Desire knows no bounds |
Monday, February 27, 2017
بدنش را رفتم پایین. بوسیدن لبانش، دستهاش، سینه و بازوانش برایم کافی نبود. مرد را به تمامی میخواستم. همانجور که سخت در آغوشم گرفته بود، که سخت در آغوشش بودم و تنهامان به غایت در هم فرو رفته بود، باز چیزی مرا بیتابِ مرد میکرد. بیتابِ داشتناش، داشتناش به تمامی. بدنش را رفتم پایین. موهایم را از چنگش رها کردم در امتداد خطی که از گودی کاسهی گردنش شروع شده بود بدنش را رفتم پایین. نفس کشید. عمیق و آرام نفس کشید. زبانم را لغزاندم به راست؛ استخوان برجستهی بالای پاها، راست. استخوان را به آرامی آمدم پایین، اریب. مرد نفس کشید. عمیقتر. زبانم را فرو کردم میان شیب رانها و پاهایش را باز کردم از هم. بیتاب میخواستماش. میخواستم مال من باشد و مال من نبود و منْ بیقرار، میان دستها و پاهاش سرگردان مانده بودم. زبانم را میان شیبهای تنش چرخاندم. مرد آنجا بود و نبود. آنجا بود به تمامی. در دو قدمی من. نداشتماش اما. به تمامی نداشتماش. نفس کشید. گلویش را سخت فشردم. گلویش را و تناش را زیر دستهام، زیر صورتم به سختی فشردم. بالا. پایین. بالا. پایین. نفسش را داد تو. نفسش ماند تو. بدنش را آرام، بدنش را به تمامیْ اما آرام به کام کشیدم. آرام. جوری که در من بود و نبود. جوری که به تمامی از آنِ من بود و نبود. نفسش ایستاد. مرد از خود بازایستاد. جوری که انگار آنجا بود. انگار از آنِ خود نبود دیگر. مال من بود. مال من شده بود. بیدفاع و بینفس، به تملک من درآمده بود. زمان به کندی گذشت. آرام. کند. تند. متناوب. مرتعش. داغ. لغزان. طولانی. بیوقفه. روی لبهی داشتن و نداشتن. بودن و نبودن. آرام. کند. تند. عمیق. مدام. به تمامی در کام کشیدماش. رها شد در من. مرد به هیأتِ موجودی پناهآورده به من، خالی شد از خودش، آرام گرفت در من. فکر کردم چه مرد را به غایت در خود پوشیدهام در تنم. چه مرد را به تمامی در خود گرفتهام. فکر کردم چه همین گونه که در کام میکشماش دوستش میدارم.
|
Thursday, February 23, 2017
ساعت شش غروب پنجشنبه است. از آن «ساعت سه»هاییست که سارتر میگوید. ساعتی که برای هر کاری یا خیلی دیر است، یا خیلی زود. یا اصلا، از آن وقتهاییست که کاش وسط کاری بودم، مشغول جایی رفتن، مشغول فیلم دیدن، مشغول کتاب خواندن؛ اینجا نبودن. اینجا؛ اینطور که حواست به زندگی باشد و به آدمها و به اتفاقهای پیرامونت. به اتفاقهایی که قرار است بیفتد، ممکن است بیفتد، ممکن است نیفتد.
پای لپتاپ خودم نیستم. دارم با ویندوز کار میکنم و هیچچیز سر جایش نیست. نه نیمفاصله، نه ویرگول، نه پ، و نه خیلی چیزهای دیگر. سالهاست از ویندوز استفاده نکردهام. در استفاده از سیستم عامل ویندوز و در استفاده از دسته چک و از کفش پاشنهبلند و داشبورد ووردپرس و گوشی سامسونگ یا هر گوشی دیگری جز آیفون، کُند و گیج میشوم. توی چنین وقتهایی از روز، چنین وقتهایی از زندگی هم گیج و کُند میشوم. نزدیک ساعتهایی که تعریف مشخصی ندارند، غروب شده/نشده و هنوز روز است اما یکجوری که انگار شب است، ساعتهای حد فاصل بین چیزی، حدفاصل بعدازظهرِ دیر، تا غروب، تا شب شود، از این هفته تا هفتهی دیگر، از امسال تا سال آینده، نزدیکِ ددلاینها، نزدیک شروعهای جدید، اتفاقهای جدید، آدمهای جدید، حوالی تمام اینها گیج و کند میشوم. هی زمان را میخواهم نگه دارم، میخواهم برگردانم عقب، آنقدر که دیر میشود، خیلی دیر، زیادی به ددلاین نزدیک میشوم و میرسم به روزها و شبهای شارِت. به ساعتهایی که سیفزون قبلی را ترک کردهام و وارد زون جدید نشدهام و بلاتکلیف و گیج و معلق و مضطربم. ساعتهای نشستن در ایستگاه، توقف در فرودگاه ترانزیت، جایی میانهی ماندن و رفتن. اینجور وقتها کار خاصی نمیکنم. خیره میشوم به صفحهی مونیتور. گوشهی ناخنام را با دندان میکَنم. با تلاش فراوان سعی میکنم یک جوشِ سرسیاهِ فرضی را از زیر پوست بکِشم بیرون. رویهی زخمی که دارد خشک میشود را بکَنم بیندازم زمین. خودم را بنشانم روی صندلی بدهکار، صندلی مقصر، صندلی خطاکار. قادرم به تنهایی خودم را به صلیب ببندم و خودم را تازیانه بزنم و به سوی خودم سنگ پرتاب کنم. فرصتهای گَل و گشاد، مهلتهای طولانی، پلههای دوتا یکی، تمام اینها مرا فلج میکند. وارد پرانتز میشوم و یک علامت سکون، یک علامت «کارگران مشغول کارند» میگذارم بالای سرم، زمان میگذرد، زمان میگذرد، زمان میگذرد، و تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم از پرانتز بیایم بیرون دوباره موتورم را روشن کنم راه بیفتم زمان زیادی از من تلف میکند. زمانی زیاد و انرژیای زیادتر. مضطرب میشوم. ناتوان و ناامید میشوم و عصبانی میشوم . عصبانی میمانم. |
Tuesday, February 21, 2017
سید برایم ایمیل زده که «بهناگاه اینطور بر من خطور کرد که آیدا این مفاهیم را دوست خواهد داشت.»
