Desire knows no bounds |
Sunday, November 30, 2014
با خواندن این کتاب میتوان دریافت چرا این میزان از حس کینتوزی در جامعهی انسانی وجود دارد و چرا بسیاری از این احساسات به معرض عمل نمیرسند...
شلر، خودْ به داستانی از وپ اشاره میکند که روایتی اینچنین دارد: «انگورهای شیرینی هست که آب از دهان روباه سرازیر کرده ولی دستش به آن نمیرسد. روباه بعد از آنکه چند بار بالا میجهد تا انگوری به دست آورد، دست از تلاش میشوید. صحنه را ترک میگوید و خود را متقاعد میکند که انگورها اصلا شیرین نیستند، ترش و بدمزهاند.» کینتوزی --- ماکس شلر Labels: UnderlineD |
Saturday, November 29, 2014 |
خانه را لایهای ضخیم از گچ و خاک پوشانده است. دستمالی نمدار میکشم روی گچها و فکر میکنم چههمه زمان میخواهد این خانه، تا خانه شود. خانهی من؟ هیچوقت. خانهْ اما شاید. دستمال میکشم روی گچها و خاکها و انگار دارم پوستِ خشکشدهی لبم را میکَنمْ پوستِ سوختهی تنم را میکَنمْ چرکآب و خون تازه میزند بیرون. میدانم زمان که بگذرد چرکها خشک میشوند و روی این زخمِ بازشده، خون دَلَمه میبندد و کمکم زخمْ ضخیم میشود و خشک میشود و زمانتر که بگذرد خودش میافتد. همیشه اما ردِ صورتیرنگِ محوی به جا میماند روی سطح پوست، که فقط خودت میبینیش و فقط خودت با هر بار دیدناش یاد تمام زخمها و چرکها میافتی و فقط خودت فکر میکنی این خانه هیچوقت خانهی من نبوده، نمیشود هم.
نوید میخندد که خانهی ادریسیها. میخندم و فکر میکنم این وسط «ادریسی»ام من یا «قهرمان»*. ایستادهام پشت سنگری که اعتقاد چندانی ندارم بهش، و چون جنگندهی دیگری در کار نیست، در کارِ جنگیدنام، بیکه بدانم کدام دشمنایم و کدام خودی. مرد میآید تو مینشیند روی مبلْ سیگار میکشد میخندد که چه تا امروز مرا در هیأت زنی که مادر است و آشپزی میکند ندیده بوده. مرد میآید تو و در خانه میچرخد و به اتاقها سر میکشد و لابد زنی را خیال میکند که پانزده سال پیش اینجا نشسته و عاشقی کرده. میپرسد «میتونم اون تلفن قدیمیه رو ببینم؟». کمی طول میکشد بفهمم دارد از چی حرف میزند و میخندم که «پشت کتابخونههاست، بذار جمع و جور شه اینجا نشونت میدم» و چیزی ته دلم آب میشود. مرد دنبال زنی میگردد که تمام آن سالها از پشت آن یکی خط تلفن توی کتابخانه دوستاش داشته است و من به هوای سر زدن به کارگرها با کتابها تنها میگذارماش میروم بیکه بداند ته دلم چیزی مچاله میشود. مرد میآید تو میپیچد دورِ تنمْ آرام میگوید «چه توی تختِ خودتْ نرمتری» بیکه بداند چه توی این تخت سختترم من. دستمال میکشم روی میزها و گچها و خاکها و پوستِ خشکشده را میکَنم تا زخمِ جدید سر باز کند هوا بخورد بسوزد آرام آرام خشک شود بیفتد بیکه بدانم تمام این زخمها از آنِ کیست بیکه بدانم هر کدام از مردهای خطوط بالا کدام است بیکه بدانم کدام زنِ میانِ خطوط بالا من است بیکه به تمامی خودم باشم توی این خانه توی این نوشته توی این جملهها. فکر میکنم چه سوم شخص مفردم. دارم زندگیهایی را زندگی میکنم که هر کدامشان زندگی مناند بیکه به تمامی زندگی من باشند. فکر میکنم چه سوم شخص مفردم. چه هیچکدام از این زنها من نیستم و چه تمامشان منم. گچکار و لولهکش و نقاش در خانه میلولند و من تنها غریبهی این خانهام. آمدهام به ایستادنْ پشتِ سنگری که هیچْ سنگرِ من نیست و وارد جنگی شدهام که جنگ من نیست و اصلا تمام اینها من نیستم زنی سوم شخص مفرد است که دارد جای من زندگی میکند که دارد ادای مرا درمیآورد. فکر میکنم چه تمام این سالها تنها غریبهی این دور و بر منام. *ارجاع دارد به کتاب «خانهی ادریسیها» نوشتهی غزاله علیزاده |
