Desire knows no bounds




Tuesday, September 25, 2018


مشکل حقوق زنان در مملکت ما این است که زنان خودشان هیچ وقت ضرورت گرفتن حقوقی را احساس نکرده‌اند. همیشه یک شاهی رییس جمهوری چیزی پیدا شده که گفته زنان باید این جور یا آن جور باشند و اغلب زنان هم تبعیت کرده‌اند. تبعیت کردن هم اساسا یک ویژگی ایرانی است و زن و مرد ندارد. عرب بیاید می‌گوییم باشه هر چی تو میگی، مغول بیاید می‌گوییم باشه هر چی تو میگی، روس بیاید همین طور انگلیس بیاید همین طور، میرپنج بیاید، آخوند بیاید، آمریکا بیاید همین طور.
اولین زنانی که از ایران رفتند اروپا و فمینیسم و برابری را یاد گرفتند قجرزادگانی بودند که به دنبال بهتر کردن زندگی شخصی خودشان بودند. مطالبی هم نوشتند و کارهایی هم کردند. اما پیش از آنکه بیشتر زنان ایران باسواد بشوند که بتوانند آن مطالب را بخوانند، ناگهان شاه سوییس درس خوانده‌ی مملکت آمد یک بیانیه خواند و سند رقیت زنان را پاره کرد. من نمی‌دانم رقیتی بود یا نبود. اما اولین کسی که باید بندگی را بفهمد خود آدم است و خودش باید بند آن را پاره کند. فقط تجربه‌ی زندگی نسل خودم و نسل مادرم و نسل مادربزرگم نشان می‌دهد که رقیت مادربزرگم کمتر بود. رعیت زاده‌ای بود بی امکانات که چند خشکسالی و بعد هم تقسیم ارایض و تصادف او را به شهر کشانده بود ولی بار بخش مهمی از اقتصاد خانه را با کارهای سنتی به دوش می‌کشید و همین موضوع باعث می‌شد شاه خانه‌اش باشد. اعتماد به نفس بالایی داشت و با اینکه بی سواد بود می‌توانست حرفش را بزند بی آنکه از کوره در برود و خودش را بدنام کند. نسل مادرم برده‌ی سرمایه‌داری بود. از کله‌ی سحر تا بوق سگ به کار در کارخانه مشغول بود و شب هم به امور منزل. من از او هم بدتر. مادرم حداقل به استخدام رسمی و بیمه‌ی مادام‌العمرش دلخوش بود و من به همین پروژه‌های در بهترین حالت یک ساله. نه اعتماد به نفس دارم و نه می‌توانم حرفم را بدون از کوره در رفتن بزنم.
سال 85 احمدی نژاد در نامه‌ای به علی آبادی خواستار حضور زنان در ورزشگاه شد. یک عده از این آخوندهای مصلحت طلب مثل صافی گلپایگانی گفتند حرام است و مفسده دارد و اینها. همین جماعتی که الان سینه جر می‌دهند که چرا نمی گذارید بریم استادیوم آن وقت سینه جر می دادند که حالا که احمدی نژاد می‌خواهد حق را بهمان بدهد اصلا نمی‌خواهیمش. شبیه همین را وقتی که وزیر زن هم معرفی کرد گفتند. این است که در میان این فعالان سیاسی و اجتماعی ما اصلا حق مطرح نیست. و از سیاست ورزی هم فقط پیروی از یک جریان را بلدند. قائم به خود نیستند. تنها به دنبال منفعت خود هستند. منفعت فردی و نهایتا طبقاتی. یک مشت قجر زاده‌ی برج عاج نشین که در حرف‌ها و مهمانی‌هایشان فقط دارند زنان (هر زن دیگری که شازده زاده‌ی خارج رفته‌ی زعفرانیه نشین فمینیست نباشد) را مسخره می‌کنند و اسم خودشان را می‌گذارند فمینیست. فمینیست‌هایی که 300 یا 400 سکه اتیکت قیمت آلت تناسلی‌شان است و از آن طرف داد و فریاد می‌کنند که مهریه چرا محدود شده و حق طلاق را هم بگیرید، نصف اموال را هم بگیرید، نفقه را هم که باید بدهد. کدام حق؟ کدام برابری؟
اگر یک روز 5000 نفر زن بلند شوند برای تماشای یک مسابقه بروند استادیوم کسی می‌تواند جلودارشان باشد؟ دولت؟ پلیس؟ آخوند؟ با پرچم میزبان بروند داخل و بعد جاگیر که شدند پرچم بزرگ ایران را ببرند روی سرشان. پلیس می‌تواند بازی را به هم بریزد؟ فدراسیون می‌تواند جلوی ورود زن میزبان را بگیرد؟ اصلا مساله‌ی رفتن زنان به استادیوم این است که طبق آماری که من دارم که طبعاً محدودیت‌های طبقاتی و اجتماعی من آن را محدود می‌کند، اغلب زن‌ها از فوتبال متنفرند. بیشترین درگیری بیشتر زنانی که می شناسم (و خوشبختانه به دلیل زیستی که داشته‌ام زنان زیادی را می‌شناسم) با مردهای خانه‌شان سر همین فوتبال است. فوتبال در ساعت‌های عصر برابر است با بی‌توجهی به امور زن و فرزندان موجود در خانه و فوتبال در ساعت‌های شب برابر است با ندیدن سریال. و اصلا بد صداترین آدم‌های عالم این جواد خیابانی هپروتی و عادل فردوسی پور نیم زبونی و مزدک میرزایی بچه خوشکل هستند که بیس چاری صدایشان توی سر زن خانه است که مدام مشغول کار دیگری است و فقظ صدای گزارش کردن اساتید را تحمل می‌کند. تقصیر خودشان نیست. نمی‌توانند نسبتی با محسن مسلمان که خوب می‌دود یا خوب نمی‌دود یا سید جلال حسینی که بچه‌ی با اخلاقی است و یا مسعود شجاعی که طرفدار حضور زنان در ورزشگاه است برقرار کنند. همین خود من جام جهانی قبلی رفتم یک تلوزیون خریدم که دل اطرافیان فوتبال پرستم را به دست بیاورم. اگر ایرانی‌ها نرفته بودند اینستاگرام مسی را به گه بکشند من الان اصلا یادم نبود که ایران با آرژانتین بازی کرد و نتیجه چه شد و قس علی هذا. یا مثلا به مادر من بگویی استادیوم آزاد شده بیا بریم تماشا می‌پرسد پسرهایم توی بازی هستند یا نه؟
این است که فکر می‌کنم قدم اول برای بردن زنان به ورزشگاه این است که زنان بدانند که ورزش چقدر خوب است. هفته‌ای یک ساعت پیاده روی به قصد پیاده روی، نه پیاده روی در شنبه بازار و بازار طلا فروش‌ها، چقدر برای سلامت آدم خوب است. افسردگی را درمان می‌کند. مهم‌ترینش همین است که افسردگی‌ها درمان بشوند.