بیوه و یتیم در حروفچینی، بیوه به سطرِ کوتاهِ پایانیِ پاراگراف گفته میشود اگر این سطر در ابتدای صفحه باشد، و یتیم سطرِ کوتاهی است که در پایینِ صفحه ظاهر شود، یا واژه یا بخشی از یک واژه که به تنهایی در پایانِ پاراگراف باشد. در تعریفِ این اصطلاحات اختلافنظرهایی هست؛ تعریفهای ذکرشده از شیوهنامهی شیکاگو است. شیوهنامههای چاپ عموماً توصیه میکنند که متنِ نهایی حاوی بیوه یا یتیم نباشد، و راههایی برای احتراز از آنها پیشنهاد میکنند. |
نامهی خارجه:
چند روزی دارم در تب و لرز به سر میبرم. تب به کل امریست شخصی. کسی نمیتونه تو رو در تبداشتن و عرقکردن و بیحالی و ضعف مفرط همراهی کنه. بدنت درگیر وضعیت خودشه و حوصلهی هیچ فعالیت دیگهای رو نداره. نه میتونی کتاب بخونی، نه میتونی فیلم و سریال ببینی، نه بنویسی، و نه حتا حال داری که بشنوی. غرق میشی تو حرارت و بوی بدن خودت و کمی که غذا نخوری، کمی که ضغیف بشی با خودت فکر میکنی دنیا چه بیهودهست، زندگی چه امر بیهودهایه و زنده موندن و تلاش برای بقا، چه بیهودهترینه. تو اون لحظههای ضعف و عرق و حرارت و بیخبری و منگی، دلت میخواد دنیا به آخر برسه و باقیش به تو مربوط نباشه دیگه. یه «اصن به من چه»ی گنده. حالا تبم قطع شده و کمی بهترم. امروز بالاخره دست از موبایل برداشته در لپتاپ رو باز کردم چار خط بنویسم. بیحوصله و کلافه و بیانگیزهم. روزهای آخر بناییه، شب عیده، هیاهو و ترافیک اسفنده، من از سالهای قبل، از زندگی غیرمجردیم ایشوی نفرت از عید و خانواده دارم هنوز، دو تا بچه دارم که احساس رسالت میکنم که باید سرگرمشون کنم، محل کارم و خونهم و خودم همه کثیفیم و از توی آشپزخونه صدای ماشین لباسشویی میاد که یعنی باید برم لباسا رو هم پهن کنم و آخخخ که من از جارو کردن و ظرف شستن و لباس پهن کردن بیزارم، بیزارم، بیزارم. دلم میخواست این ایمیل رو با «کاوه جانم» شروع کنم، اما دیدم با محتوا و بو و الخ نامه سنخیتی نخواهد داشت. این روزا کلن بیربطم:| |
Saturday, February 18, 2017 یاسمن عزیز تو منو نمیشناسی. لااقل اون طورکه باید نمیشناسی. البته نمی دونم. تو باهوش تر ازونی که متوجه دور و برت نشی. ازونایی هستی که هوش از سر انگشتاش میریزه پایین؛ آدمای باهوش توانایی غریبی در زیر نظر گرفتن بقیه دارن بعضا. لااقل اونایی که من بهشون میگم باهوش. باهوش برای من اونی نیس که سالهای سال روی تئوری انتخاب کار کرده و با ارامش زندگی نرمالی رو زندگی کرده. نه که بخوام جاج کنم و بگم اونا تک بعدی ان و مثلا چیزی بارشون نیس. تک بعدی بودن؛ آرزوی من بود. آرزوی من بود که تمرکزمو بذارم رو یه چیز و چیزای بی ربطی هواسمو پرت نکنه. آرزوی من بود که وسط فک کردن به مساله ریاضی، چروک دستای مامان بزرگم یا نورهای خونه بابک حواسمو پرت نکنه. آرزوی من بود که وسط رقصیدن به ریاضی حرکتام فک نکنم. آرزوم بود که وسط عاشقی، به لوییزا می اولکت فک نکنم. متاسفانه این جور آدم عنی هستم و میدونم هیچ وخ آرامش و تاثیرگذاری یه آدم متمرکزو نخواهم داش. این وسط عشقم به چن چیز همیشه ثابت بوده: ریاضی، ادبیات و جزییات. من فرمانروای جرییات هستم. شبا برا اینکه خوابم ببره به خونه بابک فک میکنم. خونه بابک جاییه که من توش به دنیا اومدم و به طرز عجیبی توش بهم خوش گذش و آروم بودم. برای اینکه بخوابم به موکتمون فک میکنم. به اونجایی که حدفاصل هال و راهروی منتهی به اتاقا رنگ موکت عوض میشد. نکته خاصی در بیاد آوردن این دیتیلا نیس. چون آدمای مبتلا به آلزایمر هم احتمالا رنگ موکت خونه ای که توش به دنیا اومدن رو یادشون میاد. انگار این خاطرات وسطِ وسط مغزشونه و هر چی هم از لایه های پیازی بیرون مغزشون بریزه، به اون وسطا نفوذ نمیکنه. توصیف کردن آرومم میکنه، سعی میکنم روزمو آروم مرور کنم و ثبت کنم و وجوه خنده دار روزمره امو تشخیص بدم. بدون طنز، ما همه میمیریم و این چیزیه که من وقتی توی تو کشف کردم کلاس پنجم دبستان بودم. عروسی پسر خاله ات که میشد پسر دایی من بود، تو دبیرستانی بودی و با انرژی تموم نشدنیی وسط میرقصیدی. پیرن نباتی خوشگلی پوشیده