Desire knows no bounds |
Sunday, December 31, 2017
روزْ نُهْ
تو مهمونی اومد معرفیم کنه، گفت "This is Ayda, my not girlfriend material". دستقوی به نظرم اومد، و بازیکن. سو مای تایپ. |
Tuesday, December 26, 2017
روزْ سهْ
مرد، به هذیان میمانَد. تب کردهم. جهانم شبیه هذلولی شده و هذیان میگویم. - اون لباسا به خاطر بافتشون «نفس میکشن». + هان؟! - این به ذهنم رسید. - دلم میخواست یه کاری کنم فکر تو بیاد تو ذهنم. + نظرتو راجع به «...» میگی بهم؟ - شب که اومدی. + شب؟! - شب که اومدی. - چرا اینهمه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟... فرق میکند با تاریکی ته چاه؟... فرق میکند با تاریکی زهدان؟... چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود؟ تو که از ستارهی دیگری آمدهای... تو بگو... + نکن خوشم میاد. - تحمل کن. - ۱۱ روز تحمل کن. |
یک قسمتی در من هست که کار خودش را میکند و کسی هم سر از کارش در نمیآورد. من هم به حال خود رها کردمش. شاید ما چند تاییم. شاید همه همین طور هستند منتهی بقیه منهاشان را به بند میکشند. در من چیزهایی هست که مقاومت میکند. نوعی نهضت مقاومت به تنهایی. نهضت مقاومتی در خود علیه خود. من در برابر من مقاومت میکند. البته موجب اختلال میشود، تمرکز را مختل میکند. گاهی منطقهایی با هم وارد عمل میشوند. زبان فرانسه با زبان فارسی هر دو با هم به میدان میآیند. خود من فکر میکنم که همه اینها نتیجه ترک کودکیست. ترک محل و مکان کودکیست. ترک زبان کودکیست. چمدانها سنگین است. برای رفتن، پیشرفتن معمولا چمدانها را سبک میکنند. چیزهای اضافی را برندار. بارت را سبک کن. حالا هم که طیارهها پول بار را از مسافر میگیرند. سبک پرواز کن. پرواز کن. خاک را ترک کن. اجدادت را ترک کن. پل ویریلیو جایی میگوید چینیها یا قطریها خاک را اجاره میکنند. برای کشاورزی. خودشان کم خاک دارند. پل ویریلیو می گوید اما این خاکها، در این خاکها اجداد ما خفته است. مردههامان.
میدانید اصلا صحبت دوست داشتن هم نیست. یا دوست داشتن با علم به دوست داشتن همراه نیست. من وقتی کودک بودم یا آنجا بودم، عالم نبودم. عالم به آنجا نبودم. اگر خوب دقت کنم و به یاد بیاورم، باید بروم در حجره روانکاو بنشینم و او به یادم بیاورد که خیلی هم دوست داشتنی نبود. مثل آدم منطقی و ریاضی دو دو تا چهار تا بکنم و بارم را سبک کنم. یک تیپا بزنم به هر چه آنجاست.من که اینجام. اما آنجا محل نیست، مکان نیست. جغرافیا نیست. این را خودم بدون کمک روانکاو فهمیدهام. یک بار که حالم خوش نبود، رفتم دکتر، دکتر گفت در این مواقع خانم، دعا کن. گفتم آقا، برای دعا کردن باید اول از این حال خارج شد. دکترها هیچ علت علمی برای حال ناخوش من پیدا نمیکردند. بعضی هم مرا به روانکاو رهنمودند. من هم همان حرفم را تکرار کردم. برای رفتن به روانکاو اول باید از این حال خارج شد.
رفته بودم پیش کینه. اینجا فیزیوتراپ و اینها را میگویند کینه. کینه گاهی استئوپات هم هست. دراز کشیده بودم روی تخت. گفت پیراهن قشنگی دارید. رنگ و طرح پارچه را میگفت. نه دوختش را. بعد گفت که دنبال یک آبی بوده است که آبی مراکشیست. گفتم در مراکش دیدهاید. گفت نه، در مجلهای. سعی کرده است که آن آبی را پیدا کند. میخواسته دیوار اتاقش را به آن آبی بیاراید. نتوانسته. گفت رنگیست که مغز میبیند اما آن رنگ وجود ندارد. بعد داستان دیگری تعریف کرد که نتیجهاش همان کار خودخواهانه مغز بود. فهمیده بود که آن آبی از آمیزش نوعی آبی با نوعی خاکستری به وجود میآید اما نتوانسته بود آن را خلق کند. چشمش دیده بود رنگی را که نتوانسته بود ایجاد کند.
