Desire knows no bounds |
Monday, December 21, 2015
لاتین خواندنام به کندی پیش میرود. لابهلای کتابهای قطور و واژهنامههای سنگین پرسه میزنم و لذت میبرم و همزمان خسته میشوم. لاتین و ترجمه را جزو کارهای اجباری روزانهام قرار دادهام، زیرا این فرصت را به من میدهد که به بهانهی چنین دلیل محکم و قابل دفاعی از خانه بیرون نروم. قادرم روزهای متوالی در خانه بمانم و با کتابها و موسیقی و فیلمهایم لذت ببرم. در خانه ماندنهای طولانی، اطرافیانم را نگران میکند. از بازگشت و شدتگرفتن بیماریام میترسند. لاتین خواندن اما، و ترجمه، توأمان میتواند کمی نگرانیشان را تسکین دهد. مایلم ماهها در خانه بمانم. بیرون سرد باشد و بارانی تند ببارد. شومینه را روشن کنم. روی صندلی چوبی گهوارهایم بشینم پتوی چارخانهام را بپیچم دورم و کتاب بخوانم. گاهی فیلم ببینم و گاهی بنویسم. نهایت لذتام همین است. سید را اما، و یوهان، و نادین، و کارلا و دیگران را با چنین شیوهی زندگی مضطرب و نگران خواهم کرد. از خودم تصویر زنی پرکار و پرمعاشرت ساختهام که به کل با تنهایی مورد علاقهام مغایر است. و این تضاد، عمیقا اطرافیانم را میترساند. تصمیم گرفتهام چند ماهی را در سواحل جنوب اسپانیا سپری کنم، به شیوهی دلخواه خودم. خانهی کوچکی رو به دریا، چند کتاب و لپتاپ و چند پیراهن خنک کوتاه و آفتاب گرفتن، شنا، و پیادهرویهای طولانی. شاید تنها راه نترساندن آدمهای دور و برم همین باشد.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
Friday, December 18, 2015
توتفرنگیهای درشت و خوشرنگ برخلاف تصورم شیریناند. نادین قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت «راستی آقای ویکتور هم دو بار تماس گرفتند. پیغام نگذاشتند. میخواستند با خودتان صحبت کنند». هاه، طی چند هفتهی گذشته آقای ویکتور مدام تماس گرفته است. متن گفتگو: «ببینمات».
ویکتور را چندباری در میهمانیهای دوستان مشترک، کافهها و گالریها دیدهام. مردی برازنده و خوشسیماست. شغلی معقول دارد و رفتاری معقولتر. خوشسیما و معقول و جنتلمن و معمولی، به غایت معمولی. از آخرین ملاقاتمان یک ماهی میگذرد به گمانم. دیگر اشتیاقی به دیدنش ندارم. دیدارهایمان کاملا قابل پیشبینیست. ویکتور عاشق رستوران مکزیکی داونتاون است. کارش که تمام شده باشد، یک ساعتی قبل از شام تلفن میزند برویم فاهیتای مرغ بخوریم؟ که یعنی مثل همیشه میرویم رستوران مکزیکی داونتاون، فاهیتای مرغ و انچیلیدا سفارش میدهد با موهیتوی زنجفیل و بعد از غذا هم معمولا دو لیوان آب مینوشد. حرفهایمان راجع به در و دیوار است، یا راجع به کار او. من؟ نه علاقهی چندانی به غذای مکزیکی دارم، نه علاقهی چندانی به در و دیوار، و نه هیچگونه علاقهای به دیتیلهای کاری و قراردادها و الخ. و؟ و نه از معاشرتهای یکنواخت قابل پیشبینی هیجانزده میشوم. ویکتور برای ساعات کاریاش اهمیت ویژهای قائل است و تا پایان ساعت کاری، وسط روز یا وسط هفته قرار ناهار یا سفر غیرمنتظره نمیگذارد. مصداق بارز «شب تعطیل» است. با اینکه دفتر خصوصی خودش را دارد، لایفاستایلاش اما به غایت کارمندمأبانه است. رفتار مؤدب و رستوران مکزیکی و فاهیتای مرغ و شراب سفید و همآغوشیهای لذتبخشمان، هیچکدام دیگر انگیزهای برای جواب دادن به تلفنهایش ایجاد نمیکند. با ویکتور من باید پیشنهاد بدهم و من باید انتخاب کنم و من باید برنامهریزی کنم، وگرنه همیشه ماجرا فاهیتای مرغ است و موهیتوی زنجفیل و شراب سفید و الخ. موسیقی جَزِ بیکلام، فیلمهایی که هیچ سلیقهی مشترکی در دیدنشان نداریم و همخوابگی پر از شهوت، اما بیشور و علاقه.
ترجمه سخت پیش میرود. کلمات از لابهلای انگشتانم میلغزند و بیراهه میروند. قهوه سرد شده است. کاغذها نیمنوشتهاند و خطخورده. از پشت میز بلند میشوم کتابی برمیدارم. «هرکس الکل خودش را دارد. من در زیستن الکل کافی پیدا میکنم. مست از احساس شخصی در اطراف پرسه میزنم و درست میروم: وقتی زمانش رسیده باشد مثل دیگران سر از دفتر کارم درمیآورم. اگر زمانش نرسیده باشد به سوی رودخانه میروم و مثل دیگران رودخانه را تماشا میکنم. من همانی که بودهام هستم. و فراتر از اینها، آسمان شخصی خودم را مخفیانه ستارهباران میکنم. جاودانگی خودم را دارم. برخی بر جهان حاکماند. دیگران جهاناند.»*
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
*کتاب دلواپسی، فرناندو پسوآ Labels: las comillas |
دیشب دیر از مهمونی برگشتم و حوالی ساعت سه خوابیدم. امروز مامانماینا ناهار میان خونهی من. قراره براشون سبزیپلوماهی درست کنم. سپس؟ سپس اینکه یه رؤیای جدید دارم که به شدت ازش هیجانزدهم. اونقدر که نه صبح بیدار شدم شروع کردم به نوشتنش. تا دیشب ماهها گوشهی لُپام خیس خورده بود. دیشب برام مسجل شد که میخوام عملیش کنم و مقدماتش رو مهیا کردم. نتیجه؟ موفقیتآمیز. لذا دو نقطه نیش بازم از خودم، تا اطلاع ثانوی.
