Desire knows no bounds |
Wednesday, October 28, 2015 جایی که ایستاده بودم، اسمش ایستگاه مترو بود. یکزمانی میخواست ایستگاه مترو بشود... via تأملاتی زیرِ دوشِ حمّام جایی که ایستاده بودم، اسمش ایستگاه مترو بود. یکزمانی میخواست ایستگاه مترو بشود اما هیچوقت ایستگاه مترو نشد. گودبرداریاش را انجام دادند و دورش را هم حصار فلزی کشیدند و یک تابلویی که آرم مترو بود، بزرگ به میلهای دراز جوش داده بودند که از دور هم میشد آن را دید و لامپ داشت و شبها روشنش میکردند و حشرات جلوی آن وول میخوردند و زیبا بود. البته فقط چند هفته شبها روشنش کردند. بعدتر خاموشش کردند و خاموش ماند تا روزی که برش داشتند. آن محوطهی وسیع گوبرداری پس از چندماه تبدیل شد به مکانی برای فوتبال و البته مکانی برای تسویه حسابهای شخصی و گروهی. کولوسئوم. میتوانستی تا جایی که جا دارد طرف را کتک بزنی و یا تا جایی که جان داری کتک بخوری و کسی هم نفهمد. از بیرون دید نداشت. بعد از چندسال، وقتی مهندسان شهرداری نقشهی عبور خطوط مترو را عوض کردند و قرار شد دیگر مترویی از آنجا عبور نکند، آمدند گودال را پر کردند و صاف کردند و چندماه بعدش هم چند ساختمان آنجا ساختند اما اسم آنجا همچنان ایستگاه مترو بود. حتا وقتی چندسال بعدتر هم که آن چند ساختمان را تخریب کردند و صاف کردند و آنجا پارک شد و دار و درخت و نیمکت و وسیلهی بازی آنجا کاشتند، باز اسمش ایستگاه مترو بود. اینجا دروازهی ورود بود. همینجا میایستادیم و اگر داخل کولوسئوم نبودیم، حتماً به حصارهای فلزی تکیه داده بودیم. آنطرفتر وقتی خورشید پایین میآمد و هوا تاریکتر میشد، بزرگترها میآمدند و دستههای کوچک تشکیل میدادند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند. و البته دخترها. تماشای آنها کاری دائمی برای آنها بود.
آقامحمود دیگر نیست. جای مغازهاش یک مغازهی دیگر ساختهاند. لوازم آرایشی و بهداشتی. آقامحمود اگر بود و دورهی جدید مغازهاش را میدید، حتماَ خوشحال میشد. اما مغازهی خود آقامحمود از آن مغازههایی بود که همهچی میفروشند. کنار هم. بدون اینکه اجناس مزاحم همدیگر شوند. قابلمه و دمپایی و دفتر و مداد و ذغال و برنج و برس و خیلی چیزهای دیگر. اگر جا داشت نان هم در مغازهاش میپخت. خودش یکبار این را گفته بود. اما کار اصلی آقامحمود گاز بود. آقامحمود برای این کار معروف بود. از جاهای دیگر سراغش میآمدند. مشتری داشت. گاز. پرکردن کپسولها و پیکنیکها. آقامحمود این کارش را بیشتر از فروختن اجناس دیگرش دوست داشت. پیشبند آبیاش را به تن میکرد و عینک پنسیاش را به چشم میزد و کپسول را میگرفت و شلنگ گاز را به کپسول وصل میکرد و میگفت «عقب وایسا» و شیر را باز میکرد. کپسول که پر میشد میگفت «تموم شد». در آخر دستهایش را دور آتش کبریت کاسه میکرد و سیگارش را روشن میکرد. اگر هم کپسولها زیاد میشد، باید وقت میگرفتی. در جدولی که توی دفتری میکشید، نوبت مینوشت. اینجای مناسکش را دوست داشت: «تو ساعت ۲ظهر بیا، فلانی ساعت ۵عصر بیا، فلانی سر راه به عصمتخانم هم بگو کپسولش آمادهس.» اما معمولاً چیزی که خیلی خیلی دوستش داری، یکروزی بهت ضربه میزند. این یک قانون است. ما توی کلاس نشسته بودیم که صدای آن ضربه را شنیدیم.
آقای اسماعیلی معلم ادبیات کلاس اول راهنمایی بود.آقای اسماعیلی انسان آرامی بود. کلاسهای درس او را دوست داشتم. بسیار شمرده حرف میزد و ثابت پشت میزش مینشست. کمتر تکان میخورد و از سرجاش بلند نمیشد. به او خیره میشدم. به دهان او خیره میشدم. من هم ثابت میشدم. کرخت میشدم. انگار وارد یکجور نئشگی میشدم. تا جایی که صدایش را نمیشنیدم و این حالت را بسیار دوست داشتم. آقای اسماعیلی برای تفسیر یک بیت از فردوسی و عطار یا وقتی داشت یک درس را توضیح میداد، یا وقتی یکی از بچهها انشایش را میخواند، میگفت «ببینید بچهها فیلمها و آهنگهای زیادی هست که براین اساس ساخته و کشیده شدن، تابلوهای زیادی نقاشان کشیدن مثلاً»، بعد از یک تابلوی آبرنگ حرف میزد که آن را در فرودگاه استانبول دیده بود. چندباری از او دربارهی تابلوهای دیگری که میگفت درموزههای نیویورک و لندن و تورنتو دیده برایمان تعریف کند اما هربار فقط از آن تابلوی آبرنگ میگفت. اگرچه تمام مثالهای آقای اسماعیلی به یک تابلو ختم میشد اما او را مردی هنردوست که جهان را رفته و گشته، میدانستیم. او به نقطهای روی دیوار آخر کلاس خیره میشد و از آن تابلو حرف میزد. اینقدر این تابلو را با جزئیات برایمان شرح داده بود که ندیده میتوانستیم نسخههایی از آن را بکشیم. من پای تخته بودم. داشتم انشا میخواندم. انشایم دربارهی «آوای وحش» بود. آن روزها گرفتار «آوای وحش» جک لندن بودم. یکی از اولین کتابهایی که خوانده بودم. توی روزنامهی «اطلاعات» در مقالهای که اصلاً نفهمیدم دربارهی چه بود، ترکیبی از کلمات را دیدم که خوشم آمد. چیزی یا کسی «نشانمان میدهد». این نشانمان میدهد را تا توانستم در انشایم استفاده کردم. در انشاهای بعدیام هم از آن بهصورت افراطی استفاده میکردم: «جک لندن نشانمان میدهد»، «گرگها نشانمان میدهد»، «باگ نشانمان میدهد»، «قصه نشانمان میدهد» و... داشتم تکهای از رمان را میخواندم: «مردم از پی سوجت ساوند گرفته تا سان دیهگو، همگی به قطب شمال هجوم آورده بودند. آنها فلز زردرنگی پیدا کرده بودند و هزاران نفر دیگر هم به سرزمینهای شمالی هجوم میبردند تا به آنها ملحق شوند و دنبال طلا بگردند.» یا این تکهاش که وقتی خواندم نفسم پای تخته بالا نمیآمد: «اما این گرگ همیشه تنها نیست. چه بسا شبهای بلند زمستان، هنگامی که گرگها در درههای کمعمق، در پی شکار خویشاند، زیر نور کمرنگ مهتاب یا نور درخشان قطب شمال، پیشاپیش گرگها میدود و بسیار بلندتر از آنها خیز برمیدارد و هنگامی که با گلهی گرگها آواز دنیای وحش را سر میدهد، حنجرهی بزرگش به شدت میلرزد.» حرفم را آقای اسماعیلی قطع کرد. بعد به دیوار خیره شد و گفت: «نقاش در تابلویی که در فرودگاه استانبول نصب بود و من اون رو دیدم، اسکلهای کنار دریا رو کشیده بود با چندتا قایق با بادبانهایی افراشته. روی عرشهی کشتیها هم مردایی رو کشیده بود که برای زنان توی ساحل دست تکون میدن.» آقای اسماعیلی به اینجا که میرسید سکوت میکرد. آن روز هم سکوت کرد. بعد بووومبببب. صدای انفجار آمد. مغازه، اجناس، کپسولها و آقامحمود دست در دست همدیگر ترکیده بودند. یکجوری ترکیده بودند که جنازهی آقامحمود هیچوقت پیدا نشد. یک چیزهایی از بدن آقامحمود پیدا شد اما درست و کامل، نه. بعد از مدرسه، وقتی به صحنه رسیدم که همهچیز تقریباً تمام شده بود. مغازه شبیه یک چیز دیگری شده بود. یک جسم بیشکل بزرگ سیاه و سوخته با کفهای سفیدی گوشه و کنارش. چند مأمور آتشنشانی داشتند شلنگها را توی ماشینها میچپاندند. رفتم خانه. آن دو بیوه را دیدم. مرموزترین آدمها. تا من را دیدند ساکت شدند.
