Desire knows no bounds |
Friday, September 23, 2016
نشستهم تو لابى هتل. يهجورايى «ولله كه شهر بىتو مرا حبس مىشود»طور. اولين روزيه كه بعد از يه هفته پايينم.
هزار سال پيش بود انگار. اومده بود ايران. همديگه رو ديده بوديم و نشده بود دل بكَنيم. همفركانسىمون عجيب بود. ساعتها تايپ مىكرديم بىكه خسته شيم. ميلباكس رو كه باز مىكردم، اىميل كه داشتم ازش، قلبم هُرّى مىريخت پايين. هر اىميلو بارها و بارها مىخوندم و ضربان قلبم مىرفت بالا. حالا اومده بود ايران و همديگه رو ديده بوديم و نشده بود دل بكَنيم. گفت پاشو بيا بريم آمريكا. نمىشد. نمىتونستم. گفت صبر مىكنيم خب. نمىشد. نمىتونستيم. غلظت رابطهى الدىمون اونقدر زياد بود كه مىدونستيم نمىتونيم تاب بياريم.
سه هفته با هم بوديم و تموم. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. نزديم هم. سالى يه بار فقط، تبريك تولد، اونم تو سابجكت اىميل، نه تو بادى. كافى بود يه جمله اضافه بنويسیم و دوباره روز از نو روزى از نو. سالى يه بار تيرماه و يه بار دىماه اىميل داشتيم از هم. سابجكت: تولدت مبارك:*، بىكه متن.
سه هفته با هم بوديم و تموم. كوه مىرفتيم و كافه و سينما و سفر. يه شب نشستيم «اين بروژ» ديديم با هم. شمال بوديم. از دريا برگشته بوديم، شب ديروقت. آخرين شب سفرمون بود. فرداش برمىگشتيم تهران و پسفرداش برمىگشت آمريكا. از دريا برگشته بوديم، شب ديروقت، نشستيم فيلم ديديم با هم، «اين بروژ». حال خوب سفر و حال خوب رابطه، حال خوب فيلمو تشديد كرد انگار. يه حال عميقِ بىحرف. پاشديم رفتيم تو تراس، رو به دريا، به شات زدن. يه حال عجيب و خوش، حين اندوهِ عميق. عين تو فيلما. گفت بيا يه قرار احمقانه بذاريم، ازين قراراى تو فيلما. گفت بيا بعدنا، هر چند سال كه گذشت و در هر وضعيتى كه بود زندگىمون، اگه گذارمون افتاد به بروژ، بىهم نريم. گفتم هاها، حالا انگار ماهى سه بار جلسه داريم تو بروژ! گفت حالا. گفتم خب.
سه هفته با هم بوديم و تموم. هر كى رفت پى زندگى خودش. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. نزديم هم. سالى يه بار فقط، تبريك تولد، اونم تو سابجكت اىميل، نه تو بادى.
يه ماه پيش وسط نوتيفيكيشنهاى اىميلام اسمشو ديدم. قلبم هُرّى ريخت پايين. تولد هيچكدوممون نبود. رفتم تو ميلباكس ديدم نامههه متن داره. ضربان قلبم رفت بالا. دو پاراگراف نوشته بود، مدل خودش، يه جورى كه اصن نمىفهمى چى قراره بگه، جز اينكه آخرش نوشته بود فلان تاريخ يه جلسه دارم تو بروژ، بىتو نمىرم، بيا. با خودم گفتم هاه. تاريخو چك كردم، ديدم دقيقا مصادف با آرتفر آمستردام و ورشوئه، درست زمانى كه همون ورام. نوشتن جواب اىميل يه روز و نيم زمان برد. هزار بار نوشتم هزار بار پاك كردم. آخرش اما يه كلمه نوشتم فقط. «خب».
با ميشل تو بروكسل قرار داشتم. مىدونستم گالرىش تو بروژه. اىميل زدم مىشه تو بروژ ببينيم همو؟ استقبال كرد. هيچكدومِ اينا هفت سال پيش واسه من وجود خارجى نداشتن حتا. چند ماه قبل تو مهمونى سفارت قرار شده بود براشون يه هفتهى فيلم برگزار كنيم و بعد ادامه پيدا كرده بود به آرت و بعد قرار با ميشل و بوزار و حالام به جاى بروكسل قرار شد تو بروژ ببينمشون. همينجورى شوخىشوخى.
