Desire knows no bounds




Saturday, November 27, 2021


کوهستان مه‌آلود از بالا via جنگل خواب
طویل، شخصی، شوخ، تلخ، تضمینی

یک الگوی تکرارشونده وجود دارد؛ بالاخره تصمیم به سفر می‌گیرم و مشغول چیدن مقدمات‌اش می‌شوم. پول‌ام طبق معمول کم است (گفتم، این یک الگو ست و عبارت "طبق معمول" اغراق نیست). طبق معمول نمی‌دانم چه کار کنم و آیا این اصلاً لازم است؟ بهتر نیست به خور و خواب همیشگی و پاسداری از منزل مشغول باشم؟ برم سفر که چی؟ آیا جز این است که آن‌جا هم تمایل به خوابیدن و بیرون نرفتن دارم وَ چشم‌اندازها اندوهگین‌ام می‌کنند وَ زیبایی عظیم و افسرده‌کننده‌ی زمین وَ بی‌رمقی از پی جوریدن تشابهات در چهره‌های یک نژاد غریب وَ فکر کردن به اتصال همه‌ی این‌ها در یک نقطه وَ فرو ریختن و از هم پاشیدن ذهن در پی تفکر در این احوال و اسباب بی‌ربط... و آنجا هم مردم هست و شلوغی، چمدان سنگین و سردرگمی در مترو و دنبال یک چکه زبان انگلیسی گشتن. ولی صدایی در گوش‌ام می‌خوانَد که تو می‌روی چون از مدتی قبل نشانه‌ها و فال‌ها این طور گفته‌اند وَ همه چیز جور می‌شود و به‌ت ویزا می‌دهند و پول هم جور می‌شود و خلاصه این بایدِ سرنوشت است. در همین اثناء یک کفش چرمی جدید می‌خرم؛ نود هزار تومان. فرقی نمی‌کند چه سالی باشد یا از کجا بخرم، این فقره (کفش) می‌شود نود هزار تومان. بعد یک زلزله یا سونامی اتفاق می‌افتد، بی برو برگرد. به‌ش فکر نمی‌کنم و منتظرش نیستم ولی وقتی دم سفر یک بلای طبیعی نازل می‌شود می‌دانم که پروسه در حال کامل شدن است. سفرهای داخلی‌ام مرگ یک بازیگر معروف را در پی دارد و سفرهای خارجی یک زلزله یا سونامی، رانش زمین یا فوران آتشفشان. بعد یاد دندان‌ها می‌افتم. آیا طبق معمول (آخرین طبق معمول این پست) باید آخرین چهره‌ای که پیش از عزیمت به فرودگاه می‌بینم دندانپزشک‌ام باشد؟ بله، پس چی؟ این کهن‌الگو مو لای درزش نمی‌رود. اگر سر باز بزنم و مثل بچه‌ی آدم نروم دندانپزشکی، مثل این دفعه یک بلای غیرمنتظره و عجیب سر دندان‌ام می‌آید و با گریه رهسپار سیدخندان می‌شوم. حالا چرا این قدر دور؟ جواب یک کلمه بیشتر نیست؛ سرنوشت.
 
گشت زدن (در معنای سفر) هر چند که خاطره‌ساز و شورآفرین است و مثل وارد شدن به عکس‌ها رویایی ست، ولی به نحو سماجت‌باری کسل‌کننده است از آن جهت که انگار می‌خواهی فراموش کنی همه چیز تکراری و همیشگی ست. این میل به فراموشی و امتحان مجدد، کسل‌کننده است و مغز هم از کسالت‌باریِ یادآوری این کسالت‌باری خسته نمی‌شود و رها نمی‌کند و تردیدهای همیشگی را در هر لذتی که سر راهش باشد وارد می‌کند. در پایان، آن چه توان دارد و فراخوان را ثبت می‌کند هوس طعم و مزه‌های جدید است. از طعم غذا و آب و خاک تا آدم‌ها. بیخود نیست بعضی از عزیزان هوسباز هر شهری می‌رسند یک زن می‌گیرند چون گویاتر از هوس چیزی نیست و زن‌ها همیشه عصاره‌ی تمام هواها و فصل‌ها و ادویه‌ها را در اختیار دارند. حالا به ما که متأسفانه زن نمی‌دهند ولی اگر به یک طریقی زن بگیری انگار تمام شهر را گشته‌ای چون همان زمان که داری محیط را بو می‌کشی و جلو می‌روی در عرض نیم ساعت همه چیز را تعریف می‌کنند و لباس پوشیدن و مدل مو و نگاه نافذ و زیورآلات و آرایش‌شان بیانگر مد و دیگر چیزهای بااهمیت شهر است و از خلال سادگی و بی‌حوصلگی یا تکلف و تمرکزشان یا مارک کیف و عطرشان و داستان‌هایی که از بازارها و ارزان خریدن‌ها دارند کلیت اقتصاد مملکت دستت می‌آید. هوس فهمیدن همیشه من را به طرف زن‌ها می‌کشاند. از مردها چیزی عایدت نمی‌شود، همیشه از همه چیز بی‌خبر اند و منتظر رسیدگی مامان یا یک زن دیگر، و عجیب این است که "اهل هر کجا که باشن" کار خاصی ازشان بر نمی‌آید.

این بار حرف دل‌ام را به دکترم زدم گفتم شما سحر و جادو کرده‌اید و هر بار بخواهم جایی بروم باید آخرین کسی باشید که می‌بینم. به‌م مشت زد. مشت محکمی به بازو. واقعاً من را زد و در حالی که داشت بیرون‌ام می‌کرد برایم آرزوی سفری خوب کرد و تصور الکن و شرم‌آور جمعی درباره‌ی خاور دور؛ "برو اون ‌جا جک و جونور بخور" را هم از قلم نینداخت که فکر نکنم لال است. با هم شوخی داریم.

داستان پرواز، از رویای داوینچی تا نکبت کنونی
در صف خروج از کشور مثل چند بار قبل دچار غم غربت شدم. می‌دانم آن صف وقتی هنوز دور و بری‌ها به زبان شیرین‌تر از عسل خودمان حرف می‌زنند برای غم دوری از وطن خوردن خیلی زود است ولی دست خودم نیست. هر بار به گریه می‌افتم و آهنگ از کرخه تا راین در مغزم می‌پیچد و تمایل به ماندن مثل ریشه از کف پای‌ام خارج شده و در زمین فرو می‌رود. نمی‌دانم مردم چطور "میهن" و زبان‌شان را ول می‌کنند و می‌روند. حتی فکرش هم برای من زشت و کشنده است. کسانی که این کار را می‌کنند قلب ندارند و حتم دارم اگر سینه‌شان را بشکافی یک قلوه سنگ آن‌جا ست. می‌شود آدم مادرش را ول کند برود؟ وقتی توی صف خروج هستم دچار حس ول‌شدگی نوزادی می‌شوم که از شیر گرفته باشندش. حتی اگر مادرت دیگر شیر ندارد یا نوک پستان‌های‌اش را تلخ کرده که تو را از شیر بگیرد از هنوز تا همیشه مادرت است و تو دوست داری تا ابد در بغل‌اش بمانی.