جمعه قرار داشتیم. ساعت یک و نیم بعداز ظهر. با سین ناهار خوردیم و من راه افتادم. نیم ساعتی پیاده راه است. رسیدم. و متتظرش ماندم. با یک زن جوانی که نوزادش را آورده بود خارج شد و بعد که کار او را راه انداخت و قرارهای دیگری، وعدههایی برای روزهای آینده به مادر جوان داد، مرا صدا کرد که قرار ما امروز نیست و دوشنبه است. من با تعجب کارتی را که او رویش قرارها را یادداشت میکند از کیفم بیرون آوردم و در برابرش نگاه کردم. راست میگفت. اما چشم من جمعه دیده بود، بیست و هفتم دیده بود و نه دوشنبه، سیام. کارت را مخصوصا میدهم به او که بنویسد مبادا که من اشتباه بنویسم. یا شک کنم. معمولا هم ده بار ساعت و تاریخ قرارهایم را بررسی میکنم.
رفته بودم کتابفروشی. کتاب کهنهای بود که تاریخ چاپ ۱۹۳۰ را داشت. کتاب را از قفسه بیرون کشیدم تا عنوانش را بخوانم. خواندم اندیشه سیاسی رمبو. رمبو شاعر اعظم فرانسه. با خواندن عنوان افکاری به سراغم آمد در حالی که قیمت کتاب را میجستم. مدتی گذشت تا دوباره به جلد کتاب نگاه کردم. نوشته بود اندیشه شاعرانه رمبو. پوئهتیک را پولیتیک دیده بودم.
یکی دوبار هم خانم ف که بعد رابطهمان تیره و تارشد، شاید که چون من خیلی سنگین بودم و او بارش را سبک کرده بود، گفت آنچه تو نوشتهای، حقیقت نیست. من چیزی را در خیابان وصف کرده بودم، صحنهای را، او میگفت که حقیقت نداشته. خیلیوقتها خیلیها به من گفتهاند واقعیت چیز دیگریست. یخچال، تنها یخچال است. جاروبرقی حیوان خانگی نیست. اما من دیدهام که وقتی این جاروبرقی، چند ماه پیش به خانه ما وارد شد و سین کارتنش را باز کرد و سوارش کرد، چطور صدایش کرد: بیا حیوان.
Sent from my iPhone
Labels: UnderlineD |
دو روز پیش الن بدیو آمده بود ولایت ما در دانشگاه علوم سیاسی کنفرانس گذاشته بود. من و سین با هم رفتیم. ما رفتیم که این اثر باستانی جاندار را ببینیم. یک ساعتی حرف زد و نیم ساعت بعد به پرسش و پاسخ گذشت و بعدهم امضای کتاب بود و دیدن خودش از نزدیکتر.
خلاصه سخنرانیاش خروج از نئولیتیک بود. نئولیتیک را به دوران سنگی یا عصر سنگ یا نوسنگی ترجمه میکنند. نئولیتیک چندین مرحله دارد. وقتی سنگ را تراش میدادند. وقتی سنگ را صیقل میدادند و غیره. نئولیتیک به طور کلی یعنی وقتی بشر آغاز به کشاورزی و دامداری کرد. یعنی آغاز به کار کرد. یا عصر مالکیت خصوصی. قبل از آن دوران پالِئولیتیک است که بشر به شکار و دانهچینی مشغول بود که آن هم مراحلی دارد. من در مطلبی جداگانه نوشتم که تحقیقات جدید باستان و دیرینشناسی بهشت را که در کتوب مقدس به آن اشاره شده در بینالنهرین فرض میکنند. بهشت زمینی که شاید چون چنین دور بوده بشر در آسمان خیالش کرده است. کشفیات جدید در مرز ترکیه و سوریه کنونی به دانشمندان اجازه حدس و فرض بهشت زمینی را میدهد و کشفیات جدید هبوط و رانده شدن از بهشت را آغاز کار میدانند. خدا هم گفته بود به آدم و حوا که حالا بروید و کار کنید. عرق بریزید و کار کنید. در کتاب مقدس کار لعنت است. لعنت خداوند. علت خروج از پالِئولیتیک و ورود به نئولیتیک بر همه روشن نیست. یا اتفاق قولی نیست. هر روز کشف تازهای رخ میدهد و فرض تازهای. علت مشخص، یعنی چرا بشر آغاز به کار کرد. آنچه مسلم است زیادهخواهی به هر علت که باشد باعث کار و افتتاح دوران نوسنگی شده است. شاید میوه ممنوعه زیادهخواهیست. خدا گفته بود از همه بخورید و جز این میوه. در آن نوشته اشاره شد که نزد یهودیان و مسلمانان میوه ممنوعه دانه است. دانه گندم و انواع آن. پدرم روضه رضوان به دو گندم بفرخت. دانه بیشتر به روی آوردن به کشاورزی نزدیک است.