|
Wednesday, December 16, 2015
دوستم بهم پیغام داده اینقدر مشروب نخور، میمیری. من؟ علامت تعجبطور گفتم من از وقتی برگشتهم ایران تقریبا میشه گفت لب به مشروب نزدهم بسکه همهش درگیر کار بودهم ناناستاپ، بهخخخدا. میگه پس اینا چیه نوشتی تو وبلاگت؟ میگم بابا اونا رو من ننوشتهم، سیلویا پرینت نوشته! بخشهایی از یه سری نوشتهی بلندتره که درفت شده و هرازگاهی بعضیاشون پابلیش میشن. بعدشم من اصن آدم ویسکی نیستم بابا! تا حالا دیدی اصن من سیگار بکشم؟ دوستم گیج شد. چندباری با هم سیگار کشیده بودیم بنابراین نمیتونست تشخیص بده کدوم قسمت حرفمو باور کنه. در نهایت گفت نمیتونی یه سلیویای سالم اختراع کنی بدآموزی نداشته باشه؟
خداییش یه سیلویایی که صب بره سر کار شب برگرده خسته و مونده بگیره بخوابه چیش نوشتن داره آخه! گیرم هفتهای سه روز بره ورزش و هر روز صبح ویتامین ث و کلسیمش ترک نشه و گلدونای خونهش همیشه سرسبز باشن! پ.ن. کتاب «آداب روزانه» دستمه این شبا. یه کتاب ساده و خوشخوان از نشر ماهی، با ترجمهی روان مریم مؤمنی. از عادات روزمرهی آدمای مهمی نوشته که دوسشون داریم و یه عمر ستایششون کردیم. بدآموزیهای مفیدی داره:دی |
بالاخره تموم شد. اند؟ اند آی دید ایت! از یه ماراتُن سهروزه برگشتهم. تمام این سه روز به جلسه و وورکشاپ گذشت، وورکشاپی که داشتم برای اولین بار برگزارش میکردم و از نتیجهش هیچ مطمئن نبودم. همهچیز اما خیلی بهتر از حد انتظارم برگزار شد و همهمون به غایت راضی بودیم. از الان منتظر پروژهایام که قراره از ماحصل این وورکشاپ بیاد بیرون. این سه روز به تمام استرسها و نخوابیدنها و کارکردنهای مدام این یک ماه میارزید. خوشحالام.
تو این گیر و دار، به موازات بستهشدن پروندهی پیامدی (!!)، دو تا پروندهی کاری کشیافته از پارسال رو هم بستم. چگونهش رو هنوز خودمم باورم نمیشه اما مهم اینه که آی دید ایت. دو تا خارش مغزی بزرگ و دو تا قدم فیلی بزرگتر. حالا میتونم با اعتماد به نفس و دست پر با آقای یونیورس قرار بذارم. قراری که دو ماه تمام به تعویقش انداختم. رسما رو ابرام الان. بالاخره موفق شدم به خودم ایمان بیارم! |
ازین سردرد بیستوچارساعتهها که میاد، سردرد مخصوص پیاماس، انگار تمام مدت توی سرم یه سالن بزرگ خالیه که یکی داره تقتقتق با کفشای پاشنهبلند توش راه میره. مُسَکِن اثر خاصی نداره و باید صبر کنم بیستوچارساعته تموم شه. دوازدهونیم یک شب بود گمونم که اسمس داد سرت خوب شد؟ تمام روز اونقدر صدای تقتق کفش پاشنهبلند میپیچید توی سرم که اگه وسط جلسه نبودم حتما اشکام میومدن پایین. داشتم تو خلأ صحبت میکردم. مایل بودم صدای خودمو نشنوم و جلسهی کشدار سه ساعته زودتر تموم شه برگردم خونه بخزم زیر پتو. برعکس، همهچی تا دیروقت طول کشید و گوشیم صد و پنجاه و هفت بار زنگ خورد و صد و پنجاه و شیشتاشون تلفنای مهمی بودن که باید جواب میدادم. گاهی وقتا جوابندادن و سکوت، سوء تفاهمهای عجیبغریبی ایجاد میکنه، حتا اگه اون ور خط آدم از فرط سردرد مشغول مردنش باشه. دوازدهونیم یک شب بود گمونم که اسمس داد سرت خوب شد؟ سرم خوب که نشده بود هیچ، بدترم شده بود. رسیده بودم خونه به جای شام یه خرمالو و یه مسکن خورده بودم یه پیرهن کوتاه گشاد پوشیده بودم که راه نفسمو بند نیاره یه کتاب برداشته بودم خزیده بودم زیر پتو. درست همین وقتای سردرد اما آدم از فرط درد خوابش نمیبره و مدام به خودش میپیچه و کتاب و قرص و سریال هیچکدوم افاقه نمیکنه. صاحب کفشای پاشنهبلند از راه رفتن خسته نشده بود هیچ. گیج مسکنهای پشت سر هم و اتفاق احمقانهی دیشب بودم. اونقدر درد داشتم که نپرسیده بودم چی شد که نصفهشبی تو اون برف و سرما زد بیرون. صبحش با سردرد بیدار شدم دیدم یه سیب کنار شمعهای لب پنجرهست؛ همین. تا شب چندتا جلسهی پشت سر هم داشتم و اگه به خاطر جلسه نبود حتما اشکام میومدن پایین. ازین سردردای بیستوچارساعته و ازین اتفاقایی که هیچ نمیفهمم چی شد که اینجوری شد بدم میاد. آدم وسط زمین و هوا معلقه بیکه بدونه چرا. دوازدهونیم یک شب اسمس داد سرت خوب شد؟ سرم خوب که نشده بود هیچ، بدترم شده بود. اما چنددقیقهای طول کشید تا تصمیم بگیرم جواب بدم یا ندم: نوپ. مسکن خوردی؟ چارتا فقط. خب پس درو واکن مسکن آوردهم برات. پاشدم در پایینو زدم باز شه. تا صدای آسانسور بیاد یه ژاکت گل و گشاد پوشیدم و تو تاریکی کفشای پشمیمو پیدا کردم. وایستادم تا آسانسور برسه طبقهی دوم درو باز کنم. چون همیشه بهش میگم آسانسورمون خستهست یه وقتایی گیر میکنه ترجیحا با آسانسور نیا، همیشه با آسانسور میاد. دیشبم که بهش گفتم نصفهشبی نرو، رفت. توی سرم صدای کفش میپیچید. صدای کفش و آسانسور. اومد تو بغلم کرد. حرف خاصی هم نزد. یعنی حرف خاصی نداشتیم بزنیم. نشستم رو مبل بزرگه. سرد بود سالن. ژاکتمو پیچیدم دورم. یه نصفه لیوان ویسکی واسه خودش یه شات ویسکی واسه من ریخت با دو تا قرص داد دستم. پرسیدم سیریسلی؟؟ گفت میخوای حرف نزنی یه بارم که شده؟ دو تا قرصا رو با یه شات ویسکی دادم پایین و دیگه حرف نزدم. نیم ساعت بعد صدای کفشه تموم شده بود. منگ بودم فقط. گفت برو سر جات بخواب. گفت باید برم قرارداد بنویسم کار دارم تا صبح. گفتم خب. وایستادم سوار آسانسور شد در خونه رو بستم. صدای باز شدن در آسانسور که اومد از تو پارکینگ، خزیدم زیر پتو. خوابم برد گمونم.