از اینجا که ایستادهام، یعنی ایستگاه مترو، دارم ممدفری را میبینم. او هیچ تغییری نکرده. همچنان سالم و قبراق است و البته حرکاتش کمی کند شده. چند پلاستیک آشغال بزرگ جلویش گذاشته و محتویات آن را نگاه میکند. بلند میشود و سر جوب مینشیند و دستش را داخل جوب میکند و میگردد. چیزی بالا میآورد. آشغالهای رویش را پاک میکند. یک بطری شیشهای است، یک چیزی مثل شیشهی خیارشور. آن را زیر نور تیر چراغبرق میگیرد. مثل جویندگان طلا. او از سیسال قبل از تولد من کارش همین بوده. کارش همین بوده که هر روز کل خیابانهای اطراف را زیرپا میگذارد و در بشکههای آشغال را برمیدارد و چیزهایی پیدا میکند. توی خیابانها و کوچهها سرمیکشد، جلوی خانهها و زیر پلکانها و توی زمینهای خالی و خرابههای پشت خانهها و مغازهها کندوکاو میکند. هرچیزی که بهنظرش همچنان چیزی است، جمع میکند. مثل الآن، همان موقع هم فکر میکردم چه کار سختی دارد. همیشه ممدفری یک چیزهایی را پیدا میکرد که آشغالجمعکنهای دیگر یا نانخشکیها که در ساعات اضافهکاریشان به آشغالها هم نزدیک میشدند، دور میانداختند. ممدفری ارزش یک چیزهایی را تشخیص میداد که دیگران نمیدادند. توانایی او همین بود. مردی که هیچکس سنش را نمیدانست و لاغر بود و موهایش فر داشت و یک ماهگرفتگی هم روی صورتش بود. یک جدیت و پشتکاری داشت و در این راه قدم میزد که به نظرم زندگیاش منطقی و طبیعی بود. اینقدر که میپرسیدم چرا من نباید اینجور زندگی کنم؟ وقتی مغازهی آقامحمود ترکید بازرسها چندبار او را بردند و سؤالجوابش کردند. چون او شاهد تمام ماجراها بود. چون او در تمام روزها در خیابان بود.
توی ایستگاه مترو ایستادهام. هیئتهای مختلف میآیند و میروند. دو طرف خیابان پر است از آدم. از بین جمعیت مادرم را میبینم که دست تکان میدهد که بروم پیشش. نزدیکش که میشوم خانمهای کناریاش را میشناسم. همسایههای دیوار به دیوارمان. مرموزترین آدمها. خیلی از زنها را میشناختم که شوهر نداشتند. اما ماجرای بیشوهرشدنشان را میدانستم. بهم گفته بودند. آنهایی که الآن به یاد میآورم: معصومخانم، خانم صادقی، بیتاخانم، افسانهخانم که توی خانهاش خیاطی میکرد، سهیلا و عاطفه که آنها هم خواهر بودند و چند زن دیگر. همهی اینها شوهرهایشان را از دست داده بودند. در جنگ. به خاطر جنگ. آن دوتای آخر سهیلا و عاطفه شوهرهایشان وقتی از اسارت برگشتند، دوباره شوهردار شدند. وقتی وسط جمعیت شوهرهایشان را بغل کردند، بعد همدیگر را بغل کردند و دوباره شوهرهایشان را بغل کردند، یادم هست. اما آن دو بیوه. آنها شوهرهایشان را در درگیریهای اواسط دههی شصت از دست داده بودند. شوهرهایشان عضو مجاهدین بودند. این را بعدها فهمیدم. همیشه سیاه میپوشیدند. کم از خانه بیرون میآمدند، کم حرف میزدند، اصلاً نمیخندیدند و پوست بسیار سفیدی داشتند. تنها کسی که با او حرف میزدند، مادرم بود. بیشتر روزها وقتی از مدرسه برمیگشتم، آنها را توی خانهمان میدیدم. وارد که میشدم سکوت میکردند. حتا وقتی توپمان را از توی حیاتشان میآوردند و بهمان پس میدادند، سکوت میکردند. بعدها این را هم فهمیدم که منتظر بازگشت شوهرهایشان بودند. حتا وقتی الآن دیدمشان انگار منتظر بودند.
توی همین روزها شنیدم که آقای اسماعیلی مرض قند گرفته. روزی دو آمپول انسولین میزند. در به در دنبال شمارهاش میگردم. میخواهم بهش زنگ بزنم اما فکر نکنم بهش بگویم بعدها فهمیدم که او فقط یکبار پایش را از ایران بیرون گذاشته و او فقط یک تابلو دیده و از تابلوهای دیگر و موزهها و اینها خبری نبوده. چرا؟ چون او فقط یکبار به ترکیه میرود و روزها در فرودگاه روی صندلیای مینشیند که روی دیوار مقابلش همان تابلوی آبرنگ آویزان بوده و بعد برمیگردد. بیپولی باعث میشود برگردد. وقتی توی ایستگاه مترو ایستاده بودم، آدمهایی را به یاد میآوردم که نفسهایشان فقط تا زیر حلقومشان بالا میآمد. هنوز هم هستند آدمهایی که زندهاند اما نفس نمیکشند، آدمهایی که مردهاند پیش از آنکه مرگ سراغشان بیاید. آدمهایی که منتظر بودند، آدمهایی که میترکیدند. آدمهایی در یک عصر ظلمانی.
