Desire knows no bounds |
Tuesday, September 25, 2018
مشکل حقوق زنان در مملکت ما این است که زنان خودشان هیچ وقت ضرورت گرفتن حقوقی را احساس نکردهاند. همیشه یک شاهی رییس جمهوری چیزی پیدا شده که گفته زنان باید این جور یا آن جور باشند و اغلب زنان هم تبعیت کردهاند. تبعیت کردن هم اساسا یک ویژگی ایرانی است و زن و مرد ندارد. عرب بیاید میگوییم باشه هر چی تو میگی، مغول بیاید میگوییم باشه هر چی تو میگی، روس بیاید همین طور انگلیس بیاید همین طور، میرپنج بیاید، آخوند بیاید، آمریکا بیاید همین طور.
اولین زنانی که از ایران رفتند اروپا و فمینیسم و برابری را یاد گرفتند قجرزادگانی بودند که به دنبال بهتر کردن زندگی شخصی خودشان بودند. مطالبی هم نوشتند و کارهایی هم کردند. اما پیش از آنکه بیشتر زنان ایران باسواد بشوند که بتوانند آن مطالب را بخوانند، ناگهان شاه سوییس درس خواندهی مملکت آمد یک بیانیه خواند و سند رقیت زنان را پاره کرد. من نمیدانم رقیتی بود یا نبود. اما اولین کسی که باید بندگی را بفهمد خود آدم است و خودش باید بند آن را پاره کند. فقط تجربهی زندگی نسل خودم و نسل مادرم و نسل مادربزرگم نشان میدهد که رقیت مادربزرگم کمتر بود. رعیت زادهای بود بی امکانات که چند خشکسالی و بعد هم تقسیم ارایض و تصادف او را به شهر کشانده بود ولی بار بخش مهمی از اقتصاد خانه را با کارهای سنتی به دوش میکشید و همین موضوع باعث میشد شاه خانهاش باشد. اعتماد به نفس بالایی داشت و با اینکه بی سواد بود میتوانست حرفش را بزند بی آنکه از کوره در برود و خودش را بدنام کند. نسل مادرم بردهی سرمایهداری بود. از کلهی سحر تا بوق سگ به کار در کارخانه مشغول بود و شب هم به امور منزل. من از او هم بدتر. مادرم حداقل به استخدام رسمی و بیمهی مادامالعمرش دلخوش بود و من به همین پروژههای در بهترین حالت یک ساله. نه اعتماد به نفس دارم و نه میتوانم حرفم را بدون از کوره در رفتن بزنم.
سال 85 احمدی نژاد در نامهای به علی آبادی خواستار حضور زنان در ورزشگاه شد. یک عده از این آخوندهای مصلحت طلب مثل صافی گلپایگانی گفتند حرام است و مفسده دارد و اینها. همین جماعتی که الان سینه جر میدهند که چرا نمی گذارید بریم استادیوم آن وقت سینه جر می دادند که حالا که احمدی نژاد میخواهد حق را بهمان بدهد اصلا نمیخواهیمش. شبیه همین را وقتی که وزیر زن هم معرفی کرد گفتند. این است که در میان این فعالان سیاسی و اجتماعی ما اصلا حق مطرح نیست. و از سیاست ورزی هم فقط پیروی از یک جریان را بلدند. قائم به خود نیستند. تنها به دنبال منفعت خود هستند. منفعت فردی و نهایتا طبقاتی. یک مشت قجر زادهی برج عاج نشین که در حرفها و مهمانیهایشان فقط دارند زنان (هر زن دیگری که شازده زادهی خارج رفتهی زعفرانیه نشین فمینیست نباشد) را مسخره میکنند و اسم خودشان را میگذارند فمینیست. فمینیستهایی که 300 یا 400 سکه اتیکت قیمت آلت تناسلیشان است و از آن طرف داد و فریاد میکنند که مهریه چرا محدود شده و حق طلاق را هم بگیرید، نصف اموال را هم بگیرید، نفقه را هم که باید بدهد. کدام حق؟ کدام برابری؟
