Desire knows no bounds |
Friday, November 30, 2007
هرکی بايد شعر ِ زندگی خودشو داشته باشه..
پسماندههای هزارتوی خیانت هنوز ولم نمیکند! دارم فکر میکنم کسی دربارهی حقِ خیانت ننوشت. حقی که انگار وجود دارد خیلی جاها. تو بگو. تو که رفتی جایی که حق دارند آدمها. برای همهچی. آنجا حقِ خیانت اعتبار دارد؟ یا چیزی است که آدم خودش به خودش میدهد. از جایی نمیگیرد. [+] ××××× سابينا میگويد: «خيانت از صف خارج شدن است.» حالا فقط همين يک جمله يادم مانده. حوصلهاش را هم ندارم کتاب را در بياورم و بگردم لابهلای خطکشيدههام جمله را پيدا کنم ببينم قبل و بعدش چه بوده. فقط میدانم اين جمله بعد از اينهمه سال هنوز به خاطرم مانده و هنوزم موافقمش. تا همين شش هفت سال پيشها آدم صفر و يکی بودم. آدم محضی که ياد گرفته بود تمام خطها را رعايت کند، مخصوصن قرمزهاشان را. سخت هم نبود، کاری هم نداشت. هه، چه احساس غرور و رضايتی هم میکردم حتا! تا نمیدانم پای وبلاگ بود که به زندگیام باز شد يا عشق، که کم کم تعريفهام تغيير کرد. کم کم باورهای چندين و چند سالهام رنگ عوض کرد و جايش را به تعاريف جديدی داد که تا يکی دو سال قبلش فکرشان را هم نمیکردم. اول فکر کردم لابد آب نمیديدهام و اينها. اما همهمان خوب میدانيم هيچ تغييری يک شبه پيش نمیآيد. زندگیِ بين خطوط تمام آن سالهای قبل، ثمرهاش اين بود که به تجربه، ارزش خطها و ناخطها و قاعدهها و عرفها و ارزشها و ضد ارزشها را بفهمم. که به گوشت و پوست حس کنم کدامشان ارزش است و کدامشان ناارزش. گفتن هم ندارد که هيچوقت ارزشهای من و آدمهای دور و برم يکی نشد ديگر. اما تجربه يادم داد بفهمم حد زندگی کردن ميان چارچوبها و خط قرمزها و قانونها تا کجاست. که بفهمم زندگی آنجايی زندگی میشود که بلد باشی خط قرمزهايت را خودت بکشی دورت، باانصاف اما. میدانی؟ اصلن فکر میکنم خط قرمز مال دنيای آدم بزرگهاست. آدم بزرگهايی که بايد مجبورشان کنی تا پشت چراغ قرمز بايستند، بايد جريمهشان کنی تا پشت فرمان کمربند ببندند، بايد... زندگی يادم داد آدمها همهشان معلم اخلاقاند، مريدان افلاطون! و بعد يادم داد روزها که بروند، ديگر برنمیگردند، هر قدر هم که التماسشان کنی. دير فهميدمها، دير؛ اما بالاخره فهميدم. اين شد که يک روز پاکت آرزوهام را و شعارهام را از ميان تلی از گرد و غبار ساليان، بيرون کشيدم و آويزانشان کردم جلوی چشمهام. زندگی يکبار بيشتر اتفاق نمیافتاد، و من همين يکبار را مانده بودم پشت چراغ قرمزهای ممتد و طولانیش. چراغ سبز زندگی هم که سوخته بود از اساس و ما بیخبر! غنچههای گل سرخ را کنون که میتوانی برچين زمان سالخورده در گذر است و گلی که امروز لبخند میزند فردا خواهد مرد هه، همه را از ياد بردهبودم تمام آن سالها. سالهای سرد و خاکستری. يادم نيست عشق بود، يا وبلاگ؛ که خانهتکانیم کرد. منِ قانونزدهی چارچوبمدار اخلاقگرای مطلق، دست به غبارروبی زدم. غبارروبی از حسها و رؤياهای خاکگرفتهی تمام آن سالها. راست میگويد عليرضا، اگر گير بدهم به کاری، تا تهش را میروم. تا ته زندگی را رفتم. با تمام جرأت و جسارت داشته و نداشتهام. همهی اعتماد به نفسم را جمع کردم و زندهگی را زندگی کردم. هه، شهامتی میخواستها! آخر دلخواستههای من همه بيرون خط قرمزها بود، و من سالها وسط خطوط جا مانده بودم. حالا که پايم را گذاشته بودم اينور خط، آدم بزرگها اسمش را میگذاشتند «خيانت». نمیديدند تمام آن سالهای قبل را که به خودم خيانت کرده بودم، نمیديدند! هيچوقت از جنگيدن نترسيدهام، هيچوقت. از راه خود رفتن را و تنها ماندن هم. جنگيدم، راه خود را رفتم، تنها ماندم، خم شدم، زمين خوردم.. اما باز بلند شدم و راه رفتم و راه خودم را رفتم. بايد «از دست دادن» را ياد بگيری «به دست آوردن» را و مهمتر از همه «رفتن» را.. .. و مسافر هميشه حامل ترانهایست.. ترانهی زندگیم را از ياد برده بودم. دم را غنيمت شمردم.. خط قرمزهام را خودم کشيدم.. و ديگر هرگز به خودم خيانت نکردم. تعريف امروز من از خيانت کمی سادهتر است. ياد گرفتهام به طرز فکر و سليقهی آدمهای دور و برم احترام بگذارم. اما آنجاها که فکرهامان و سليقههامان و قانونهامان با هم نمیخواند، راه خودم را بروم بیآنکه از اين کارم ارزش بسازم يا به آدمهای حقيقی و حقوقی زندگیم توهين کنم يا حريمشان را ناديده بگيرم. به آدمهام احترام میگذارم، محبت میکنم، دوستشان دارم يا ندارم، وظايفم را در قبالشان به جا میآورم، میگذارم دوستم داشته باشند يا نداشته باشند، تا جايی که میتوانم دلخواهشان را فراهم میکنم و به ميلشان راه میآيم؛ اما به خاطرشان ديگر هرگز و هرگز و هرگز در حق خودم خيانت نمیکنم. |
27