Wednesday, November 26, 2014
نامهی وارده
تابلوی “waiting for peace” را زدهام بالای فرش ِ خشتیای که به یاد ِ تو خریدیمش. کادر ِ مربعی و رنگهای گرمش می خورد به فرش. جای نشستن و چای خوردن و فکر کردن بود، الآن بیشتر هم شد. این را برایت مینویسم به رسم سپاس. به خاطر تابلو، دستنوشته و بالاتر از همهی اینها به خاطر ِ خود دخترک. میدانی آیدا؟ دخترک خوب بلد است ذوق کند برای اپیزودهای فرندز؛ حواسش هست رنگ شال و کتانیهایش سِت بشود. میداند چطور مودبانه موقع نوشیدن ِ چای پایش را روی پای دیگر بیاندازد. ذوق میکند وقتی دارد از برادرش خاطره تعریف میکند و خیلی چیزهای دیگر. خلاصهاش می شود این که دخترک خوب بلد است پانزده-شانزده ساله باشد و این نهایت خوشبختیست. قشنگترین لحظههایش وقتهایی بود که میتوانست مسئلهی سختی را حل کند و چشمانش برق ِ چشمان ِ پادشاهی را میگرفت که مثلاً برایش خبر ِ فتح ِ سرزمین ِ جدیدی را آوردهاند. یک روز معلم ِ پنجم ابتدایی ما برای مادرم نامهای نوشت که: "خانم ر! دنیای ما دنیای بیاعتباریست، ارزش اینهمه حساس بودن و غصه خوردن و کنترل کردن را ندارد. دنیا هیچ وقت، روی یک پاشنه نچرخیده است." مادر ِ من حساس بود و مدام غصه میخورد و مراقب بود همیشه حواسش باشد همه چیز روی یک پاشنه جلو برود؛ پاشنهی خوب. آن قدر که وقتی من مخملک گرفته بودم گوشهی خانه چمباتمه زده بود که چرا دختر ِ من باید بیماریای را بگیرد که مخصوص ِ بچههای توی کوچه است. آن وقت همین دخترش یکهو در بیست سالگی سُر خورد به روزگاری که خوب نبود، اصلاً خوب نبود. نمیخواهم داستان ِ زندگیام را برایت باز کنم. اما خواستم بگویم همین الآن پای صحبتهایش بنشینی میگوید هیچچیز ارزش اینهمه حساس بودن و غصه خوردن و مراقبت کردن را نداشت. خودت که خوب می دانی آیدا؛ آقای یونیورس کارش را خوب بلد است. وقتش که بشود دست ِ دخترک را میگیرد تا زندگی یادش بدهد. باز هم خودت خوب میدانی گاهی رد ِ پای یاد دادنهایش میماند روی قلب و صورت. اما همهی اینها هم به غصه خوردن نمیارزد. چرا اینها را برایت مینویسم؟ به خاطر این که نوشته بودی "دخترک من یک دریمر است، دریمر تماموقت. ژن معیوب رؤیاپردازی را از من به ارث برده. و جهاناش؟ جهاناش اتوکَد است و تریدی و اسکچآپ...". حالا تو بگو به من، کدامیک از ما دریمر نبودیم؟ کدامیک از ما نمینشستیم و آرزوهایمان را با دقت و حوصله نمیچیدیم؟ و کدامیک از ما را سراغ داری که دست ِ کم یکبار قصر آرزوهایمان زیر پای روزگار له نشده باشد؟ اما بعدش چه شد؟ یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که دنیای ما، دنیای بیاعتباری است. با اقای یونیورس کنار آمدیم. بلد شدیم آرزوهایمان را دست و پا شکسته و هی همچینی همچینی جلو ببریم. از لحظه کیف کنیم. در لحظه زندگی کنیم. خود ِ من هنوز هم میترسم. ترسم هم شبیه "ابوالقاسم جولایی" ِ فیلم ِ مسافر عباس کیارستمیست. اما کنار آمدهام. میم روزهای بیست سالگیم نیستم. میدانم که هیچچیز قرار نیست روی یک پاشنه بچرخد. همهی اینها را نوشتم تا برسم به این حرفهایم. آیدا؟ هرچهقدر هم مراقب باشی و به قول خودت خواسته باشی بچههایت را قورت بدهی، اما پیش خواهد آمد که دست ِ تو کوتاه است از روزگار. تو مسئول نیستی. ما آدمها حتی مسئول کارهای خودمان هم نیستیم چه برسد به بچههایمان. این حق ِ دخترک است که بدود، رویا ببافد، تلاش کند و سُر بخورد و با کله زمین بیاید. چه میشود؟ هیچ. نگاه به خودمان بیانداز. الآن بهتر از قبل زندگی میکنیم. درد و بیماری و جدایی و شکست و غم و دوری و چه و چه را از سر گذراندهایم و رسیدهایم به این جا که داریم یاد میگیریم تازه. دخترک هم یاد میگیرد. یادت باشد فرانسیس را که دوست داشت دنیا را تحت ِ فرمان خود در بیاورد. رفت و رفت و رفت و آخر ِ فیلم بسنده کرد به "ها"ی آخر نام ِ فامیلیش و خوشبخت بود. دخترک هم یاد میگیرد. غمات نباشد. باز هم سپاس به خاطر تابلو و دستنوشته و دخترک و ایگرگ و خیلی چیزهای دیگر... |
And nightmare begins..
یکی از بزرگترین قورباغههای زندگیمو قورت دادم دیروز. هنوز دست و پای قورباغههه گوشهی لُپَمه. دارم دیل میکنم باهاش. و از تلاشهای خودم و تراپیستام متشکرم هی همهش.
پ.ن. از اتاق فرمان میفرمان «و از نوید». و طبعن از نوید. |
Saturday, November 22, 2014 Mellie: Every married couple alive pretends. They pretend they don't hate their in-laws or their husband's stupid jokes or their wife's laugh or that they don't actually love one of their children more than the others. Marriage is, well, it's almost all pretend. For everyone. That's the reality. That's what's real. Buying into the delusion that there's any other way to live together, to get through an entire life together, that's, well that's the fantasy. That's pretending. Labels: UnderlineD |
Abbey: Do you want to know what Olivia Pope would say? Olivia: What would Olivia Pope say? Abbey: "You don't get to run, you're a gladiator. Gladiators don't run. They fight. They slay dragons. They wipe up the blood and stitch up their wounds and they live to fight another day. You don't get to run." Labels: UnderlineD |
Friday, November 21, 2014
یقهاسکی مشکی پوشیدهم با دامن کوتاه نوکمدادی و بوت بلند مشکی. جنس دامنه یه چیزی شبیه به ماهوته. شق و رق و صاف. خیلی کوپش خوبه و توی تن خیلی خوشفرم وایمیسته. از وقتی موهامو سورمهای کردهم لباس پوشیدن سخت شده برام. هر لباسی رو نمیشه با موهای آبی پوشید. رو آوردهم به مشکی و سورمهای و شومیزهای سفید چسبون و دامنهای کوتاه و جینهای دمپا و کفشهای پاشنهبلند. لاک بیلاک. مانیکور سادهی بیرنگ. بارونیهای کوتاه مشکی و قرمز و شال نوکمدادی.
