Desire knows no bounds |
Wednesday, February 24, 2010
واژه پلیس از ریشه یونانی میآید و معنی شهر را دارد. به نظر میرسد که واژه از فعل polir میآید. پولیر یعنی تراشیدن، صیقل دادن. poli یعنی تراشیده، با فرهنگ. ظریف. policé یعنی متمدن. یعنی کسی که کردار و رفتار و گفتارش بنابر مقررات ادب و تربیت صیقل خورده. یعنی به محک تمدن خورده. و عکس بدوی و و حشی ست. ما وقتی در شهر مینشینیم، از آن حالت وحشی بیرون آمدهایم، از آن حالتی که وقتی در شهر زندگی نمیکردیم داشتیم. وقتی در طبیعت به سر میبردیم.
poli یعنی با تربیت و با ادب. اینجا به بچهها میگویند پولی باش. politesse یعنی ادب و تربیت. پس آدم با تربیت و ادب، یعنی آدم تراشیده. poli معنی درخشان را هم میدهد. سنگی که تراشیده و صیقل داده شده میدرخشد. درخشندگی هم معنی میدهد. مثلا قابلمه مسی که ساییده شده، میدرخشد. پلیس یعنی شهر. یعنی دولت، تشکیلات. یعنی تمام مقرراتی که که به شهروندان تحمیل میشود تا نظم و امنیت برفرار باشد. قدرت پلیس از آن مقامات اداری و قضاییست. به نظر می رسد که واژه politique هم از شهر گرفته شده باشد. یعنی مربوط به شهر، مربوط به جامعه منظم. مربوط به تشکیلات و اعمال قدرت در جامعه منظم. فیلم را یک بار دیگر دیدم، اگر بتوان اسم دیدن بر آن گذاشت. سخن من بر سر خشونت نیست. آنچه در این فیلم میگذرد خشونت نیست. فیلمیست نسبتا طولانی که جنون و رئالیسم را به هم در آمیخته. ... ... در فیلم از پلیس خبری نیست. عدهای به دور اسیر و غنیمت هلهله می کنند. همهمه. باید پلیس را خبر کرد. [+] |
Sunday, February 21, 2010
خوشبختانه در ایران هر از چندی تئوریها و تزهای تازهای در مورد "فرایند ادراک فیلم" از کلاه شعبدهبازی بیرون میآید. در اینجا شما را با تعدادی از تاثیرگذارترینشان آشنا میکنیم:
1- این گروه همواره معتقد بودند که شما چون فیلمهای کلاسیک را ندیدهاید، درکتان محدود است. خب آن فیلمها هم که اکثرا در دسترس نبود. با ظهور جادوی دی.وی.دی دکان این گروه تعطیل شد و اکثرا به گروه دوم سقوط کردند. 2- گروه دوم: از اینجا بود که المان جدیدی پا به عرصه "فرایند ادراک" گذاشت و آن چیزی نبود جز وسیله پخش. این عده همه فیلمها را روی پرده دیده بودند و چون نسل بعدی فیلمها را با تلویزیون لامپی یا پلاسما یا ترانزیستوری میدید در نتیجه دنیا و آخرتش را باخته بود. چون فیلمهای جان فورد – کارگردان نمونهی این اساتید – یک لانگشاتهایی دارد که فقط روی پرده -آن هم فقط پرده سینماهای لالهزار که ساندویچ دو نون با لیموناد داشتند– میشود کنهاش را درک کرد. 3- با پیدایش سینمای خانگی و مهمل بودن عدم امکان دیدن فیلم روی پرده، در یک تردستی تازه مسئله زمان مطرح شد. این که فلان فیلم را حتما باید در دهه 60 که تهران را با موشک میزدند و هوا خیلی سرد میشد و برف میآمد اندازه قد من و صفهای جشنواره شلوغ بود و سینما کریستال بود و مجله فیلم هم روی کاغذ کاهی چاپ میشد میدیدید. الان که فایده ندارد. چون الان دهه 80 است و امسال زمستون هوا بهاری بود و برف هم اصلا نیامد و صفها هم که تحریم بود و خلوت و لالهزار هم که پریز برق میفروشند به جای سینما. فقط مجله فیلم هنوزم روی کاغذ کاهی چاپ میشود. 4- دوستان دنیای تصویر عنصر بعدی را به فرایند ادراک افزودند. ما همه فیلمهای روز جهان را در کن میبینیم. و اینطوری پای لوکیشن وسط آمد. یعنی چون که ما در کاخ جشنواره کن فیلمها را میبینیم از شما که در منزل تماشا میکنید مطلب بیشتری دریافت میکنیم. میزان صحت این ادعا را حقیقتا گزارشهای جشنواره کن 2009 در دنیای تصویر تایید میکند. 