اگر یک روز 5000 نفر زن بلند شوند برای تماشای یک مسابقه بروند استادیوم کسی میتواند جلودارشان باشد؟ دولت؟ پلیس؟ آخوند؟ با پرچم میزبان بروند داخل و بعد جاگیر که شدند پرچم بزرگ ایران را ببرند روی سرشان. پلیس میتواند بازی را به هم بریزد؟ فدراسیون میتواند جلوی ورود زن میزبان را بگیرد؟ اصلا مسالهی رفتن زنان به استادیوم این است که طبق آماری که من دارم که طبعاً محدودیتهای طبقاتی و اجتماعی من آن را محدود میکند، اغلب زنها از فوتبال متنفرند. بیشترین درگیری بیشتر زنانی که می شناسم (و خوشبختانه به دلیل زیستی که داشتهام زنان زیادی را میشناسم) با مردهای خانهشان سر همین فوتبال است. فوتبال در ساعتهای عصر برابر است با بیتوجهی به امور زن و فرزندان موجود در خانه و فوتبال در ساعتهای شب برابر است با ندیدن سریال. و اصلا بد صداترین آدمهای عالم این جواد خیابانی هپروتی و عادل فردوسی پور نیم زبونی و مزدک میرزایی بچه خوشکل هستند که بیس چاری صدایشان توی سر زن خانه است که مدام مشغول کار دیگری است و فقظ صدای گزارش کردن اساتید را تحمل میکند. تقصیر خودشان نیست. نمیتوانند نسبتی با محسن مسلمان که خوب میدود یا خوب نمیدود یا سید جلال حسینی که بچهی با اخلاقی است و یا مسعود شجاعی که طرفدار حضور زنان در ورزشگاه است برقرار کنند. همین خود من جام جهانی قبلی رفتم یک تلوزیون خریدم که دل اطرافیان فوتبال پرستم را به دست بیاورم. اگر ایرانیها نرفته بودند اینستاگرام مسی را به گه بکشند من الان اصلا یادم نبود که ایران با آرژانتین بازی کرد و نتیجه چه شد و قس علی هذا. یا مثلا به مادر من بگویی استادیوم آزاد شده بیا بریم تماشا میپرسد پسرهایم توی بازی هستند یا نه؟
این است که فکر میکنم قدم اول برای بردن زنان به ورزشگاه این است که زنان بدانند که ورزش چقدر خوب است. هفتهای یک ساعت پیاده روی به قصد پیاده روی، نه پیاده روی در شنبه بازار و بازار طلا فروشها، چقدر برای سلامت آدم خوب است. افسردگی را درمان میکند. مهمترینش همین است که افسردگیها درمان بشوند.
Labels: UnderlineD |
بیخوابیام برگشته و ناچار پناه بردهام به قرص. معمولن دو هفته طول میکشد. از علائم تغییر فصل. اینبار گویا قرصها تاثیری ندارند. تا مرز جنون پیش میروم. عجیب اینکه یک طرف سرم چنان سنگین میشود انگار تکه سنگی را داخل جمجمهام داشته باشم. دست و پاهایم و رگها درد میکنند. در مرز بین خواب و بیداری اسیر میشوم. درد از همه طرف، چه جسمی چه روحی فشار میآورد. از شدت و نوع ناشناختهی درد میترسم. از درون، چون فضایی خالی که بتنریزی شده باشد، بسته میشوم. امعاء و احشای درونیام منقبض میشوند. روی تخت بند نمیشوم. به این میماند سالها زیر فشار و عذاب کارهای طاقتفرسای جسمی بوده باشم. متوجهی بهخوابرفتنام نمیشوم. خوابْ مثل سقوط در چاهی عمیق و بیته است. چاهی نهچندان عریض که موقع پایینرفتن تن و جسمام را زخمی میکند. در همان یکی دو ساعتی که میخوابم خواب سالهای دور را میبینم. خواب آنهایی که یا فراموششان کردهام، یا سالهاست از هم بیخبریم. مثل اینکه به گذشتهام حساب پس میدهم. وقت بیداری تن و روحم در آرامش نیست. عضلاتم درد میکنند، انگار چاهی را که به وقت خواب در آن سقوط میکنم با دستهای خودم کنده باشم.