|
Tuesday, December 15, 2015
پارسال، با یه آدمی کار میکردم که خیلی قبولش داشتم/دارم. فکر میکردم شخصیت قوی و استیبلای داره و بر اساس فرست ایمپرشنای که ازش گرفته بودم، حرفاشو دربست قبول داشتم حتا اگر بر خلاف میلم بود. در ادامهی همکاریمون، بر حسب تقدیر یا تصادف، بیشتر حرفاش بر خلاف میلم بود و این ماجرا برای منی که همیشه حرفْ حرفِ خودمه و لجبازی یکی از خصوصیات پررنگمه خیلی سخت بود هندل کردنش. چند ماه اول که قلق و زبون شخصی همو بلد نبودیم، مدام حرفاش بهم برمیخورد و مدام اذیت میشدم. بعد از چند ماه یکی از سختترین دعواهای زندگیمونو با هم کردیم. تو اون جلسه که در ظاهر یه جلسهی کاری بود و در عمل تبدیل به دادگاه علنی من شد، به زعم خودم اون آدم رسما منو ترور شخصیتی کرد. به درست یا غلط بودن حرفاش کاری ندارم، دارم عجالتا از پروسهی مواجهشدن با چنین اتفاقی حرف میزنم. همچون اتفاقی اولین بار بود برام پیش میومد و هیچ تجربهی پیشینای نداشتم. آچمز شده بودم و بدیهیترین کاری که «آیدا» بلد بود بکنه این بود که بیحرف جلسه رو ترک کنم. تنها کار هوشمندانهای که کردم اما این بود که نزدم زیر میز بیام بیرون. یعنی یادمه حتا پاشدم بارونیمو پوشیدم هم، بعد اما یه سیگار روشن کردم و گفتم چه سرده اینجا. ترکنکردن جلسهی اون روز مهمترین دستاورد کاری اون دورهم بود. هنوزم هست. بعدنا که با هم به زبان مشترک رسیدیم، همون آدم بهم گفت آیدا تو بزرگترین چلنج زندگیم بودی تو این سالها. برای منم همین بود. کار کردن با یکی از سختترین و باهوشترین و مهمترین آدمای رشتهی خودش، یکی از بزرگترین لرنینگهای دوران کاریم بود. اون آدم یادم داد بشینم پای میز مذاکره، یادم داد به جای قهر کردن و ترک کردن بشینم حرف بزنم و با بازیهای ناشیانه و غیرمچورانهم اینقدر هزینههامو افزایش ندم. اون آدم هنوزم پرهزینهترین همکاری دوران کاری منه، اما درسهایی که زیرپوستی یادم داد حالا اوضاعم رو به غایت متفاوت کرده. چه جوری؟ درست تو روزایی که فکر میکردم باهاش به بنبست کامل رسیدهم، به شیوهی صد البته هارش اما تاثیرگزار خودش یادم داد به جای بازیهای ناشیانه و پرهزینه، بشینم حرف بزنم. «گفتوگوی سالم»، بیکه استعاره و کنایه و الخ. یه روز برگشت خیلی صاف بهم گفت آیدا من ازین مردای عاشق دور و برت نیستم که هر جوری بخوای بتونی باهام بازی کنی. من آدمی جدیام و اومدم سراغ تو چون دیدم تو هم آدمی جدی هستی، باهوشی و مسئولیتپذیر و قابل اعتمادی. اما اطرافیانت تو رو اسپویل کردهن. عادت کردی به بازی کردن. من با بقیه فرق دارم. میتونم منتور خوبی برات باشم. میتونم چیزای زیادی یادت بدم که عمرا کسی جرأت کنه یادت بده، فقط باید بهم اختیار تام بدی که هر چی میخوام بتونم بهت بگم، ازت نترسم. من که قیافهم شبیه نیم متر علامت تعجب شده بود گفتم هانی، یعنی تا حالا ازم میترسیدی و حکایت چنین بوده؟ اگه نمیترسیدی دیگه رفتارت چی میشد!! گفت مطمئنم همهی آدمای دور و برت از تو میترسن، از اینکه به راحتی میلغزی و میری و میترسن از دستت بدن، لذا باهات خیلی محافظهکارانه رفتار میکنن. من میتونم معلم خوبی برات باشم، به شرط اینکه بهم اختیار تام بدی نقدت کنم. من؟ با اینکه میدونستم اوقات بسیار سختی با این آدم در پیش خواهم داشت، بهش این اختیار رو دادم. قرار شد نقدم کنه، بیکه توهین و خصومت. یادمه همون جلسه، تا سهی نیمهشب طول کشید. چرا؟ چون مجبور بودیم به یه فرهنگ لغت مشترک برسیم. مجبور بودیم توهین و خصومت و کنایه و دشمنی و گستاخی و کامپلیمان و نظر شخصی و پراجکتکردن و کلی لغاتِ دیگه از این دست رو بذاریم روی میز و به یه معنای مشترک برسیم روی تکتکشون. که مثلا یاد بگیریم چیزی که تو فرهنگ لغت من توهین محسوب میشه جزو ادبیات روتین و روزمرهی اون آدمه، یا برعکس. باید اعتراف کنم فرهنگ لغت مشترکمون به شدت کمبرگ بود و باید اعترافتر کنم منم از حرف زدن با اون آدم میترسیدم چون به نظرم خیلی مغرور و هارش و اگگرسیو بود و ایگویی که داشت اجازهی هیچ ارتباط دوستانهای رو باهاش بهم نمیداد. ناخودآگاه به جای حرف زدن، مدام با هم کلکل میکردیم و به صورت کلامی مچ مینداختیم. طبعا هر دو بازیکنای حرفهای بودیم و از بازی هم لذت میبردیم، از حضور چنین همبازیای هم؛ به تبعاتش اما نمیارزید. به از دست دادن اون رابطه نمیارزید درواقع. اونشب اما بالاخره بعد از ماهها ارتباط فرسایشی، برای اولین بار ترسهامو گذاشتم کنار و تمام چیزایی که آزارم داده بود رو خیلی محترم و آنست گفتم بهش. پاسخها و عکسالعملش شگفتآور بود. یعنی ارتباطی که اون شب بعد از شیش ماه رابطهی طاقتفرسای کاری تونستیم با هم برقرار کنیم یکی از لذتبخشترین اتفاقای زندگیم بود. هرگز فکر نمیکردم با همچون آدمی که اونهمه ازش میترسیدم و اونهمه عصبانیتام رو برمیانگیخت، و در عین حال اونهمه قبولش داشتم و در دل تحسینش میکردم، بتونم چنین مکالمهی بیتنش و جذاب و سازندهای داشته باشم. اون آدم، اون جلسه، و اون مکالمه یکی از مهمترین نقطهعطفهای زندگیمه. مچوریتی «آیدا»ی بعد از اون شب هنوز هم قادره منو به شدت متعجب کنه.