5- ژانر بعدی شامل فارغالتحصیلان رشته مترجمی زبان دانشگاه آزاد (ترجیحا کرج) است. از نظر این گروه حتی فیلمهای دوره صامت سینما هم ریزهکاریهایی به زبان انگلیسی دارد که دوستان متکی به زیرنویس فارسی آنها را نمیفهمند. البته همین گروه فراموش کردهاند قدیمها که فیلمهای تارکوفسکی و ازو را در جشنواره بدون زیرنویس نشان میدادند این حضرات نقدش را در مجله فیلم بر پایه کدام ریزهکاریهای زبانی مینوشتند. 6- فرایند ادراک در این روزها: محل خرید فیلم و شخص فروشنده. بر اساس این فاکتور، این که شما فیلم را از باغ فردوس میخرید یا از کنار خیابان، از جمهوری یا آقای بیساری نتیجه مستقیمی روی دریافت شما از فیلم دارد. کیفیت کاور، کوآلیتی بالا، ساب انگلیش اصطلاحات تخصصی این قسمت است. 7- آخرین تز در فرآیند ادراک هم که در روزهای اخیر پایهگذاری شده است. فرایند عینک. در این مورد شما یا فیلم را سهبعدی دیدهاید یا نه. اگر ندیدهاید کارتان تمام است. چون میدانید که. در سینما روایت و داستان و مضمون و ارجاع و لحن و فیلمنامه و پیرنگ و غیره همه کشک است. تازه اگر هم مهم باشد همه را باید در پرتو آن عینک دید. شرایط و شیوه پخش فیلم، مکان دیدن، فروشنده فیلم و جنس کاور فیلم نیست که سرشت زیبایی شناسانه فیلم را تعیین میکند. به تعبیر مازیار اسلامی: خصوصیت پخش فیلم یک چیز است و صفات زیبایی شناختی تصاویری که روی آن میبینیم چیز دیگر. از وبلاگ عليلطفی |
...
زن به او نشانی جایی را میدهد که عدهای در آن به سر می برند. جایی که آدمها هریک به نام کتابی شناخته می شوند، هر کدام کتابی را از بر کردهاند. کاپیتن به خیانت مونتاگ پی برده است و با او به خانه اش می روند و او هم موفق می شود که فرار کند و جای آدم -کتابها را پیدا کند. مردی از او استقبال می کند، خودش را معرفی میکند: من هانری بولار استاندال هستم. مونتاگ را جلوی تلویزیون می برد که دارد جریان دستگیری و نابودیش را نشان میدهد. هیچکس نباید پی ببرد که او زنده است. کسی نقش او را بازی می کند که به دام میافتد و از پای در می آید. هانری بولار استاندال دیگران را معرفی میکند. آن خانم جمهوری افلاطون است. آن یکی بر باد رفته امیلی برونته. آلیس در سرزمین عجایب. اولیس جویس. در انتظار گودوی بکت. زنی نزدیک میشود: من مسئله یهودی ژان پل سارترم. جایی مرد هیکلمند و ژولیده و ژنده پوشی ایستاده است و کاغذهای بعد از مرگ دیکنز دارد موهایش را کوتاه میکند: من شهریار ماکیاولم، ملاحظه میکنید که نباید کتابی را از روی جلدش قضاوت کرد! دو برادر توآمان غرور و سوءظن جین اوستن هستند: ما آنها را یکی غرور و دیگری سوءظن مینامیم و آن ها خوششان نمیآید. ما اینجا تنها پنجاه نفریم اما در کل هزاران هستیم و پراکنده ایم و اکثرا به صورت گدا زندگی میکنیم. یک روز خواهد آمد که ما را بخواهند و یک به یک صدا بزنند. و کتابها را چاپ کنند. تا دوباره یک روز دیگر بخواهند آن ها را آتش بزنند. جایی کتابی دارد میمیرد. برف میآید و کودکی کنار پیرمردی در حال مردن نشسته است و کتاب را از بر میکند. فارنهایت 451 فرانسوا تروفو مطلب کامل |
Saturday, February 20, 2010
خونه ترکيده. يعنی به طور متناسب و همگنای همهجاش ترکيده و اين يعنی ديشب به همه خوش گذشته و يعنی راضيم ازش. پابرهنه که راه بری، همينجوری خورده کاغذه که میچسبه به پات و هی يادت میره تلفن امروز صبحو.