بیخوابی میتواند شکلی از جنون باشد. (بلانشو: افرادی که بد میخوابند کم و بیش گناهکار بهنظر میرسند.) تلاش برای رسیدن به قلمرو خواب به پیادهروی و بعد دویدن میماند. خستگی مفرط. فلج عضلانی. دیشب هر کاری کردم خوابم نبرد. دو قرص بالا انداختم. روشنایی صبح را دیدم و از «روز» ترسیدم. انگار «دیروز» را کامل سپری نکرده باشم. تکرار شده، مسموم و بیمارِ ایام در روزی تاریخ مصرف گذشته دست و پا میزنم. تغییر فصلها روح و روانم را بههم میریزد. یک آدم دیگر میشوم. یا کسی دیگر من میشود. کنار نمیآیم با خودم. تنام گنگ میشود و بهجایش نمیآورم. بیخوابیام یکی از علایم آن است. دیشب سپیده که زد پتو را کنار زدم . نشستم روی تخت. به خواب التماس کردم که بیاید. لحظهی وقوع خواب را به یاد ندارم. با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. ساعت نُه بود و همه جا ساکت. اتاق بوی شب میداد.
والت ویتمن در یکی از شعرهایش میگوید: «هر کس که میخوابد زیباست.» وقتی به فیگورهای خوابیدهی «فرانسیس بیکن» نگاه میکنم، میبینم این زیبایی بیشتر حقیر و ترحمبرانگیز دیده میشود. انسان خوابیده بیشتر به تکهای گوشت میماند. گوشتی که درد آن را از شکل انداخته و باید بر آن دل سوزاند.
Labels: UnderlineD |
Sunday, September 23, 2018 فصل پایانی اتوپیا ![]()
اتوپیا(سهراب شهیدثالث، ۱۹۸۳)
یکیشان میگوید «حالا دیگر آزاد شدیم» و با همین گفته گزندهترین، آیرونیکترین و غریبترین لحظات سینمای شهیدثالث را رقم میزند. مسئله اینجا هم مسئلهی همیشگی است: امکان یا حتی رویای آزادی! آنهم وقتی که پیشتر دیده بودیم آنیکی همکارش که سرسختترین و مبارزترینشان بود، پس از طغیان و خروج، دوباره به همین «خانه» برگشته بود. مسئله خود این خانه و رئیسش نبود که در نهایت به رغم تمام خشونتش مفلوکی دیگر درون یک سیستم بزرگتر بود. با همین گفته و در آن چندلحظهی کوتاه پایانی، این فیلم کوچک در مقیاس اما بهغایت وسیع در بینش و وارسی موضوع سختترین ضربهاش رو فرود میآورد. گویی با ایدهای سرژ دنهوار، جهان درون فیلم مرزهای مادی آن را از هم میدرید و گزنده به جهان بیرون، به جهان واقعی چشم میدوخت. حالا این «اتوپیا»ی زنانه هم، «آزاد» از خشونت رئیس، در خدمت مناسبات بیرون «خانه» کار خود را ادامه خواهد داد. خیلی باید حال تماشاگری خوب و خوش باشد که چنین پایانی را «خوش» بداند. چرا که نظیر هر فیلم بزرگ دیگری، پایان این یکی هم ورای امید و ناامیدی و خوشی و ناخوشی میرود. همآوا و همجنس شاهکاری که سه دهه بعد ساخته شد، آپولونیدِ برتران بونلو، اینجا به ناگزیری یک وضعیت چشم میدوزیم، به یک نقشهی بسیار پیچیده و ریزبافت از مناسبات کار، اقتصاد، بدن و سکس، و در نهایت یک تلقی بسیار گزنده از ایدهی آزادی درون آن نقشه. و چه اتوپیای گزندهای هم هست این جمع زنانهی پایانی در حال مستی و رقص و گوشدادن به آواز: «خانومها آماده باشید ...».