Labels: UnderlineD |
Thursday, October 22, 2015
این روزها هر طرف را که نگاه میکنی به یک پروژهی عکاسی، خطاطی، فیلم کوتاه، خطابه و ... برمیخوری در مذمت اسمارتفونها. اینکه اسمارتفونها و شبکههای اجتماعی چقدر پرمخاطره و وحشتناک است و آدمها در حالیکه کلههای مبارکشان را از داخل آن بیرون نمیآورند به زیر ماشین میروند، به داخل چاه میافتند و ناهارشان از دهن میافتد و کانون خانوادهشان سرد میشود. اما آیا واقعیت چنین است؟ برای پاسخ به این سوال باید برگردیم به دوره ماقبل اسمارتفونها. وقتی که اینترنت بود اما هنوز باید برای استفاده از آن پای سیستم مینشستی. زندگی آن وقت چگونه بود؟ یادم میآید آن وقتها در اتاق استراحت پزشکان -جایی که مابین عملها یا وقت غذا خوردن پزشکان دور هم جمع میشوند- همکاران یا روزنامه میخواندند یا در مورد آب و هوا و فلان رویداد سیاسی-اجتماعی یا فوتبال دیشب بحث میکردند و بعضا تحلیلهای تخیلی ارائه میکردند و بعد هم میرفتند دنبال کارشان. الان اما همان بحث و تفسیرها در جریان است اما آدمها انتخاب دیگری هم دارند. یکی با موبایلش گیم بازی میکند، دیگری پستهای گروههای تلگرامش را بالا و پایین میکند و آن یکی هم در اینستاگرامش میچرخد. به عبارت دیگر آدمها این انتخاب را پیدا کردند که بتوانند در عین حضور فیزیکی و بعضا اجباری در جایی به کاری بپردازند که جذابیت بیشتری برایشان دارد.
در فضای داخل خانواده و مهمانیها هم اوضاع بر همین منوال بوده. آدمها سر یک میز جمع میشدند یا دور هم پای تلویزیون مینشستند یا با هم معاشرت میکردند چون انتخاب دیگری نداشتند. این بدان معنی نیست که آن دوران طلایی دوران معاشرتهای باکیفیتی بوده. آدمها بخصوص نسل قبلتر همیشه صرفا یک جور "اینرسی" دارند. یک جور آشناپنداری با وضعیت قبلی که وقتی به هر علتی تغییر کند احساس خسران میکنند و نوستالژی بدین ترتیب شکل میگیرد. هرکس دهه شصت را تجربه نکرده باشد و پای صحبتهای نوستالژیک ما بنشیند فکر میکند که چه تجربه طلایی را از دست داده است در حالیکه واقعیت چیز دیگری بوده است. یا در مهمانیها آدمها به زور مجبور بودند تمامی ساعات مهمانی را با هم معاشرت کنند و از در و دیوار صحبت کنند تا سکوت خدای ناکرده حکمفرما نشود و بعضا هم به ضرب و زور دستت را میکشیدند تا آن وسط حرکات موزون انجام بدی و خلاصه مهمانی به یک نحوی به ته برسد. عینا شبیه یک مراسم آیینی که باید طبق فرمول انجام گیرد. الان اما آدمها در ساعاتی از مهمانی با گوشی خودشان مشغولند و از فضای موجود فاصله میگیرند. تلفیقی از حضور و عدم حضور برایشان جذابتر است. بهشان بیشتر خوش میگذرد و احساس بهتری دارند.
اگر تمام این موقعیتها و موارد مشابه را در نظر بگیرید به یک اصل اساسی مشترک میرسیم که کلید اصلی قضیه است: عنصر جذابیت. اگر معاشرت خانوادگی، مهمانی در جریان، یا هر ایونت دیگری که در آن حضور دارید به قدر کافی جذاب باشد دیگر سراغ گوشی و معاشرین داخل آن نمیروید. برای مثال اگر شما اهل فیلم دیدن باشید، یا عاشق فوتبال بازی کردن یا طرفدار پر و پا قرص طبیعت نوردی باشید هیچ اسمارت فون یا شبکه دیجیتالی قادر نیست شما را از این فعالیتها باز دارد. در واقع عنصر اجبار و محدودیت وقتی پا به عرصه میگذارد که توان مقابله و رویارویی وجود نداشته باشد. دیگر به کودک نسل امروز نمیشود گفت با یک گچ و هشت تا مربع لیلی بازی کند و خوشحال باشد یا مثل ما ساعتها پای دوز و منچ و گل یا پوچ بنشیند و کیف کند وقتی بازیهایی به مراتب پیچیدهتر و جذابتر وجود دارد که سرگرمش میکند و هر روز هم بر انتخابهایش افزوده میشود.
اسمارتفونها و شبکههای اجتماعی در واقع پاسخی است به نیاز انسان مدرن که دیگر مایل به زندگی قبیلهای با آن شکل اولیهش نیست و به سمت فردگرایی بیشتر رفته است. انسان مدرن تنهاتر شده است و این تنهایی حاصل یک انتخاب طبیعی است چون آن مدل قبلی عملا شکست خورده است. این فضا هم در واقع ترفندی است برای تنها نبودن. اینکه در هرجایی از دستشویی تا تخت خواب و در هر ساعت از شبانهروز به مدد اسمارتفونها آدمهایی هستند که گوشهای از خلا را برای تو پر کنند اتفاق خوبی است. این تکنولوژی رسمیت دادن به حق انتخاب است. دیگر به مدد همین اسمارتفونها جبر جغرافیایی قدرتش آنقدرها هم زیاد نیست. کسی که آدم شب بوده دیگر نگران خوابیدن همه نیست چون به مدد همین فضا آدمهای دیگری که شبزندهدارند یا در نصفالنهار زمانی دیگری زندگی میکنند حضور دارند تا فرد دیگر احساس تنهایی نکند.
خلاصه اینکه به همه دلواپسان و نگرانها باید گفت که اگر نگران وضعیت فعلی هستید چاره کار در نفرین و لعنت اسمارتفونها نیست. چاره بالا بردن کیفیت در روابط و فعالیتها و روزمرگیهاتان است. تکنولوژی محض خاطر دل شما از حرکت نمیایستد. دیر زمانی نخواهد گذشت که رباتها جای معاشرین انسانی را خواهند گرفت. چون تکنولوژی و دوامش مبتنی است بر نیازهای انسانی. هیچ چیز در این دنیا گارانتی تداوم ندارد مگر آنکه مطابق با خواست و نیازهای آدمی باشد. اگر نگران هستید سعی کنید ورژن جذابتری ارائه دهید؛ وگرنه محکوم به زوال هستید.
پ.ن طبیعتا متن در مورد انسان بالغ و عقلرس است و مدیریت کودکان در زمینه استفاده صحیح از اسمارتفونها بحث دیگری است که دخلی به این داستان ندارد.
از فيس بوك رضا
Labels: UnderlineD |
Kintsugi via The 15th Floor Diaries
حاشیهی تمام دفترها و کاغذهای قدیمیام پر است از نوشته و شعر؛ تمامشان هم لبریز از اندوه...