پاراگراف مناسبتی: داشتم به حرف‌های کارگردان سینمایی که پشت سرم ایستاده بود گوش می‌دادم و در دل می‌گفتم حرف زدن‌ات این است پس تعجبی نیست از آشغال‌هایی که می‌سازی. خودش ولی از استقبال مردم راضی بود. خیلی تصادفی نگاهم افتاد به نوشته‌های روی تخته‌ی دیجیتال که مدارک لازم به‌ردیف از روش رد می‌شدند. برگ عوارض خروج. اول متوجه نشدم عوارض خروج یعنی چه. با خودم تکرار کردم و ناگهان صیحه کشیدم. کارگردان خفه شد ببیند چه شده. یادم به عوارض خروج نبود و حتی همان لحظه‌ی انتظار در صف هم دیرم شده بود چون یک بار هم برای بسته‌بندی کاغذها از صف خارج شده بودم و تا برگردم صف جدیدی درست شده بود. به ناچار دویدم و خودپرداز را پیدا کردم. مادرم اصرار کرده بود پول پرینت‌های من را حساب کند تا ته کارت‌ام صد تومان بماند و طبق عادت کف حساب‌ام را جارو نکشم. هی گفته بودم نه خودم حساب می‌کنم ولی او باز اصرار کرده بود و حالا به مدد لطف او ته کارت صد هزار تومان داشتم و به پرداخت عوارض خروج می‌رسید وگرنه راهی جز برگشت به منزل و دیدن دود شدن "بلیط گرانقیمتِ خارج از چارتِ غیر قابل کنسل" نداشتم (نمی‌دانید این آژانس‌های هواپیمایی چه بر سر انسانیت آورده‌اند). علیرغم شوخی‌های مبتذل دو جوان اصفهانی که با خودپرداز بغلی مشغول بودند و سعی داشتند با گفتن آهاااا حالا کاردو بکن توش آهاااا حالا رمزو وارد کن، اعصاب‌ام را متزلزل‌تر کنند موفق به کظم غیظ و کون‌محلی کردن به آنان و دریافت برگ عوارض خروج شدم و برگشتم به صف. بعد از چند دقیقه نعره‌ای از گلوی‌ام خارج شد و کارگردان این بار به زمین افتاد. پرینت‌ها را کنار خودپرداز جا گذاشته بودم.

طبق الگو همیشه در هواپیما بی‌توجه به شماره-صندلی و هر کوفت بی‌ربطی که روی بلیط نوشته کنار پنجره می‌نشینم، سمت چپ یا راست، ردیف اول پریمیوم یا اکونومی چون پنجره دوست دارم و پنجره حتی اگر در چین باشد حق من است و به آن دست می‌یازم. اکونومی تنگ است و تا مجبور نباشم اکونومی نمی‌گیرم. در همان فضای پاره‌خطیِ یک و نیم متری که در پریمیوم سه تا صندلی توش جا داده‌اند، در اکونومی چهار تا صندلی گذاشته‌اند. شب که همه خواب بودند بلند شدم یک چرخی زدم و دیدم در اکونومی به سبب فشار دسته‌های صندلی همه سیخ نشسته‌اند، بدن‌هاشان تحت فشاری یکپارچه قرار گرفته و دست‌هاشان را به سمت داخل تا کرده‌اند )( تا در صندلی جا بشوند و در همان حال با دهان‌های باز خواب‌شان برده و در اثر فشار آب دهان‌شان راه افتاده بود.