داشتيم زير پرچم اجباری فکر میکرديم حکايت اين ملاقاتهای وبلاگانهی شما آدمهای فانی را در کدام دسته جا بدهيم: رفع کنجکاوی، لذت تطبيق يک به يک نوشته و نويسنده، يا چه؟ برای ما که خدا باشيم، همينکه صاحب نوشته از قالب الفبا خارج میشود و چشمی و ابرويی و صدايی و هيأتی پيدا میکند، خودش تماشايیست و زياد پاپی باقی قضايا نمیشويم؛ گاس که برای شما زمينیها حکايت متفاوتی باشد اما. آقای باتن در فصل يکم «هنر سير و سفر»ش میانديشد: وقتی میشود نسخهای راهنمای لندن تأليف بِدِکر را خريد و با تعريف موجز آن از جاذبههای لندن لذتی سرشار برد، رفتن به لندن چهقدر میتواند خستهکننده باشد، اينکه چگونه بايد تا ايستگاه قطار بدود، دنبال باربر بگردد، سوار قطار بشود، در تختخوابی ناآشنا بخوابد، در صفها بايستد، سردش بشود و وجود نازنين و شکنندهاش را در مکانهايی که بِدِکر با آن دقت تعريف کرده بود حرکت بدهد و در نتيجه رؤيايش را خراب کند: «حرکت کردن چه لطفی داشت وقتی شخص میتوانست در صندلیاش بنشيند و به اين راحتی سفر کند؟» حتمن برای شما هم پيش آمده وقتی کتابی يا رمانی میخوانيد، تصويری از قهرمانان کتاب در ذهن خود تجسم میکنيد. بعد که فيلم اثر را میبينيد، چهقدر از تصويرهايتان رسمن فرو میريزند؟ چند درصدشان دستنخورده باقی میمانند؟ (يا مثلن شما هم مثل سر هرمس مارانای بزرگ ترجيح نمیداديد «اسکارلت»ی بر ادامهی «بر باد رفته» ساخته نمیشد و تصوير جادويی اسکارلت اوهارا (رت باتلر!!) همانطور دستنخورده باقی میماند؟!) حالا حکايت شماست و اين سرزمين مجازیتان و نوشتهها و صاحب-نوشتههاتان. گاهی اين دفترچههای شخصیتان را که میخوانيم، درست مثل اين میماند که داريد در حضور ما با صدای بلند فکر میکنيد. کدامهايتان در حضور واقعی ما با صدای بلند فکر میکنيد؟! کدامهايتان با پيژامه به بارگاه ملکوتی ما شرفياب میشويد، يا با لباس عاريهای که داد میزند قوارهی تنتان نيست؟! یا به قول آقای باتن، «واقعيت لاجرم هميشه نااميد کننده است. درستتر آن است که بپذيريم واقعيت در درجهی نخست متفاوتتر است.» حالا زئوس وکيلی، وبلاگنويسهایتان چهقدر شبيه نوشتههاشان هستند؟ يا چهقدر شبيه تصورهای شما از نوشتههاشان؟ يا اصلن چهقدر پيش آمده که دلتان بخواهد دوباره و چندباره صاحب-نوشتهای را ملاقات کنيد و از مصاحبتاش به اندازهی نوشتههاياش لذت ببريد؟ میدانيد که داریم از چه حرف میزنیم؟ لذت پرسهزدن در دنيای مجازی. تکليف سر هرمس مارانای بزرگ که با خودش مشخص است، اما آقای باتن عقيده دارد «تخيل میتواند جایگزينی به مراتب بهتر از واقعيت پيشپاافتادهی تجربهی ملموس باشد.» او در پايان فصل يکم شما را به اين نتيجه میرساند که: علیرغم آقای دوک من به سفر رفتم. ليکن لحظاتی بود که من نيز احساس کردم سفری دلپذيرتر از آن که با در خانه ماندن و تورق برنامهی بينالمللی پرواز بريتيش ايرويز در تخيلمان برانگيخته میشود وجود ندارد. پا در کفش خدايان:دی |
میگم که
احيانن کسی اين دور و برا نيست که اهل کَد و تریدی و فوتوشاپ اينا باشه و با مکينتاش کار کنه؟ دو تا سؤال اَپلی دارم فقط |
Thursday, November 29, 2007
نهايت بدشانسی میتونه اين باشه که حتا پنجشنبه بعد از ظهرها رو هم کلاس داشته باشی. اونم با آقای فاز دو که از رو همه رد میشه و از چار ساعت کلاس سه ساعتش رسمن داره ديسکارج میکنه ملت رو که شماها يه مشت گاوين! (البته بين اون جماعت من کلی گاو باسواد و فرهيختهای محسوب میشم واسه خودم!) امروز که ديگه وقتی از کلاس رفت بيرون، همه به جای حرف زدن ماوو، ماوو میکرديم. انیوی، نکتهش اينجاست که آدم حتا از بد و بیراه گفتنهای اين موجود هم چيز ياد میگيره بس که اندازه خودش باسواده و بسکه واسه کار خودش ارزش قائله. فک کنم اگه اين آدم پسفردا کلاس خياطی هم بذاره (من از خياطی متنفرترينم!!) پاشم برم سر کلاسش!
اگه به جای ساير اساتيد خوشتيپ و خوشهيکل و جيگرمون دو تا ديگه ازينا داشتيم تا الان کلی سواددار شده بوديم! حکايت اين «هنوز سر کلاس رفتن بعد از فارغالتحصيلی» رو هم خوب توصيف کرد اين رفيقمون که: يعنی میخوای بگی تو ازون گيکهايی هستی که بعد از خط پايان هنوز دارن میدُوَن؟؟ |
Tuesday, November 27, 2007
همهی زنان برای من مثل كتاب هستند. زيباترين و جذابترينشان را هم بيشتر از يک يا دو بار نمیتوانم تا ته بخوانم. اما زنانی كه عاشقشان میشوم برايم مثل كتاب مقدس میمانند! هيچ اجباری ندارم كه كتاب مقدس را از اول تا آخر بخوانم. انسان كتاب مقدس را هر بار و از هركجا كه دوست داشته باشد شروع میكند و اين شروع میتواند مثل لذت بردن از همنشينی؛ همصحبتی یا آواز خواندن برای يکدیگ؛ بوسيدن و يا نوازش كردن برايم هيجانانگيز باشد. هیچ اجباری ندارم معشوقم را هر بار از اول تا آخر بخوانم. همانطور كه كتاب مقدس را هيچگاه تا آخر نخواندهام!