این روزا خرمالو رو میزمه و سیب سبز. چای دارچین و تارت زردآلوی قنادی لرد. از وقتی نوبل جمع کرد رفت، موندیم بیپایآلبالو و بیکیکهویج. دلم واسه آقا پیرهی صاحب نوبل تنگ شده. هر بار منو میدید خوشحال میشد که گشت ارشاد نگرفتهتم هنوز. میگفت خیلی جرأت داری تو دختر. میخندیدم که بابا مردیم از بس ترسیدیم. میگفت آره، تو اما خیلی دل و جرأت داری. تو این دو سال کلی رفیق شده بودیم با هم. حالا جاش طباخی باز شده اما. یه روز رفتم شیرینی بخرم ازش دیدم دیگه نیست. به همین سادگی.
این هفته با سه چهار تا جوون شارپ و خوشفکر قرار داشتم. با هر کدوم یکی دو ساعت گپ زدیم و کلی ایده و پروژهی جدید اومد روی میز. یکیشون اومد گفت من با این پروژهها اومدهم اینجا برای تو کار کنم. همینکه توی این فضا باشم برام بسه. خندیدم که اینجوری که نمیشه که. داشت جدی میگفت اما.
این ماه همهچی روونتر و آرومتر بود. بعد از هشت ماه گمونم بالاخره برگشتم حوالی جایی که باید باشم. همهچی از همون عصر جمعه و همون دسر دارچینی شروع شد راستش. آدمِ اینرسیَ سکونام من. تا جایی که دستم میرسه همهچیز رو میزنم رو پاز، همهچی رو به تعویق میندازم؛ اما جایی که دیگه رگ مسئولیتپذیریم تحریک شه، روی میزو خالی میکنم و میچسبم به کاری که باید انجام بدم. انرژی کار و انرژی خونه، دارن همدیگه رو به موازات هم تشدید میکنن الان. خیلی کار دارم برای انجام دادن، قبول؛ اما گمونم همونجاییام که باید و گمونترم از پسش برخواهم اومد. دستم خورده رو دکمهی پلی، از همون بعد از ظهر جمعه.
تمام این سالها روی خودم حساب کرده بودم همیشه. انگار وظیفهی ابدی داشتم که همه کار رو خودم انجام بدم. از پس همهچیز خودم به تنهایی بربیام. این چند ماه اما یاد گرفتم از دیگران کمک بخوام. روی کمک دیگران حساب کنم و این کمکها رو به حساب ضعف شخصیم نذارم. نمیدونم چرا تا حالا چشمهام رو باز نکرده بودم ببینم آدمها از همدیگه کمک میخوان و روی کمک همدیگه حساب میکنن و این کمکها یه مشکل جدید نیست، یه اتفاق طبیعی و انسانیه. نمیدونم چرا تمام این سالها فکر میکردم باید زورو باشم و خودم به تنهایی همهی بار رو به دوش بکشم. سینگلمام بودن ازم یه زوروی قلابی و جزمی ساخته بود. حالا اما همهچی سادهتر و شیرینتر و انسانیتره. حالا احساس تعلق دارم به محیط دور و برم و صرفا یه رئیس پادگان نیستم. قدم فیلیام از خودم.
یه پیرهن کوتاه نوکمدادی چسبون پوشیدهم با بوت بلند مشکی و ازین ژاکتْ نرمْ گشادای بلندْ روش. از وقتی موهامو سورمهای کردهم لباس پوشیدن سخت شده برام. هر لباسی رو نمیشه با موهای آبی پوشید. از وقتی مسئولیتهامو با بقیه شر کردهم همهچیز سادهتر و انسانیتر شده. کمتر میترسم و کمتر خودم رو در مرکز دنیا میبینم و بالطبع کمتر خودم رو در قعر چاه. داریم رو دو سه تا پروژه همزمان کار میکنیم و یه روز هم که من نباشم سیستم به روال خودش ادامه میده و من صرفا در جریان نتایج کار قرار میگیرم. از وقتی دست از سر حواشی و جزئیات برداشتهم، تمرکز و انرژی بیشتری دارم. انگار تازه برگشتهم شهر.