|
تيکهی وارده
به نظرم اين "شيرازه"ی شما اونقدر آدم توش هست که همين روزا بهکل از هم میپاشه و مجبوری بدی سيمیش کنن. |
معضل وارده
براي ماها كه كلمهها را بلديم، براي ماها كه اين طور سواريم روي كلمهها، حضور جسماني، ديدنِ جسماني ضرورتتر است كلن. ... قضيه اين جاست كه تمام اين سالها حواسمان بوده به هم، به تاريخ هم، كه چه طور بلد بوديم حسها را بسازيم با كلمهها، صدادار يا مصوت. راحت بگويم؟ آدمهايي كه بلدند، خوب هم بلدند كه كلمه ساز كنند، حس بيافرينند، بيش از ديگران لازمشان ميشود كه با چشمها و دستها و لبها و اندامهايشان ثابت كنند كه كلمهبافي، حسسازي نكردهاند، نميكنند. ... که اصلن اينجوری میشود که همهچيز يک پيچ بزرگتری میخورد. تو کلمهبافی میکنی و میشوی استاد کلمهباف، بعد مجبوری يک وقتهايی، يکجاهايی، زير گوش يک عزيزترينهايی مدام زمزمه کنی که "بهخدا دارم کلمهبافی نمیکنم الاغ، دارم واقعنی میگم". |
اين دفترچههای ممنوع، جدا از لذتی که دارن، يه بخش خيلی غيرانسانیای هست توشون که رسمن لذت خلص نوشتن رو نابود میکنه. مث يه شوميز سفيد خوشگل و شيک که گوشهش يه لک کوچيک داره. نه میتونی بیخيالش شی، نه لکههه رو يادت میره.
بعد يه روزی میرسه که با خودت فکر میکنی اه، من چههمه متنفرم از "ته فلان کشو" و "قاطی مجلههای قديمی" و "دايورت" و "پاپتری" و "فوروارد فلان ليبل جیميل" و "بکآپ برای روز مبادا" و الخ. چههمه متنفرم ازين سايهای که وجود نداره، اما حضورش همهجا هست و به محض اينکه اراده کنه تمام کليدها و قفلها و پسووردها و هيدنها و هاردهای بکآپ اکسترنال جلوشون بیمعنی میشه. بدم مياد ازينهمه کشوها و زيرکشوهای مختلف. دلم میخواست همهی دفترا و کتابای مورد علاقهم همينجوری ولو دم دستم رو ميز باشه. بیکه نگران سايهی بزرگ باشم. اما عجالتن همهچيز سايهمدار شده و آدم رو ناگزير هل میده به پاک کردنِ روی ميز، به ته کشو. و آخخخخ که من چهقدر از ته کشوها متنفرم. انگار که موش کور و تونلهای زيرزمينی هزارتو.. |
Thursday, February 18, 2010
بعد اصن من اومده بودم در وصف حضور آقای "شیرازه" بنويسم، که چه حضور سبُک نامحسوسی داره برا خودش. که چههمه مث خوابيدنِ رو آب میمونه بودنِ باهاش. که چه بلده بیحرف و توضيح همينجوری همهچی رو روی آب نگه داره،روی سطح. انگار همهچی رو با سر انگشت تاچ میکنه فقط، بیهيچ فشاری. ديدی بعضی بوسهها چه فقط لبهان؟ که دهن و زبون و هيچیِ ديگه اينوالو نمیشن؟ تو فقط لبا رو حس میکنی و شناور میمونی همون رو، بیهيچ تحکمی، بیهيچ حرص و ولعی؟ از همونا.