یادم افتاد به آن نوشته مکرر وبلاگ دانیال که:
«شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سختجانی خویش این گمان نبود»
خیلی از آن روزهای سخت گذشتهاند؛ دیگر سر هر پیچ خیابان هراس دیدن جنازه قدمهایم را سست نمیکند. دیگر دلواپس چاپلوسیهای همکار بیکار و رئیس بیمدیریت نیستم. دیگر یأس آشنایی با آدمهای بیمار اندوهگینم نمیکند. دیگر شبهای کابوسدار، لیمان را بغل نمیکنم.
اینها تمام شد و من ماندم. من دوام آوردم. ما دوام آوردیم. صبر، جانمان را قلوهکن کرد و روحمان را خراشید، اما ما را به آنسوی هیاهو رساند. گرد و خاکها نشستهاند و من به آنچه از من مانده بود نگاه میکنم. نگاه میکنم که چطور، تکه تکه پارههای مرا کنار هم گذاشت و با معجزه دستهایش دوباره ساخت.
هر صبح، عشق مرا در آغوش میکشد، بی هیچ اغراق و استعارهای. هر صبح، مهربانترین سگی که میشناسم روی پاهایش میایستد، دستهایش را روی شانههایم میگذارد و سرش را به گردنم میفشارد و صمیمانهترین بغلش را به من هدیه میدهد. هر صبح، به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگر مانده به بوسیدن مامان و بابا، و از شوق، بغض میکنم...
نوشته بودم که وقتی از مهلکه بیرون بیایی، چشمهایت برق میزند و کمتر لبخند میزنی. نمیدانستم لبخند نیست که گم میشود، واژه است. چیز زیادی برای گفتن نداری، یا حتی برای نوشتن. کلمات رهایت میکنند.
حس بدی نیست، غریب اما چرا.
***
کینسوگی (Kintsugi) یا اتصال طلایی (Golden Joining) نام هنریست در ژاپن. تکههای ظرف چینی شکسته را با طلا بند میزنند. خطوط طلا، مسیر شکستن را نشان میدهد. دلیلش؟ شکستن را بخشی از تاریخ ظرف میدانند و تلاشی برای پنهان کردنش نمیکنند. برای من، کینسوگی بود.
Labels: UnderlineD |
And what do you know who is staying in the rubbles via كنار كارما
روز نرمی است. ماگ لبالب از چایی را گذاشتهام کنار لپتاپ و دلم قند نمیخواهد. «تمام تو» را گوش میدهم و یاد آن فروشندهی موزیک میافتم که نتوانسته بود لای قفسهها پیدایش کند ازبسکه اشتباه آدرس داده بودم. روز نرمی است و خورشید نیست و از جایی دور٬ خیلی دور صدای عزاداری عاشورا میآید. حواسم در پارکینگ است. ماشین را یکجوری پارک کردهام که طبقهی پایینی اگر قصد بیرون آوردن ماشینش را داشته باشد یا گرفتار است و یا باید زنگ بزند. یک گوشم به آیفون است و یک گوشم به نوای نیِ امیر اسلامی. آلبرت یکبار پرسید این فلوتِ شما چرا اینقدر غم دارد. گفتم چون فلوت نیست و نی است٬ چون نوایش از حنجرهی آدم بیرون میزند انگار که دلت را جار زده باشی.
روز نرمی است. پتوی سفری را دورم پیچیدهام٬ شلوارجین و پاپوشهایم را پوشیدهام و به خانهای نگاه میکنم که قرار شد در کمال تعجب همچنان ساکناش باشم. یادم باشد پتوی بزرگ را بدهم خشکشویی و باقی عکسها را جمع کنم. یادم باشد پودرِ دستی بخرم برای شستن پردهها و کوسنها. یادم باشد سرفرصت بنشینم و با پیرزنهای ته دلم که وقتی صدای نی میشنوند شروع میکنند به رختشستن٬ کمی حرف بزنم٬ کمی دوست شوم.
Labels: UnderlineD |
Tuesday, October 20, 2015 یک دقیقه سکوت یا حتی خیلی بیشتر via ماندالا آن ها که هنوز می نویسند چطور می نویسند، آن ها که هنوز عاشقند چه؟ آن ها که هنوز می روند، هنوز تلاش می کنند، هنوز می خواهند، هنوز می توانند… دوام چیزها توی دنیای من کم است یا برای همه همین طور است. قدیم ها سراب مخصوص در راه مانده های بیابان بود، سرگردانی مال آدم های گم شده در شب بی چراغ، تازه ستاره ها هم بودند. از دب اکبر به قطب نما و نقشه و جی پی اس رسیدن چرا سرگردانی و گم شدگی را منسوخ نکرد؟ هر روز ساکت تر می شوم. هر روز که می گذرد حرف هایم کمتر می شود و صدایم آرام تر، آن قدر که دیگر نه حرفی دارم نه کسی من را می شنود. دور و برم پر از حادثه است، پر از مرگ و به زندگی برگشتن، پر از آدم، وای آدم ها، ده ها آدمی که هر روز می بینم و برای چند دقیقه به هم وصل می شویم و بعد بوق ممتد سکوت. این که پر از حرف های نگفته باشی و ندانی چطور می شود گفت سخت است، همان حکایت گنگ خواب دیده، اما کسی که هیچ حرفی ندارد چه؟ یک نوت لای طولانی با خش خش، عین تلفنی که گوشی اش را برمیداری بی آن که شماره بگیری یا قطع کنی. یک بوق ممتد بی معنی. عین خط صاف آسیستول روی مونیتور وقتی قلب می ایستد. دلم می خواهد یک تابلو به گردنم بیندازم که رویش نوشته من حرفی ندارم، من تمام شده ام. شاید این طوری پذیرشش برای آدم های دیگر راحت تر شود و من را با این بوق های ممتد تنها بگذارند، من این حق را دارم چون حتی وقتی پر از حرف بودم عالم همه کر بود. من از صدای باران، از قل قل کتری روی گاز و چیزهای کوچک دیگر لذت می برم، از طنین صدای سازم ذوق می کنم و حتی از یک تکه آهنگ به آسمان می روم، فقط خالی ام، حرفی ندارم. من سعی کردم نمیرم، اما تمام من به زندگی برنگشت، همین قدر باقی مانده که می بینید. Labels: UnderlineD |
Sunday, October 18, 2015 and you'll see what I see now * via November 25 چند سال پیش یک مستندی می دیدم اززندگی پرندگان بومی آمازون. نشان میداد که گاهی پرنده دچارانگل
راستش کل ماجرا حکایت غمگین درستی است. زخم و دمل به چرک نشسته را که از پوست بکنی، آن جریان هوای تازه که می خورد به جای زخم، سوزش نسجت اینجور به تو می نماید که همان تحمل ناگواری
مألوف ومزمن بهتر بود از این درد جراحت تازه.... ناغافل از اینکه بهبود و ترمیم کمی صبر و کمی هوای تازه می طلبید.