[+] |
Monday, November 26, 2007
ديدی آدمايی رو که هميشه غر میزنن و شاکیان و هی بالبال میزنن اما به هيچ جايی هم نمیرسن؟ بعد ديدی کافيه دو کلمه باهاشون حرف بزنی تا تمام اون سيگنالهای منفیشون رو بهت منتقل کنن و دنيا جلو چشِت يه خرمالوی ترشيده بشه؟
بعد اما ديدی يه کمنفر آدمايی رو که تو همون دو کلمه حرف زدنه، کلی ازشون حس مثبت و آروم تراوش میکنه؟ که معلومه به يه استيجی رسيدهن در زندگانی، که ديگه راهشون رو پيدا کردهن و خودشون رو شناختهن و دارن بر اساس دانستهها و توانايیهاشون حرف میزنن. که معلومه دارن صرفن تئوری سر هم نمیکنن و فلسفه نمیبافن. بعد میبينی اون حس خوبه چه ساده جاری میشه تو رگهای تنت و چههمه احساس رضايت و آرامش میکنه آدم؟ من میگم چنين آدمی تا خودش رضايت واقعی رو تجربه نکرده باشه، نمیتونه اينجوری اثر مثبت بذاره رو اطرافيانش. يعنی برا اينکه بتونی به آدمهای دور و برت نشاط و آرامش و لبخند بدی، بايد در گام اول خودت ستيسفايد باشی در زندگیت. بايد اونقدر دنبال دلخواستههات رفته باشی و اونقدر برا به دست آوردنشون جنگيده باشی و اونقدر طعم رضايت درونی واقعی رو چشيده باشی، که پر شده باشی از آرامش و بعد لبريز شده باشی و بعد اين شُره کردن آرامشه سرايت کنه به آدمهای زندگیت و واسه يه لحظه هم که شده دچار لبخندشون کنه.. ازون لبخندا که يعنی اصن دتس ايت.. بعد میدونی چه سخته آدم بره دنبال دل-خواستههاش؟ میدونی چهقد جرأت میخواد؟ چهقد ريسک داره؟ چهقد بايد تاوان بدی؟ گاهی تمام زندگیت رو حتا؟ میدونی ولی علیرغم تمام سختیهاش، فقط هميناست که زندگی رو رنگی میکنه برا آدم؟ میدونی هميناست که در بدترين شرايط سرپا نگهت میداره؟ که وقتی بهشون فک میکنی، يه لبخند به پهنای صورتت نقش میبنده که «ايت وورث». بعد میدونی هيچوقت قضاوت عمومی با دلخواستههای آدم در يک راستا نيستن؟ میدونی هر کدومشون کلی هنجارشکنی، خلاف عرف بودهگی، يا عامتر از همه «خيانت» محسوب میشن؟ خيانت محسوب میشن چون ناتوانیهاشون رو به سخره میگيری و توانايیهای خودت رو زندهگی میکنی. خيانت محسوب میشن چون ترسناکن، چون از عهدهی هر کسی برنميان، چون هنرمندی لازم دارن. کم پيش مياد آدما بتونن هنرمندانه زندهگی کنن. که بتونن دنيای سياه سفيدشون رو با دستای خالی رنگ بزنن، قرمز، سبز، زرد. کم پيش مياد آدما همهی زندگیشونو داو بذارن. همه اهل حسابکتابن، اهل پسانداز، اهل آيندهنگری. کم پيش مياد بتونن برن دنبال دلشون، واسه يه کم هم که شده، زندگی رو با تمام وجودشون تجربه کنن، و بعد پای کردههاشون هم وايستن. آدما عادت کردهن ناهنرمندانه زندهگی کنن و تقصير همهچی رو بندازن گردن همهکس. ولی اگه يه روزی يه جايی ديدی يه آدمی رو که بودن باهاش سبکه و خوبت میکنه و مثه بوی يه عطر دلپذير به مشامت میخوره و رد میشه، بدون اون آدمه رضايت درونی رو تجربه کرده که حالا میتونه اين حس ناب رو به بقيه منتقل کنه. بدون اون آدمه بلد بوده زندگیشو با دستای خالی رنگ بزنه. بدون اون آدمه هيچوقت رؤياهاشو فراموش نکرده، هيچوقتِ هيچوقت. |
خوب اگه در نظر بگيريم که خدا يک وودی آلن گندهست
و اگه قرار باشه يه شغلی، تخصصی، چيزی داشته باشه قطعن معماره با اين تفاسير ماشينش هم حتمن میباخه پ.ن. ×××: ولی فک کن خدا معمار باشه؛ معلوم میشه مشکل کجاس! ×××: اگه خدا باشه و معمار باشه، خوب ما واقعن الان دنیای و طبيعت بسيار زيبايی داريم، زيبا و خوشساخت و خوشطرح و خوشاجرا و ...! ×××: خوب خدا يه معماره، در نتيجه برا همين دنيا اينقدر وضعش خرابه، چون از هر چيزی فقط پنج سانت میدونسته، در نتيجه باقیش رو ترکمون زده! من: بابا يه وقتايی شارت بوده کارش خوب من: يه وقتايی هم به خاطر نياز مالیش همينجوری سرهم بندی کرده رفته من: تازهههه، همين سر هم بنديا و بساز بفروشیها رو کرده که پولدار شده میباخ خريده اصن! |
اين آقای پدرجان ما در بعضی جهات شاهکاره از سادگی، يکیش کامپيوتر! نه که از اون مهندس قديمیهای راپيد-بيس بوده، اينه که در زمينهی کامپيوتر به شدت تعطيله بچهم! بعد از وقتی با آقای فاز دو معاشرت کرده، به صرافت يادگيری کامپيوتر افتاده و طبيعتن خريدن لپتاپ. بعد نمیدونم از کجای پايتخت يه سری ليست قيمت لپتاپ آورده بود که بياين سه تا ازينا رو انتخاب کنيم بخريم، برا خودش و من و خواهر کوچيکه. من خوب اولش يه خورده تعارف کردم که نه نمیخوام و لازم ندارم و اينا، بعد چشمم به مشخصات بسيار هيجانانگيزی در کمرگاه ليست افتاد و کم کم از غلظت تعارف کردن کم کردم و با کمی خجالت و شرم و حيا، يک عدد وايو رو هایلايت کردم که يعنی فک کنم ما ازينا لازم داريم. پدرجان پرسيد يعنی سه تا ازين بخرم؟ گفتم البته شما و خواهر کوچيکه زياد به اينهمه توپبودگی احتياج ندارين، ولی خوب آره، اين ديگه اِندشه. بعد پرسيد چه رنگی بخريم؟ من تو دلم گفتم پدرجان، تیشرت نيست که؛ ولی بلندش اين شد که: امممم، يه قرمز يه سورمهای يه مشکی. بعد همينجوری که داشتم ليست رو تماشاتر میکردم، چشمم به جمال اپل گرامی روشن شد و دوباره دستم رفت به هایلايت که: امممم، میگم که، يه سورمهای، يه قرمز، يه دونهام ازين اپلا! باباهه پرسيد اين چه فرقی داره؟ گفتم خوب اين خدای کارای گرافيکی و ايناست. گفت پس سه تا ازينا بخريم خوب. گفتم نه بابا، يه خورده تفاضل قيمتش زياده!! بعدم کار کردن باهاش سخته، حتا منم بلد نيستم، چه برسه به شما. گفت يعنی از وايو بهتره؟ گفتم خوب میدونين، مثه چه میدونم آنجلينا جولی میمونه و نيکول کيدمن. اولی رو خوب هر کسی میپسنده، دومی ولی سليقهی خاص میخواد و کلی الگانتتره و البته يختر. پدرجان طفلی هم که معلوم بود زياد سر در نياورده بیخيال شد و گفت باشه، پس يه اپل، دو تا وايو؟ گفتم آره، حالا خواستين يه توشيبا هم واسه رفت و آمد روزانه بگيرين بد نيست! گفت کدومشو بگيرم؟
يعنی رسمن تعطيله اين بچه!!! پ.ن. به آقاهه میگم من يه آدم مکينتاش شناس لازم دارم. میگه دقيقن بگو برا چه استفادهای میخوای تا بپرسم برات. میگم برا کلاس و خوشتيپیش! |
Saturday, November 24, 2007
حوالی لبههای پرتگاه سير میکنيم اين روزها.. اصلن هم به روی مبارک نمیآوريم سقوطی را که نمیافتد..
