Desire knows no bounds




Saturday, June 22, 2019

دلم می‌خواد دوباره سه چهار روز برگردم لب ساحل، دریای سیاه، ساحل سنگی، آسمون لاجوردی، آب خنک، هوای مطبوع، و به هیچی جز این که چند تا زیتون تو مارتینی‌م می‌خوام فکر نکنم، نمی‌شه اما، لااقل به این زودی‌ها دیگه نمی‌شه. 

کی باورش می‌شد که یه روزی برسه در زندگانی، که من، همین منی که نافم رو با خوش‌گذرونی و استراحت بریده بودن، روزی ۱۵ ساعت کار کنم؟ حالا این روزا دارم بی‌اغراق حداقل روزی ۱۵ ساعت کار می‌کنم و بی‌اغراق‌تر، در یکی از خوش‌حال‌ترین و پروداکتیوترین دوره‌های زندگی‌مم. 

هفته‌ی پیش مجبور شدم برم یه سفر کاری کوتاه. بعد؟ بعد قبل از سفر داشتم با مامانم تلفنی حرف می‌زدم، گفت ا، چه‌قدر دلم می‌خواد منم بیام. تحت تأثیر وبلاگ فروغ «این نیز بگذرد» و گیلمور گرلز، گفتم خب تو هم بیا، من که الردی یه هتل عالی اتاق گرفته‌م با ویوی فلان و یه تختش هم خالیه، یه بلیت هواپیما می‌گیرم برات، تو هم بیا. نشون به این نشون که یه سفر چهار روزه که با خودم فکر کرده بودم به‌به، سه تا دونه قرار دارم و باقی‌ش می‌رم دریا و آفتاب می‌گیرم و کتاب و ساحل و استراحت و الخ، تبدیل شد به یه سفر سه نفره‌ی گیلمور گرلزی من و مامانم و دخترم! و دریغ از لحظه‌ای از آن خود. عوضش مامانم در طول سفر یه هفت‌هشت‌هزارباری اذعان کرد «من همیشه فکر می‌کردم تو چه موجود خودخواه عوضی غیرقابل تحملی هستی و یه جورایی بابت این سفر عزا گرفته بودم، اما الان تو این سفر فهمیدم چه‌قدر انسانی!»
نکته‌ش این‌جا بود که از صفت دیگه‌ای هم استفاده نمی‌کردا، نمی‌تونست یعنی، صرفاً می‌گفت چه‌قدر انسانی. خلاصه در نهایت یه پنج‌شیش درصدی نظرش نسبت بهم بهبود یافت، باقی سفر هم طبق معمول قربون صدقه‌ی دخترک رفت، برگشتیم تهران. 
..
  




اعتصاب فمینیستی در سوئیس 
فرناز سیفی | June 22, 2019

جمعه ۱۴ ژوئن هزاران زن سوئیسی در شهرهای مختلف این کشور به خیابان‌ها آمدند تا علیه جنسیت‌زدگی روزمره و نابرابری دستمزد زن و مرد در این کشور اعتراض کنند. کشوری که در ظاهر «مهد آرامش و پیشرفت» است.

زن‌ها در این تظاهرات گسترده، هر یک تکه لباس یا پارچه و کلاهی بنفش همراه داشتند. بنفش که به شکل تاریخی، رنگ جنبش فمینیسم است. بعضی از آن‌ها سوت به گردن انداخته و سوت می‌زدند. عده‌ای با قابلمه و ماهیتابه و ملاقه آشپزی آمده و ملاقه‌ها را بر قابلمه کوبیده و سروصدا به راه انداختند. شعار محوری آن‌ها یک چیز بود:«یکی از ثروت‌مندترین کشورهای جهان، با نیمی از جمعیت خود رفتار نابرابر و تبعیض‌آمیز دارد.»

در جدول بررسی نابرابری میان زن و مرد، سوئیس در مقایسه با همسایگان اروپایی خود اغلب وضعیت بدی دارد و در رتبه‌های به‌مراتب پایین‌تری قرار می‌گیرد. اصلا یکی از شگفتی‌های این کشور ثروت‌مند و نماد صلح و پیشرفت همین است که زنان این کشور تا سال ۱۹۷۱ حق رای نداشتند! زنان تا سال ۱۹۸۵ میلادی اجازه‌ی باز کردن حساب بانکی نداشتند و در سال ۱۹۸۱ بود که بالاخره قانون اساسی این کشور تغییر کرد و در قانون اساسی ذکر شد که زن و مرد با یکدیگر برابرند. هنوز هم بنا به آمار رسمی زنان به طور متوسط برای کار برابر با مردان ۱۸٪ کمتر درآمد دارند، این نابرابری در بخش خصوصی به ۲۰٪ می‌رسد.