|
برای منِ روزمرهنويس، اينجوريه که تقريبن همهی آدمای مهم زندگیم نوشته میشن تو وبلاگم. حالا هر کی به نوعی. يعنی تو هر دورهای، رد پای آقاهای موجود و ناموجودِ زندگیم بالاخره به يه ترفندی نوشته شده اينتو. يه آدمايی اما، گير کردهن لای شيرازهی وبلاگ. نمیتونن نمیشه که بيارمشون تو متن. لابد به دلايل امنيتی. مخصوصن اين شبا که رفتوآمد و معاشرتای حضوریمون با بروبچ زياد شده، زياد چشمتوچشم میشيم، زياد از حال و روز هم خبر داريم، يه چيزايی و يه کسايی رو هيچرقمه نمیشه نوشت. چرا؟ چون من خوشم نمياد در مورد فلان پست وبلاگم باهام حرف بزنن. و وقتی هر شب داريم همو میبينيم، خواهناخواه حرف پيش مياد و شوخی پيش مياد و حاشيه پيش مياد، اينه که اتوماتيکلی ترجيح میدم چيزايی رو بنويسم که زياد حاشيه و علامت سؤال نداشته باشن. چيزايی که اگه کسی ازم پرسيد چی بود و کی بود، يه جواب محکمهپسند داشته باشم براش. اينه که آدمِ "شيرازه" هيچ وقت نوشته نمیشه. هيچوقت به زبون نمياد. حضورش جايی ثبت نمیشه. بعد اما آدمه هست، به شدت هست. همينجوری موازی روزهای من داره مياد. همينجوری رابطههه داره برا خودش کش مياد، يهجور کش نامرئیِ يواش، بیکه شده باشه يکی از پُستهای اين وبلاگ. بیکه اومده باشه توی متن. يا اگه نوشتیش، اونقدر جرح و تعديلش کردی و اونقدر تغيير صورت دادیش که ديگه حتا خودِ واقعنیش هم نمیتونه تشخيص بده مخاطب فلان نوشتهست. بعد من دوست ندارم ديگه. دوست ندارم اين مدلی که الان شدهم رو. که وقتی میخوام يه چيزی بنويسم ناخوداگاه ده نفر مختلف با ده تا معذوريت و محذوريت اخلاقی مختلف بيان جلوی چشمم و اونقدر نوشتههه رو بپيچونم که ديگه هيچی از يال و دُمش باقی نمونه. خوشم نمياد برای نوشتن مجبور باشم هی فکر کنم و هی حسابکتاب کنم و هی دودوتا چارتا. وبلاگه داره میشه مث زندگیِ واقعی. و اين مزهشو برا من از بين میبره. خوشايند نيست. دلم میخواد بیخيال همه بشم و وبلاگم بره به سمت همونی که قبلنا بود، اما میدونم فيدبکهايی که خواهم گرفت دوباره دست و پامو میبندن. دوباره پشيمونم میکنن. اينجورياست که آره، مدتيه ديگه دارم اينجا نمینويسم. خبری از روزمرهم نيست اينتو.
يا مثلن همين گودر. از وقتی گورمو دوباره پرايوت کردهم و به جز شصتوچار نفر دوستای خودم ديگه هيشکی رو ندارم توش، کلی فالوئرها و خوانندههای ناشناس شاکی شدهن که چرا فلان و بيسار. خوب آره، قبول دارم خودمم. اما يا بايد پرايوت باشه، يا اگه بخوام همه رو اد کنم که اصولن ديگه پرايووت بودنش معنی نداره و پابليکش میکنم ديگه. اينه که بعد از يه عمر، دوباره درگير چیکار کنم که خدا رو خوش بياد شدهم، بدفرم. |
Wednesday, February 17, 2010
اینجا قراره یه پستی نوشته بشه نه در باب آدمهایی که هستن و تو این وبلاگ نوشته میشن
و نه حتا آدمهايی که نيستن و تو اين وبلاگ نوشته میشن قاطی زندگی من قاطیِ روزای من در باب آدمهایی که نوشته نمیشن لای شیرازهی اين وبلاگ گیر کردهن هستن اما نمیتونن نمیشه که بیان تو متن اينجا ولی قراره نوشته بشن بالاخره نوشته میشن قول |
Tuesday, February 16, 2010 Lee: You don't want tell it to me because it's part of your life, and you don't want me to know anything about your life. Ann: I like it that you don't ask me anything about my life. Lee: I don't ask you anything because I've learned not to. When you look at somebody, really look at them, you might see fifty percent of who they are, and wanting to know the rest, that's what destroys everything. That's what I learnt. my life without me |
آقا کی اين دور و برا فرانسهش خوبه و عاشق سينمای فرانسه هم هست؟
|
Monday, February 15, 2010
همهچيز او را به هيجان میآورد و هيچچيز او را پايبند نمیکند. همين که موضوعی بکر بودن و جذابيتاش[...] را از دست میدهد، آن را بیهيچ ترحمی رها میکند، بیاينکه به کسانی که بعد از او میآيند حسادت کند.
نيچه -- شتفان تسوايگ |
Saturday, February 13, 2010
آقای انتقام، يا چگونه بعضی سؤالها هستند در زندگانی..