نبودن یک آدمهایی در زندگی ات ، یا ''دیگر نبودن چرک وجود یک آدمهایی درزندگی ات'' موهبت است. اصلا خود خوشبختی است. کاش ترس از بریدن رفاقتی که جا بازکرده بود به سالیان و به عفونت نشسته حالا، کاش آن درد وزش نسیم خنک به زخم خونریزجدا شدنها، طبع راحتی طلب آدم را نفریبد. همانجور که مثلا ملافه نو میکنی و حال خوابیدنت از رایحه نو و تازگی لمسش خوش می شود، راستش توی پوست تازه نفس کشیدن خودش تفاوت را به تو نشان می دهد...فقط اگر بتوانی آن وزش هوای تازه را به زخمهایت تاب بیاوری و وسوسه نشوی که از سر ترس دمل کنده شده را دوباره به جایش بازگردانی.
Labels: UnderlineD |
در دوری via پلان اول بعیدم این حال گذشته نمیشود شین- کاف حال، چیزی است که سالهاست برایم کش میآید. پرم از چیزهایی که نگذشتهاند. سنگین سنگین میروم؛ هی کندتر. و همیشه فکر میکنم باید دور شوم. به طرز سادهلوحانهای گمان میکنم میشود با دور شدن، همه چیز را پاک کرد. انگار در دورها، فراموشی دم دست است. دور از آدمها، دور از عادتها، دور از شهر، دور از معاشرت، دور ِ دور ِ دور. پس دور میشوم. اما همیشه کنج همان دوریهاست که میبینم همه چیز حی و حاضر است، با چین و شکنی واضحتر، پر رنگتر. دوری، خالی است. خالی از هر صدایی، هر رفت و آمدی، نشانی. دوری، یک سن بزرگ خالی است که نور به میانهاش میتابد. به دوری برسی، آهسته آهسته همه چیزها از تاریکی گوشههای سن، سر در میآورند و به میانه سن میآیند. و آنجاست که بهتر از هر وقت دیگری میتوانی ببینیشان. دارم دور میشوم و حال، گذشته نمیشود. ![]() Labels: UnderlineD |
صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکسهای پناهجوها را میبینم. عکسها تازه هستند. ب... via تأملاتی زیرِ دوشِ حمّام
صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکسهای پناهجوها را میبینم. عکسها تازه هستند. برای دیشب و دوشب پیش، در نزدیکی مرزهای مجارستان. مجارستان مرزهایش را روی پناهجویان بسته. توی عکسها آدمها پاچههایشان را بالا زدهاند و دارند توی گل حرکت میکنند. «حرکت»؛ این کاری است که آنها به مدت طولانی انجام میدهند. یک رژهی طولانی.
مجارستان مرزهایش را بسته. هشتاد سال پیش یهودیان مجار هم چنین سفرهایی را تجربه کرده بودند. سفرهای طولانی با کودکان و پیرها. آنها هم راه رفتن کنار ریل قطار، رد شدن از زیر و روی سیمخاردارِ مرزها، سکوتهای طولانی در مسیر و ایستادن در هرجایی که ایستگاه یا شبیه به آن بود، تجربه کردهاند. هانا آرنت در "آیشمن در اورشلیم" نوشته که آدولف آیشمن هیچگونه فساد اخلاقی نداشت. مهربان بوده و سربهزیر. یک مرد خانوادهدوست. در عین حال او چهارصدهزار یهودی را به کورههای آدمسوزی میفرستد. آرنت مینویسد که آیشمن قدرت تخیل خود را از دست داده بود. نمیتوانست خود را جای دیگران بگذارد که ببیند چه دردی و چه رنجی به دیگران وارد میکند.
عکسهایی را میبینم از اجساد دوازده نفر که در مدیترانه غرق شدهاند. دریانوردهای ترکیه جسدهایشان را از آب گرفتهاند. دمای آب مدیترانه در این فصل از سال به نوزده درجهی سانتیگراد میرسد. معمولاً انسانها قبل از غرقشدن، از ترس غرقشدن سکته میکند. فکر میکنم آنها نیز همین اتفاق برایشان افتاده. آنها را در کیسههای زیپدار گذاشتهاند. سبز تیره. کنار هم در قایقی چیدهاند. هفتادوپنج سال پیش، وقتی نازیها پاریس را فتح کردند، والتر بنیامین یکی از میلیونها فرانسوی و مهاجری بود که به سمت جنوب گریخت. از کوههای پیرنه عبور کرد و به مرز اسپانیا رسید. مأموران گمرک اسپانیا اجازهی عبور را به او ندادند. تهدید به استردادش کردند. در مسافرخانهای کوچک، در کرانهی غربی مدیترانه، بنیامین خودکشی میکند. او سالها پیش از خودکشی به دوستش گرشوم شولم نوشت: «همچون کسی که در کشتی شکستهای، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. شاید، اما، او از آنجا نشانهای به رهایی را بازیابد.» در عکس کیسههای اجساد به دو کیسهی کوچکتر ختم میشود؛ روی عرشهی قایق، زیر تیرکی که پرچم ترکیه نصب شده. داخل کیسهها را بازنشده میتوان حدس زد.
Labels: UnderlineD |
Tuesday, October 13, 2015
لایف استایل زندگیام مدام در حال تغییر است. حالا دارم چیزی را زندگی میکنم که سه سال پیش خیالش را هم نمیکردم. همین رویاهای به حقیقت پیوستهی امروز، همان کابوسهای دیروز که حالا آب را هم توی دلم تکان نمیدهند، همینها، معجزهی بزرگ زندگیماند.
سفر بروژ هیجان جدیدم است. کلا با سید هیجانزدهام.
آدمهای زندگیام زیاد شدهاند. تقریبا زمان فراغت خالی ندارم دیگر. یا آدمها خانهی مناند، یا من خانهشان، یا بیرون و کافه و شام، یا خواب. هنوز موقع غذا خوردن کتاب میخوانم و وبلاگ. فیلم کم میبینم و سریال کمتر. یادم باشد فردا یک هارد قرمز بخرم برای سید، پر از سریال و فیلم. از پروسهی پر کردن مشخصات برای درخواست ویزا و الخ متنفرم. از اینکه اما اینها را بدهم یک نفر دیگر برایم انجام بدهد متنفرترم. هوس نان سوخاری کردهام. شام اما فقط یک گلابی خوردم. فردا روز ورزش است و من از سفر برگشتهام و مدام خوابم میآید. دلم برای مامان و بابا و خانواده تنگ شده. به جایش میخوابم و بیدار میشوم گلابی میخورم و باز میخوابم.