در مشرق جایی که امروز خاورمیانه مینامندش آغاز دوران نئولیتیک را ۹هزار سال قبل از میلاد میدانند. به طور کلی دوران قبل از کشاورزی و دامداری ۹۵ در صد از دوران بشر را تشکیل می دهد. شاید به این دلیل است که بهشت چنین در ما زنده است. ما بیشتر، خیلی بیشتر در بهشت زندگی کردهایم. اخیرا از آن رانده شدهایم. الن بادیو می گفت دلیلی ندارد که این دوران باقی بماند و دوام داشته باشد.
مسلم است که الن بادیو به بهشت اشارهای نکرد. الن بادیو با دین و مذهب کاری ندارد. الن بادیو در فکر جامعهای بیطبقه است. بدون مالکیت خصوصی. او ریشه و علت بدبختی ما را مالکیت خصوصی میداند. حالا هم که تمام ثروت در دست و مالکیت دویست و چند نفر است باید به او حق بیشتری داد. الن بادیو از دمکراسی امروز و از انتخابات صحبت کرد و اینکه چرا چیزی تغییر نمیکند. از مفهوم آزادی امریکایی که آزادی در رقابت است و از مفهوم آزادی نزد لیبرالیسم که آزادی روباه در مرغداریست. الن بادیو گفت که در واقع ما هیچوقت از نئولیتیک خارج نشده ایم و هدف ما باید خروج از آن باشد. من و سین به این ایده و اندیشه خوشآمد گفتیم و سین گفت حالا دیگر اگر از من بپرسند میخواهی چه کاره شوی یا چه کنی؟ پاسخ خواهم داد میخواهم از نئولیتیک خارج شوم.
یکی پرسید که اگر هدف خروج از دوران نوسنگی باشد پس یعنی باید فرزندمانمان را برای آن آماده کنیم و ادامه داد که در مدرسه، دبیرستان از فرزندش خواسته شده که نظرش را در باره خشونت استالین و خشونت هیتلر بنویسد. در واقع پدر از الن بادیو پاسخی برای فرزندش میخواست. الن بادیو پاسخ داد که اگر در هر دو خشونت بوده دلیل یکی بودن هر دو نیست و هیتلر و خشونتش را بر اساس و پایهای هویتمدار که او، الن بادیو از آن حذر میکند- و هر هویتی را ساختگی میداند- دانست. الن بادیو آغاز دوران کشاورزی و دامداری و دوران کار را آغاز حکومت و قدرت و زور و دین میداند. باید از محصولات جمع شده محافظت کرد. نیاز به سرباز هست.
مسلم است که من پرسشهایی داشتم اما میدانستم که پاسخ او چه خواهد بود و فرصتی هم نخواهد بود. از جدال بعضی متفکران امروز با الن بادیو خبر دارم. که آنها «ما» یی را میجویند یا میخواهند که به دور آن دمکراسی محقق میشود- بسیاری معتقدند که دمکراسی باید برای یک گروه یا یک ملت باشد. الن بادیو اما «ما» را ساختگی میداند. نزد او کمونیسم همچنان هیپوتز است و امروز بیشتر از هر وقت دیگری.
الن بادیو به سرکوب خونین و خشن کمون پاریس اشاره کرد و انقلاب روس را، به نوعی جبران آن دانست که دل کارگران جهان را شاد کرد اگر چه موفق نشد اما برای مدتی آنان را برانگیخت. در پایان اضافه کرد که جای نازیها را امروز ارتش امریکا گرفته است. جملهاش دقیقا این نبود، فهم من از جملهاش این بود. و باز هم گفت بیایند مردههایمان را بشماریم. مردههای کمونیسم و کاپیتالیسم را.