غلت میزنم و با خودم فکر میکنم از اينهمه سير و طولانی خوابيدنه که اينهمه سر حالم يا از اينهمه سير و طولانی خوابيدن در آغوش تو. صدای آشپزخونه میدی. صدای استيک و قارچ و اِ پايل آو سيبزمينی سرخکرده. قرار شده من پامو نذارم تو آشپزخونه. امشب همهچی با توئه. غلت میزنم و يه دونه مغز تخمهی آفتابگردون میذارم دهنم. افقی میذارمش لای دوتا دندونای جلوم و تق، نصفش میکنم. بعد سعی میکنم هر کدوم از نصفهها رو دوباره با زبونم افقی کنم و دوباره تق. تلفن زنگ میزنه. حوصله ندارم نگاه کنم کیه. نگاه نمیکنم کيه. حالا تخمههه شده هشت تا لابد. بدون اينکه بجوئمش با يه قلپ شراب میدمش پايين. شراب سفيده مال شامه، شراب قرمزه مال من. دو تا اسمس میرسه پشت سر هم. خب بابا، خب. غلت میزنم رو شيکم. يه دونه ديگه از مغزا رو برمیدارم. سعی میکنم پامو برسونم به گوشی. نمیرسه. میپرسی کی شام حاضر باشه. نُه. يه خورده خودمو میدم پايينتر، تا جايی که از رو تخت نيفتم. شست پام میرسه به گوشیم، همونجور ولو کف زمين. سعی میکنم بکشمش طرف خودم. میچرخه. دورتر میشه. شت. پا میشم يه قلپ ديگه میخورم برش میدارم ميارمش تو تخت. دوباره غلت میزنم رو شيکم، پاهامو از زانو تا میکنم رو هوا، يه تيکه شکلات میذارم گوشهی لپم و آخرين ميسکالمو میگيرم. سلام میکنه با لحن هميشهش. بعد بیکه بره سر اصل مطلب، میپرسه آيا تو يک زن خوشبخت هستی. هوم؟ من؟ الان؟ همچين سؤالی برای يک مغزِ نيمبطرشرابخورده اصلن سؤال مناسبی نيست. سعی میکنم بگذريم. نمیگذره اما. سؤالشو دوباره تکرار میکنه و خيلی جدی انتظار داره جواب بشنوه. راستش حتا مغز نيمبطرشرابخوردهی من هم لازم نيست برای کسری از ثانيه فکر کنه به جواب اين سؤال؛ جوابشو از حفظ بلده، بیفکر، بیمکث. ولی چرا الان آخه لامصب؟ همونجور که غلت زدهم رو شيکم و پاهامو از زانو تا کردهم تو هوا و يه تيکه شکلات گذاشتهم گوشهی لپم و گوشی دستمه، يه سری کلمههای نامربوط از دهنم مياد بيرون. مغز نيمبطریم اما داره ناناستاپ پرينت میده بيرون. ف.ا.ک. تو همون چند ثانيه يه فيلم طولانی با سرعت از جلو چشمام رد میشه و مغزم همچنان با صدای يه پرينتر آ-سهی جوهرافشان پرينت میده بيرون، خِرت خِرت. يادم نمياد جوابتو چی دادم. يادم نمياد تا چهقد بعد داشتم بهش فکر میکردم. يادمه اما صبح ساعت يازده زنگ زده بودم بهت، بدموقع، و حالا تو انتقامشو ساعت هشت شب گرفته بودی، به موقع. غلت میزنم. شکلاتمو قورت میدم. خيره میشم به سقف. |
Thursday, February 11, 2010 .Adam Stein: You of all people should know what I am trying to teach these people. The artifice. The necessary lie that we all needed to survive
|
Adam Stein: I live in a lovely valley, but the heights are gone forever. There are no more frightful deserts, and I no longer leap into the fire, I am afraid I will get burned. Sanity is pleasant and calm, but there is no greatness, no true joy, nor the awful sorrow that slashes the heart.