يه روزايى هست در زندگانى، كه با خودت مىگى عمرا اتفاق بيفته؛ تا يه روزى هفت سال بعد چشم باز مىكنى مىبينى اوه، افتاد. اينجوريا شد كه هفتهى پيش، نشسته بوديم همينجا، تو لابى همين هتل، تا چمدونا رو بيارن پايين. نيم ساعت بعد تو قطار نشسته بوديم كنار هم، داشتيم مىرفتيم بروژ. عين تو فيلما.
يه هفته با هم بوديم و تموم. هر كى رفت پى زندگى خودش. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. عين تو فيلم. نمىزنيم هم. حالام نشستهم تو لابى هتل. حوصله ندارم برم بالا تو اتاق. از نمايشگاه برگشتهم. يه حال خستهى مرغوبى دارم. يهجورايى حد فاصل بين دريمز كام ترو و «ولله كه شهر بىتو مرا حبس مىشود». سفرم هنوز ادامه داره و زندگى هم. اولين روزيه كه بعد از يه هفته پايينم.
|
Sunday, September 11, 2016
یک گیلاس شراب میریزم برای خودم، با کتاب «آدابِ دنیا»ی یعقوب یادعلی و «درک یک پایان» جولین بارنز. هر کدام را کمی ورق میزنم. دلم داستان فارسی میخواهد. آداب دنیا را برمیدارم به خواندن. تازگیها جرعههای اول شراب را چند ثانیهای نگه میدارم توی دهانم. پرزهای زبان و سقف دهانم کُند میشود. مزهی شراب به خوردم میرود. دلم موسیقی نمیخواهد. میروم دراز میکشم روی مبل سهنفرهی توی سالن. آباژور را روشن میکنم شروع میکنم به مزهمزهکردن شراب و خواندن کتاب. «نسیم» صفحات اول کتاب اذیتم میکند. حال «آداب بیقراری» را ندارد. به نظرم مصنوعی میآید. اسم «پروا» را دوست دارم اما. نیمساعت پیش زنگ زدم غذا سفارش دادم. به ماینر، فستفود مورد علاقهی دخترک. سومین شب متوالیست که به ماینر زنگ میزنم. امشب چیکنبرگر سفارش دادم با سیبزمینی سرخکرده. دلم برای داستان فارسی خواندن تنگ شده بود. اینجوری شراب را در دهان نگاهداشتن یکجورهایی سقف دهان را کُند میکند. انگار زغالاخته خورده باشی. قصه حول و حوش رامین و پروا و ضمیر و نوید میگذرد. زنگ در را میزنند. دکمهی آیفون را فشار میدهم میگویم طبقهی دوم. دلیوری سلام و علیک گرمی میکند با من. میپرسد خوبین؟ بچهها نیستن؟ تنهایین مثکه، نه؟ میگویم رفتهاند سفر. سه شب متوالی، شبی یک پرس غذا، یعنی تنهایی. میگوید به سلامتی ایشالا، برمیگردن دیگه؟ میگویم برمیگردند لابد. کارت را میدهم رمزش را میگویم منتظر میمانم. خانه تاریک است و یک تکآباژور انتهای سالن بالای سر «آداب دنیا» و گیلاس شرابم روشن است. پاکت چیکنبرگر و سیبزمینی به بغل میروم سراغ مبل سهنفره. حوصلهی «درک یک پایان» ندارم. اشتهای غذا خوردن هم ندارم. دلم شراب میخواهد و یک داستان فارسی.