قبل از رفتنم به کنفرانس الن بادیو فیلم محمد قوچانی را دیدم که به شبکه تلویزیونی در ایران دعوت شده بود. خیلی جالب بود که او، قوچانی پرسش و پاسخ مجری را محاکمه تلقی میکرد. اما یادآوری از آن مصاحبه در اینجا اشاره به بازار آزاد بود. و بردنش به صدر اسلام و به زمان خود محمد پیامبر. اصولا خود محمد پیامبر تجارت میکرد. تجارت آزاد. شریعتی در مقابل محمد پیامبر. قوجانی به قبای پیامبر اسلام چنگ انداخته است. نوعی بومی کردن بازار آزاد. در دوران گلوبالیزاسیون.
اگر از الن بادیو بپرسند هیچ تفاوتی میان اینجا و آنجا نیست. بحثها یا پرسش و پاسخهایی مانند برنامهای که از قوچانی دعوت کرده بود پوشاندن و پنهان کردن و حجاب اصل قضیه است. ایران هم در دوران نئولیتیک است و از آن خارج نشده است.
Sent from my iPhone
Labels: UnderlineD |
دیشب دیدمش. و باز یاد آن انتظار بزرگ افتادم که قد غول شده بود و همهجا را گرفته بود. انتظار آمدنش و خارج از آن فضا هم را دیدن. تماشای روزمرگی کردنش و مثل بقیه بودنش، نه خشک و خالی و لخت؛ پر از جزئیات. آنقدر در این انتظار چیز تپانده بودم که وقتی آمد، انگار محبوبی را از دست داده بودم. انتظار با یک سوزن خالی شده بود و روی زمین افتاده بود و جای خالی بزرگش مانده بود روی دستم. بس که تصور کرده بودم، تماشای واقعیتی که با تصوراتم نمیخواند رقتانگیز شده بود. اولش بین آن جمع اصلا من را ندید و بعد سردتر از آن چیزی که فکر میکردم بود. میدیدم که حرف زدن سخت شده و از سکوت بین جملهها آزار میبینم و دارم همان فرصت کوتاه را هم از دست میدهم. چون چندروز بعدش باید برمیگشت. به جای از دیدنش خوشحال بودن، ماتم گرفته بودم. فهمید و پرسید و گفتم چیزی نیست. خودم آن روزها نمیدانستم چهم شده. شاید اسمش افسردگی بعد از انتظار باشد. پوچی میآورد. ازش فارغ میشوی و دیگر با تو نیست و تنهایت گذاشته و زندگی دیگری را که درون خود شروع کرده بودی آرام آرام ساختن، نابود کرده. بیمسئولیتی کرده بودم، اینقدر درگیر این مخدر شده بودم و فرو رفته بودم که وقتی بالا آمدم، خیلی دور شده بودم. انتظار مرا برده بود جای دیگری نشانده بود. پرتوقع و زیادهخواهم کرده بود و فاصله ساخته بود.
یاد روزهایی افتادم که در جستوجو میخواندم و وقتی به صفحهای میرسیدم که نفسم را بند میآورد، بدو بدو پلههای قرارگاه شمالی را میرفتم پایین پیشش که غرق در کاری یا صحبتی بود. اگر با کسی بود، راه رفته را برمیگشتم، اگر تنها بود میگفتم این صفحه را باید برایت بخوانم. استقبال میکرد و میخواندم و منتظر بودم حالتی که بر من رفته را توی صورت او هم ببینم. انتظار کوچکی که در لحظه بزرگ میشد و مثل حبابی بالا میرفت و به ظرافتی به چشم نیامدنی میترکید.
همان چندوقتِ کوتاه، عمری بود برای من.
Sent from my iPhone
Labels: UnderlineD |
Monday, December 25, 2017 I am an excitable person who only understands life lyrically, musically, in whom feelings are much stronger as reason. I am so thirsty for the marvelous that only the marvelous has power over me. Anything I can not transform into something marvelous, I let go. Reality doesn't impress me. I only believe in intoxication, in ecstasy, and when ordinary life shackles me, I escape, one way or another. No more walls.