Labels: UnderlineD |
مهمترین مهمترین مهمترین خصیصهای که تو آدما رصد میکنم، عزت نفس و مناعت طبعه. ازین بابت میم رو همیشه یادم میمونه.
|
امروز یکم مهره. همیشه مهر ماه خوبی بوده برام. ساعت سهی صبحه اما خوابم نمیبره. پولانسکی تو اتاقخواب، خوابیده. من اومدهم این طرف پای کامپیوتر، مشغول کار. الان بعد از چند تا ایمیل جواب دادن، هوس کردم بیام تو وبلاگ. کامپیوترم یه آیمک بزرگه، خیلی بزرگ. بزرگ ازین بابت که هنوز بعد از اینهمه سال، خریدنش یادم مونده. مهمترین چیزی بود که سالها پیش، وقتی از ساختمون گاندی نقلمکان کردم به ساختمون ایرانشهر، خریدم. یادمه چه حس رضایتی داشتم بابتش. حس اینکه منی که هیچوقت در زندگیم برای امرار معاش کار نکرده بودم و همیشه مرفه بیدرد بودم و دغدغهم هیچوقت پول نبود، یههو سبک زندگیم رو عوض کرده بودم و حالا بعد از یکی دو سال رو پای خودم وایستاده بودم بالاخره.
الان اما، امروز، راضیترینام نسبت به تمام سالهای قبل. جایی وایستادهم که لااقل هشتاد درصدش واقعیه و حاصل تلاش خودمه. دارم برای ساختن چیزهایی کار میکنم که بهشون اعتقاد دارم و از پسشون بر میام. زندگیم رو سر و سامون دادهم در حد بضاعت خودم، حال خودم و بچهها خوبه، آدمهای فرساینده و اشتباه رو از زندگیم حذف کردهم، برای ادامه دادن راههای جدیدی که شروع کردهم به قدرکافی انرژی و انگیزه دارم، آدمای خوبی دور و برمان، و ؟ و پولانسکی اون طرف تو اتاقخواب خوابیده. |
Saturday, September 22, 2018
یه جایی هست تو رابطه، تو تخت، بعد از همآغوشی، اونجا که هر دو خسته و راضی و گیج و خیس و کمنفس دراز کشیدین رو به سقف، اونجا که دارین فکر میکنین بهتر از این نمیشه، اونجا که یهدستی میکِشتت تو بغلش و میچسبونتت به خودش و بیوقفه پشت گردن و سرشونههاتو میبوسه، بوسههای نرم و آروم، بیوقفه، اونجاست که میفهمی چههمه دوستت داره.
|
سر کار بودیم. تو جلسهی کاری بودیم در واقع، با دخترک. وسط حرفا دیدم موبایلشو چک کرد، یه مسج اومده بود براش. سپس رنگش پرید و دستاش شروع کرد لرزیدن. یواش با حرکت چشم پرسیدم چی شده. زیر لب تو دو کلمه جوابمو داد.
تمام سالهای اخیر زندگیم تلاش کردم از معرض این اسمس کذایی که واسه دخترک رسید، خودمو نجات بدم. نجات دادم هم. حالا تمام همّ و غمّام این خواهد بود که بچهها رو هم خلاص کنم ازین وضعیت. هر سهتامون منتظر روزی هستیم که انتقام بگیریم. |
ازین که شهریور لعنتی داره تموم میشه، خوشحالترینم.
|
مامانم دیشب زنگ زده بود حالمو بپرسه. لذا حالمو پرسید و حال بچهها رو پرسید و سپس طی اقدامی غافلگیرانه حال پولانسکی رو هم پرسید و توصیه کرد مواظبش باشم (تلویحاً منظورش این بود نزنم رابطهمو بترکونم) و با این اقدام ابعاد تازهای به ماجرا بخشید.