فردا تمام کارهایم را از لابهلای مولسکینها جمعبندی میکنم میچسبم به کار. تا سفر دو هفتهی بعد همهچیز باید سر جای خودشان باشد. باید سه چهار روزی گالری اتراق کنم گمانم. سقف خواستهی امشبم اما نان سوخاریست و قدری چای شیرین و خرتخرت نان. جویدنام میآید مدام.
|
اینرسی سکون، باگ مهم این روزهای من است. نه که قبلا نداشته باشماش، نه؛ اما این روزها بدجوری اذیتم میکند. حس میکنم دارم زمان زیادی را به بطالت از دست میدهم. دارم زمان زیادی را به بطالت از دست میدهم. معهذا، کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم» عالیست. |
خانه برق میزند. لباسها را شستم جابهجا کردم و چمدان کوچک سبز تامی را گذاشتم سر جاش. بعد؟ بعد چمدان مشکیقرمز دلسیام را آوردم بیرون گذاشتم گوشهی اتاق. برای سفر دو هفته بعد. چمدان مشکیقرمزم خیلی بزرگ است. برای سفر یک هفتهای زیادی بزرگ است. اما عوضش نگرانیام را برطرف میکند. همیشه قبل از سفر، تمام مدت بستن چمدان، نگرانم. دو سه تا مایو و بیکینی و دو سه تا پیرهن نخی کنار آب و یک جفت صندل و یک کیف لوازم شخصی جای زیادی نمیگیرد. نیمی از چمدان بیشتر پر نمیشود. دائم اما نگران برگشتنام. که شکلاتها و خریدها بیشتر از حجم نیم دیگر باشد. که لباسهای خیس و کفش اضافه را چگونه جا بدهم. کمکم نگرانیام جای خود را به آبسشن میدهد. به وسواس؟ به وسواس. به اینکه پیشبینی کنم کدام قرارها را باید بروم و سر کدام قرار چی بپوشم و چند شب لباس جدید لازم دارم و با فلان لباس کدام کیف و کفش و الخ. بعد؟ بعد اندازهی جمع و جور چمدان تامی نگرانم میکند و دلم چمدان سیاهه را میخواهد. حوصلهی سفر سنگین ندارم اما هم. لذا؟ لذا نگران میمانم تمام طول سفر، که جا کم نیاورم! وقتهای مهمانی هم همین است. چند کیلو گوشت کبابی بگیرم و چند پیمانه برنج بشورم و چند بطری آبجو بگذارم توی یخچال. اینکه تمام این سالها کسی بیکباب نمانده و برنج همیشه اضافه مانده، چیزی از نگرانیام کم نمیکند. مدام نگرانم چیزی کسی کم بیاید، انگار وسط جنگ جهانی زندگی کرده باشم. چمدان سیاهه را حالا اما گذاشتهام کنار اتاق. خیالم از سفر پیش رو راحت است. |
یکی از مشکلات ما آدمها (منظورم همین خودمان است) این است که در یک جایی به این نت... via بلوط
یکی از مشکلات ما آدمها (منظورم همین خودمان است) این است که در یک جایی به این نتیجه میرسیم که از نظر عقلانی و منطقی، با توجه به نوع زیست شهری که برای خودمان برگزیدهایم، قصدمان باید رسیدن به آرامش باشد، و این آرامش واقعگرایانه و تمرینگرایانه (آقا پرکتیکال چی میشه؟) باشد. یعنی عقل و منطق با توجه به نوع زندگیمان میگوید که در این جامعه، آرامش از این راهها بدست میآید و برای رسیدن به آنها باید یک رابطه سالم داشت. آنجا است که ما با کله میخوریم توی دیوار. رابطه سالم هیچ ربطی به آنچه تصویر ما از عاشقیت است ندارد. کدامیک از عشاق ما رابطه سالم داشتند؟ مجنون و لیلی کارشان از نظر عاطفی درست بود یا آن دردی که بدبخت فرهاد با هر تیشه به خودش میزد؟ ما یک جوری از همان لحظه تولد که برایمان شعر میخوانند، رفته توی سرمان که عشق یعنی پرپر زدن و آواره شدن و زخمی شدن و آخرش هم دست کم مردن! شما یک عاشق و معشوق در تاریخ و ادبیات ما را نشانه بیاورید که رابطه سالم داشتند. هر دو در اقتصاد رابطه شریک بودند، با هم آشپزی میکردند، تفریحات مشترک داشتند، سفر میکردند، با هم در مرود کتابهای تازشان حرف میزدند و چه میدانم…همین چیزها که رابطههای سالم دارند. نداشتند دیگر. فکر کنید شیرین یک روز میآمد سر کوه میگفت فرهاد جانم بس است. بیا برویم با هم علف بکشیم و توی رودخانه تف کنیم ببینیم تف کداممان بیشتر میرود. یا لیلی به جای ظرف و ظروف شکستن، واقعا به مجنون میگفت که عزیزم دلم برایت تنگ شده و مرا با تو میلی است. بیا برویم یک گوشه میلهایمان را بکنیم توی هم. همین دیگر. ما یک ایدهآلی رفته توی کلهمان که در غیر آن فکر میکنیم یک جایی میلنگند. یعنی اگر هیچجا واقعا نلنگد و همه چیز به خوبی و خوشی جلو برود ما باید یک دامبولی در بیاوریم و خرابش کنیم چرا که نمیتوانیم ته آن سرمان قبول کنیم که این هم اتفاقا میتواند رابطه خوبی باشد و لزوما خوب بودن به معنای حوصلهسر بر بودن نیست و معشوق حتی میتواند گاهی اسهول نباشد. اما خب دیگر…رابطه سالم بلد نیستیم و اگر هم مشخصاتش را در تئوری یاد بگیریم، دلمان راضی نمیشود به آن. Labels: UnderlineD |
از ننویسندگی* via November 25
-اسپری فا ی سبز با سر سفید:
یک زمانی بود که قد من نهایتا می رسید به کمربندهای ملت. دقیقا همان وقتها بود که هر کسی یک فامیل مهمی در یک خارج دوری داشت که چمدانهای سوغاتیشان پر از '' شکلات خارجی'' بود و وقت باز شدن بوی اسپری فا ی سبز می داد (که نمی دانم چرا دیگر تولیدش با همان سر و شکل و عطر متوقف شد چون یکی از بهترین اختراعات بشری بود). از خارج آنها داستانهای عجیب غریب وارد می شد وقتی اندی و کورس ''خوشگل شهر عاشقا'' را جوری میخواندند که هر کدام از ما دختربچه های جوراب توری لبه برگردان در تولدها فکر میکردیم پتانسیلش را داریم که کل ماجرای بلابودگی به ما تقدیم شود. کشور بسته بود. اخبار بسته بود. شوی تلویزیون های آزاد کشورهای آزاد را می خریدیم و آقای فیلمی اشکها و لبخندها را در همان ساکی میگذاشت که شوهر کرایه ای را! مرز بسته بود. آخرهای جنگ. کسی سفر خاصی جز شمال نمی رفت در سال که آنهم چیز خاصی نبود برای مایی که خانه پدربزرگمان شمال بود.
-روزگار آرش خوشخو- مجید اسلامی:
نوجوان شدیم و همچنان تحریم بودیم و مایکل جکسون هنوز زنده بود و کاست سلکشن می زدیم. مجله فیلم خواندن کلاس بالاتری داشت از مجله گزارش فیلم و چلچراغ چون نقد فیلمهایش سنگین بود و نوشتارش یک سر و گردن بالاتر از باقی. اینترنت همچنان با کلی پارتی و فلان هنوز در حد تکست بود و کامپیوتر خانگی بیشتر برای بازی کردن و چت و ای اس ال پلیز. هشتاد درصد فیلمهای نقد شده در مجله فیلم را من ندیده بودم اما نام عوامل هرکدام را یک نفس میگفتم. جشنواره فیلم فجر رونق داشت. توی سرما صف ایستادن معنی داشت. تئاتر هواداران سینه چاک داشت. فقیر بود کشور. نه زیر خاکش. روی خاکش فقیر بود. فقیر بودیم ما.
