Desire knows no bounds |
Tuesday, August 24, 2010
من آدمِ لااُبالگرایی هستم که ذاتای اصولگرا دارم و عاشق آدمهای اصولگرا میشوم اما در نهایت معاشرت با افراد لاابالگرا را به عشقهای اصولیام ترجیح میدهم.
خودشناسیِ مدرن --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, August 21, 2010
رهایی میآید سراغت، از همان ثانیهای که بلیت را از آقای بلیتفروش میگیری، از همان لحظهای که میشوی صاحب بلیت، صاحب سفر. درست از همانجا، از همان باجهی فروش بلیت با خودم فکر میکنم تنهایی چه خوب است. کولهام را میاندازم روی دوشم و دور میشوم. ساکت و سبکبال، میان ازدحام و شلوغی دوروبر. حالا دنیا یک روز کامل مال من است، تا وقتی دوباره برگردم همینجا، همین جای جغرافیا، بلیتام را بیندازم در سطل و بروم جلوی باجهی آژانس.
|
اگر روزی به چشم خود ببینم که از برکت وضع زندگی کاملا مطمئن، بتوانم آزادانه بنویسم و به چاپ برسانم، خوب میدانم که آنوقت چشمبهراه زندگی بیپشتوانهی امروز خواهم بود که کمتر مینویسم و چیزی به چاپ نمیرسانم.
کتاب دلواپسی --- فرناندو پسوآ |
Thursday, August 19, 2010
در مهمانی
در خانم دالووی (وولف) شخصیتی هست، از آن خالههای تنهایی که آنقدر به او خاله گفتهاند معلوم نیست خالهی کیست. او در هر مهمانی گوشهای میایستد و سعی میکند جزئیات را بهخاطر بسپارد و مدام به خودش میگوید که این را باید برای فلانی یا فلانی تعریف کند. تماشاگر سینما، یا این تماشاگر، گاهی بسیار به آن خالهی تنها شبیه است. این صحنه را چهقدر فلانی یا فلانی دوست خواهد داشت. یادم باشد برایش تعریف کنم. یادم باشد برای خوانندهی احتمالیِ نوشتهای احتمالی تعریف کنم.* آن روز که این را خوانده بودم، با خودم فکر کرده بودم عین ما. امروز که بیهوا کتاب را ورق زده بودم و دوباره نگاهم افتاده بود به اینجا، با خودم فکر کردم چه عجیب، مدتیست که دیگر خالهات نیستم. نمیخواهم باشم. *ترجمهی تنهایی --- صفی یزدانیان |
Wednesday, August 18, 2010
زن مویی را از دهانش بیرون کشید. پشت پیشخوان ایستاده بود نگاهش میکرد. تار موی کوتاه کمرنگی که مال زن نبود و مال مرد نبود... زن دندانهای بالاییاش را روی زبانش کشید تا موی کس دیگری را از سیستم پیچیدهی حافظهی حسیاش پاک کند.*
گاهی چیزی تمام میشود. چیزی درونِ آدم تمام میشود اما آن بیرون -بیرون از من- هنوز به حیات خود ادامه میدهد. هنوز راه میرود هنوز حرف میزند هنوز میخندد هنوز میبوسد. هیچکس نمیداند چه بر سرِ زن آمده. اتفاقهای امروز در امتداد دیروز است و سه روز پیش و هفتهای که گذشت، مثل همیشه؛ اینجا اما قتلای رخ داده است. اینجا چیزی مرده است، و هیچچیز مثل دیروز نیست. اتفاق، کمکم جا میافتد. سرگیجه میآید مینشیند پهلوی دلتنگی، پهلوی فراموشی. *بادی آرتیست --- دان دلیلو |
Monday, August 16, 2010
یه دموی کوتاه میدم. که اینجوری شد و اینو گفتم و اینو شنیدم. تهش غر میزنم از این مدل جدیدی که پیش اومده و این تعلیق طولانی. میگه واکنشش طبیعیه، نگران نشو، راه داری، حالا بهت میگم چیکار کنی. اونقدر بدیهی و مطمئن میگه حالا بهت میگم چیکار کنی که لحظهای شک نمیکنم به حرفاش. لحظهای فکر نمیکنم داره واسه دلخوشیِ من این حرفا رو میزنه. میدونم اهل این بازیها نیست. میدونم وقتی میگه هنوز یه راهی دارم، حتمن هنوز یه راهی دارم.