|
خب ظاهرا به مراحلی از زندگی رسیدیم که فرزندانم دارن از اپلای و مهاجرت و الخ حرف میزنن. بودین حالا عزیزان:|
|
Friday, September 9, 2016
الف بعد از آقای کا دومین آدم خونسرد دنیاست. اینو تو ماجراهای آرتفر و سفر و شهرداری و الخ حدس زده بودم، اما بعد از تصادف وسط خیابون وزرا مطمئن شدم. مهمترین مهارتی که تو این شیش ماه ازش یاد گرفتهم خونسردی و مدیریت بحرانه، مدیریتِ خردهفاجعههای بشری و کاری، توأم با شوخی و خنده و اعتمادبهنفس، با کمترین استرس و آسیب ممکن. ترکیب این دو تا آدم کنارم، ازم یه آدم دیگه ساخته. آدمی که دیگه پنیک نمیکنه و دنیا در کسری از ثانیه براش به آخر نمیرسه و مواظبه داره کجا پا میذاره و کمی داره حسابکتاب سرش میشه و کمیتر آیندهنگری و بیشتر از همه سرمایهگزاری. برای من که همهی دستاوردهای زندگیم رو به زعم خودم شانسی و غریزی به دست آوردهم، همکاری با این دو نفر مهمترین کلاسی محسوب میشه که ممکن بود بتونم برم در زندگانی.
پارسال شب عید، بزرگترین هزینهی زندگیمو کردم، کاری که دو سال قبلش هم کرده بودم، با یه ریسک بالا، بیکه هیچ اطمینانی از نتیجهش داشته باشم. الان هم. فرقشون اینه که هزینههام داره میره بالاتر، ریسکم داره میاد پایینتر، ایندفعه اما با یه ضریب اطمینان مستدل و منطقی. پارسال شب عید، خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد. سفر شب عید، یه یو-ترن اساسی بود برام. و دو پارامتر اساسی داشت توش. دو قدم فیلی و مهم. قدم دوم این بود که وارد یه سری بازی جدی طولانیمدت شدم که مدتها ازشون فرار میکردم و با اون سفر بالاخره ترسم ریخت، یه شورت-کاتِ کارآمد بود برای نزدیکشدن به هدفم. و مهمتر از اون، قدم اول، سه تا زن بودن کنارم، که کمک و حمایتم کردن که بتونم اون قدم فیلی بزرگو بردارم. برای منی که یه عمر فقط روی مردا حساب کرده بودم و به هیچ زنی اعتماد نداشتم، یه درس بزرگ بود. یه تجربهی جدید بزرگ. برخلاف تصور و پیشفرضهام، کار کردن و کمک گرفتن از اونها خیلی با ورژن مردونهای که تجربهشو بارها داشتم متفاوت بود. مستقل و قوی و ساپورتیو، منعطف، بدون اون صفر و یکهای جزمی مردونه، و بامرام. یه معرفت و حمایت و سیمپتی عمیقی بود توی این تجربه، که در مخیلهم نمیگنجید. هفتهی دوم سفر، وقتی مریض و خسته زیر آفتاب دراز کشیده بودم، شروع کردم به دیتکتکردن و تحلیل پیشفرضها و رفتار خودم نسبت به زنها. شروع کردم گاردهامو مونیتور کردن، تفسیر کردن، ری-وایز کردن. هفتهی پیش وقتی داشتیم استراتژی سیستم جدید رو مینوشتیم، اون ری-ویژن خیلی توی نوشتن استراتژی کاریم تاثیر داشت. به نظرم روی آیندهی کاریم هم تاثیر جدی خواهد گذاشت. بالاخره دارم اون گارد ضد زنم رو میذارم کنار کمکم، بعد از سالها، انگار. حالا امروز، دقیقا همین امروز که فرداش بیستم شهریوره و بازی جدیدمون شروع میشه، تهِ رویاییه که شیش ماه پیش برای خودم متصور بودم. کمتر از شیش ماه قبل، یه روز که تازه از پیش الف اومده بودم بیرون، تو دفتر سیاهه نوشتم باید هرجور شده با این آدم همکار شم، هم من اونو کم دارم تو سیستمم هم اون منو. حالا بعد از شش ماه، بعد از تصادف، نزدیکای هفتتیر، تلفنم که تموم شد برگشت گفت ایول، من فقط یه آدمی مث تو رو کم داشتم تو سیستمم. خندیدم. نیمساعت بعد نشسته بودیم توی حیاطِ ما، چایی میخوردیم با پای زردآلو. گفت آخخخ که چه این دفتر و چه این حیاط آروم و دنجه. دیدی بالاخره اومدم اینجا؟ خبر نداشت از دفتر سیاهه. خندیدم. |
خواب میبینم دارم از تپهی بلندی میروم بالا. به جای کفش مناسب کوه، یک جفت دمپایی پلاستیکی به پا دارم. لاکهایم نصفهنیمه کندهشدهاند و پاهایم خاکیست. بوتههای خار و سنگریزهها و هرازگاهی رو به پایین لیز خوردن روی سراشیبیها. بیداری هم همین است گاهی. کفش و زمان نامناسب و تنِ ورزشنکرده و هی زمینخوردنهای رو به پایین. اینبار اما تپه واقعیست. دمپایی واقعیست. سراشیبی و سنگریزهها واقعیاند. جای من روی شیب تپه هم واقعیست. همین جایی که از دامنه فاصله گرفته و تا نوک تپه راه دارد هنوز.