-از پرشین بلاگ- و دیگران:
وبلاگ آمد و ما خواندیم و غرق شدیم. شد سرگرمی و اعتبار و عامل خیلی از دوستی ها و دشمنی ها و رفاقت ها و ضد رفاقتها بر حسب آنکه کی با کی بُرخورد و شانس و شیمی اش به پر کی گیر کرد. چند نفر مهم ترین ها، چندین نفر مهم، باقی هم بودند خلاصه. یک گروه هم الان پیغمبر و امام از دلش در آمده که آن موقع اما یک جوری بودند که الان نگاه میکنم میبینم واو... ترنسفرمیشن خوبی صورت گرفته جوری که اینها عطسه میکنند ملت لایک روشنفکری می زنند، پس سعی میکنم وبلاگهایشان یادم نیاید که چه کف و سقفی داشت. بگذریم. بعد همان موقع ها کم کم اگر کسی فکر میکرد یک سر و گردن بالاتر از بقیه است میرفت بلاگر. باکلاس ترها که دومین خریدند. تم و فرم صفحه وبلاگشان کلیشه نبود. هنوز اما یک ایرانی در آمریکا می شد عنوان. هنوز اگر زنی عکس شکم برهنه و قرص ضد برداری می گذاشت و از رختخوابش حرف میزد ملت میریختند به طرفداری یا به فحاشی (هنوز هم همان است البته و شوربختانه)
-و همین و تمام :
گودر آمد، گودر رفت، ما (بخوان: یک سری از ما) ماندیم.
-وبلاگ هست همچنان گیرم دیگر دغدغه هر کسی نباشد :
فکر میکنم لابد این ''دیگرهمه گیر'' نبودنش از آنجا شروع شد که روابط و شرایط ما از حالت کره شمالی به سیستم اسکاندیناوی میل کرد. یک روزی بسیاری از همان آدمهای تشنه که ما بودیم، به همان اینترنت پرسرعتی مجهز شدیم که روزی فقط ارتباطات یا امکانات خاص میخواست داشتنش. یک روزی درصد زیادیمان به یک جاهای دیگری غیر از شمال هم سفر کردیم و عکس گرفتیم و نشان دادیم و تعریف کردیم. ما هم فیلم دیدیم و رفتیم کلاس نقد نشستیم و بجا و نابجا فکر کردیم خب ما هم بلدیم که. دوربین خریدیم و عکس گرفتیم و نورش را با نرم افزار کم و زیاد کردیم و گفتیمش مهارت. سر کلاسها و جلسات روانکاوی نشستیم و کتابهایش را خریدیم و خواندیم و الفبای ''چگونه خودم را دوست داشته باشم'' یا ''روابطم را حسب نیازهایم تنظیم کنم'' یا ''چگونه نه بگویم'' را مشق کردیم. با باقی صاحبان کلمات معاشرت کردیم و نزدیک شدیم و هم را کمی بهتر شناختیم و گفتیم ای بابا همین بود؟ دعوا کردیم و یار کشیدیم و گذاشتیم و برداشتیم و رفتیم و از هم بریدیم یا ماندیم و با هم ساختیم. هر چه بود از مقابل همه آن مرموزها و اسرارآمیزها پرده افتاد و رفتار و کنش و کلام و مطایبه هم را در مهمانی و عزا دیدیم و حتا توانستیم که غربال و انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم چقدر از کدامشان خوشمان می آید یا بدمان می آید یا اصلا چیزی بهمان نمی شود.
خودمان آنقدررفتیم فرودگاه و آدم بدرقه کردیم و بدرقه شدیم که از زمره ''ما یک فامیلی داریم که رفته خارج خیلی ساله'' رفتیم بیرون و حتا از مهاجرت دلزده شدیم و روی کثافتش را دیدیم هم. این شد که دیگر مهم ترینهای ساکن داخل یا خارج حرف خاصی نداشتند که ما نشنیده باشیم. دیگر مهم نبود که تو یک ایرانی هستی مقیم سوئیس یا زیمباوه که مطلب بنویسی برای همه تازه باشد. چه برسد به آن سری دیگر که ته مطلبشان ادویه و معاشقه و سفر جاده ای و کنسرت ابی بود. روزمره آدمها چندان چنگی به دل نمیزد وقتی عکس خودشان را می دیدیم و می دانستیم این خبرها هم نیست / بیشترش هست. از آن پائین آمدیم به سمت آن بالا و موازی آنها که دنبالشان میکردیم ایستادیم. بعضی رفتند توی خانه و رختخواب هم. بعضی نشستند به پخش خبرهایش. دست همه برای هم رو شد. حرف تازه ای نماند. اینجور شد که بسیاری، وبلاگها را و نویسنده هایشان را ترک کردند و به لایک و دیسلایک داشتنشان در هر جای زرد و سرخی، قناعت.
-'' Knowledge is knowing that a tomato is a fruit, wisdom is not putting it in a fruit salad''.Miles Kington
جدا از بحث آنکه وبلاگ چیست و کتاب کدام است و چه پلتفرمی پسند زمان است و روزگار فست فود و توییت خواندن چه کم از روزگار کباب کانگورو بر آتش سوسن و یاس و چخوف خواندن دارد آیا و مدیا چه میخواهد از فرد و فرد چه میخواد از مدیا و بلاه بلاه بلاه ...فکر میکنم تنها چیزی که می تواند آدمهای الان را به خواندن جذب و همراه و پیگیر کند، نه توصیف و خبر بلکه تخیل و خرَد است. دیگر فلان فیلم را تعریف کردن یا از فلان ساحل لختی ها حرف زدن یا درج روایات مختلف افرادحاضر از یک مهمانی در صفحات مختلف، برای آدمهایی که در همان فاز و فضا و بلکه بسی فراتر از آن زیست می کنند مسلما خواندنی نیست. حتا که بسیار تهی است از آن جهت که هیچ خبرتازه ای بدستت نمی دهد که تو ندانی و نکرده باشی و ندیده باشی مانند آن وقتی که گرسنه شنیدن و خواندن بودی و همه چیز آن دیگران در اقلیت جالب بود .
برای من، خواندن هنوز همان تعریف کلاسیکش را دارد. کلماتی که من بلد نبودم آنجور بچینم یا شرحی که من گوشه های ناپیدایش را نمی دیدم چون سوادم به دیدنشان قد نمی داد مثل لمیدن زیر آفتاب پاییز لذت بخش است. من خواننده کلاسیکی هستم که یادگیری آنچه را که هرگز ندیده ام و هرگز نشنیده ام با کمال میل و رغبت پیگیرم همچنان و حتا که به بازخوانی روایتی و روایاتی دگر از آن مشتاقم. نوشتن را هم خیلی دوست دارم به هر زبانی که سوادم اجازه تمرینش را بدهد. هرقدر در زندگی بیرون خلاصه و مختصر و مفید حرفم را می گویم و طولانی سکوت میکنم پشتش، جبران مافات می کنم وقت نوشتن. دوست دارم که بخوانم و بسیار شاد می شوم که کسی مانده باشد به خواندنم.