|
لعنت به هر خیابان خالی که قدمهایی همراهیاش نمیکند
شهر وقتی میتواند شهر تو باشد که بتوانی با کسی در خیابانهایاش قدم بزنی. یکنفر هم که باشد بس است. یکنفر که با او خیابانها را قدم بزنی. که بعدها عبور از جلو آن ساختمان که آن روز با هم گذشنید، عبور از جلو هر ساختمانی نباشد، عبور از پیش ِ آنی باشد که آنسال با هم پیادهروش را قدم زدید. شهر وقتی شهر تو است که کسی در خانهای از خانههایاش تلفناش را جواب بدهد و تو باشی که میگویی: «مییای یهکم با هم قدم بزنیم؟» وقتی نه آن خانه هست، نه جواب تلفن نه قدم، شهر دیگر شهر تو نیست. این شهر هی تمام میشود. ذره های زمان جذب مکان نمیشوند. هرچهقدر هم که اوزو دوربیناش را در مکانهای خالی نگه دارد، مکانهای این شهر کسی را، حالی را یاد تو نمیآورند. [+] |
"Eighty percent of success is showing up." |
Friday, November 23, 2007
تویو ایتو «باد» را به عنوان شعارخود انتخاب کرده است؛ بدون هیچ زیاده گویی، معماری او به زیبایی باد را به تصویر می کشد. سَبُکی، لحظهای بودن، تا حدودی به حال خود رها بودن، موجودیتی که احساس نمیشود (کم رنگ)، اینها همگی مشخصات شایستهای برای معماریی «باد» گونه است.
... فرم U در پلان خانه «ناکانو هون ماچی» ثابت کرد که می توان در کالبدهای مختلفی با استفاده ازهندسه پیچیده منحنی هم «سادگی» را به نمایش گذاشت. ولی مهمترین ویژگی استفاده از فرم U در پلان ساختمان، این است که تجربه انسان به موازات انحنای دیوار منحنی شکل به دست می آید. در راهرو (با فرم U) این خانه نمی توان کسی را که در چند قدم جلو تر است، دید! هرچند که نمی توان اطلاعات دقیقی و مطمئنی ازاو کسب کرد ولی می توان وجود او را حس کرد. اگر راهرو مستقیم باشد، وجود یا عدم وجود فرد را دقیقا می توان تشخیص داد. ولی در راهرویی بشکل U، نمی توان مطمئن بود که فردی در چند قدمی شما هست یا نه. با زندگی در چنین محیطی دیدارها و اتفاقات نامشخصی را هر لحظه می توان تجربه کرد. این خصوصیت نامشخص بودن همان چیزی است که ایتو به دنبال خلق آن است. به عبارت دیگر بجای راهروی مستقیم و «ماشینی» که در آن با دیدن و یا ندیدن فرد می توان پی به موقعیت فرد برد، ایتو ساختمان و راهروی را طراحی کرده که احتمال بودن و یا نبود فرد را در خود باقی می گذارد. اگر شرط لازم برای مفهومی بودن یک معماری این باشد که معماری وسیله ای برای آزمایش آن مفهوم بخصوص باشد، خانه U شکل ایتو یک معماری مفهومی برای هندسه منحنی است. ... «گذار» متضاد «سکون» است. مثلا در دیدگاه کلاسیک مفهوم اجتماع (community) وجود دارد، که پیش فرض آن این است که تمام انسان ها در مجتمع هایی ساکن هستند، ولی امروزه این اصل عمومیت خود را از دست داده و شاید دیگر مفهوم سکونت اهمیت گذشته را نداشته باشد. درضمن امروز عصر الکترنیک و فناوری اطلاعات است که در آن مبحث دوری و فاصله اهمیت خود را از دست داده است و ایتو می خواهد بگوید که «سکون» و «گذار» هم دیگرتفاوت گذشته را ندارد! [+] |
Thursday, November 22, 2007
نچ، نو پوئدو اولويدارته..
|
يه خانومی هست به نام Yasmin Levy که يه آهنگی داره به نام me voy که خوب ليريکش با آیاسپی من کلن فيلتر بود، بنابراين ممکنه اينی که نوشتهم يه نمه غلط غولوط باشه. بعد خوب فقط بشينين با اين آهنگه ارتباط برقرار کنين به نظرم!
شقايق جان، نصفه شبی نابود کردی ما رو رفت! Quiero olvidar el aroma de tu cuerpo |
Tuesday, November 20, 2007
خرمگس ميل زده که: اينو ببين، جووووون بودييييما!
سلام! از کيش تازه اومده بودم و از اخبار وبلاگ شهر بي اطلاع بودم, با دو سه تا از دوستان وبلاگ نويس نشسته بودم که يه هو گفتن آيدا مرد آورده تو وبلاگش!!! آي رگ غيرت وبلاگ شهر نويسي ما به جوش اومده بود که اين يارو کي کي هستش اومده وبلاگ آيدا- غيرت وبلاگ شهر- رو گرفته, ( البته شايد هم حسودي بودش! ) , کلي شاکي شده بودم و مي خواستم داد و بيداد کنم ولي قسمت روشن فکر نشين مغزم هي نهيب مي زد که آخه بچه به تو چه مردم چي کار مي کنند,حتماً باید بهت بگن به تو چه تا آدم شی, آخرش تصميم گرفتم که نوشته هاي اين آقا رو نخونم و واسه خودم فکر کنم اصلاً آقاهه نيستش! ديروز نمي دونم چي شدش نشستم نوشته هاي آقاهه رو خوندم,اول يواشکي يکي شو خوندم, بعداً دومي رو و بعدش همشو, تازه آخرشم آرشيو آيدا رو چک کردم ببينم قبلاً ها نيو مده بوده اون ورا. اينا رو نوشتم تا از آقاي عليرضا عزيز بخوام که يا کلاً وبلاگ آيدا رو تسخير کنه و همش خودش بنويسه يا دوباره در وبلاگش رو باز کنه یا هر کاری دوست داره بکنه ولی بنویسه , یا ... دیگه فضولی بسه. همين! باي باي!!! پ ن : آقا مرامي يکي بياد الکي به اسم عليرضا نظر بده تا من دلم خوش باشه اينهمه نوشتم خود عليرضا هم خوندش! |
خوب اصن واسه اين چيزاس که من دوست دختر وقت آزاد-دار میخوام ديگه:
