Desire knows no bounds |
Saturday, November 30, 2013 ایمیل وارده ... ولی ولی ولی، یه چیزیت رو خیلی دوست دارم که خودم هم اینجوریام. پر از آوانتاژم تو رابطه با آدمها. پر از «هرجور که رابطه تعریف میشه ایول بریم باهاش». ولی وقتی وسعت اختیارات رابطه رو اونقدر بزرگ میگیرم، دیگه سر چیز تخمی توافق نمیکنم. دیگه حوصلهی ننربازی وسطش رو ندارم. |
Thursday, November 28, 2013 «بیحالی، مثل شیره ی قند، در رانهای الین سیلان داشت، فکر میکرد، این حتما مثل آن است که آدم مالاریا گرفته باشد.» با این حساب اگر روزی یک صفحه هم مینوشتم آدم خوشبختی بودم. بعد فهمیدم اشکال چیست. من به تجربه احتیاج داشتم. چهطور میتوانستم درباره ی زندگی بنویسم، در حالی که نه یک رابطهی عاشقانه داشتم، نه بچه داشتم و نه مرگ کسی را دیده بودم. حباب شیشه --- سیلویا پلات Labels: UnderlineD |
ایمیل زده بود که «تولد فلانی فلان روزه آیا؟». خندیده بودم که «حالا باید صاف بیای از من بپرسی؟ قدیما که فلان روز بود، بلی». نوشت «به هر حال آدم تولد اکس دیر یادش میره. بماند که تو هارش اترنالسانشاین-سر-خود-ای.» همین امروز بود، امروز ظهر، نوشته بودم محتویات سبد دلتنگیهای آدم چه جابهجا میشود با گذر زمان. همین امروز ظهر بود، رفته بودم سراغ سبد دلتنگیهام، سراغ آدمهای توی سبد. چه عجیب بود مقایسهی فهرست سبد پارسالم با امسال. یک آشنا دیده بودم، دلتنگ، همین. حالا ایمیل داده که اترنالسانشاین-سر-خود. من؟ تا حالا فکرش را نکرده بودم. به خیال خودم که دوز رمانتیسیسم اضافه هم داشتهام حتا. ایمیل و سبد اما نظرشان فرق میکرد با من، به کل. آمدم بنویسم شاید با گذر زمان، آدم نسبت به سبدش واقعبین میشود. بعد دیدم آخخخخ که چه بدم میآمد از این «واقعبینی»چسباندنهای آدمها ته همهچیز. یک واقعبین میگفتند کل فلسفهی خوشی و ناخوشی آدم را میبردند زیر سوال. حالا همان من؟ شروع کرده به واقعبین شدن. هه! |
Wednesday, November 27, 2013 کارفرمایم دستور داده بود در مدت هفت روز اقامتم در بخش بزرگتر فرودگاه بمانم و بر این اساس تعدادی ژتون برای رستورانهای ترمینال به من داده بود، این اجازه را هم داشتم که دو وعده عصرانه به هتل سفارش بدهم. در همهی زبانها معدودی آثار ادبی هستند که به شاعرانگی منوهای اتاق هتلها باشند. باد پاییزی در امتداد سنگها می وزد در کوه آساما حتا این سطور ماتسو باشو که هایکو را در منطقهی ادو ژاپن به تکامل رساند، در برابر اشعار سرودهی استاد ناشناسی که جایی در آشپزخانهی سوفیتل کار میکند به نظر تخت و بیاثر میرسد. سالاد خوشمزهی سبزیجات با قرهقاط خشکشده در آفتاب گلابی آبپزشده، پنیر گورگونزولا گردوی شیرینشده در سس زینفادل ... برشهای گرم مرغ کبابشده بیکن دودی، کاهوی خردشده و رولهای سیاباتا روی بستری از سیبزمینیهای نمکین یک هفته در فرودگاه --- آلن دوباتن Labels: UnderlineD |