که یعنی؟ که یعنی یک وقتهایی هست در زندگانی، که به جای استفاده از لغات مناسب، دقیقا «لغت» و دقیقا «کلمه»، متوسل میشیم به هزار و یک بازی ناشیانهی دیگه. گاهی در قبال چیزی که داره اذیتمون میکنه سکوت میکنیم به نشانهی ملاحظهکاری. گاهی سکوت میکنیم چون مرعوب طرف مقابلایم. گاهیتر سکوت میکنیم چون به زعم خودمون خیال میکنیم اون قدر آدم مقابل رو دوست داریم که نمیخوایم ناراحتش کنیم. گاهی به جای استفاده از «کلمات»، به «بیاعتنایی» و ایگنور کردن طرف مقابل رو میاریم تا بهش بفهمونیم از دستش ناراحتیم. گاهی ناراحتیمون رو به عنوان یه شعار خطاب به جماعتی موهوم بیان میکنیم، به این امید که به در بگیم دیوار بشنوه. رایجتر از همه هم طعنه و کنایه و شوخیهاییه که بیکه از سر سنس آو هیومر یا منتسب به موقعیت باشه، شوخیهای شخصی بر اساس شخصیت طرف مقابله که باعث میشه شوخی رو تبدیل به طعنه و کمی بعدتر تبدیل به توهین بکنه. که یعنی به جای اینکه بشینیم به یه فرهنگ لغت مشترک برسیم، دست به هزار بادی لنگویج یا شعبدهبازی غیر کلامی میزنیم تا طرف رو متوجه منظورمون کنیم. غافل از اینکه «اوصیکم بالکلمات»، کوتاهترین و میانبرترین و کمهزینهترین راه، همانا حرف زدن است، با زبانی مشترک، حالا گیرم نسبتا مشترک؛ ولاغیر. که یعنیتر گاهی با خودم فکر میکنم تو سن و سال ما دیگه اینهمه متافور و استعاره و ایهام نمیگنجه. قهر و ایگنورنس و بددهنی و بدوبیراهگویی، دیگه تو مایههای «پنجساله از تهران»ه. به زبون نیاوردن دغدغهها و به جاش مکالمات طولانی درونی و سوالجوابهای خشمگین فرسایشی با خود داشتن و در نتیجه یه طرفه به قاضی رفتن، سرطان رایج نسل ماست. یکی از سادهترین و مهمترین مهارتهای زندگی، به جای تخیل مکالمات و تصورشون و نیتخوانی و فالگیری و غیبگویی و گمانهزنی و الخ، همانا آنست بودن و شفاف بودن و استریت فوروارد بودنه. کمهزینهترین راه هم، همانا تمرین حرف زدن و حرف شنیدنه؛ با مخاطب واقعی نه با دشمن فرضی؛ و حضوری و مستقیم، نه لای هزار لفافه و آفلاین. بهخخخخدا.
|
Monday, December 14, 2015
موبایلم اماس گرفته. داره یکییکی اجزای بدنش از کار میفته. خستهست. حوصلهی کانتکتها رو نداره. میسدکالها رو نمیذاره رو میز. چشم دوربینش ضعیف شده. فوکوس نمیکنه. بهنظرم تمایلی به موبایلبودن نداره دیگه. مایل نیست کلا. یه وقتایی وسط مکالمه میذاره میره، بیکه! بهنظرمتر یه جورایی تصمیم گرفته زیرسیگاری شه، یا بوک-هولدر. یه شغلی که تعامل نداشته باشه توش. بشینه ساعتها، ساکت و بیحرف، بیکه، کلا.
سو؟ هیچی، همین. قرار نیست از این دو خط نوشته نتیجهگیری خاصی کنم. صرفا یه آدمی/یه چیزی که دوسش دارم، داره جلوی چشمم تحلیل میره، یواشیواش و مدام. همین. |
Sunday, December 13, 2015
فقط از پنجرهی کوچک سمت راست کنار در میتوان بیرون را دید، درِ ورودی باغچه را. در فرفورژهی باغچه بین نردههای فرفورژه. جیسون نردهها را سر خانه خریده است و میخواست بلافاصله برشان دارد، خوشبختانه هنوز فرصت نکرده. استلا از نردهها خوشش میآید. نردهها چیزهایی را با هم در ارتباط نگه میدارند، باغچه، خانه، کتابها، آوا و جیسون، زندگیشان. البته نه اینکه بدون نرده همهی اینها از هم بپاشند، اما به نظر استلا مرزها مهماند، فاصله، فضایی برای خود.*
از مطب دکتر برنارد بازگشتهام. دکتر برنارد برای من حکم ویسکی را دارد. شفاف و قوی و قاطع. حالم کمی بهتر است. حالم کمی بهتر نیست. گیجام. تمام ماه گذشته را گیج بودهام و سرم مدام گزگز میکند. دکتر میگوید مربوط به استرس است. سید میگوید مال جین و تکیلا و علف است. سید ادامه میدهد آخرین بار کی سوبر بودی. حوصله ندارم فکر کنم. سرم گزگز میکند. خستهام و دلم میخواهد تمام روز را در تخت سپری کنم. دکتر میگوید اصلا انتظار اینهمه پیشرفت را نداشته از من. به دوست پیغمبرم میگویم پسرفت کردهام. میگوید نمودار رشدت صعودیست. کلافه و بیحوصلهام. سید مدام از دستم عصبانی میشود و عصبانیت مرا از بچهها، از اوضاع و از خودم نادیده میگیرد. گاهی حتا وقتی مرا سخت در آغوش گرفته از دستم عصبانیست. حوصله ندارم خودم را توضیح بدهم. از آغوشش میخزم بیرون، لباسهایم را میپوشم میروم پایین. باد سرد اواخر پاییز میخورد توی صورتم. پالتویم را دورم میپیچم و راه میافتم. دلم میخواهد قدری پیاده بروم. خواب و گیجی دست از سرم برنمیدارد. دکتر برنارد میگوید طبیعیست. به زعم او همهچیز طبیعیست به جز من. میگوید استاندارد دوگانه داری و همین گیج و آشفتهات میکند. میگوید گول اطرافیانم را و دادههای کلیشهی دور و برم را میخورم مدام. میگوید باید بر اساس Real Life خودم، قوانین شخصی خودم را داشته باشم و به همانها پایبند بمانم. هوا خیلی سرد شده و لباسم مناسب پیادهروی نیست. سید حتا تا دم در بدرقهام نکرد. گفت از دستم عصبانیست و حوصلهام را ندارد. پالتویم را پیچیدم دورم و از خانه زدم بیرون. باد سرد میخورد توی صورتم و توی چشمانم اشک جمع میشود. به نظرم مرزها مهماند. فاصله. قوانینی از آنِ خود. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت *اول عاشقی --- یودیت هرمان Labels: las comillas |