بشر هیچ گاه آزاد نخواهد شد چون هرگز سالارمندیِ پول و قدرت از میان نمی‌رود و اراده‌ای هم برای به زیر کشیدن امپراطوری پول و قدرت وجود ندارد. در نهایت همه ترجیح می‌دهند با پول ارزیابی شوند و بی‌پول‌ها صرفاً خودشان را بدشانس می‌دانند نه محق، و در طلب و حسرت پول بیشتر اند تا یک طبقه بالاتر بیایند.
در حالی که عده‌ای پولدارِ یک درصدی در بیزنس‌کلس به سبب پول بیشتری که پرداخته‌اند خودشان را ولو کرده‌اند و حتی در صورت خاریدن می‌توانند بخارانند، و مهمانداران هم‌قد و هم‌اندازه (که بر اساس سایز و تانژانت کتانژانت منحنی‌های بدن به دقت انتخاب شده‌اند) در تکاپو هستند تا زودتر از دیگری بستنی زعفرانی و آبمیوه و حوله‌ی گرم برای‌شان ببرند، دو قدم آن طرف‌تر در پریمیوم عده‌ای در حسرت خدمات زعفرانی می‌سوزند و دو قدم آن طرف‌تر در اکونومی مردم وقت حسرت خوردن هم ندارند چون به زور باسن‌شان را در صندلی تنگ جا می‌دهند و این کار مشغولیتی چندساعته برای‌شان فراهم می‌کند در حالی که آن‌ها اصلاً هم کم پول نپرداخته‌اند. در این مورد خاص این را می‌دانیم که هر کدام کم کم هفتصد هزار تومان پول ویزا داده‌اند. حتی زمانی که ویزا کمتر از دویست هزار تومان بود با گریه این پول را می‌دادم و سینه‌زنان می‌گفتم حروم‌تون باشه... همان سال‌هایی که کفش چرم نود هزار تومان بود و هنوز هم با آن قیمت گیر می‌آید. ما با خرج چه پول‌هایی باید از کشور خارج شویم و سک‌سک کنیم و دست خالی برگردیم آن وقت این خارجی‌ها با چس یورو می‌آیند ایران و ناگهان پول‌شان چهار پنج هزار برابر می‌شود (شرم بر مایان و شمایان) و دو سه ماه می‌مانند و همه‌ی ایران را که ما هنوز زورمان نرسیده بگردیم می‌گردند و انواع و اقسام صنایع دستی بار می‌زنند با خودشان می‌برند و متأسفانه مهمان‌نواز شاسکول هم در میان هموطنان زیاد داریم.
باز گردیم به صندلی. اگر خوب بررسی کنیم می‌بینیم که کارگذاری صندلیِ هم‌اندازه و مناسب در هواپیما که بشر لااقل کمی روی آن احساس راحتی کند کار سخت و هزینه‌بری نیست. شرکتی که صندلی می‌سازد خب همه را یک‌اندازه می‌تواند بسازد و اجرت اضافه نگیرد (تولید فله‌ای) ولی نکته این‌جا ست که اگر همه‌ی صندلی‌ها هم‌اندازه بود پولدارها چه فرقی با بقیه داشتند؟ حالا بستنی و مالش و نوازش به کنار، چرا سایز صندلی‌ها فرق دارد؟ ما کمتر آدم ایم؟ به خدا ما هم کون داریم و در بیست سانت جا نمی‌شویم. اینجا هم عدالتِ مبتنی بر "هر چی پول بدی آش می‌خوری" چهره‌ی کریه خود را باز می‌نماید. پولدار باید به اندازه‌ی پول‌اش برخوردار باشد و غیر پولدار باید به اندازه‌ی پولی که پولدار خرج می‌کند "از دست بدهد". مساوات نوین یعنی این وگرنه عرضه‌ی برابر محصولات و خدمات به لحاظ فنی و علمی، سطوح متفاوتی از هزینه و خرج تولید نمی‌کند و به وضوح می‌بینیم که با توجه به کلیت هزینه‌ها بعضی از خدمات پایه می‌تواند در یک سطح بماند. ایجاد سطوح یک مورد مصنوعی ست و برای باد کردن روحیه‌ی پولداران انجام می‌گیرد؛ اطمینان دادن به آنان که اگر باز هم پول بیشتری خرج کنی تفاوت بیشتری برای‌ات ایجاد می‌کنیم و توی پولدار هی ویژه و ویژه‌تر می‌شوی. ویژه شدن از چه طریق؟ خاک‌توسرتر شدن بقیه. آیا چیزی لذت‌بخش‌تر از تماشای رنج و زحمت و فشار دیگران در زمانی که ما برخوردار و شاد و گشاد و مطمئن ایم هست؟ نه والله.
بر خلاف تصور، پولدارها را رذل نمی‌دانم. آن‌ها هم جور دیگری بدبخت اند، حرص و طمع و ترس از دست دادن، قدرت چشیدن لذت واقعی و تمام را ازشان سلب کرده (یعنی ان‌شاءالله که همین طور است)، خانواده‌های‌شان منتظر مرگ‌شان هستند یا لااقل خودشان این طور فکر می‌کنند و مثل تمام مردم دیگر سرنوشت محتوم‌شان مرگ است و از این یکی راه گریزی ندارند و اغلب در حالی که تصویر ماشین گران‌قیمت‌شان در کنار زهرخند پسران ناخلف‌شان پیش چشم‌شان است نفس آخر را می‌کشند و راهی قبر می‌شوند. همیشه ردیف دوم است که مستحق تمجید یا شماتت است. آدم خوب و کار خوب نیازمند تأیید و همراهی آدم‌های ردیف دوم است تا دیده بشود و به ثمر برسد و آدم نادان و دهن‌بین و تازه به دوران رسیده هم منتظر تأیید رذل‌ها و برده‌های خودخوانده است. رذل آن‌ها هستند که در سایه قرار گرفته‌اند و حماقت را تشویق می‌کنند، آن‌هایی هستند که خدمات بردگی ارائه می‌دهند. دیکتاتورها و نژادپرست‌ها و پولدارها بدون آدم‌های ردیف دوم فقط جاهلان بیچاره اند که کم‌عقلی‌شان در نهایت زمین‌شان می‌زند ولی با کف و هورا و بفرمایید قدرتمند می‌شوند.

رفتنی ردیف اول پریمیوم نشسته بودم و دید خوبی به اتاق مهماندارها داشتم. پرده‌ی ضخیم بادنجانی‌رنگی بود که هر کدام از مهماندارها می‌رفت و می‌آمد یا متوجه نگاه خیره‌ی من می‌شد آن را به سمت دیواره می‌کشید ولی پرده فقط یک تکان جزئی می‌خورد و برمی‌گشت سر جای‌اش فلذا شکاف را مسدود نمی‌کرد. یک دکمه داشت که باید وصل‌اش می‌کردند ولی کسی حوصله‌اش را نداشت. فقط در طول شب که همه جا تاریک بود و نور آن بخش اذیت‌ام می‌کرد بلند شدم و دکمه را وصل کردم ولی تا قبل از آن از تماشای آن فیلم لذت می‌بردم. لذت‌بخش بود دیدن تکاپوی مهمانداران و هول شدن و به هم اصابت کردن‌شان در آن جای تنگ در راه خدمات‌رسانی بی‌وقفه به پولدارها و بلعیدن قایمکی تکه‌های بستنی و کیک‌های معمولی و به دردنخور که ما روی زمین نگاهشان هم نمی‌کنیم. پیش خودم قراری گذاشتم مبنی بر این که حقارت این گونه سرویس‌دهی را به عنوان عذرخواهی این بدبخت‌ها از "نود و نه درصد" بپذیرم. می‌دانم که آن‌ها کاره‌ای نیستند و خودشان هم موش‌های سیستم هستند و صندلی‌های گشاد و تنگ و تنگ‌تر هواپیما از خارجه وارد می‌شود ولی باز هم آن‌ها قابل بخشش نیستند چون نمایشگران زبون این چند دستگی اند. نگاه آن‌ها از بیزنس تا پریمیوم و از پریمیوم تا اکونومی تغییر می‌کند، راه رفتن‌شان تغییر می‌کند، لحن‌شان تغییر می‌کند و از یک موش مظلوم ناگهان تبدیل به یک گربه‌ی عصبی می‌شوند. اغراق‌طور است ولی در هواپیما بودن احساسی شبیه به گتو تولید می‌کند. وقتی برای نرمش صبحگاهی می‌خواهیم در هواپیما راه برویم اجازه داریم به آلونک به‌هم‌ریخته‌ی فقرا در اکونومی سر بزنیم و فشار احمقانه‌ای را که "میل به ایجاد دائمی جامعه‌ی طبقاتی" به بازوها و بدن‌ها وارد می‌کند ببینیم یا در بلوک میانمایگان پریمیوم بچرخیم ولی اجازه نداریم وارد بیزنس شویم که البته بهتر، همه‌شان زنجیرهای کلفت طلا روی پشم سینه انداخته‌اند و با شلوارک در حال تردد اند و دارند آزادانه خودشان را می‌خارانند. کجاش دیدن دارد؟ نه، آقا اجازه ما می‌خوایم بریم صندلیاش رو ببینیم.
در بدو ورود به پریمیوم حوله‌ی گرم تعارف می‌کنند و یک لیوان آبمیوه‌ی سن‌ایچ می‌دهند و یک بطری آب معدنی (خود سن‌ایچ نماد بیچارگی مصرف‌کننده است آن وقت این‌جا شده کالای لوکس)، به اکونومی همان آب معدنی هم نمی‌دهند و اگر کسی آب خواست باید به صورت منفرد درخواست بدهد. آخر کثافت، آب هم اسباب پُز است؟ بیا من یک‌لاقبا هزینه‌ی کل آب هواپیما را دستی باهات حساب کنم (مثلاً). یک چینی از اکونومی آمده بود دم پرده و درخواست آب می‌کرد. مهماندار که این نافرمانی را دیده بود عصبی شده بود و با صدای بلند دائم تکرار می‌کرد سیت‌داون سیت‌داون یعنی در همین حد انگلیسی بلد بود و پیلیز میلیز یادش نداده بودند. مرد مثل الیور توئیست مستأصل شده بود و می‌گفت من فقط یه کم آب می‌خوام، این خیلی ساده ست! و مهماندار فقط می‌گفت سیت‌داون. منظورش این بود که یعنی تو چرا اینجایی؟
این دیگر یک خوش‌رقصی آزاردهنده است. تو می‌توانی در سیستم طبقاتی باشی ولی با میخ زیر خودت را سوراخ کنی و اجازه بدهی آب نشت کند ولی این که اگر هم سوراخ ریزی باشد با کون محکم روش بنشینی پس یک فداکار هرزه ای، و البته یک قربانی. من واقعاً این قدرها هم از مهماندارها متنفر نیستم. اصلاً متنفر نیستم. برای من نماد جهالت و جنسیت‌گرایی و ابزارپنداری اند. انگار ربات‌هایی اند که از یک کارخانه در آمده‌اند و شعور ندارند یا مثل تمام کارمندان دنیا شعورشان را در کار دخالت نمی‌دهند. با آن ممه‌ها و کمرهای یک‌اندازه و باسن گرد. کمال تقلبی و سخیفی که حتی در حال پرواز وسط ابرها و آسمان، مزاحم آدم فرهیخته‌ای مثل من است. وقتی به قدرت ویرانگری که پشت این هم‌شکل کردنِ به ظاهر ساده هست فکر می‌کنم فرهیختگی و اشمئزازم چند برابر می‌شود.
من هم یک قربانی ام. یک تماشاچی مغرور که خودش را مبرا می‌داند. نقشی در تصمیم‌گیری در صنایع ندارم. تولیدکننده نیستم و آرزوهای ریز و درشت و طرح‌های‌ام برای ایجاد آسایش و برابری و پاکسازی محیط زیست خیالات دست‌نیافتنی هستند. هرگز تحقق پیدا نمی‌کنند، هرگز آزادی و برابری محقق نخواهد شد. ما بشر ایم و در این تناسبات طبقاتی به سختی یا آسودگی زندگی می‌کنیم و به راحتی می‌میریم.