Tuesday, November 26, 2013 دوباره تمرین نوشتن میکنم. خوب است. نوشتن مرا از خیلی چیزها بینیاز میکند، مخصوصا از همین وبلاگنوشتن. تمام روز منتظر میمانم تا ساعت نوشتن برسد. انتظار سختیست. تمرین سختتری. مثل مراقبه میماند. اولاش هیجان دارد. ادامه دادناش اما ارادهی عظما میخواهد. ورزش روزانه، استعمال کرمهای پوست شبانه، و نوشتن مدام برای من مقیاس سنجیدن ارادهاند. اولی را عجالتا رکورد زدهام، سابقهام در دوتای دیگر اما فاجعه است. ببینیم این بار چه میشود. آقای ایگرگ میگوید «پیشرفت، نه کمال». میگویم اوهوم۲. آخخخخ که اگر بشود این یک قلم را توی مغزم فرو کنم هفتاد و پنج درصد معضلات بشریام را حل خواهم کرد. |
Sunday, November 24, 2013 و سرگیجه منتشر میشود باز توی رگهام انگار چند قطره چای چکیده باشد روی دستمال کاغذی سرگیجه رخوت ضعف و یأس یأس یأس یأس سفید بوی محلول ضدعفونی خشخش ملافههای خونسرد بیمارستان |
گویا پس از گم شدن آن شعر، زن به سفرهای دریایی روی آورده و تصمیم گرفته زندگیاش را در دریا تلف کند و دیگر کاری با شعر و عشق نداشته باشد جز اینکه آنها را در دریا رها کند. از آن پس، گویی هیچ چیز بین آنها وجود نداشته، نه رشتهی ارتباطی و نه حتا راه حلی برای دگرگون کردن آن وضع، مگر سپردن آنهمه به دست گذر زمان. روابط عاشقانه بین آنها به کل واپس زده شده بوده، خوشبختی نفی شده بوده، نوشتن مطرود. دیگر برای ما دشوار بود که آنها را باز هم همانطور که لحظهای پیش برای اولین بار دیده بودیم ببینیم. نزدیکی بیش از حد با آنها برای ما خفقانآور بود. لازم بود کمی از آنها فاصله میگرفتیم تا بهتر بتوانیم آندو را با هم ببینیم و با خودمان همداستان بدانیم. آن گوشهی بار را ترک کردیم. شما آمدید و در کنار من نشستید. امیلی اِل --- مارگریت دوراس Labels: UnderlineD |
Saturday, November 23, 2013 مرحوم حرفهای قشنگی میزد هیچکدام اما ضمانت اجرایی نداشت. خواهرشوهر آهو خانم |
Monday, November 18, 2013 آژانسهای مسافرتی اگر عاقلتر بودند به جای اینکه بپرسند میخواهیم کجا برویم میپرسیدند امیدواریم چه چیزی را در زندگیمان تغییر دهیم. یک هفته در فرودگاه --- آلن دوباتن Labels: UnderlineD |
Saturday, November 16, 2013 با این تیکهی کتاب، یاد زوجهایی افتادم که چند سالی از رابطهشون میگذره. ازدواج، خردهبلایای خودش رو به سر رابطه آورده، و آدمها، به هزار و یک دلیل، تو همون کانتکست بیمار و مسموم دارن به حیات خودشون ادامه میدن. یاد تصویرهای خانوادگیشون افتادم. چشمها، نگاهها و خندهها. و یاد قصههای پشت تمام اون نگاهها و خندهها. اسرار مگو. یاد خودِ قدیمام افتادم توی عکسها. نگاهی که هیچ نمیخندید. یاد اونجایی از زندگی که عزا میگیری بخوای به تنهایی با خانواده بری سفر. از تنها بودن با زن/شوهرت دلزده و گریزانی. همیشه دنبال همسفر میگردی، جمع، دوست، رفیق. جماعتی که زهر اون دونفرهگی عقیم رو بگیرن و لااقل توی اون چند روز کوتاه سفر، واقعیت ماجرا رو موقتا از یادت ببرن. تصویر خانوادهی خوشحال روی جلد کاتالوگهای سفر، به سختی در واقعیت اتفاق میافته. اینرو خیلی از ما به خوبی میدونیم. قصههای همدیگه رو خوب بلدیم. صرفا یاد گرفتیم چیزی به روی هم نیاریم. |