اینجور وقتا دوباره یادم میاد عاشقِ چیِ این آدم شده بودم. یادم میاد تو اون دوره چرا اینهمه شیفتهش بودم. این اطمینان و قدرتای که تو کلامش وجود داره، حتا خیلی وقتا که تحکمآمیز بوده و ناراحتام کرده، این ثبات و آرامشای که تو رفتارش هست، بیکه تحت تاثیر شرایط یا حواشی رابطهمون قرار بگیره، از مهمترین چیزهایی بوده که همیشه منو جذب کرده. اینکه یکیو داشته باشی تو زندگیت که در هر شرایطی، دقیقن در هر شرایطی، گیرم قتل و قیامت باشین با هم، بتونی روش حساب کنی. و مهمتر از اون ایمان داشته باشی به حرفاش. انگار یه خدای کوچیک باشه تو زندگیت، که وقتایی که کم میاری و نمیدونی باید چیکار کنی، فرمونو بگیره و راه ببرتت. خیالت راحت باشه که اگه داره تاییدت میکنه، واقعن به حرفی که میزنه معتقده و اگه داره ازت انتقاد میکنه، حتمن یه جای کارِت ایراد داره. این اطمینانای که تو آدم ایجاد میکنه، اون حمایت و ساپورتای که غیر مستقیم با رفتارش القا میکنه، اون انصاف و بیطرفیای رو که همیشه تو نقد من رعایت میکنه ازون چیزاییان که رسمن منو تحت تاثیر قرار میدن. بهم حاشیهی امنیت میدن. یه بستری فراهم میکنه که توش به همهچی اعتماد دارم. هر حرفی که زده میشه هر رفتاری که نشون داده میشه رو میتونم باور کنم. دربست. و این باور کردن، برای منِ ناباوری که همیشه یه درصد کوچیکای بیاعتمادی دارم نسبت به همه، عجیب امنام میکنه. خیالم راحته که اینجا، این یه قلم جا لااقل میتونم به هر چی میبینم و میشنوم اعتماد کنم. و خیالم راحت باشه هر حرفی میزنم پسفردا علیه خودم استفاده نمیشه. سالهاست که این حس اعتمادِ عمیق رو، ایمان داشتنِ واقعنی به کسی رو از دست دادهم، از خودم دریغ کردهم به عبارتی. و یه همچین وقتایی، به قدیمای خودم حسودیم میشه. زیاد. و یه همچین وقتایی تازه یادم میاد چرا اون سالها اونهمه خوشبخت بودم و احساس میکردم ملکهی روی زمینام برا خودم. اصلن هر آدمی باید خدای شخصیِ خودش را داشته باشد در زندگانی. بهش میگم کِی میری؟ میگه خری دیگه، هنوز نشناختی منو، کنسل کردم سفرمو، خیالت راحت. با خودم فک میکنم خرم دیگه. بیشکلی. |
یادم نیست پارسال بود یا دو سال پیش. به طرز غریبی تاریخها یادم نمیمونه. اما یادمه اون بار هم همینجوری بیهوا میل زده بود که یه نمایش تو تئاتر شهر داره اجرا میشه، شبای آخرشه، حتمن باید ببینی، از اوناست که خوشت میاد. یادمه اون نمایش هم مث این یکی تو کارگاه نمایش اجرا میشد. «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوث» بود. خیلی دوستش داشتم. یادمه روز عجیبی رو گذرونده بودم. یادمه نشسته بودیم لب جوب و کلی حرفای بیربط زده بودیم. یادمه خیلی دیر برگشتم خونه. اون شب هم موقع برگشتن داشتم سایهروشنهای کوچهمون رو نگاه میکردم. امروز روز عجیبی بود. از خوابیدن شب قبلش عجیب بود تا بیدار شدنام، تا اتفاقهایی که افتاد، تا اتفاقهایی که انداختم، تا حتا چهجوری تو آخرین لحظه و در نهایت ناامیدی بلیتدار شدیم، تا ساعت هفت که بالاخره زدم بیرون، تا یه نمایش عجیب دیگه، دوباره تو کارگاه نمایش، خلوتیِ بعدش، سایهروشنهای کوچهمون. گمونم امروز به جای آقای یونیورس، بونوئل کارگردان بوده. |
Sunday, August 15, 2010
یه صحنه بود تو «کاغذ بیخط»، که هدیه تهرانی تو ماشین داشت تمرین میکرد با چه لحنی سلام کنه. یادمه اون سالها که فیلمو دیده بودم با خودم فکر کرده بودم وا، یعنی که چی! امروز زیر دوش یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم دقیقن همون کارو میکنم. موقعیتها رو با هم مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم که هه، اینجوریاست الاغ.