Labels:

..
  






بی‌خوابی‌ام برگشته و ناچار پناه برده‌ام به قرص. معمولن دو هفته طول می‌کشد. از علائم تغییر فصل. این‌بار گویا قرص‌ها تاثیری ندارند. تا مرز جنون پیش می‌روم. عجیب این‌که یک طرف سرم چنان سنگین می‌شود انگار تکه سنگی را داخل جمجمه‌ام داشته باشم. دست و پاهایم و رگ‌ها درد می‌کنند. در مرز بین خواب و بیداری اسیر می‌شوم. درد از همه طرف، چه جسمی چه روحی فشار می‌آورد. از شدت و نوع ناشناخته‌ی درد می‌ترسم. از درون، چون فضایی خالی که بتن‌ریزی شده باشد، بسته می‌شوم. امعاء و احشای درونی‌ام منقبض می‌شوند. روی تخت بند نمی‌شوم. به این می‌ماند سال‌ها زیر فشار و عذاب کارهای طاقت‌فرسای جسمی بوده باشم. متوجه‌ی به‌خواب‌رفتن‌ام نمی‌شوم. خوابْ مثل سقوط در چاهی عمیق و بی‌ته است. چاهی نه‌چندان عریض که موقع پایین‌رفتن تن و جسم‌ام را زخمی می‌کند. در همان یکی دو ساعتی که می‌خوابم خواب سال‌های دور را می‌بینم. خواب آن‌هایی که یا فراموش‌شان کرده‌ام، یا سال‌هاست از هم بی‌خبریم. مثل این‌که به گذشته‌ام حساب پس می‌دهم. وقت بیداری تن و روحم در آرامش نیست. عضلاتم درد می‌کنند، انگار چاهی را که به وقت خواب در آن سقوط می‌کنم با دست‌های خودم کنده باشم.