نتایج تحقیقی در سال ۲۰۱۳ نشان داد که دو سوم مجموع کار خانه را زنان سوئیس انجام می‌دهند و فقط در ۵٪ موارد مردان سهم بیشتری از کار خانه را در این کشور عهده‌دارند. «یونیسف» در گزارشی سوئیس را یکی از بدترین کشورهای اروپا از نظر مرخصی زایمان، حمایت از مادر و خدمات اجتماعی برای کودک معرفی کرد. سوئیس در سال ۲۰۰۵ بالاخره حق مرخصی زایمان را به رسمیت شناخت و قانونی کرد، اما کماکان این حق را برای پدر به رسمیت نمی‌شناسد. زنان سوئیس می‌گویند جنسیت‌زدگی در ادبیات و گفتار روزمره بسیار رایج است و در بسیاری از محیط‌های کاری حرف‌های سکسیستی زده می‌شود و در عمل هیچ تنبیه جدی‌ای به دنبال ندارد. از سوی دیگر گزارش «عفو بین‌الملل» نشان می‌دهد که ۵۹٪ زنان سوئیس تجربه‌ی خشونت خانگی را دارند.

زنان سوئیس خسته از این نابرابری و جنسیت‌زدگی وضعیت کشورشان در سال ۲۰۱۹ را «اسباب شرم» توصیف می‌کنند. برای این تظاهرات سراسری، گروه‌ها و انجمن‌های زنان نزدیک به ۱ سال در حال برنامه‌ریزی و هماهنگی بودند. زنان تظاهرات در همه‌ی شهرها را راس ساعت ۳:۲۴ دقیقه بعدازظهر شروع کردند. این ساعت،تخمین زمانی است که با توجه به نابرابری دستمزد، باید زنان دست از کار بکشند. دستمزد فعلی زنان، فقط برای کار تا این ساعت منصفانه است و ساعات بعد در عمل اضافه‌کاری بدون مزد و مواجب محسوب می‌شود.

این کمپین در شبکه‌های اجتماعی به اسامی آلمانی Frauenstreik و فرانسه Grève des Femmes شناخته می‌شود. زن‌ها با همین هشتگ‌ها خواسته‌های زنان از گروه‌های سنی مختلف، طبقه‌های اجتماعی گوناگون و هر پیشینه را می‌نویسند و انگار بعد از سال‌ها دوباره به شکل جدی بحث درباره‌ی خواسته‌های دقیق و گوناگون زنان، میان زنان سراسر کشور شکل گرفته است.

زنان معترض در لوزان، تظاهرات را نیمه‌شب ادامه دادند و در نیمه‌شب نور بنفش(در یادبود زنان مبارز حق رای و جنبش فمینیسم) بر ساختمان کلیسای جامع لوزان انداختند. برگزارکنندگان از زنان خواستند تا در این روز مشخص،هرگونه کار خانگی را بایکوت کنند و به فروشگاه‌ها نروند. حرکتی برای این‌که توجه گروه‌های بیشتری از مردم را به تظاهرات و اعتراض زنان جلب کنند. بعضی از کسب‌وکارها از تجمع زنان حمایت کردند و گفتند این روز را نه جزو مرخصی‌های زنان حساب می‌کنند و نه از دستمزد آن‌ها کم می‌کنند. با این‌حال تعداد کسب و کارهایی که با تجمع زنان مخالفت کرده و زنان را بابت حاضر نشدن در محل کار توبیخ کردند، هیچ کم نبود. بزرگ‌ترین اتحادیه مشاغل این کشور هم با تجمع مخالفت کرد. در این میان یکی از روزنامه‌های مهم سوئیس(Le Temps) در اقدامی حمایتی، روزنامه‌ را با ستون‌های سفید و خالی کارکنان زن روزنامه منتشر کرد تا نشان دهد که اعتصاب و نبودن زن‌ها چه ضرری دارد و چطور این روزنامه بدون کار باارزش زنان، کاملا ناقص و عقیم است.