حالا بی‌خیال
آن بالا همه چیز فرق دارد. روایح و طعم‌ها فرق دارند. تمام روز را صرف بستن چمدان و تسویه با آژانس کرده بودم و واقعاً گرسنه بودم. بوی خوردنی همه جا پیچیده بود و کنار پنجره انباشته شده بود. غرق در بوی ادویه‌های غریب بودم و نمی‌توانستم تشخیص بدهم بوی چیست. خیلی اشتهاآور بود و بوی مخملین و سنگینی داشت که روی همه چیز جلوس کرده بود. خدا را شکر انسان موجودی ست که می‌تواند بخورد وگرنه از غصه تلف می‌شد. وقتی مهماندار پرسید جوجه‌کباب یا چلوگوشت؟ تعجب کردم. می‌شود گفت تقریباً از جوجه‌کباب و چلوکباب و چلوگوشت متنفر ام و به نظرم فقط عقب‌مانده‌ها و بی‌سوادها ممکن است در هواپیما جوجه‌کباب و چلوکباب عرضه کنند و فقط ابلهان ممکن است خوردن این مزخرفات تکراری را دوست داشته باشند به حدی که حتی بالای ابرها و نزدیک به خدا و پس از پرداخت سه میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان به‌علاوه‌ی هفتصد هزار تومانِ ویزا هم بخواهند جوجه‌کباب کوفت کنند. پرسیدم حالا این بوی جوجه ست یا چلوگوشت؟ ناگهان پسرخاله شد و با ژست یک احمق گفت این که بوی غذای چینی ئه، ولش کن اون رو، برا ماها نیست. همان را خواستم و خوشبختانه چون اصالت داشت (یعنی تحت هر شرایطی از پرستندگان و احتکارکنندگان برنج قدکشیده‌ی بی‌طعم، جوجه‌ی سفت و خشک و بی‌مزه، کوبیده‌ای که بوی جوراب گرفته و گوجه‌های آب‌انداخته‌ی بی‌نمک بود)، دید یک پرس جوجه به نفع هواپیمایی ماهان شده، و با اشتیاق یک غذای چینی به‌م داد.