بی‌خوابی می‌تواند شکلی از جنون باشد. (بلانشو: افرادی که بد می‌خوابند کم و بیش گناهکار به‌نظر می‌رسند.) تلاش برای رسیدن به قلمرو خواب به پیاده‌روی و بعد دویدن می‌ماند. خستگی مفرط. فلج عضلانی. دیشب هر کاری کردم خوابم نبرد. دو قرص بالا انداختم. روشنایی صبح را دیدم و از «روز» ترسیدم. انگار «دیروز» را کامل سپری نکرده باشم. تکرار شده‌، مسموم و بیمارِ ایام در روزی تاریخ مصرف گذشته دست و پا می‌زنم. تغییر فصل‌ها روح و روانم را به‌هم می‌ریزد. یک آدم دیگر می‌شوم. یا کسی دیگر من می‌شود. کنار نمی‌آیم با خودم. تن‌ام گنگ می‌شود و به‌جایش نمی‌آورم. بی‌خوابی‌ام یکی از علایم آن است. دیشب سپیده که زد پتو را کنار زدم . نشستم روی تخت. به خواب التماس کردم که بیاید. لحظه‌ی وقوع خواب را به یاد ندارم. با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. ساعت نُه بود و همه جا ساکت. اتاق بوی شب می‌داد.


والت ویتمن در یکی از شعرهایش می‌گوید: «هر کس که می‌خوابد زیباست.» وقتی به فیگورهای خوابیده‌ی «فرانسیس بیکن» نگاه می‌کنم، می‌بینم این زیبایی بیشتر حقیر و ترحم‌برانگیز دیده می‌شود. انسان خوابیده بیشتر به تکه‌ای گوشت می‌ماند. گوشتی که درد آن را از شکل انداخته و باید بر آن دل سوزاند.

Labels:

..
  



Sunday, September 23, 2018


فصل پایانی اتوپیا
 




اتوپیا(سهراب شهیدثالث، ۱۹۸۳)


یکی‌شان می‌گوید «حالا دیگر آزاد شدیم» و با همین گفته گزنده‌ترین، آیرونیک‌ترین و غریب‌ترین لحظات سینمای شهیدثالث را رقم می‌زند. مسئله اینجا هم مسئلهی همیشگی است: امکان یا حتی رویای آزادی! آن‌هم وقتی که پیشتر دیده بودیم آن‌یکی همکارش که سرسخت‌ترین و مبارزترین‌شان بود، پس از طغیان و خروج، دوباره به همین «خانه» برگشته بود. مسئله خود این خانه و رئیسش نبود که در نهایت به رغم تمام خشونتش مفلوکی دیگر درون یک سیستم بزرگتر بود. با همین گفته و در آن چندلحظه‌ی کوتاه پایانی، این فیلم کوچک در مقیاس اما به‌غایت وسیع در بینش و وارسی موضوع سخت‌ترین ضربه‌اش رو فرود می‌آورد. گویی با ایده‌ای سرژ دنه‌وار، جهان درون فیلم مرزهای مادی آن را از هم می‌درید و گزنده به جهان بیرون، به جهان واقعی چشم می‌دوخت. حالا این «اتوپیا»ی زنانه هم، «آزاد» از خشونت رئیس، در خدمت مناسبات بیرون «خانه» کار خود را ادامه خواهد داد. خیلی باید حال تماشاگری خوب و خوش باشد که چنین پایانی را «خوش» بداند. چرا که نظیر هر فیلم بزرگ دیگری، پایان این یکی هم ورای امید و‌ ناامیدی و خوشی و ناخوشی می‌رود. هم‌آوا و هم‌جنس شاهکاری که سه دهه بعد ساخته شد، آپولونیدِ برتران بونلو، اینجا به ناگزیری یک وضعیت چشم می‌دوزیم، به یک نقشه‌ی بسیار پیچیده و ریزبافت از مناسبات کار، اقتصاد، بدن و سکس، و در نهایت یک تلقی بسیار گزنده از ایده‌ی آزادی درون آن نقشه. و چه اتوپیای گزنده‌ای هم هست این جمع زنانه‌ی پایانی در حال مستی و رقص و گوش‌دادن به آواز: «خانوم‌ها آماده باشید ...».