قصد هفتاد درصد مسافران راهی فرودگاه، سفر تفریحی بود. این را خیلی راحت میشد از روی شلوارک و کلاهشان در این وقت سال فهمید. دیوید یک کارگزار سیوهشتسالهی حمل و نقل بود و همسرش لوئیس، مادر خانهدار سیوپنجساله و تهیهکنندهی سابق تلویزیون. با دو فرزندشان در بارنز زندگی میکردند. بن سهساله و میلی پنجساله. آنها را در انتهای صف پذیرش پرواز چهارساعته به آتن دیدم. مقصد نهاییشان ویلایی با استخر بود در مجموعه تفریحی خلیج کاتافیجی که از پایتخت یونان با ماشینی از گروه سی-یوروپ-کار پنجاه دقیقه راه بود. مشکل میشد اغراق کرد که دیوید چهقدر از ژانویهی پیش که جایش را رزرو کرده، دربارهی تعطیلاتش فکر کرده است. هر روز گزارشهای هواشناسی را در اینترنت دیده بود. لینک دیمیترا رزیدنس را در فولدر فیوریتهایش گذاشته بود، مرتبا به آن سر میزد و عکسهای حمام و تصاویر خانه را هنگام غروب تماشا میکرد که در برابر شیبهای سنگی مدیترانه روشن بود. خودش را تصور کرده بود که با بچهها در باغی با حاشیهای از درختان نخل بازی میکند و با لوئیس روی بالکن ماهی کبابشده و زیتون میخورد. ... دیوید داشت چمدانی را به سمت بازرسی بار میبرد که ناگهان فکری آزارنده به ذهنش خطور کرد: این که «خودش» را هم در این تعطیلات با خودش آورده. ظرفیت دیمیترا رزیدنس هر قدر هم باشد، این مساله که «او» هم در این ویلا خواهد بود کمش خواهد کرد. مقدمات این سفر را فراهم کرده بود به این امید که از بودن با زن و فرزندانش، مدیترانهایها، شیرینی یونانی سپاناکوپیتا، و آب و هوای یونان لذت ببرد، اما معلوم بود ناچار است تمام اینها را از فیلتر تحریفکنندهی وجود خودش درک کند، با تمام آن سطوح تضعیفکنندهی ترس، اضطراب، و آرزوهای خودسر و نافرمان. ... فضای پُرتنش خانوادهی دیوید یادآور منطق انعطافناپذیر و بیرحمی بود که حال و حوصلهی انسانها در معرض آن است. وقتی تصویر خانه ی زیبایی را در یک کشور خارجی میبینیم و تصور میکنیم لاجرم شادی همراهیکنندهی چنین شکوهی است، داریم با مسئولیت خودمان آن را نادیده میگیریم. ظاهرا قابلیت ما در کسب لذت از امور مادی یا زیباییشناختی شدیدا به این وابسته است که طیف مهمتری از نیازهای روانی احساسیمان را برآورده کنیم، از جمله نیاز به درک، شور و احترام. نمیتوانیم از درختان نخل و استخرهای لاجوردی لذت ببریم اگر ناگهان معلوم شود رابطهای که به آن متعهدیم آغشته به عدم تفاهم و نفرت است. یک هفته در فرودگاه --- آلن دوباتن Labels: UnderlineD |
ساعت دو زدم بیرون. دو سه تا کار را بردم آتلیه، برای عکاسی. برگشتنی بعد از یک قرن بالاخره از جلوی یک کلیدسازی رد شدم، و دادم از روی کلیدها رایت کنند. تا کلیدها را بسازند، یک ساندویچ کتلت خانگی سفارش دادم برای خودم. کلیدها و ساندویچ را گرفتم خیلی سرفرصتطور و قدمزنان برگشتم طرف گالری. از خط عابر که رد میشدم هوس آبمیوه کردم. یک لیوان شیرهویج خریدم از آنطرفِ خط عابر. چشمدوخته به خانههای قدیمیِ آجری رسیدم به وارطان. یک بسته قهوهی تازهساییدهشده هم از وارطان گرفتم برگشتم سر کار. ساعت؟ تازه دو و سی و پنج دقیقه است! اصلا من میمیرم برای این نیمچهزندگی جدیدی که دارم اینجا، وسط شهر. اگر قرار بود این کارها را دم خانهمان انجام بدهم، دستکم دو ساعت و سی و پنج دقیقه وقت لازم داشت، بدون شیرهویج و وارطان طبعا. اینجای شهر اما، زندگی یکجور دیگری جاریست. یک کیفیت دلچسبی دارد که دم خانهی ما ندارد. زندگی اینجا عجیب به کف زمین نزدیک است. حالا برگشتهام. آبپاش حیاط را باز کردهام. یک پیمانه قهوهی خوشعطر ریختهام توی این فرنچپرس خوشتیپ جدید تا دم بکشد. آفتابی بیرمق خودش را کشانده تا وسطهای میز. اینها را که بنویسم میروم سراغ مشقهام. اینجا میشود هفتهها نشست و مشق نوشت. آخخخخ که باید خانه را بیاورم همین حوالی، همین وسطهای شهر. با تمام زندگی سرخوشِ شبانهاش. |
Friday, November 15, 2013 بیکن: آیا هر کسی این را نمیخواهد که یک چیز تا سر حد امکان مبتنی بر واقعیت باشد و در عین حال به جای اینکه تنها تصویرسازیِ سادهای از مدل باشد، عمیقا فضاهای احساس را بازگشاید؟ آیا کل هنر دربارهی این نیست؟ گفتگوهای دیوید سیلوستر با فرانسیس بیکن Labels: UnderlineD |
Thursday, November 14, 2013 اواخر شب بود گمونم، از همین شبهای شراب و کبابطور، به دخترک که چشمهای درشت مهربونی داره گفته بودم شمارهش رو برام بفرسته، اومده بود از پشت بغلم کرده بود که تو اول منو به رسمیت بشناس لطفا، شمارهم پیشکش. و بعد پرسیده بود اصن اسم منو بلدی؟ اومده بودم اسمش رو بگم که شوخیشوخی شراب کار خودش رو کرده بود و یه اسم دیگه به زبونم اومده بود. خندیده بودیم و شب تموم شده بود. مدتی بود که دخترک اومده بود توی همین جمع چندنفرهی کوچیک، و گمونم بار دوم یا سومی بود که این حرف رو میزد. دفعهی اولی نبود که با چنین اعتراضی روبرو میشدم. اکثر آدمهای جدید، شاید بهتر باشه بگم اکثر زنهایی که با من شروع میکنن به معاشرت همین اعتراض رو دارن کموبیش. خیلی از زنها معتقدن من جدی نمیگیرمشون، به رسمیت نمیشناسمشون، اجازه نمیدم بهم نزدیک شن، رفتارم باهاشون متفرعنانهست و کامنتهایی ازین دست. چند شب پیش داشتم به دوستم میگفتم لااقل دو تا دختر هم دعوت کنیم بابا، بذار فکر کنم ببینم کی به ذهنم میرسه. آقای دوست در جا و بیمکث جواب داد بیخود فکر نکن، هیشکی به ذهنت نخواهد رسید. تنها زنی که یه مدت نصفهنیمه باهاش دوست بودی فلانی بود و بس. دیدم راست میگه. حتا اگر سرچ هم میکردم باز کسی به ذهنم نمیرسید. دارم فکر میکنم جریان چیه. چرا زنها این گارد رو دارن نسبت به من، یا درستترش شاید این باشه که چرا من این گارد رو دارم نسبت به زنها. رفتار خودم رو که رصد میکنم، میبینم توی جمعها، از مهمونی و کافه و رستوران گرفته تا سفر و کلاس و الخ، اگر شروع کرده باشم سر معاشرت رو با کسی باز کردن، اون طرف عموما مرد بوده. کم پیش میاد در جمع برم سراغ زنی برای معاشرت. همیشه فکر کردهم حرفی برای گفتن نداریم. با مردها راحتتر میتونم حرف بزنم. از کتاب و فیلم و ادبیات گرفته تا کار و رابطه و الخ. از دنیای عمومیم گرفته تا زندگی خصوصیم. با مردها راحتتر مشورت میکنم. یادم نمیاد با زنی مشورت کرده باشم یا سوال شخصی پرسیده باشم ازش و جوابش برام مهم بوده باشه. توی دور و بریهام، آیدای پیادهرو و فروغ به ذهنم میرسن فقط. باقی همه مَردن. آیدا و فروغ آدمهاییان با تجربیات زیستهی شبیه به من، و این باعث میشه بتونم بهشون اعتماد کنم، یا دونستن نظرشون برام مهم باشه. انگار هر کسی تو استیجی شبیه به من نباشه به کل از مدار بصری من خارج میشه. در حالی که این اتفاق در مورد آقایون به این قاطعیت نمیافته. بهدرستی که چرا واقعن؟؟ بچه که بودم هم روال همین بود. دوستهای صمیمیم همه پسر بودن. دخترهای فامیل و دوست و آشنا همه به نظرم بورینگ و بیمغز میومدن. دوران دبیرستان چندتا دوست صمیمی داشتم که اولین خیانت زندگیم رو به زعم من در حقم انجام دادن. دور دخترها رو خط کشیدم به کل. دخترها نه تنها باهوش و کاراکتردار و جذاب نبودن، که حسود و بدجنس هم بودن. این شد مانیفست اون سالهای من. بزرگتر که شدم روال ادامه پیدا کرد. خواهر کوچکترم سالهای سال غر زد تا بعد از مدتها، بعد از ازدواجش، همین چند سال اخیر با هم صمیمی شدیم. با هم شروع کردیم به حرف زدن لااقل، حرفزدن شخصی. دخترخالهها رو هرگز به رسمیت نشناختم. در حالیکه پسرخاله و پسرعمهم از همصحبتهای صمیمیم محسوب میشدن. تو اون دوره به نظرم واقعن ایراد از من نبود. طرز فکر و رفتار دخترها به شکل فاصلهداری با پسرها فرق میکرد. من شروع کرده بودم به هزار و یک تجربهی عجیب و خارج از عرف، در حالیکه دورم پر بود از زنان سادهی کامل. ادامه دارد.. |
Tuesday, November 12, 2013
وقتی رفت، یه لیوان چای ریختم برای خودم و نشستم روی مبل، بیهیچ کاری. فکر کردم همینجوریها بود که تمام اون هفت سال اونجوری پشتم به کوه بود و اونجوری عاشق و شیفته بودم و اونجوری ذهنم از تمام مردهای دیگه خالی بود. ندیدهم مردی رو به جز اون، که بشه اینجوری بهش اعتماد کرد و چشمبسته همهچیز رو سپرد بهش.
پرسید خب الاغ، اگه اینقدر خوبه و هنوز اینهمه دوستش داری، چرا معطلی پس؟ چرا نمیری باهاش؟ جواب درستی ندارم برای این سوال. مردی که هفت سال عاشقش بودم رو روزها میبینم، بارها و بارها، و میدونم به سختی ممکنه آدمی دیگه با این جایگاه توی زندگیم پیدا شه. خیلی وقتها، درست همون لحظاتی که بعد از حرف زدن باهاش گوشی رو گذاشتهم یا بعد از حرف زدن باهام رفته و در رو بسته، همون لحظاتی که هنوز تحت تاثیر حرفهاشم، با خودم فکر میکنم آخخخ که چههمه آدمِ منه این آدم، چه لذتی داره اعتماد کردن بهش و کارها رو سپردن به دستش و به هیچچیز فکر نکردن. بودنِ دوباره با او اما؟ نمیدونم. بودن با او از من زنی خواهد ساخت در سایه. دوباره عادت میکنم به حضور قاطع بیتخفیفش در زندگی، و عملن فرصت هر تصمیم و هر عملای رو از خودم خواهم گرفت. چون همیشه یکی عاقلتر هست این کنار، که به جای من تصمیم بگیره. با این آدم، فرصت اعمال انتحاری و هیجانات احمقانه از من گرفته خواهد شد. و در پلهی بعدی، تمام دستاوردهای احتمالی آیندهم رو به حساب اون خواهم نوشت. زنی که توی من داره نفس میکشه و با انرژی هر چه تمام زندگی میکنه، لازم داره بدونه با پای خودش تا کجا میتونه بره، تا کجا میتونه با دستهای خودش رؤیاهاش رو محقق کنه. اما بودن در کنار همچون مردی، فرصت ایستادن روی پاهای خودم رو از من میگیره.