بودی. بر خلاف اکثر آدمای روی زمین، دیدن آدمای جذاب تر از خودم، منو ناراحت نمیکنه. نمیخوام بگم یه گوشه ایستاده بودم و تو رو نگاه میکردم. تو اون عروسی من واقعا تو رو نگاه نمیکردم چون درگیر تلالوی خودم بودم. ولی میخوام بگم همون موقع بود که عاشقت شدم و تو ذهنم موندی. سالها بعد که قبول شدی و رفتی دانشگا مطمئن شدم که تو آدمی هستی که میشه نگات کرد. همون سالها بود که وبلاگتو پیدا کردم. تو به غایت انسان بودی. آدم دور از دسترسی نبودی که حس خاصی رو بر نمی انگیزه. جمله هات، سر و ته داشتن و من هربار از خوندن جمله های با سر و ته شگفت زده میشم. اسم وبلاگت اسم شهری بود، نزدیک شهر مادریت. تمام پستای اون وبلاگ رو خونده بودم. تو هش سال از من بزرگ تر بودی و سرکش تر از من. نیدونم چطور بگم: سرکشیت جور مقبولی بود. این جوری نبود که موهای سرتو بتراشی بذاری زمین یا از سکس لایفت بگی و بخوای زندگی عجیب غریبی رو با شعار فمینیسم تجربه کنی. سرکش بودی ولی عاصی نبودی. اگر فرناز سیفو میشناختی، درس و زندگی رو ول نکرده بودی. اگه از مُردن علی حاتمی ناراحت میشدی، این جوری نبود که احساس کنی عنصر درک نشده ای تو فنی هستی. میدونی؟ به یه حالت متعادلی، زندگی سالم و شادی داشتی که منو خوشال میکرد. چطور این همه دوست و آشنا داری و هنوز انقده انسانی هستی و میفهمی ؟ نمیدونم هنوز مینویسی یا نه. شاید دیگه وقت نداشته باشی. ولی اون جمله بندی، اون توالی خوب جمله ها، کار هر فنیی نبود و اگه من یه روز نویسنده کتابی بشم واقعا میتونم بگم در یه لایه پنهان مدیون تو هستم. من تا یه دوره طولانی خودمو میخوردم. که چرا آلیس در سرزمین عجایبم. چرا هنر برام مهمه ولی هنری نیستم؟ چرا ریاضی دوس دارم ولی نِرد نیستم؟ چرا دوس دارم خوش بگذرونم ولی عاصی نیستم؟ چرا مینویسم ولی ریاضی رو میفهمم؟ چرا دوس دارم ازدواج کنم و مامان سه تا بچه باشم و شهری داشته باشم ولی نمیتونم تو خونه بشینم و مث خانوما پامو بندازم رو پام؟ چرا این همه دوست دارم ولی اولویت های شخصیم برام مهم تر از مهمونی رفتنه؟ خانواده امو خون جیگر کردم. نمیتونم بگم خون جیگر، چون واقعا کارام بد و مستهجن نبود. در عین حال که بد و مستهجن نبود، تو عرف نیمگنجید. من رها و قاطع بودم. اگر میخواستم برم جایی مسافرت تنهایی میرفتم. سالهای آخر کارشناسی بود که تو به دادم رسیدی. ازدواج کردی! آدمی مث من بودی و ازدواج کردی. ازدواج معقول و سالمی که من دوس داشتم بُکنم. مث من بودی و مشکلی پیش نیومد. شیرینی پنجره ای درس کردن دوس داشتی و درستم خوندی. دایر استریتزتو گوش دادی و تز دکتراتو نوشتی. چه طو سلیقه ات انقد دست اول و بی نقص بود؟ چطو خوش تیپ بودی، خوشخنده بودی ولی دلت هم برای خانواده ات تنگ میشد؟ این جا بود که طی یه حالت روانیی که توصیفی براش ندارم، فک کردم اگه یاسمن تونسته زندگی کنه و خون به جیگر نکنه، اشکالی تو مدلی که من هستم هم، نیس. میتونم خودم باشم و روزی سه بار خود خوری نکنم که چرا هنوزم برای من آخرین اتفاق ادبیات مهم ترینه، حتی اگه تا کمر افتاده باشم تو امتحان ترمم. نمیدونم مفهومو میرسونم یا نه. نمیخوام از تو مریم مقدس بسازم. میخوام بگم که انسانی بودی و قابل درک. الگو نبودی. دختری نبودی که من بخوام مثلش باشم. دختری بودی که من فک میکردم به طرز عجیبی تا حدود زیادی شبیهش هستم و خب اشکالی نداره این جوری بودن. چون یاسمن این جوریه و همین طوری که مشخصه به حضیض ذلت (اون جوری که مامانم همیشه آیندمو پیشبینی میکرد) نیفتاده. آدم نرمالیه و داره نرمال زندگی میکنه و چششو روی دیتایلا نبسته و خودشو از لذت محروم نکرده. اگر خانواده من الان انقد از غیرعادی بودن من در شگفتی ان تو چجوری خانواده اتو هش سال قبل من؛ مجاب کردی برای جوری که هستی؟ برای پررنگ بودنت؟ نمیتونم بگم که خیلی بهت فک میکنم چون دهن من پر دیتلاییه که میان و میرن اما اخیرا کامنتی زیر عکس مربوط با پلاسکوم گذاشتی که تو رو یادم انداخ: تو میفهمیدی من چی میگم. جمله ها با سرو ته و قاطع بود. میفهمیدی وقتی از زشتی تهران میگفتم. میفهمدی از ترسی که از تهران دارم. واقع بینانه می فهمیدی. این که نشسته بودی و اون متنو خونده بودی و کامنتی داده بودی که من درک میکردم و در راستای فکر من بود، آرومم کرد. باید بهت مسج میزدم و ازت تشکر میکردم اگرچه حرکت بی معنیی بود. میدونی؟ من وقتی از یه چیزی میگم ملت عمدتا میگن هیچ وخ به قضیه این جوری نگا نکردن یا من اغراق میکنم. اما من اغراق نمیکنم. اگه تهران منو میترسونه برا اینه که پیچ و مهره فرسوده رو میبینم. سالهای ساله دارم دَرسِ این رشته رو میخونم و برخلاف ظاهر شنگولم میتونم خرابی رو تشخیص بدم و بعد از تشخیص خرابی، خوش بگذرونم. من علاقه زیادی به نمایش بدبختی ندارم. میدونم که تو ام این جوری هستی. میتونی ساده بگی از چیزی که تو ذهنته. از دلتگیت برای خونواده ات و در عین حال به زمین نیفتادنت. به هر حال کامنتت یه بار دیگه یادم انداخ تو آدمی هستی که داره تو استایل فوق العاده ای زندگی میکنه و جلوترو دیده. به عنوان کسی که جلوتر از من ایستاده نیاز دارم باهات حرف بزنم. دوست دیگه ای ندارم که درین مورد فازمو بفهمه. دوست زیاد دارم اما احساس میکنم تقریبا همشون کوتاه اومدن دیگه. مثلا بی خیال انجام "کاری" شدن. منظورم از کار، چیزیه که دقیقا توش سازندگی باشه. چیزی باشه که اثری از خود داشته باشه. دوستام عمدتا درسو ول کردن و تصمیم گرفتن در یکی از شرکت هایی که سوتین( و یا چیز مشابهی ) وارد میکنن و کشمش ( و یا چیز مشابهی ) صادر میکنن کار کنن. ساعت هف برن سر کار و هش شب برگردن خونه، ازدواج روزمره ای بکنن و روزمره خون همو بمکن. نمیگم ناراضی ان ولی من سالهای سال درس نخوندم که برم تو کار سوتین. انتظار دارم با این درسی که خوندم "یه کاری" بکنم. انتظار دارم چیزی از خودم بسازم. چیزی رو تحلیل کنم و در عین حال از زنانگیم و خوشالیم چیزی بمونه. دوس دارم قهوه بخورم و جای با کیفیت زندگی معمولیی بکنم. دوس دارم ورزش بکنم و بدو ام و کسی احساس نکنه که دکترا خوندن تو دانشگاه تهران صدقه ایه که من هر روز باید بابتش شکرگزار باشم. من نمیتونم با سوسک، با خرابی، با زندگی بی کیفیت بسازم. نمیخوام تقاضاهای اولیه زندگیم یه سری آپشن لوکس باشه که وقتی میگم ورزش نرفتن عصبیم میکنه، بقیه بگن خب این همه آدم دارن دکترا میخونن و تو همین خوابگاه پنج طبقه کثیف زندگی میکنن و ناراضی نیستن؛ تو هم یکیش. حالا سوالم از تو دقیقا اینه : چطو میشه این تعادلو برقرار کرد؟ آیا همه جای دنیا همینه و آخرش من به نحوی باید به زندگی متوسط القامه بی تاثیری تن بدم؟ آیا تو داری کار مهمی میکنی؟ شغل خوبی داری؟ من که میخوام ازدواج کنم. مامان بشم. پیلاتسمو برم، دیتیلا رو ببینم، غذا بپزم و در عین حال خونه ای از خودم داشته باشم و کار معقولی داشته باشم و چیزی یاد بگیرم و اثری بذارم؛ میتونم بین اینا تعادلی برقرار کنم؟ تو که هش سال از من بزرگتری؛ بگو که اصا میشه تو تهران این کارو کرد؟ میشه واقعا کار کرد؟ تو که اون ورو دیدی بگو آیا همه دنیا همینه و در آخر منم باید تسلیم بشم و یه کار معمولی بی حاشیه پیدا کنم و مرد معقولی که هیجاناتمو تحمل کنه؟ به من بگو که به نظرت اغراق میکنم وقتی میگم منو تو کار بازی نمیدن مگر اینکه من یه قسمت زیادی از خودمو بی خیال شم؟ مگر اینکه روزی 4 تا پرانول بخورم تا توی بازی نگهم دارن؟ نیمدونم باید چی کار کنم یاسمن. تو سنی ام که باید مستقل شم و احساس کنم که درسی که میخونم ثمره مفیدی داره. نمیدونم میشه اینو دید یا نه. این وسط همراهی هم هست. مرد آرومی که بتونه منو تحمل کنه و از من نترسه سخ پیدا میشه و من وسط همه اینا گیج میزنم که باید به کدوم سمت بغلتم و چجوری آینده امو بسازم. جمع کنم برم جای دیگه؟ یا میشه اینجا موند و کاری کرد و له و لورده نشد؟ Labels: UnderlineD |
Tuesday, February 14, 2017 Labels: UnderlineD |