|
پارتنرها نباید نقش تراپیست یا روانکاوِ یکدیگر را بازی کنند. پارتنرها همانقدر که پارتنر و رفیق باقی بمانند برای هفت پشتشان کافیست.
عشق ماههای وبا --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, August 14, 2010
امشب گوشت نرم و خوشمزهی این حیوانات را خواهیم خورد، آغشته به ادویههای نایاب، و در کنار آن شراب کاپوآ خواهیم نوشید تا مست شویم. میدانم لذت بردن چیست. این استعدادیست که با گذشت زمان و تاریخ توانستهام به کمال برسانم، و میتوانم بگویم، بیکه خودپسندانه باشد، در این زمینه به استادی رسیدهام. منظورم این است: هنرِ مکیدنِ شهدِ لذت از همهی میوههای -حتا پوسیدهی- زندگی.
در ستایش نامادری --- ماریو بارگاس یوسا پ.ن. کتاب چهل و سه صفحه بیشتر نیست و بهدرستیکه خوندنش بر هر یوسا-دوستِ دیتیل-پسندی واجب عینیست. |
از نظر فردی بهنظرم مکانیزمی که با آن درگیر هستید، به لحاظ فرویدی «انکار» است. ورونیکا میداند کاری وحشتناک مرتکب شده ولی آن را حتی نزد خودش هم تایید نمیکند و بهمرور این مورد کمتر اذیتش میکند، تا اینکه آخر فیلم موهایش را رنگ میکند، تا به آدم دیگری تبدیل شود که هیچ چیز دربارهی حادثه نمیداند.
بله، ظاهراً همینطور است. «انکار» برخلاف «سرکوب» است. چون در «انکار» میدانی، ولی حتی از تاییدش برای خودت سرباز میزنی. من معتقدم آدم از چنین موقعیتی بدون آسیبدیدن بیرون نمیآید. این زن این بار را مثل جسدی تا ابد حمل خواهد کرد، مثل ساکی پر از استخوان. [+] عنوان کتاب رو که دیدم، «چهل سالگی»*، وسوسه شدم بخونمش. انتظار داشتم تو متن قصه با دغدغههای یک زن چهلساله مواجه بشم. نشدم. صرفن گول عنوان کتاب رو خورده بودم بیکه لایهای از دغدغههای میانسالی لابهلای قصه باشه. «زن بیسر» که تموم شد، یاد «چهل سالگی» افتادم. یاد حس ارضانشدهای که ته اون کتاب داشتم و برعکس، حس عجیب و غیرمنتظرهای که بعد از این فیلم. و حتا یاد اون سکانس معروف همآغوشی ژولیت بینوش در «آبی». وقتی اومدم خونه، رفتم سروقت مصاحبهی مارتل و نقدهایی که راجع به فیلم نوشته شده بود. توی مصاحبه با کارگردان، و توی اون دو-سهتا نقدی که من خوندم، هیچجا اشارهای به بحران میانسالی نشده بود. محور اغلب نوشتهها، «انکار» گذشته بود. حس گناه و عذاب وجدان و تلاش برای فراموش کردنش. اما پررنگترین ردی که فیلم جا گذاشته بود روی من، همین «میانسالی» بود. چهبسا انکار میانسالی و فراموش کردن عوارض و حواشیش. گاهی وقتا یه حادثهی غیرمنتظره اتفاق میافته، حادثهای که تا حالا تو کانتکست زندگیت نبوده. در مواجهه با اون اتفاق، بیکه زیاد به ماهیتش کار داشته باشی، شروع میکنی به بولد کردنِ ماجرا. مدام اتفاق رو پیش میکشی و به بهانهی اون، به بهانهی این بحرانِ جدید و محکمهپسند، فرافکنی میکنی. سوگواری و واکنش به این «اتفاق»، محمِلای میشه برای واکنش نشون دادن به بحران دیگهای که از قبل بوده، اما نمیتونسته به زبون بیاد. از اون موضوعاتِ «نمیخوام راجع بهش حرف بزنم»، «نمیخوام خودم رو ببینم که دارم راجع بهش فکر میکنم». شاید چیزی شبیه به همون لایههای پنهان تحقیرشدهی وجودمون تو «اترنال سانشاین آو د فیلان». میخوام