یه تاپ قرمز تنمه با شلوار خاکستری نرم اَبِرکرومبی و جوراب حولهی و یه گرمکن نرم کلاهدار. دارم خورش قیمه درست میکنم برای ناهار فردا و پنهی آلفردو برای امشب و کوکوی سبزی برای فردا شب که شنبهست و باشگاه دارم و یازده شب میرسم خونه. دو تا استیتمنت نوشتهم و اونقدر مغزم هنگه که هیچ کاری نمیتونستم باهاش بکنم جز آشپزی. میزْ گِرده رو سفارش دادم بالاخره. نمیدونم چرا سه ماه وایستادم تا سفارشش بدم. منتظر بودم کارای خونه تموم شه و همهچی آماده شه، بعد. یادم اومد اما هیچوقت «سر فرصت» و «موقعش که شد»ی وجود نداره. یادم اومدتر که «غنچههای گل سرخ را کنون که میتوانی برچین... زمان سالخورده در گذر است و همین گلی که امروز لبخند میزند فردا خواهد پٓژمرد...»*. خدا میدونه که چههمه کلیشه به نظر میاد این «دم را دریاب» و آخخخخ که خدا میدونه چههمه فرصتهای منحصر به فردی رو بابت همین غنیمت ندونستن امروز از دست دادهم تا حالا. خیالم راحت بود فلانی که همیشه هست و ماه بعد فلان پروژه رو باهاش در میون میذارم، غافل از اینکه پسفرداش از صفحهی رادار زندگیم محو شد و هرگز فرصت اون همکاری طلایی پیش نیومد. میز گرده رو سفارش دادم و شروع کردم به آشپزی. بعد باید لباسها رو بریزم تو ماشین و انارها رو دون کنم. یادم باشه سر شام به دخترک و زرافه بگم منتظر اومدن روز موعود نمونن. از هیچ خردهتلاشی برای خارقالعاده کردن امروزشون فروگزار نکنن. هیچکس نمیتونه فردا رو پیشبینی کنه و هیچچیز به اندازهی فرصتهای امروز، لغزنده و غیر قابل برگشت نیستن. من یه ملکهی سابق کارهای ناتمامام و هنوز بزرگترین زخمهام جزو پوشهی به تعویقانداختنهای مدام زندگیمه. اگه قراره با یه میز گرد ساده خوشحال باشیم بهتره همین امروز بخریمش جای فردا، فردا یه هو میری شیرینی بخری میبینی نوبل تبدیل شده به طباخی یا اصن دیگه داره میز گرد تولید نمیشه یا آدمت دیگه به کل توی صفحهی زندگیت نیست. گاهی وقتا فردا عجیبْ دیره. اینو باید یادم باشه سر شام به بچهها بگم حتمن.
*کتاب دم دستم نیست، اما گمونم شعر از والت ویتمن باشه و طبعا از کتاب «انجمن شاعران مرده».
|
Tuesday, November 18, 2014
یادم نیست کی کجا نوشته بود «غم درون جانم میخلد»، همان
بعد از بیماریام بود گمانم، که «غمگین بودن» را ناخوداگاه جرم تلقی کردم. به محض بروز کوچکترین اندوهی، ترس برم میداشت که نکند بیماری برگردد، نکند برگشته باشد. کوچکترین بارقهای از ترس، غم، یا اضطراب برایم نشانه محسوب میشد. خیال میکردم حالاست که باز بیماری حمله کند و از پا بیندازدم. چندماهی گذشت تا یاد بگیرم از خردهترسها و خردهغمها و خردهمشکلها نترسم. چند ماهتر گذشت تا دوباره یاد بگیرم غم و اندوه هم مانند سرخوشی، حسی مشروع و طبیعیست. با کتمان کردن و فرار کردن و مواجه نشدن با غم، چیزی درست نمیشود. گاهی باید غم را پذیرفت و به رسمیت شناخت و فرصت داد به آن اندوه عمیق و تلخ، تا تهنشین شود، تا کمرنگ شود و چیزیْ حسیْ کسیْ دیگر جایش را بگیرد.
سوگواری، به رسمیت شناختنِ غم است، غمِ از دست دادن آنکه/چه دوستش میداری، دوستش گرفته بودی. سوگوارم این روزها.
|
Saturday, November 15, 2014
لقا به تقلید قهرمانها انگشت روی بینی گذاشت: «یواش! خبر میبرند.»