Labels:

..
  




مهم‌ترین مهم‌ترین مهم‌ترین خصیصه‌ای که تو آدما رصد می‌کنم، عزت نفس و مناعت طبعه. ازین بابت میم رو همیشه یادم می‌مونه.
..
  




امروز یکم مهره. همیشه مهر ماه خوبی بوده برام. ساعت سه‌ی صبحه اما خوابم نمی‌بره. پولانسکی تو اتاق‌خواب، خوابیده. من اومده‌م این طرف پای کامپیوتر، مشغول کار. الان بعد از چند تا ایمیل جواب دادن، هوس کردم بیام تو وبلاگ. کامپیوترم یه آی‌مک بزرگه، خیلی بزرگ. بزرگ ازین بابت که هنوز بعد از این‌همه سال، خریدنش یادم مونده. مهم‌ترین چیزی بود که سال‌ها پیش، وقتی از ساختمون گاندی نقل‌مکان کردم به ساختمون ایرانشهر، خریدم. یادمه چه حس رضایتی داشتم بابتش. حس این‌که منی که هیچ‌وقت در زندگی‌م برای امرار معاش کار نکرده بودم و همیشه مرفه بی‌درد بودم و دغدغه‌م هیچ‌وقت پول نبود، یه‌هو سبک زندگی‌م رو عوض کرده بودم و حالا بعد از یکی دو سال رو پای خودم وایستاده‌ بودم بالاخره.

الان اما، امروز، راضی‌ترین‌ام نسبت به تمام سال‌های قبل. جایی وایستاده‌م که لااقل هشتاد درصدش واقعیه و حاصل تلاش خودمه. دارم برای ساختن چیزهایی کار می‌کنم که بهشون اعتقاد دارم و از پس‌شون بر میام. زندگی‌م رو سر و سامون داده‌م در حد بضاعت خودم، حال خودم و بچه‌ها خوبه، آدم‌های فرساینده و اشتباه رو از زندگی‌م حذف کرده‌م، برای ادامه دادن راه‌های جدیدی که شروع کرده‌م به قدرکافی انرژی و انگیزه دارم، آدمای خوبی دور و برم‌ان، و ؟ و پولانسکی اون طرف تو اتاق‌خواب خوابیده.
..
  



Saturday, September 22, 2018

یه جایی هست تو رابطه، تو تخت، بعد از هم‌آغوشی، اون‌جا که هر دو خسته و راضی و گیج و خیس و کم‌نفس دراز کشیدین رو به سقف، اون‌جا که دارین فکر می‌کنین بهتر از این نمی‌شه، اون‌جا که یه‌دستی می‌کِشتت تو بغلش و می‌چسبونتت به خودش و بی‌وقفه پشت گردن و سرشونه‌هاتو می‌بوسه، بوسه‌های نرم و آروم، بی‌وقفه، اون‌جاست که می‌فهمی چه‌همه دوستت داره.
..
  




سر کار بودیم. تو جلسه‌ی کاری بودیم در واقع، با دخترک. وسط حرفا دیدم موبایلشو چک کرد، یه مسج اومده بود براش. سپس رنگش پرید و دستاش شروع کرد لرزیدن. یواش با حرکت چشم پرسیدم چی شده. زیر لب تو دو کلمه جوابمو داد.
تمام سال‌های اخیر زندگی‌م تلاش کردم از معرض این اسمس کذایی که واسه دخترک رسید، خودمو نجات بدم. نجات دادم هم. حالا تمام همّ و غم‌ّام این خواهد بود که بچه‌ها رو هم خلاص کنم ازین وضعیت.

هر سه‌تامون منتظر روزی هستیم که انتقام بگیریم.
..
  




ازین که شهریور لعنتی داره تموم می‌شه، خوش‌حال‌ترینم.
..
  




مامانم دیشب زنگ زده بود حالمو بپرسه. لذا حالمو پرسید و حال بچه‌ها رو پرسید و سپس طی اقدامی غافلگیرانه حال پولانسکی رو هم پرسید و توصیه کرد مواظبش باشم (تلویحاً منظورش این بود نزنم رابطه‌مو بترکونم) و با این اقدام ابعاد تازه‌ای به ماجرا بخشید.