Adam Resurrected |
يادم باشه بامی که برگشت براش تبيين کنم که چهطور میشه جلوی آنتیکرايست فونتریيه انار خورد، اما جلوی فيلمای هانکه و پارک چان ووک نه.
|
Monday, February 8, 2010
...گویی از آن ِ روزهایی غمگین، مالیخولیایی و جادویی بودند. به آن شهر پایان ِ زمستان، با شبهای تاریک، صدای آژیرها، موشکها، کمبودها، خاموشیها، شهری بهگونهای غریب یکه و تنها، تعلق داشتند. آن منش یکتا از نامتعارف بودن زندگی در شرایطی دشوار، در سایهی مرگ، برمیخاست. بعد از آن همواره چنین احساس کردهام که زنده نگه داشتن یادهای دههی ١٣٦٠ (نه فقط بهدلیل جنگ) برای همهی ما رسالتی اخلاقی است.
هرگز گمان نمیبردم واژههایی که در نوجوانی، در کتابی قدیمی از نویسندهای یونانی خوانده بودم چنین ژرف، در زیستن و نوشتن، برای من معنا شوند: «خوشا آنکس که جهان را در دقایق مرگبار آن زیست». بابک احمدی / مقدمهی «امید بازیافته» [+] |
Thursday, February 4, 2010
که چه بعضی آدمها
میشوند غنيمتهای زندگی آدمای اين روزهام بيشترشون رفقای قديمیان. آدمايی که با هر کدومشون هفت هشت سال هيستوری داريم. آدمايی که يه زمانی رفيق بودن، يه مدتی عاشق شدن، عاشقشون شدم، يه مدت کار کرد، يه مدت ديگه کار نکرد، يه مدت رفتيم پی کارمون، بعد برگشتيم گفتيم آقا هر چی بوده گذشته ديگه، رفيق که هستيم که، هوم؟ رفيق بوديم هنوز. رفيقايم. يعنی آقا خب اصن نامرديه که بعد از هر بريکآپ عاشقانه، ديگه بخوای به کل آدمه رو بذاری کنار از زندگیت. اينجوری هی بايد هفتسال هفتسال از زندگیت بِبُری بندازی دور که. اينجوری هيچوقت رفيق قديمی برات نمیمونه، رفيق پنجسالهی دوم. بعد میفهمم که چه سخته اين استيج؛ اينکه يه مدت با کسی رابطهی عاشقانه داشته باشی و بعد قرار بشه فقط رفيق باشين با هم، اونم رفقای صميمی، رفقايی که هنوز همهچیِ آدمو میدونين، همهچیِ آدمو میتونين که بشنوين. حتا نمیدونم خودم، خودِ منی که داره اين حرفا رو میزنه، چهقد حاضره چهقدر میتونه رفيقِ کسی بشه بعد از عاشقی. من نموندهم تا حالا. ولی میدونم آدمی که بمونه باهات، آدمی که بهش گفته باشی "ديگه عاشقت نيستم اما دوستت دارم و دوستیت برام مهمه"، و اون پذيرفته باشه و تونسته باشه که بمونه و مونده باشه، میشه جزو مهمترين و باارزشترين آدمای زندگیت. میشه يکی از ستونهای ثابت زندگیت. میشه جزو گنجهای شخصیت که وقتی بهش، به صِرفِ بودنش فکر میکنی ته دلت گرم میشه و احساس غرور و امنيت میکنی از داشتن همچين آدمی. بعد يه وقتايی هست که من، همين منی که اينجا نشسته و داره نهايت سعیشو میکنه که به هيچی فکر نکنه، همين من کم مياره و مستاصل میمونه که چی درسته و چی غلط، چی کار بکنه و چی کار نکنه. اينجور وقتا، منی که آدم حرف زدن نيستم، منی که حوصلهی توضيح دادن و تعريف کردن ناخوشیهامو ندارم، میشم آدمی که بريده بريده يه غرهای نصفهنيمهای میزنه و تا دماغ میره تو نيمهی خالی ليوان و صبحانه و سالاد هيجانانگيز و هديهی سورپرايز و اينا هم حالشو نمیتونه خوب کنه حتا. بعد يه آدمايی هستن در زندگانی، يه آدمايی که همين گنجهای مهم شخصیتن، که ميان میشينن پهلوت، دستشونو میندازن دور شونههات، همينجور که غر میزنی و تلخی و بلد نيستی با زندگیت چیکار کنی به حرفای بیسروتهت گوش میدن، انتظار ندارن هم که کل گودرو براشون توضيح بدی، چون هستن تو متن زندگیت، چون میشناسنت، چون