گلرخ شانهیی بالا انداخت: «به درک! من یکی نمیترسم.» «میبرندت پشت سیمها.» «فرق نمیکند. وقتی آدم نمیتواند حرف دلش را بگوید انگار پشت سیم است.» خانهی ادریسیها --- غزاله علیزاده Labels: UnderlineD |
|
«قول اونه که وقتی شرایط عوض شد بازم پاش وایستی».
تو این یکی دو ماه فکر میکردم نوشتههه قراره با این جمله شروع شه. اما نشد. ادامهای نداشت. فکر کرده بودم پای حرفی که زده وایمیسته، پای حرفی که زده بود واینستاده بود؛ همین. نوشته، هیچ ادامهای نداشت.
گاهی آدمها در زندگی مجبورن به هزار و یک دلیل محکمهپسند، به هزار و یک دلیل که منطق محاسباتیش درسته، پای حرفی که قبلنا زدهن نمونن. مجبور میشن اون کاری رو انجام بدن که مصلحتشون اقتضا میکنه. من؟ بله، من هم اون هزار و یک دلیل رو میفهمم و درک میکنم، اما تصمیمِ نهاییِ اون آدمه که در نهایتْ مَنِشِ اون آدم رو برام تبیین میکنه.
یهجوری که انگار از همون اول هم نوشته هیچ ادامهای نداشت.
|
چند سال پیشا که شهرداری تازه شروع کرده بود به اجرای طرح تفکیک زبالهها، هفتهای دو بار ظهرا یه موزیک تو محل پخش میشد، آهنگ معروف بتهوون، که یعنی ماشین مخصوص جمعآوری زبالههای خشک اومده و آشغالاتونو بیارین دم در. بعد از چند ماه هم شهرداری خسته شد و بیخیال طرح ماشین موزیکالش شد. از همون سالها اما خونهی ما طرح تفکیک زبالهها رو خیلی پیگیر و جدی شروع کرد و همچنان هم ادامه میده. امروز بعد از هزار سال دوباره اون آهنگ پخش شد تو محله. چند دقیقه بعد زنگ در خونه رو زدن و یه خانوم از طرف شهرداری شروع کرد به توضیح دادن که دوباره داره اون طرح اجرا میشه و سهشنبهها ظهر زبالههای خشکتون رو بیارید بیرون. چند سال پیشا، یه شب حوالی ساعت دوازده، من در حالی که مست و خوشحال و روی ابرا بودم خونهی یکی از بچهها، صفحهی موبایلمو نگاه کردم دیدم بیست و سهتا میسدکال دارم از خونه. اون سالها بچهها کوچیکتر بودن و مقررات خونه رو سفت و سخت رعایت میکردن و راس ساعت نه شب میخوابیدن، بنابراین بیست و سه تا میسدکال ساعت دوازده شب معنیش میشد اینکه یا خونه ترکیده یا یکی مرده یا همچه چیزی. در لحظه تمام مستی و سرخوشیم پرید و ابرها فرو ریختن و دلم هری ریخت پایین. زنگ زدم خونه. دخترک گوشی رو برداشت، خیلی شاکیطور از دست من که چرا تلفن رو جواب نمیدم. سراسیمه پرسیدم چی شده حالا؟ گفت «هستهی خرما جزو زبالههای خشکه یا تر، و باید تو کدوم سطل انداخته بشه؟». بدیهتا حال اون لحظهی من نیازی به توصیف نداره. موزیک زبالههای خشک که پخش شد، پرتاب شدم به دورانی که بچهها چه کوچیک بودن و چه همهچیز پیچیده و سخت بود و چه یه موضوع کوچیکی مث هستهی خرما میتونست حال منو به کل زیر و رو کنه. چه هزار سال گذشته بود و چه همهچیز این روزها بهتره بیکه من حواسم باشه. پای آیفون برای خانوم شهرداری توضیح دادم طرحشون کارآمد نیست چون خیلیا مثل من اصولا این ساعت روز خونه نیستن و تو خیلی از آپارتمانها مث ما زبالهها رو سرایدار هر شب میاد جمع میکنه میبره بیرون و قاعدتا تمام هفته زبالههای خشک رو نگه نمیداره تو ساختمون و قاعدتاتر بهتره سطلهای مخصوص تفکیک زباله بذارن و اینها، خانوم شهرداری هم با روی خوش حرفها رو گوش کرد و یادداشت کرد و گفت به اطلاعات مقامات مربوطه میرسونه و ممنون از پیشنهاداتم و خدافظ. من اما گیر کرده بودم توی روزهای عجیب و سخت بازیافت. |
