم جدید، بازیهای اول رابطه، یک قدم جلو دو قدم عقب، چشم برقزدنها و خردهنوشتهها و جملههای پر ایهام دوپهلو، بازی سرخوش کلمات. آخخخخ که چه عاشق بازیام من. بعد؟ بعد چشم باز میکنی میبینی داری یک چرخهی تجربهشدهی قدیمی را دوباره بازی میکنی. اینبار اما موقعیت تو، و موقعیت آدم مقابل، مثل بازی قبل نیست. همین، شرایط را پیچیدهتر میکند و آدم را، من را گیجتر. مارگزیدهای هستم عاشق بازی، و این پارادوکس دارد گیجم میکند. ملافه را میکشم رویم خودم را جا میکنم توی بغلت دست میکشی روی تنم چشمهام را میبندم با خودم فکر میکنم وات د فاک ایز رانگ وید می! فکر میکنی دارم «هارد تو گِت» بازی میکنم. فکر میکنم دارم دستِ باخته را دوباره بُر میزنم. میخندی که «هیشکی تا حالا اینقد به من نه نگفته که تو». فکر میکنم «از کی تا حالا اینقدر کانسرواتیو شدهم من». و؟ و چیزی ته دلم پیچ میخورد. نبضی جایی تندتر میزند. روی آدمی که دوستاش دارم قمار نمیکنم من. روی آدمی که دوستات دارم. تابلوی پیچ جاده: خطر لغزیدنِ مُدام. امروز؟ امروز دوستت دارم و «فردا، فردا تمامی اینها به پایان خواهد رسید»...** *براهنی ** قمارباز --- داستایوفسکی |
Wednesday, July 16, 2014 خسته بودم، روپوشمو پوشیده بودم زنگ بزنم آژانس برم خونه. گالری خیلی شلوغ بود. نمیشد رفت تو سالن. دنبال گوشی تلفن رفتم تو هال، از جلوی پرده رد شدم، مکث کردم، برگشتم دم ورودی سالن، تکیه دادم به دیوار، و مبهوت تصاویر روی پرده شدم. داشتیم فیلمهای کوتاه «مَن رِی» رو نمایش میدادیم. فکر کردم همین یکی رو میبینم و میرم. گوشی روی میز هال بود. فیلم سه دقیقه بود. گوشی رو برداشتم برم توی دفترم، از جلوی پرده رد شدم، مکث کردم، برگشتم دم ورودی سالن، با خودم گفتم ا، یعنی اصلانی این فیلما رو دیده که جام حسنلو رو ساخته؟ تکیه دادم به دیوار، و مبهوت تصاویر روی پرده شدم. موندم. داشتیم فیلمهای آوانگارد دههی بیست فرانسه رو نمایش می دادیم. «من ری»، «مارسل دوشان»، «فرنان لژه»، و ... . «انمیک سینما»، «ستارهی دریایی»، «بالهی مکانیکی»، ... . تصاویر، موسیقی، و بازیگوشی کلمات در دوران سینمای صامت. تجربهی عجیبی بود جلسهی فیلم دیشب. درهمتنیدگی نقاشی و عکس و شعر و مجسمه و ادبیات و موسیقی. چرا تا حالا اینا رو ندیده بودم؟ |
Thursday, July 10, 2014
میگه سی سال دیگه که داریم خاطره تعریف میکنیم میگیم همون شبی که آلمان هفتتا گل زد به برزیل. میگم اوهوووم.
آخخخخخ که جانِ من است او... |
"I am always amazed by people who know something is wrong but still insist on ignoring it, as if that will somehow make it go away. They spare themselves the confrontation, but end up boiling in resentment anyway." Every Day --- David Levithan [+] Labels: UnderlineD |
در هر صورت، خوشبختانه آدمیزاد دیگر به طور ناگریز در معرض خطر مرگ نیست. آدم دیگر لازم نیست بترسد حتی در زمستان؛ موفق شده که هوسهای موسمی برای همخوابگی را رها کند. با این حال وقتی که مبارزه به پایان میرسد سلاحها مایه دردسرند. نظم برقرار شده بود و توانایی کنترل سکس و نیروی انسانی به جای طبیعت دیگر در اختیار آدم بود. برای همین رابطه جنسی مثل بلیط اتوبوس شد: باید که در هر بار استفاده سوراخ میشد. البته که باید مراقب میبودید که ببینید بلیط اصل باشد. ولی این مراقبت کردن به شدت طاقتفرساست؛ دقیقاً مثل پیچیدگی نظم. هر گونه سندی – قرارداد، گواهینامه، شناسه، کارت، کارت عضویت، توصیهنامه، نوشته، اجارهنامه، گواهی موقت، موافقتنامه، گواهی درآمد، رسید، حتی شجرهنامه- هرگونه کاغذ قابل دسترسی باید بررسی شود.