۱. قدیمها که در مسنجر یاهو چت میکردیم در فقدان قابلیت «فلانی ایز تایپینگ» یاد گرفته بودیم که حرفهای بریده بریدهمان که تمام شد تهش یک نقطه بگذاریم که یعنی فلانی نوبت توست حرف بزنی. یک وقتهایی هم طرف میرفت درِ خانه را باز کند و هرگز برنمیگشت. کار نداریم. ۲. بعدها مسنجرها آنقدر باشعور شدند که خبر میدادند که فلانی مشغول نوشتن است. اینطوری آدمها کمتر توی حرف هم میپریدند، کمتر حرف توی حرف میآمد و کمتر سؤتفاهم میشد. طولی نکشید که همین «فلانی ایز تایپینگ» وارد فرهنگ عامه و موضوع شعرها و شوخیهایمان شد و گل کرد. درست مثل مشترک مورد نظر که در دسترس نبود یا درب خودرو که باز بود و الخ. ۳. نسل جدید مسنجرها قابلیت این را به کاربر میدادند که روی تکتک پیامها راستکلیک کند و آن عبارت خاص را به مثابهی یک ایمیل مستقل «ریپلای» کند. این را هنوز خیلیها یاد نگرفتهاند و هنوز چه انقلابهایی که در رگ تاک است. ۴. چند ساعت پیش کشف کردم مسنجر «ایمو» قابلیت یا ضدقابلیتی دارد که هنوز کلید ارسال را نزدهاید متن تایپ شدهتان را نشان طرف مقابل میدهد. این یعنی مسنجر به جای اینکه در لفافه بگوید طرف دارد چیزهایی مینویسد و پاک میکند، متن تردیدهایش را میگذارد جلوی چشم مخاطب. که شما علاوه بر پیام، الگوی فکر کردن طرف را هم میبینید. خیلی هم ترس ندارد، چون بعد از چند دقیقه قلقش دستتان میآید و حتی شروع میکنید به بازی کردن با این امکان. چیزهایی مینویسید و پاک میکنید و با ارسال نکردنش از بار مسئولیت حرف شانه خالی میکنید. ۵. اینها را نوشتم که حواسمان باشد تکنولوژی چه روالی در پیش گرفته، که چهطور آدمیزاد دارد چهارنعل به سمت شفافیت میتازد. اینطور پیش برود -که میرود- هیچ بعید نیست که آدمها تا چند قرن دیگر مانیتورهایی روی پیشانیشان داشته باشند که فکرهایشان را به مخاطب نشان دهد. که دیگر اساساً نه تمایلی برای لاپوشانی وجود دارد نه تواناییای. فکر میکنید زیادی «ساینسفیکشن» است؟ به خدا که از من بپرسید میگویم تا همینجایش هم زیادی ساینس فیکشن است. فقط اگر واکنشی نشان نمیدهیم به خاطر این است که پوستمان کلفت شده، که سِر شدهایم. شاید هم -به قول معروف- هنوز داغیم و نمیفهمیم دارد چه بلایی سرمان میآید. عرفان مجيب Labels: UnderlineD |
منطقى: بزرگترین غبن زندگیمان کجا بوده؟ احتمالن وقتهایی که فرصتهای نایابی را به خاطر حفظ و ارتقاء معیارهای تحمیلشده از بیرون فدا کردهایم. زندگی را وقتی ورای نسخه رزومهای - با چشمی که تنوعها و مسیرهای مختلف موفقیت را به رسمیت میشناسد - ارزشیابی میکنی، ربط چندانی بین حالِ خوش و سبدِ شاخصهای استانداردِ معدل و نمرهى کنکور و الخ نمیبینی. نتیجهى همهى این «پولهای رایج» نظام غالب اگر چند رقمی هم آن طرف و این طرف بودند، احتمالن وضع زندگی خیلی از ما کمابیش همین بود که الان هست. گیرم چند درصد این طرف و آن طرف. سرمایه کمیاب و بهدردبخور اتفاقا همین توشه سفرها و دیدارها و آشناییها و فیلم دیدنها و شبنشینیها و کوه و کویرپیماییها و تظاهرات رفتنها و شوریدنها و خطرکردنهایی بوده که راحت میتوانند زیربار تندادن به رقابت در نظام استاندارد فدا شوند. اگر نگران خوشحالی بلندمدت آدمها هستید، در تشویق کردنشان به کمبُعد کردن زندگیشان همراه نشوید، برعکس تشویقشان کنید که رها باشند و افق تجربههاشان را غنی کنند. [از خلال رفيق شفيق ما، دكتر حامد قدوسى] Hamed Ghoddusi . . Labels: UnderlineD |
mehditations جوک سیاسی و نامه عاشقانه. تا همین چند سال پیش برای گرفتن هریک از این دو سمینار پروفسور لاسلو زاگریف در دانشکده ادبیات باید یک سالی منتظر می ماندی. لاسلو دکترایش را از دانشگاه هلسینکی گرفته بود در رشته ادبیات اروپای مرکزی. آن هم به زبان فنلاندی. به جز مجاری که زبان مادری اش بود، سه زبان غیر هندو-اروپایی دیگر را مثل بلبل حرف می زد: فنلاندی، ترکی و ژاپنی. به این سه تا می گفت زبان خاله ای. این حداکثر طنزی بود که لاسلو در طول زندگی اش به آن دست یافته بود. نطفه کار آموزشی اش در همان سال ها در فنلاند گذاشته شده بود؛ در تز دکترایش با عنوان طنز عاشقانه درتنگنای ابتذال و ملال: خوشبینی فعال در آثار فرانتس کافکا. آمیختن طنز و سیاست در تز دکترایش این شهرت را برایش در مجارستان و بعد ها در ایالات متحده به همراه داشت که گویی متخصص جوک سیاسی است. برخلاف مجارستان، لاسلو در آمریکا خیلی پرطرفدار بود. کتاب و مقاله چاپ شده ای نداشت، اما چندین جزوه دارد که دست به دست بین دانشجویان آمریکایی اش می گشت و یکی از یکی خواندنی تر بودند. جزوه ای داشت در شرح و توضیح جوک های سیاسی ملت ترک درباب پدر ملت ترک با تکیه بر فروید و اودیپش. جزوه ای بود به غایت محبوب. جزوه ای دیگر داشت درباب تشخیص و رصد فراق محتوم از دل نامه های عاشقانه. هر چند جزوه به موضوع جدایی می پرداخت، کارکردش در دانشگاه چیزی نبود جز اتصال. تبدیل شده بود به رمز عبور بین جوانان. اگر به کسی می گفتی "فراق لاسلو" را خوانده ای مثل این بود که اعلام کنی، یک دل نه صد دل، عاشق طرف هستی. اگر به کسی می گفتی "فراق لاسلو" را می توانی به من قرض دهی مثل این بود که پرسیده باشی خانه من یا خانه تو؟ البته حسادت همیشه دست و پا گیر بزرگان است. همکارانی بودند که در اصالت برخی نامه های عاشقانه ای که او در کلاس هایش به عنوان نوشته های این و آن درس می داد شک داشتند. بعضی ها شک می کنند پس هستند. می گفتند همه این ها نامه هایی است که خودش هنگامی که در اروپا زندگی می کرده برای هزار و یک شیرین شیطانک ناسپاس نوشته است. حرف و حدیث درباره لاسلو زیاد بود. می گفتند چنان درگیر نامه های عاشقانه است که حالا که در آمریکا بی محرم و بی مرهم، صبح هایش را عصر می کند، خودش هر شب، نامه ای می نویسد به معشوقه ای خیالی و بعد کاغذ نامه را می پیچد دور تنباکو و روشنش می کند و دودش را می دهد درون سینه. سینه ای مالامال از درد و دود. می گفتند شبکه ای از مافیای جوک سیاسی در اقصا نقاط عالم زیر دستش کار می کنند تا او همیشه حرف تازه ای در کلاس هایش داشته باشد. در کلاس هایش جای قلم انداختن نبود. آدم ها می آمدند که چند لطیفه سیاسی بشنوند و زود بدوند و در شبکه های اجتماعی برای حلقه شان تعریف کنند، غافل از آن که لاسلو تا تاریخ و فرهنگ و سیاست یک ملت را رنده نکند نم پس نمی دهد. آدم ها می آمدند که خصوصیات یک نامه عاشقانه را یاد بگیرند و زود بدوند برای دلبرکان غمگینشان چیزی بنویسند، غافل از این که لاسلو تا فلسفه و روانشناسی و ادبیات را ریز ریز نکند بند را آب نمی دهد. کلاسش مرد و زن این کاره لازم داشت. آدم باید حوصله می کرد آن قدر تاریخ و فرهنگ و سیاست بفهمد تا معنی یک جوک را بفهمد یا این قدر فلسفه و روانشناسی بداند تا قدر یک جمله عاشقانه را بداند. شکل سمینارهای لاسلو رفته رفته عوض شد. وسواس عجیبی داشت که حرف هایش تکراری نشود. یک ترم تاریخ و فرهنگ و سیاست یک کشور را درس می داد و آخرش – درست در ابتدای جلسه آخر – یک لطیفه سیاسی می گفت با آن لهجه گیرایش و جلسه آخر را صرف این موضوع می کرد که بند بند آن لطیفه چطور وصل می شود به ملتی خاص در تاریخی خاص گیرافتاده در شرایط سیاسی خاص. یک ترم فلسفه و روانشناسی و ادبیات درس می داد و آخرش –درست در ابتدای جلسه آخر – یک نامه عاشقانه می خواند با آن لهجه گیرایش و جلسه آخر را صرف این موضوع می کرد که بند بند آن نامه چطور وصل می شود به آدمی خاص در زمانی خاص گیر افتاده در شرایط عشقی خاص. از هلسینکی که بر می گردد، در بوداپست سریع کار پیدا می کند. با آن موهای آشفته مدوسامانند، ابروان پرپشت و سینه ستبر و مالیخولیای ناشی از دلباختگی دائم و عبوس پلیس امنیتی مجارستان شش نفر را اجیر کرده بود نامه های عاشقانه لاسلو را تحلیل کنند. آتیلا کاتسف معروف به زورو رئیس تیم تشکیلاتی تحلیل نامه های لاسلو بود. علت این که اسم مستعارش شده بود زورو این بود که همزمان مسئول حراست فدراسیون شمشیربازی مجارستان هم بود. یکی از موفق ترین رشته های ورزشی در این کشور و هکذا شغلی بسیار حساس برای آتیلا یا همان زورو. تیم ملی شمشیربازی مجارستان مرتب این ور و آن ور می رفت و زورو زاغ سیاه شمشیربازها را چوب می زد مبادا هوسش به سرشان بیفتد خام خانه و خودروی شخصی شوند و شخصیتشان را بفروشند؛ یعنی از جهان غرق در ظلمات سرمایه داری تقاضای پناهندگی کنند و دست سرخ ها را بگذارند توی حنا. از طرف دیگر وقتی دستور می رسید که باید فلان مسابقه را به شمشیرباز روس ببازند تا ورزشکاران کشور برادر بزرگ در کورس مدال گرفتن از رقیبان منحطشان عقب نیفتند، زورو بود که بایست با زر وزور استعداد ورزشکاران کشور خودش را کور می کرد. تا لاسلو می نشست یادی از چشمان خمار این یا قد رعنای آن بکند، زورو به در می کوفت. دزدی که به هنگام شام برای شکار نامه های عاشقانه می آمد. همین ناتمام ماندن نامه ها هم کار تحلیلشان را سخت مشکل می کرد و راه را باز می گذاشت برای هزار و یک تعبیر و تفسیر. بعد از مهاجرت، اما، لاسلو بابت آن ناتمامی ها خود را مدیون زورو می دانست و این نکته را مرتب به دانشجویانش گوشزد می کرد که یک نامه عاشقانه اصیل علی الاصول به انجام نرسیده است. به زعم لاسلو، ناتمامیت شرط تمناست. واقعیت این بود که در آن سال ها، لاسلو دیگر هیچ جمله ای را با نقطه تمام نمی کرد چرا که منتظر بود زورو هر لحظه بر در بکوبد. از یک جایی به بعد پشت هر جمله ای – حتی ساده ترین سلام و احوالپرسی ها - سه نقطه می گذاشت. همین سه نقطه ها در اداره امنیت واویلایی راه انداخته بود که بیا و ببین. بعدها هم به دانشجویان امریکای اش یادآوری می کرد که تا سر حد امکان هیچ جمله ای را با نقطه تمام نکنند و همیشه – حتی بین ساده ترین عبارات – سه نقطه بگذارند. به تثلیث نقاط ایمان داشت. برخلاف تصویرهای کلیشه ای که از مأموران امنیتی داده می شود، زورو خیلی هم آدم با ذوقی بود. وقت آزادش را با نقاشی آبرنگ و گلکاری باغچه خانه شان می گذراند. زنش را هم خیلی دوست داشت. زنش صبح ها به او خبر می داد که شام قرار است چه باشد و زورو تمام وقت در تراموایی که او را از خانه شان به محل کارش می برد و برمی گرداند به این می اندیشید که چه شرابی و چه موسیقی ای به آن غذا می آید. شام هرشبشان یک قرار عاشقانه بود. یک رقص مجاری. به نظر زورو نامه های لاسلو چنگی به دل نمی زد و اگر رئیس و روسا ازش سوال کرده بودند می گفت لاسلو آن قدرها هم آدم مهمی نیست. سال ها استخوان خرد کردن در کارهای امنیتی مشامش را تیز کرده بود. اما کسی از زورو سوالی نپرسید و او به عنوان یک امنیتی خبره می دانست که سوال نکردن عیب نیست و تا سوالی ازت نکرده اند نباید لام از کام باز کنی. زورو کاری به تحلیل نامه ها نداشت. فقط سرتیم تشکیلاتی بود. رئیس پلیس تولید و تبادل نامه های عاشقانه. کار تحلیل نامه های نیمه کاره لاسلو و جوک های