Anais Nin
Labels: UnderlineD |
وقت سر خاروندن ندارم رسما. زندگیم اونقدر عجیبغریب شده که دیگه حتا نمیدونم چه جوری بنویسمش. دارم میمیرم برای وبلاگ نوشتن، اما نه وقتشو دارم نه جرأتشو. این هفته که تموم شه...
|
Sunday, December 24, 2017
مستند «بزم رزم» رو اگه تا حالا ندیدین، از دست ندین. گمونم روزای آخر اکرانِشه، تو گروه هنر و تجربه.
|
Saturday, December 23, 2017
«دیشب از نیمه گذشته بود»- این به خاطر ادبیات است: ژان ژیونو از خواندن یکی از کتابهای کیپلین در نوجوانی گفته بود که او را به ادبیات کشانده. یک جمله از کتاب. جملهای ساده که به او اطمینان این را داده بود که او هم میتواند نویسنده شود: « ساعت هفت بود، شبی خیلی گرم بر تپهی سنوئه».
من خیلی ژیونو خواندهام. کسی برایم خوانده است. صد شب یا هزارشب، نمیدانم. گاهی اوائل قصه به خواب رفتهام، گاهی در نیمه قرائت. از او حالا عطری مانده است. و از خواننده صدایی. عجالتا با شما میگویم که ژیونو خیلی بزرگ است. طبیعت جایی که زندگی کرده زمین و زمینه رمانهایش است. طیبعت جایی را که زندگی کرده میشناسم. اگر چه که خیلی بعد از او به آن طبیعت پا گذاشتهام. وقتی که آنقدر که زمان او طبیعی نبوده. جاده و راه آهن کشیده شده و ژیونو این همه را مبتذل یافته. قبل از یافتن میدانسته.
کتابی که چند روز پیش از کتابفروش خریدم،- کتابفروش با کتابفروشی فرق دارد- کتابفروش، فروشنده نیست. کارمند نیست. صاحب مغازه است. صاحب کتابهای خوانده و نخوانده. نو و کهنه. در مغازه کتابفروش شما کتابی پیدا میکنید که در سالهایی که در طبیعت ژیونو هنوز جادهای کشیده نشده بوده، چاپ شده. شما گاهی در برابر کتابی میایستید. تا به حال در برابر کتابی ایستادهاید؟ من در مغازه کتابفروش در برابر کتاب شعری میایستم و نخستین پرسشم این است: چه کسی از کتاب شعر جدا میشود؟ این کتاب قبل از کتابفروش از آن که بوده است؟ گاهی حاشیهای بر کتابی نوشته شده. یک بار از کتابفروش سراغ کتابی را گرفتم، گفت با امضای نویسنده میخواهی یا بیامضای نویسنده؟ بی امضایش ارزانتر بود. با این حال این سیالیت کتاب خوب است. این دست به دست شدن. این رفتن و آمدن. من کتابهایی را با صدای بلند خواندهام.
بعد از انقلاب، با انقلاب نه تنها طبقات، بلکه چیزها، اجناس هم، زیرو میشد. اشیایی به رو میشد که ما هیچوقت ندیده بودیم. چون هیچوقت یه خانه صاحب اجناس نرفته بودیم. عدهای میخواستند بروند و چیزهاشان را حراج میکردند. اشیا از خانهای به خانه دیگر میرفتند. انقلاب سیر وراثت را دگرگون میکند. اگر همه چیز همانکه بود میماند، چیزها به وارثین میرسید. و به وارثینِ وارثین. مانند نامها، نامهای بزرگ. همهچیز باید زیرو رو شود تا چیزی زیرو رو نشود. نظم بعد از بینظمی، اشیا را به خانه میبرد. خانههای دیگر و وارثینی دیگر. جای خانهها و وارثین زیرو رو میشود. چنین شد که من صاحب آینه شدم. آینهای قدی. سنگی. قصه آن آینه را باری دیگر باید بنویسم. قصه آن آینه، از بعد از انقلاب آغاز میشود. قبلش را من نمیدانم. قصه آن آینه، اما در میان مردمان قبل از انقلاب میگذرد. مردمانی که نمیدانند روزگارشان سپری شده مگر خود را با زمانهشان وفق دهند. شخصیت اصلی قصه اینه قدی این دنیا را ترک کرده است. و من هنوز که هنوز است نمیدانم چگونه آینهاش را ترک کرده است. آینهاش را که آینهاش نبوده. صاحب شده. دزدیهایی هستند که دزدی نامشان نمیدهند. کسی محکومشان نمیکند. نه اخلاق، نه دین و نه قانون. در میان میگذرد. در اندرون. و اندرونیها میترسند نام دزدی به دزدی بدهند. چون آنوقت باید یکدیگر را ترک کنند.