باید بین هیجانات کاذب/غیر کاذب و آرامش تضمینی یکی رو انتخاب کنم. انتخاب من؟ سالهاست که هیجانات کاذب و تعلیقهای مدامه.
|
رونوشت:
سزار و روزالی |
Wednesday, November 6, 2013
در خیانتِ مای وری فرست ایمپرشن، یا چگونه من عوض شدم بیکه تصویرم ذرهای تکان خورده باشد
تصویر زنی مغرور، که در پی اثبات برتری خود است مدام، سایه میاندازد گاهی بین من و مرد. دوستت دارمهای من زیر این سایه سرد میشود، بیجان میشود و رنگ میبازد انگار. «حالِ» من، زنی که دیگر همان زنِ دیروز نیست، مدام با گذشتهام مچ میاندازد. و تصویر، تصویری که دیگر تصویر من نیست، با قدرت تمام، همچنان بر منِ امروز چیره میشود. باید از سایهام خلاص شوم. باید خودم را از حیطهی قدرتاش بکشم بیرون. هیچچیز اما، سختتر از عوض کردن «اولین تصویر» خود در نگاه دیگری نیست. Labels: یادداشتهای روزانه |
بعدنا باید در وصفش بنویسن
«و آغوشاش چه بهقاعده بود و
هیچ کم نداشت» |
Saturday, November 2, 2013 مدتیه که رتق و فتق جلسات همفیلمبینی با زرافهست. امروز کلهی صبح اومد اسم فیلمی که قراره امشب پخش بشه رو پرسید. دیدم رفته داره تو آیامدیبی سرچش میکنه. تو دلم گفتم به۲، زحماتم نتیجه داد. ببین چه علاقمند شده که داره میره ریتینگ فیلمو ببینه و لابد چند تا ریویو راجع به فیلم بخونه و اینا، که دیدم داره میگه ایول، فیلم یه ساعت و سی و دو دقیقه بیشتر نیست، به بازی آرسنال لیورپول میرسم. |
Friday, November 1, 2013 حس میکنم تب نوبه دارم، اما دمای بدنم عادی است: برای خواندن خیلی خستهام، برای نوشتن خیلی خستهام، آنقدر خستهام که نمیتوانم سه درس آخرم را حاضر کنم، دست کم باید تلاشم را بکنم. حوله حمام و جوراب پشمی پوشیدهام و به یک آپارتمان سرد، خالی و تمیز فکر میکنم: آه که چهقدر تمیزی روحم را تسکین میدهد. خاطرات سیلویا پلات Labels: UnderlineD |
گاهی هم با دماغ چین خورده و آستینهای کشامده تا سر انگشت میایستی کنار ببینی شخصا چهقدر تو را میخواهد |
مدتهاست با خودم قرار گذاشتهام بین تمام کتابهای پای تختم، حتما یک جلد سیلویاپلات یا ویرجینیا وولف باشد، برای دوبارهخوانی. یک دورهای پسوآ هم جزوشان بود، اما نمیدانم چرا از لیست خارج شد. خواندن نثر این دو سه نفر ذهنم را مرتب میکند. با شیوهی نوشتنشان خو گرفتهام. خاطرات سیلویا پلات را گمانم برای بار سوم دارم میخوانم. بنا بر تاریخهایی که روی کتاب زدهام، اولین بار سال هشتاد و سه خواندهاماش، و دومین بار سال هشتاد و شش. اینبار هم چند ماهی میشود که دم دستم همین پایین تخت است، هرازگاهی میخوانماش. حالا دوباره رسیدهام اواخر کتاب. یکسوم پایانی. سیلویا پلات سخت افسرده است و گیج میزند. تصمیمهای قاطعانه میگیرد و بیش از دو روز به تصمیمهایش وفادار نمیماند. امروز رسیدم به آن شبی که تد، شلنگ حمام را وصل میکند به گاز آشپزخانه، پرندهی نزار و زخمی را خفه میکند تا از زجر کشیدن رهایش کند. روز بدی بود برای رسیدن به این فصل کتاب. Labels: یادداشتهای روزانه |