And while picking from pillows each feather, let's both stay away from the edge of the bed, forcing us closer together توی کتابی که لارا برام پست کرده، یهجاییش با یه ادبیات قشنگی که سانتیمانتال هم نیست که مثل خوره بیفته بهجون آدم، از اون حامیای حرف زده که بعداز ترک الکل، لازم داری تا هروقت کم میاری، حواسش بهت باشه. اسم اون حامی، اسم مستعارش بلکاشتونه که معمولا صداش میکنن بلکی. قصهاشم اینه که بلکی یهشب ولنتاینی که داشته از کلاب میزده بیرون، مست میشینه کنار پلههای یکی از این آپارتمانای سنگی بروکلین و شروع میکنه فونبوک موبایلشو جستن که ببینه به کی زنگ بزنه که امشب خوش بگذرونه و بگذره اما توی دلش، ته ذهنش میدونسته که از ای تا زد بهجز حرف اس، به حرف دیگهای توی اون گوشی لعنتی احتیاج نداره چون فقط اون کسی که اگه فقط یهشب، یهشب دلش بخواد کنارش فقط دراز بکشه، همون اس لعنتیه. بلکی بعدا برای کسی که باید حامیش باشه تعریف میکنه که همونشب دوباره برمیگرده کلاب و تا صبح با هرکی دستش میرسیده از ای تا زد میخوابه. فرداصبحش که قهوهشو سرمیکشه، لپتاپش رو برمیداره و یه ایمیل برای اس میفرسته و تمام دیشبش رو دقیقه به دقیقه شرح میده و آخرش هم مینویسه که وسط یکی از همون هماغوشیا برمیداره شمارهی اس رو از گوشیش حذف میکنه و ویسکی رو تا ته سر میکشه. بیستوچهارساعت بعدش اس این یهخط جوابو برای بلکی میفرسته: « بی عزیزم نیازی به اینهمه شکنجه دادن خودت نبود اگر واقعا مطمئن بودی که باید از بین تمام حروف الفبای انگلیسی، به حرف اس زنگ بزنی». بلکاشتون بعدنا توی یکی از جلسات ترک برای حامی تعریف میکنه که حس دوست داشتن توی خود آدم باید اینقدر قوی باشه که ترس رو بکشه که اونقدر جسارت بده که انگار پای میز قماری و هرکارتی ممکنه زندگیتو بالا و پایین کنه ولی معتادش بشی که ریسک کنی و هرشب که میای پای میزه بگی امشب شب منه. کلارنس که آرشیتکت جوونیه که تازگی جایزه یه طراحی توی توکیو رو برده و بلکی مربیش محسوب میشه برای ترک الکل، یهجایی از این کتاب مینویسه: « حالا اگر اصرار دارید حتما ولنتاین باشد، لپتاپتان را باز کنید و به کسی که دوست دارید نامه بنویسید و ابدا اهمیتی ندهید که جواب میدهد یا نه چون پای میز قماری هستید که خودتان حداقل با آن کیف میکنید. بگذارید احساستان فقط در ماهیچه قلبتان وول نخورد و یادتان باشد آدمی که دوستش دارید، هم آدم است. میتوانید ایمیل خود را اینطور شروع کنید: اس عزیزم ... و بیهیچ رفتار اقلیدسی و مهارت فلسفی حرف خود را بزنید. او را به یک کاپکیک شکلاتی دعوت کنید و بگویید دوست دارید کنار گردن او را ببوسید. پیچیده نباشید و از آدام الیوت شعری ننویسید چون شما نامزد انتخاباتی نیستید. قرار است حرف دلتان را بدون دانستن پشت کارتها بگویید. پس سیاستمدار نباشید و یادتان باشد تمام جهان را همین ما هنرمندان سیاستمدار به گه کشیدهایم». *** توی واتساپ از لارا تشکر میکنم و میرم سراغ همزدن سوپ روی اجاق و وسط قلقل قابلمه و صدای بارون قشنگ تهران با خودم میگم چندنفر الان روی کرهی زمین امشب دقیقا اینقدر خودشون رو بلدن که برن پای این میز و وقتی رفتن، دیگه به تهش فکر نکنن. آبلیمو رو اضافه میکنم به سوپ و از پنجره بیرون رو تماشا میکنم و با خودم میگم یعنی چندنفر فردا توی دنیا کاپکیک شکلاتی میخورن؟! Labels: UnderlineD |
Monday, February 13, 2017 از متن: آدورنو در کتاب بسیارخواندنیاش «اخلاق صغیر» از تنزل هدیهدادن به فعالیتی اجتماعی و تبدیل آن به یک بینزاکتی عاقلانه انتقاد میکند: «لذت هدیهدادن در اندیشیدن به لذتی است که گیرنده میبرد.» اما متاسفانه امروزه چنانکه آدورنو میگوید با اختراع غمانگیز «اشیاء هدیهای» دیگر آن پروسهی انتخاب و صرف وقت نادیده گرفته میشود؛ و نه تنها گیرنده ملاک نیست، که حتا فرد هم نمیداند چه هدیه بدهد؛ گویا اصلن قصد چنین کاری را ندارد. سرآخر هم چیزی را انتخاب میکند که خودش دوست دارد؛ آنهم چند درجه نازلتر. Labels: UnderlineD |
Sunday, February 12, 2017
در باب آویزانی
«هر كس به شكل غيرقانونی، مالی را از تصرف ديگری بیرضايت او خارج يا به هر نحو ديگر آن را حيف و ميل كند، به اتهام تصرف عدوانی محاكمه خواهد شد...». کتاب رو دوست داشتم و همزمان دوست نداشتم. تا آخرش خوندم، اما دوباره نمیرم سراغش. کتاب رو دوست نداشتم در واقع، اما اونقدر به خوبی مبحث «آویزون بودن» رو تبیین کرده بود که تا آخر ادامهش دادم. نمیفهمیدم چرا این کتاب اینهمه داره اذیتم میکنه. میخوندمش و در عین حال طاقت خوندنش رو نداشتم. جایی در مورد کتاب نوشته بود: «نویسنده در این کتاب به راحتی با قدرت و شفافیتی مستقیم با خواننده دربارهی احساسات خامش (امید، عشق، شرم، غم، درد و…) صحبت میکند». شاید اون شفافیت مستقیم، اون تیکهی از شرم نوشتنش داشت اینهمه مجذوبم میکرد. جایی دیگه خوندم «کتابیست در باب عشق یکطرفه و مردی که دختری را دستمایهی بازی احساسی قرار میدهد». و خب شاید همین تیکهش تحریکم میکرد که تا آخر، کتاب رو بخونم. از نظر من مرد، گناهکار نبود. صرفا در معرض عشقی یکطرفه قرار داشت و این موضع، موضعی که بعضی نقدها در قبال شخصیت مرد داستان گرفته بودن خشم منو برمیانگیخت. درواقع به شدت خشمگینام میکرد چون به کَرّات و به عینه در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم و بارها و بارها به بیاخلاقی متهم شده بودم، به پروسهای که عملا دخل خاصی درش نداشتم اما قربانی ماجرا، مایل بود تمام وقایع رو پراجکت کنه و بار تقصیر رو به دوش من بندازه. روابط یکطرفه، جذابیت و کشش و عشقی که متقابل نیست و تعاملی که وجود نداره، یا بدتر، توهمش وجود داره. هر بار استر چیزی میگفت، سکوت میشد. هوگو هرگز حرفِ او را دنبال نمیکرد. استر همیشه آنچه را هوگو میگفت، دنبال میکرد. هیچیک از آن دو در واقع، به گفتههای استر علاقهمند نبود، اما هر دو به هوگو علاقه داشتند. کتاب رو ادامه دادم چون عصبانی بودم از تمام عذابوجدانی که سالها با خودم حمل کرده بودم. از عذاب وجدانی که از آویزونبودنِ آدمهای آویزون به من تزریق شده بود. بعضی آدما کلا نقش قربانی رو بازی میکنن. از قربانی بودن، از فداکاری، از زخم خوردن و رنج بردن لذت میبرن. وارد رابطهای میشن که دلشون میخواد، دنیا رو و رابطه رو و آدم مقابلشون رو از دریچهی چشم خودشون میبینن فقط، و فکر میکنن من آدم کامل و مناسبیام برای این رابطه، برای این آدم. وقتی ریجکت میشن اما، به جای اینکه دلایل ریجکت شدن، دلایل پذیرفته نشدن و دلایل کار نکردن اون رابطه رو بررسی کنن، در مقام انکار، در مقامِ انکارِ ضعفهای احتمالیشون، نقش قربانی رو بازی میکنن. در واقع نقش بازی نمیکنن، دچارِ توهمِ خود-قربانی-پنداری میشن و در مقابل هر فکتی که این موقعیت رو نقض کنه گارد میگیرن و واکنش اگزجره نشون میدن. برخی از دوستانش به دشواری تحمل میکردند که استر نمیپذیرفت چنین حقی ندارد، یا خود را خوار میکند. کسانی که پیوسته میکوشیدند نیازهای خود را سرکوب کنند تا مطلوبِ دیگران باشند یا پیوسته شایسته رفتار میکردند تا مزاحم دیگران نباشند، از این خودپسندیِ او که نمیفهمید «نخواستهشده» است، آزرده میشدند. به او میگفتند هوگو چیزی به تو بدهکار نیست. استر استدلالهایشان را واکاوی میکرد، اما نمیپذیرفت که مجابکننده باشند. در روابط یکطرفه، بخش بزرگی از رابطه، توی ذهن اونیکه عاشقه اتفاق میفته. بیکه لزوما نمود بیرونی داشته باشه. عاشق، برای توضیح خودش مدام جملاتش رو با «من فکر میکردم»، «من تو دلم گفتم»، «من خیال میکردم» شروع میکنه. در واقع همچنان خودش راوی اول شخصه، بیکه خواسش باشه در عالم واقع، توی سر طرف مقابل، داره چه اتفاقی میفته. چیزهایی که برای عاشق واضح و مبرهنه، برای طرف دیگهی رابطه، برای طرف سبکتر، اصلا دیدنی نیست. اصلا به دهنش خطور هم نمیکنه. و عاشق، این رو نمیبینه. مدام دنبال بهانهای، دلیلی چیزی میگرده که اوضاع رو عوض کنه. که اوضاع عوض بشه. استر رفت پاریس. اما پاریس رفتن به او کمک نکرد. آدم وقتی دردش را همراه خود میبَرَد، هیچچیز به او کمک نمیکند. کتاب رو دوباره میخونم. |
رابطه حق کثیف بودن، حق بوی دورروزماندگی و حمام نرفتن، حق بوی سرِ خاراندهشده، خیلی خارانده شده، حق تخلیهی گاز معده، هروقت دلت خواست، حق لولیدن لای ملافههای کثیف، نسبتا کثیف، حق بوی بد دهان، حق تخت نامرتب و موهای بههمریخته و بیهوده بودن و تمام روز و شب خوابیدن را از آدم میگیرد.