اسم قشنگ‌اش تانگ پادوآ بود. می‌شد آن غذای داغ و پرمزه را ساعت‌ها بوئید و خسته نشد. تا لحظه‌ی آخر گرم و صمیمی بود. ارتفاع اثر کرده بود و تأثیر روایح بر مغز چند برابر شده بود. ترکیبی از بوی خوشایند فلفل و زنجبیل و سس سویا در کنار بوی شالیزارهای شمال در هوای شرجی. ظرف کوچک طلایی حاوی سس تیره‌رنگ و داغ و غلیظی بود که تکه‌های باریک مرغ، بادام هندی و مشتی فلفل خرد شده در آن غوطه‌ور بود و در کنارش سکویی مرمرین که از برنج فشرده‌ی فنجانی‌شکل درست شده بود. از خوردن آن معجزه آن قدر داشتم لذت می‌بردم که در دهان‌ام بزاق تبدیل به باران گریه‌ها شد و اگر جلوی‌اش را نمی‌گرفتم سرریز می‌کرد روی بغلدستی‌م. تکه‌های برنج مثل کیک جدا می‌شد و در سس رنگ می‌گرفت. بادام هندی به‌اندازه نرم شده بود و مرغ به‌اندازه پخته بود. همه‌ی این‌ها را سسی که به‌اندازه نمکین و تند و شیرین بود همراهی می‌کرد. طوفانی از مزه‌ها بود (واقعی) که با خودش خاطراتی از گذشته و آینده داشت. چشیدن‌اش مثل کشف خط نامرئی تقارن در یک فرش زیبا کمرشکن و تیز بود. سبک و نرم و آتشین پایین می‌رفت و همه‌ی بچه‌ها از زبان و حلق و مری تا معده تعجب کرده بودند و بالا پایین می‌پریدند. ناخودآگاه روبروی‌ام آشپز بی‌ادعای چشم‌بادامی کوته‌قامت‌اش را دیدم که با لباس فرم آشپزی و جدیت مشغول هم زدن قابلمه بود. خم شدم و بوسه‌ای بر دستان توانمندش زدم. وسط خوردن حریصانه دنبال کشف فرمول غذا بودم و نفهمیدم غذا کی تمام شد. افسوس، وقتی به خودم آمدم که دیر شده بود. طوری که کسی متوجه نشود آخرین قطرات سس را به سختی به داخل قاشق هدایت کردم و لیسیدم. فکر کردم کاش می‌شد برگردم و از اول شروع کنم ولی چگونه؟ جلوی چشمان‌ام در اتاق، مهماندار یک غذای چینی اضافه‌آمده را در قفس گذاشت. به‌راستی قفس بود نه قفسه چون دلبندم را پشت قفل و کلید گیر انداخته بود. به خیال این که برگشتنی دوباره از همین غذا می‌خورم و چون واقعاً هم سیر شده بودم جلوی خودم را گرفتم و طلب یکی دیگر نکردم ولی مطمئن ام اضافی‌ها را آخر سر دور می‌ریزند و سر کوبیده‌ی بوگندو دعوا می‌کنند.
بعد از این که رایحه‌‌ی غذا محو شد پاکت دستمال مرطوب را باز کردم که دست‌ام را تمیز کنم. بوی آن هم در آن ارتفاع بویی خاص و دیوانه‌کننده بود درحالی‌که روی زمین به آن بوی تیز می‌گویم بوی صابون یا نهایتاً بوی حموم تمیز. سعی کردم دستمال را نگه دارم و تا جایی که ممکن است از ذرات بو بهره ببرم. با این که مرطوب بود لوله‌اش کردم و در بینی‌ام فرو بردم. بالاخره جبراً آن همه پول برای بودن در آن ارتفاع و برخوردار شدن از موهبت چپیدن در صندلی ناراحت داده بودم، الکی نبود.

خوابیدن در آن حالت غیرممکن بود؛ قفل کمربند در پهلو، فقدان زیرپایی، و یک بالش و پتوی جاگیر که توی دهن‌ام بودند. یادم است گذشته‌ها وقت خواب یک بالش می‌دادند و پتو هم به هر کسی که می‌خواست، و بعد از بیدار شدنِ رمه چوپان‌ها می‌آمدند همه را جمع می‌کردند ولی حالا چون رسیدگی به ابرانسان‌های بیزنس‌کلس تمام وقت عزیزان را می‌گیرد و اشک چشم مورچه را باید همان جا تازه بگیرند و روی غذای سروران‌شان بچکانند از همان اول بالش و پتو گذاشته‌اند روی صندلی و باید علاوه بر کیف و دم و دستکِ خودت آن‌ها را هم بغل بگیری تا بتوانی بنشینی. این جوری لازم نیست اصلاً به ماها سر بزنند و یک دقیقه نمی‌آیند خودشان را ببینیم همه‌ش توی آشپزخانه هستند، فلذا آدم نمی‌داند پتو متکا را چه کار کند و یک جامیز هم نیست تا بچپانیم‌شان آن‌جا و از شرشان خلاص شویم... پس در حالی که همه چیز را بغل گرفته بودم و مثل یک خرس قطبی شده بودم که در یک پاره‌خط متزلزل چپیده، به چراغ‌های دور و دراز شهر ناشناسی که داشتیم بر فرازش می‌راندیم خیره شدم و از روی عادت کسانی را تجسم کردم که آن زیر زندگی می‌کنند و هر کدام صاحب چند تا از این چراغ‌ها هستند و ما یک لحظه از بالای سرشان عبور می‌کنیم و این اولین و آخرین دیدار ما ست. پشت سرم یک مرد بی‌شخصیت با این که کنار پنجره نشسته بود داشت خر و پف می‌کرد و محتویات دماغش هم صدا و لرزش خیسی تولید کرده بودند. گوشت تن‌ام داشت می‌ریخت و نزدیک بود بالا بیاورم که یادم افتاد هدفون اختراع شده و من هم از خوش‌شانسی با خودم آورده‌ام. شکر خدا کردم. باید همه چیز را روی پنجه‌ی پا نگاه می‌داشتم تا هدفون را پیدا کنم. با وجود این کثافتکاری‌ها اصرار داشتم از نمای بیرون لذت ببرم پس صدای فرهاد را گذاشتم توی گوش‌ام؛ وقتی که بچه بودم مردم نبودند...
چند شهر را رد کردیم و رسیدیم بالای یک کوهستان خاکستری. یک پهنه‌ی خاکستری و تاریک بدون هیچ کورسویی از نور. کوه‌ها مثل مخروط‌های کوتاه و کوچکی که روی تنه‌ی یک خارپشت غول‌پیکر روئیده باشند به نظر می‌رسیدند. آسمان کوهستان هم خاکستری بود و دریای مواج و روانی از مه خاکستری تنه‌ی کوهستان را پوشانده بود. تا چشم کار می‌کرد همین تابلوی تک‌رنگ متحرک و محو دیده می‌شد. باورنکردنی. مونیتور برای خوابیدن گله خاموش بود و نمی‌شد فهمید اسم جایی که بالای‌اش هستیم چیست. خواستم از مهماندار بپرسم ولی کسی توی اتاق مهمانداران نبود. آیا همگی مشغول ماساژ کف پای بیزنسی‌ها بودند؟ به خاکستری دودی و لطیف و یکدست خیره بودم و امیدوار به این که بعداً در سرچ گوگل اسم‌اش را پیدا می‌کنم. گوگل هم که آدم نیست.

این داستان ادامه دارد


Sent from my iPhone
..
  