تو رو نه توی يه ماه و يه سال، که طی هفتهشت سال ياد گرفتهن و زبونتو بلدن. بعد تو میدونی که وقتی داره بهت فلان حرفو میزنه، بیشک داره تو رو بهتر از خودت میبينه که اينقدر بااطمينان فلان جمله رو در موردت به زبون مياره. میدونی حرفاش ازين کامپليمانهای الکی و دلخوشکنی و فلان و بيسار نيست. میتونی رو حرفش و رو نظراتش حساب کنی. میتونی بیکه به خودت زحمت فکر کردن بدی، به تمام اون حرفا اعتماد کنی و شک نداشته باشی که نتيجه میگيری. خوب میکنن اين حرفا حال آدمو. غنيمت میشن اين آدما تو زندگیت. که اصن وقتی داری در مورد فلان مرد زندگیت حرف میزنی، بعد برمیگرده بهت میگه "عزيز دلم، من خودم يه مردم و مردا رو بهتر از تو بلدم. ما مردا وقتی تو چنين موقعيتی فلان رفتارو نشون میديم، معنیش میشه اين و بهترين کاری که تو میتونی بکنی فلان کاره و بدترين حرفی که میتونی بزنه فلان حرفه"، نمیدونين که صِرفِ شنيدنِ اين حرفا چههمه ارزشمنده واسه آدم. نمیدونين که چه تاثير عجيب غريبی میذاره رو آدم، صرفنظر از بخش راهنمايیش. که اصن میخوام بگم من تو تمام اين سالها همينجوری شده که مردها رو ياد گرفتهم، مردها رو از زبون خودشون ياد گرفتهم، با همين روايتهای شخصی و صميمی و صادقانهشون، وقتايی که رفيقام بودهن. با همين روايتهای خالص و بیحاشيه و مردونه. که اصن صِرفِ اين حرفها، فارغ ازينکه من کجای زندگیم وايستادهم و کجای مشکلاتام و کجای نشدنها و نخواستنها و نتونستنهام، میشه يه دلگرمی گنده تو زندگی. ته دلم گرم میشه و داشتن همچين مردهايی دوباره مغرورم میکنه. چند پله میبرتم بالا. میشه يه لبخنده گندهی جوليارابرتزوار به پهنای صورت. که اصن گور بابای همهی نيمههای خالی زندگی، حضور اين آدما خودشون يعنی که اين سالها اونقدرها هم سالهای بد و بيهودهای نبودهن. که يعنی خودشون قد يه دنيا میارزن. که يعنی خوشبختم از داشتنتون "خره"ها. |
Wednesday, February 3, 2010
تصميمناپذيریِ طاقتفرسای بارِ هستی
اندروييدهای فيلم 2046 وونگ کاروای، توان هيچگونه تصميمگيری ندارند. امکان پاسخدادن ندارند. امکان کُنِشورزی در قبال هيچ اتفاقی را ندارند. اندروييدها مدام پاسخدادن را به تعويق میاندازند. اين تنها کنش اين موجودات در قبال اتفاقات زندگیشان است. ملال مدام. عدم قطعيت مدام. کنشناورزی مدام. بیفرجامی مدام. هنگکنگ پس از خروج از سيطرهی بريتانيا، تا سال 2046 همچنان در اجارهی چين است. 99 سال در اجارهی آدمی ديگر بودن. به واسطهی اين تاريخ، «زمان» در هنگکنگ ماهيتی استعلايی دارد، «زمان عاريهای». اين کشور تا سال 2046 به خودش تعلق ندارد. سالها انتظار میکشد تا سی و شش سال بعد، برسد به سال صفر، برسد به نقطهی صفر خودش. شده سالها انتظار بکشی تا برسی به سال صفر خودت؟ راهروهای تنگ. قابهای بیمرکز. احاطهی فضای بیمصرف در ميزانسنها. لباسهای پوشيده و تمنای عريان. آدمهای وونگ کاروای در يک تعليق دائمی، در يک انتظار هميشهگی به سرمیبرند. اين آدمها در ميان بازههای زمانی تاريخشان اسير شدهاند. امکان برونرفت از زمان برایشان ناشدنیست. آدمهای کاروای هيچ کنشای از خود نشان نمیدهند. هيچ تصميم قاطعانهای نمیگيرند. نمیتوانند که بگيرند. آدمهای کاروای ميانِ پرانتزهای تقديرشان محبوساند. اسلوموشنهای مدام. تعليقهای مدام. نرسيدنها و نشدنهای مدام. آرزوهای مدام. در اضطرار تاريخی هنگکنگ، زمان عاريتیست. هيچ چيز از آنِ تو نيست. تن دادهای به يک پرانتزِ دائمی. آينده ميانِ هيچ دو پرانتزی جاگير نمیشود. آينده را از دست میدهی. قدرت تصميمگيری برای آينده را از دست میدهی. میشوی آدمِ اتفاقهای کوچک، تصميمهای کوچک، پريدن روی شاخههای کوچک. میشوی آدمِ انتظار مدام، تعليق مدام، بیفرجامیِ مدام. صبر کردن تا سال 2046 غرامتیست که بايد بپردازی برای رسيدن به 2047. تاوان سنگينیست؛ نيست؟ |