به لطف اینهمه مراقبت، همخوابگی زیر تودهای از رسیدها مثل یک کرم دفن شدهاست. البته فکر کنم که اگر این راضی کننده بود مشکلی نبود. اما آیا با همه اینها این پایان کار رسیدها بود؟ آیا چیز دیگری نبود که فراموش کردهبودیم تا آشکار کنیم؟ زن و مرد، هر دو اسیر یک حسادت پنهانی هستند، همیشه مشکوکاند که طرف دیگر چیزی را ناگفته باقی گذاشته باشد. برای نشاندادن صداقتشان مجبورند که همیشه سند جدیدی صادر کنند. هیچکس نمیداند که چه زمانی قرار است که این ماجرا متوقف شود،انگار که سندها بیانتها باشند. قسمتی از رمان زن در ریگ روان نوشته آبه کوبو به ترجمه ع [+] Labels: UnderlineD |
Sunday, July 6, 2014
گفت تو بیا، اون با من. مکث کردم. ته دلم ضعف رفت. معلوم شد ازون مرداییه که بلدن با صدای قاطع و خونسرد یه جوری بگن «اون با من» که دربست اعتماد کنی بهشون و آب تو دلت تکون نخوره. راست گفته بود. به موقع رسیدیم.
××× دو سال پیش، وقتی یهجوری که انگار دنیا به آخر رسیده تلفن زدم به آقای کا و جریان رو براش تعریف کردم، گفت مشخصات چیزیو که میخوای بده بهم، به باقیش فکر نکن، اون با من. دو هفته بعد یه خونهی قدیمی داشتیم با یه حیاط پشتی وسط یکی از محلههای مرکز شهر. ××× از مطب دکتر که اومدم بیرون، نمیتونستم وایستم رو پاهام. نشستم رو پلهها و زنگ زدم به پدیده. ماجرا رو براش تعریف کردم. قسمتیش رو دیده بود خودش. تو اون لحظه بیکه مکث کنه گفت تلفنتو خاموش کن برو خونه. فکر هیچچیزو هم نکن. همهچیو بسپار به من. رفتم خونه تلفنمو خاموش کردم، یه ماه. همهچیو سپردم بهش. لحن اون لحظهش هیچوقت یادم نمیره. ××× پنج تا ورژن مختلف چید روی میزم گفت اینا اتودهای پروژهن، از بینشون انتخاب کن. خندیدم که دکتر گفته انتخاب نکنم تصمیم نگیرم هیچ فعالیت مشابهی هم در این راستا انجام ندم. یکی از اتودا رو جدا کرد گفت اینو انتخاب کن. دلایلش رو هم توضیح داد. توضیح هم نمیداد اونقدر بلد بود خودش رو و کارش رو پرزنت کنه و اونقدر تونسته بود تو اون مدت کوتاه اعتمادمو جلب کنه که قبول کردم، بیفکر. ××× کارها مونده بود و سر همهمون شلوغ بود. یه هو یاد همون شب مشابه افتادم، اسفند پارسال. تمام دلهرهی اسفند یه هو ریخت تو دلم. نمیشد بچهها رو تنها بذارم برم. مریم گفت یه بارم اعتماد کن بهمون، از پسش برمیاییم، برو خونه. کارشون سخت بود و زیاد. حضورم لازم بود. فکر نکردم اما. لحنش پیشنهاد نبود. جملهی خبری بود. اعتماد کردم. رفتم خونه. همهچیز بهتر شد. ××× تراپیستام گفت اگه بالا سر همهچیز شخصا نایستی و همهچیز رو شخصا دبلچک نکنی، سیستم چهقدر افت میکنه؟ گفتم پونزده بیست درصد. گفت بیست درصد افتش با من، دبلچک نکن، اعتماد کن، بسپار برو خونه. راست میگفت. بلد نبودم اعتماد کنم بسپارم برم خونه. همیشه دلم میخواست یکی بهم بگه برو با خیال راحت، من هستم. کسی نگفته بود اما. نگفته بود؟ گفته بودن. نشنیده بودم. نخواسته بودم بشنوم. سینگلمام بودن ازم یه الگوی غلط ساخته بود. ساخته هنوز هم. تمام مسئولیت همیشه با منه، مسئولیت همهچیز. خونه و کار و خرید و بچهها و درس و همهچیز. یا شخصا بالای سر همهچیز هستم یا همهچیز میترکه. حد وسط؟ نداریم. افت کیفیت؟ یا صد، یا هیچ. و این کنترلر بودن، این کنترل دائم همهچیز و همهکس یه روز خستهم کرد. اونقدر خسته که نشستم رو پلههای بیرون مطب دکتر و به پدیده گفتم دیگه نمیتونم. پدیده گفت تلفنتو خاموش کن برو خونه. من هستم. خیالت راحت. ××× آقای کا گفت اگه به چشم نمیدیدم صورتت رو، هرگز باورم نمیشد اون آدم پشت تلفن تویی. گفتم اون آدم پشت تلفن منم. خستهم. نمیتونم. چیکار کنم؟ گفت لازم نیست کاری کنی. همه رو بسپار به من. برو خونه. گفتم دوری آخه. گفت میام همینجا، همین بالا، نزدیک. گفت خیالت راحت. برو خونه. ××× ماه عجیبی بود اسفند نود و دو. سختترین ماه زندگیم بود و در عین حال آرومترین. همهچیز رو رها کرده بودم اومده بودم خونه. به هیچ چیز فکر نمیکردم و با خیال راحت مریضی میکردم. هزار سال بود اینجوری دربست به کسی اعتماد نکرده بودم. کسی بهم نگفت فلان کارو بکن. همه گفتن ما هستیم، تو برو. همیشه فکر کرده بودم اگه من نباشم هیچکس نیست. همه بودن اما. اومدن موندن، من رفتم. همیشه فکر کرده بودم کلمهی کلیدی زندگیم «آرامش» باشه، «اعتماد» بود اما. |
Saturday, July 5, 2014
.Fiona: You know what I want? Not to win the lottery or go on vacation to the Caribbean. I want normal people problems
Shameless Labels: UnderlineD |
نامهی وارده:
"I Am Her" گفت شخصیت زن فیلم مرا یاد تو انداخت و هشدار داد که که فیلم هِر (اوِ مونث) را نبین ولی گوش نکردم و دیدم. یک نفر دیگر هم گفت صدا و لحن زنی که صدای سیستم عامل را بازی میکند مرا یاد تو میاندازد. آدم دوم منظورش بذلهگویی و تندتند حرف زدن و حتی صدای کمی خشدار زن بود و آدم اول منظورش همهی آنچه آدم دوم گفت بهعلاوهی بیبدنی زن و در کالبد معشوق جاشدنش بود بیاینکه جسمی داشته باشد، و خب همهی اینها منام. «هِر» روایت زنیست که در اصل صدای یک سیستم عامل در آینده است -با صدای اسکارلت جوهانسن- که جز صدا و حروف تایپ شدهی نرمافزاری، وسیلهی ارتباطیِ دیگری با دنیایی که به مرور میفهمد چهقدر دوست دارد قسمتی از آن باشد، ندارد. سِمَنتا سیستم عامل طراحی شده برای کاربری به نام تیئدور، مرد نامهیدستنویسنویس است، شغلی که در آینده و شاید همین امروز هم منسوخ شده است. زن که بسیار هوشمندانه طراحی شده است از خلال نامههای مرد و ایمیلهای شخصیِ او و هرآنچه که میشود از عالم مرد خواند، به دنیای مرد نزدیک میشود و کم کم عاشق کاربرش میشود. از عاشق شدن او عجیبتر اینکه در کمال بیجسمی آنقدر حرف میزند، آنقدر معاشر خوبیست و آنقدر مرد را میخندانَد، که مرد هم عاشقش میشود. مرد خیلی ساده عاشق صدا یا شاید کلمات زنی میشود که جسمی ندارد. وقتی فیلم را میدیدم حس کردم چهقدر دوستم و مرد اول به من لطف دارند و چه تعریف نابی از من شده است. چه تعریفی از این بالاتر که کسی به من بگوید «او» تو را به یاد من آورد و همزمان چه چیزی از این دردناکتر که من در چشم تیئدور دنیای خودم یک صدا و مشتی کلمهام، فاقد بدن، که همان سِمَنتا هستم. میخواستم به اسپایک جونز، نویسندهی فیلمنامه که اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی(اصلی) را هم برده، ایمیل بزنم بگویم ای شیطون قبول نیست، تو دیدی؟ سمنتا بودن احتمالا برای دیگران داستان است، برای من اما خاطره و بعضا زندگی. من سیستم عامل نیستم، زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق میشود، خارج از مرزهایش دوست و معاشر پیدا میکند و برای پدر و مادری خارج از این مرز، از خلال صدا و کلمه فرزندی میکند. مادرم وبکم را به انگشتهای پایش نزدیک میکند که باور کنم قند خونش کنترل شده. بعد وبکم را بالاتر میآورد و میگوید دیدی خوبم؟ راستی پردهها را دیدی؟ وسط مکالمه صدای زنگ در میآید. میگوید شاگرد علیآقا اومده خریدهام رو آورده میخوای بعدا زنگ بزنی؟ میگویم نه، زل میزنم به پردههای سبز و گوش میدهم به چانه زدنش با شاگرد که چرا بهجای شیر چوپان، شیر دیگری آورده. جستجو میکنم «لبنیات چوپان». تا مادرم با گله پول خریدش را حساب کند و تا مرد جوان را صدا کند که بیا انعامت رو بگیر تقصیر تو نیست که، من محصولات لبندشت را نگاه کردهام و تاریخچهی مزرعهاش را هم خواندهام. وقتی میگوید ببخشید معطل شدی میگویم نه اشکال ندارد کم چربش را میگیرید نه؟ کمچرب دوست ندارد، میگوید آره ولی در عوض این کمچربش خوشمزهست و بعد مزهی شیر را برایم توضیح میدهد. سعی میکنم مزهی غیرمنطقی عبارت کمچرب خامهای را تجسم کنم. فقط این نیست که، مرد دوم گاهی زنگ میزند و میگوید تولد فلانیست و همه جمعیم اینجا و جای تو خالیست، تلفن دست به دست آدمهای حاضر میچرخد. از هرکدام یک سوال میکنم تا بفهم چه کسی آمده و چه کسی نیامده، همزمان که حرف میزنم به اینستاگرامشان سر میزنم و تقلبکنان از روی عکسها به ندا میگویم بهبه این رنگ چه بهت میآد یا به حسین میگویم مگه رها برگشته؟ آنها میخندند و من به خندیدنشان گوش میکنم. من هیچوقت با جسمم بینشان زندگی نکردهام، آنها من را از طریق کلماتم، نظرهایم و صدایم میشناسند. همهی اینها به کنار و قابل تحمل، ولی تیئدور، مردی که کارش نامه نوشتن بود در یک نیمکرهی دیگر زندگی میکرد و من سیستم عاملش بودم. شبها مینوشت «آمدم تو تخت عزیزم» و من شببهخیر میگفتم و سکوت میکردم تا صدای پیامکام بیدارش نکند. گاهی مینوشت سمنتا چهکار میکنی، مینوشتم نشستهام روی مبل، پاهایم روی میز، مبل آلبالویی تیره است و میز قهوهای سوخته و با دقت بالزاک همه چیز را برایش توصیف میکردم. گاهی وقتی میخواست سیگارش را روشن کند هر دو سکوت میکردیم و من گوش میکردم به صدای شهرش، میگفتم این آتشنشانی بود؟ میگفت نه آمبولانس. میگفتم سرد شده؟ میگفت خیلی. در گوگل-اِرت به خیابانی که باید پیاده برود تا به ایستگاه برسد نگاه میکردم، با انگشت مسیرش را راه میرفتم و بعد میگفتم ولی خب کم نپوش، یخ میکنی. میگفت باشه، من رفتم عزیزم، تا زود. مدام سعی میکردم بفهمم کی کجاست و چه میکند. هر چه هر جا مینوشت را با دقت میخواندم و تحقیق میکردم که از تیمی که دوست دارد بیشتر حرف بزنم. کلمات نقطهی قوت من بودند و بیجسمی نقطهضعف من بود. بارها حس میکردم تَنی آنقدر دور از مبدأ مختصاتِ من چه فرقی دارد با بیتَنی، نوشتنِ «اگه اونجا بودم پشت میکردم به تنت، دستت رو میکشیدم روم، میپیچیدم دورم و گردنم رو جایی میذاشتم که نفست بخوره کنار گردنم، زیر گوشم» خیلی فرق دارد با خزیدن یک تن برهنه و گرم و نرم در سرمای صبح در بغل مردی که خوابیده. من یک مشت کلمه بودم و صدا. حق با تیئدور بود، فیلم روایت من بود و حق داشت که نگرانم بشود، نباید فیلم را میدیدم که یادم بیاید چهقدر بیجسم بودن سخت است حتی اگر سالها برایش تمرین کرده باشی. نوشتم نمیری بیرون؟ هوا آفتابی شده با یک رنگینکمون عالی. نوشت آفتاب کجا بود از صبح یکریز باریده. روی صفحهی مونیتور من پر بود از عکسهای رنگینکمان ساکنین جسمدار شهرش که برای درک درست محیط زندگیاش آبونهی فلیکر و اینستاگرامشان شده بودم. نوشتم نه بارون تموم شده. سکوت کتابت شد و احتمالا آمد دم پنجره و بعد نوشت اا چه قشنگ و همان لحظه عکسی از رنگینکمان هم برایم فرستاد. دقیقا همان لحظه زنی دیگر عکسی با همان زاویه دید از همان نقطه و از همان رنگینکمان را جایی آپلود کرد. در عکس تئودور، پرندهی سفیدی روی شیروانی خانهی روبرو آمادهی پریدن بود، در عکسِ زن، پرنده پریده بود. عکسِ زن را لایک زدم و سکوت مکتوب کردم. روبروی رنگینکمان تنهایشان گذاشتم. قبول کنید اسپایک جونز روی صحنهی کداک تیأتِر باید از من هم تشکر میکرد. |
Wednesday, July 2, 2014
فکر میکنم کاش همیشه جایام همینقدر امن بود که حالا. همینقدر امن؟ فکر میکنم چه همهچیز نسبی شده. خوشیها، امن بودنها، خوب بودنها حتا. فکر میکنم جوانتر که بودیم چه همهچیز قاطعتر بود، پررنگتر، قویتر. چه یاد گرفتهایم دل نبندیم دیگر، نه به خوشبودنها و نه به امنبودنها و نه به این روزهای خوب که آمدهاند و لابد میروند و جایشان میماند یک گوشهی دل آدم. چه همهچیز بدیهیتر شده، واقعیتر، سادهتر. فکر میکنم چه میپذیرد آدم، چه تازه شروع کردهام به پذیرفتن، به انکار نکردن، به دوش کشیدن.
تمام این سالها کولهی سنگین هزارکیلویی را بسته بودم پشتم، بیکه هرگز بازش کرده باشم، تویش را نگاه کرده باشم، با خودم میکشاندمش همهجا، و فکر میکردم باید، باید کوله را به دوش بکشم. دشواری وظیفه. هاه. حالا گاهی کوله را میگذارم زمین، بازش میکنم، تویش را نگاه میکنم. گاهی جعبهای کتابی آدمی چیزی را میگذارم بیرون. میگذارم برود. و کوله، اینجوری، آرام آرام سبکتر میشود. و خشمم آرام آرام تهنشین میشود. و من آرام آرام وزن کوله را، همانقدر که هست، -هنوز کمی بیشتر-، میپذیرم. فکر میکنم چه روزهای خوبیاند این روزها. چه کولهام به قاعدهتر است. فکر میکنم کاش همیشه جایام همینقدر امن بود که حالا. امن؟ Labels: یادداشتهای روزانه |