|
حالا که دو روز خانهام، میبینم آنچه مرا از رابطه میرَمانَد، تعهد نیست. با تعهد داشتن و مونوگام شدن مشکلی ندارم. لااقل عجالتا ندارم. مراقب بودن اما، مدام حواست به دیگری بودن، و از خانه دور بودن، از خانهی خودم تخت خودم کتابخانهی خودم دور بودن، و تنهایینداشتن، تنهایی آنجور که جند روز به حال خودم باشم -بیعذاب وجدان- نداشتن، اینهاست که توی رابطه اذیتم میکند. اینهاست که مرا از رابطه میترسانَد.
یکی از همان شبها، یکی از شبهایی که سید حال خوشی نداشت و من رفته بودم پیشش که آنجا باشم فقط، که پیشش باشم، بیحرف حتا، یکی از همان شبها یکجایی سید گفت تمام تلاشت برای خوب کردن حال من همین است؟ همین بود؟ هوووممم. همانجا در لحظه فکر کردم چه آدم رابطه نیستم من. |
از متن: من نمینویسم. کلمه از من میگریزد. سمتِ من نمیآیند. چون «او» اینجاست. به قول بارت «نوشتار دقیقا همان عرصهای است که تو آنجا نیستی: این آغاز نوشتن است.» من به وسیلهی «او» به «کلمه» خیانت کردهام. «او» شکلِ خیانتِ من به کلمه است. |
Tuesday, February 7, 2017
۱. دلم خواست وبلاگم را ببندم. دلم خواست برای مدتی کسی نداند کجایم و دارم چهکار میکنم. لذا بستماش.
۲. آش گردن بار گذاشتهام. در واقع یک نصفه گردن از باقالیپلو با گردن مانده بود توی فریزر، با دو ظرف آب گوشت، و کلی جای فریزر را گرفته بود. یک مشت برنج و یک مشت ماش و یک مشت عدس و یک مشت پیازداغ ریختم توی قابلمه، با آب گوشت، و گوشت ریشریششدهی گردن. کمی که غلیظ شد و جا افتاد، با گوشتکوب برقی هماش زدم، کمی هم نمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز، و اسم معجون مندرآوردی را گذاشتم آش گردن. حالا فریزر کمی خالیتر است و خانه بوی آش میدهد. ۳. دلم سالاد گوجهخیارپیازِ حلقهشده میخواست. لذا سهچهارتا سیبزمینی بار گذاشتم که با سالاد، کوکوی سیبزمینی بخوریم. ۴. سید بدخلق و بیحوصله است. فکر میکنم خب شاید بخواهد یک شب در خانهاش تنها باشد. یا با من نباشد. یا هرچی. اما آش گردن و سالاد گوجهخیارپیازِ حلقهشده و کوکوی سیبزمینی را چه کنم؟ بیسید؟ ۵. نمیدانم آدمهای بیحوصله را دقیقا چهکار کنم! خودم که بیحوصله باشم، دلم میخواهد بروم زیر پتو. حوصلهی آدم ندارم. فقط حوصلهی سید را دارم، که بیاید زیر پتو، سرش به کار خودش، و گاهی هم من. سید را بلد نیستم هنوز اما. به گمانم دلش بخواهد تنها باشد او هم. نمیدانم اما سرزده رفتنام پیشش خوب است یا بد. خوشحالش میکند یا کلافه. ۶. حالا که بند پنج را نوشتم، دیرتر، آخر شب، با یک ظرف آش و یک ظرف کوکو و یک ظرف سالاد میروم پیشش. فوقش حوصلهام را ندارد. مینشینم پای شومینه کتابم را میخوانم. ۷. سید میپرسد چرا اینهمه از نه شنیدن و ریجکتشدن میترسی؟ نمیدانم. ۸. دیشب از فرط سردرد خواب بودم که سید آمد. یک دستهگل شببو آورده بود برایم با چیزکیک. از فرط مسکنخوردن تلوتلو میخوردم. نشستیم چای نوشیدیم و کیک خوردیم و راجع به دیزاین دفتر جدیدش حرف زدیم. زرافه که آمد خانه، شام سفارش دادیم و سهتایی نشستیم به تماشای Arrival. دخترک از عصر به سانِ خرس قطبی خواب بود و لازانیا و فیلمدیدن دستهجمعی هم نتوانست بیدارش کند حتا. ۹. پرده و ویدئو پروجکشن را گذاشتهام توی سالن، به مثابه هاب ارتباطی. گاهی از اتاقهایمان از دنیاهامان میخزیم بیرون و دور هم فیلم میبینیم و گپی میزنیم و چیزی میخوریم. دیشب سید به خانوادهی سهنفریمان اضافه شده بود. حین همان گپهای کوتاه و مُقطَع لابهلای فیلم، و بعدش، و مقایسهی فیلم با اینتراستلار، و گوش دادن چند تِرَک از هانس زیمر، خیال کردم چه خوب است کمکم بیاید توی این خانه. باشد گاهی. بماند گاهی. ۱۰. دلخوش کردنِ آدمهای «ازدنیادلزده» به زندگی، دلشان را خوش کردن به چیزهایی که عموما دلشان را خوش نمیکند، کاری بسیار صعب و دشوار است. |