اندرونیها از هم بیزار هم که باشند بیهم نمیتوانند به سر کنند. بیهم نه، بیاندرون. اندرون مهمتر است. چیزی است که از اجزای خودش ساخته میشود. اندرون چیزیست که شما را از برون محافظت میکند. نه تنها از باد و باران و سوز و سرما. اندرون شما را میپوشاند، تقصیرات شما را هم میپوشاند. در اندرون قانون اصلی، قانون اندرون است. قانون حفظ اندرون که حفظ اندرونیهاست.
شب از نیمه گذشته بود که به سین گفتم: بچه که بودم، چیزهایی نبود. نامشان نبود. سین گفت چیزهایی هست که نامشان نباشد؟ توبی ناتان گفته بود که در افریقا چیزی به نام افسردگی وجود ندارد. از او خواسته بودند وجود افسردگی در افریقا را ضامن شود تا داروفروشان بتوانند داروهای ضد افسردگی در افریقا بفروشند. توبی ناتان ضامن نشده بود. حالا شاید افسردگی به افریقا هم رفته باشد. اول نامش بعد خودش.
کتابی که چند روز پیش از کتابفروش خریدم کتابی از ژان ژیونوست. میلاد اودیسه نام دارد.
Labels: UnderlineD |
امروز هوا ابری است. باد هم میآید. دمای هوا هم ده درجه است. اما به نظر پنج درجه میآید. اینها را من نمیگویم. کِلسی میگوید. گزارشگر هواشناسی رادیو. ده سال است که اوضاع هوا را به سمع من میرساند. تا حالا هم ندیدمش. از صدایش حدس میزنم یک زن لاغر و جوان است با موهای قهوهای روشن. امروز گفت هوا ده درجه است اما به نظر پنج درجه میآید. Feels like. همیشه همینطوری هوا را گزارش میدهد. فیلز لایک. درست مثل سن و سال آدمها. یک نفر را میشناسم که چهل و هشت سالش است. اما خودش همیشه میگوید حس میکنم هشتاد سالم است. فیلز لایک هشتاد سال. بابت تنهاییاش. بابت مریضیهای پیاپی که دارد و ولش نمیکنند. بابت اینکه شغلش را دوست ندارد. حوصلهی پدرش را هم ندارد. اجازه ندارد گوشت و شراب و میگو بخورد. کلا چهل و هشت سالش است اما بابت شرایطش فیلز لایک هشتاد سالش است.
دل آدمها هم مثل شرایط آب و هواست. دمای واقعیشان یک چیزی است که لزوما همان را حس نمیکنند. یک کِلسی میخواهند که برایشان بگوید فیلز لایکشان چند است. خود کلسی هم مشمول این قانون است. شاید یک زن پیر باشد اما شرایط کمکش کرده و من حس کنم زن جوانی است با موهای قهوهای.
Labels: UnderlineD |
Friday, December 22, 2017 خوبم. کارگر دارم و از صدای جاروبرقی و بوی وایتکس و قهوه و نارنگی لذت میبرم. Sent from my iPhone
|
Wednesday, December 20, 2017
اگر با دوستتان در کافهای قرار دارید، البته که روشن است که باید خبر بدهید اگر میبینید که دارید دیر میرسید. چیزی که شاید این اندازه روشن نباشد این است که اگر هم میبینید که دارید زود میرسید باید خبر بدهید—دستکم بهنظرِ من باید چنین کنید اگر که خبر دارید دوستتان زیاد به آن کافه میرود.
—
این را که نوشتم بهنظرم رسید که ایدهاش آشنا است. با جستوجوی سادهای رسیدم به دو حدیث (شمارههای ۸۶۹ و ۸۷۰ در گزیدهای از صحیحِ بخاری). پیامبرِ اسلام نهی کرده بودهاند که کسانی که از سفر برمیگردند وقتِ شب به خانههایشان وارد شوند. خودِ پیامبر هم، در بازگشت از سفر، شب واردِ منزل نمیشدهاند بلکه صبح یا بعدازظهر وارد میشدهاند.