پ.ن. مامانم در تمام این سالها اولین بارشه که پارتنرمو به اسم صدا میکنه و به رسمیت میشناسه و حالشو میپرسه حتا. |
Friday, September 21, 2018
اگر از من بخواهند تا فهرستی از میوهها یا غذاهای محبوبم بنویسم بهقطع در آن لیست نام «داستایفسکی» را هم خواهم نوشت. حتا اگر بخواهند نام چند جنایتکار را بنویسم باز هم از «داستایفسکی» نام خواهم برد. در هر لیستی که بنویسم نمیتوانم از او بگذرم؛ چه برسد به لیست نویسندههای محبوب، یا آدمهای تاثیرگذار زندگیام. اما اگر بخواهند تنها به ذکر یک نام اکتفا کنم و ناچار به نوشتن لیستی یکنفره باشم، آن نام کسی نخواهد بود جز: کورتزیو مالاپارته. آن «سلین»ِ بهتوانِ ابدیت. همان که در همین دنیا دوزخ را به چشم دیده بود، و در دو رمان عظیماش «قربانی (کاپوت)» و «پوست (ترسجان)» در مقام شاهد از آن دهشتناکی میگوید. با خواندن این دو رمان نهتنها انسانیتِ انسان زیر سوال میرود، که به منطق و وجدان او هم به عنوان خواننده تجاوز میشود. کاری که فقط از او و همتای فرانسویاش «سلین» برمیآید.
Labels: UnderlineD |
Tuesday, September 18, 2018
یادم نمیاد زندگی بیدرد چه جوریه. دو سه هفتهست درد مزمن دارم و یه پا فریدا شدهم برای خوودم. از فرط درد، پرداختن بهش رو رها کردهم. فقط کار میکنم و قرص میخورم و قرص میخورم و کار میکنم. پس هستم.
دارم سعی میکنم چند تا پرانتز بازِ گندهی زندگیمو تا آخر شهریور ببندم. شصت درصدش تا الان انجام شده و فارغ از نتیجه، از این که دارم خارشهای مغزیم رو به حداقل میرسونم راضیام. ولی خوردن اینهمه قورباغه طی این بازهی زمانی کوتاه کار بسیار طاقتفرساییه. من؟ ملکهی پرانتزهای بازم:| اگه این دو سه هفته هم بگذره و دردهام برن پی کارشون، سبکترین حال این چند سال اخیرمم. |
Wednesday, September 12, 2018 دراز کشیده بود رو مبل بزرگه و سرش تو موبایلش بود. اومدم دراز کشیدم روش، مماس بهش، گودی گردنشو بوسیدم که «چقد خوشتیپی تو آخه». اومدم غلت بزنم برم پایین که له نشه که سفت نگهم داشت تو بغلش. آباژور بغل دستشو خاموش کرد پروجکشن رو روشن کرد فیلمو زد رو پلی . فیلم که نه، سریال، داشتیم فارگو میدیدیم. همینجوری که دماغم تو گردنش بود لیوان ویسکیشو آورد جلو که یه سیپ بخور. یه ته جرعه خوردم. دوباره کلهمو کردم تو گردنش. «خوشبو». موهای کوتاهمو با کف دستش به هم ریخت که «قربون اون کلهی خوشگلت برم من». تو فارگو همه داشتن همدیگه رو میکشتن. من اما خوشحالترین آدم دنیا بودم. با پولانسکی خوشحالترین آدم دنیام، حالا هر قدرم اون بیرون اتفاقهای بد بیفته. اون اولا، یه بار نشسته بودیم تو سام کافه، صبحانهمونو خورده بودیم، من سرم تو مشقام بود پولانسکی هم سرش تو آیپدش. گارسون که داشت رد میشد، بهش اشاره کردم یه چای لطفاً. سرشو آورد بالا گفت دو تا چای. خندیدم که اوه ببخشید، حواسم نبود ازت بپرسم، انقد که همیشه عادت دارم فقط واسه خودم سفارش بدم. گفت یاد بگیر دو تا چای سفارش بدی از حالا به بعد. موند تو ذهنم این جملهش. خیلی طول کشید یه دونه چایم بشه دو تا. اما شد. اما الانا دیگه بای دیفالت برای هر دومون سفارش میدم. چند وقت پیشا که حالم خیلی بد بود و داشتم از نگرانیهام براش تعریف میکردم، گفت تو چرا همهش فعلاتو مفرد به کار میبری؟ تا کی میخوای تنهایی نگرانِ همهچی باشی؟ تا کی میخوای اینهمه احساس تنهایی کنی؟ حتا وقت خوابیدن هم مث جنین تو خودت مچاله میشی میخوابی. نمچرا باور نمیکنی که من هستم پیشت و کمکت میکنم؟ باور نمیکردم. به جملههای قشنگ عادت داشتم اما به جمع بستن فعلام وقتایی که روزگار سخت میگرفت، نه. گفت تو پارتنرمی، میفهمی اینو؟ گفت همیشه حواسم بهت هست. به «همیشه» اعتقاد ندارم. اونم نداره. از بیهودهترین و اگزجرهترین قیدهاست. اما عجیب دل آدمو گرم میکنه. تو فارگو همه داشتن همدیگه رو میکشتن. اومدم غلت بزنم دراز بکشم پایین مبل که پولانسکی نذاشت. نگهم داشت تو بغلش. گفت عاشق فیلم دیدنامونم باهات. گفت دلم میخواد باهات پیر شم. خندیدم که الردی پیریم هانی. گفت تو هیچوقت پیر نمیشی. همین خوابیدنتو نیگا. عین گربه میای میخوابی تو بغل آدم. گفتم پایهم، پیر شیم با هم. گفت اوهوم. گفت بچه انتخاب واحدشو کرد؟ گفتم آره. گفت این هفته باید ببرمش سیستم صوتی عباس رو نصب کنیم. (عباس اسم ماشین دخترکه). گفت دلم برا جوجهها تنگ شده. جمعه ۴تایی بریم بیرون. گفتم خب. |
وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود میکنم همه تاریکیها و غمها و دردها را فراموش کردهام. اما مگر میشود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار میشود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز میدرخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشتهاند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟ . دیگر نوشتن هم کمک نمیکند. |
Monday, September 3, 2018
یه جاهایی هست تو کَندی کِرَش، که فک میکنی دیگه الاناست که ببازی، دل میبندی به دو تا حرکت باقیمونده، در نهایت ناامیدی، اما بر حسب تصادف مهرهها جوری رو هم فرود میان که یه هو ورق برمیگرده و مرحلهای رو که هزار روز توش گیر کرده بودی رد میکنی، خب؟ الان درست تو همون مرحلهم. دو تا کورسوی امید که یه هو میتونه ورق رو برگردونه، وگرنه که حالا حالاها تو همین مخمصهم.
آقای یونیورس، پلیززززززززززززززز. |
Saturday, September 1, 2018
بزرگترین شانسم در زندگی، دوستاییه که دارم. دوستام همیشه فراتر از حد تصورم، عاقل و همراه و ساپورتیو بودهن و همیشه این پشتمو گرم کرده. شاید واسه همینه که هیچوقت موفقیتهامو به پای خودم نمینویسم، چون معتقدم مجموعهای از آدمها و اتفاقها و شانسها همیشه کمک کردهن به من. تراپیستم میگه این تویی که تونستی با قابلیتهات، این آدما و اتفاقها و شانسها رو جمع کنی دور هم. من اما هنوزم ته دلم بلد نیستم اینا رو بنویسم به حساب خودم. هنوز همهچی رو دربست میذارم به حساب شانس و وبلاگ، و اونوقت یه وقتایی مث الانا، خودمو گیر میندازم گوشهی رینگ و هی ضربه میزنم به خودم. باید یاد بگیرم بدونم سرمایههام مال منن و بدونمتر سرمایههام کیان و چیان.
|