از اونجايی که مدتهاست از «در آغوش خانواده» پرت شديم بيرون و اين پرتشدگی اصولن در ايام مريضی بيشتر به چشم مياد، و از اونجايی که مُردم بسکه واسه خودم آش و جوجهکباب و سوپ درست کردم و هی شلغم رو به اشکال مختلف خوردم در اين چند روزه، امروز ظهر در حين ديدن آقای بتهوون داشتم به گشنگی شديدم فکر میکردم و اين که اصن حسش نيست برم فيلههای حسن آقا پروتئينی رو به سيخ بکشم، پس بهتره لباس بپوشم برم پنیسيلين امروزمو بزنم و برم يه سوپفروشیای چيزی سوپ بخورم که، که آقای يونيورس دلش به حالم سوخت و مارال يه هو ساعت يک و نيم کاملن اوت آو د بلو زنگ زد که بريم البرز چلوکباب بزنيم؟ خوب منم فک کردم چرا که نه، چلوکباب زدن قطعن بهتر از پنیسيلين زدنه و اصن در اين دنيای به اين نسبیای چی مطلقه که بخواد استراحت من مطلق باشه و بدون لحظهای درنگ جوابی داديم به شدت مثبت و سر خر رو از سمت بيمارستان به سمت البرز مقدس کج کرديم، کج نمودنی! و خوب حيف که نمیشه تمام توضيحات رو در ملأ عام داد، اما همين قدر بس که آزموسيس جان، دستهی چهارمی از دخترها هم هستن که نه تنها تخممرغشون تو کيفشونه، بلکه میگن کرهی اضافه هم بيارين لطفن؛ و تازه در حين کباب خوردگی حتا اگه خود جورج کلونی هم ميز بغلی نشسته باشه چشمشون رو از کباب و پلوی آغشته به کره و تخممرغ برنمیدارن و الخ! انیوی، بعدش اونقد بارون مهربونی باريدن گرفت که تا نشر پنجره قدم زديم و مقاديری کتاب و تابلوی جيگر ابتياع نموديم و نه که نمیشد بیقهوه برگرديم خونه، اينه که، امممم، اين شد که خوب آخه نه که خود آقا البرزيه تخممرغ آورد برامون، رفتيم تخممرغهای آقا سوپريه رو بهش پس داديم جاش سيگار گرفتيم رفتيم قهوهخونهی زير پل سيدخندان! بعد شما اصن نگاه نکنين که بعضيا تو وبلاگشون از جتروتال مینويسن، همون آدما، دقيقن همون آدما تو قهوه خونه به جواد يساری (يا عباس قادری) کوت میکنن و در نهايت حضور ذهن ليريک کامل «من میرم از زندگی تو بيرون، يادت باشه خونهمو کردی ويرون، خونهمو کردی ويرون» رو به عنوان شاهد حرفشون ميارن و خوب آدم چی بگه آخه! اما راستش فقط خدا و مارال میدونن که من در تمام مدتی که به ليوان هاتچاکلتم خيره شده بودم، تصوير اين رفيق بیفرندز موندهمون رو میديدم که به خاطر استراحت مطلق من دو روزه سيزنهای جديدش به دستش نرسيده و من به اون وقت به جای بيمارستان تو قهوهخونه دارم جواد يساری گوش میدم! آقا فردا يا پسفردا با سِرُم هم که شده میرسونم به دستت! تازه بهتر از همه اين بود که بيای خونه ببينی تو ميل باکست واسه کنفرانس فردات کلی پروژهی اسکچآپ شده داری که نشون ملت بدی، فقط بد نيست بشينی يه کم با اين دکمهها ور بری که ديگه زيادی ضايع نشی! خودمونيم، خدای فرهيختهی باسواد آپگريد هم خوب چيزيهها!! فقط تا حالا نمیدونستم چلوکباب اينقدر درد پنیسيلين رو افزايش میده! قبلش بزنيد آقا جان. |
Monday, November 19, 2007
آمپول زده و کاپشن شلوار جوراب پشمی به تن و جعبهی دستمال کاغذی در دست و سه تا کتاب و دیویدی پلير به بغل با يک پاتيل آش شلغم و شيشهی آبميوه و يه بشقاب قرص خودمونو تبعيد کرديم به تختخواب جهت برگزاری مراسم «مريضم، پس تعطيلم». اگه فردا پسفردا موعد تحويل پروژهای چيزی هم میبود که ديگه رسمن عيشمون تکميل میشد!
پ.ن. من چرا ما شدم ناخوداگاه! |
داريم با اين آقای آلن دو باتن حال میکنيم رسمن. «هنر سير و سفر»ش يه جور خيلی خوبی خوبه. اين «آرکيتکچر آو هپينس»ش هم با اينکه کلی سخته، اما بازم خيلی خوبه.
بعدم که ترجمه عجب کار سختيه ها. من با اينکه در کل میتونم مفهوم جملهها رو بفهمم، اما اگه بهم بگن يه پاراگرافشو بشين ترجمه کن عمری بتونم! بيچاره پيام يزدانجو حق داره يه خورده!! ها در ضمن به خاطر گل روی هرمس و آزموسيس بالاخره فيد نموديم قربتن الیالله! فقط نمیدونم کار میکنه يا نه. |
Sunday, November 18, 2007
خوب اگه شما هم چند سال پيش amores perros رو در عهد ویسیدی و با کيفيت مزخرف و پردهای ديدين، به احترام همون دو تا صحنهی شاهکار بابِل هم که شده، بشينين دوباره با وولوم بالا فيلمو ببينين و هی تعجب کنين اين بابا ديگه بابِل ساختنش چی بود آخه!
بعد اون کوبيده اضافههای ته دیویدیش رو هم از دست ندين يه وقت! |
Saturday, November 17, 2007
بلاگولوژی
من از همین تریبون اعلام میکنم که اولین و خطرناکترین دشمن وبلاگها، آشنایی ِ فیزیکی با صاحب هر وبلاگه. این دنیای وبلاگی قلمروی خیالهاست. نباید پر و بال ِ تخیل رو با دیدن عکس ِ نویسندهی یک وبلاگ محدود کرد و بعد هم با دیدن نویسنده، خیال رو کشت. این ناقض این نیست که پشت بعضی از وبلاگها انسانهای نازنینی هستند. ولی وبلاگی که بعد از دیدن نویسندهاش میخونید دیگه اون وبلاگ سابق نخواهد شد. [+] |
خوب به نظرم کسر بزرگی از عمر دو دسته از آدما در حال فناست:
کسانی که «داستان بیپايان» ميشائيل اِنده رو نخوندهن. و کسانی که اجرای گروه استامپ رو نديدهن. البته به شرطی عمرتون بر فناست که نسبتی با خلخلیها داشته باشين، وگرنه که میگين خله اين دختره. |
Friday, November 16, 2007
بعضی رستورانا فقط مخصوص ظهرای جمعهن. مثه اون رستورانه تو ميرداماد. بعد من هنوزم که هنوزه، هر بار از جلوش رد میشم ياد اون روز ظهر جمعه ميفتم که رفتيم اونجا ناهار خورديم. تو برگ خوردی، من فسنجون. همون ظهری که صبحش من امتحان داشتم سفارت، امتحان DELE. که صبح زودش دلم نميومد بيدار شم، بسکه هنوز تو ابرا و گيجی و خماری شب قبلش بودم و بسکه شب مهمی بود و بسکه همهش وسط زمين و آسمون بودم و بسکه خيال میکردم ديگه بعد اون شب هيچچی مهم نيست و بسکه فک میکردم اصن آدم مست که پانمیشه بره سر جلسهی امتحان که! اما تو به زور بيدارم کردی و صبحانه رو آماده کردی که پاشو برو امتحانتو بده بچه، بعدن پشيمون میشيا. و من به چه زحمت پاشدهبودم برم امتحانمو بدم و چههمه مطمئن بودم عمری بعدن پشيمون میشدم و چهقد غر زدهبودم سر ناهار و چههمه مطمئن.