سیاسی منتسب به او را یک زوج متخصص و متعهد به عهده گرفته بودند: واسیلی هوزی دکترای فلسفه دیالکتیک از سنت پترزبورگ و مارسلا هوزی استاد رمزنگاری از انستیتو انگلس بوداپست. واسیلی و مارسلا، بر خلاف زورو کار لاسلو را خیلی جدی گرفته بودند. روزی هفت ساعت کار معمول و دو ساعت اضافه کاری می کردند فقط برای رمزگشایی از نامه های عاشقانه لاسلو زاگریف. نتیجه در بیست و دو مجلد هشتاد و اندی صفحه ای با جلد گالینکور به چاپ رسیده بود و ضمیمه شده بود به پرونده لاسلو. اگر دیوار روی سرشان نریخته بود احتمالاً می توانستند کتاب بسیار رسا و جذابی چاپ کنند و اسمش را بگذارند طنز عاشقانه درتنگنای ابتذال و ملال: خوشبینی فعال در نامه های عاشقانه لاسلو زاگریف. تردیدی در میان نیست که این کتاب می توانست جوایز گوناگونی را نصیب نویسندگانش کند چرا که به معنی امروزی اش کاری بود اصیل، خلاقانه و به غایت جامع. اما گویی واسیلی و مارسلا تحمل دنیایی را نداشتند که در آن انسان ها به جای آن که زیر دست اربابان یک حزب خرد شوند زیر دست اربابان چند حزب خرد شوند و کمی بعد که دیوار ریخت با هم خودکشی کردند. هیچ کس جز زورو هم در مراسم تدفینشان حاضر نشد. بوی گل سوسن و یاسمن که آمد و نسیم آزادی که وزید، اسناد اداره امنیت هم آزاد شدند و به شهروندان مجاری رخصت داده شد بیایند آن ساختمان مخوف نزدیک پارلمان در پایتخت سابق امپراطوری اسبق و نامه اعمالشان در رژیم سابق را بزنند زیر بغلشان. لاسلو هم رفت و پرونده قطورش را گرفت؛ پرونده ای که البته آن بیست و دو جلد آثار خانم و آقای هوزی پیوستش نبود. لاسلو همچنان شغل استادی اش در دانشگاه بوداپست را داشت. درس های حوصله سربری می داد درباره ادبیات اروپای مرکزی در ربع اول قرن بیستم. شهرتش را هم بابت سازنده جوک های سیاسی همچنان حفظ کرده بود. مردم هنوز فکر می کردند او پشت جوک های جدید علیه سیاست های جدید و سیاستمداران جدید است. اما انقلاب طنزپردازان خودش را هم می خورد. یک روز در مهمانی شام پایان سال تحصیلی در دانشگاه، وابسته فرهنگی دشمن سابق و دوست امروز را دید. جرج اسپرینگفیلد از ایالات متحده. جرج فارغ التحصیل ییل بود در علوم سیاسی. از لاسلو دعوت کرد بیاید در دانشکده مربوطه اش درباب نقش طنز در فروپاشی دیوار بگوید. لاسلو اما دعوت را جدی نگرفت .چیزی نبود که بتواند درباره اش صحبت کند. به نظرش مهمترین نقش در فرو ریزاندن دیوار برلین را بولدوزر ایفا کرده بود. اگر جهان بر همان پاشنه چرخیده بود لاسلو هر روز خسته تر، عبوس لاسلو می نشیند و یک نفس بیست و دو مجلد را می خواند. آن شهرتش بابت سازنده اصلی جوک های سیاسی از او چهره ای مرموز ساخته بود و باعث شده بود واسیلی و مارسلا خط به خط، کلمه به کلمه و سه نقطه به سه نقطه نامه هایش را چنان خوانده باشند که گویی دارند اثر یکی از برترین اذهان جهان را می خوانند. هر یک دوستت دارمی که برای نمی دانم کدام دختر بستنی فروش سر کدام کوچه نوشته بود تبدیل شده بود به یک فقره ناب از یک رساله نبوغ آمیز- شایسته انواع تفسیرها و اقسام تحلیل ها. نردبانی برای رسیدن به حقیقتی تلخ. طنز روزگار است که آخرین جمله جلد آخر آثار هوزی ها هم با سه نقطه تمام می شود. لاسلو با جرج تماس می گیرد و دعوتش برای سخنرانی در ییل را می پذیرد. افکار جدید قاره جدید می طلبد. اسم سخنرانی اش را در ییل می گذارد "می نویسم... پس ... نیستی...". از دکارت و می اندیشم و پس هستمش شروع می کند و حضار را مقهور می کند. تأملات دکارتیه بهترین گزینه برای شروع سخنرانی است. کمی تاریخ و سیاست اروپای مرکزی می گوید - که البته استاد مسلمشان است - تا می رسد به جنگ گرم دوم و بعد جنگ سرد اول. از بسته شدن فضای سیاسی و فرهنگی می گوید و همه انتظار دارند سخنرانی برسد به آن جا که حالا که دوران سانسور و خفقان تمام شده، لاسلو زاگریف – استاد جوک سیاسی و به نمایندگی از همه بزرگان تاریخ ادبیات جهان – دوباره قلم به دست گرفته است و می نویسد. می نویسد، پس سانسور نیست. می نویسد، پس سانسورچی نیست. همه گوش تیز کرده اند که لاسلو همین را بگوید و بروند شامشان را بخورند. ولی در یک چرخش زبانی ظاهراً نبوغ آمیز – اما تماماً وام گرفته شده از شادروانان واسیلی و مارسلا هوزی – می زند به نامه های عاشقانه. از بسته شدن فضای عشقی می گوید. لاسلو می نویسد، چون معشوقش غایب است. می گوید هر نامه عاشقانه اصیلی علی الاصول ناتمام است. حضار که منتظر نتیجه دیگری بودند سراپا گوش می شوند و سعی می کنند بفهمند چه شد که این گونه شد. اما بولدوزر راه افتاده است. آیین دیوار فروریختن است. لاسلو، تر و فرز، تز و آنتی تز ناتمامیت تمنا را در کشور تحقق رویاها می زند روی میز: می نویسم، پس نیستی. یلان ییل آن چنان مسحور همه می دانند که ییل جای یللی تللی نیست. سیل دعوت برای سخنرانی از پی سخنرانی و سمینار از پی سمینار برایش سرازیر می گردد و او تا پیش از مرگش تبدیل می شود به یکی از جذاب ترین استادان حوزه های بین رشته ای و رشته های بین حوزه ای. این بار لیاقت شهرتش را دارد و کلاس هایش می شود یک ساعت ونیم هیجان و انتظار در تنگنای ابتذال و ملال. دانشجویان آمریکایی لاسلو ساعت ها در کافه ها، مهمانی ها و روی چمن دانشگاه بحث کرده اند تا از عبارت "تقدیم به زورو"، در ابتدای جزوهگریه و خنده در آثار ادیبان اروپای مرکزی، رفع رمز کنند و البته همگی شان در کشف علت تقدیم شدن جزوه به یک شخصیت افسانه ای ره افسانه زده اند. حقیقت گاهی هم شیرین است... Labels: UnderlineD |