صُبا نون تافتون داغ با پنیر خامه‌ای کاله با کره‌ی پاک با گردوی مغزشده با مربای به مامانم با چایی شیرین دوست دارم. یا چای دوغزال عطری با وافل عسلی نُم‌نُم نادری. یا یه تیکه از نمی‌دونم چیِ کرم‌دار گردویی کافه پراگ با نسکافه‌ی کارامل کلاسنو. دم ظهر یا عصر یا شام خرمالوی زیادنرسیده‌ی درخت حیاط دروس و درخت حیاط ونک رو دوست دارم. بادمجون سرخ‌شده‌ی داغ با ماست و نون لواش دوست دارم. وسط کار چای لیپتون با ساقه‌طلایی با یه خرمای خشک دوست دارم. عصرا چای سبز و سیگارت پنیرآلبالو یا تارت ژاندویای کافه پراگ دوست دارم. با نور آباژور یواش و موریک رندوم از یه کانالی تو تلگرام و نشستن رو مبل بزرگه‌ی دم پنجره و کتاب ورق زدن. گل تازه دوست دارم. وید دوست دارم با یه لیوان بزرگ کوکای پر از یخ، بعدش. جین و تکیلا و درای مارتینی و لانگ‌آیلند دوست دارم. بادمجونای شکم‌پر خانم خجسته و خورش بادمجون و فسنجون مامانم و خاگینه‌ماست‌های خاله‌مو دوست دارم. نوشتن با خودنویس مون‌بلان و آرت پن مشکیه تو دفترای رنگارنگ مالسکین رو دوست دارم. هفته‌ای یه شب نشستن پای کلاس سینمایی آنلاین و نوشتن درباره‌ی سینمای فرانسه، به صورت تخصصی اریک رومر و ژان ریوت، تو دفتر قرمزه‌ی لیمیتد ادیشن اسنوپی مالسکین رو دوست دارم. شبا روشن کردن اسپلیت و تنظیم باد داغش وسط تخت و خزیدن لابلای ملافه‌های موجی خاکستری‌مو دوست دارم. شبا هیشکی نباشه با مک‌بوکم تو تخت از باروژ پیتزا بلاچاو سفرش بدم با پیاز کاراملی و سالاد کرنبری دوست دارم. مهمون که داشته باشم زنگ زدن به فرسکوی آ اس پ و پیتزا پریماوراشو دوست دارم. خسته از سر کار دوستام که بیان عرق بخوریم چیکن وینگز با هویج کرفس سیب‌زمینی و سس انار پیشخوان رو دوست دارم. جمعه‌ها تا عصر موندن تو تخت و چلوکباب دیر خوردن رو دوست دارم. چندتا میم و چندتا سید تو زندگی‌مو دوست دارم. قاطی نوشتن از میم‌ها و سیدها رو دوست دارم. نشستن پای آی‌مک و مرتب کردن فولدرا و چک کردن کیفیت عکسا تو فوتوشاپ رو دوست دارم. عصرا فرورفتن تو مبل بزرگه و سیب قرمز شمرونی و ازین کتاب بیزینسیا خوندنو دوست دارم. دسته‌چکای نیمه خالی و امضا کردن چک با خودکار بیک آبی رو دوست دارم. نه بیک نیست، یه مارک دیگه‌ست؛ سوختم.
..
  



Friday, November 26, 2021

شد ۲۴ ساعت. ۲۴ ساعت واقعی از یه زندگی زیپ‌شده. هوم. بخوام واقع‌بین باشم، تقاطع دو دنیای موازی‌ایم، که تهش گمونم فقط مهربونی باشه و بغل و معاشرت و سفر و خوش گذروندن و دوست داشتن. ازونا که بیاد بخزی تو بغلش پتو بندازین روتون شراب بخورین فیلم ببینین. همینم خوبه‌ها، ولی اونجوری که من دلم می‌خواد چشاش برق نمی‌زنه. «یه جوری بگو آ انگار دوسم داری.» یه جوری تو بغلش فشارم نمی‌ده که انگار دوسم داره. انگار داره ملاحظه می‌کنه هی. انگار روش نمی‌شه. یا شایدم همین‌قدره تنظیمات فشار بغلش، واسه من.
عوضش حرف که می‌زنه قشنگه، و عوضش خوب بلده گوش بده. و عوضش خرده‌رفتارهام خرده‌اصطلاح‌هام خرده‌علاقمندی‌هام تو ذهنش می‌مونه. و عوضش داره به سرعت یاد می‌گیره با ادبیات من باهام حرف بزنه‌. و یه جور بانمک اما معقولی از «لذا» و «به غایت» و «وقع نهادن» استفاده کنه. و عوضش یه جور خوشایندی داره یادم می‌گیره. و باهوشه دیگه. نرم و باهوش. مثل باقی میم‌ها.
..
  



Thursday, November 25, 2021

گفتم فرداشب بریم مهمونی یا بمونیم خونه؟ گفت میام بمونیم خونه بابِل ببینیم. فکر کردم باشه، برای بار هزارم بابل می‌بینم.
خب که چی؟ خب که این‌که ساوندترک‌های بابل، و فیلمش، به طرز غریب و بی‌ربطی عجین شده با اینتیمیت‌ترین لحظه‌های زندگی من. جایی که هیچ مرزی بین تن‌ها نیست. مرز هست و مرز نیست و اون وسط فقط ریتم و جانِ موسیقیه که عطش تن‌ها رو زیاد می‌کنه. و «عطش» رو زیاد می‌کنه، نه رسیدن رو و نه کام‌گرفتن رو. و؟ و این اتفاق با یک نفر و یک رابطه نیفتاده، بارها با آدم‌های عجیب و لحظات عجیب‌تر اتفاق افتاده.
و؟ و حالا میم که دو روزه اومده تو زندگی من، و میم که اصولاً اهل فیلم و سینما نیست، و میم که از سلیقه‌ی من هیچ خبر نداره، می‌گه نریم مهمونی من بیام بمونیم خونه بابِل ببینیم. که یعنی چه جوری یه ساوندترک، یه فیلم، آدم‌های بی‌ربط از اقلیم‌های مختلف رو با یه نخ نامرئی متصل می‌کنه به من، متصل می‌کنه به هم؛ انگار یه قصه‌ای بیرون از فیلم، اما با همون منطق و روایت جهانی که تو فیلم می‌گذره.
یادم افتاد. داشتیم در مورد تفنگ شکاری حرف می‌زدیم و من برای میم قصه‌ی تفنگ شکاری ژاپنی رو تعریف کردم تو فیلم بابِل، یه وقتی که اصن میم تو زندگی‌م نبود، یه غریبه بود با یه صدای دلپذیر نرم و با راه رفتنِ با طمأنینه‌ی مردهایی که از جذابیت خودشون مطمئنن.
..
  




نرمه صداش، یه جوری که اصن فقط بیاد دراز بکشه رو تخت، نم‌نم ویسکی بخوریم موزیک گوش بدیم نرم نرم حرف بزنه باد گرم اسپلیت مستقیم بخوره به تنامون برم تو خلسه.
..
  



Monday, November 22, 2021

‏آنچه در حافظه می‌ماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بوده‌ایم.
‏درک یک پایان --- جولین بارنز
..
  