راست میگفتی وليا، پشيمون میشدم.. |
خواهر کوچيکه زنگ زده که «يه کيس بهم معرفی کردهن واسه درمان، طرف فلان کشوره، از اون آقاهای فرهيختهی غليظ دپرس بهپايانخطرسيدهی نااميد نيچهای ايناست، مشکلشم عدم توانايی در برقراری روابط اجتماعی و عدم اعتماد به نفسه و بايد يکی بهش کمک کنه خودشو پيدا کنه؛ منم تو رودروايستی اين دوستم قبول کردم اما آیدی تو رو میدم بهش، باشه؟»
منم که !!! فقط! |
Tuesday, November 13, 2007 !ing$
|
"حالا می رسیم به بوهمیا در دوران جوانی من: دوستانم در آنجا می گفتند که، در زندگی یک مرد هیچ تجربه ای بهتر از معاشقه با سه زن در طول یک شبانه روز نیست، نه اینکه منظورشان نتیجه مکانیکی حاصل از همخوابگی با چند زن در آن واحد باشد، بلکه به این امر به دیده ماجرایی فردی می نگریستند که از استفاده به موقع از کنار هم قرار گرفتن غیر منتظره شرایط، عوامل غافلگیر کننده و همچنین دلبری های ناگهانی حاصل می شود. این "شبانه روز با سه زن" که بسیار هم نادر است و به رویا می ماند، جاذبه ای خیره کننده داشت که ، امروز می فهمم، تنها به چند کسب تجربه جنسی و ورزش گونه محدود نمی شد، بلکه زیبایی حماسی سلسله ای از برخورد ها و آشنایی ها بود که در آن ها هر زن، در پس زمینه زن قبل از خودش، بیش از پیش منحصر به فرد جلوه می کرد، و سه پیکر به سه نت موسیقیایی بلندی شبیه می شدند که هریک بر سازی متفاوت اجرا و، در نهایت، با هم هم نوا می شدند. زیبایی منحصر به فردی بود، زیبایی ناگهانی تراکم حیات."
[+] |
امروز از اون روز پاييزی تنبلا بود که آدم دلش میخواد يه لاکپشت باشه و تو آفتاب کش بياد. بعد اصن نه که هنوز در هفتهی آرزوهای ضد افسردگیم به سر میبريم، اينه که کلی خوش گذشته شدم و حتا چلوکباب هم خوردم تا ته و به يمن جی-سون عزيز کلی تا عکس خوشگل هم داريم الان! بعد من يه عالمه دلم برا يه همچين روزايی تنگ شده بود بسکه چسبيد.
بعد تازه روز اولين دسته نرگس امسال هم بود. که خوب منو ياد اون جملهی قصار دوستمون انداخت سر چار راه به يه پسرک گلفروش که اومده بود دم ماشين و میگفت نمیخواين برای اين خانوم گل بخرين؛ اين دوست ما هم خيلی شيک گفت نه، اين خانوم به اندازهی کافی گل دريافت میکنه! من بعد دو سال هنوز تو کف اينهمه رمانتيسم موندهم بهخدا! انیوی، تازه نه تنها روز خوبی بود، بلکه عصرش مهندس غين رو هم ديدم بعد از يه قرن و کلی تو دلم قربونش رفتم حتا و يه ذره هم عوض نشده و اونقد دلم براش تنگ شده که حتا ممکنه برم باهاشون سر اين مسابقهی زرتشتيه همکاری کنم بس که جيگره اين بشر! در راستای سنگ تموم بودن امروز همين بس که با آقای فاز دو هم حتا به صلح طولانی مدت رسيديم و قطعنامه امضا کرديم که البته اين يکی همچين شک و شبهه داره توش! منتها خوب وقتايی که مثه يه آقای بزرگ رفتار میکنه انصافن دوستداشتنی میشه، حيف که خيلی کم پيش مياد اين اتفاق!! خلاصه که يه وقتايی زندگيه از اساس ميفته رو دندهی پرتقالی. چاکريم آقای يونيورس! پ.ن. فک کنم به خاطر نازلی و علی سيزيف من هی داره پست طولانیم مياد، اونم به شيوهی نون پنير چايی شيرين!! |
من عاشق آدمای بیحاشيهم
تو روابط بیحاشيه تو اين دنيايی که حتا پيادهروهاشم پر موتورسواره اينکه يه آدمی باشه که بشه باهاش دو کلمه نفس کشيد و سه طبقه خنديد بدون اينکه نگران چراغ قرمز و خط عابر پياده باشی خودش کلیه حتا از همه چی مهمتره بعد خوب واسه همينه که من اينهمه خوشبختمه ديگه |
Monday, November 12, 2007 |
فک کن! امير پوريا رفته شوهر مانيا اکبری شده!!