|
Saturday, September 3, 2016 شوماخر : هرروز یا هرهفته کمی اغراق است ولی خیلی پیش می آید که اخبار وضعیت سلامتی شوماخر را چک کنم.مایکل شوماخر قهرمان اتوموبیلرانی نزدیک به سه سال پیش نه پشت رل، که روی چوبهای اسکی دچار حادثه شد و به کما رفت. در چندماه اول اخبار مرتب به روز میشدند، اخباری در حد شوماخر پلکش را تکان داد ولی کم کم فاصله خبرها بیشتر و بیشتر شد. از دسامبر دوهزاروسیزده مایکل شوماخر در کما بود تا ژوئن سال بعد که اعلام کردند از کما درآمد ولی چقدر از کما درآمد؟ این را جایی درست ننوشتند. خانواده نمیخواهند از وضعیت سلامتی او حرف بزنند که کاملا محترم است ولی از اینکه شوماخر خودش نمیآید پشت تریبون، گیرم تکیه زده به همسر مهربانش که در تمام این دوره سبزی زیستی درکنارش بود از مهربانی خانوادهاش، کمک پزشکان یا حتی دعای مردم تشکر کند نشان میدهد شوماخر دیگر شوماخر قبل نشد، یا همین که هربار من در مربع جستجو مینویسم شوماخر+ سلامتی و میروم در قسمت "اخبار" و خبر آخر معمولا این است "وضعیت نامعلوم سلامتی شوماخر" تاکیدی بر این امر است که شوماخر جایی بین دشک ضد زخم بستر و نور کج پنجره زل زده به سقف به کندی عبور زندگی از کادر پنجره امروزش در قیاس با سرعت عجیب عبور زندگی در برابر کادر پنجره ماشین دیروزش فکر می کند. نمیدانم چرا من انقدر پیگیر وضعیت شوماخرم، یا حتی با تمام تنفری که از آریل شارون داشتم با پشتکار پیگیرش بودم همه آن هشت سالی که در کما بود. شاید کش دادن برزخ بین مرگ و زندگی توسط علم و ثروت آزارم میدهد. برای همین است که اگر جا بود اضافه بر همه عناوین عاریهای که برای قسمت شرح حال شبکههای اجتماعی دست و پا کردهام یک عنوان دیگر هم داشته باشم حتما خودم را "آیدا، پیگیر وضعیت برزخیان" معرفی میکردم. (این پاراگراف رو چندماه قبل نوشتم. امروز خبرها رو نگاه کردم و شوماخر چند قدم برداشته http://www.gamenguide.com/…/michael-schumacher-latest-news-…) بمیر ولی حرکت قطارها را مختل نکن : دوستی دارم که داوطلبانه برای شماره امداد مترو کار میکند. شما امداد مترو یا همان Helpline معروف که صرفا مخصوص مترو نیست و یک شماره تماس است که معمولا در جاهای خودکشیخور مینویسند و از شما میخواهند اگر با دیدن ریل قطار یا پل دروازه طلایی به خودکشی فکر کردید با این شماره تماس بگیرید. بگذریم که اولین سوال من از دوست روانشناسم این بود که مترو تورنتو که آنتن نمیدهد چطور زنگ بزنم؟ گفت باز به نیمه خالی لیوان نگاه کردی؟ درحالی که این نیمه خالی لیوان نبود حقیقت فنی بود. یعنی جز مشترکین موبایل ویند که تنها شرکتی است که در مترو تورنتو آن هم در چند ایستگاه از ما بهتران، آنتن میدهد باقی ما مشترکین بل و راجر و .. در معرض خودکشی بدون حق اولیه روانکاوی هستیم. اینکه دولت از ما توقع دارد وقتی به پریدن فکر میکنیم زود سه پله یکی کنیم، برویم بیرون، سه دلار و بیست و پنج سنت بلیت مترومان هم بسوزد، بعد زنگ بزنیم و تازه اگر قانع نشدیم دوباره سه دلار و بیست و پنج سنت بدهیم, کلی پله بیاییم پایین, برسیم دم ریل و بپریم واقعا توقع نابهجایی است. البته گفتند چند تلفن عمومی در هر ایستگاهی هست، رفتم بررسی کردم راست میگفتند ولی کو دوزاری؟ گفتند خط امداد مجانی است و یک دکمه مستقیم روی تلفنهای عمومی مترو دارد و آنجا بود که بالاخره ساکت شدم ولی خب آن روبرو روی پوستر "به پریدن فکر میکنی زنگ بزن به .. "ننوشته خب اگر نه ویند داری نه دوزاری برو دکمه مجانی رو بزن.درهرحال دوستم میگفت یکبار پیرمردی زنگ زده به خط و اولین سوالی که کرده این بوده "سرتون شلوغه؟" و او فکر کرده چقدر پیرمرد ملاحظه دارد و این گفته نه ابدا و پیش خودش فکر کرده اگر بگویم بله شلوغ است لابد یارو میگوید مرسی و میرود میپرد جلو خط دو ولی بعدا متوجه میشود دلیل سوال پیرمرد به انتهای زندگی رسیدن ولی کماکان سنگر ادب را ترک نکردن نبوده، پیرمرد صرفا سوال کرده بوده چون قصد خودکشی نداشته، حوصلهاش سر رفته بوده و میخواسته زنگ بزند یک جایی نصیحتشان کند از این کارها که اکثر مسنهای تنها میکنند. وقتی هوا سرد نیست چهارپایه میگذارند دم در و با صورتهای سفید و نرم و زیبایشان که کهولت هم مثل نوزادی دوباره معصومش کرده نگاهت میکنند و تو چه میدانی قصد شکارت را دارند برای خاطره، خاطره، خاطره. یکبار خانم هشتاد . خرده ای سالهای از روی ساعت بیست دقیقه برای من خاطره خریدن کل سینه رو یقه کتش را تعریف کرد. خاطره خاصی هم نبود آدرس بیش از حد دقیق یکجایی را میداد با ذکر دستاندازها و سگهای بیقلاده مسیردر شهری ساحلی در مکزیک که سی و سه سال پیش گل سینه را که گل سینه خاصی هم نبود از انجا خریده بود. پیرمرد به دوستم گفته این آدمهایی که به شما زنگ میزنند را اگر رایشان را بزنید – ضمنا من تا همین اواخر فکر میکردم این اصلاح رای کسی را زدن در اصل رگ کسی را زدن است و حتی فکر میکردم خالق این ضرب المثل ناصرالدین شاه است که با زدن رگ امیر کبیر نظرش را عوض کرد، واقعا نمیدانم چرا برای توجیه یک غلط شنیدن ساده انقدر دست به دامن تاریخ مالامال از دموکراسی ایران شدم و ضمنا الان جستجو کردم همین رای زدن هم جایی نبود و احتمالا من کلا دارم چرند میگویم- درهرحال (اگر انقدر از این شاخه به آن شاخه نپرم مجبور نمیشوم انقدر هم درهرحال بگویم) پیرمرد گفته کسی که بخواهد خودکشی کند در یک حال برزخی است که که معمولا میکند، یعنی هرچقدر هم شما تلاش کنید نظرش را عوض کنید باز یک روزی خودش را از یک جایی پرت میکند، یا اینکه رگش را میزند. گفته شما با این کارتان فقط زندگی نباتی آن فرد را طولانی تر میکنید. گفته خودش از سی سالگی تا پنجاه میخواسته خودکشی کند ولی مدام مانع اش شده اند و بعد در پنجاه سالگی یکبار سکته ناقص کرده و گفته هورا ، دیگه طبیعی بمیریم و رو آورده به اتانازی با بیکین و آبجو