انقد هوش هوش کردم دوبار دوبار پست شد. دیگه ولش کن. بذار باشه. برو اپیزود شیش سکسشن رو ببین. آفرین. این موبایله رو بذار کنار برو. برو تا حالت خوبه.
..
  




‏آخ که چقد از آدمای باهوش هم‌فرکانس خوشم میاد. بی‌هیچ تلاشی خطمو می‌خونه پا به پام میاد. انگار نه انگار هزار سال گذشته. آخخخ از آدمای باهوش، خیلی باهوش.
..
  




دیدی؟ یه هو از چند طرف زندگیت شد پر از هیجان. شدی آیدای سابق. سر حال با ویش لیست جدید و تپش قلب و پر انرژی. هنوز یه جاهایی هست که نرفتی هانی. حالشو ببر.
..
  




آخخخ که هیچ چیزی به اندازه‌ی هوش یه آدم منو ترن-آن نمی‌کنه. و آخخخ که چه باهوشه، و چه دلپذیر. و چه بیتوین د لاینز. ازون بازیا که می‌کردیم. ازون بازیا که دوست دارم. ازونا که گیرش میفتی. ته دلت یه چیزی می‌ریزه پایین.
من و دوست غولم.
..
  



Tuesday, November 9, 2021

میم راست می‌گه. پای عکسم تو اینستاگرام کامنت داد اون شب اما شب اوپن-آپ بود. اوهوم. اون جمعه‌شب کذایی شب اوپن-آپ‌ها بود. بچه‌ها تازه ۸ و ۹ شب یکی‌یکی از راه رسیدن. گفته بودن میان. من خسته از مهونی شب قبلش حوالی ساعت ۷ ‌تو تخت خوابیده بودم و چون فرداش شنبه بود اطلاع دادم بی‌خیال، بذاریم یه‌ شب دیگه. اما با مخالفت عمومی مواجه شدم و یکی دو ساعت بعد همه خونه‌ی من بودن. یادمه اون شب کسی شام نخورد. حتا بیشتر از نصف بطری ویسکی هم خورده نشد. اون شب به طرز عجیبی طولانی شد و کش اومد و کش اومد تا ۴ صبح. بالا بودیم همه. حرف و موزیک و حرف و سکوت و حرف و حرف و حرف. اون‌جا که من از دعوت کردن پونه اینسکیور شدم. اون‌جا که شروع کردم از تفاوت ادبیات‌ها حرف زدن. اون‌جا که بچه‌ها هر کدوم شگفت‌زده شدن از اتفاقی که داشت براشون میفتاد. 

تا حالا هزاربار شب عجیب داشتیم و باز هم یه شب عجیب دیگه رو گذروندیم. همون اکیپ همیشگی. این‌بار اما همه‌چی یه شکل دیگه‌ای عجیب بود؛ انگار که برای اولین بار.
..
  




شام نخوردم. به جاش اومدم یه لیوان دمنوش گل گاوزبون درست کردم با یه برش پای سیب و گردو بشینم اپیزود ۴ سکسشن رو ببینم. حس کردم تو دهنم یه آفْت کوچیک زده. رفتم یه شات ویسکی زدم قرقره کردم چند ثانیه‌ی طولانی نگه داشتم تو دهنم. یه حال مناسبی شدم. حالام منتظر گل گاوزبونمم. قشنگ ترکیب زندگی خودمه:))
..
  




«نوشتن، بیرون جهیدن از صف مردگان است.»
..
  




دروغگو نباشیم 

وقتی یه پیتزای داغ و برشته از تو فر داره میاد بیرون یا وقتی داری کاغذ رنگیای دور هدیه‌ای رو باز می‌کنی که دقیقا همون چیزیه که می‌خواستی، وقتی جواب امتحانت میاد و می‌بینی که عالی شدی، وقتی یاد کسی میفتی و بی‌اراده لبخند می‌زنی یا برمی‌گردی چت‌ش رو می‌خونی و تو دلت قند آب میشه، وقتی داری کاری می‌کنی که مدت‌ها آرزوش رو داشتی، وقتی موفق میشی، دوست داشته میشی، تو معامله‌ای سود می‌کنی، لازم نیست زور بزنی تا خوشحال بشی. اگه لازمه برای تحمل کلم بروکلی پخته یا رفتن به مهمونی‌ای که دوست نداری یا صبح بیدار شدن و سر کار رفتن یا حرف زدن با آدم‌ها خودت رو با هزار دلیل فلسفی و غیرفلسفی و عن‌گیزشی راضی کنی یه لوزری که می‌خواد ادای خوشبختی و خوشحالی رو دربیاره. اگر چیزی غم‌انگیزه جزئی از زندگیه، چرا باید هر روز و هر لحظه به همه نشون بدی که خوشحال و خوشبختی و بخوای دروغ گفتن به خودت رو به عنوان استایل زندگی موفق به دیگران هم فرو کنی؟ برای هشت صبح روز تعطیل آخر هفته زیادی تلخم؟ شاید ولی با خودم صادقم، شما از کلم بروکلی‌ت لذت ببر.



Sent from my iPhone
..
  




 ۱۸ آبان ۱۴۰۰

از خواب بیدار شدم. دیدم دلم نمی‌خواد تخت رو ترک کنم. دیدم زندگی، لااقل امروز، اون‌قدرها مهم نیست که به خاطرش از تخت بیام بیرون. دیدم یه روزایی می‌تونم بیدار شم بی‌که مجبور باشم از تخت بیام بیرون و این خوشیِ بزرگِ روزه.

حالا؟ آفتاب پهن شده روی تخت. آفتاب ولرم پاییز. روزهای شلوغ و پرکاری رو پیش رو دارم. بلند شدم کمی سبزیجات تفت دادم. هویج و کدو و پیاز و گل‌کلم و قارچ و بروکلی. با فلفل‌دلمه‌ای و لوبیاسبز و اسفناج و یک مشت جوانه‌ی ماش. کمی روغن زیتون. کمی سس سویا. کمی کنجد. یه ضیافت کامل. 

با بشقاب سبزیجات و دفترها و کاغذها و کارتابل کاری‌م برگشتم تو تخت. فردا فوتوشوت داریم. عاشق کارمم. عاشق کار کردنم. ولی روزهایی که نِمیرم سر کار، عاشق‌ترم واسه کار کردن. 

..
  