من فکر میکنم دوره قحطی کلمات طویل و متنون مطنطن ما را سوق می دهد که اتفاقا هر خبر و نوشته ای را تولید و بازتولید نکنیم چون کسی چندان به آن احتیاجی ندارد. هر وقت حرف به دردبخوری دستکم برای شخص خودمان داشتیم اتفاقا که می آید توی وبلاگ و پست می شود و اتفاقا که مخاطبش را خودش پیدا می کند. چاره دیگری ندارد چون. نویسنده که حرف و خیال و تجربه و گمانی داشته باشد (هر حرف و خیال و تجربه و گمانی) برای گفتن روی حاشیه روزنامه باطله هم می نویسد وبلاگ که جای خود... برای همین بود لابد که در دوره اوج خوشبختی وبلاگها هم من آدمهایی را که پست تازه می نوشتند با شروع : ''باید بنویسم ولی حرفم نمی آید'' هرگز درک نکرد.
*همه آنها که می دانید هیچ، برای آن که نمی داند:
این واژه از ''علی شریعتی'' است. واقعا از خودش است! وبله لعنت به فیس بوک
Labels: UnderlineD |
Monday, October 12, 2015 and you'll see what I see now * via November 25
چند سال پیش یک مستندی می دیدم اززندگی پرندگان بومی آمازون. نشان میداد که گاهی پرنده دچارانگل بیرونی می شود و انگل روی بدنش لانه میکند, آرام آرام از لای پرها پوستش را سوراخ می کند و همانجا بزرگ می شود و تزاید می کند. از جا کندنش و مجاورت جای زخم با هوا چنان دردناک است که پرنده ترجیح می دهد با همان کرم های زشت کثیف بسازد غافل از آنکه این ساختن یعنی به هفته ای از پا درآمدن. یادم هست که نشان می داد ساعات آخر، پرنده روی شاخه ها به زور خودش را نگه می دارد درحالیکه که کنار سرش یک سوراخ مهوع باز است و جشن کرمهاست. همانجاست که سرانجام توان از کف می دهد و از شاخه می افتد و چرخه غذای جهان را با باقی بدن نزارش خوراک میدهد.
راستش کل ماجرا حکایت غمگین درستی است. زخم و دمل به چرک نشسته را که از پوست بکنی، آن جریان هوای تازه که می خورد به جای زخم، سوزش نسجت اینجور به تو می نماید که همان تحمل ناگواری مألوف و مزمن بهتر بود از این درد جراحت تازه.... ناغافل از اینکه بهبود و ترمیم کمی صبر و کمی هوای تازه می طلبید.
نبودن یک آدمهایی در زندگی ات ، یا ''دیگر نبودن چرک وجود یک آدمهایی درزندگی ات'' موهبت است. اصلا خود خوشبختی است. کاش ترس از بریدن رفاقتی که جا بازکرده بود به سالیان و به عفونت نشسته حالا، کاش آن درد وزش نسیم خنک به زخم خونریز جدا شدنها، طبع راحتی طلب آدم را نفریبد. همانجور که مثلا ملافه نو میکنی و حال خوابیدنت از رایحه نو و تازگی لمسش خوش می شود، راستش توی پوست تازه نفس کشیدن خودش تفاوت را به تو نشان می دهد...فقط اگر بتوانی آن وزش هوای تازه را به زخمهایت تاب بیاوری و وسوسه نشوی که از سر ترس دمل کنده شده را دوباره به جایش بازگردانی.
Labels: UnderlineD |
Tuesday, October 6, 2015 توی یکی از پنجره ها پاندورا یا اسپاتی فای چیزی میخواند و یک آهنگ قشنگی پخش می شد... via بلوط توی یکی از پنجره ها پاندورا یا اسپاتی فای چیزی میخواند و یک آهنگ قشنگی پخش می شد که یک لحظه حواسم را گرفت و رفتم روی صفحه اش که ببینم خواننده اش کی است که یک دفعه میخکوب عکس شدم. احتمالا باید عکس کاور آلبوم میبود. یک خانه دو طبقه بود که سه چراغ بالا داشت و دو پنجره و یک در در طبقه پایین. انگار روی یک تپه بود و آنورش هم دریا بود. حیاط داشت. یک دفعه من محو شدم. برای اولین بار، بعد از ماه ها بعد از ماه ها نشستم جلوی تصویر و قصه بافتم. قصه مسافر خانه ام را. که چطور این خانه همان خانه است. همان مسافر خانه که فقط شش اتاق دارد و خودم طبقه پایین کنار آشپزخانه زندگی میکنم و و همانجا باغچه می کارم و برای مسافرهایم اشپزی می کنم و سه تا سگ دیگر هم دارم و نوولا را هم همراه خودم برده ام آنجا و دو تا بز دارم و شش تا مرغ و از این داستانهای مدل خودم. بعد دکور کردم که کنار دریا میخواهم آتش را توی زمین برای مسافرها بکارم یا توی یک پیت حلبی که رویش را گل بریده ام؟ تصمیم نگرفتم. شاید هر دو. از هر کدام چند تا. شاید هم یکی توی زمین. دلم خواست که مبل کنار دریا مبل باشد. یا نه. از این مبل ها که تخت می شوند که اگر شب های تابستان دو نفر خواستند کنار دریا بخوابند همانجا بخوابند. چند تا پتو هم می گذارم توی سبدی کنار مبل. فکر کردم ساعت هفت شام مسافرها را میدهم و میگویم از الان به بعد اگر غذا خوردید یا ظرف کثیف کردید خودتان باید تمییز کاری کنید. بعد بروم علفم را و کتابم را بر دارم و یک کمی با سگ ها بازی کنم و بعد بروم بشینم روی بالکنی خودم رو به روی دریا و فکر کنم این روز چندمی است که اصلا کامپیوتر را باز نکرده ام. یکی از فانتزی های من برای مسافر خانه ام این است که من اصلا قرار نیست سراغ کامیپوتر بروم. یا اصلا مسافر خانه قرار نیست اینترنت داشته باشد. مسافرها هم باید به صورت خودجوش و مردمی تلفن هایشان را اصلا انجا استفاده نکنند. نه که من بگویم. خودشان دلشان بخواهد. خودم هم شاید یک کامپیوتر فقط برای تایپ کردن نگه داشتم. اینکه حالا مسافرها چطور قرار است اتاق هایشان را رزرو کنند را هم دیگر اگر من به این مرحله از رویاهایم رسیدم حتما آن را هم یک کاریش می کنم. Labels: UnderlineD |
وقت غروب داشتیم روی بی بریج رانندگی می کردیم و خورشید داشت میرفت پایین و ریدیو ... via بلوط وقت غروب داشتیم روی بی بریج رانندگی می کردیم و خورشید داشت میرفت پایین و ریدیو هد داشت می خواند و ما هم های بودیم. گفتم ببین همین. همه خواست من از زندگی این است که یک کاری داشته باشم که عصرها این وقت عصر بتوانم همه زندگی را کنار بگذارم. علفم را بکشم و به دریا نگاه کنم. یک جایی کنار یک اقیانوس. یک زندگی اینطوری. همه خواست من از زندگی همین است . زندگی را از هفت شب تا هفت صبح تعطیل کنم. مغزم را هم.. Labels: UnderlineD |