Friday, February 3, 2017
مرد میگوید اولویتاش در سکس، لذتبردنِ من است. میگوید در تمام ساعات همآغوشی، فقط به لذت من فکر میکند. میگوید حال من برایش مهمترین است. میپرسم از کجا میدانی حالم با تو خوب میشود؟ از کجا میدانی هر بار به ارگاسم میرسم؟ میگوید از واکنشهایت. میپرسم از کجا میدانی واکنشهایم واقعیاند؟ میگوید ممکن است گاهی واقعی نباشند، اما نمیشود اینهمه، هر بار. موافق نیستم من. میشود.
میگوید از روی واکنشهایت حین سکس. میگویم اگر واکنشهایم واکنش نباشد، و از قضا کنش باشد چی؟ گیج میشود. چنین چیزی به ذهناش خطور نمیکند. خطر نمیکند. مرد میگوید اولویتاش در سکس، ارضای من است. ارضای چندباره، کامل، بینقص. میگوید این ارضاشدن مدام من، و نه او، حس خوبی به او میدهد. حسی بهتر از رسیدن خودش به ارگاسم حتا. این را به تجربه دریافتهام. دریافتهام لذت من برایش مهمتر است. من اما، من اما نیز، از آنجا که لذت او از لذت خودم برایم مهمتر است، کنشی از خودم نشان میدهم که او گمان کند آن کنش، واکنش من است به کنش جنسی او. گیج میشویم؟ گیج میشویم. که یعنی من اگر نخواهم، میتوانم حین سکس هیچ واکنشی نشان ندهم. واکنشنشانندادنِ من یک کنش است. همانجور که واکنشنشاندادنِ من هم یک کنش است. کنشی برای لذتدادن به پارتنرم، وقتی لذتاش را از طریق لذتبردن من تجربه میکند. او گمان میکند رفتار جنسیاش آنقدر بینقص است که من خواهناخواه ارضا میشوم. من ادعا میکنم اینجوریها هم نیست. ادعا میکنم اما، فارغ از بینقص یا ناقصبودن رفتار جنسی او، آنقدر دوستاش دارم، آنقدر لذتبردناش -که از طریق لذتبردن از لذتبردنِ من حادث میشود (گیجتر میشویم)- از لذتِ منْ برایم مهم است که کنش جنسیام را به صورت واکنشی سراسر لذت به کنشهای او نشان میدهم، حتا اگر گاهی واقعی نباشد. مرد میگوید چنین چیزی امکان ندارد. من میگویم هر چیزی ممکن است.
سکس و فلسفه --- آلن سهباتن
Labels: las comillas |
پیشنهاد کتاب:
آنچه هنر است - آرتور کُلمَن دانتو - ترجمهی فریده فرنودفر - نشر چشمه پیشنهادی کتابی که دوستش نداشتم اما خواندنش را توصیه میکنم: تصرف عدوانی - لنا آندرشون - ترجمهی سعید مقدم - نشر مرکز Labels: UnderlineD |
Thursday, February 2, 2017
تراسوماخوس از فيلالتس میپرسد، «پس از مرگ چه خواهم شد؟ صريح و روشن و دقيق بگو!» پاسخْ کوتاه است: «همهچيز و هيچچيز».
آن که خودش را از بلندايی انداخت، وختی میافتاد، به چه فکر میکرد؟
همهچيز و هيچچيز. همهی زندگیاش از خاطرش میگذشت، امّا اين همهی زندگی ديگر مجموعهيی از خاطرههای منفرد نبود که از پیِ هم آيند. آنها بيرون از زمان فشرده شده بودند، منجمد شده بودند، بی تفاوت، بی تقدّم و بی تأخّر. همين که افتادن آغاز کرد زندگیاش مُرده بود، پيش از آنکه او بميرد.
و آن غبارِ زمان—زمان از نامهای مرگ است—که اکنون بر خاطرههايش نشسته بیزمانشان کرده است. ديگر نمیداند کدام پيش بوده، کدام پس.
خيره بر چگالیيی وحشتبار، از خودش میپرسد: آيا هنوز میافتد؟
عنوان از اينجاست.
Labels: UnderlineD |
"La vida no es la que uno vivió, sino la que uno recuerda y cómo la recuerda para contarla"
Gabriel García Márquez
Labels: UnderlineD |