Thursday, December 10, 2015 سوگوارى: نه يك افسردگىِ ويرانكننده، كه در دسترسبودنى رنجآور؛ گوش به زنگ، در كمين هجوم "حس زندگى"، به انتظار نشستهام. |خاطرات سوگوارى--رولان بارت| Labels: InstaBlog |
Saturday, December 5, 2015
در سایهروشن نور کمجان تهماندهی آفتاب ظهر پاییزی، همانجور که دراز کشیده بودم روی تخت و پتو را پیچیده بودم دورم، نادین به آرامی وارد اتاق شد -به هوای خودش آرام، که بیدارم نکند- گلدان سفالی آبی را با چند چیز دیگر که تشخیصشان از زیر پتو دشوار بود گذاشت روی میز گرد، پای تخت. حوصله نداشتم حرف بزنم. تکان نخوردم که یعنی خوابم. یکی دو لیوان چای نیمخورده را از کنار تخت برداشت، سرپاییهای پشمیام را صاف کرد، کمی دور خودش چرخید و رفت. بالاخره رفت. همیشهی وقتهایی که میآید توی اتاق من چیزی بیاورد یا ببرد، آنقدر مکث میکند که آدم مجبور شود سر حرف را باز کند. اغلب اوقات سرم را از روی کتاب بلند نمیکنم تا دو سه جمله بگوید برود بیرون. وقتهایی که خوابم اما، طعمهی همان دو سه جملهاش را هم که پیدا نکند، کمی دور خودش میچرخد و یکجورِ سرخوردهای که حتا بیحرف هم از چهرهاش معلوم است، میرود بیرون. آدمها اشتیاق پایانناپذیری دارند به حرف زدن. سکوت دچار احساس گناه میکندشان. شاید برای همین است که نمیخواهم برگردم شهر. و شایدتر برای همین باشد که حضور سید، حضور ساکت و کمحرفش را اینهمه این روزها قدر میدانم. صدای پای نادین که از پلهها رفت پایین، از جایم بلند شدم نگاهی به میز گرد پای تخت انداختم. دو شاخه اقاقیای سفید توی گلدان بود، یک بستهی کوچک شیرینی کرهای از همانها که همیشه سر راهمان از هانس میخریم، چند قلوهسنگ، و یک یادداشت با دستخط سید. برایم نوشته بود سر راهش از همان شیرینیهای همیشگی که دوست دارم برایم خریده و توی جاده، چشمش به اقاقیاهای سرحال افتاده پیاده شده دو شاخه برایم چیده، و چند قلوهسنگ که هنوز صدای رودخانه میدهند. به نادین سپرده بیدارم نکند و شب که برگردد با هم فیلم میبینیم. نوشته بود تمام روز را بخوابم و به صدای رودخانه گوش کنم و به هیچچیز دیگری فکر نکنم. نوشته بود «مرگ آنقدرها هم چیز عجیبی نیست. شب که برگردم، با هم فیلم میبینیم و دیگر حرفش را نمیزنیم.»
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پلات Labels: las comillas |
خاطرات سوگوارى --- رولان بارت Labels: InstaBlog, UnderlineD |
Wednesday, December 2, 2015
فقدان
دو سال پیش وقتی مریض شدم، وقتی یههویی همهچیز معلق شد و سه ماه نتونستم از جام پاشم، یا پارسال، وقتی یه تصادف احمقانه کردم که منجر به دیسک و استراحت مطلق شد، با خودم فکر کردم چه همهچیز به مویی بنده. چه الکی داریم میدوییم و حرص میزنیم و حرص میخوریم و فکر میکنیم همهچیز تحت کنترلمونه، در حالی که نیست، در حالیکه در کسری از ثانیه میتونیم تبدیل شیم به منفعلترین و ناتوانترین آدم دنیا. آدم اما یادش میره. دو روز بعدش که پا میشه از جاش، تمام اینا یادش میره. بیمارستان اما، کافیه پاتو بذاری توش، تا تمام بیهودگیهای عالم دوباره یادت بیاد. که از خودت در شگفت بمونی داری دنبال چی میگردی تو زندگی وقتی اینهمه همهچیز به مویی بنده. کف راهروی بیمارستان که میشینه آدم، یاد تمام حماقتای زندگیش میفته. تمام هزینههایی که واسه آینده میکنه بیکه بدونه فردا آیندهای در کاره یا نه. تا دیروز دوستم روی تخت بیمارستان بیهوش بود، امروز اما تختش خالیه. به همین سادگی. حقیقت سادهست. تمام این چند روز از مرگ میترسیدیم و حالا همهچیز از هم پاشیده. مرگ اتفاق افتاده. از فردا ماراتون تشییع جنازه و ختم و سوگواری و الخ. من؟ نمیرم. اعتقادی به این قبیل مراسم ندارم. دوستم تنها کسی بود که من رو به جماعتی که حالا براش سوگواری خواهند کرد متصل میکرد و حالا که رفته، چیزی منو به اون مراسم وصل نمیکنه. عمیقا غمگینم بیکه گریه کنم دیگه. تا قبل از مرگ، آدم پر از امید و اضطرابه، حالا اما فقط یه سکوت ترسناک حکمفرماست. دیگه هیچ معجزهای نمیتونه اتفاق بیفته و تخت کذایی خالیه. بعد از اتفاق افتادن مرگ، ناگهان آدم خالی میشه. مطلقا ناتوان و خالی. یه آدمی یه رفیقی تا حالا همیشه بوده و حالا در کسری از زمان، دیگه نیست، برای همیشه رفته؛ به همین سادگی. یه کانتکت و آی دی همیشه خاموش. اخرین بار همین چند روز پیشا همدیگه رو دست انداخته بودیم. نه سلامی، نه خداحافظی خاصی. یه جوری که انگار همهچیز همیشگیه. همیشه آدمه هست اونور خط، حتا اگه هزار سال ندیده باشیش. حالا اما هیشکی اونور خط نیست و آخرین ردپای اون آدم یه تِرَک موسیقیه و چار خط مسخرهبازی. به همین پوچای. الان فقط بیحسم. بیحس و کرخ. فقدان. حالا فقط دوست دارم تنها باشم و از این فقدان رنج ببرم. درست عین زبون زدن به دندونی که لقه و با هر تکون مختصری یه جور درد درونی پخش میشه تو خون آدم. میلی به حرف زدن ندارم. میلی به گریستن هم. ساکتم و صدای موسیقی رو بلند کردهم و پنجره تا آخر بازه و بارون و چای و چند صفحه کتاب و بعد باز سکوت. مرگ آدمو رقیق میکنه. رقیق و بیحوصله و دلزده. آخخخخ که رقیق و بیحوصله و دلزدهم. |