Labels: UnderlineD |
Saturday, December 9, 2017
دیوارها خالیاند اسماعیل...
|
دیروز عصر عکس یه گیلاس شراب گذاشتم تو اینستا. تازه اومده بودم خونه و یه گیلاس شراب ریخته بودم واسه خودم نشسته بودم دم شومینه. عکس گرفتم گذاشتم تو اینستا. یه ساعت بعد سه تا آدم مختلف با سه تا پیغام دایرکت مختلف اومدن پیشمون. نشستیم به شراب و پنیر و شکلات و هنسی و از فیلم حرف زدیم و از سریال و از کتاب تا عکس و تا عکاسی.
یکی از مهمونام عکاس بود. براش تعریف کردم که دلم میخواست تولد هیژده سالگی دخترم، یه عکاس حرفهای، از صبح تا شب بره دنبالش، حال و هوای واقعی روزش رو عکاسی کنه. از صبح که خوابه هنوز، از دیتیلهای مختلف تو اتاقش، از صبحانهای که میخوره و موهاشو که داره خشک میکنه گرفته تا دانشگاه و کافه تا حتا مثلا بیاد گالری پیش من. هر کاری که میکنه هر کجا که میره، یه روز کامل، از صبح تا شب. گفتم فک کن چه آلبومی چه خاطرهای بشه براش. تعریف کردم یه دوست عکاس دیگهم که چند وقت پیشا ازم عکاسی کرده بود از این ایدهم خیلی استقبال کرد و پیشنهاد داد روز تولد دخترک همین پروژه رو کار کنه. تعریف کردم که پیغام دوست عکاسم رو فوروارد کرده بودم واسه دخترک، یه عالمه استیکر فرستاده بود با عبارت کذایی «پشمااااااااام» و «لاااااااو یو مام». امروز، مهمون دیشبم پیغام داد که منم دلم میخواد یه روز معمولی از زندگی دخترکت رو عکاسی کنم. عکاس اول اسم پروژه رو نوشته I'm 21. عکاس دوم اسم پروژه رو گذاشته An Ordinary Day. فک کردم یادم بیاد مامانم تا حالا چه کادوهایی بهم داده واسه تولدم. چیز خاصی یادم نیومد. پیغامهای عکاس دوم رو هم فوروارد کردم برای دخترک. در جواب نوشت کِی هستی بیام پیشت؟ ژوژمان دارم باید بهم کمک کنی واسه مشقام. |
سید میگه من فقط یه «بادی»ام، یه کلیت، یه حجم خالی، یه سری وسایل، بیکه جهت خاصی. تو که اما میای تو زندگیم، روح میدمی انگار به همهچی. اون کلیت یخ و بیروح، دچار کلی دیتیلهای دلپذیر میشه. اون حجم خالی، سر و شکل پیدا میکنه، سمت و سو میگیره، جوندار میشه، سرشار از زندگی میشه.
میگه تو با خودت روح و انرژی و پشن میاری تو این خونه، تو این زندگی. من؟ من اما یه خونهبهدوشم با یه کولهی پارچهای رو شونههام، پر از روح و انرژی و پشن و شور زندگی و دیتیل و چیدمان و سلیقه و ازینجور مزخرفا، که مث سانتا از لولهبخاری میرم تو زندگی آدما، زندگیشونو میچینم رنگ میزنم سرحال و هیجانانگیزشون میکنم، آخر شب اما تو تاریکی و سرما وایستادهم پشت پنجره منتظرم گوزنم بیاد دنبالم برگردم تو لونهم. لونهای که دیگه حتا نمیدونم کجاست. که آدرس مشخصی نداره. با کولهای خالی از انرژی و خالی از امید و خالی از پشن و خالی از زندگی. من؟ یه شعبدهبازم که تو جعبهی خالی شعبدهبازیم زندگی میکنم. که دیگه به شعبده اعتقادی ندارم. هیچوقت اینهمه احتیاج به «امنیت» نداشتهم که این روزا. |
خستهترین و مفیدترین و راضیترینم ال حجم کارم تو این مدت.
اما اما اما کافیه کوچکترین باد خلاف جهتی بوزه تا با کله سقوط کنم در ورطهی «خب که چی». لذا خستهترینم فقط. |
Saturday, December 2, 2017 یاریدهندهای در کار در کار در کار؟ آیا کسی این دور و بر کتاب On the Road رو به زبان اصلی داره؟ اصل کتاب، نه پیدیاف. یه هفته قرضی لازمش دارم، ازین سهشنبه تا سهشنبهی آینده. Sent from my iPhone
|