××× من و آقای يونيورس برای چير-آپ کردنم سنگ تموم گذاشتيم اين مدت! يه روز با هم رفتيم موهامو کوتاه کرديم و کاپشن قرمزه رو خريديم. بعد رفتيم دو تا آقا تامیهای ميرداماد رو چک کرديم که شکر خدا هيچکدوم دستبندی رو که دلم میخواست نداشتن، بعد با پولش رفتيم مغازهی يه آقای خنزر-پنزر فروش و قد يه جعبهی گنده برام دستبند گردنبند خريديم. اينه که الان شدهم مثه فيبی! بعد عين اين عقدهايا رفتيم عطرفروشی سه تا عطر خريديم حالم کلی خوب شد. کادوی آبی رو به لطف و مدد آقاهای شهرکتاب و راهنمايیهای آقای کلاسيک خريدم بالاخره، که خودم هم حتا دوستمش بود. مقاديری استخر-درمانی و چند تا ایميل خيلی به موقع دوستداشتنی هم ديگه اونقد شرمندهم کرد که اصلن به کل افسردگی رو به باد فراموشی سپردم و به سلامتی به دوران تلخکيت دربار بازگشتم! ××× بعدم که در راستای مراسم دلتنگیزدايی امروز ديش ديش ديش يک عدد کتاب خيلی محترم «آرکيتکچر آو هپينس» دارم مال خود خود انتشارات پنگوئن با دو تا يقه اسکی جيگر قرمز و طوسی بعدم اصن من میميرم واسه اسپويل شدن ويد اتنشن و اينا :دی ××× و اما قسمت تيلهای امروز جهت اطلاع يک عدد نازنين مفقوده: خوب نه که تولد آبی بود، رفتيم مانسون که من نميرم از سوشی-نخوردهگی! تازه بالاخره تونستم اون پوليور خاکی نرمه رو بپوشم که کلی دوستمشه، هرچند که از ترس کميتهی گرامی يه روپوش هم گذاشته بوديم تو کولهمون، که اما بهخير گذشت. آبی مث هميشهشه، البته يه نمه غمگين. هووممم، يه خورده بيشتر حتا. چون روابطش با آقای دوست جديدش که يه آقای معماره و بازم همکارشه طبق معمول(!) شکرآبه و هرچی بچهها سعی کردن متقاعدش کنن که آقا جان، بس که تحويل میگيری اين آقايون رو و care میکنی در موردشون اين بلا به سر روابطت مياد، به خرجش نرفت که نرفت. من البته کاملن ساکت بودم و هيچ تلاشی نکردم بهش چيزی رو ثابت کنم. چون میدونی که، آبی يه موجود ماهِ گاوه، و پسرا آبشون با يه گاو میتونه تو يه جوب بره، اما با يه ماه، نه! تازه خود تو میتونی آبی رو در حالت ديگهای به جز گيوينگ بودن تصور کنی؟! ذات اين آدم سلف-سکريفايسه. واسه من و تو حاضره از همهچیش مايه بذاره، چه برسه به دوست پسرش! تزشم اينه که آقا جان، من تو رابطهی عاطفیم نمیخوام حساب کتاب داشته باشم؛ تمام و کمال در اختيار رابطهمم. خوب راست هم میگه يه جورايی، ولی يادش میره که بابا، ما داريم تو يه داگويل گنده زندهگی میکنيم. اينه که آخرش میشه بازم همونی که تمام اين سالها براش پيش اومده. هرچند اگه بخوام يه نمه رک و بیرحم باشم، بخشیش هم مربوط میشه به ظاهر فيزيکی. هرچهقد هم که آدما ادعای روشنفکری داشته باشن و بخش منتالی و سيرت آدما براشون در اولويت باشه، اما در نهايت اولويت اصلیشون دختريه که فيزيک قابل پرزانتهای داشته باشه، در اين شکی نيست. هه، زندگيه ديگه، همون «انیتينگ الس» آلن کبير! مارال امروز کلی سلبريتی شده بود. امروز نشد زياد گپ خصوصی بزنيم اما از وقتی کلير شده، حالش خوب به نظر میرسه و حسابی تو حال و هوای رفتنه. مثه آخرای تو! اصلن داره خوشم نمياد از جفتتون!! پاييزی هنوزم تمام فکر و ذکرش عکاسیه و سينما و نقد فيلم. عکساشو آورده بود ديديم. خوب بودن چندتايیشون. نقدها و نظرات سينمايیش هم که کماکان با من تو يه جوب نمیره. خوشم مياد ازش اما، بر خلاف بقيهمون لااقل اين يه نفر تکليفش با خودش و زندهگیش معلومه. ها، هنوزم کلی اپتايزر و غذا مذا سفارش میده با دلستر!! صورتی هم که در دورترين فاصلهی ممکن با من قرار داشت و عملن معاشرتی نکرديم با هم. فک کنم مدتهاست که داريم معاشرت نمیکنيم ديگه رسمن! نمیدونم چرا، اما هنوز يه چيز دوستنداشتنی اين وسط مونده که هيچجوری از بين نمیره. اونم زندهگیش خورده رو پاز انگار. ها تازه، موهاشم باز يه مش جديد کرده بود! بعد خوب من کلی حالم خوب بود و تو عالم خودم سير میکردم با ميسو شيرو و سوشی و چاينيز فود رنگ و وارنگم. يادته که کيک بیبی چه اثری داشت رو من(D:)، سوشی هم رسمن همون کارو میکنه، اينه که رو ابرا بودم از اساس! بعد از ناهار رفتيم بالا به قصد الکافه، که به اتفاق کافه فرانسه پلمپ بودن جفتشون؛ اينه که توفيق اجباری نصيب آکسون شد که خوب کيک شکلاتی رويال و براونيزش خوشمزه از آب دراومد بسی. فقط اشکالش اين بود که سه تا آدم سيگار-کش با دو تا آدم سيگار-نکش نبايد سر يه ميز بشينن، چون مزهی قهوه رو میپرونن از اساس! بهترين قسمت آکسون آخرش بود که آقای همسر پاييزی با بچهها اومدن. من هزارتا دلم برای مهندس سين تنگ شده بود بسکه! و اصن يکی از سوئيتترين شوهرهاييه که من تو عمرم ديدهم. طبق معمول با ديدنش کلی نطقم باز شد و اون بخش تيکه-انداز مغزم کاملن فعال شد يه هو! به شدت دلم میخواد يه بار تو آرامش يه گپ مفصل بزنم باهاش(چشم اين رفيقمون روشن!!) بس که ماهه اين بشر و بسکه شبيه منه سنس آو هيومرش و بسکه تيزه و نکتهها رو رو هوا میزنه! خلاصه تو مسير پر ترافيک برگشت به خونه کلی گفتيم و خنديديم و خوش گذشته شديم حسابی. هنوزم جات خاليه تازه! يادته اون شهرامشبپرهی روز آخری رو تو گاندی، يا شايدم صولتی؟ هزارتا ميس يو خره، هزااااارتا. |
Tuesday, November 6, 2007 |
Monday, November 5, 2007
ديشب ساعت هشت شب که شد، تلفن مشترک مورد نظر که خاموش شد، يا حتا هشت هم زود بود، گذاشتم نه بشه بعد.... پووووفففف، خفمهها... انیوی.. يه ليوان چايی ريختم با يه استوانه شکلات.. سيزن يک فرندز.. و پلی آل.. خوب حواسم پرت شد.. ولی به جای خنده، «هه»م ميومد فقط.. دو سه تا دیویدیشو ديدم، به زور و ضرب انار و پرينگلز پنيری (که نمیدونم چرا پنيرش مزهی پنير ليقوان میداد) و سه تا نارنگی به اضافهی راند دوم که همانا عبارت بود از جويدن ريشههای نارنگی.. افاقه نکرد اما که.. با بدندرد خوابيدم.. بدندرد و کلافهگی و طپش قلب کذايی و هه، کابوسهای قديمی بازيافته..