بگم خیلی وقتها واکنشهای ما در قبال حوادث غیرمنتظرهی زندگیمون، ناشی از خودِ اون اتفاق نیست. خیلی وقتها استیصالای که بهمون دست میده، استیصالِ ناشی از چیز دیگهایه که تا حالا مجال بروز پیدا نکرده بوده. و حالا این اتفاق، دستآویزی شده برای واکنش نشون دادن بهش، در ملأ عام، با یک قیافهی حقبهجانب و یک مشت دلیل محکمهپسند. و طلبِ همدلی و سیمپتی، بابت چیزی عمیقتر، تنیدهتر، و حلناشدنیتر. مکانیسمای که برای این رویارویی انتخاب میکنیم، لزومن مکانیسم پیچیده و جدیدی نیست. کمااینکه واکنش ورونیکا سکوتای بود که اطرافیانش رو به تعجب وا نمیداشت، چون در راستای رویهی قبلی این آدم بود. اما حالا دلیل موجهای برای خودش داره که میتونه رفتارش رو توجیه کنه و خودش رو تسکین بده. چرا این فیلم هنوز داره ولام نمیکنه؟ چون نشستهم دارم «تصادف»های اخیرمو میشمرم و مکانیسمهای دفاعیمو تماشا میکنم و میرم تو دل ماجرا و از هر طرف که بیرون میام به یه جواب مشترک میرسم. «جواب»ای که تمام این سالها داشتهم انکارش میکردهم. *«چهل سالگی» -- ناهید طباطبایی -- نشر چشمه |
Friday, August 13, 2010 |
Monday, August 9, 2010
بخشی از گفتوگوی ایمی توبین با لوکرسیا مارتل دربارهی «زن بیسر»
اما همیشه تردید وجود دارد. اینکه آیا آن زن پسرک را زیر گرفته یا نه؟ وقتی بار دوم فیلم را دیدم، در صحنههای اول دنبال سرنخ میگشتم. مثلا میخواستم ببینم وقتی ماشین به چیزی برخورد میکند، آیا روی پنجرهی بغلی ماشین، اثر انگشتِ بچههایی که در صحنهی معرفی ورونیکا دور و بر ماشین بازی میکنند هست یا نه. راستش آن اثر انگشتها مال بچههاییست که دور ماشین بازی میکنند و نه مال آن پسرکی که مرده. اما از دید من این مهم نیست که بفهمیم زن واقعاً کسی را زیر گرفته یا نه، بلکه واکنش او مهم است. میخواستم روی رفتار انسانی او متمرکز شوم، واکنش انسانیِ او به این احتمال که شاید کسی را کشته باشد، و واقعاً مهم نیست که کشته یا نه. و نحوهی واکنش او به یک عمل شر. برای من همین جذاب بود، رفتار آدم ربطی به حقیقتِ عملش ندارد، بلکه ربط دارد به عواملی که آن عمل را خاطرنشان میکنند. [+] |
Stéphanie: So I get it. So you don't want to be my friend anymore. Stéphane: No, I don't wanna be your friend anymore. I don't wanna be your friend anymore. Do I have nail it at your door? I don't wanna be your friend. Stéphanie: No, you... . You can't. You can't stop being my friend. It's not something people can decide. Stéphane: Yea they can. People have an argument and then they stop talking to each other. Stéphanie: okay, then let's have a date or somthing and we can talk about things. The Scinece of Sleep |
Sunday, August 8, 2010
- 2 -
اولهای ملودیِ تِرَک یک دارد پخش میشود. «آفتابهای همیشه». پخش که نه، موسیقی یکجورِ خوبی جاری میشود توی فضا. خط تاریکِ نور افتاده کف زمین. غلت میزنم. نور فانوسهای دریایی از پشت پنجره میریزند تو. نارنجی و قرمز. نرم و بیصدا. دنیا ساکت ایستاده پشت در. صبور و منتظر. آیدا میخوانَد: اگر زمان و مکان در اختیار ما بود ده سال پیش از توفان نوح عاشقت میشدم و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت و سیهزار سال صرف ستایش تنت و تازه در پایان عمر به دلت راه میافتم Labels: stranger |