برگزارکنندگان تجمع‌ سراسری می‌گویند این تازه آغاز تجمع‌های اعتراضی آن‌هاست و قصد ندارند به همین بسنده کنند. گروه‌های فمینیستی سوئیس از همین حالا به‌دنبال برنامه‌ریزی تظاهراتی عظیم برای ۸ مارس(روز جهانی زن) هستند. آن‌چه در یک سال هماهنگی و برنامه‌ریزی آن‌ها چشمگیر بود، این نکته است که آن‌ها به تبلیغ در رسانه و شبکه‌های اجتماعی و ان‌جی‌اوها بسنده نکردند. یک‌سال تمام به سراغ زنان در گوشه‌وکنار کشور رفتند، از اتحادیه‌ی زنان کشاورز گرفته تا پرستاران، معلم‌ها، پزشکان، زنان محقق و دانشگاهی، انجمن‌های کلیسایی و مذهبی زنان و … تجمع سراسری زنان سوئیس، پرچم رنگارنگی بود از هزاران زن که شاید در تمام باورهای سیاسی و اجتماعی با یکدیگر اختلاف داشتند، اما بر سر یک چیز توافق دارند:« نابرابری، تبعیض و جنسیت‌زدگی علیه زنان بس است.»

Labels:

..
  



Thursday, June 6, 2019


یک. حداقل بخاطر همان چند ثانیه عمیق مدیون سینما هستم. همان چند دقیقه آنی هال که در میانه عشقبازی در تخت مرد از تخت بیرون می‌آید تا لامپ چراغ خواب را با لامپ سرخ رنگی عوض کند. وقتی به تخت برمیگردد حس می کند حواس زن به عشقبازی نیست. چندبار می پرسد چیزی شده؟ حس می‌کنم اینجا نیستی و زن که از دید ما تنگ در آغوش مرد است انکار می‌کند و ناگهان می‌بینیم که روح زن از تخت بیرون می‌آید با همان لباسهای زیر می‌نشیند روی صندلی کنار تخت و سراغ لوازم نقاشی اش را می‌گیرد. مرد روح زن را می‌بیند و با استناد به همین سند به جسم زن که در آغوشش است می گوید ببین همین را می‌گفتم, تو خارج شده‌ای.
خوب یادم هست که از دیدن صحنه بی صدا اشک ریختم. انگار تا آن لحظه نمی‌دانستم دردم چیست. نمی‌دانستم چرا انقدر غمگینم وقتی منطقا نباید غمگین باشم. در همین پنجاه ثانیه ناگهان متوجه شدم دردم چیست. همه چیز رابطه روی کاغذ عالی و غبطه برانگیز بود ولی در عمل من زن روی صندلی بودم که تنم را در تخت جا گذاشته بودم. با همین چند ثانیه بود که فهمیدم دلایلی برای پایان یک رابطه هست که والدین آدم به آدم نمی گویند, آنها فقط اعتیاد و خیانت و خشونت را دلیل پایان می بینند ولی سینما همانقدر که در پورن و آموزش روشهای پیچیده جفتگیری، دور از چشم والدین خوب عمل کرده است، اینجا هم سخاوتمند برایمان تصویر می کند برای پایان ضرورتا نیازی به دلایل محکمه پسند نیست, رابطه می تواند با خروج ذهن از رابطه هم تمام شود. همانجا دست دراز کردم. دست جسمم را گرفتم و از تخت بیرون آمدیم. بعد آن چند ثانیه دیگر هیچوقت جسمم را بدون روحم جایی رها نکردم. ممنونم آقای آلن.

دو. دوستی دارم که نمی دانم اسم شغلش به فارسی سخت چه می‌شود. آنقدر سرم میشود که کارش راست و ریس کردن تصویر فیلم است. یکجور انیماتور احتمالا؟ همان که پشت صحنه فیلم برایمان کوه می‌کارد یا یک اسب را هزار اسب می‌کند. همان که عیوب فیلم برداری را تصحیح می‌کند و دریا را تا آستانه پنجره آشپزخانه یک خانه غیر ساحلی جلو می‌کشد. همین دوستم می‌گفت وقتی فیلم می‌بیند به حال ما صرفا مو-بین‌ها غبطه می‌خورد. سالها درگیری با گرفتن عیوب تصویر دچار وسواس فقط پیچش مو-بینی‌اش کرده. اون پیچش تصویر را می‌بیند و مدام خیره می‌ماند روی عیب‌ها و آن همه قشنگی و معجزه فیلم و داستان هیچ نمی بیند. ما دریا پشت پنجره را می‌بینیم او فراموشکاری طراح صحنه را در جعل انعکاس دریا در شیشه پنجره را. همین دوستم می گفت کاش من هم مثل شما نادان بودم تا راحت از فیلم لذت ببرم ولی خب همه به برگشت ناپذیر بودن نادانی پس از آگاهی, آگاهیم.