صبح چی اما؟.. هفت صبح ديگه خوابم نبرد که نبرد.. لعنتی.. هنوز کاملا میتونه با من بازی کنه و به همم بريزه.. و من هنوز تا سر حد جنون ديوونه میشم و باز خودمو کنترل میکنم.. پاشدم يه خورده خط بکشم، اما کلافهتر از اون بودم که دستم تمرکز داشته باشه.. خشمه بيش از اونی بود که بشه رو کاغذ ريختش بيرون.. به درد مقوای ماکت بيشتر میخورد تا ماژيک و آ-سه.. فرندز-درمانیمو ادامه دادم به همراه صبحانه و خود-تعطيل-کردهگی که انصافا اين سومی حتا از تعطيلات تابستونی هم بيشتر میچسبه.. اما بازم اونجوری که بايد و شايد جواب نداد.. برم بيرون، نرم؟.. اين جی-سون سياه که نه به ظرافت قبلیهاست و نه به بزرگی بعدیها، يکريز چشمک میزد که حالا که داری نمیری سر کار، منو بنداز گردنت دوتايی بريم پسکوچهگردی، الاغ!.. ديدم اما حوصلهمو ندارم اصلن.. فقط موند مراسم به-خوران همزمان با ولگردی در دنيای مجازی.. با يه «به» گندهی پشمالو نشستم پای کامپيوتر.. اوهووم، چارزانوو.. يه چندتا صفحه باز کردم و بهه رو بو کردم و ديدم ای بابا، چاقو نداريم که.. از مضرات چارزانو-نشينی همين بس که عمری دلت بخواد پاشی دوباره بری تا آشپزخونه و برگردی، از کجا معلوم دوباره بتونی تو همين پوزيشن گارفيلدی الردیت جا بيفتی.. اينه که با يک فقره کاتر الفای فرد اعلا که همين کنار بغل دستم بود به مراسم پوستکنی«به» مذکور(با اپيلاسيون نمیشد جمعش کرد خوب!) پرداختم.. اونم نه که بشينم کلن پوستشو بکنمها.. نه، حاشا و کلا.. اگه قرار باشه يه «به» رفع افسردگی کنه، راهش اينه که با کاتر مربوطه، قطاعهای عمودی نازک رو از بدنه جدا کنين و بعد دچار پوستکردن بشين.. بعدم «به» رو نبايد گاز گنده زدا، نچ.. بايد يواش يواش جويدش، با گازهای کوچيک و نزديک به هم.. تا اون طعم الگانتش رو آدم حس کنه زير زبونش.. اصنا، اين «به» خيلی موجود خاصیه.. نمیشه گفت مثه سيب میمونه يا پرتقال يا هر ميوهی ديگهای.. «به» چارشونه و باوقاره.. منو ياد آنت جانشيفته ميندازه.. حتا مرباشم تو ژانر مربا-رِگی واسه خودش کسيه.. مثه توتفرنگی بیجنبهبازی درنمياره به محض اينکه مربا میشه!.. انیوی.. اين «به»خوران و معاشرت نامحسوس با دوستان مجازی بالاخره باعث شدن تصميم بگيرم از اين وضعيت استندبای دربيارم خودمو، و مجددن به جرگهی دم را غنيمت شماران بپيوندم.. مطمئنن اگه اين تحولات عظيم روحی، با اتفاقات آتی* ساپورت نشن، دوباره به وضعيت «افسردگیمه» برخواهم گشتها، گفته باشم. در اينجا لازمه چند آلترناتيو در باب چهبودهگی «اتفاقات آتی» جهت تنوير افکار عمومی ارائه بدم: (ترجمهش به زبون خودم يعنی اينکه اگه ليستی که در پايين نام خواهم برد برام در آيندهی نزديک اتفاق نيفته، دوباره افسرده میشما!) - لطفن يکی منو ببره پلور صبحانه بخوريم يا حتا به اردک آبی هم میتونم بسنده کنم. - يکی ديگه هم متقاعدم کنه چارشنبه برم کاپشن قرمزه رو بخرم. - يه مراسم سادهی دونات-خوران و هديه-خران حتا. - يکی بياد با من بريم سوشی بخوريم لااقل! خودشم بخورهها، نه که دماغشو بگيره منو نيگا کنه. - اون آرتپن روترينگ! - يکی به من بگه کادوی تولد برای آبی چی بخرم. - لطقا تمام ميلهای جوابندادهمو جواب بدم، مخصوصن اون اصليا رو. - از اون چلوکباب-خورونهای نايب که يه دونه برنج هم نموند ته بشقابم به اضافهی آب کباب ته ديس. - من يه خدای بیشعورم اصن. - کتاب "آرکيتکچر آف هپی-نس"، اثر آلن دوباتن. - يه جمعه بازار ته شهر هم خوبه ها، همون که میگن کلی ازين چيز ميز قديميای هيجانانگيز داره. - من اگه در اسرع وقت يه جادهی خيس سبز و نارنجی نبينم و دستامو از پنجرهی ماشين بيرون نذارم و دماغم از سرما قرمز نشه، هرگز خوب نمیشم. - میدونم موارد بالا هيچ روال منطقیای ندارن، اما از يه من افسرده بيش ازينا نمیشه انتظار داشت. - کسی هم ازم نپرسه چته يا چت بود يا الان چطوری و اينا، دقيقا انگار که تمام اتفاقا خودشون اريجينالی افتادهن و اصن من-ساخته نبودهن و نيستن! خلاصه که آقای يونيورس، يه پکيج ضد افسردگی هيجانانگيز پليز. پ.ن. تفاوت رنگ اول و آخر اين نوشته الان خودمو کشت. من هرگز موفق نمیشم يه افسردهنويس درست حسابی بشم در زندگانی! |
همچين بفهمی نفهمی افسردگیمان میآيد!
|
يه باتلاق پر از نفرت تو من هست
که هرازگاهی سرريز میکنه چرکا از جدارههام بيرون میزنن بوشون همهجا میپيچه بعد خطوط فاصله دوباره سر زخما رو هم ميارن ... تا دفهی بعدی که دوباره سر باز کنن و بوشون همهجا رو برداره |
«... مرا نهراسان
كه من بارها و هزاران بار بيشاهد و شناسنامه از شاديهاي كوچكم جدا شدهام كه بارها و بارها بينام و نشان اسناد تنهايي خويش را امضا كردهام بيجوهر و مركبي من چيزي براي هراس ندارم وقتي رد پاهاي تو تا اتاق اضطراب من امتداد مييابد كسي كه از دلاشوبهي ظلمت ميهراساني گيسبريدهاي است كه سهمش از عبور فصلها تنها هاشورهاي درهم و سياه است زني كه ديروز در گوش چكاوك گفت: من عاشقم.» بخشي از شعر صبا واصفي – مجله زنان – مرداد 1386 [+] |
Sunday, November 4, 2007
قطار میرود
تو میروی تمام ايستگاه میرود و من چهقدر سادهام سالهای سال در انتظار تو کنار اين قطار رفته ايستادهام و همچنان به نردههای ايستگاه رفته تکيه دادهام.. قيصر امينپور |
An architectural end to an Operah "I was always interested in the music of Schönberg and in particular his period in Berlin. His greatest work is the opera called 'Moses and Aaron', which could not be completed. For an important structural reason the logic of the libretto could not be completed by the musical score. At the end of the opera, Moses doesn't sing, he just speaks 'oh word, thou word', addressing the absence of the Word, and one can understand it as a 'text', because when there is no more singing, the missing word which is uttered by Moses, the call for the Word, the call for the Deed, is understood clearly. I sought to complete that opera architecturally and that is the second aspect of this project. |
Saturday, November 3, 2007
اگر بنا باشد که یک شیر با اصل و نسب و با آبرو، با ورود هر آدم بی کاری یک غرّش بکند تا خودش را به اثبات برساند، باید روزی هزاربار از ته دل بغرّد و به این ترتیب نه تنها چیزی ثابت نمی شود- چون تأیید آدم های سطحی هیچ جا به حساب نمی آید- بلکه خیلی زود باد فتق هم می گیرد!
[+] |