و چربیجات ولی متاسفانه مانورمرگش هیچوقت تبدیل به جنگ نشده و سی سال است یک لنگه پا مانده منتظر مرگ. پیرمرد بیشتر شاکی بوده چرا ملت مرگ را یک شکست میبینند و فکر میکنند حتما باید هرجور شده جلویش را بگیرند. طبیعتا دوستم توضیح داده که خیلیها بعد از یک شوک ناگهانی، بیکاری؛ جدایی؛ مرگ نزدیکان و .. ممکن است به خودکشی فکرکنند و وظیفه همه ما جلوگیری از این تصمیم آنی است. نه تنها با دوستم موافقم که حتی گاهی با خودم که از برزخ نیمزنده بودن میترسم هم مخالفم چون اول فیلم بیل را بکش چیزی که خیلی من را خوشحال میکرد این بود که زن نمرده بود. نگذاشته بودند بمیرد.چند سال با تواناییهای یک بروکلی قد بلند زنده مانده بود تا بالاخره یک روز بیدار شود و برود پیش بچه اش و این وسط چند بچه را هم بیمادر کند ولی به درجه رفیع انتقام گرفتن برسد. من هیچوقت نمی توانم قاطع به اطرافیان بگویم اگر من بروکلی شدم سیم را بکشید چون واقعا نمیدانم آن لحظه شاید دلم بخواهد زنده بمانم, شاید امید داشته باشم به پیشرفت علم. البته اینکه چقدر علم در چهار پنج سال پیشرفت خواهد کرد که شوماخری که امروز قدم لرزان برمیدارد را چهارسال بعد اماترومن شمشیر به دست کند را کسی نمیداند ولی شاید امید آدمهای اطراف و خود آدم هم همین باشد ولی اگر نکند چه؟ اگر بکند چه؟ بگذارید من بروم : در مستندی در مورد بهترین روش اعدام جایی درمورد اعدام با داروهای من درآوردی که بعد از تحریم اعدام توسط پزشکان/داروسازان در بعضی زندانهای آمریکا استفاده میشود توضیح میدهند که احتمالا لحظهای وجود دارد که بیمار از نظر عضلانی فلج میشود ولی درد را حس میکند یعنی دارد درد میکشد تا بمیرد، دردی شدید ولی نمیتواند فریاد بزند یا دست و پا تکان بدهد. آنجاست که با خودت فکر میکنی مردن یا بهتر بگویم کشتن آدمها انقدرها هم ساده نیست و واقعا هم نیست. من از مردن نمیترسم، بیشتر غمم میگیرد بخاطر پسرم ولی از نیممرده بودن خیلی میترسم. از نیممرده بودن منظورم یک استعاره روشنفکری که ملت برای هنرپیشه ممنوع التصویر بکار میبرند نیست. منظورم این است نکند روی تخت بیمارستان دراز بکشم، سالها، و فقط پلکم بپرد و بشنوم یا حتی درد بکشم و کسی دردم را نشنود و کف پایی که حتی نمیتوانم تکانش بدهم بخارد و من جز چشمان تارم راهی برای برای ارتباط با دنیا نداشته باشم. نکند راهی نداشته باشم بگویم بگذارید من بروم. علاقهمندان به سکس خشن یک کد دارند، معمولا یک کلمه که هرجایی که مرز خشونت از حد گذشت با گفتن آن کلمه امن به آدم/آدمهایی اطرافشان میفهمانند که این جیغ و نزن و نسوزون و مردم و اینها دیگر عشوه نیست واقعا بس است. کاش همه ما یک پلک زدن امن داشته باشیم برای آن روز. "سه بار بسته، دوبار نیم بسته" بگذارید من بروم. ضمنا درخاطرات یکی از آدمهای علاقهمند به سکس خشن خواندم که کلمه امنش را گذاشته بوده "مادرمسیح باکره نبوده" همین شده که یکبار