ببین، اگه رابطه‌مون رو یه هِرَم در نظر بگیریم و به سه قسمت تقسیمش کنیم، قسمت اول، اون پایین هرم، می‌شه اون سال‌های اول آشنایی و دوستی‌مون. می‌شه اون رفاقته. اون صمیمیته. اون شبای مرغ سوخاری و دستمال کاغذی و ملافه‌های به‌هم‌ریخته. می‌شه اون قالی‌ای که اون شب اولی که خونه جدیده رو گرفتی پهن کردیم رو تراس. می‌شه اون کشتی سوار شدنه اون شراب خوردنه اون خوش گذروندن‌های از ته دل. بی اسم خاصی. بی که هیچ کدوممون اسم خاصی داشته باشیم. بعد کم‌کم می‌ریم تو قسمت دوم. وسط هرم. بزرگ‌ترین قسمت هرم. اون‌جا زندگی‌مون شروع می‌کنه به تغییر کردن. به خیلی تغییر کردن. تو می‌ری یه ور دیگه‌ی دنیا، من می‌رم یه ور دیگه‌ی زندگی. زندگیامون عوض می‌شه کارمون عوض می‌شه خونه‌ها عوض می‌شن آدما عوض می‌شن ما عوض می‌شیم مدل رابطه‌مون عوض می‌شه. یه جورایی همه‌چی مکانیکی و دور می‌شه. انگار جلوی دوربین وایستادی. در ملأ عام. و هی باید مواظب باشی چه جوری دیده می شی. یه جورایی همه‌چی مکانیکی و دور می‌شه. طبیعی هم هست. داریم یه دوره‌ی گذار رو طی می‌کنیم. این وسط تو بزرگ می‌شی من بزرگ می‌شم یه خرده استیبل می‌شیم یه خرده تو رودروایستی افکار عمومی قرار می‌گیریم و هر کدوم ناخودآگاه می‌ریم تو کرنر خودمون. گله‌ای هم نیست. قسمت سوم اما، اون تیکه کوچیکه‌ی بالای هِرم، می‌شه این یکی دو سال متأخر. می‌شه اون روزی که رفتیم لواسون، اون شبی که رفتیم ماسال، اون شبی که اومدی پیش من، اون شبی که نیومدم پیش تو. همه‌چی یه جوری بود. انگار داشتیم دیتاکس می‌کردیم مغزامونو. همه‌ش تنانگی بود. انگار برگشته بودیم یه جایی شبیه دوران پایین هرم، ولی دوران گذار رو هم از سر گذرونده بودیم و نمی‌شد پاکش کنیم. تا؟ تا اون شب، اون شبی که پیغام دادی شب چیکاره‌ای، گفتم بیا. سختم بود. حوصله‌ی سکس نداشتم. ولی دلم تنگ شده بود. تا آخرین لحظه هم گفتم کنسل کنما، نکردم ولی. 

وقتی اومدی خیلی سر حال بودی. مث قبلنا. کلی گپ زدیم. ازین‌ور اون‌ور گفتیم. پا به پای من تکیلا زدی و علف. بر خلاف قبلنا. گفتم اوه، متحول شدی! گفتی آره بابا، خوبم. بعد کم‌کم رفتیم بالاتر و شروع کردیم حرف زدن. ازون حرفایی که در حالت عادی آدما به هم نمی‌گن. ایگوشون موقعیت‌شون احساسات‌شون نمی‌ذاره. می‌ترسن از جریحه‌دار شدن. می‌ترسن از سر باز کردن زخما. برای اولین بار، برای اولین بار تو این ۱۰-۱۵ سالی که می‌شناسمت، بی‌سانسور و بی‌که فکر کنم چی فکر می‌کنی حرف زدم. فک کردی دارم نقدت می‌کنم. داشتم نقد نمی‌کردم اما. داشتم برات تعریف می‌کردم. از قسمت اول هرم گفتم. بعد رسیدم به قسمت دوم و تا اون‌جا هم همه‌چی خوب بود. بعد برات تعریف کردم «می‌دونی کجا هِرت شدم؟ کجا پرونده‌ت برای من بسته شد؟» گفتی کجا؟ گفتم «درست اون لب مرز، روی خط قسمت دوم و سوم هرم. گفتم اون‌جا که ایستادم رو اون خطه، در مقابل تو، یکی از سخت‌ترین اتفاقای زندگیم بود. اما جلوت وای‌نستاده بودم، کنارت بودم. فکر می‌کردم تو هم می‌فهمی. فک می‌کردم درسته که تو هم رو اون خطه، مقابلم وایستادی، ولی تهش، ته تهش شک نداشتم پشتمی. یه جایی اما دیدم پشتم نیستی. کنارم نیستی. واقعا روبرومی. می‌دونستم خشمگینی و دلیل داری و فلان، ولی بازم تو هرم دوستی‌مون باورم نمی‌شد روبروم وایستی. هر چند آخرش اومدی پشتم وایستادی، ولی قبلش سخت گذشت بهم، خیلی.» سکوت کردی. طولانی. به فکر فرو رفتی. گفتی چه‌قدر داریم از عمق حرف می‌زنیم. گفتی باید فردا به حرفات فکر کنم. گفتی می‌فهمم. گفتی جبران می‌کنم. خیلی بالا بودیم. خیلی حرفای دیگه هم زدیم. از اون جعبه‌ی مربع چوبی دست‌ساز حرف زدی. گفتی می‌دمش به تو، یه یادگاری خیلی شخصی. خیلی طولانی حرف زدیم. خیلی طولانی با هم خوابیدیم. دم‌دمای صبح رفتی. تکست دادی «خیلی شب دلپذیر و به‌یادموندنی‌ای شد برای من، مرسی.» تکست دادی «رانندگی تو خیابون‌های خلوت و خنک تهران هم کاملش کرد.»

ده دوازده روز بعد چت کردم باهات. حال و احوال. گفتم تازه کبودیای تنم داره می‌ره. گفتی جنسش خوب بوده. گفتم جعبه‌م چی شد پس. یادت نبود اصن. نمی‌دونستی کدوم جعبه رو می‌گم. مطمئن بودم یادت نمی‌مونه. مطمئن بودم اون قدر بالا بودی که فرداش هیچ‌کدوم از حرفامونو یادت نمی‌مونه. یادت نبود اصن. حتا نمی‌دونستی کدوم جعبه رو می‌گم.
..
  



Saturday, November 6, 2021

بکی از بالاترین حال خوشی‌ها رو تجربه کردم. چندتا اتفاق پشت سر هم، پر از غریزه و پر از اعتماد و یه دوست‌داشتن جاافتاده و عمیق. و میم. چطور ممکنه بعد از این‌همه سال یه هو یه شبه یه مرحله بری بالا!
و بعد؟ یه پیغام، یه پیغام عاشقانه‌ی عجیب، بعد از ده سال؟ از تنها تنها تنهامردی که عمیقاً دلم می‌خواست پارتنرم باشه ولی نشد، نمی‌شد. چند قاره اون‌ورتر بود. یاد پست «بروژ» افتادم. خوندیش؟
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025