Friday, November 14, 2014 نشسته بودیم به حرف و چای و یکجور شرینی دارچینی که طعم اگزاتیک فوقالعادهای داشت. نشسته بودیم حرف میزدیم و بعد از ظهر جمعه بود و آفتابی کمجان خودش را پهن کرده بود روی میز و آن پایین، پایین پایمان، یک هواپیمای کوچک سفید ایستاده بود. حالا، هربار که حرف میزنیم، انگار لایهای برداشته میشود از روی تمام زنگارهای قدیم. زخمها را نمیگویم، زنگارها را میگویم. حالا، لابهلای حرفها، گاهی يادم میآید که قصه چی بود، که چی شد. حالا از خلال روزها و بعد از ظهرهای کمآفتاب و چای و کیک دارچین، روایت جدید از قصهمان را تماشا میکنم انگار. انگارتر تمام آن سالها داشتم هیچ هیچچیز را نمیدیدم من. شیرینی دوم را سفارش میدهیم با چای، چای داغ. پسرک خدمتکار سیگار تعارفمان میکند و بیرون آفتابیست، آفتابی کمجان. طعم عجیبی دارد این شیرینی. کمی گردو و بیشتر دارچین و یکجور مایهی کِرِمطور که نمیدانم چیست اما به غایت مطبوع و خوشطعم است. یکجور طعم متفاوت و اگزوتیک. انگار روایت تمام آن سالها باشد و حالای این روزهای آفتابیِ کمجان. خانه که میرسم بهترم. گرمکن طوسی قرمزم را میپوشم میروم سراغ پختن شام، پنهی آلفردو با خامهی مبسوط. یقینا بهترم و یقیناتر دنیا امروز عصر جای بهتریست. |
Sunday, November 9, 2014 میخواهم بچههایم را قورت بدهم وارد مطب که شدم و سلام که کردم و پرسید خب چه خبر از آیدا، گفتم «میخوام بچههامو بخورم دکتر». غشغش زد زیر خنده و گفت بشین به زبون لُری توضیح بده یعنی چی. شما وبلاگنویسا مریضیهاتونم میپیچونین تو هزارتا کلمهی عجیب غریب. گفتم دکتر اصن دارم از ایهام و استعاره استفاده نمیکنم، لیترالی میخوام بچههامو بخورم. گفت از فرط خشم یا محبت؟ گفتم محبت. غشغشتر خندید که هااا، همون پس، چون علائم انسانی در خودت مشاهده کردی پنیک کردی و وقت اورژانس گرفتی ببینی چته. گفتم دکتر آخه... گفت بشین آیدا، داریم تو مسیر درست پیش میریم. تمام هفتهی قبلش فلج شده بودم. حاضر نبودم از خونه تکون بخورم. حاضر نبودم بچهها لحظهای از صفحهی رادارم محو شن. اول فکر کرده بودم به خاطر ماجرای اسیدپاشی به هم ریختهم، بعد که ادامه پیدا کرد اما، حسابی نگران شدم. تمام خونه رو سابیده بودم. همهجا رو برق انداخته بودم. یخچال پر بود از غذاهای مختلف و سالاد و ماستوخیار و سبزیخوردن و تیرامیسو و میوه و آبمیوهی طبیعی و الخ. صبح که صدای در میومد به نشانهی رفتن بچهها، قلبم مچاله میشد و استرس تمام مغزم رو پر میکرد تا وقتی دوباره کلید بندازن بیان تو. اگر ویتامینهاشونو نمیخوردن دنیا برام به آخر میرسید. نگاهشون که میکردم تمام دلم از فرط محبت میپیچید به هم و مدام حالت تهوع داشتم. دلم میخواست شبا بیان رو تخت من زیر پتوی من بخوابن. دلم نمیخواست از شعاع چند