پ.ن. مامانم در تمام این سال‌ها اولین بارشه که پارتنرمو به اسم صدا می‌کنه و به رسمیت می‌شناسه و حالشو می‌پرسه حتا.
..
  



Friday, September 21, 2018


اگر از من بخواهند تا فهرستی از میوه‌ها یا غذاهای محبوبم بنویسم به‌قطع در آن لیست نام «داستایفسکی» را هم خواهم نوشت. حتا اگر بخواهند نام چند جنایتکار را بنویسم باز هم از «داستایفسکی» نام خواهم برد. در هر لیستی که بنویسم نمی‌توانم از او بگذرم؛ چه برسد به لیست نویسنده‌های محبوب، یا آدم‌های تاثیرگذار زندگی‌ام. اما اگر بخواهند تنها به ذکر یک نام اکتفا کنم و ناچار به نوشتن لیستی یک‌نفره باشم، آن نام کسی نخواهد بود جز: کورتزیو مالاپارته. آن «سلین»ِ به‌توانِ ابدیت. همان که در همین دنیا دوزخ را به چشم دیده بود، و در دو رمان عظیم‌اش «قربانی (کاپوت)» و «پوست (ترس‌جان)» در مقام شاهد از آن دهشتناکی می‌گوید. با خواندن این دو رمان نه‌تنها انسانیتِ انسان زیر سوال می‌رود، که به منطق و وجدان او هم به عنوان خواننده تجاوز می‌شود. کاری که فقط از او و همتای فرانسوی‌اش «سلین» برمی‌آید.

Labels:

..
  



Tuesday, September 18, 2018

یادم نمیاد زندگی بی‌درد چه جوریه. دو سه هفته‌ست درد مزمن دارم و یه پا فریدا شده‌م برای خوودم. از فرط درد، پرداختن بهش رو رها کرده‌م. فقط کار می‌کنم و قرص می‌خورم و قرص می‌خورم و کار می‌کنم. پس هستم.

دارم سعی می‌کنم چند تا پرانتز بازِ گنده‌ی زندگی‌مو تا آخر شهریور ببندم. شصت درصدش تا الان انجام شده و فارغ از نتیجه، از این که دارم خارش‌های مغزی‌م رو به حداقل می‌رسونم راضی‌ام. ولی خوردن این‌همه قورباغه طی این بازه‌ی زمانی کوتاه کار بسیار طاقت‌فرساییه. من؟ ملکه‌ی پرانتزهای بازم:|

اگه این دو سه هفته هم بگذره و دردهام برن پی کارشون، سبک‌ترین حال این چند سال اخیرمم.


..
  



Wednesday, September 12, 2018

دراز کشیده بود رو مبل بزرگه و سرش تو موبایلش بود. اومدم دراز کشیدم روش، مماس بهش، گودی گردنشو بوسیدم که «چقد خوشتیپی تو آخه». اومدم غلت بزنم برم پایین که له نشه که سفت نگهم داشت تو بغلش. آباژور بغل دست‌شو خاموش کرد پروجکشن رو روشن کرد فیلمو زد رو پلی . فیلم که نه، سریال، داشتیم فارگو می‌دیدیم. همین‌جوری که دماغم تو گردنش بود لیوان ویسکی‌شو آورد جلو که یه سیپ بخور. یه ته جرعه خوردم. دوباره کله‌مو کردم تو گردنش. «خوش‌بو». موهای کوتاه‌مو با کف دستش به هم ریخت که «قربون اون کله‌ی خوشگلت برم من». تو فارگو همه داشتن همدیگه رو می‌کشتن. من اما خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم. با پولانسکی خوشحال‌ترین آدم دنیام، حالا هر قدرم اون بیرون اتفاق‌های بد بیفته.