سه. عکسها را نگاه میکنم. همه چیز از بیرون رنگی و آفتابی و قشنگ است. یک زوج خوشبخت در یک روز آفتابی در جایی درپرتغال, اسپانیای یا جایی گرم در اروپا تولد مرد را جشن گرفته‌اند. همه زیر عکس قلبهای درشت رنگی می‌گذارند. آنها دریای پشت پنجره را می‌بینند اما من؟ من متاسفانه بی‌آنکه بخواهم شاهد خروج یکی از این آدمها از تخت و نشستنش روی صندلی بوده‌ام. شاهد که نه, آدمها همیشه روی صندلی تنها هستند ولی همه چیز جوری پیش آمد که خودش برایم تعریف کرد که سالهاست روی صندلی نشسته است. کاش تعریف نکرده بود چون حالا من در عکس بین خنده شصت و چهار دندان نمای مرد و زن مردی را می‌بینم که ته عکس روی صندلی نشسته و منتظر است عکس گرفتن تمام بشود تا احتمالا به زنی دیگر که یک جایی در نیویورک زندگی میکند تکست بزند و بگوید " کاش اینجا بودی" یا حتی به کسی هم تکست نزند, زود دستهایش را از دور شانه های زن باز کند و خودش را سرگرم قلب کردن عکسهای دیگران بکند. یا به این فکر کند, زیر این آفتاب زیبا, در این شهر زیبایی ساحلی, وقتی همه چیز خوب است و زنم زیباست و خودمم سالمم و هردو کار داریم, پس چرا من انقدر غمگینم؟
مثل باقی آدمها عکس را قلب می‌کنم و برایشان یک قلب اضافه هم در قسمت نظرات می‌گذارم ولی برگشت به دوران نادانی بعد از رسیدن به آگاهی, محال است. من چه بخواهم چه نخواهم مثل دوست انیماتورم در عکس مرد روی صندلی را هم می‌بینم. او انتخاب کرده است جسمش را رها کند. برای ما تفاوتی نمی‌کند، ما هرسال همین جا برایش تبریک تولد خواهیم نوشت و مرد نشسته روی صندلی کنار تخت, پیر خواهد شد.

https://www.youtube.com/watch?v=2A2li5vM8_0

Labels:

..
  