متریم دور بشن. کتابمو برمیداشتم میرفتم تو اتاق یکیشون میشِستم به خوندن. عذاب وجدان داشتم که دارم پرایوسیشونو مختل میکنم و همزمان از فرط عشق اشک تو چشام جمع میشد و دلم میخواست ساعتها بشینم نگاهشون کنم. دلم میخواست از جام تکون نخورم و بچهها هم از جاشون تکون نخورن و دنیا همونجا متوقف بشه. میدونستم که نمیشه بنابراین با اشتیاق غریبی دلم میخواست قورتشون بدم برشون گردونم تو شکمم تا بتونم کاملا ازشون محافظت کنم. اولاش فکر کردم تهوع دارم و این علاقه به خوردن بچهها مال حالت تهوعمه. بعد که ادامه پیدا کرد اما، اشتیاق مفرط و میل غریب به محافظت از بچهها، به خوردنشون و مواظبشون بودن تا ابد، پنیک کردم. تا حالا این درجه از رقت عواطف و احساسات رو تجربه نکرده بودم. احساس کردم دارم مدارج جدیدی از جنون رو درمینوردم و سریع زنگ زدم به تراپیستم. نوید میگه همین یه قلمو کم داشتیم صبح به صبح زنگ بزنیم به بچههات ببینیم خوردیشون یا نه. تراپیستم میگه بالاخره بعد از بیست سال، داری از رییس پادگان بودن تغییر سِمَت میدی به مادر بودن. میگه این بهترین و انسانیترین جملهای بوده که تو این مدت ازت شنیدهم. میگه تلاشهای من و بچهها جواب داده و بالاخره داری از موضع سومشخصت نسبت به مفهوم خانواده فاصله میگیری و داری خودت رو عضوی از خانواده حساب میکنی. چند ماهی میشه که بچهها هم میرن پیش تراپیستام. تغییرات ایجاد شده هم طبعا محصول اونا و دکتر و شرایط محیطیه. چند ماهی میشه که دیگه صرفا قوهی مقننه و مجریه نیستم. آدمیام که صرفا مامور و معذور نیست. آدمه و تا حدی تابع شرایطه و تا حدی تابع اطرافیانه و داره سعی میکنه کمی منعطف باشه و اینقدر همهچی رو با فاصله -انگار که جزئی از من نباشه- نگاه نکنه. همهچی جدیده برام، و نتیجهش، هنوز که اوایل راهیم حتا، داره به یه جمع سهنفرهی خوب منجر میشه که تا قبل از این من توش عضو نبودهم انگار هیچوقت. گاهی فکر میکنم کاش مامانهای ما هم زمانی که ما نوجوون بودیم به فکر تراپی میافتادن؛ به فکر «کمکگرفتن». «کمک گرفتن» و «روی کمک آدمها حساب کردن» و «به کمک آدمها اعتماد کردن» هم ازون مفاهیم جدیدیه که دارم روش کار میکنم. که اصلا گاهی فکر میکنم انگار تا قبل از این دو سه سال من زندگی نکردهم. که انگارتر اولین بارمه دارم با یک سری از مفاهیم بدیهی زندگی مواجه میشم. یه زمانی دم از «تجربهی زیسته» میزدم، حالا اما پیش خودم فکر میکنم تجربهی زیستهم کجا بود اصلا. تمام سی و پنج سال گذشته تو کلونی خود-ساختهم زندگی کرده بودم، با اِلِمانها و قوانین و خط و مرزهای شخصیِ خود-ساختهم، و فکر میکردم دتس د لایف. کرهی شمالیام از خودم. حالا؟ حالا از قصر خیالیم اومدهم بیرون و پاهام رو گذاشتهم رو زمین و همهچیز برام تازگی داره هنوز. (بعله، چند ساله که همهچی برام تازگی داره. که اصلا من استاد کش دادن برهههای حساس کنونیام و استاد کش دادن دورههای موقت کنونی به دوران جدید دائمی)! فلذا نگرانم تا پنجاه سالگیم هم همچنان یه سری مفاهیم برام تازگی داشته باشن در زندگانی. چه رقیقم و چه دیرمه کلا. |