اون اولا، یه بار نشسته بودیم تو سام کافه، صبحانه‌مونو خورده بودیم، من سرم تو مشقام بود پولانسکی هم سرش تو آی‌پدش. گارسون که داشت رد می‌شد، بهش اشاره کردم یه چای لطفاً. سرشو آورد بالا گفت دو تا چای. خندیدم که اوه ببخشید، حواسم نبود ازت بپرسم، انقد که همیشه عادت دارم فقط واسه خودم سفارش بدم. گفت یاد بگیر دو تا چای سفارش بدی از حالا به بعد. موند تو ذهنم این جمله‌ش. خیلی طول کشید یه دونه چای‌م بشه دو تا. اما شد. اما الانا دیگه بای دیفالت برای هر دومون سفارش می‌دم. چند وقت پیشا که حالم خیلی بد بود و داشتم از نگرانی‌هام براش تعریف می‌کردم، گفت تو چرا همه‌ش فعلاتو مفرد به کار می‌بری؟ تا کی می‌خوای تنهایی نگرانِ همه‌چی باشی؟ تا کی می‌خوای این‌همه احساس تنهایی کنی؟ حتا وقت خوابیدن هم مث جنین تو خودت مچاله می‌شی می‌خوابی. نمچرا باور نمی‌کنی که من هستم پیشت و کمکت می‌کنم؟ باور نمی‌کردم. به جمله‌های قشنگ عادت داشتم اما به جمع بستن فعلام وقتایی که روزگار سخت می‌گرفت، نه. گفت تو پارتنرمی، می‌فهمی اینو؟ گفت همیشه حواسم بهت هست. به «همیشه» اعتقاد ندارم. اونم نداره. از بیهوده‌ترین و اگزجره‌ترین قیدهاست. اما عجیب دل آدمو گرم می‌کنه. 

تو فارگو همه داشتن همدیگه رو می‌کشتن. اومدم غلت بزنم دراز بکشم پایین مبل که پولانسکی نذاشت. نگهم داشت تو بغلش. گفت عاشق فیلم دیدنامونم باهات. گفت دلم می‌خواد باهات پیر شم. خندیدم که الردی پیریم هانی. گفت تو هیچ‌وقت پیر نمی‌شی. همین خوابیدنتو نیگا. عین گربه میای می‌خوابی تو بغل آدم. گفتم پایه‌م، پیر شیم با هم. گفت اوهوم. گفت بچه انتخاب واحدشو کرد؟ گفتم آره. گفت این‌ هفته باید ببرمش سیستم صوتی عباس رو نصب کنیم. (عباس اسم ماشین دخترکه). گفت دلم برا جوجه‌ها تنگ شده. جمعه ۴تایی بریم بیرون. گفتم خب. 
..
  





وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود می‌کنم همه تاریکی‌ها و غم‌ها و دردها را فراموش کرده‌ام. اما مگر می‌شود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار می‌شود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز می‌درخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشته‌اند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟
.
دیگر نوشتن هم کمک نمی‌کند. 
..
  



Monday, September 3, 2018

یه جاهایی هست تو کَندی کِرَش، که فک می‌کنی دیگه الاناست که ببازی، دل می‌بندی به دو تا حرکت باقی‌مونده، در نهایت ناامیدی، اما بر حسب تصادف مهره‌ها جوری رو هم فرود میان که یه هو ورق برمی‌گرده و مرحله‌ای رو که هزار روز توش گیر کرده بودی رد می‌کنی، خب؟ الان درست تو همون مرحله‌م. دو تا کورسوی امید که یه هو می‌تونه ورق رو برگردونه، وگرنه که حالا حالاها تو همین مخمصه‌م.

آقای یونیورس، پلیززززززززززززززز.
..
  



Saturday, September 1, 2018

بزرگ‌ترین شانسم در زندگی، دوستاییه که دارم. دوستام همیشه فراتر از حد تصورم، عاقل و همراه و ساپورتیو بوده‌ن و همیشه این پشت‌مو گرم کرده. شاید واسه همینه که هیچ‌وقت موفقیت‌هامو به پای خودم نمی‌نویسم، چون معتقدم مجموعه‌ای از آدم‌ها و اتفاق‌ها و شانس‌ها همیشه کمک کرده‌ن به من. تراپیستم می‌گه این تویی که تونستی با قابلیت‌هات، این آدما و اتفاق‌ها و شانس‌ها رو جمع کنی دور هم. من اما هنوزم ته دلم بلد نیستم اینا رو بنویسم به حساب خودم. هنوز همه‌چی  رو دربست می‌ذارم به حساب شانس و وبلاگ، و اون‌وقت یه وقتایی مث الانا، خودمو گیر می‌ندازم گوشه‌ی رینگ و هی ضربه می‌زنم به خودم. باید یاد بگیرم بدونم سرمایه‌هام مال منن و بدونم‌تر سرمایه‌هام کیان و چیان.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025