برای یک کاری باید بروم به دهات کوره محل طرحم! راستش فکرش را که می‌کنم کمی می‌ترسم. هر چیزی که مربوط به قبل باشد، حتی اگر مربوط به روز گذشته باشد من را می‌ترساند یا دست‌کم حالم را می‌گیرد. همش دعا می‌کنم که همه آدم‌ها و ساختمان‌ها و همه چیز عوض شده باشد، اما مگر فرقی هم می‌کند؟ مگر این همه خیابان‎‌های تهران نیستند که موقع عبور کردن با همه درخت‌ها و سنگریزه‌ها و جدول‌ها و همه چیزشان به ذهنم و به قلبم حمله می‌کنند؟ هرچقدر هم که عوض شده باشند و هرچقدر هم که آدم‌های آشنا نبینی و هر چقدر هم که سعی کنی از محله‌های قبلی رد نشوی. همین همت و حکیم و صدر و مدرس هم می‌توانند دمار از روزگار آدم دربیاورند، حالا تو صد سال از ولیعصر رد نشو یا فراموش کن پشت اتاقت پارک کوچکی بود. من دلم از همه چیز گرفته است. یک بغض مداوم همه جا دنبالم می‌آید و آماده است به یک اشاره توی گلویم رعد و برق بزند و ابرهای پشت چشم‌هایم را بگریاند. همین زمستان بود، رفته بودم برای امتحان ثبت نام کنم. غلغله جمعیت بود، نوبت من که شد گفت پول نقدت کو؟ فقط پول نقد باید باشد و من زدم زیر گریه. سرما خورده بودم، شب قبل را تا صبح گریه کرده بودم، قبول کرده بودم که نمی‌شود، که باید همه چیز را خراب کنم و از اول بسازم، حرف زدیم، بحث کردیم، و بعد سکوت، و لیوان شکسته بود و شراب‌ها پخش شده بود روی میز و از لبه سبدِ گل‌های روی میز چکه می‌کرد روی فرش. و بعد صدای برخورد جمجمه با زمین، دوبار… تق…تق و بعد دوباره سکوت. رفته بودم توی حمام زیر دوش داغ و خیره شده بودم به موهایم که از کف دستهام سر می‌خورد و با جریان آب داغ می‌رفت و من حس می‌کردم داغ‌تر و بزرگ‌تر و وسیع تر می‌شوم، عین زحل، و همه چیز دورم می‌چرخید، همه چیز، همه خیابان‌ها، آدم‌ها، کافه‌ها. مثل یک حلقه عظیم به دور زحل، که من بودم. و لیوان‌ها می‌شکست و لکه‌های سرخ از همه جا چکه می‌کرد و تق…تق و سکوت. کلی معطل شده بودم یک ماشین کوفتی قبول کند این همه راه را اول صبح بیاید و چیزی از زمان ثبت نام نمانده بود. رفتم بانک پول بگیرم. فیش را که تحویل دادم، دست کردم توی کیفم دیدم کارتم را جا گذاشتم، آقای بانک گفت اشکال ندارد کارت ملی لطفا! و بعد از چندتا تقه روی کیبورد گفت نمی‌شود! امضایتان اسکن نشده! سرعت چرخیدن حلقه بیشتر شد، ساعتم را نگاه کردم وقتی نمانده بود و فکر می‌کردم با خودم اصلا چرا داری زور می‌زنی؟ چه چیزی قرار است بشود؟ به کجا می‌خواهی برسی مثلا؟ آن جمعیت پر جنب و جوش را دیدی؟ تو شبیه آنها نیستی. هیچ چیزت شبیه آن ها نیست. اشکم درآمد، آقای بانک از دیدن اشکم عصبانی شد. خودم هم عصبانی شدم. لابد توی دلش گفت  آدم برای هر چیز کوفتی‌ای گریه می‌کند؟ کارتم را سوزاند و یک کارت جدید داد با پول نقد و لابد باز توی دلش گفت پاشو زودتر از جلوی چشمم دور شو! و من دور شدم. از همه چیز از همه کس، از همه خیابان‌ها و آدم‌ها. زمستان تمام شد. خزیدم توی خودم، کارم را، زندگی و دوستانم را و همه چیز را رها کردم و گذاشتم توی سکوت و دور از آدم‌ها و خیابان‌ها، تکه‌های شکسته جوش بخورد و به هم بچسبد. فکر کردم همه چیز بهتر شده. فکر کردم فراموش کردم، بخشیدم، رها کردم، تمام شد. تا همین چند هفته قبل که این درد شروع شد. باید می‌رفتم آن بیرون و به آدم‌های غریبه می‌گفتم بله همین جا درد می‌کند و توی برگه های متعدد می‌نوشتم چند سالم است، قد و وزنم چقدر است و چه کسی معرفی‌ام کرده. توی اتاق انتظار، موقع معاینه، توی رادیولوژی، موقع فیزیوتراپی، هی ابرها آمدند و رفتند. و من دیدم هیچ چیز عوض نشده. فرقی نمی‌کند رفتن به بانک باشد یا یک ویزیت ساده یا نشستن در اتاق انتظار. شاید همه این ها از درد باشد و هیچ ربطی به آدم‌ها و خیابان‌ها و منظومه شمسی و زحل و لیوان‌های شکسته نداشته باشد. ولی نکند برای همیشه خودم را پشت این دیوارها زندانی کرده باشم؟ نکند هیچ وقت نتوانم بروم آن بیرون و شبیه آدم‌های دیگر زندگی کنم؟ یادم نیست قبلا همه چیز چطور بود. حتی یادم نیست چطور می‌توانستم حرف بزنم یا بنویسم. چه کسی می‌تواند از توی این نوشته‌های بی سر و ته و داستان‌های بی‌ربط بفهمد در آن شب زمستانی چه چیزهایی بر من گذشت، یا بفهمد این آدمی که دارد راه می‌رود، می‌خندد و حرف می‌زند نمی‌تواند از درد بخوابد. به چه کسی میتوانم بگویم در تاریک روشن شش صبح یک روز زمستانی چطور دنیا مثل سکوت بعد از غرشِ فروریختن یک آوار، برایم خالی و بی‌صدا شد و چه روز طولانی‌ای را شروع کردم و چطور وقتی گوشه مبل جمع شده بودم و از خشم و غم و ناامیدی می‌لرزیدم به تمام کردنش فکر می‌کردم. اهمیتی هم ندارد. آدم‌ها فقط می‌خواهند بدانند. نه برای اینکه اهمیت می‌دهند یا می‌توانند کاری بکنند. فقط برای این که دوست دارند بدانند.