|
|
Tuesday, February 2, 2010
پکيج نامربوط
يه روزايی هست در زندگانی که هرچی تا حالا جواب میداده ديگه شروع میکنه به جواب ندادن نمیدونی بايد با خودت چیکار کنی رسمن اينجور وقتا بردار دو سه تا ابیِ يواش پيدا کن مثلن "مستِ چشات" و "خواب" و اينا دو سه تا هم گوگوش ازون دوسهتاهايی که توشون داد نزنن هيچکدومشون بعد بذارشون رو شافل پخششون کن تو خونه با صدای بلند دو تا نون تست رو بذار تو توستر شروع کنه به تست شدن بعد يه ظرف سفالی قرمز بردار گنده دو جور کاهو و گل کلم و بروکلی و هويج و ساقهی کرفس و جوانهی ماش و گوجهنارنجکی و ذرت و نخودفرنگی خورد کن توش روش تست خورد کرده و پنیر و ادويهی سالاد روشتر روغن زيتون و بالزاميک رقيقشده چند تا دونه انار هم به عنوان جلوههای بصری و فيلان بعد همونجور با کاسه گندههه بيا بشين رو مبل طبعن چارزانو گوگوش و ابی رو خاموش کن وسطای سيزن دوی بيگبنگتئوری رو بذار شروع کنه به پخش شدن يه سريال لوس بانمک که اصولن فقط مناسب اينجور وقتاييه که هيچ کار مناسب ديگهای به ذهنت نمیرسه بعد سعی کن کلن به شلدون و لئونارد با صدای بلند بخندی جوری که صدای خندهتو بشنوی قشنگ سالاد که تموم شه دو اپيزود و نصفی رفته تا اپيزود سومی تموم شه برا خودت يه چايی بريز با يه بسته کيتکتِ زيرزبونی پاشو برو رو تخت الان که کلی آفتاب پخش شده رو ملافهها هيچی جواب نمیده جز آليس مونرو تا چايیتو نمنم باهاش ور بری يکی ازون قصه طولانياش تموم شده مثلن "سکوت"ش بعد غلط بزن رو شيکم و برو تو فضای قصه و حالشو ببر اوی کلاست ديرش نشه |
ايستادهام هنوز. تکيه دادهام به ديوار. سرم گيج میرود. زنی که درون من است نشسته و با چشمانی مبهوت تماشام میکند. زنی که درون اوست دندان به هم میسايد و بد و بیراه نثارم میکند. زن درون من آرام قصه را برايش تعريف میکند. سرم را میاندازم پايين که شرم چشمانم را نبيند. سرم گيج میرود. زن درون من با چشمانی غمگين تماشام میکند. مرا میفهمد اما باورم نمیکند. زن درونش او را میفهمد. زن درون او آنقدر مرا میشناسد که هرگز مرا نمیفهمد، هرگز باورم نمیکند. تکيه میدهم به ديوار. ديوار ايستاده است هنوز. دنيا گيج میرود.
|
Monday, February 1, 2010
absofu-salam neg-ckinglutely confuzzled
|
روزای بدیان اين روزا
روزای قهوهایِ قهوهایِ قهوهای
ازون قهوهای بدرنگای دِر کمدای خونهی پسرخاله مجردهی بابا
زمان بچهگی
يادمه بابا و پسرخالههه میشستن پای بساط تخته
من هی در کمدا رو میديدم و هی دلم میگرفت
تو اون خونه همهچی قهوهای و خاکستری و سيگاری و عبوس بود
اينجا هم همينه
همهچی قهوهای و خاکستری و سيگاری و عبوسه
دوست ندارم خودمو اينهمه بیرنگ
اينهمه عبوس
|
قبلنا آدما به چشات نگاه میکردن حال واقعنیتو میفهميدن
الانا به وبلاگ و گودرت خالهی مامانِ سيلويا پرينت |
بعضی آدما هستن در زندگانی
که بايد خودبهخود برن زير تريلی اگه اصولن خدايی وجود داشته باشه |