Saturday, August 7, 2010
گرمه. شلوغه. دوده. همهچی و همهجا عصبانیه. (خنکه. سر و صدا نیست. تو سایه دراز کشیدیم و مهم نیست بیرون در قراره چه اتفاقایی بیفته.) هُلم میدی. میخورم زمین. سر زانوم زخم میشه. ازون وسط پا میشم میرم میشینم رو پلهها. (دستشو میکشه رو انحنای کمرم. دستاش گرمان. تو دستاش محبتئه.) دیر میرسم. شلوغ بود. زیاد. عصبانی میشی. روتو برمیگردونی و سرتو با روزنامهت گرم میکنی. (دیر میرسم. شلوغ بود. زیاد. به عنوان جریمه هزاربار میبوستم.) سُر میخورم. نگام میکنی. معتقدی حقمه و بد نیست یه خورده بخورم زمین تا آدم شم. (خستهم. نمیتونم از پلهها برم بالا. دو تا پله پایینتر پشت کمرمو فشار میده برم بالا. میگه الان میرسیم، چیزی نمونده دیگه.) کجایی؟ (دلم برات تنگ شده.) کولهمو برمیدارم. توش زیاد پر نیست. میندازم رو پشتام راهمو میکشم میرم تو پرانتز. دلم نمیخواد بیرون بیام.
Labels: stranger |
یه ربع از شروع فیلم گذشته که میرسم تو سالن. هیچی از فیلم نمیدونم. یه ربعی طول میکشه تا جا بیفتم تو فضای فیلم. فضاش به شدت روم اثر میذاره. جذب فیلم میشم. تو این فاصله علی شروع میکنه توضیح دادن که یه ربع اول فیلم چه اتفاقی افتاده و ماجرا از چه قراره. همینجوری که فیلم جلو میره، صحنههای اول فیلم رو تو ذهنم بازسازی میکنم. علی اون وسطا داره سعی میکنه نماهایی که ندیدهم رو توضیح بده. نماها رو دارم مجسم میکنم. فیلم تموم میشه. مسحور فضای فیلم و فضای ذهنی کارگردان شدهم. مسحور اپروچای که برای پرداختن به موضوع انتخاب کرده. گپ زدن در مورد فیلم که شروع میشه، بیشتر و بیشتر از کارگردان خوشم میاد. حتمن میشینم دوباره فیلم رو ببینم. حتمن دو تا فیلم قبلیشو باید ببینم. عجب فیلمی بود. اینا چیزاییان که تو اون لحظه تو سرم میچرخن. از سالن سینما میایم بیرون و رسمن راضیام.
فرداش علی فیلمو میاره برام. توصیه میکنه حتمن بشینم لااقل اون یه ربع اول رو ببینم. میشینم به تماشای یه ربع اول فیلم. اوه2، چه عجیب. چهقدر این نماهایی که دارم میبینم با تصورات دیروزم زمین تا آسمون فرق داره. چهقدر یههو با همین یه ربع نگاهم تغییر کرد نسبت به فیلم. همون موقع میشینم یه ساعت اول فیلم رو دوباره میبینم. احتیاج دارم بر اساس دیدههای جدیدم دوباره فیلم رو ببینم و ذهنیت قبلیم رو با این دریافتِ جدید همتراز کنم.کل روایت فیلم سر و شکل دیگهای به خودش میگیره. به همین سادگی ما آدمها، بارها و بارها در طول روز، در طول رابطه، وسط یه قصه، وسط یه ماجرا، وسط یه کُنِشای که کلی از شروعش گذشته میرسیم به هم، یه روایت خلاصهی دو دقیقهای از اونچه گذشته رو میشنویم، باقی ماجرا رو میبینیم، با خودمون میشینیم گذشته و آیندهی ماجرا رو میبافیم به هم، هر جا روایت کم و زیاد داره هم از تخیل خودمون کمک میگیریم، میشینیم به قضاوت و تحلیل فیلم و کلی هم حقبهجانبایم و کلی هم از خودمون راضی و خوشحالایم. |