تا سرحد مرگ کتک خورده چون میگفته مادرمسیح ولی درد نمیگذاشته به آخر عبارت برسد و خب اون ابلهی هم که داشته با فروکردن پونزهای رنگی لپهای کونش را تزیین میکرده به ذهنش نمیرسیده شاید واقعا این آدم دمر بسته شده روی تخت الان مادرمسیح را صدا نمیزند و منظورش آن جمله امن قراردادشان بوده. نگارنده از پیروانش خواهش کرده بود از کلمات کوتاه و حتی دو سیلابی استفاده کنند و جای گندهگوزیهای مذهبی و سیاسی از کلماتی مثل هلو، قارچ ، گورخر را کلمات امن قراردهند. کاش یکی همین خواهش رو از کارگردانان فیلمهای سینمایی بکند که جای دردنیای تو ساعت چند است، یا دیشب باباتو دیدم آیدا یک چیز کوتاهتری بگذارند یا از خود من با آن اسم کتاب ششصد سیلابیام. Labels: UnderlineD |
دارم شعبدهبازی میکنم. هماکنون منتظرم ببینم از تو آستینم ازین دستهگلمصنوعیا در میاد یا یه خرگوش واقعنی.
|
سید آدم رقابت است. اصلا حضورش با رقابت تعریف میشود. چشمان سبزش برق میزند و افکارش را پشت سر هم به زبان میآورد. سید از رقیبِ قَدَر نمیترسد. همیشه برگ بهتری دارد برای رو کردن. از دیدن رقیب عصبانی نمیشود، قهر نمیکند، حسادت نمیکند، ناامید نمیشود، نمیرود. با روی خوش لبخند میزند و درست وقتی فکر میکنی همهچیز در امن و امان است یک آس رو میکند. یک برگ برنده. و آنقدر بازیاش را خوب بلد است که بداند چه پیشنهادی بگذارد روی میز آدم که وسوسهاش نتواند آدم را رها کند.
شاید فقط همینجوری بشود دو تا آدم بازیکن با هم آبشان توی یک جوب برود. فقط همینجوری که طرفین بازی از حضور بازیکنان دیگر ناامن و سرگردان و عصبانی و آشفته و پریشانحال نشوند. آنقدر چم و خم بازی را بلد باشند که بدانند آنچه برندهشدن را تضمین میکند، نه خردهرقابتها و خردهجوایز کوتاهمدت، که وسوسهها و پیشنهادهاییست که همراهی طولانیمدت را در پی داشته باشد. سید وقتش که میرسد، یک برگ برندهی هیجانانگیز رو میکند. گاهی یکی دو هفته، گاهی یکی دو ماه، گاهی هم یکی دو سال. این بار؟ یکی دو هفته و یکی دو سال. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
از نتایج سحر اخبار پراکندهای به گوش میرسه ولی من تا به چشم خودم نبینم باور نمیکنم. لذا هنوز معلقم.
|
بعد از سالها رفتم یه مهمونی که توش هیشکیو نمیشناختم و هیشکی منو نمیشناخت. هیچ آدم مرتبط به کار و زندگیم توش نبود. تو بی آنست؟ بهغایت خوش گذشت. رفتیم رو ابرا، بهقدری که اوتوبانِ آخر شب قدر یه جادهشمال طول کشید. یادم رفته بود بودن با یه آدم دیگه در ملأ عام چه شکلیه. یادم رفته بود مدلِ خودم تو مهمونی بودن بیکه کسی بخواد قضاوتهاشو بعدا در زندگیم دخیل کنه چه مزهای داره. فرداش سهی بعد از ظهر بیدار شدیم. دوش گرفتیم و صبحانه درست کردیم و مستند دیدیم و عکسای قدیمی چاپشدهش رو. انگار یه گوشهی متروکی یه جای دنیا. گفت ازین به بعد فقط میریم مهمونی آدمای غریبه که هیچ ربطی بهمون ندارن. موافق بودم.
|