Labels:

..
  



Saturday, June 1, 2019

چند هفته پیش، ته یکی از جلسه‌های فیلم‌بینی‌مون، فیلم کوتاه روتوش رو دیدیم. از اون موقع تا حالا، هنوز تو ذهنمه فیلمه. هنوز دارم بهش فکر می‌کنم. بعد از فیلم، این سؤال مطرح شد که چند نفرمون تو اون جمع به مرگ یه آدم نزدیک‌مون به اون شکل فکر کردیم. جواب، سه نفر از پنج نفر بود. خود من سال‌ها دلم می‌خواست شاهد یه مرگ اون شکلی باشم، بدون این‌که دخالتی توش داشته باشم. فیلم، یه هو بعد از شیش هفت سال دوباره خشم و نفرت قدیمی هزارساله‌مو یادم آورد. چیزی که مدت‌ها بود بهش فکر نمی‌کردم. چیزی که یک عمر هر روز، هر روز و هر ساعت باهاش زندگی کرده بودم. یه هو پرت شدم به تمام سال‌های قبل. باورم نمی‌شد چه جوری تو این لایف‌استایل کنونی‌م تمام زندگی گذشته‌م از خاطرم رفته. باورم نمی‌شد چه دیگه هیچ زخمی سرش باز نیست. با هیچ خاطره‌ی تلخی حشر و نشر ندارم. انگار اصلاً اون زندگی، زندگی من نبوده. انگار اصلاً من اون ماجراها رو از سر نگذرونده‌م. باورم نمی‌شه که بالاخره زندگی‌م این‌همه می‌تونه از آن‌چه تا همین چند سال قبل بوده، این‌همه متفاوت باشه، این‌همه همونی باشه که می‌خواسته‌م، که می‌خوام. مهم‌تر از اون، این پاک شدن گذشته، پاک شدن زخم‌ها، پاک شدن سیاه‌چاله‌های عمیقی که هرازگاهی گرفتارشون می‌شدم، از همه بیشتر حال آدمو خوب می‌کنن. یه جور اترنال سان‌شاین واقعی.

چند وقت پیش، تو سفر، ساعت ۱۱ صبح وسط هوای عالی و جاده‌ی سرسبز و هم‌سفر مرغوب و الخ، داشتیم می‌رفتیم که کنار جاده چشمم افتاد به یه تصادف جاده‌ای. یه ماشین بدجوری تصادف کرده بود و جلو و سقف ماشین له شده بود. سرنشینان ماشین سالم بودن، کنار جاده، ملی با صورت‌های ترسیده و داغون و وسایل درهم و حال بد. ما با سرعت ثابت از کنار صحنه‌ی تصادف رد شدیم. مدتی بعد من دیدم کنار جاده زدیم کنار، در سمت من بازه، من پیاده شده‌م دارم گریه می‌کنم، همراهم داره آب می‌زنه به صورتم، و حال هیستریک‌طوری دارم. متوجه شدم ازون صحنه تا این یکی، دو سه دقیقه‌ای گذشته. تو این دقایق من سکوت کرده‌م، بعد زده‌م زیر گریه‌ی شدید، خواسته‌م ماشین بایسته، پیاده شده‌م، همزمان چیزی که تو مغزم اتفاق افتاد تداعی صحنه‌ای بود که داشتیم تو جاده می‌رفتیم، سال ۸۳، تو یه جاده‌ی دیگه، کویری، سرعت‌مون بالا بود، شجریان داشت می‌خوند، یه اتفاقی افتاد (که بعداً معلوم می‌شه با سرعت ۱۸۰ لاستیک ترکیده بوده)، من دیدم ماشین داره منحرف می‌شه و داره می‌کشه تو خاکی و داریم چپ می‌کنیم و داریم چندتا معلق می‌زنیم، هی می‌دیدم داریم چرخ می‌خوریم تو ماشین و نگران بچه‌ها بودم تو صندلی عقب، بعد ماشین رو سقف فرود میاد، کم‌کم مردم جمع می‌شن، می‌کشن‌مون بیرون، لای بوته‌های خار، دست و پاهامون زخمی، بچه‌ها سالمن، خیالم راحت می‌شه، بیهوش می‌شم، اون‌طرف پولانسکی آب می‌پاشه تو صورتم، چشامو باز می‌کنم، می‌فهمم اون تصادفه که کنار جاده دیدم دو دقیقه پیش تصادف ما نبوده، از تونل زمان میام بیرون.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025